395 عضو
میخام داستان ی عزیزی رو براتون بزارم که از دوران بچگیش رنج و سختی زیادی کشیده از بی توجهی کتک خوردن از رفیق وخانواده گرفته تا رابطه جنسی دردوران کودکی و اذیت دوستان و گیر ادمای ناباب افتادن
1403/02/14 02:57رفتیم مشهد اوجا خیلی بهم خوش گذشت حال هوام خیلی عوض شد.ننجان من توویلچر مینشت من میبردمش بابجانم دایم میبردش حرم.خیلی برام دعا خوشبختی میکردن که ننه ایشالله خوشبخت شی.
1403/02/16 19:49علی جدا ازاینا اخلاقشم بد بود.بعد مدتی مادرم اومد خونم یه هفته موند .خدا خدا میکردم بامادرم بحثش نشه چون اخلاق نداشت.من فقط میتونستم تحملش کنم .ولی من همش جلو همه تعریفش میکردم علی اقا.چقد خوبه خوشبختم.تا 3سال به همه میگفتم خوبه.خب مادرم اومده بود خونمون.تایه شب دنبال بهونه بود انگاری ابگوشت درست کرده بودم.میگف این مو ریزچیه گفتم مال گوشت گوسفند .میگف موهای اونجاتو کردی تو غذا جلو مادرم شرم نداشت.مادرم هچی نگف بعدش همون شب بابت سبزی خرد کن بحثشون شد که مادر من خریده یکی اون میگف یکی اون دعوا شدت گرفت.مادرم ساعت 3نصف شب از خونه زد بیرون قهر کرد رفت.مادرم سواد نداره من جوش کردم خدا کجا بره هجا بلد نیس شهر غیب. از بالکن نگاش میکردم توخیابون میرف گریع میکردم.شوهرم داد میزد بیا تو اگه میخای باهاش برو.
خب اینم اتمام داستان فاطی جون
1403/02/17 00:35پارت 1
خوب اول از خودم یه بیوگرافی بدم شما فکر کنید اسمم پریاست، متولد اسفند 1367 هستم ، تهران متولد شدم، یه خواهر دارم از خودم 5 سال کوچیکتره
میخوام برم به سالهای خیلی دور موقعی که مادرم15،، 16 ساله بوده و پسر عموش و پسر عمش عاشقش بودن البته اینم بگم مادر من یه بیماری پوستی داشته که بهش میگن ویتیلیگو( پیسی) ( همون که تیکه های از پوست صورت و بدن سفید میشن و خیلی ظاهر ادم رو بد میکنه، بیماری رو مادرش هم داشته حتی یکی از خاله هام هم داشته) خلاصه اون دوران با اینکه مامانم صورتش اینقدر بد بوده ولی بازم خاطرخواه زیاد داشته ، خلاصه هرجفتشون رو جواب میکرده و نمیخواسته تا اینکه خونه پدربزرگم سه طبقه بوده دو طبقه بالا دست خودشون بوده و طبقه اول رو مستاجر میدادن ، تا اینکه عمه بزرگ من میشه مستاجر خونه پدربزرگم و چون تازه عروس بوده حسابی با مامانم جور میشن تا اینکه عمم پاش میشکنه و میره خونه مادرش میمونه و مامانم با مادرش میرن عیادت عمم .....
