The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان زندگی شما

413 عضو

نه؟!
چون به پدر و مادر حسین گفته بود کلا دکتر بهم استراحت مطلق داده و اونها هم گفته بودن که چون نمی‌خواد کار کنه داره بهونه میاره و تو بارداری سر تمیزی خونه، فاطمه و ابوالفضل جر و بحث و قهر کرده بودن تا یک ماه و کار داشت به جدائی می‌کشید که خانواده ها یه کم به تیپ و تاپ هم زده بودن و دوباره سر جای خودشون نشسته بودن...
من که خدا رو شکر می‌کنم، چون خدا خوب زمانی بهشون بچه داده بود که کار به جاهای باریک نکشه...
درسته پدر شوهرم و فاطمه تا همدیگه رو می‌بینن با کوچکترین حرکتی از دست هم ناراحت میشن، ولی آنقدر نورا رو دوست دارن که سعی می‌کنن کوتاه بیان...
ابوالفضل و فاطمه خودشون همدیگه رو انتخاب کردن و باید زندگیشون رو بکنن، اگر هر کدوم از خانواده ها کسی رو براشون پیدا می‌کرد که همین مشکلات رو داشته باشه، تو سرش می‌کوبیدن که ما این رو نمی‌خواستیم و شما اون رو به ما معرفی کردید!
دوستم هم که برای ابوالفضل معرفی کرده بودم، الحمدلله یه همسر خیلی خوب براش پیدا شد و با همدیگه جور هستن و دوران عقد رو سپری می‌کنن و یه موقع‌هائی که دلمون هوای همدیگه رو می‌کنه میریم بیرون چرخ می‌زنیم و هوائی عوض می‌کنیم...

1403/01/20 11:19

#فصل_ششم
پنج سال ناباروری اولیه

بعد از عقدمون خیلی دوست داشتم بچه بیاریم اون هم با تعداد بالا و حسین می‌گفت زوده، بزار خونه بگیریم بعد بچه‌دار بشیم.
ما هر روز در دوران عقد رابطه داشتیم و جلوگیری می‌کردیم.
بعد از یه سال اول عقد بالاخره حسین رو راضی کردم که بچه دار بشیم!
اما...
من قبل از 10 سالگی عادت می‌شدم و هیچ بی برنامگی در عادت ماهیانه‌ام نبود...
یک سال اولی هم که با کاندوم جلوگیری داشتیم مرتب عادت ماهیانه داشتم...
زمانی که دیگه جلوگیری نکردیم عادت ماهیانه‌ام به هم ریخت!
در یک سال دوم دوران عقدم فقط 5 مرتبه عادت شدم!!!
بعدها وقتی دوره اثر انگشت خدا برای اقدامات قبل از بارداری خانم زهرا عباسی از سایت ریحانه سنتر رو گرفتم و مطالب رو گوش کردم، متوجه شدم وقتی بیش از حد نرمال جلوگیری بشه بدن وارد فاز بارداری میشه و عادت ماهیانه صورت نمی‌گیره، پروژسترون بدن بالا میره و حالت تهوع صبحگاهی و گُرگرفتگی دارید اما باردار نیستید!!!
دقیقا مثالی که ایشون زدن این بود که یه سطل آب بالای سردر بزاری و یکی در رو باز کنه و بیاد تو و آب روی سرش بریزه...
اون آدم ممکنه چه واکنشی داشته باشه؟!
عصبانیت و پرخاشگری؟ کتک زدن؟ خندیدن؟ بی اعتنا بودن؟ چپ چپ نگاه کردن؟ و...
هر واکنشی ممکنه این آدم داشته باشه...
دقیقا رحم هم همین طوره، شما وقتی رابطه برقرار می‌کنید و جلوگیری دارید، رحم رو می‌برید لب چشمه و تشنه برش می‌گردونید.
وقتی جلوگیری نداشته باشید و منی یک باره داخل رحم بریزه، مشخص نیست چه واکنشی از رحم ببینید...
من اوضاعم به این دلیل به هم ریخت!
من و حسین همه کارهامون مثل هم بود...
به قول مادرش شما دو تا رو برای هم ساختن...
کارهائی که خانواده ما در قبال حسین و خانواده شما در قبال تو دوست نداریم، خودتون برای همدیگه دوست دارید و سازگار هستین...
اما دو تا اختلاف بین من و حسین 180 درجه بود!
درمان و پول!
از نظر مالی یه سری اختلاف نظرهائی داشتیم...
از نظر درمان هم من طرفدار طب سنتی و اسلامی بودم و حسین طرفدار طب مدرن...
حدود دو سال هر چه برای درمان پیش بهترین طبیب طب اسلامی حاج آقا رضائی که اهل دامغان ساکن کاشان با سابقه پانزده الی بیست ساله طبابت طب اسلامی بود رفتم.
هر چه پیش ایشون رفتم ماجرای عادت ماهیانه ام درست شده بود اما باردار نمی‌شدم!
بعدها به این نتیجه رسیدم که زن به تنهائی قرار نیست بچه دار بشه و مرد هم به تنهائی قرار نیست بچه دار بشه، وقتی بچه ای قراره شکل بگیره بدن هر دو طرف باید آمادگی داشته باشه و هر کدوم از طرفین کوچکترین موردی داشته باشه بچه‌ای شکل نمی‌گیره و اگر هم

