The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان زندگی شما

413 عضو

خواهرش به مصطفی زنگ زد نمی‌دونم چی گفت که مصطفی و پدرش یک دو سه پیش ما بودن....
درسته من اهل تیپ زدن نبودم ولی خانواده ام مخصوصا برادرام خیلی یه خودشون میرسیدن و از نظر من مرد یعنی شلوار پارچه ایی راسته پیراهن مردانه ساعت تو دست ،موهاش مرتب شده و بوی ادکلنش تو فضا بپیچه کاری که داداشام میکردن یا پسرای دانشگاه ....
مصطفی با شلوار مشکی کتان که خاکی بود و تیشرتی که معلومه باید عوض میشد و موهای ژولیده 😐 اصلا با دیدنش هرچی ذوق داشتم پرید ....یعنی برخلاف روزهای دیگه اصلا تیپ نزده بود ...‌بخوام واقعیتو بهتون بگم خجالت میکشیدم باهاش برم تو مغازه ....
و منی که همه اینارو با چشم میدیدم و چیزی نمیگفتم ....
خواهرش خیلی سعی داشت داداشش به خودش برسه که چشم منو بگیره اون روزای اول موفق شد ولی امروز که انتخاب با خود مصطفی بود همه چیو خراب کرده بود. ...
و نمی‌دونم داشت با برادرش چه پچ پچی میکرد ....
خلاصه رفتیم داخل مغازه طلافروشی ...
حلقه هارو نگاه کردیم چشمم حلقه درشتی رو گرفته بود که نگین های قشنگی روش داشت گفتم اونو برام بیارین ....
که دیدم پهلوی من داره سوراخ میشه از بس خواهرم میزد به پهلوم که اگه تو سنگین برداری برا اون هم سنگین تر میشه یک چی سبک تر بردار ..‌‌.
درحالی که برا خانواده مصطفی مهم نبود چه حلقه ایی بردارم ...
منم با اینکه دلم پیش اون حلقه بزرگه بود حلقه ایی به نسبت حلقه ایی که می‌پسندیدم باریکتر برداشتم ولی دلم پیش اون حلقه مونده بود ..‌‌
به اقاهه گفتم من اینو پسندیدم این حلقه رو برام بیارین نمی‌خوام زیادگرون بردارم تو خرج بیافتن.....
نگاه های متعجب فروشنده و نگاه های تحسین برانگیز مصطفی دیدنی بود و نگاه های افرین کار خوبی کردی خواهرم و نگاه های خواهر شوهرم به پدرش که چه عروسی پیدا کردیم و نگاه غمناک من برا حلقه ایی که دوسش نداشتم ‌..
پدرمن میتونست بخره اون حلقه رو ولی خواهرم نزاشت.....
خرید های محضر گذاشتیم برا فرداش و همونجا منتظر بودیم مصطفی مارو برسونه خونه ولی اونا خداحافظی کردن رفتن😐
ما هم تاکسی گرفتیم رفتیم 😐
وغر غر های خواهرم که چه بیشعورن مارو نرسوندن تا خود خانه زمزمه میشد تو گوشم ....
الان که فکر میکنم کاش یکسری حرکتارو اون موقع انجام میدادم یا سنم کم بود حالیم نمیشد به اصطلاح فقط دوست داشتم شوهر کنم چون دختر خاله هام و دخترهای فامیل همه ازدواج کرده بودن یا کلا نفهم بودم😃
مصطفی خیلی سعی داشت شماره منو بگیره که تا تاریخ عقد باهم صحبت کنیم اما منه *** فاز غیرت برداشته بودم که تا عقد نمی‌خوام شمارمو داشته باشه ....
برا خرید عقد مثل مانتو شلوار

1403/01/12 15:23

که اصلا نیومد مصطفی و ما با خواهرش رفتیم و باز هم من موندم و تنهایی ..‌
انصافا خرید خوبی برام میکردن یعنی من دست میزاشتم رو وسیله ارزون ولی خواهر شوهرم می‌گفت نه چیز شیک بردار ،مانتو کتی نباتی خریده بودم با شلوار پارچه ایی همرنگش ...
شال نباتی که توش نگین های خوشگل داشت با کیف و کفش نباتی ....
نوبت آرایشگاه برام گرفته بودن و آتلیه که بعد عقد بریم اونجا ....
محضر شیکی هم کرایه کردن بودن ...
روز عقد مصطفی یکساعت زودتر اومد دنبالم که ببرتم آرایشگاه ولی من تازه از حموم در اومده بودم مامانم بهش گفت آقا مصطفی رها حموم بوده اجازه بده خودش خشک کنه بعد لباس بپوشه میاد اینم گیر داده بود یکدقیقه بگین بیاد من ببینمش کار دارمش از اون اصرار از مادرم انکار ....
آخر مادرم راضی شد گفت باشه الان بهش میگم بیاد اومد بهم گفت رها بیا برو یکدقیقه ببینتت کشت ما رو منم گفتم مامان نمی‌بینی موهام خیسه من نمی‌تونم الان لباس بپوشم بگو بره نیم ساعت دیگه بیاد مامانم گفت مادر به هیچ صراطی مستقیم نیست بیا برو ببیننتت...
آخه من یک عادتی دارم از حموم که میام یکم باید بشینم تو خونه تا بدنم خشک بشه بعد موهام سشوار کنم خلاصه دم دستگاه و قانون دارم برا خودم 🤪
با موهای خیس لباس پوشیدن رفتم پیشش اون موقع موهام بلند بود تا رو‌کمرم بود ولی کم پشته موهام فک نکنین گیسو کمند بودم 🤪😂🤭
خلاصه رفتم پیشش تا منو دید نیشاش تا بنا گوش باز شده بود چشاش میخندید قشنگ یادمه انگار همین دیروز بود. ....
من عاشق چشاش بودم ..‌...شاید تاثیر فیلم های کره ایی عاشقانه اییی بود که تو نوجوانی میدیدم و آرزو میکردم شوهر منم همین شکلی بشه 😐
بهم گفت نه بدون ارایشت هم قشنگه😬
گفتم پس چی فک کردی من خیلی قشنگم برو‌پیش خدا تشکر کن منو بهت داد
میخندید می‌گفت بر منکرش لعنت ......