پارت 2
حالا از اونطرف پدرم که سرباز بوده لب مرز میاد مرخصی و مامانم رو وقتی رفته بودن عیادت عمم خونشون میبینه و با نگاه اول عاشق مامانم میشه،،
پارت 3
خلاصه به خواهر و شوهرخواهرش میگه و اونا هم که این مدت جز خوبی از مادرم و خانوادش چیزی ندیده بودن حسابی استقبال میکنن ولی باز مامانم راضی نمیشده، عمم نامه های عاشقانه ی بابام رو براش میاورده ولی اصلا مامانم ازش نمیگرفته دیگه همه اینا باعث میشه بابام بیشتر مجذوبش بشه یه چند سالی طول میکشه درس مامانم تموم میشه ، سربازی بابام تموم میشه و میان خواستگاری ،،، مامانمم دیگه برای فرار از دست دوتا خواستگاراش که تو فامیل بودن قبول میکنه و ازدواج میکنن، پدربزرگم یعنی پدر،مادرم یه جشن عقد حسابی براشون میگیره مامانم لباس عروس میپوشه آتلیه میره و قرار میشه بعد یه مدت عروسی بگیرن ، که از قضا مادر مامانم مریض میشه و سرطان میگیره و طوری میشه که مامانم با چشمای گریون میره مشهد و میاد سرخونه و زندگیش،( حتی میگن مادربزرگم یه لباس نو میدوزه برای جشن عقد نمیپوشه میگه اینو میزارم برای عروسی و خدابیامرز دیگه وقتی برای پوشیدنش پیدا نمیکنه و بعد از مرگش اون لباس که کاملا نو بوده رو میدن به یه نیازمند)
پارت 4
و اینطوری زندگی مامانم شروع میشه( اینم این وسط اضافه کنم که وقتی مامانم ازدواج میکنه دیگه کل بدنش یه دست سفید شده بوده ، این مریضی خداروشکر تو ما طوری بوده که یه دست کل بدن و صورت سفید میشه اون دوران تا بیاد سفید کامل بشه خوب خیلی بد میشه ادم ولی بعدش خیلی خوب میشه) اوایل زندگی درگیر مادرش که مریض بوده و تو جا افتاده بوده میشه، چون دوتا خواهر بزرگتر داشته که ازدواج کرده بودن و بچه داشتن و شهرستان بودن و یه خواهر و برادر کوچکتر که تو خونه بودن و بچه دبستانی بودن ، بعد از چند ماه مادرش فوت میکنه و مجبور میشه بیاد طبقه پایین خونه مادرش بشینه تا از خواهر و برادرش مواظبت کنه ، براشون غذا بپزه ، بفرسته مدرسه، پدرمم خیلی خیلی شکاک بوده و بخاطر این دعوا و ناراحتی زیاد داشتن، حالا این وسط مادرم منو همون شب اول عروسی تو مشهد حامله میشه🤪🤪 و من 9 ماه بعد از عروسی به دنیا میام🤣
پارت 5
دیگه خودتون حساب کنید، بارداری، نگهداری از خواهر و برادر، مشکلات اول زندکی و....
دیگه پدربزرگم تصمیم میگیره ازدواج کنه، میره یه دختر خیلی سن دار و پیر از شهرستان میگیره، خلاصه اونم داستانی بوده برای خودش چون اون دختر در کمال ناباوری حامله میشه و یه دختر میاره که از من دو سال کوچیکتره
بگذریم از اینا چون بخوام وارد هرکدوم از اینا بشم خودش یه داستانه
دیگه مادرم میاد یه خونه مستقل میگیرن و با درامد خیلی خیلی کم پدرم زندکی میکنن، مادرم همیشه میگه که خیلی شرایط سختی زندکی کرده البته پدرم بعد از به دنیا اومدن من دیگه اخلاقش خوب میشه و یه مرد خوب و مهربون برای مادرم میشه و همیشه مادرم از زندکی کنارش راضیه و باهم خوشبخت بودن با تمام سختی ها و همیشه مادرم میگه اگه بازم برگردم عقب با پدرت ازدواج میکنم.
پارت 6
اینم بگم که پسرعمو مامانم که خواستگارش بوده دوتا ازدواج ناموفق میکنه بعدش خالم با دوتا بچه از شوهرش جدا میشه و بعد با همون پسر عموشون ازدواج میکنه الان یه پسر دارن ولی هیچ وقت خالم کنارش خوشبخت نشد چون معتاد شد و کلا مرد خوبی برای زندکی نبود، پسر عمه مامانمم ازدواج میکنه و یه مرد خیانت کار بوده همیشه که زن اونم خوشبخت نشد.