1403/01/20 11:24

شکل بگیره بچه سقط میشه...
در این مدت پیش یه مامای سنتی که حدود 300 سال کار خانواده مادریش خانم نعناکار، این بود رفتم و گفت داخل رحمت لخته داری و سه ماه پی در پی که عادت ماهیانه شدی بیا که روی رحمت کار کنم و لخته از رحمت خارج بشه...
در طی این دو سال چه قدر از طرف خانواده همسر و همسرم سر این موضوع سرزنش شدم که طب سنتی و اسلامی به درد نمی‌خوره و باید از طریق طب مدرن پیگیری کنی و...
بعد ازتلاش ها و مقاومت‌هائی که داشتم بالاخره مجبور شدم طبق خواسته همسرم به بهترین دکتر طب مدرن شهرمون که آوازه اش گوش فلک رو کر می‌کرد برم...🙄
وقتی شرح حالم رو دادم چه قدر مسخره‌ام کرد که رفتی پیش دکتر علفی!😒
یک سال و نیم برای درمان پیش ایشون رفتم و همسرم هم پیش دکتری که ایشون معرفی کرده بودند رفتن...
هر ماه چند تا آمپول hcg و mcg و لتروزول و...و‌...استفاده می‌کردم و ساعت‌ها در مطبش منتظر می‌موندم تا نوبتم بشه و هر ماه اندازه فولیکم رو با سونو چک می‌کرد و...
اواخر من رو فرستاد برای عکس رنگی رحم یا هیستوگرافی و یکی دو ماه بعد از اون هم آی یو آی انجام دادم و...
اما آنقدر بدنم به خاطر عکس رنگی رحم تو شوک رفته بود که ناخودآگاه زمان آمپول های آزادسازی درد شدیدی داشتم و بدنم می‌پرید و چه قدر غر می‌زدن که چرا این طوری می‌کنی؟!
واکنش عصب‌های بدنم بود و از خودم اراده‌ای نداشتم.

1403/01/20 11:24

ناامیدی زیادی داشتم و افکارم مشوش بود...
یه مورد دیگه هم بگم، تو این چند سال خواهر و مادرم اصرار داشتن که بهت چله مرده یا زائو و...افتاده!
می‌گفتم اینا همه حرفِ، ولی وقتی نمی‌شد، می‌گفتم شاید اینا راست بگن، حالا یه درصد هم اگه درست باشه و خرافات نباشه چی؟!
فکر کردم دیدم وقتی عقد بودم مادرشوهرم هر جا می‌رفت منم با خودش می‌برد، یه بار عادت ماهیانه بودم که به دیدن زائو که خواهر جاریم بود رفتم و یه بار عادت ماهیانه بودم که به تشییع جنازه امواتشون رفتم...
خواهرم دو بار باردار شد و عادت ماهیانه من به چهل روز بعد از زایمانش نیفتاد و زد جاریم که از من کوچکتر بود باردار شد و زمانی که عادت ماهیانه بودم پیشش رفتم و به قولی چله زائو ازم برداشته شد!
در همون حول و حوش یکی از اقوام سیدمون فوت کرد و عادت ماهیانه بودم تشییع جنازه رفتم و چله مرده هم ازم برداشته شد!
برای اولین بار محرم همون سال روز اول محرم روزه گرفتم و دعای بچه دار شدن حضرت زکریا رو خوندم...
حدود یه سال در اینستاگرام صفحه خانم زهرا عباسی و خانم فاطمه آبادی رو دنبال می‌کردم و پست‌هاشون رو به همسرم نشون می‌دادم...
بعد از اینکه قید دکتر خودم رو با اون همه کبکبه و دبدبه زدم، به همسرم گفتم می‌خوام با خانم عباسی ویزیت بشم و دوره اثر انگشت خدا رو از سایتشون برام بگیر...
حدود یه ماه تو نوبت بودم اما در این مدت تمام کارهائی که در این دوره گفته شده بود رو انجام دادم تا زمانی که وقت ویزیتم می‌رسه کامل برای خانم عباسی شرح حال داده باشم...
خانم عباسی یه سری آبزن و دودی و غذاهای داروئی و داروهای شیمیائی یا گیاهی که نیاز بود و بایدها و نبایدهای تغذیه و خواب و روزهائی که باید نزدیکی می‌کردیم و...رو طبق شرایطمون به ما گفتن...
ایشون گفتن قبل از بارداری حتما اصلاح مزاج بشید؛ به همسرم گفتم و چون خانم عباسی رو قبول داشت قبول کرد که برای اولین بار با حاج آقا رضائی بعد از 5 سال زندگی ویزیت بشه...!
گفت اگه باردار بشی دیگه من قبول می‌کنم که طب اسلامی و سنتی خوبه و هر چی تو بگی قبولِ!
حاج آقا رضائی به من گفتن داروی سودابر استفاده کن چون استرس و فکر و خیال زیادی داری و به خانم عبداللهی بگو رگ هول برات بگیره چون به خاطر عکس رنگی رحم بدنم تو شوک بدی رفته بود و تمام اعصاب بدنم سفت و سنگ شده بود.
در همون دو سالی که همسرم نمیومد تحت درمان طب اسلامی باشه خیلی پیش خانم عبداللهی می‌رفتم.
سه ماه هر ماه سه روز به صورت یک روز در میون رفتم تا خانم عبداللهی رگ هول رو بگیره تا عصب هام آزاد بشه ...
برای حسین هم چهار مرتبه حجامت دو هفته یک بار به صورت

1403/01/20 11:29

حجامت عام، حجامت ساق پا، حجامت عام، حجامت ساق پا گفت انجام بده و وقتی انجام داد حاج آقا رضائی بهش گفتن این حجامت تا چهار پنج تا بچه رو جواب میده...
ما مهر ماه 1401 هر دو دستورات خانم عباسی و حاج آقا رضائی رو با هم پیش می‌بردیم و خب بعد از پنج سال امیدی هم نداشتیم که باردار بشم و مثل همیشه جلوگیری نداشتیم...
(در این مدت پنج سال خیلی روی آداب انعقاد نطفه سفارش پیامبر به امام علی حساس بودم که حتما عمل کنیم.)
در صورتی که خانم عباسی گفته بودن تا سه ماه دستورات رو انجام بدین وحاج آقا رضائی گفته بودن تا شش ماه اصلاح مزاج بشید و بعد اقدام کنید...