منو رسوند آرایشگاه بعد یک ساعت اومد دنبالم و رفتیم سمت محضر کت شلوار پوشیده بود و بینهایت بهش میامد...
وا د محضر شدیم از سمت من خانواده من فقط بودن با دایی و خاله بزرگم ولی ازسمت مصطفی کل طایفه اشون بودن .‌‌...
البته طایفه میگم دوطرف پدر و‌مادرش با عروس و داماد و‌نوه همشون میشدن پنجاه نفرن 😐
برا ما میشدن چهار صد نفر مااشلاه برا همین فقط دایی و خاله بزرگمو گفتیم ...
خواهرشوهرم همه کارهاروبه نحو احسن انجام داده بود ....
از کیک بگیر تا گل و شیرینی و همه چی ....
همه چی هم از حق نگذریم عالی بود ‌‌‌‌....
بله رو گفتیم و تموم شد...
نمیدانم رسم شهر های شما چطوره ولی ما برا پاگشا داماد فقط خانواده اش رو میگیم و تمام .‌‌.
ولی پدرشوهرم بابامو کشید کنار که من همه

1403/01/12 15:23

جا خوردم باید پس بدم شما باید کل فامیل های مارو شام بگین ....
از سر همممون دود بلند میشد یعنی چی این حرف .....
ولی بابام گفت اشکال ندارع قدمتون روی چشمم...امشب همه بفرمایید شام ....
برا شام الحق که خانوادم چیزی کم نزاشتن...
پدرم سبزی‌پلو با گوشت ،سفید پلو بامرغ گرفته بود داداش بزرگم زحمت خرید کباب کوبیده رو کشید داداش وسطیم نوشابه و ماست و دوغ با اون بود داداش کوچیکه من هم دسرو خرید واقعا فامیلاش نمی‌دونستن کدومو بخورن ....
منو مصطفی هم رفتیم تو اتاق تا غذا بخوریم ولی من نمی دونن چرا لب نزدم به غذا اگه الان بود غذای مصطفی هم می‌خوردم 😂
پدرشوهرم موقع رفتن خیلی خیلی از پدرم تشکر کرد و می‌گفت سربلندم کردین و فلان ...
موقع خداحافظی شد مصطفی زودتر از همه داشت می‌رفت ...😐خانوادش تعجب کردن این چرا داره زودتر وی ه این باید شب بمونه ولی چون پیش خودشون گقتن شاید خانواده من دوست نداشته باشم این شب بمونه چیزی نگفتن ،وری بعد ها متوجه شدم نگو آقا خجالت می‌کشیده پیش خانوادش🤣ولی از طرفی شلوار راحتیش گذاشته بود تو ماشین که اگه نگهش داشتیم فورا بره بیاره 😂😂
مامانم دستش گرفت گفت کجا شادوماد باید بمونی اینم رفت شلوارش از تو ماشین آورد رفت تو اتاق 😂منم رفتم تو اتاق یادمه صدای شستن ظرف ها می‌اومد که تا سه صبح مامان و بابام دست تنها با هم شستن....
هرچی بهشون گفتم بزار فردا منو سمیه میگیریم میشوریم میگفتن نه دو برو به شوهرت برس ....آنقدر فهمیده بودن خانوادم ....
تا خود صبح مصطفی موهامو دست میکشید و‌من خواب رفتم .....
بچه های عاقلی بودیم خداییش 🤭🤪
البته پریود بودن من هم بی تاثیر نبود 😂😂
تا فردا صبحش که بیدارشدیم برا صبحانه........

1403/01/12 15:23

❤پایان پست های یک شنبه❤

1403/01/12 15:23

پارت 4
یه مصطفی عادت کرده بودم دوسش داشتم راسته که میگن وقتی خطبه عقد خونده بشه مهر طرف به دل آدم میشینه ....
صبحانه رو که خوردیم مصطفی گفت باید بریم خونه مادربزرگ و پدر بزرگم برا دست بوسی چون مادر بزرگ و پدر بزرگش مریض بودن نتونستن بیان براعقد....
منم همون لباس های محضروپوشیدم و راه افتادم خونه مادربزرگش به خونه مادرم نزدیک بود .‌‌...
رفتیم برا دست بوسی پدربزرگش فوق العاده یعنی فوق العادههههههه مهربون و از این پیر مرد های تو دل برو بود ولی اماننننن از مادر بزرگش .....
اخمی که داشتو یک تریلی نمیتونست حمل کنه ☹️😒
باهاشون دست بوسی کردیم اونا هم آرزوی خوشبختی کردن و مبلغی پول بهم به عنوان کادویی که باید سرعقد میدادنو دادن و ما راهی بیرون شدیم ....
تو ماشین که نشستیم من دوست نداشتم از مصطفی جدا بشم همش میخواستم کنارم باشه ولی اون اصرار که من باید برم خونه .....
منم بهش گفتم باشه پس منم میام خونتون ...‌
من تا حالا خونه مادرش اینارو ندیده بودم ...گفتم اینجوری حداقل خونه زندگیشون هم میبینم ...
اینم می‌گفت نه بهتره بری خونه یکروز دیگه بریم خونه مامانم ...‌
منم بهم برخورد اخم کردم گفتم برسونم خونه اصلا ....
مصطفی هم دید که ناراحت شدم گفت باشه میریم خونه مامانم ....
اینم دیگه عقلش نکشید یک زنگ به مادرش بزنه که حداقل خونه رو جمع جور کن رها داره میاد اونجا و منم عقلم نکشید که اینا منو هنوز پاگشا نکردن من نباید اونجا برم 😐
خلاصه رفتیم تو محلشون نسبت به مال و اموال پدر مصطفی که زبانزد بود زندگی تو همچین محله ایی یکم برام عجیب بود ..‌.
وارد خونشون شدیم مامانش تا مارو دید بنده خدا نمیدونست چیکار کنه هول کرده بود اصلا منم خیلی ناراحت شده بودم و خودمو سرزنش میکردم نباید میرفتم بنده خدا ها معذب شدن ....
مادرش رفت تو آشپزخونه انگار داشت به دختر و عروسش زنگ میزد بیان ...
یادمه پنج شش ماهه اول هروقت من میرفتم خونشون مادرشوعرم به دختر و عروسش هم می‌گفت بیان چون میدید من هم صحبت ندارم خودش هم معذب میشد ‌‌....
نشستم رومبل نگاهی به در و دیوار. و وسیله ها کردم ....
بخدا انگار همین دیروزه...
انگار پارچ آب یخ ریختن روم .....تصوری که من ازشون داشتم یا چیزی که میدیدم زمین تا آسمون فرق داشت ....
خونه خودمون مقایسه میکردم با اینجا حتی یک چهارم خونه پدرم هم نبود تو ذهنم سوالای مختلف رد میشد من اینجا چیکار میکنم ....
نکنه اشتباه کردم ....
نکنه اونی که میگفتن نبودن....
الان چجوری به برادرام و خواهرم و خانوادم اصلا بگم اینجا خونه مادرشوهرمه ...‌
تو همین فکرها بودم که یهو صدای وحشتناکی مثل بال زدن دسته