پارت 7
حالا بریم سراغ خودم که دختر اول خانواده هستم ،تا دلتون بخواد طعم نداری رو چشیدم، فوق العاده سبزه بودم یه پوست تیره البته چشم و ابرو خیلی قشنگ مشکی ، صورت گرد ، موهای مشکی لخت ،ولی همیشه بابت سبزه بودنم ناراحت بودم یا بچه ها مسخرم میکردن، یه دختر خاله دارم سفید و خوشگل از من یه سال کوجیکتره بچه که بودم منو مسخره میکرد منم گریه میکردم مامانم میگفت بهش بگو تو شیربرنجی فکر میکنی خوشگلی 😅😅، خلاصه که تا دوران راهنمایی با این پوست سبزه ناراحت بودم دست پدرو مادرمم خالی بود لباس درست و حسابیم نمیپوشیدم دیگه بدتر،،،
یادتون باشه گفتم دوتا از خاله هام شهرستان بودن، بزرگه سه تا بچه داشت یه دختر بزرگ ، یه پسر که 5 سال از من بزرگتر بود یه دختر که از من یکسال کوجیکتر بود( همون شیربرنجه) یه خاله دیگمم که طلاق گرفت و با پسرعموش که خواستکار مامان بود ازدواج کرد دیگه اومد تهران اون خالم از شوهر اولش دوتا پسر داشت یکیش 7 سال از من بزرگتر بود یکیش 3 سال که اونا هم یه وقتایی میومدن پیش ما و تو جمع های ما بودن ولی در کل پیش پدرشون زندگی میکردن
پارت 8
خلاصه من دبستانی بودم وقتی تابستون میرفتیم خونه خالم میموندیم با دختر خالم که همسن بودیم خیلی بازی میکردیم این وسطا پسر خالم که گیرم میاورد بهم دست درازی میکرد خیلی حواسم بود که ازش فاصله بگیرم و باهاش تنها نشم ولی چند باری پیش اومد که گیرم اورد و در حد یه دست مالیدن از روی شلوار و لباس یه دستی میمالید،،،
پسر کوچیکه اون یکی خالم هم یه وقتایی وقتی بازی میکردیم کسی پیشمون نبود منو میچسبوند به دیوار و خودش بهم میچسبید اونم چندبار شد و دیگه سعی میکردم تنها نشم یا فرار کنم خلاصه که این اتفاق ها قبل از دوران راهنمایی برام افتاد، تا اینکه بزرگ تر شدم
اینم بگم که ما بیشتر با خانواده پدریم رفت و امد داشتیم چون همه دورهم بودیم ، تا اینکه این بار مادر، پدرم وقتی من کلاس دوم بودم فوت کرد وقتی اون فوت کرد یه عمه و عمو مجرد داشتم و فکر کنم دبیرستانی بودن بعد از فوت مادرشون دوباره پدرو مادر من میان و طبقه پایین خونه پدربزرگم میشینن و زندکی میکنن چون این پدربزرگمم یه خونه سه طبقه داشته که دوتا طبقه بالا برای خودشون بوده و طبقه پایین رو اجاره میدادن و حالا مامانم دیگه خواهرمم 2، 3 ساله بوده که میاد طبقه پایین خونه پدرشوهرش میشینه که حالا از خواهرشوهر و برادرشوهرش مواظبت کنه، دیگه اونجاها رو من یادمه دوتا اتاق تودرتو بود که یه اشپزخونه و دسشویی هم بیرون بود ، حمام هم مشترک بود، یادش بخیر من چقدر از حموم میترسیدم، یا شبا که میخوابیدم از پنجره اتاق عقبی پنجره کوچیک حموم معلوم بود من تو تاریکی با ترس نگاش میکردم و واقعا وقتی فکر میکنم یادمه من همش احساس میکردم سروصدا از اونجا میاد نمیدونم والا چی بود ولی هرچی بود خیلی میترسیدم
پارت 9
خلاصه من وارد دوران راهنمایی شدم و ما همچنان خونه پدربزرگم بودیم و کم کم صورت منم لک های سفید افتاد و دیگه اعتماد بنفس نداشتم رو کلا نابود کرد شدم یه دختر خیلی سبزه که دور چشماش و رو دستاش و تو بدنش تیکه های سفید بود😔😔