1403/01/20 11:29

🩵پایان پست های دوشنبه🩵

1403/01/20 11:29

#فصل_هفتم
بارداری محمد حسن جانم

در کمال ناباوری در آبان ماه متوجه شدم باردارم!!!
بارداری اولم بود و خیلی از نکات رو نمی‌دونستیم!
مثلا حسین روی تمیزی حساس بود و قبل از اومدنش تند تند خونه رو برق مینداختم و سرعت کار کردنم بالا بود...
مهمون میومد مهمانداری می‌کردم و بردار بزار زیادی داشتم...
مسافرت طولانی با موتور یک ساعت رفت و یک ساعت برگشت از روستا داشتیم...
سربالائی سر پائینی هائی که در روستا به منزل والدین خودم یا والدین حسین می‌رفتم.
( قبل از اینکه متوجه بشم باردار هستم، سال مستاجری ابوالفضل سر اومده بود و می‌خواستن خونه عوض کنن، فاطمه که بچه داری می‌کرد، دختردائیم و خانواده اش هم که من ده تا وسیله می‌بردم اونها یه وسیله می‌بردن! مادرشوهرم هم که بیمار بود فقط آشپزی می‌کرد، من و حسین و ابوالفضل و پدرشون داشتیم کارا رو انجام می‌دادیم، مادر حسین دیگه آنقدر نگران شده بود و می‌دونست تو اقدامیم، به حسین گفته بود به زنت بگو کمتر کار کنه شاید باردار باشه و دقیقا باردار بودم و زمان لانه‌گزینی بچه‌ام بود)
طولی نکشید که به لکه بینی افتادم و دکتر رفتم و گفتن چون 5 هفته هست ما پروژسترون نمیدیم، اگر بخواد سقط بشه جنین به رحم می‌چسبه و باید کورتاژ کنی!!!
برای اینکه بچه ام جون بگیره و مقاومت کنه غذاهای گرم و خونساز مثل کباب و گوشت ها و پسته و عسل و خرما و... می‌خوردم!
در صورتی که بچه‌ای که می‌خواد سقط بشه اگر بخواد هم بمونه، به لکه بینی که افتادی با غذاهای خونساز باعث میشی شدت خونریزی بیشتر بشه، دیواره رحم لغزنده تر بشه و بچه زودتر سقط میشه...
در صورتی که می‌تونستی بیشتر نگهش داری تا به هشت هفته برسی پروژسترون دریافت کنی تا بمونه...
( وقتی بیمارستان بودم خواهرم رو فرستادم کلی به دکتر طالبیان خواهش و التماس کرده بود که پروژسترون بدید، بهش گفته بود جنین مشکلات کروموزومی و ژنتیکی داشته باشه رحم خود به خود زیر سه ماه اون رو دفع می‌کنه و خواهرم این رو بهم نگفته بود...)
خواب محمد حسن جانم رو دیدم، خواب دیدم از حمام بیرون اومدم(توالت فرنگی رو داخل حمام گذاشته بودیم) محمد حسنم تقریبا یک ساله بود از در اتاق خواب دوید اومد سمت حمام و اومد بغلم، بعد دیدم روی تختی که توی پذیرائی برای استراحتم گذاشته بودن نشستم و محمد حسنم می‌خواست شیر بخوره، اما چند دقیقه همین طوری خیره با یه نگاه محبت آمیزی بهم نگاه می‌کرد و من هم دلم براش قنج می‌رفت، هیچی نمی‌گفت، با چشم های عسلی موهای بور صورت سفید و... یه ندائی اومد و محمد حسن رو صدا زد، می‌خواست شیر بخوره که از خواب بیدار

1403/01/21 10:15

شدم.
با اینکه لکه بینی و خونریزی داشتم بعد دیدن این خواب امید به دلم سرازیر شد...
سه روز بعد این خواب جمعه بود، از توالت فرنگی که داخل حمام برام گذاشته بودن استفاده می‌کردم.
یک دفعه چشمام رو باز کردم دیدم داخل حمام روی توالت فرنگی بودم که از حال رفتم و خودم هم نفهمیدم که چی شده؟!
سقف حمام جلوی چشمم بود و جونی در بدن نداشتم...