1403/01/13 15:01

جمعی پرنده به گوشم رسید .....
ترسیدم ....
مادرشوعرم لیوان شربت داد دستم بهم گفت نترس مادر صدای کبوتر های مصطفی هستن ....
گفتم کبوتر ؟
گفت آره دیگه کبوتر .....
رفتم سمت پنجره دیدم مصطفی داره حدود هشتاد نود تا کبوتر داره دان میده.....
همونجا پاهام شل شد .....
به خودم گفتم چرا پیش من صحبت نکرده بود راجب این چیزا ....
یعنی کفتر بازه ؟
آره دوستان مصطفی کفتر باز بود ...‌
همون حین که داشتم مصطفی رو از پنجره میدیدم ،دیدم فاطمه هم بدو بدو داره میاد سمت خونه و دو حیاط داشت با مصطفی بگو مگو میکرد ....
صداش آروم می‌آمد چرا اوردیش میزاشتین ما خونه رو تمیز کنیم و فلان ...
که مصطفی می‌گفت خودش اصرار کردد بیاد به من چه...حالا چی شده مگه اومده دیگه ....
فاطمه اومد بالا من بهش گفتم چرا راجب کبوتر های مصطفی بهم چیزی نگفتی بهم گفت مگه خود مصطفی بهت تو جلسه خواستگاری اینا رو‌نگفت گفتم نه نگفته بهم ...‌
اونم هیچی نگفت رفت سمت آشپزخانه پیش مادرش ....
موقع ناهار پدر و برادرش هم رسیدن و اون عروسشون هم اومد....
وقتی پدر مصطفی وارد شد همه بلند شدن....
یکی تشک پدر و بالشت نشیمن گاهیش رو انداخت کنار تلویزیون ....
یکی رفت چایی آورد ...‌
یکی رفت حوله اورد که پدرشون و دستاشو شسته خشک کنه....
و من اونجا متوجه شدم که پدرسالاری و مرد سالاری موج میزنه تو خانوادشون

1403/01/13 15:02

پارت 5
خونواده خون گرمی داشت ...
باهاشون راحت بودم ....
ناهار که خوردیم گوشیم زنگ خورد ....خواهرم پشت خط بود ....
کلی فحش بهم داد که *** اونجا چیکار می‌کنی اوناتورو هنوز پاگشا نکردن نباید میرفتی و فلان ....
حالا همه هم ساکت بودن و من نمیتونستم حرف بزنم ....
تنها چیزی که با صدای خفه ایی که از ته گلوم در اومد گفتم آبجی من الان میام دیگه، خداحافظ و گوشیو قطع کردم ....
به مصطفی گفتم منو برسون خونه من باید برم
گفت من الان وقت کفتر بازیم هست یکم صبر کن من یکی دوسااعت دیگه میبرمت ....
من گفتم نه من می‌خوام برم ....
موقع رفتن مادرشوهرم یک پاکت پول دستم داد و گفت رهاجان این هدیه پاگشات نیستا....
این برا قدم پر برکتت به خونمون هست انشالله برا پاگشا هدیه ات سوا هست....
من تشکر کردم کارتو گرفتم و رفتیم سمت خونه...
تو ماشین بهش گفتم برا چی بهم نگفتی کبوتر داری ؟دیگه چیا ازم پنهون کردی ....
بهم گفت مگه خلاف دارم میکنم یکی با ماهیگیری حالش خوب میشه یکی یا ورزش حالش خوب میشه منم اوقات فراغتم کفتر بازی میکنم ....
منم دیگه هیچی نگفتم شاید ازدوست داشتن زیادش بود....
اومدم خونه و ماجرای خواهر و مادرم که دعوام کردن بماند 😬
خلاصه خانواده منو برا پاگشا کردن من دعوت کردن ومن استرس داشتم برا اینکه خانواده ام با اون پیشینه می‌خوان وارد این محله و این خونه بشن ....
شام سبزی پلو و سفید پلو درست کردن و شب خوبی بود ...
مادرشوعرم بهم هدیه پتو گلبافت دونفره داد و خانوادم رفتن و‌من خونه مادرشوهرم موندم ...

1403/01/13 15:02

پارت 6
تو این مدتی که ما نامزد بودیم من متوجه می‌شدم پدرش اصلا دوست نداره من شب اونجا بمونم ...
و یکجورایی میترسید ...مثلا خواهر شوهرم یا جاریم بهم میگفتن ما نامزد بودیم اجازه نداشتیم پیش هم بمونیم براشب ...
ولی برا شما دیگه بابا زورش به مصطفی نمیرسه ...‌
حتی یادمه یکبار که خونشون بودیم ...
صدای پدرشوهرم می‌آمد که چه دوره زمونه ایی شده و دوره ما این چیزا رسم نبود و فلان که من خیلی بهم برخورد رفتم تو حیاط به مصطفی گفتم منو برسون خونه من می‌خوام برم ...که بهم گفت برا چی مگه چی شده...گفتم من اینا رو شنیدم از بابات که اونم رفت پیش پدرش گفت بابا برا چی اینجوری میگین رها ناراحت شده ....
اونا هم صداشون می‌آمد قسم و آیه که منظورمون به رها نبوده کلا داشتیم دوره و زمانه که عوض شده رو میگفتیم😐
در هر صورت من رفتم خونه خودمون وکلا من خونه خودمون راحتتر بودم و خانواده من راحتتر با این موضوع کنار میاومدن و خود مصطفی هم بیشتر خونه ما میاومد و‌من کمتر میرفتم خونه مادرش ....
یکروزی که خونه مامانش بودیم دیدم مادرشوهرم حالا از روی سادگی یا چیز دیگه ایی گفت راستی رها دیشب بابا و فاطمه رفتن برات یخچال و تلویزیون و لبلسشویی رو خریدن ...
من از گوشام دود میزد بیرون....
مگه میشه بدون من رفته باشن خرید....
مصطفی اومد خونه من تو اتاق باهاش جر و بحث کردم راجب این موضوع که چرا منو نگفتین من خودم دوست داشتم وسیله های خودمو انتخاب کنم درواقع این اولین جر و بحث جدی من با مصطفی بود اونم پشت خانوادش می‌گرفت مگه چیز بدی برات گرفتن پولارو بابا میده خودشون اختیار داری میکنن....
منم رفتم خونمون و آنقدر حرص میزدم که مامانم می‌گفت اشکال نداره مادر چیزی بدی نگرفتن که ...منم میگفتم نه برامن ارزش قایل نشدن ومن باید کاری کنم حساب کار دستشان بیاد😒
گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به خواهرشوهرم وگله کردم چرا اینکارو کردین چرا منو نبردین...
من دوست داشتم خودم وسیله هامو انتخاب کنم اون هم میگفت رها ما بهترین مارک رو برات خریدیم چرا اینجوری می‌کنی ....
تمام وسیله های من مارک ال جی بود یخچالم سیلور بود از اینایی که بالاش فریزره پایینش یخچال ....
تلویزیون هم سیلور بود 43اینچ الجی
لباسشویی هم هشت کیلویی بود الجی به رنگ سیلور یعنی بهترینو خریده بودن ولی من ناراحت بودم چرا منو نگفتین شایدمن یخچال ایرانی می‌گرفتم ولی فریزر جدا و یخچال جدا چرا نظر منو نپرسیدین .....
اقااااا اینو گفتیم تا در خانه خدا سوختیم بهم بی‌احترامی تا حالا نکردن ب ولی یکجوری حرف میزدن که من محکوم شدم ...‌مادرش یک اخلاقی داشت وقتی قهر میکرد