چقدر برام سخت بود، چقدر عذاب اور، چقدر تو خلوت خودم اشک ریختم و گریه کردم
اینم بگم مامانم فوق العاده مردم راضی کن بود همش خودش رو درگیر زندگی بقیه میکرد، من یادم نمیاد مامانم نوازشم کرده باشه ، بغلم کرده باشه، بهمون سرویس زیاد میداد همه تو فامیل دلشون میخواست مامان من، مامانشون باشه چون در ظاهر همه چیز خوب بود مامانم روشن فکر بود بهمون برای خرد و خوراک در حد توانش میرسید حتی تو پوشیدن در حدی که داشتیم خوب بود درسته حدمون خیلی کم بود یا اون چیزای که دلم میخواست نمیتونستم بخرم یا یه لباس رو چندین سال میپوشیدم ولی با شرایط مالی که داشتیم همه میگفتن همین حد هم خیلی خوبه،،، بابام هم کلا اهل بغل و بوس و محبت نبود، همش سرگرم کار، بداخلاق نبود با مامانم دعوا و کشمکش نداشتن ولی خوب بگم زندکیمون با عشق هم بود به نظر من نبود، خلاصه من با همین کمبود محبت و عاطفه بزرگ میشدم با حسرت داشته های بقیه با حسرت قیافه های بقیه من زشت بودم و دخترای فامیل همه خوشگل😔😔 و من فقط غصه، این وسط صورتم جوش زد و پریودام نامنظم بود رفتم دکتر و سونوگرافی بهم گفتن تنبلی تخمدان شدید ،،، اون دوران مثل الان نبود که انقدر زیاد و عادی باشه من 14 یا 15 سالم بود دکتر سونوگرافی بهم گفت بچه دار نمیشی دراینده با این وضعیتت و باز من افسرده تر، کلی دکتر رفتم و اخرش بهم گفتن فعلا قرص جلوگیری باید بخوری اونم زیاد بخوری دیگه باردار نمیشی خلاصه که نگم براتون چه دورانی بود
پارت 10
هرشب هم داستان بختک رو داشتم هرشب با ترس بختک میخوابیدم وقتی روم میفتاد انگار داشتم میمردم، مامانمم میگفت منم تو دوران دختریم بختک روم میفتاد وقتی ازدواج کردم خوب شدم،،( اونایی که نمیدونن بختک چیه بهشون بگم وقتی داری میخوابی و بدنت بیحرکته انگار بدنت قفل میشه و نمیتونی تکون بخوری و من کامل احساس میکردم یکی میاد اطرافم و یا از بالاسرم رد میشه خیلی حس بدیه تو تمام تلاشت رو میکنی تکون بخوری ولی نمیتونی بعد یه دفعه تکون میخوری و تموم میشه ولی خیلی ترسناکه، البته بعدا فهمیدم این یه ریشه بیماری روانی داره و فشارهایی که رومونه اینطوری نشون میده خودشو مثل بیماری پنیک ، حالا تو ادامه داستان میگم که چطوری درمان شدم)
پارت 11
دیگه دوم راهنمایی بودم ما تونستیم یه خونه بیرون شهر بخریم، دیگه عمه و عموم هم ازدواج کرده بودن و این پدربزرگمم خودش زن گرفت .......
خونمون یه واحد اپارتمان بود دوتا اتاق خواب داشت حالا من و خواهرم میتونستیم برای خودمون اتاق داشته باشیم خیلی حس خوبی بود از اینکه منم مثل دختر عمه هام دیگه مثل یه مهمون میرم خونه پدربزرگم، میتونم ناهار و شام با اونا باشم، چون ما طبقه پایین زندگی میکردیم همیشه من ناهار و شام میومدم خونه خودمون خلاصه اونجا مهمون نبودم،
دیگه کم کم اسباب کشی کردیم و اومدیم خونه جدید، حالا خونمون گاز نداشت ، راه پله هاش کامل نبود اول تو یه اتاق وسایل رو ریختیم خودمون تو یه اتاق ، بیچاره مامانم وقتی بابام شب کار میشد تا صبح نمیخوابید چون فقط طبقه سوم ساختمونمون یه خانواده بود درو پیکر درست نداشت، بعد دورو اطرافمون ساختمون نیمه کاره پر کارگر افغانی بلاخره ترس هم داشت حالا از سرما و داستانای دیگش بگذریم دیگه کم کم درست شد و خونمون خوب شد و من دیگه وارد دبیرستان شدم،