1403/01/21 10:15

به زور دستم رو به میز آهنی که جلوم بود گرفتم و خودم رو بلند کردم که از حمام بیرون برم اما داخل حمام نقش بر زمین شدم.
وقتی می‌رفتم حسین خواب بود.
به زور صدام رو جمع کردم و صداش زدم اما نمی‌شنید.
هر دومون خوابمون سنگین بود و بلاهای زمینی و آسمانی نازل می‌شد کسی نمی‌تونست ما رو از خواب بیدار کنه!
ولی از زمانی که محمد حسن رو باردار شده بودم خواب به چشمم حروم شده بود!
همه خانم های باردار هشت الی ده ساعت در ماه های اول بارداری می‌خوابن، اما من بیشترین خوابم نهایتا سه الی چهار ساعت به صورت تکه تکه در شبانه روز بود، صدای نفسی میومد از خواب بیدار می‌شدم چه برسه به صداهای بلند و مهیب که تپش قلبم رو زیاد می‌کرد.
ویار به بوی خوش پیدا کرده بودم اگر بوی گلاب یا گل های بهار نارنج درون حیاطمون رو بو می‌کردم بوش چندین برابر حالت همیشگی بود و چندین مرتبه بو می‌کشیدم و باز هم سیرائی نداشتم.
ایام فاطمیه بود و از این حالت بی خوابی استفاده می‌کردم و به نیت پسرم محمد حسن نماز شب می‌خوندم و روضه گوش می‌کردم و جزهائی از قرآن رو می‌خوندم.
اما حالا چی؟!
سرمای کف حمام لرزه بر اندامم انداخته بود و صدام به گوش حسین نمی‌رسید!
امام زمان رو آرام صدا زدم و یک بار دیگه زورهام رو جمع کردم و حسین رو با صدای بلند صدا زدم.
حسین سراسیمه بلند شده بود و به دنبالم می‌گشت تا اینکه در حمام پیدا کرد.
من رو به بیرون از حمام کشید و دوید تا مادر و خواهرم رو از طبقه بالا خبر کنه.
دردهام شروع شده بود و برام قابل تحمل نبود، وقتی حضرت زهرا رو صدا می‌زدم شدت دردهام قابل تحمل می‌شد.
یاد مصیبت حضرت محسن افتادم و در بین دردهام روضه می‌خواندم که مادر چه کشیدی؟
بعد از 45 دقیقه درد کشیدن حسین که نمی‌تونست درد کشیدنم رو تحمل کنه برای اولین بار در عمرم قرص ژلوفنی به من داد و چون قرص شیمیائی استفاده نمی‌کردم سریع اثر کرد و روی تخت خوابوندنم، بعد از مدتی کمکم کردن و به توالت بیرون از اتاقمون رفتم و محمد حسنم سقط شد.
غروب جمعه 25 آذر 1401 محمد حسنم در سن 53 روزگی آسمانی شد.
محمد حسنم رفت انگار تمام وجودم داشت می‌رفت...
درست همون طوری که تو خواب دیده بودم، وقایع در همون مکان‌ها اتفاق افتاده بود.
بعد از سقط محمد حسن حالم از لحاظ روحی و جسمی بد بود و خانواده همسرم اومدن و گفتن باید بیمارستان بری، گفتم بچه ام سقط شده و نیازی نیست، همون دو روزی هم که بیمارستان بودم( به خونریزی که افتادم در بیمارستان بستری شدم و خودشون به زور مرخصم کردن) کارکنان اونجا غر می‌زدن که هفته ات کم هست و چرا اومدی؟
تو خونه سقط

1403/01/21 10:15

می‌کردی!
دریغ از اینکه من برای نجات جون بچه ام رفته بودم و کسی که دقیقا شرایط من رو داشت چون چندین دکتر آشنا در بیمارستان داشت چه قدر براش تلاش کردن تا بچه اش بمونه!
و چه قدر از این بی عدالتی دلم شکست!
آخر سر مجبور شدم به زایشگاه برم تا سرم تقویتی بگیرم اما وقتی به مسئول زایشگاه گفتم 45 دقیقه بیهوشی داشتم و 45 دقیقه درد کشیدم گفتن شاید بارداری خارج رحمی باشه و باید به همون بیمارستانی منتقل بشی که چشم دیدن من رو نداشتن!
گفتم تازه از بیمارستان اومدم و تو سونو گفتن جنین داخل رحمِ اما گوشش بدهکار نبود و خودم از خودم اراده ای نداشتم و همه داشتن برای ما تصمیم می‌گرفتن!
بعد از سقط محمد حسن سه روز دیگه تو بیمارستان بستری شدم...
منی که تا به حال در بیمارستان بستری نشده بودم مجبور شدم به خاطر پسرم پنج روز در بیمارستان بستری شوم!
اما در بخش مادران پر خطر دوستان زیادی پیدا کردم، کسی بود که سر بارداری اولش تشنج کرده بود و بچه اش سقط شده بود؛ دکتر به اون گفته بود اگه سر بارداری دومت تشنج کنی دیگه باردار نمیشی و با کمک خواهرش مواد غذائی مناسب حال و روزش رو استفاده و محمد جوادش رو با وزن کم زایمان کرده بود.
یکی دیگه از خانم ها شش مرتبه در سنین مختلف بارداری سقط کرده بود و یه پسر چهار ساله داشت و دخترش رو بیست هفته باردار بود، سرکلاژ کرده بود و استراحت مطلق بود.
یکی دیگه یه سقط داشت و برای بارداری دوم دکترش 9 ماه رو استراحت مطلق داده بود و سرکلاژ کرده بود و دفع پروتئین داشت.
یکی دیگه پنج مرتبه سقط کرده بود که بین بارداری هاش دو سال زمان گذاشته بود و بعد از ده سال ششمی رو باردار شده بود و آسم بارداری داشت و در پایتخت به دنبال داروی مناسب اون می‌گشتن و بالاخره براش آوردن.
مادرشوهر همون خانم تعریف می‌کرد که خواهر شوهرم پانزده مرتبه باردار شد و تا چهار پنج ماهگی بچه‌هاش رو می‌رسوند و سقط می‌شدن.
سه تا از این بچه ها موندن که هر سه رو از چهار پنج ماهگی در بیمارستان بستری بود تا به ثمر رسوند.
و...