1403/01/13 15:02

یا ناراحت میشد قیافش ضد و هشتاد درجه برمیگشت حتی خود دختر و پسراش میترسیدن ازش برخلاف پدرشوهرم که سیاست داشت مادرشوهرم اصلا سیاست نداشت.....
خلاصه مادرش بخاطر اینکه من زنگ زدم و با دخترش جر و بحث کردم بجای اینکه تشکر کنم از وسایلایی که خریدن باهام قهر کرد ....😒
مصطفی دیگ با من تماس نگرفت و من موندم تو بلاتکلیفی از طرفی دلم براش تنگ شده بوداز طرفی گفتم اگه زنگ بزنم پررو‌میشه ....
ولی خانوادم از بس گفتن مصطفی کجاست چرا خبری ازش نیست ومنم که استاد گند پوشونی اخلاقاش بودم مجبور بودم زنگ بزنم بهش .....
وقتی بهش زنگ زدم خیلی سرد صحبت کرد و بعد ها فهمیدم خواهر و مادرش یادش دادن که بامن اینجوری برخورد کنه
بهم گفت باید از مادرم عذرخواهی کنی...
منم گفتم کاری نکردم کن عذرخواهی کنم گفت نه تو سرخواهر من داد زدی و کالایی که با ذوق و عشق برات خریدن ایراد گرفتی 😐😐😐مگه من پولش دادم که اینجوری میکنی ،بابا پولش داده من نمیتونم زیاد حرف بزنم ....
منم مجبور شدم بهش بگم بیاد دنبالم که برم از مادرش عذرخواهی کنم ....
منی که میخواستم ادمشون کنم درواقع اونا داشتن آدمم میکردن تا حساب کار دستم بیاد 😐😔

1403/01/13 15:02

پارت 7
وارد خونشون شدیم بخدا قشنگ یادمه مادرش داشت جاروبرقی میکشید تا منو دید روشو کرد اونور و شروع کرد به جارو کشیدن طرف دیگه فرش .....
منم منتظر موندم کارش تموم بشه تا حرف بزنیم ....
قیافه اش که میدیدم انگار مادربزرگ مصطفی رو میدیدم پس دختراش هم به مادرشون کشیده بودن ....
جارو برقیش که تموم شد بهش گفتم قضیه رو وناراحتیم هم ابراز کردم ولی اونا حرفشون یک کلام بودمن مقصر بودم که تو ذوق خرید کردنشون زده بودم 😐 شاید باورتون نشه برا کار نکرده و چیزی که حق با من بود از مادرو خواهرش عذرخواهی کردم و رفتم خونه ....
اونجا بود فهمیدم مصطفی آدم به شدت مامانی و بچه ننه...به شدت دهن بینه ....
روزای عقد مامیگذشت و همچنان پدرش دوست نداشت ما خونشون بریم برا شب خوابیدن ....
حتی یادمه یک شب آنقدر بارون شدیدی بارید که سقف اتاقی که ما می‌خوابیدیم یکذرش ریخت و خداروشکر ما اون لحظه بلند شده بودیم برا خوردم صبحونه واگرنع معلوم نبود چه بلایی سرمون می اومد ....
خانوما سرتون درد نیارم این سقف ریخت خب ،ما یکسال و هشت ماه عقد بودیم این سقفو‌درست نکرد که نکرد 😐 که یکوقت ما تو اتاق نخوابیم عوضش مصطفی هم منو می‌برد تو پذیرایی کوچیکشون که با پرده جدا شده بود از پذیرایی بزرگه اونجا میخوابیدیم😃
یک شب که مصطفی خونه ما بود گفت رها من می‌خوام یک واقعیتیو بهت بگم راجب خودم ....

1403/01/13 17:13

❤️پایان پست های دوشنبه ❤️

1403/01/13 17:13


پارت هشت
من سکوت کردم و منتظر شنیدن حرف هاش شدم ....
بهم گفت رها قول بده لطفاً الان تو این موقعیت واکنش نشون نده راجب چیزی که می‌خوام بهت بگم.....
با گفتن این جملش بیشتر استرس به وجودم نفوذ کرده بود سعی کردم کاملا سکوت کنم و با آرامش نگاهش کنم که یکوقت پشیمان نشه از گفتنش ....
بهم گفت رها واقعیتش اینه که من مشروب میخورم و از وقتی که ازدواج کردیم تاالان بهش لب نزدم یعنی حدود شش هفت ماه ....
و من نمیتونم این موضوع ازت مخفی کنم من میخورم و نمیتونم کنار بزارمش ....🥺
دیگه نفهمیدم چی میگه .....
فقط صدای گنگش تو گوشام بود ....
مدام می‌گفت رها خوبی ،رهااااا ....
فقط یادمه بهش گفتم چرا اینارو الان میگی .....
چرا زودتر بهم نگفتی ....
بهش گفتم مصطفی تو میدونی من و خانواده ام تا حالا لب به این چیزا نزدیم.....
دروغ بهتون نگم من تا سن 21سالگی اصلا نمی‌دونستم مشروب چیه چون نه پدرو برادرام استفاده میکردن نه تا جایی که می‌دونم اطرافیان و دوست و اشناهام ...‌چون تا حالا راجبش جلوم صحبت نشده بود که بدونم چیه ....
میدونستم مشروب بده ولی جزییات راجبش رو نمی‌دونستم....یا حالت هاش رو نمیدوستم....
فقط گریه میکردم .....
از اون تاریخی که گفت تا یک هفته نه باهم صحبت کردیم نه همو دیدیم...
من کاملا افسرده شده بودم....
دیگه رها همیشگی نبودم ...
مامان و بابام مدام میگفتن چرا آنقدر تو‌خودتی ....
ما یک خیابان بالاتر از خونمون امامزاده داشت من هرروز میرفتم تو امامزاده وگریه میکردم از این انتخابم ...‌از اینکه چرا خودمو بدبخت کردم ....
مصطفی از لحاظ مالی از ما بالاتر بودن ولی خودش شخصا از لحاظ فرهنگی به من نمی‌خورد .‌‌‌‌‌‌‌...
و من مدام خودمو سرزنش میکردم ....
ولی با این وجود منه خاک برسر کاملا بهش علاقه داشتم و عاشقانه دوسش داشتم ....
بهتره از این موضوع عبور کنیم فقط اینو بهتون بگم که من مجبور شدم با این قضیه هم کنار بیام و جلو خانوادم گند پوشونی کنم و‌مصطفی هم قول داد جلو خانوادم طوری رفتار کنه که کسی متوجه این قضیه نشه ....
یعنی کلا هیچکس نمیدونه که اون مشروب میخورد ....
روزها و ماه ها گذشت مصطفی اخلاقای خاصی داشت بیش از حد لجباز بود ....
کاملا مامانی بود یادمه یکبار نامزد بودیم مامانش رفته بود مشهد این تو بغل من برا مادرش گریه میکرد که نیستش🤒🤕
یا به حرف خواهر و مادرش بود ..‌‌‌‌...
ولی از حق نگذریم جدا از مساله مشکلات خانواده شوهر ،خواهر یا مادرش یا کلا خانواده اش آدمای دخالت گری تو زندگی من نبودن....
و یکجورایی همش طرف من بودن تا پسرشون ...
از لجبازی هاش بخوام بگم

1403/01/14 13:45

یادمه یکبار برادروسطیم مارو شام دعوت کرده بود ....
مصطفی کنار من نشسته بود....
برادر کوچیکم از ما یک عکس یادگاری گرفت من بدو رفتم پیشش تا عکسو نگاه کنم دیدم خیلی بد شده بود گفتم حذفش میکنم الان ....
مصطفی همونجا برگشت گفت حذف نکنیا بزار من ببینم منم گفتم نه نه خیلی ضایعست الان میشینم یکی دیگه بگیره این خیلی بد افتاده....
و حذفش کردم ....☹️
حذف کردن من همانا و تو قیافه رفتن مصطفی هم همانا .....
میخواست قهر کنه همونجا بلند بشه بره ....
من فقط خون خونمو میخورد فقط خیلی آروم که کسی متوجه نشه میگفتم تو رو خدا بشین تموم بشه با هم میریم.....
ولی اون مرغش یک پا داشت می‌گفت چرا حذف کردی و فلان‌‌‌‌...
بامن سر همین عکس قهر کرده بود یک هفته تا آخر خودم عذرخواهی کردم ....
مصطفی منو افسرده کرده بود اون خیلی مدعی بود همیشه می‌گفت تو زندگی من خوبم تو بد هستی ....
تمام مشکلاتی که تو زندگیمون هست تقصیر توئه و من مقصر نیستم ...
و من ذره ذره آب میشدم 😔
اما اینم بگم کنار همه این موارد خیلی فرد احساساتی بود یعنی تا خوب بود دنیا رو به پام میریخت ولی همین که لج میکرد یا ناراحت میشد از من بدتر دیگه وجود نداشت و تمام خوبی هامو فراموش میکرد ....
من حدود هشت نه ماهه عروس خانوادشون شده بودم که پدربزرگ مصطفی فوت می‌کنه( نور به قبرش بباره واقعا مرد خوبی بود....‌)
رسم خانواده وفامیلای مصطفی این بود که عروس باید کار کنه....
منی که کار نمی‌کردم تو خانواده خودم و نازک نارنجی بودم باید اونجا کار میکردم ...‌
خلاصه من از صبح تا خود غروب مشغول پذیرایی و جمع جور کردن بودم و تمام خاله ها و دایی‌اش و دختران و عروساشون بودن .‌‌‌‌...
بعد جالب بود همیشه باید خانواده مادرشوهرم چه زن و چه مردشون بیگاری می‌کشیدن و کار میکردن بقیه هم می‌خوردن و میخوابیدن ....
خلاصه من از صبح تا غروب کار کردم گفتم برم تو اتاق یکم استراحت کنم ....
یکم کمرم به زمین بزنم تا کمردردم بهتر بشه ....من وقتی وارد اتاق شدم دختردایی مصطفی هم بود اونم دراز کشیده بود منم رفتم به صورت بچه های که می‌خوان مشق بنویسند رو شکم‌میخوابن پاشون میدن بالا ؟منم همون‌جوری کردم و رفتم یکم تو گوشی .... ده دقیقه گذشت یهو در با شدت باز شد ....
آقا چشمتون روز بد نبینه خاله کوچیکه شوهرم که به قول خودشون رییس خانواده هست و همیشه حرف حرف اون بوده ..... اومد تو اتاق خیلی خیلی عصبانی و با حرص خطاب به من که ما عزاداریم این چه وضعشه شما نیامدین اینجا بخورین بخوابین که و فلان .....
من فقط نگاهش کردم اصلا موندم ....
آخه متعجب بودم که آیا این با منه؟ الان این داره با من اینجوری

1403/01/14 13:45

پارت 9
صبحت می‌کنه ....
وای نمیدونین که کل فامیلاشون تو پذیرایی این اومده جلو اونا تو در اتاق خواب وایستادع با من اینجوری حرف زده ..... حتی الآنم یاداوریش حالمو بد می‌کنه ....
دخترا شاید الان پیش خودتون بگین چه آدمی بودم که آنقدر راحت می‌پذیرفتم این چیزا رو ولی در واقع من شوهرم اصلا اصلا اصلا پشتم نبود و کاملا تنها بودم ....
من تنها کاری کردم این بود که قیافم برگشت و اومدم تو پذیرایی کنار بقیه نشستم ....
دایی مصطفی خیلی ناراحت شده بود از حرکت خواهرش ...و مشخص بود داره خواهرشو دعوا می‌کنه ....
خانواده شوهرم منم هیچکدوم نبودن رفته بودن مسجد تا اونجا رو تمیز کنن و شامو آماده کنن‌‌....
گفتم دیگه کلفتشون فقط ما و خانواده شوهرم بودن یقیشون میخوردن و میخوابیدن ....
دایی مصطفی تو اون جمع بهم گفت رها جان دایی برا اینکه دل خاله بدست بیاد دیگ تو حیاط برو بشور ،من آنقدر عصبانی بودم محل ندادم .
برگشت گفت بخاطر من برو دایی ...‌
منم گفتم مصطفی بهم گفته دست به سیاه و سفید نزن ...‌
خلاصه گوش ندادم و رفتم بیرون گوشیو برداشتم و به مصطفی زنگ زدم و قضیه امروز رو باگریه براش تعریف کردم ....

1403/01/14 13:46

مصطفی اومد نمی‌دونم خالش اینا چی بهش گفتن که منو برد تو اتاق خواب بهش گفتم مصطفی من از صبح دارم کار میکنم تموم عروسا دارن استراحت میکنن چرا خالت پنج دقیقه دراز کشیدن من به چشمش اومد ...من خیلی ناراحتم و فلان ...
مصطفی گفت بهت حق میدم ولی رها اینجا حرف حرف خاله است. ،میبینی که هیچکس رو حرفش حرف نمیزنه حتی مامان شون ....
بیا برو ازش عذرخواهی کن تا باهات لج نکرده 😐
گفتم مصطفی چرا پشتم نیستی چرا من باید از حالت عذرخواهی کنم ،چرا آنقدر منو بی ارزش می‌کنی ...‌
دیدم گفت لباس بپوش میبرمت خونتون تو حرف آدم حالیت نمیشه ....
حالا علاوه بر خالش, مصطفی هم ناراحتم کرده بود ...‌
داشتم لباس میپوشیدم گفت دیگه به من زنگ نزنیا ...گفتم یعنی چی ...گفت یعنی همین زودتر بپوش بریم ....
گفتم یعنی تو داری منو واردار می‌کنی که از خالت عذرخواهی کنم ...‌
گفت تو اخلاق خونواده منو نمیدونی همه اینجا به حرف خاله هستن حالا تو میخوای بزنی رو حرفش ....از فردا کلی حرف پشت سرته....
بهش گفتم چرا اصرار می‌کنی گفت اصرار نمیکنم هرجور راحتی بعد روشو کرد اونور ....
بهش گفتم باشه بریم.....
مصطفی تمام غرور منو شکونده بود ‌‌‌‌....
من تو دستش مثل عروس کوکی بودم مثل خمیر که هرجور بخواد می‌تونه منو شکل بده ‌‌.....
رفتم از خالش عذرخواهی کردم بابت کاری که اشتباه نبود ....
مثل عذرخواهی که از خواهرش و مادرش کرده بودم ....
لازم به ذکره من یک نکته ایی رو بگم .....داداش بزرگه من که گفتم حجره دارهست قبلا با دخترداییم نامزد می‌کنه ولی از اونجا که اون موقع وضع مالی خوبی نداشت و سرباز بود و نمیتونست نیازهای مالی دخترداییمو تامین کنه اونا از هم جدا میشن ....واین طلاق ضربه بدی رو چند سال به خانواده من از جمله مامانم میزنه که مامانم دوار ناراحتی اعصاب میشه و قرص های زیادی میخوره ....
و علت ترس من از گندپوشونی های اخلاق مصطفی و غلام حلقه به گوش شدنش ،ترس از طلاق گرفتن ازش و نابودی خانوادم از جمله مامانم بود ....

1403/01/14 13:57

پارت 9
بعدها فهمیدم مصطفی خیلی چیزا رو ازم پنهون کرده ....
اینکه بیمه تامین اجتماعی ندارع در حالیکه تو جلسه خواستگاری وقتی بابام ازش پرسید بیمه داری گفت بله ....
بعد ها که بهش گفتم ،گفت من فک کردم بابات بیمه سلامت رو‌میگه 😒
یا فهمیدم با داداشش اونجوری که می‌گفت شریکن شریک نیست مثلا از صد درصد لوازم مغازه بیست درصدش مال اون بود و هشتاد درصد برا برادرش بود ....
و اون با ماشین بارها رو بیشتر می‌برد و میآورد و کرایه از برادرش می‌گرفت ....
یا حتی مدرک دیپلمش بعد ها فهمیدم پولی بوده و مدرکشو خریده اون در واقع سواد درست حسابی هم نداشت ...‌
من حتی این قضیه هم از خانوادم مخفی کردم و همچنان میگفتم مصطفی شریک برادرش هست .....
مصطفی خیلی اهل رفیق بازی و دعوا و درگیری بود .....
مصطفی اصلا از لحاظ فرهنگی به تیپ و شخصیت من نمی‌خورد .....
بهتره از این مسایل عبور کنیم و وارد مسایل عروسی بشیم .....

1403/01/14 14:05

ولی با همه این موارد هم من مصطفی رو دوست داشتم هم اون ....
برام کارهایی میکرد که کمتر مردی اگه بهش میگفتی می‌رفت انجام میداد ....
مثلا یک بار ساعت سه صبح بهش گفتم کاش پیتزا بود الان می‌خوردیم رفت که لباس بپوشه بره برام بخره و واقعا خرید اینا یک نمونه اش بود و کارهای زیادی برام میکرد همچنحور که گفتم وقتی خوب بود واقعا خوب بود ولی امان از روزی که بد میشد ....همیشه می‌گفت دوست ندارم هیچی تو دلت بمونه ‌.....
هرچی احتیاج داشتم کم یا زیاد برام فراهم بود ....
ما نزدیک یکسالوهشت ماه نامزد بودیم ....
کم کم صحبت عروسی بین خانواده ها افتاد ...
مامانم جهازمو تکمیل کرد الحق و الانصاف هم جهاز خوبی بهم داد طوری که خانواده شوهرم مدام تشکر میکردن....
از بین وسیله هایی که به عنوان شیر بها گردن مصطفی بود، همه رو خریده بودن به غیر از اجاق گاز که گذاشتن دم عروسی برن بخرن که بازم منو نبردن و خواهرشوهرم و پدرشوهرم خودشون رفتن خریدن و من دیگه واسم مهم نبود 😐چون حوصله عذرخواهی دوباره رو نداشتم ....
برا خرید عروسی پدرشوهرم تموم خرید هارو کرده بود و درواقع کارت پدرشوهرم دست خواهر شوهرم بود ....
برا خرید عروسی هم مصطفی نیومد و خودمم دیگه دوست نداشتم باهام بیاد چون تو طول نامزدی متوجه شدم مصطفی حوصله خرید کردن مثل خانوما که از مغازه ایی به مغازه دیگه میرن نداره و دوست داشت اولین مغازه ایی که میریم خریدمونو بکنیم و تموم بشه ،و بیشتر با غر غر کردنش اعصابمونو بهم میریخت و منم ترجیح دادم که نباشه ....
من حتی خواهر خودم هم با خودم نبردم چون دیگه خواهر شوهرم و خواهرم مثل سابق باهم در ارتباط نبودن و دوست نبودن....
چون سر یکسری مشکلات، خانواده شوهرم از جمله مادرشوهر کینه ایی من با خواهرم سر لج افتاد مثل اولین عید قربان که ما رسم داریم داماد برا زنش یک تیکه طلا یا گوسفند بگیره و اونا با این همه سرمایه که بعضی وقتا ولخزج میشدن بعضی وقتا خیلی خسیس فقط برام لباس خونگی خریدن و یک ران گوسفند ....که خواهرم برگشت به فاطمه گفت ما همچنین رسمی داریم چرا مصطفی همچین چیزی گرفت ....که همینو گفت تا در خانه خدا سوخت و همشون باهاش لج شدن ....و باز هم من که مجبور شدم از سمت خواهرم ازشون عذرخواهی کنم که بگم آقا بیخیال من اصلا طلا دوست ندارم .....😐