حالا هنوزم وضع صورتم مثل قبله یکم با اوضاع تنبلی تخمدونم تونستم کنار بیام و یه کوچولو جوش هام رو کنترل کنم ولی حالا یه دختر بزرگم که سیبیلام در اومده ، ابروهام پر، پاهام انقدر مو داشت که نگم براتون یه سبزه خیلی پر مو بودم موهامم تیره و ضخیم، و مامانم حساس که دختر نباید دست به موهاش بزنه زشته و عیبه🤦♀️🤦♀️
پارت 27
خوب دیگه دانشگاه رو پشت سر گذاشتم، و بعدش سریع رفتم دنبال کار، اولش از کارای معمولی مثل منشی وکیل ، منشی مشاور ، منشی دفتر ساختمونی و کارای اینطوری میکردم دنبال این بودم درامد داشته باشم حالا هرچقدر کم برام مهم نبود، این مابین برادرشوهر دختر عمم منو دیده بود و بدش نیومده بود ازم ، شوهر دختر عمم هم چون با من خوب بود دیگه کلی تعریف منو کرده بود که منو برای برادرش بگیره ولی اون شرایطش برای ازدواج اوکی نبود هنوز چون خانواده خیلی خوبی نداشتن و پسرا باید رو پای خودشون وایمیستادن ، تازه یه جاهایی هم باید به پدر و مادرشون کمک میکردن، خلاصه این خواستگار من شد ، ولی در حد اینکه بهمون گفتن که منو میخواد ولی نه بیشتر ،، منم که سرگرم کار بودم، بعد یه مدت شنیدم یه پمادی هست که وقتی کل بدنت سفید بشه میتونی به لک های سیاهی که مونده بزنی و یکدست بشی، ولی خوب من فقط یه جاهایی لک سفید داشتم تقریبا 70 درصد بدنم هنوز پوست خودم بود فقط 30 درصد سفید شده بودم
خلاصه دل رو زدم به دریا و رفتم پماد رو گرفتم و رو کل بدنم هرشب میزدم ، مامانم میگفت ضرر داره دختر نزن ، ولی دیکه برام مهم نبود خسته شده بودم از این وضعیت ، یه چندماهی زدم دیدم انگار پوستم داره روشن میشه و تو چندماه تموم بدنم سفید شد ، وای خیلی خوب بود کم کم رنگ پوستم روشن شد و این باعث شد خیلی متوجه تغییر نشم و کم کم دیدم پوستم داره یکدست میشه، و کمکم خوشگلیام معلوم شد.
پارت 28
حالا من یه دختر سفید با موهای لخت مشکی، چشم ابروی درشت مشکی ، قد و هیکل خوب شده بودم،
دیگه از دیدن خودم تو اینه کیف میکردم ، کمکم اعتماد بنفسم بیشتر شد ، دیگه خیلی مورد توجه قرار میگرفتم، دیگه فصل بهار سال 89 بود که تو روزنامه دیدم یه شرکت معروف نیروی کار میگیره رفتم و فرم پر کردم ولی قبول نشدم دوباره بعد چند روز باز یه شرکت دیگه دوباره رفتم فرم پر کردم و مصاحبه شدم وفتی از در اون شرکت اومدم بیرون خیلی از اونجا خوشم اومده بود با خودم گفتم من حتما تو یه شرکت به این خوبی کار میکنم و بعد از چند روز زنگ زدن و منو به عنوان منشی خواستن منم قبول کردم با خودم گفتم همین که بتونم واردش بشم خودش خوبه، و دیگه مشغول به کار شدم،،
یه چندتا چیز هم این وسطا جا موند بگم و بریم یه فصل جدید رو باز کنیم،
بعد از تموم شدن درسم پسر عمم هم یه دوره حرف خواستگاری رو زدن بیشتر عمم و شوهرش دلشون میخواست پسر عمم هم 50، 50 بود ولی هم ما راضی نبودیم هم اینکه خودش با یه دختری دوست شد و با اون ازدواج کرد.