1403/01/21 10:15

هر طور بود اون روزهای سخت گذشت...
به خاطر پنج سال ناباروری اولیه و ناامیدی زیادی که داشتم، به خدا می‌گفتم خدایا حداقل باردار بشم اگه سقط هم شد شد، لااقل بفهمم می‌تونم باردار بشم!
چند ماهی گذشت و یکی از دستورات خانم عباسی استفاده 30 گرم ژل رویال داخل یک کیلو عسل بادوپ یا عسل چهل گیاه بود، زمستون بود و ژل رویال پیدا نمی‌کردم و مجبور شدم تا اردیبهشت ماه صبر کنم.
سه ماهی ژل رویال و عسل و بقیه دستورات رو انجام دادیم...
یکی از کارهائی که توصیه شده بود روزه اول ماه محرم و خوندن آیه دعای فرزنددار شدن حضرت زکریا بود که دقیقا حضرت زکریا هم روز اول ماه محرم برای فرزنددار شدن دعا کرده بود.
روزه اول ماه محرم رو برای بار دوم هم گرفتم، بعد از تاسوعا عاشورا اقدام کردیم و بعد از دوران عقد که به کربلا رفته بودیم چهار سالی بود که کربلا و اربعین قسمتمون نشده بود.
با دعائی که سری قبل کرده بودم فکر می‌کردم خیلی زود کربلا قسمتم بشه!
اما...
یک هفته مونده به رفتنمون مادر حسین سه مرتبه خواب دیده بود...
یک بار خواب دیده بود به من که نشسته بودم گفته زکیه سادات شهادت امام صادق هست و من زیر گریه زدم و دخترم جلوی پام مات و مبهوت من رو نگاه می‌کنه، گفته دخترت گناه داره بس کن گریه نکن...
بار دوم خواب می‌بینه بچه قنداقی حسین رو براش میارن و می‌خواد قنداقش رو باز کنه که ببینه دختر یا پسر؟ که از خواب بیدار میشه...
یه مرتبه هم خواب می‌بینه تربت امام حسین رو در دستمال سبزی پیچیده و به او دادن و روش نوشته برای حسین...
وقتی این خواب ها رو برام تعریف می‌کرد و قرار بود کربلا بریم و یاد درخواست چهار سال پیشم از امام حسین افتادم، گفتم نکنه باردار باشم؟!
دقیقا روزی که راه افتادیم موعد عادت ماهیانه ام بود هم نوار بهداشتی برداشته بودم هم بیبی چک...
به خاطر اینکه شک داشتیم حسین در طول سفر تمام وسائل رو حمل می‌کرد و تا نجف بودیم خبری از عادتم نبود و پیاده روی رو شروع کردیم...
چند کیلومتری راه رفتیم و یک روز رو پشت سر گذاشتیم...
روز دوم که راه می‌رفتم زیر دل و کمرم دردی درونش می‌پیچید و استراحت که می‌کردیم خوب می‌شد، گفتم حسین جان مشکوکم نکنه واقعا باردار باشم؟
برای همین بقیه راه رو با ماشین تا کربلا رفتیم...
پنجشنبه شب کربلا حرم امام حسین بودیم و تا ضریح رفتم و با فشار جمعیت درد عجیبی در دل و کمرم پیچید و خودم رو از جمعیت کنار کشیدم و با ازدحام جمعیت راهی که کمتر از پنج دقیقه بود نیم ساعت طول کشید تا به منزل مورد نظر برسم.
اون شب رو خوابیدم و صبح زود روز جمعه دیدم که عادت شدم و سمت مرز برگشتیم و در بین

1403/01/21 10:27

راه می‌دیدم که لخته دفع می‌کنم اما برام عادی بود و فکر نمی‌کردم سقط باشه چون هیچ درد شدید سقط یا حتی درد عادت ماهیانه نداشتم!
وقتی بعد از پنج روز برای غسل به حمام رفتم دیدم از سینه سمت چپم آغوز بیرون میاد.
گفتم ای دل غافل واقعا باردار بودی و سقط کردی!
اسمش رو رقیه گذاشتم...
رقیه جانم هم در سن 36 روزگی غروب جمعه 10 شهریور 1402 آسمانی شد...
تمام ثواب پیاده روی اربعینم رو به رقیه جانم هدیه کردم...
همیشه پشت موتور که می‌نشستیم این رو برای حسین می‌خوندم:
رقیه رقیه رقیه رقیه رقیه
یه دختر سه ساله کنج خرابه شام
همه اش بونه می‌گیره میگه بابام می‌خوام
یه دختری با باباش می‌کرد به من اشاره
می‌گفت ببین یتیم دیگه بابا نداره دیگه بابا نداره
رقیه رقیه رقیه رقیه رقیه
با اینکه دلمون بچه می‌خواست، اما برای سقط رقیه نه من نه حسین اصلا ناراحت نشدیم...
خیلی‌ها که بعدا متوجه شدن سرزنش کردن...
اما من و حسین یه جور دیگه امام حسین رو دوست داشتیم...
رویان و جنین و نوزاد و کودک و نوجوان و جوان ما که هیچ، خودمون و همه هستی‌مون فدای حسین...

1403/01/21 10:27

وقتی گفتم دیگه فایده‌ای نداره...
گفت دخترم رو بخوابونم و با او تماس گرفتم.
پرسیدم به خاطر ازدواج فامیلی که داریم باید یه آزمایش ژنتیک بدم؟!
گفت خودت می‌دونی که ما هم فامیل در فامیل ازدواج کردیم و بهترین مشاوره های ژنتیک و آزمایشگاه ها رو تو این 10 سال رفتم و هیچ فایده ای نداشته...
اما سر دخترم با روشی به نام لنفوسیت تراپی آشنا شدم که بدن زن اسپرم مرد رو پس می‌زنه که باردار نمیشه یا سریع سقط میشه و ...
خون شما و همسرت رو آزمایش می‌کنن و آپکای پلاسما رو اندازه گیری می‌کنن که باید بین 10 الی 20 باشه...
اگر کمتر باشه هر تزریق 5 تا آپکا رو بالا می‌بره و من هم سر دخترم لنفوسیت تراپی انجام دادم که برام موند، برو گوگل جستجو کن و راجع بهش تحقیق کن...
آزمایشگاه آقای رضائی اصفهان خیلی خوبه...
برای اینکه بقایای زهرا خانمم دفع بشه یک بار دیگه پیش خانم نعناکار رفتم،
پنجشنبه رفتم و غروب جمعه 3 فروردین 1403 بعد از یک ماه از سقط زهرا بقایا دفع شد.
در اون دو هفته ای که منتظر بودم تا ببینم چی میشه؟
مادرم شب ولادت حضرت رقیه یه دختر سه ساله چادر مشکی رو خواب می‌بینه که چرا دارید آنقدر اصرار می‌کنید قلبش تشکیل شده...
خواهرزاده ام خواب دخترم رو با لباس و دامن صورتی گلدار با موهای بورش که خرگوشی بسته بودم می‌بینه...
مادرشوهرم هم خواب دخترم رو می‌بینه و با اینکه بهشون نگفته بودم باردارم که قلبش تشکیل بشه و بعد بگم، با این حال از خواب متوجه شده بود باردارم...
شاید براتون سوال پیش بیاد چرا برای بچه هات که آنقدر کوچک بودن اسم گذاشتی؟!
دوست ندارم بچه هام بدون اسم باشن...
سر محمد حسنم طبق دستور خانم عباسی که گفته بودن اگر آقا 40 روز عرق کاسنی استفاده کنه بچه پسر میشه و اگر خانم 40 روز عرق کاسنی استفاده کنه بچه دختر میشه، با اینکه خیلی دختر دوست داشتم، می‌خواستم یه برادر بزرگتر بالاسر دخترام باشه و حمایتشون کنه و 40 روز به حسین عرق کاسنی داده بودم و یکی از دعاهائی که خیلی می‌خونم دعای معراج هست و برای پسردار شدن خوبه.
وقتی تو نی نی پلاس خانم های باردار میگن من این ویار رو دارم این علائم رو دارم جنسیت بچه ام چیه؟! خنده ام می‌گیره!
چون علائم و ویارهای بارداری مربوط به طبع و مزاج مادر و جنین میشه و ربطی به جنسیت نداره...
از قول خانم عباسی رزق و روزی بچه وقتی از سینه مادر هست و از همون دوره بارداری داره بزرگ میشه، سینه سمت راست که بزرگ میشه بچه پسر هست و اکثرا پسر سمت راست رحم قرار می‌گیره...
وقتی بچه دختر هست سینه چپ بزرگ میشه و اکثرا دختر سمت چپ رحم قرار می‌گیره...
من فقط سر رقیه جانم

1403/01/21 10:28

در بارداری شک داشتم و خب با علائم عادت ماهیانه اشتباه گرفته بودم که وقتی غسل کردم از سینه چپم آغوز اومد که مطمئن شدم بچه ام دختر بوده و اسمش رو رقیه گذاشتم...
ولی سر محمد حسنم سینه سمت راستم بزرگ شده بود و سر زهرام سینه سمت چپم بزرگ شده بود و برای همین از اول اسم هاشون رو انتخاب کرده بودم و باهاشون صحبت می‌کردم...
سر زهرا هر روز برای تشکیل قلبش بعد از نماز مغرب 1 مرتبه سوره یس و 100 تا صلوات هدیه به حضرت ام البنین می‌فرستادم و چهارده هزار تا صلوات حضرت زهرا براش خوندم که همه رو هدیه کردم به زهرا جانم...

1403/01/21 10:28

❤️پارت اخر ❤️

1403/01/21 10:36

دوستانی که تمایل به داستان گفتن زندگیشون دارن بیان پی وی

1403/01/21 14:18

پارت2

1403/01/24 10:59

جاریم خونه اجاره کردن رفتن یکی ازشهرستاناگفته بودبه
خاطربچه هام اینکارومیکنم
بخاطرکرونانتونستیم جشن بگیریم برابچم
بعدزایمان مشکلات همچنان ادامه داشت ومن قهرمیکردم میرفتم
نمیدونستم دیگ کجابرم
افسردگی بعد زایمان همش ب داییم واینک این زندگیوقبول کردم
فقط به عشق پسرم زندگی میکردم
خداروشکرمیکردم ک سالم بود
حتی زردیش کم بودپسرم 3ماه ونیم شد
دردبه دردنبال خونه میگشتیم
ولی خونه ارزون پیدانمیشد
دیگ ناامیدشده بودیم
یه روزباشوهرم ک بددعواکردیم
حالش خوب نبود
رفت بابردارشوهرم دنبال خونه گشتن
بالاخره یکیوپیداکردن
به ماهم گفت بیایین ببینین رفتیم پسندیدم خداروشکرصاحب خونه شدیم
همون برادرشوهری ک
باعث ازدواجمون شد
باعث بدبختیمون شد
باعث خونه دارشدنمون شد

1403/01/24 20:12

4ماهگی بچم پدرشوهرم فوت شد
خدابیامرزتشون
بعد40امش تولدسه سالگی ودندونی کوچیکم جشن ناراحت کننده گرفتیم
140‪2جاریم ازشوهردومش دختردارشد
پسرداییم عروسی گرفت
مادرم هم دعوت کرد
ولی بخاطراسباب کشی نتونست بره
خداروشکرآدم بیخیالی شدم
وبیخیال گذشته وآینده
بدون هیچ انتظاری ازکسی
ودرک آدماوفقط به عشق بچه هام زندگی کردم
با همسرم اول اولا همدیگ رودرک نمیکردیم ولی الان یکم بهترشدیم هرچندمرداهمشون خصلتشون قلدریه
منی ک وقتی فیلم عروسی دخترداییمودیدم اصلافکرشونمیکردم
ک برادرشوهرش باهام ازدواج کنه
میگفتم اون کجامن کجا
ولی حالا6ساله ک باهمیم بادوتابچه☺️🥴
اینطرفم شوهرم میگه
ک اصلافک نمیکردم کسی باهام ازدواج کنه😂
راستی چون پدرشوهرم ومادرشوهر
دخترخاله پسرخاله بودن دوتابرادرشوهرک بزرگترازشوهرم هستن معلول بوده
ک یکی فوت شده یکی هنوزهست
دوستان بطورخلاصه نوشتم سوالی بوددرخدمتم

1403/01/24 20:13

سلام سلام به همه شما عزیزان قراره داستان زندگی جدیدی بخونیم که شب گذاشته میشه داخل بلاگ ....
خیلی جذابه ....
امیدوارم دوست داشته باشین و اینکه ممنون میشم مارو به دوستانتون تو می نی پلاس معرفی کنین....
و این فرهنگ جا بیافتع که داستان ها در این بلاگ گذاشته بشه نه بخش پرسش و پاسخ ......
و اینکه قوانین بلاگ اینه که اینجا داستان ها حداقل تا سه ماه میمونه و پاک نمیشه ‌و شما با خیال راحت میتونین بخونینش....
موفق باشین🙏

1403/01/25 19:33

سلام دوستان اول اینو بگم ک ممکنه داستان طولانی باشه و میخوام اگه بتونم مثل رمان تعریف میکنم اگه اشتباه تایپی یا چیزی بود دیگه ببخشید

1403/01/26 00:12

پارت اول
عید سال 99 که کرونا بود و عید دیدنی اینا نمی‌رفت کسی ما هم دیگه خونه بودیم کلا تا فک کنم دهم فروردین بود یکی از دختر خاله هام ک تهران بودن و عید اومده بودن شهرستان خونه خالم زنگ زد ک بیاید ببینمتون عید ندیدیم همو مامان پاشد بره ک منم اصرار کردم باید برم حالا مامانم نمیذاشت منم میگفت ن وایسا زود آماده شم بیام حالا زود رفتم یکم چیز میز مالیدم اومدم رفتیم تو راه فقد هیجان داشتم ک پسر دختر خالمو ک همسن خودم هس رو قراره ببینم اسمش امیر بود قد بلند و خوشگل و خوشتیپ بود اصلا با کسی گرم نمیگرف تو فامیل سر به زیر  بود فقد  با من خوب بود میخواستن فوتبال بازی کنن منو هم گروهی خودش برمی‌داشت یا همش نگام می‌کرد باهام شوخی می‌کرد جایی میرفتم میومد کلا معلوم بود روم کراشه و روش نمیشه بگه من خودمم روش کراش بودم😑😁
رسیدیم دیدم اون نیس مامان گف بچه ها کجان گف بقیه رفتن باغ امیر خونه اون یکی مامان بزرگشه الان میاد که یکم بعد اومد یکم اونور تر از من نشست هردومون از خجالت نمیدونستیم چیکار کنیم تابلو بودیم دختر خالم از مانتوم خوشش اومده بود میگف اونم نگا می‌کرد یواشکی منم همش میخواستم ببینم نگام میکنه یکم نشستیم و مامان بلند شد بریم خونمون دختر خالمم با ما پاشد برن خونه مادرشوهرش ک با خالم اینا تو ی محل هستن امیر هم با ما اومد تا سر کوچه ک اونا برن مامان اینا شوخی میکردن باهم میخندیدیم همه من و امیر هم همش بهم نگا میکردیم اونا رفتند و ماهم اومدیم خونه. فردای اون روز بود دم ظهر خالم زنگ که واسه مبینا خواستگار میخواد بیاد مامان گفت کی گف برادر فلان عروسم میام خونتون میگم یکم بعد اومد گفت پسرم صب زنگ زد گف برادرزنم دخترخاله رو دیده میخواد بیان خواستگاری به خاله اینا بگو ببین چی میگن فقد زود خبر بدین این تهران کار میکنه مرخصیش داره تموم میشه باید بره الان
مامانم گفت ما که اونارو نمی‌شناسیم من پسره رو ندیدم درس حسابی خالم گفت آدمای خوبین آروم هستن آبرودارن اخلاقشون خوبه پدرشون هنوز ک هنوزه زنش حرف میزنه تو جمع چشممش ب دهنشه ک چی میگه زنش
همینو ک گفت خوشم اومد انگار ازشون گفتم آره اینا پس خیلی زناشونو دوس دارن احترام میزارن همیشه تو فکرم ی زندگی عاشقانه بود ک شوهرم برام احترام بزاره همه جا و عاشق هم باشیم

1403/01/26 00:19

مامانم گفت بزار خبر میدیم مامان همش با خاله هام حرف می‌زد و هرچی از پسره می‌فهمید میگفت بهم منم همش دو دل بودم بگم بیان یا ن از ی طرف میگفتم طرف خوبه خونه داره اینجا کار داره اهل رفیق و دود و دم نیس از ی طرف رو امیر کراش بود عاشقش اینا نبودم فقد در حد کراش .از ی طرفم میگفتم الان امیر فهمیده دیگه اگه واقعا بخواد منو میاد ی چیزی میگه شماره ام رو هم داره یکی دو روز صبر کردیم بعد پسرخالم مامانمو راضی کرد ک پسر خوبیه بزارید بیاد ببینید حالا منم گفتم من ندیدمش تا حالا باید ببینمش و باهاش حرف بزنم خوب بود بیان مامانم بهشون گفت و اونا قبول کردن چن باری اینطوری قرار گذاشتیم ک بیاد از کوچمون رد شه یا یجا واسه من ببینمش که از خجالت نتونستم خوب ببینمش دیگه خجالت کشیدم  زیاد بگم بیاد ببینم گفتم بد نیس باهاش حرف بزنم ببینم چی میشه باهم چت کردین و من گفتم باید ب من و خانوادام احترام بزاره و سیگار و قلیون نکشه و رفیق باز نباشه و تو کاراش با من مشورت کنه و کلییی چیزای دیگه ک قبول کرد و گفت توام باید احترام بزاری به من و خانواده ام و اینکه با حجاب باشی منم قبول کردم دو روز فک کنم حرف زدیم ک دقیق یادم نیست حرفامون.مامانم گفت چی شد گفتم همه چی خوبه خوب بنظر میاد ولی مامان من تاحالا دس به سیا سفید نزدم فردا ازدواج کردم مادرش گف بیا غذا بزار من میرم جایی یا تو مهمونی چیزی من چیکار کنم من هیچکاری بلد نیستم که داشتیم همینطوری حرف میزدیم که مادرش زنگ زد ک چی شد بچه ها حرف زدن نظرتون چیه مامانم گف راستش الان داشتیم درموردش حرف میزدیم مبینا میگه همه چی خوبه فقد من تا حالا کار نکردم فردا بگن یکاری کن غذا بپز من بلد نیستم مامانش گف چ اشکالی داره همه ک از اول بلد نیستن کم کم یاد میگیرن مبینا هم مثل دخترای خودم کم کم یاد میگیره مامانمم گف ممنون لطف دارین گفتم از الان بگم بعدا حرفی پیش نیاد مشکلمون همین بود وگرنه بچه ها حرف زدن خوب بود همه چی اونم گف این ک مشکلی نیس پس شب مزاحمتون میشیم

1403/01/26 00:21

خانوما امشب اینارو بخونید مشکلی چیزی بود تو تایپک آخرم بگین درستش کنم

1403/01/26 00:41

من با این حرفای مامانم باز استرس گرفتم همش داشتم فکر میکردم تا شب دیگه گفتم توکل بر خدا اون ک شرایطش خوبه قبول کنم منم بهش محبت میکنم مینمون خوب میشه.بابام ک اومد قبل اینکه بگیم من واقعا قبول کردم به مامانم گفت انگشتر و جعبه شیرینی برو برادر ببر پسشون بده مامانم گف چرا مبینا راضیه جوابش مثبته بابام گفت ن ک ن ببر بده مامانم پاشد اونارو برداشت برد بده ب خواهرش یا خاله اش که تو محل ما بودن یکم بعد اومد دیدیم جعبه شیرینی تو دستشه برگشت گفت هیچ کدوم خونه نبود فقد شوهر خالش خونه بود گفت اومد خونه میگم بیاد.یکم نشستیم با بابام حرف زدیم ک چی شد یهو اینطوری کردی گف من دیدم مبینا راضی نیس نمیخواد این وصلت سر بگیره ایشالا یکی بهترش هنوز کوچیکه یکم حرف زدیم و بابام رفت بیرون ماهم خونه بودیم ک در زدن دیدیم خالش هس من تو خونه بودم اونا حیاط مامانم ک اومد گفتم چی شد گف قضیه رو  گفتم بهش اونم گف ن تورخدا امروز علی رو ابرا بود که انگشتر دست مبینا کردیم خنده از لباش پاک نشده امروز انقد خوشحاله چرا اخه یهو میگین ن پسری مثل علی کم پیدا میشه تمیز آروم با اخلاق کار داره خونه داره طلا و زمین داره درآمدش خوبه مامانمم گفته بود بزار بیاد باباش باز باهاش حرف بزنم ببینم چی میگه.بابام که اومد مامانم حرفای خالش رو گفت بابام گفت مبینا واقعا راضی هستی از ته دل؟؟گفتم آره.گفت باشه پس من حرفی ندارم
فرداش زنگ زدن ک دیشب چرا میخواستین انگشترو برگردونین چی شده مامانم توضیح داد بهشون گف الان دیگه جوابمون مثبته مادر علی گفت باشه پس شب میایم واسه تعیین مهریه یکم شما مهمون دعوت کنید ی چنتا هم ما.بزرگترا بیان حرف بزنن گفتیم باشه.
به مامان بزرگ پدریم و عمه ام اینا گفتیم دعوا بپا کردن اون چیه میخواین دختر بدین بهش و فلان مگه پسر ما چشه بهش ندادین چی از اون کم داره کلیییی حرف و فحش اینا ک گفتن بابت مبینا پسر شمارو مثل برادر میدونه میگه نمیتونم به چشم شوهرم بهش نگا کنم مامان بابام خاله هام کلییی باهاشون حرف زدن ولی انگار ن انگار

عصر دختر خالم اومد کمک من و مامانم زودی شام خوردیم جمع و جور کردیم دختر خالم آرایشم کرد و حاظر شدیم مهمونا اومدن تو هال آقایون بودن و تو نشینمن خانوما.واسم چادر و روسری و گل و کله قندوآینه شمعدون کوچیک آورده بودن و  پذیرایی مهمونا گردن اونا بود.
یکم ک گذشت از مراسم اومدن گفتن مهریه 800 تا سکه شد قند رو بدین بشکنیم ماهم دادیم و بخاطر رسممون چای شیرین پخش کردن و آوردن چادر رو اندازه گرفتن واسه من که برای عقد بدوزن بعد پذیرایی شد و تموم رفتم تو حال دیدم علی نیس بهش

1403/01/27 00:38