1403/01/14 14:35

خلاصه خواهرمو با خودمون نبردیم و فقط منو خواهر شوهرم رفتیم برا خرید عروسی ....
باور کنین آنقدر ازشون می‌دیدم که اگه هیکل خواهر شوهرم به من میخورد حتی لباس عروسی هم خودشون انتخاب میکردن و میگفتن تو فقط اون شب بیا بپوشش😒
درواقع این رییس بازیاشون و این حرکاتشون برا این بود که پول همه چیزارو پدرشوهرم میداد....
اگه این پولارو مصطفی میداد هیچوقت اونا دخالت نمی‌کردن....
خلاصه یادمه با اینکه پدرشوهر من وضع مالی خیلی خوبی داشت ولی من بازم مراعات میکردم ‌‌....
یادمه رفتیم برا لباس عروس هم من هم فاطمه از لباسی خوشمون اومد که بی نهایت قشنگ بود ولی تن پوش سوم بود ....
آنقدر تمیز بود و اندقررشیک و باکلاس بود که برا من اصلا مهم نبود تن پوش چندمه گفتم همینو اجاره کنیم ...فاطمه گفت مطمئنی؟ بزار چند جا دیگه رو هم ببینیم هان؟ گفتن نه فاطمه همینو می‌خوام ....
گفت رها تن پوش سومه ها بیخیال...
گفتم تو چیکار داری من دوسش دارم ...واقعا شیک بود لباسش ...
یادم بندازین عکس لباسوبراتون بزارم ...
خلاصه خریدهارو کردیم ....
لوازم آرایشی چیزهای بیخودی نخریدم چیزهایی که نداشتمو خریدم همونم خواهر شوهرم بهترین مارک لوازم آرایشیو می‌خرید ....
یا لباس خونگی یا لباس بیرونی که خریدم همشونو مارک میخریدن
ادمو می‌خوان تو یک وجب جا بزارن پس باید حقیقتو بهتون بگم خانواده شوهرمن جدا از یکسری حرکات که همه خانواده شوهر ها کم یا زیاد دارن ....
خانواده شوهر من کاملا آدمای خوبی بودن یعنی یک کلام بهتون بگم دوستشون داشتم ....
حتی از خود مصطفی بیشتر چون ...مصطفی از لحاظ فرهنگی از خانواش پایینتر بود ...اونا خیلی باکلاس و اهل بریز بپاش از لحاظ تیپ زدن و ... بودن و یکجورایی مصطفی اصلا بهشون نمی‌خورد...





1403/01/14 14:46

❤️پایان پست های سه شنبه ❤️

1403/01/14 14:57

دخترا موافقین سرگذشت رها که سه پارت دیگه مونده امشب بزازم و تموم بشه ؟؟؟؟
اکثریت بگین آره میزارمش😬✋❤️

1403/01/14 21:48

مصطفی خیلی مامانی بود.....
ولی مادرش سعی میکرد فاصله بگیره ازش تا سرگرم زندگی بشه ....
خیلی مهمان نواز بود ....
همیشه به خانواده خودش یا من احترام میزاشت وفرقی نمیزاشت بینشون ....کم و کسری تو زندگی نداشتیم ...مصطفی زحمت می‌کشید و پول در میاورد ....پدرش برا عقدو عروسی خرجابا خودش بود از شب عروسی به بعد دیگه به مصطفی گفت برو‌تو زندگی که دیگه مرد یک خانواده شدی ...ولی در کل حواسش به ما هم بود ‌‌...
یکسال اول مابچه نمیخواستیم ....
مصطفی خیلی اهل رفیق بازی بود ....
خیلی اهل مشروب بود ....خب دیگه خونه خودمون رفته بودیم ...نه خانواده من بودن که لو بره نه خانواده خودش بودن که شماتتش کنن...برا همین هرشبو هرشب مشروب میخورد ....
دعوا ها و قهر های ما شروع شد ....
نه با زبان دعوا مشروب میزاشت کنار نه با زبان خوش .....
به خانوادش میگفتم اینا هم مدام دعواش میکردن‌....
اینم می‌آمد خونه حرصشو سر من خالی میکرد و دعوام میکرد ....مصطفی دست به زن هیچوقت نداشت ....عصبی میشد ،سگ میشد ،فحش میداد ولی نمی‌زد ....
من که داشتم ذره ذره آب میشدم ....
هرروز لاغر تر از دیروز ....
مامانم فک می‌کرد چیزی شده خواهرم بو برده بود ولی هیچکس به روی خودش نمیاورد ...
چون من اجازه نمیدادم پشت مصطفی حرف بزنن برخلاف مصطفی که همیشه کوچیکم میکرد ....
روزها و ماه ها می‌گذشت ....
مصطفی به همین کارهاش ادامه میداد ....
یکبار انقدر مست کرده بود ...که فرداش یادش نبود شب قبل چیکار کرده ....
من حتی امنیت جانی هم نداشتم ...وباز هم چیزی به کسی نگفتم ....
یکشب دعوای بدی تو کوچه گرفت ....
ابرو برامون نمونده بود ....
از بس مست بود نمی‌فهمید چیکار می‌کنه شروع کرد به فحش های ناموسی دادن به طرف ...اونم مست بود و اونم متقابلاً همین کارو کرد. دعوای بدی شد ....
دستام می‌لرزید حتی جرات تو کوچه رفتن هم نداشتم ....تنها کاری که کردم زنگ زدم به پدرشوهرم وبرادرشوهرم ....اونا نمی‌دونستن چجوری خودشونو برسونن...وقتی آمدن هم پلیس اومده بود و همه چی خراب شده بود ....تنها شانسی که آوردیم پلیس آشنا بود و چون طرف مقابل هم مشروب خورده بوده و برا هردو طرف بد میشد رضایت دوطرفه گرفتن و رفتن،
من فقط گریه میکردم به عاقبتم با این مرد ....و پدرشوهرم هم همراه با من گریه میکرد ....
برادرشوهرم مصطفی و برد رو تخت و مصطفایی که حتی حالیش نبود چی به چیه و ما چرا داریم گریه میکنیم ....
صبح شده بود ....من نگاهش هم نکردم ....خودش فهمیدع بود چه خطایی کرده....مدام عذرخواهی میکرد و‌منی که بهش میگفتم بهم دست نزن و اگرنه خودمو میکشم....
واقعیتش همه این پشیمونی ها و عکس العمل های من فقط تا نهایت دوهفته روش

1403/01/14 22:06

تأثیر داشت و دوباره روز از نو و روزی از نو ....

1403/01/14 22:06

مصطفی خیلی به تایم حساس بود مثلا اگه جایی دعوت بودیم اگه ساعت هشت شب زده بود تالار این می‌گفت ساعت نه بریم اینجوری باکلاس تره ...
خب این روش تو طایفه پونصد و خورده ایی ما جواب نمی‌داد ....چون همه زودتر میرفتن که جای خوب برا نشستن باشه نه خانواده و فامیلای پنجاه نفره اون و من حتی سر این قضیه دیر رسیدن هم باید حرص میخوردم ...
یا خیلی به داداشام حساس شده بود ....
همش می‌گفت چرا خبرتو نمیگیرن چرا بهت زنگ نمیزنن ببینم خواهری دارن یا نه...
آخه مدل خانواده ما اینجوریه که شاید سال در سال خبر همو نگیریم ولی همین که یک جا جمع میشیم و بهم میرسیم از سرو‌کول هم بالا میریم و میگیم و می‌خندیم و این برا مصطفی قابل هضم نبودچون خانواده خودش خیلی پر محبت بودن وخبرهمو میگرفتن و اهل زنگ و مکالمه بودن ....
مثلا یادمه خونه ابجیم یا داداشم که دعوت می‌شدیم مصطفی همیشه دیرتر از همه می‌آمد چون پی رفیق بازی و ولگردی بود ...
و همیشه موقع شام زنداداشام یا خواهر و مادرم میگفتن شوهرت نمیاد می‌خوایم سفره بندازیم ؟ ومنم طبق معمول گند پوشونی میکردم بیرونه یا کار داره یا هربهونه ایی که توجیح کنه دیر اومدنش رو ...
ولی دیگه اخریا میگفتم شما شام بخورین من براش نگه میدارم ،یا برا مراسمات دیگه منتظرش نمیموندم منو دیر ببره با پدر یا برادر و یا خواهرم اینا میرفتم .....
ولی جالب بود همیشه پیش رفیقاش برعکس بود ...همیشه سرتایم خونه هاشون بود ....
مثلا اگه ساعت هشت دعوت بودیم این ساعت هفت آماده منتظر بود تا بریم 😐
خیلی تو زندگی منم داشت و من هرروزی که می‌گذشت ضعیف و ضعیفتر میشدم و اون پر قدرت تر ....
داد هاییی که تو خانه میکشید و من دم نمیزدم چون خیلی ابرو برام مهم بود ...
درکل من شخصیت ارومیه داشتم و به قولی تو زندگیمون آب بودم و مصطفی شخصیت جنجالی داشت و آتیش بود ....
یادمه یکبار انقدر دادو‌هوار کشیده بود که همسایه هامون که دوستامون شده بودن اومدن دم خونه و مصطفی رو بردن ....
میخواست تمام لباسامو از پنجره پرت کنه پایین ....یادم نیست سر چی دعوا افتاده بودیم ....یا یکبار فک کنم سزغذا دعوا افتاده بودیم گرفت تمام ظرفای غذامو شکوند ....
فرداش که میشد پشیمون میشد و باز می رفت بهترینشو برام می‌خرید ....
یا می‌بردم رستوران یا دورم میداد یا پول میریخت برام که جبران کنه ....
تو یکسال اول زندگی ما بچه نمیخواستیم ....
ولی از سال دوم دیگه آماده شدیم برا بچه دار شدن ....
خب طبق معمول میگن یکسال اول اقدام زیاد مهم نیست و باید صبر کنیم اما برا ما یکسال هم گذشت و خبری از بچه نبود ....
کم کم باید میرفتم دکتر زنان ....
مبحث نازایی و

1403/01/14 22:07

یکدونه سقطی که داشتم شش سال طول کشید که ترجیح میدم واردش نشم
فقط یادمه یکی از دکترام تو این شش سال مصطفی رو منع مشروب کرده بودبرا پنج شش ماه. که اون تایم بهترین دوران زندگیمون تو اون موقع بود ...
چون مصطفی هروقت این کوفتی رو میخورد سرلج و دعوا داشت با من و منتظر بود من یک چی بگم بپره به من....

1403/01/14 22:07

و دقیقا همون تایمی که نخورد من حامله شدم ولی به علت ضعیفی اسپرم توقف رشد داشتم و بچم سقط شد....
خب شش سال نازایی دوا درمون مصطفی واریکوسل گرید 2داشت که عمل شد ...
منم تنبلی تخمدان پیدا کرده بودم ... عکس رنگی داده بودم تو این مدت با کلی قرص آشنایی پیدا کردم کلی دکترهای پولکی دیدم کلی دکترهای ناوارد دیدم که با قرص های الکی باعث کیست من میشدن ...تیروییدکم کار پیدا کرده بودم .... پرو لاکتینم بالا پایین میشد و....
کلی آزمایش و دوا دکتر میکردیم و خرج میکردیم و خرج میکردیم وخرج میکردیم 🥺
شش سال گذشت
خانواده خودم و خانواده شوهرم پشتم بودن هیچ کدومشون حتی ذره ایی نگفتن چرا بچه دار نمیشین و فلان ...
یا به روم نمیاوردن و منم خب پیش خانواده خودم که صحبت میکردم ولی آنقدر با خانوادع مصطفی هم راحت بودم که وقتی گریه میکردم اونا منو آروم میکردن و میخندوندنم و میگفتن بچه میخوای چیکار اصلا ...کیف دنیا رو بکنین زن و شوهر ....مهم ماییم که وجود شما دوتا برامون مهمه ...
همه اون روزا و اون سختی ها گذشت
من باردار شدم نه ماه تمام استراحت مطلق شدم و رفتم خونه مامانم .... علت استراحت مطلقم هم دهانه رحمم کوتاه بود و کار بهعلت سقطی که داشتم منو مطلق کرد ....
روزای سختی بود. تصور کنین نه ماه تمام رو تخت باشین هر پونزده روز برین حموم...
فقط برا دسشویی کردن بلند بشین یعنی درواقع تفریحتون و مسافرت کوتاهتون فقط از تخت به سمت دسشویی باشه 😬
کلی بهتون بگم بارداری سختی داشتم این برام قابل درک بود ولی اینکه زایمان سختی هم داشته باشی یکم قضیه ماجرا رو دارک و غمناک می‌کنه .....
من رفتم برا زایمان طبیعی ...هشت سانت هم باز شدم دیگه کسایی که طبیعی زاییدین میدونین یعنی چی ....
کیسه ابمو‌که پاره کردن متوجه شدن پسرم مدفوع کرده ولی نخورده ....
از اونجایی که پسرم تو لگنم گیر کرد
من در اوج درد که موهای پسرم دیده میشد رفتم برا سزارین ✋😀🤕
و درد سزارین هم کشیدم و گل پسرم دنیا اومد ....
دوروزی که بیمارستان بودم خواهر شوهرم فاطمه کنارم بود ....
خواهر خودم چون دیسک کمر داره نتونست ولی خواهر شوهرم مثل خواهر کنارم بود ...حتی شیاف های درد منو هم فاطمه برام میزاشت و کلی هوامو داشت ....پرستارهای اونجا هم وقتی میفهمیدن این خواهرم نیست و خواهرشوهرمه تعجب میکردن ....وازاونجایی که فاطمه خیلی خوش مشرب بود با همه پرستارهایی بخش دوست شده بود😬
خب من نه ماه مامانم زحمتمو کشید برا بعد زایمان ده روز اول رفتم خونه مادرشوعرم ....
اونا زحمت نگهداری منو کشیدن بعد ده روز هم اومدم خونه خودم

1403/01/14 22:07