تمرین بالا تمرین هر روز زندگیتون باشه ، جدی بگیرید و انجام بدید ، من خودم اوایل برام مسخره بود حتی نمیتونستم خودم رو نوازش بدم چون تو بچگی نوازش نگرفته بودم بخاطر همین نوازش رو نمیخواست بگیره، فقط جملات محبت آمیز میگفتم ولی کم کم دیدم چقدر دوست دارم خودم رو بغل کنم و بعدش دیگه خودم رو نوازش کردم
1403/03/03 09:55سلام به خانم های خوشگل و شاداب صبح آخرین روز هفتتون بخیر،
لبخند امروز رو فراموش نکنید، یادتون باشه هراتفاقی افتاد باز شما لبخند بزنید، بخندید تا دنیا بهتون بخنده، انقدرخوشحال باشید که بقیه فکر کنن خل شدید🤪🤪🤣🤣.
امروز معمولا روز بودن آقایون در خانست، امروز باید شما کاری کنید تا محیط خونه شاد باشه، پس هراتفاقی بیفته امروز حال شما خوبه، اگر حال شما خوب باشه محیط خونه خوب میشه ، اگه حال شما خوب باشه هیچ وقت دعوا و داد و بیداد تو خونه پیش نمیاد چون هرچقدر هم همسرتون حالش بد باشه و غر بزنه ، نق بزنه باز تا شما وارد بحث باهاش نشید داستان ادامه پیدا نمیکنه،،،
یه وقتایی دیدید مردا بدون بهونه غر میزنن، ایراد میگیرن، حتی یه وقتایی نقطه ضعف ما خانوما رو میدونن و روش دست میزارن، به این کار میگن بازی روانی یعنی اون آقا با این کار یه بازی روانی رو شروع میکنه حالا اگه همبازی نداشته باشه پس نمیتونه خیلی ادامه بده و خیلی زود بازی رو ول میکنه ( فکر کنید بچتون با توپ میاد بازی کنه اگه تنها باشه یکی دوتا شوت میزنه و خسته میشه توپ رو ول میکنه و میره،،، حالا شما برید و باهاش بازی کنید یه توپ اون میندازه یه پا شما میزنید به توپ، حالا اون محکمتر میزنه، سری بعد کج میندازه تا شما نتونید بگیرید و خلاصه شاید ساعت ها با هم با اون توپ بازی کنید) دعوا های ما زن و شوهرها هم همینطوریه یه بازی که اگه طرف مقابل باهامون بازی نکنه دیگه خسته کنندست و ادامه نمیدیم، اینم بگم ما زن ها هم از این بازی ها تا دلتون بخواد داریم ، مثلا حرف مامانش رو میندازیم تا اونم یه چیزی بگه و داستان ادامه پیدا کنه،
خانم ها این بازی های روانی که بهتون گفتم از ضمیر ناخوادآگاه ما میاد ( یعنی بدون اینکه بخوایم شروع میکنیم و خودمون هم متوجه اون نیستیم)، پس فکر نکنید آقایون از قصد انجام میدن.
🔴🔴🔴 آقایون پسربچه های دو ساله ایی هستن که ریش و سبیل دراوردن 😂😂😂
❤️امروز رو فقط خوش بگذرونید ❤️
سلام خانم های خوب و مهربون
امیدوارم حال دلتون آفتابی باشه
ایشالله دیروز رو به خوبی گذرونده باشید و امروزم لبخند رو فراموش نکنید، اولین تمرین رو یاتون نره انجام بدید،،
حالا بریم سراغ امروز، حتما همتون ذهنتون پر از صدا و حرفه ، یعنی یکی تو ذهنتون داره هی حرف میزنه،
ما به این ها میگیم صدای والد خودش کلی داستان داره ولی حالا فقط به صورت ساده میخوام بهتون یه راهکار بگم برای مواقعی که این صداها خیلی اذیتتون میکنه یا حالتون رو بد کرده، افسردتون کرده، گریه میکنید، پرخاشگر شدید، حوصله بچه هاتون رو ندارید، یه تایم خالی و خلوت برای خودتون پیدا کنید سعی کنید بچه ها خواب باشن ، تلفن هی زنگ نخوره همه چیز آروم باشه فکر غذای رو گاز نباشید،،،یه کاغذ و مداد بردارید و شروع کنید به نوشتن هرچیزی که دوست دارید بنویسید هر چی به ذهنتون میاد هرچی ناراحتتون کرده اگه احساس کردید از نوشتن عصبانی هستید خط خطی کنید اگه گریه خواستید گریه کنید اگه دلتون فریاد و داد خواست یه بالشت بردارید و توش جیغ بزنید اگه دیدید دلتون میخواد الان بزنید ، با مشت تو بالشت بکوبید خلاصه تخلیه انرژی بکنید یکم که گریه کنید بزنید وجیغ و داد کنید متوجه میشید چقدر آروم شدید، حواستون باشه که نباید به کسی آسیب بخوره پس مطمئن باشید بچه ها خوابن یا حتی اگه کسی رو دارید بچه ها رو بهش بسپارید تا تو خونه نباشن و همسرتون هم مطمئن باشید نمیاد بعد شروع کنید،
اگر مجبور شدید از اون حالت سریع خارج بشید حالا به هردلیلی بشینید و به دورواطراف نگاه کنید وسایل اطرافتون رو با دقت ببینید و حتی میتونید اسم اون رو بگید مثلا لوستر ، تابلو تلویزیون دقت و تمرکز به اطراف شما رو به زمان حال میاره و باعث میشه کودکتون از اون شرایط خارج بشه،،،
خانم ها اینو بدونید علت تمام حال بدی های ما گذشته و کودکیمون هست ،فقط رفتار اطرافیان باعث میشه یه چیزی از گذشته تو ذهن ما جرقه بخوره و اون موضوع حال مارو بد میکنه، مثلا یکی شوهرش میاد و از غذاش بی دلیل بهونه میگیره حالا چی باعث میشه حال ما بد بشه( اینکه تو بچگی مامان یا بابامون بهمون میگفتن بی عرضه، اینکه یه روزی بخاطر یه کاری که خوب انجام ندادیم کلی خجالت کشیدیم ، یا اون دوران هیچ وقت قدر کارامون رو نمیدونستن و هرکاری میکردیم بازم غر میزدن، و کلی دلیل دیگه که همون لحظه تو ذهنمون سوار آسانسور میشه از اون ته ته میاد بالا) حالا ما حالمون بده ک یه دفعه میپریم به شوهرمون که آره قدر نمیدونی تو. لیاقت نداری و کلی چیز دیگه که یا بهش میگیم یا تا چندوقت تو ذهنمون میمونه و میشه نشخوار
دوستای گلم من خیلی سعی میکنم به زبان ساده و با مثال توضیح بدم که درکش راحت باشه هرسری هم یه اصطلاح روانشناسی رو توضیح میدم ( بازی روانی، کودک درون، والد ، نوازش کودک) که کم کم اصطلاح ها رو هم یاد بگیرید و سری بعد دیگه در مورد اون اصطلاح توضیح نمیدم،،، اگر کسی باز توضیحاتم براش سخته یا هر سری چیزی رو متوجه نشد بیاد تو خصوصی ازم بپرسه ،،،،
ممنون بابت پیام هاتون وقتی میبینم تونستید یکم کنترل و تمرکزتون رو روی خودتون بیشتر کنید و برام پیام میذارید که تونستید جلو دعواهای بیخودی رو بگیرید کلی خوشحال میشم❤❤❤❤
بودخداروشکر الان زندگیمون خوبه فقط تنها مشکل اینه که به خاطر شغلامون مجبوریم بین خونه و روستا رفت و آمد باشیم ، مادرشوهرمم خیلی خوبه باهام ، هر از گاهی متلک میندازه ولی در کل خوبه و دوستم داره ، منم از زندگیم راضیم و خداروبه خاطر دادن همسر و پسرم هرروز شکر میکنم 😍
پایان
از امیر و آرمان بی خبرم
مصطفی ازدواج کرد و خونه خودشه و گاهی ک همو میبینیم سعی میکنم جایی بشینم ک تو دید خیلی نباشم چون دختر عمه و دختر عمو هام میگن وقتی میبنتت زل میزنه جوری ک همه متوجه نگاهش میشن چشماش هنوز یک جوری منو نگاه میکنه من سعی کنم همیشه کنار همسرم باشم
حمیدم بهترین مرد واسه منه ولی همین سیگارش ادامه پیدا کرده و منو بشدت اذیت میکنع
سلام .....
کسانی که تمایل به گفتن سرنوشتشون دارن حتی به صورت ناشناس بیان پی وی
395 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد