395 عضو
❤️❤️❤️پارت آخر سرگذشت رها❤️❤️❤️❤️
بیایم به زمان حال ....
رها هستم 30 سالم شده یک پسر شونزده ماهه دارم و مصطفی الان 35سالشه .....
سنش رفته بالا دیگه اون مصطفی 25ساله نیست که از رونادونی کاری بکنه ....
بخوام از شرایط الآنم بگم مصطفی مشروبوکنار گذاشته اما نه به صورت کلی یا قدیم که هرروز میخورد الان اگه سالی یکبار اونم تو عروسی یا مجلسی بخوره که اونم آنقدر کم که اصلا متوجه نمیشم خودمم...
الان به ورزش و تناسب اندام رو آورده و هرروز میره پیاده روی و وقتشو صرف این کارها میکنه ....
مصطفی آروم تر شده دیگه عصبی نیست منم حس میکنم اونم به این خاطره که سنش رفته بالاتر ....
فامیلای مصطفی بینهایت منو دوست دارن حتی بعضی وقتا خالش میگه رها منو حلال کن سر اون ماجرا که ازم عذرخواهی کردی من عزادار بودم اصلا حالم سرجاش نبود تو خیلی خانوم بودی که چیزی نگفتی...
الان برخلاف گذشته مصطفی بیشتر هوامو داره و به اصطلاح پشتم در میاد و بیشتر مواقع عذرخواهی میکنه بابت رفتارهای گذشتش ....
ومتوجه شده که زن و بچه آدم تو الویت قرار دارن نه دیگران ....
خانوادش که خوب بودن در هرحال، ولی الان تو خانوادش بیشتر هوامو داره ...
مثلا دیگه نمیزاره من تمیزکاری کنم یا دست به چیزی بزنم ....شاید داره جبران کارهای گذشته رو میکنه....
مصطفی هم از نود تا کبوتر الان فقط پنج شش تا داره اونم چون میگفت نمیتونم پول دانه شونو بدم بجاش هزینه اشو صرف زندگیم میکنم ....اون چند تا هم میگه آمد داره برامون و بالای بام یکی از دوستاش گذاشته ....پیش خودمون نیست ....
تعداد رفیق های مصطفی یه اندازه انگشت های دست هم نیست و حدود دو تا سه نفرن که اونم ماهی یکبار اگه ببینشون ....
اونم من باعثشم چون با خانوم دوستاش دوستم ....واگرنه به خودش باشه همون قدر هم نمیبینشون....
خانوادش هم از اون محله رفتن و خونشونو معاوضه کردن با آپارتمانی نزدیک خونه مامانم اینا....
تموم وسیله هاشون عوض کردن ...اگه الان میرفتم خونشون برا بار اول والا عنان از کف میدادم 😂
راستی مصطفی خودشو بیمه بازنشستگی کرده و همراه پولشو میریزه که برا پیری هامون آب باریکه ایی باشه ....
هنوزم برادرشوهرم صاحبکارشه و یک صاحبکار با انصاف که هوای برادرشو داره....مصطفی هم داره تلاش میکنه وسیله هاشو داخل کارگاهشون بیشتر کنه تا بیشتر سهم داشته باشه .....
مصطفی خیلی به حرف من شده واصلا دیگه مثل قبل مامانی نیست ،مامانشو دوست داره ولی خودش میگه تو یک جایگاه دیگه ایی برام داری ....
هرجا بریم و هرکاری بخواد بکنه اول نظر منو میپرسه .....
امیدوارم زندگیتون پر از خوشی و سعادت باشه
ممنون میشم هرنظری سوالی انتقادی پیشنهادی راجب داستان ها از جمله داستان رها دارین بیاین پی وی من و باهام گفتگو کنین بخدا که خوشحال میشم ....😂
حداقل میفهمم یک طرفه نیست این تلاش ها ......🙏❤
سلام به همگی😘😍🥰
از امروز شروع میکنم داستان زندگیمون رو میزارم...💖
خودم زکیه سادات متولد 20 فروردین 73 و همسرم حسین متولد 18 تیر 72 هستیم...
قسمتهای داستان:
از زمان پدربزرگ و مادربزرگهامون و ازدواج والدینمون شروع میشه...
ولادت خودم و حسین...
دوران خواستگاری و نامزدی...
دوران عقد خودم و جاریم...
دوران ناباروری و باروری...
و امید به آینده...
ان شاءالله که راضی باشید...💞🤗
تا سه روز اولی که به دنیا اومدم خواهر و برادرهام فکر میکنن من بچه همسایه هستم و دائم گله و شکایت میکنن که چرا همسایه نمیاد بچه اش رو ببره؟!🤨
اما وقتی متوجه میشن که من خواهرشون هستم دیگه جای من روی زمین نبوده و منو از دست هم میکشیدن و تا هفت هشت سالگی زیر سایه خانواده بزرگ شدم و این ته تغاری روی چشمشون جا داشت!!!😁
تا بیست روزگی اسمی نداشتم و سر اینکه اسمم رو چی بزارن، بحث میکردن...😐
مادرم میگفته زهرا بزاریم، پدرم میگفته مریم بزاریم هر کداوم از خواهر و برادرها هم چیزی میگفتن...
تا اینکه تصمیم میگیرن اسامی و القاب حضرت زهرا و بانوان بهشتی و... رو در برگههائی بنویسن و در کتاب مفاتیح الجنان بسیار بزرگی( خدائی این کتاب آنقدر بزرگ و سنگین بود که هر وقت بلند میکردم کمردرد میگرفتم😁) که داشتیم بزارن که خودم اسمم رو انتخاب کنم.
خودم اسم زکیه رو برداشتم و اسمم شد زکیه سادات...( حالا یه عده میگن چه طوری بچه 20 روزه اسم خودش رو برداشته؟😂 شاهدان عینی گفتن که خودم برداشتم، شاید فرشته ها کمکم کردن، والا، بتونید ببینید خب...🤣)
طبق فطرت هر انسانی، من هم علاقه زیادی به طبیعت و زیبائی داشتم.
وقتی 5 ساله بودم، یک ایوون داشتیم که میتونستم دستم رو به دیوار بگیرم و منزل همسایه رو که انواع و اقسام گل و گیاهان و یک حوض آبی پر از ماهی قرمز داشت رو دید بزنم و مدت ها از دیدنش لذت ببرم.
یه روز دو تا برادر بزرگم و یه برادری که مادر و پدرم از بهزیستی به فرزندخوندگی قبولش کردن و ازدواجش دادن، داشتن ایوان رو موزائیک کاری میکردن و من هم طبق معمول داشتم حیاط منزل همسایه رو از سر دیوار دید میزدم و اونها هم دوغاب سیمان درست میکردن تا روی موزائیک ها بریزن و کار رو تموم کنن...
در خانه رو زدن و مادرم در رو باز کرد و با همسایهای که پشت در بود صحبت میکرد.
دوغاب سیمان ریختن همانا و من رو برق گرفتن همانا...⚡️
زیر دستم سیم برقی بود که از لوله خرطومی بیرون اومده بود و قسمت مسی اون با دستم تماس داشت.
جسم من به سمت دیوار همسایه و پشت سرم درب منزل بود و مادرم پشتش به من بود.
برادرهایم پائین، در حیاط به فاصله یک متر در سمت راست من قرار داشتن و برادر ناتنی ام هم پشت سرم دوغاب رو ریخته و رفته بود...
تا مدتی کسی متوجه برق گرفتگی من نشده بود یا من این مدت رو خیلی طولانی میدیدم یا برای نجات دادنم عجله داشتم...
اما در درون من، روحم با سرعت زیاد برق، به طرف حیاط همسایه و در منزلمان که پشت سرم قرار داشت در رفت و آمد بود و به دو طرف پرت میشدم.
یه نگاهی بیرون از جسمم به برادرهام نگاه
💞پایان پست های چهارشنبه💞
1403/01/16 01:44 خندهشون برای من به راه بود.
با احادیث و روایات ائمه دوست بودم، یک روز حدیثی خوندم که اگه کسی اسم فرزندش رو حسین بزاره یا فردی از اعضای خانواده اش نامش حسین باشه، هر زمان که نام اون رو صدا بزنن، حضرت زهرا سلام الله علیها ندا میده که اگه حسین خودت رو میگی که خدا اون رو به تو ببخشه، اگه حسین من رو میگی که او رو در کربلا شهید کردن.😭
بعد از خوندن این حدیث، گفتم ای کاش اسم همسرم حسین باشه.💖
سوم هنرستان بودم که بعد از مدرسه دوستم رو به منزلشون رسوندم، با اینکه در منزلشون بزرگ بود، نیسان پدرش و پژوی همسایه به قدری نزدیک به هم پارک شده بود که یک نفر آدم لاغر مثل من میتونست از اون رد بشه و دوستم به سختی رد شد و برای برگشت از بین دو ماشین نسبت به اون کوچه پهن هیچ دیدی نداشتم.
سرعت قدمهای بسیار بالائی دارم، یک پژوی 206 با سرعت بیش از صد تا مو به موی این دو ماشین پارک شده رد شد و من یک هزارم ثانیه با مرگ فاصله داشتم که کسی مرا با مکث کوچکی نگه داشت!
یه بار با مادرم برای برادرم پیش کسی رفتیم که سرکتاب باز کنه، از سر کنجکاوی گفتم اگه میشه یه چیزی برای منم بگید!
گفت چی میخوای بگم؟
گفتم حالا یه چیزی بگید دیگه!
خندهای کرد و گفت دستت رو ببینم، گفت همسر آینده ات اول اسمش "م" یا "ع" هست.
این رو گفت و دست از سرش برداشتم!😁
وقتی به دانشکده هنر رفتم، خبر اومد که اون پسر با هم کلاسی ام که هم ولایتی ما بود و قبلا مستاجر ما بودند و 20 روز از من کوچکتر بود ازدواج کرده.
واکنش خاصی به خانواده نشون ندادم و گفتم ان شاءالله که خوشبخت باشن...!
بعد از یک سال خبر دادن که اون پسر هم کلاسیات رو طلاق داده!
باز واکنش خاصی به خانواده نشون ندادم و گفتم حتما قسمتش این طور بوده...!
من از ده سالگی خواستگاران بسیاری داشتم که پدر و مادرم قبول نمیکردن و میگفتن دخترمون هنوز کوچیکه و سنی نداره.
اون آقا راست میگفت هر خواستگاری که داشتم، یا کسی که من از او خوشم میومد یا او از من خوشش میومد، اول اسمش "م" و "ع" داشت!
در سرم سودای بسیار داشتم و میخواستم زندگیم رو با تلاش خودم بسازم.
بعد از دانشگاه کار رو شروع کردم، اما بی تجربگی و فریب یکی از اقوام باعث شد که در بد مخمصهای گیر بیفتم.
اون فرد من رو فریب داد که میخواد با من ازدواج کنه اما باید صبر کنم تا کمی پول جمع کنه و بعد برای خواستگاری بیاد تا پدر و مادرم قبول کنن...
او دزد بود!
دزد آبرو و حیثیت من، دزد مال و اموال من، دزد باور و اعتقادات من، دزد هویت و شخصیت من...
اون کاری کرد که تمام وجود من با سرزنش، قضاوت، تهمت اطرافیان، خانواده اقوام همسایگان و... نابود شد.
تهمتهای ناروائی به من نسبت داده بود و آبروی مرا برده بود!
فقط به خاطر اینکه مادرش با برادر سومم که ازدواج نکرده بود و چند تا از رفقای برادرم ارتباط برقرار کرده بود و حرف مادرش سر زبان ها افتاده بود و میخواست با تهمت و بی آبرو کردن من تلافی کند!
حالم خیلی بد بود، نمیتونستم درست فکر کنم و با کسی هم صحبت نمیکردم.💔
منی که راستگو بودم و عذاب تمام گناهان از جمله خودکشی رو میدونستم، با دروغ قرصی رو از داروخانه گرفتم تا در سکوت این رنج ها رو تموم کنم!
هم زمان با مرگ پسر خاله ام که چند ماهی در کما بود، میخواستم به جای یه خانواده دو خانواده عزادار باشن و خاک هم که سرد بود و بعد از مدتی مرا فراموش میکردند!!!
اما...
اما هر چه گشتم قرص نبود!
من به هیچ *** از تصمیم نگفته بودم!
اما نبود که نبود.
واقعا نمیدونم چی شد ولی خدا میخواست من بمونم.
همون طور که نزاشت من سقط بشم، همون طور که نزاشت من در اثر برق گرفتگی بمیرم، همون طور که نزاشت با تصادف وحشتناک بمیرم...
بله!
این بار هم خدا بود که میخواست من باشم و زندگی کنم.
اگه هیچ کسی من رو دوست نداشت، خدا بی نهایت دوستم داشت.
وقتی به تشییع جنازه پسر خاله ام رفتم آنقدر گریه کردم، که دخترهاش گفتن تو برای پدر ما آنقدر گریه میکنی؟!
خیلی بی تاب بودم؛ رفتم سر خاک باباجون شهبازم و خواهرش عمه تاج و گفتم من نوه شما بودم و اون هم نوه ایشون بود، رسمش نبود به خاطر کینه ای که داشت این همه بلا و مصیبت سر من بیاره که انتقام مادرش رو بگیره!
خیلی دلم شکسته بود.
بماند که در این نه ماه چه کارهائی کرد چون خودش یه داستان جدا میطلبه!
بر اثر این فریب، ورشکست کردم و سه سال کار کردم تا تمام بدهی هام رو دادم.
سه سال بود که خیلی دلم کربلا میخواست!
میخواستم از تموم سختیهای زندگیام به سوی امام حسین فرار کنم...
اَفِرّوا اِلَی الحُسَین...
در سومین سال، یه روز با دوستم رفتم و گذرنامهام رو گرفتم، اما هر کاری کردم والدینم راضی نشدن که تنها به کربلا برم...
دلم گرفته بود...
گفتم الان همسرم در کربلا هست و من اینجا...
یه روزی با هم میریم و این طوری دلم رو آروم میکردم...
اون یه سالی که طول کشیده تا بخوان طلاق بگیرن، همه میومدن حسین رو بترسونن تا بلکه سر زندگی بمونه و با مهریه و پلیس و هر روشی بوده حسین رو آزار دادن و حسین هم واحد های دانشگاهش رو زیاد بر میداشته که سرش گرم درس و دانشگاه باشه و فکرش از این مسئله بیرون بیاد...
حسین بیست سالگیش خیلی زیبا بوده، موهای بور بلند با طاق باز، چشم های میشی عسلی نزدیک به قهوهای کمرنگ، پوست سفید و هیکل خوب و مناسب، ولی سر این ترس و استرسی که براش ایجاد کردن، تو اون یه سال موهاش شروع میکنه به ریزش و هر چه هم دکتر میرفته فایده نداشته...
یه مدت قبل از طلاقش، مادرش خواب میبینه که سربازی در حیاطشون چهار زانو زده و نشسته، میگه مادر چرا بدون تحقیق این کار رو کردید؟ برگهای رو بهش میده و میگه تموم شد.
بعد از اتمام دانشگاه، حسین به کربلا میره و میگه یا امام حسین کار خوب میخوام و بعد از کربلا، کار خوبی براش پیدا میشه، سال بعد به کربلا میره و میگه یا امام حسین همسر خوب میخوام...
🤗پایان پست های پنجشنبه🤗
1403/01/16 13:11#فصل_سوم
ازدواج زکیه سادات و حسین
درست همون سالی که من گذرنامه گرفته بودم و والدینم اجازه رفتن به کربلا رو نداده بودن و گفتم حتما همسرم در مسیر پیاده روی اربعین هست و سال بعد با هم میریم...
حسین هم در کربلا از امام حسین درخواست یه همسر خوب کرده بود...
بعد از محرم و صفر بود که مادرم گفت اون پسری که میخواستی، میخواد بیاد خواستگاری!😍😁😅😇💃
( اونها نمیدونستن آقا و زن آقا دختری به نام زکیه سادات دارن، نوه عمو مادرم برای پسرش میخواستن بیان خواستگاری که پسرش فوت کرد، بعد ما رو به پدرشوهرم که اون هم نوه عمو مادرم هست معرفی کرده بودند)
چون میدونست من از خواستگارهائی که میومدن و نشده بود دلگیر و دل آزار بودم و میگفتم همه رو رد کنید، کارم به جائی رسیده بود که خواستگارها رو قال میزاشتم و ناراحت میشدن و میرفتن یا یه کاری می کردم که برن و کلا دستشون مینداختم و برای خودم آتیش پارهای بودم...😁
گفت این یکی بیاد؟!
با تمام وجود و نیش تا بناگوش باز شده گفتم بیااااااد!😂😍
منی که تو خونه دست به سیاه و سفید نمیزدم و برای هیچ خواستگاری هیچ کاری نکرده بودم جز اینکه لباس بپوشم و بشینم که بیان و برن...
این بار تموم کارها رو به خوبی انجام دادم و همه از رفتارم متوجه میشدن که نظرم مثبته!😄
اومدن و من بعد از 12 سال اون پسر رو دیدم...
چه قدر بزرگ شده بود و فرق کرده بود...
ما صحبت کردیم.
بعد از خواستگاری خانواده از من میپرسیدن خب چی گفتید و چی شنفتید؟
یکی دو روز بعد که با ذوق و شوق برای پدرم تعریف میکردم و دائم در فکرش بودم، تماس گرفتن و گفتن که استخاره کردیم بد اومده!!!
ضربه بدی بود!
همونجا خشک شدم و در هم رفتم.
چند ماهی بود که دیگه خواستگاری راه ندادم و داشتم روی خودم کار میکردم.
گفتم ساداتم ازدواج باید قربه الی الله باشه.
همسر تو یه جای این کره خاکی هست خودت رو محدود به مکان نکن.
همسر تو بالاخره یه زمانی به تو میرسه خودت رو محدود به سن و سال نکن.
خدا مسبب الاسباب زندگی تو هست خودت رو محدود به وسیله و واسطه ها نکن.
بالاخره زندگی تو هم خوب میشه و این طوری خودم رو آروم میکردم.
چون واقعا تحت فشار زیادی بودم.
داشتم بدهکاری هام رو صاف میکردم و از همه کسائی که میشناختم و حرف هائی که برام میزدن دلم رنجیده بود و نگاه های سنگین ادامه داشت.
عید سال 97 بود و ولادت امام علی...
یادم هست در اون سالهائی که ورشکست کردم و داشتم بدهیهام رو پرداخت میکردم و پدرم برای کار چند بار چند ماه به نجف میرفت، برای بابا علی علیه السلام نامه مینوشتم که تو پدرمی برام پدری کن.
اون
اون روز مادر حسین اومد و گفت دیشب دو رکعت نماز خوندم و گفتم یا امام علی، پسرم سر انتخاب و ازدواج اشتباهی که داشت و سر طلاقش خیلی زجر کشید، یه همسر خوب نصیب پسرم بشه و خودت بهم نشون بده...
اون شب خواب میبینه که خاله پدربزرگم و عمه مادربزرگهام که از سادات هست و من بهش میگفتم "گل پرپر" بهش میگه به پسرت بگو چرا نمیری دختر سید رو بگیری؟!
اون زن هائی که تو ذهنت هستن زن زندگی نیستن...
( چون زن سابق حسین چادری بود و بدجوری چشمش از چادریها ترسیده بود و فکر میکرد همه مثل هم هستن...)
ما در منزل روستامون آب تانکر داشتیم و آخراش بود و داشتم با صبر و حوصله ظرف ها رو با باریکهی آبی که از شیر آب میومد میشستم که مادر حسین اومد و با مادرم صحبت میکردن و اینها رو میگفت و گفت فلان *** گفت بگید که استخاره کردیم بد اومده ولی پسرم چشمش به خاطر ازدواج اولش ترسیده و با اینکه اون شب من و پدرش از دخترتون خوشمون اومد، گفت نه و ما هم نتونستیم کاری کنیم و این طوری گفتیم ولی این بار که خوابم رو براش تعریف کردم قبول کرد که بیام پیشتون و حالا تصمیم شما چیه؟!
آب تانکر تموم شد و من داخل اتاق رفتم که مامانم هم داشت بهش میگفت دخترم هر چی بگه و من نمیدونم!
دوباره مادرش اومد و گفت شنیدی که به مادرت چیا گفتم؟ ولی باز هم برات میگم و همه حرف ها رو دوباره زد...
گفت نظرت چیه؟!
گفتم نمیدونم!
گفت یا بگو آره یا بگو نه که تکلیفم رو بدونم...
گفتم باشه!
13 به در بود که اومده بودن دنبالمون بریم بیرون بیشتر باهم آشنا بشیم اما ما رفته بودیم کوه و خونه نبودیم.
روز 14 فروردین اومدن منزل کاشان برای خواستگاری و دوباره با هم صحبت کردیم.
خیلی ازش دلگیر بودم و گفتم کارش رو تلافی میکنم و چنین و چنان میکنم و کلی برای خودم خط و نشون کشیده بودم!
اما وقتی دیدمش تمام ناراحتیها از دلم بیرون رفت...
مهر حسین بدجوری در دلم رخنه کرده بود...
همون شب بعد خواستگاری مادرم خواب دید که یه چادر مشکی تا کرده داره به حسین میده...
با اینکه واقعا دوستش داشتم، اصلا دوست نداشتم بهش بگم که از قبل عاشقش شده بودم که روی انتخابش تاثیری بزارم، دوست نداشتم فریبش بدم، واقعا دوست داشتم با عقلش من رو انتخاب کنه...
مادر و خواهرم کلی شرط و شروط گذاشتن که حتما حتما سه الی شش ماه باید رفت و آمد کنیم تا خوب همدیگه رو بشناسیم.
روز بعد از خواستگاری 15 فروردین بود که پارک نزدیک خونه قرار گذاشتیم و که خانواده ها با هم باشن و ما هم گشت میزدیم و صحبت میکردیم، پدرم و بابای حسین و بقیه رفتن مسجد نزدیک پارک که نماز بخونن و ما هم خسته شده بودیم نشستیم که هم مراقب وسائل باشیم هم سوالاتم رو بپرسم، صدای اذان پدرم تو بلندگوی مسجد پخش میشد و من هم دفتر سوالاتم رو که خودم درست کرده بودم بیرون آوردم، حسین گفت خودت دفتر رو درست کردی؟ گفتم بله، گفت خوشگله، گفتم من اصولا چیزائی که خودم درست میکنم رو دوست دارم.
بالاخره اون شب هم گذشت...
روز بعدش آش پختن و رفتیم یه پارک نزدیک خونه خالهاش و شوهر خاله اش هم اومده بود به عنوان کسی که 9 تا بچه و نوه هاش و خیلی از فامیل و اقوام رو ازدواج داده بود و تجربه داشت، که من رو ببینه و نظر بده...
ما رسیده بودیم، پدر و مادرم گوشیشون رو نیاورده بودن، از گوشی من با حسین تماس گرفتن که پدرم بپرسه کجا هستن؟
چون از روز خواستگاری گفته بودن شماره هاتون رو به هم بدید که صحبت کنید و... گفته بودیم تا مطمئن نشدیم به هم نمیدیم و حالا زود هست...
خانواده ها نشستن و ما ساعت ها تو پارک قدم میزدیم و صحبت میکردیم.
خسته شدیم رفتیم که بشینیم، حسین و خاله و شوهر خاله اش رفتن یه کناری که با هم صحبت کنن، حسین تا اون موقع دو دل بود ولی با حرف هائی که شوهر خاله اش بهش زد که این دختر این خوبی ها رو داره، دل حسین آروم گرفت و صد در صد نظرش مثبت شد و وقتی اومدن نشستن و خانواده ها گفتن خب به چه نتیجه ای رسیدید؟
من سکوت کردم و حسین گفت همین رو میخوام و من هم لبخند زدم.
وقتی دیدن نظرمون مثبت هست، همه رفتیم خونه مادر و پدر حسین و اونجا من دو تا عکس از حسین و ابوالفضل دیدم که از 20سالگی حسین بود و دقیقا همون پسری بود که تو خواب دیده بودم.
چون 13 سالگی و 25 سالگی حسین اصلا شبیه 20 سالگی اون نبود و اونجا متوجه شدم که حسین همون پسر رویاهام هست!
بعد از اینکه میخواستیم از خونه شون بریم، مادر حسین گفت خب حالا که نظرتون مثبت هست نمیخواید به هم شماره
بدید؟
گفتم همون شمارهای که اول زمان ورود به پارک باهاش تماس گرفتیم از من بود.
وقتی رفتیم خونه و به خواهرم گفتم، کاردش میزدی خونش در نمیومد!🤣
گفت مطمئنی؟! مگه نگفتم سه الی شش ماه برید بیاید؟ گفتم مطمئنم...
روز بعد 17 فروردین خیلی دلم براش تنگ شده بود و به خانواده گفتم میخوام ببینمش، گفتن خب الان نمیگن برای چی میخواید همدیگه رو ببینید؟
بعد کجا میخواید برید و تنهائی نمیشه و...؟
گفتم خب به بهونه صحبت برای مهریه میگم بیاد خونمون تو اتاقم صحبت میکنیم!
بهش پیام دادم ساداتم شناختی؟ گفت بله شما عشق مائی!
بهش گفتم اگه میشه یه کم با هم صحبت کنیم و اون هم از خدا خواسته گفت باشه بعد از کار میام!
وقتی اومد مادرم وسائل پذیرائی رو آورد و ما رو تو اتاق تنها گذاشتن...
برای همدیگه میوه پوست میکندیم و با هم صحبت میکردیم...
میگفت خیلی دلم میخواد بغلت کنم و بوست کنم...
گفتم نمیشه نامحرمیم و این چیزا باشه برای بعد محرمیت...😁😅
راجع به هر چیزی صحبت کردیم به غیر از مهریه...😂😅
روز بعدش دائیم و زن دائیم و مادر و پدر حسین و مادر و پدرم و خواهرم اومدن که برای مهریه صحبت کنن...
حسین سر کار بود و من هم تو اتاقم گزارش لحظه به لحظه میدادم!🤣
حسین گفت من تا 100 تا سکه قبول دارم، گفتم سکه نمیخوام، 124هزار صلوات مهرم کن، گفت نه باید عرف جامعه باشه! گفتم خب 5 تا سکه خوبه؟ گفت نه کمه، گفتم خب دیگه آخرش 14 تا! گفت نه بهشون بگو همون صد تا سکه!
حالا اونا داشتن اون طرف روی بیش از صد تا حرف میزدن!
گفتم حسین گفته صد تا سکه بیشتر نمیتونم بدم و من هم قبول دارم و صحبت ها دیگه با این حرف تموم شد.😄
روز بعد قرار پاگیره نویسی گذاشتیم و بزرگترهای بیشتری رو دعوت کردیم، مهریه که از قبل مشخص بود من و حسین بیشتر میخواستیم صیغه محرمیت بینمون خونده بشه...
حسین اون شب آنقدر اصرار کرد که صیغه بخونیم هیچ *** قبول نکرد!😑
روز بعدش برای آزمایش خون رفتیم و تا ظهر باید منتظر میموندیم که جواب آزمایش بیاد و چون نسبت های فامیلی هم داشتیم، میترسیدیم که جواب آزمایشمون خوب نباشه!
یعنی از استرس آنقدر حالم بد شده بود که حسین متوجه شده بود فکر کرده بودم مریضم کسی چیزی بهش نگفته!😐😅
ولی جواب آزمایش رو که بهم گفت انگار نه انگار تا چند لحظه قبلش حالم خراب بود!😂
فرداش که روز تولدم هم بود قرار خرید بازار گذاشتیم و من و حسین و مامانم و مامانش و خواهرم و خاله اش رفتیم بازار،
یه کت شلوار سرمهای دیدیم خوشگل بود، خواهرم گفت برای تولدش بخرید! مادر حسین گفت کادو تولدش دیگه باشه بعد از عقد! حسین هم گفت محرم نیستم که آخه بتونم ببینم بهت میاد یا نه؟! محرم بودیم میپسندیدم همین الان برات میخریدم...
یه کت شلوار شیری برای عقد خریدیم و چک سنواتی که کارخونه بهم داده بود رو خودم برای حسین کت شلوار دامادی و پیراهن و کفش و حلقه اش رو خریدم و برای خرید حلقه خودم هم من و حسین و خواهرم بقیه رو قال گذاشتیم و سریع خریدیم و خواهرم از ما جدا شد و دو نفری برگشتیم پیش بقیه و حسین رفت که ما رو آبمیوه مهمون کنه خستگی از تنمون بره...
به آبمیوه فروش گفت پنج تا شیر موز بیار، من گفتم هویج بستنی میخورم، حواسشون نبود که خب از شیرموز یکی کم کنه و هویج بستنی رو هم سفارش داد، خلاصه اینکه من هم هویج بستنی رو خوردم هم شیرموزم رو و خیلی چسبید!🤣🤣🤣
روز بعدش قرار شد اصلاح کنم و موهام رو رنگ کنم که برای عقد آماده بشم و گفتن بریم پیش آشناهای خاله حسین، گفتم خواهرم آرایشگر هست و بیشتر بهش اطمینان دارم، میترسم ابروهام رو خراب کنن و اونها هم قبول کردن...
در کل بیشتر از یازده روز نتونستیم دووم بیاریم و مشتاق هم بودیم و با اصرار من و حسین شب مبعث بالاخره عقد کردیم.
همون شب حسین منزل ما خوابید و عروسی کردیم.😁
دیگه محرم بودیم و بیشتر از این نمیتونستم کنترلش کنم!🤣😂😅
روز بعد به منزل اونها رفتیم و پدر و مادرو برادرش ما رو تنها گذاشتن و به روستا رفتن...😁
بعد از عملیات یه دل سیر نشستیم و با هم صحبت میکردیم و حسین از سرگذشتش میگفت و من هم از سرگذشتم میگفتم...
وقتی خاطراتمون رو برای هم تعریف میکردیم روبه روی عکس بین الحرمینی خوابیده بودیم که حسین از کربلا آورده و به دیوار چسبیده بود.
من و حسین از شدت مهر و
#فصل_چهارم
ازدواج ابوالفضل و فاطمه!
یکی از تفاوتهائی که من و حسین داشتیم این بود که من بچه آخر و نوه آخر هم از طرف پدری و هم از طرف مادری بودم، حسین بچه اول و نوه اول بود.
خب این باعث شده بود من از زندگیها و سرگذشتهای زیادی که در اطرفم بود عبرت بگیرم و تقریبا میشد روی آدمشناسی من حساب باز کرد و خب همین مورد هم باعث شده بود در دوران نامزدیمون واکنشهائی داشته باشم که حسین از روی عقل من رو به نحو احسنت انتخاب کنه و الحمدلله با اینکه عاشقش بودم، انتخاب هر دومون عاقلانه بود و خوابهائی که در طی سالهای زندگیمون دیده شد فقط نشونه و علامتی برای درست و غلط راهی بود که در اون قرار گرفته بودیم و راهنمائی راهگشا از طرف خداوند برای زندگی ما بود...
در طی عقد نسبت به شناختی که راجع به خانواده حسین و برادرشوهرم پیدا کرده بودم، که چه حساسیتهائی دارن و اولویتشون روی تمیزی و زرنگی و اهل زندگی بودن و خانواده دوست بودن و... بود.
یکی از دوستانم که در خوبی و کدبانوئی بهتر از من بود و میدونستم حتی وارد خانواده حسین بشه بیشتر از من از اون راضی خواهند بود و با این مورد مشکلی نداشتم چون خودم هم خیلی دوستش داشتم و دوست صمیمی من بود رو به اونها معرفی کردم( همون کسی که با هم رفتیم گذرنامه گرفتیم...)
اما هر بار با بهانهای مثل ابوالفضل هنوز درسش تموم نشده و لیسانس الکترونیکش رو نگرفته و هنوز کار پیدا نکرده و ... عقب میفتاد و چیزی نمیگفتم.
خب در طول یک سال عقد ما اینقدر با هم خوب بودیم و اینقدر خانواده اش از من راضی بودن که حتی مادرشوهرم میگفت مادرم اقلیما راست میگفت دختر میخواید بگیرید، از خانواده عیالوار بگیرید چون تجربه زندگی بیشتری داره...
درس ابوالفضل تموم شده بود اما هر چه دنبال کار میگشت پیدا نمیکرد و پاره وقت بود و مناسب گردوندن زندگی نبود ولی اونقدر بهش فشار اومده بود که یه روز به مامانش گفت من فاطمه رو میخوام...
فاطمه کی بود؟
دختر دائی حسین و نوه دائی من، مادر فاطمه دختر دائی من میشد و همون کسی بود که در طی خواستگاری ما با هر دو خانواده ارتباط داشت و خبر میگرفت و بهشون گفته بود بگید استخاره کردیم بد اومده، یا بهشون گفته بود من چیزی نمیگم ولی دختر عمه ام یه اخلاقهای خاصی داره!( این حرف دو پهلو باعث شده بود با دو دلی پا پیش بزارن...) یا حتی زمانی که مادرم من رو باردار بوده، میگفته عمهام با این سنش دوباره باردار شده! مادرشوهرم خواهرشوهر دختر دائیم میشد و خب با اینکه باباجون قلی چون دختر دائیم یتیم بوده و دائی علی من در 8 سالگی اون فوت
کرده بوده و خودش هم یتیم بوده، خیلی هواش رو داشته، اما این خوبی ها جلوی چشمش نبود و قدرنشناسی میکرده...
یکی از اختلافاتی که این وسط بود کم صبر و حوصله بودن من و خانواده حسین یک اندازه بود و با هم جور بودیم و سریع یه کاری رو انجام میدادیم، ولی خانواده دختر دائیم کلا پر حوصله و مس مسو با آرامش بیش از اندازه، طوری که واقعا آدم از کوره در میره و از سرعت لاک پشت و حلزون هم کمتر و این برای کل خانواده آزار دهنده بود!
با این اوصاف، اینکه ابوالفضل گفته بود من فاطمه رو میخوام، همهی مارو در شوک فرو برد!
با این حال و عدم میل و رغبتی که همه خانواده به این موضوع داشتن، گفتن چون ابوالفضل دوستش داره، میریم جلو ببینیم چه طور میشه؟!
برای خواستگاری و آشنائی و...میرفتن و خب خیلی خیلی با صبر و حوصله و مس مس بسیار زیاد...
یادم هست من تا یکی دو سال اصلا نمیدونستم پدرشوهرم یا پدربزرگ شوهرم زمین و ملک و املاک چی دارن و کجا دارن؟
ولی دختر دائیم به مادرم که عمه اش باشه زنگ زده بود که پدر و پدربزرگ ابوالفضل مال و اموال و ملک و املاک چی دارن؟ چه قدر به دخترت طلا و کادو دادن؟ پول میدن یا خسیس هستن و هر سوالی از این قبیل بود پرسیده بود و وقتی شنیدم خیلی ناراحت شدم و چیزی نگفتم...
چون باباجون قلی که پدرشوهرش میشده یه زمین بهش هدیه داده بوده، ولی وقتی فوت کرده بوده، گفته هیچ کاری برای من نکرده و راضی نیستم!
بعد یه روز من رو تو خیابون کشید کنار که تو دختر عمهام هستی و تو خونه اینها زندگی میکنی، میخوام ببینم چه طور آدم هائی هستن...
بهش گفتم درسته دختر عمه ات هستم و فاطمه نوه دائیم هست، اما ابوالفضل هم برادرشوهرم هست و مثل برادر دوستش دارم...
اگر قراره تحقیق و سوالی باشه، باید دو طرفه باشه، نمیشه شما بپرسی و بری و من هیچی نپرسم!
من تو خانواده پدرشوهرم زندگی میکنم و هر آدمی بخواد وارد زندگیمون بشه روی زندگی ما هم تاثیر میزاره!
از ویژگی های اخلاقی ابوالفضل بهش گفتم که غیرتی هست و روی زنش حساس و باید چادر سر کنه نماز و عباداتش سر جاش باشه و به خونه زندگیش برسه و...
ابوالفضل مامانش رو کنار میکشه و پدرش هم خواب بوده، یواشکی میگه مامان من هر چی فکر میکنم میبینم فقط فاطمه رو میخوام...
پدرش میاد میگه چی میگید؟ مامانش میگه ابوالفضل دوباره فیلش یاد هندستون کرده و میگه من فاطمه رو میخوام...
باباش هم همون جا میگه باشه هر چی تو بخوای و با مادرش میرن و دوباره صحبت میکنن و بالاخره مثل من که دوباره راضیم کردن، اونها رو هم راضی میکنن و جریان خواستگاری دوباره راه میفته...
ولی دوباره آنقدر این دوران طولانی میشه که دائی ابوالفضل که عموی فاطمه هم میشده، کرونا میگیره و بیمارستان بستری میشه...
مادرم خواب میبینه که دائی علی من خوابیده و زن دائیم یعنی مادربزرگ فاطمه، با خنده میره بیدارش میکنه و میگه علی جون علی جون بلند شو، دائیم هم ناراحت و عصبانی دستش رو میکشه و روبش رو اون طرف میکنه...
مادرم خواب رو که برام تعریف کرد، به مادر حسین گفتم که دائیم از این وضعیت که آنقدر داره طول میکشه از دستشون ناراضی هست، بگید زودتر تمومش کنن عقد کنن دیگه...!
مادرشوهرم بهشون میگه و بالاخره بعد چند روز میریم محضر و عقد میکنن، چون کرونا هم بود و کسی نبود، یکی از شاهدهای عقدش هم من بودم که براشون امضا زدم...
عقد که کردن بعد دو روز دائی و عموشون که کرونا گرفته بود، فوت کرد.
خلاصه برادرشوهر و جاریم هم بعد این همه فراز و نشیب، ازدواج کردن و خون ما رو تو شیشه کردن تا ازدواج کنن...!!!🙄
🧡 پایان پست های شنبه🧡
1403/01/18 12:46#فصل_پنجم
دوران عقد مشترک
زمانی که ابوالفضل حرف فاطمه رو زده بود، برای اولین بار که رفته بودن خواستگاری، ابوالفضل گفته بود من روی خانواده ام حساس هستم و احترام حسین و زکیه سادات رو باید بگیری و...
( به این دلیل که حسین پسری بود که همیشه تو خونه پیش مادرش بود و ابوالفضل همیشه پیش دوست و رفیقاش و از وقتی ازدواج کرده بودیم و با حسین صحبت کرده بودم، به حسین گفتم من ته تغاری خونه بودم و وقتی خواهر و برادرهام ازدواج کردن خیلی تنهائی کشیدم و دوست ندارم بعد از ازدواج ما طوری بشه که ابوالفضل فاصله اش بیشتر بشه و دوست دارم به عنوان یه برادر پشتش باشی و هواش رو داشته باشی و حسین خیلی از اون به بعد ارتباطش با ابوالفضل بهتر و بیشتر شد...)
وقتی از خواستگاری برگشتن و این حرف رو زدن که ما به فاطمه گفتیم احترام حسین و زکیه سادات رو داشته باشید، اصلا خوشحال نشدم، چون میدونستم با این حرف جرقه حسادت زده شده و هر کاری میکنن تا من و حسین رو بکوبونن...
و این طور هم شد...
اون مدت ده ماه آشنائی و حتی در دوران عقد مشترک ما، تمام کارها و گفتارها و رفتارهائی که خانواده دختر دائیم انجام میدادن با این نیت بود که دخترشون رو بالا ببرن و ما رو زمین بزنن...
مادرم از بچگی صبر و مدارا کردن رو بهم یاد داده بود و میدونستم که زمان همه چیز رو درست میکنه و من با امام حسین عهد بسته بودم که پای امتحانات سختی که خدا قرار هست با این ازدواج از ما بگیره هستم و باید جلوی خدا رو سفید میشدم...
دختر دائیم سوسه میومد و مادر شوهرم هم تو تله شناختی گیر افتاده بود و ورق برگشت!
چیزهائی که تا اون زمان برای من ارزش گذاری کرده بودن تغییر پیدا کرده بود...
مثلا مادر حسین میگفت تو تو سختی بزرگ شدی و کمبود مهر و محبت داری ولی فاطمه تو پر قو بزرگ شده و برادرم همه چیزی براشون فراهم میکرده و مهر و محبت دیده!!!
مثلا من طبق کار حسین، مطمئن بودم که کرایه ها و پول پیش خونه هر سال بالاتر میره و حقوق ها آنقدر افزایش قیمت نداره، برای همین گفتم زیر زمین خونه مادرم رو بازسازی کنیم و پولی که برای بازسازی دادیم تقسیم بر اجاره ثابت کنیم و چندین سال اونجا باشیم تا ان شاءالله خونه دار بشیم...
برادر و خواهرهام سال هاست بدون اجاره و پول پیش و... دارن منزل مادرم زندگی میکنن، ولی چون حساس بودم، این طوری نه به ضرر همسرم باشه نه پدر و مادرم...
و خب خونه رو میخواستیم بازسازی کنیم شرایطش نبود که ماشین بخریم.
ولی مادرشوهرم میگفت فاطمه که میخوان ماشین بخرن زبر و زرنگ هستن و ...
به خودی خود ما مشکلی با هم نداشتیم!
من و حسین یه سری
قواعد و قانون هائی برای زندگیمون داشتیم و ابوالفضل و فاطمه هم یه سری قواعد و قانون هائی برای زندگیشون داشتن...
ولی این وسط مقایسه کردن ها خیلی ما رو اذیت میکرد و دوست داشتم زودتر منزلمون آماده بشه و بریم سر خونه زندگی خودمون...
مادرشوهرم خیلی به حسین وابسته بود و پدرشوهرم به ابوالفضل خیلی وابسته بود...
این وابستگی من رو اذیت نمیکرد به این عنوان که اینها بالاخره مادر و پسر بودن و سالها با هم زندگی کردن، اگر من حسین رو چندین سال دوست داشتم، مادرش اون رو از زمان بارداری دوست داشته و با عشق بزرگش کرده بود.
اما این وابستگی و دوست داشتن به قدری افراطی بود که واکنشهای خوبی زمان عروسی دریافت نکردیم!
برادر اولم رابیسبند بود و با کمک پدرم و خانوادگی زیر زمین رو بازسازی میکردیم و جائی رو هم بلد نبودیم به رفقای برادرم میگفتیم که درست کنن...
یه زمین داشتم که زمان ورشکستگی هر کاری کردم فروش نرفت و بدهی هام رو پرداخت کردم و بعد مدتی مشتری پیدا شده بود.
27 میلیون خرج زیر زمین شد که 9 تومن اون رو با فروش زمینم به حسین هدیه دادم که زودتر خونه رو بسازیم و عید غدیر بریم سر خونه زندگی خودمون و مطمئن بودم با فاصله خیلی از مشکلات حل میشه.
چهل روز مونده به عید غدیر به مادر و پدر حسین گفتم عید غدیر میخوایم عروسی بگیریم و ان شاءالله بریم سر خونه و زندگیمون...
یادم هست تمام سنگکاری های خونه رو تو این مدت خودم و پدرم انجام دادیم، حسین که از سر کار میومد برق کشی و طبقه گذاشتن کابینتها و... رو انجام میدادیم...
دست تنها تمام نخالهها رو جمع میکردم و مادرم هم قالی میبافت و وسائل خورده ریز جهازم رو جور میکرد.
تمام جهازی که میتونستم یکی یکی از طبقه بالا میاوردم پائین بدون اینکه منتظر کسی باشم، چون همه علی الخصوص خانواده حسین میگفتن تا عید غدیر خونه آماده نمیشه که بخواید برید و من مطمئن بودم که آماده میشه و عید غدیر میریم...
حتی چند بار مادر و پدر حسین و جاریم اومدن و کمک نمیکردن که این خونه زودتر درست نشه که حسین ازشون جدا نشه!
از اون طرف هم تو این مدت با مقایسه و نیش و کنایههای مادرشوهرم و جاریم و خانواده اش واقعا اذیت شده بودم و هر چه سریعتر میخواستم این موارد تموم بشه...
یک هفته مونده به عید غدیر، وقتی خواهرم و مادرم دیدن من تو این مدت دست تنها به حرف هیچ *** گوش نمیدم و دارم تلاش میکنم که زودتر این خونه تموم بشه، با عمه و دختر عمه ناتنیم و دختر خاله ام و...تماس گرفتن که برای جهازچینی بیان...
مادرشوهرم و برادرشوهرم یک روز که حسین سر کار بود اومدن خونه مادرم و گفتن اینجائی که حسین پولش رو داده ساخته، کرایه بدید، پول پیش و کرایه رو بدید به حسین، که بیان نزدیک خونه ما خونه اجاره کنن...
دو تا از برادرهام بیست سال هست که منزل مادرم زندگی میکنن، با اینکه مادرم کمکشون میکنه و با صبر و مدارا باهاشون رفتار میکنه، اما چون عروس هستن و نزدیک مادرشوهر، بالاخره با فکر و خیالات خودشون درگیر هستن و لگدپراکنی میکنن...
من هم دیدم تا قبل از ورود فاطمه همه چیز خوب بود، اما بعد از ازدواج اونها رفتار خانواده حسین تغییر کرد، ترجیح دادم بهشون بگم ما همین جا زندگی میکنیم و هیچ جای دیگه نمیریم...
وقتی رفتن، دیگه نگذاشتن که حسین بیاد، مادر حسین که این همه از مهر و محبت و دوست داشتن حسین صحبت میکرد، در این یک هفته تا تونسته بود به حسین بی احترامی کرده بود و حسین هم پسری نبود که به پدر و مادرش بی احترامی کنه...
من عروسی آن چنانی نمیخواستم و گفته بودم فقط یه لباس عروس و عکس آتلیه و شام عروسی و کرونا هم که بود و فقط خانوادههای خودمون باشن...
اما اونها بهونه کردن صبر کنید کرونا تموم بشه بریم تالار جشن بگیریم و چه قدر عجله دارید برای رفتن و...؟
نهایت دوران عقد شش ماه مناسبه، ما دو سال و چهار ماه عقد بودیم و همچین زودی هم نبود!!!
از اون طرف دختر دائیم برای اونها سوسه میومد و از این طرف دختر عمه ناتنیم چون نزدیک طلاق بود برای ما سوسه میومد بلکه زندگی ما هم خراب بشه...!!!
یک روز مونده به عید غدیر رفتیم خرید بازار انجام بدیم و بعد از خرید بازار من و حسین و مادر و پدرش رفتیم خونشون و برای اولین بار بعد از یک هفته دوباره حسین رو دیدم و خیلی مدت زیادی بود و دلم براش تنگ شده بود!
مادرشوهرم هر چه خواست نثار من و حسین کرد!
خانوادهای که احترام سادات براشون واجب بود، به خاطر وابستگی افراطی، حتی به کسی که دوستش داشتن و برای اون این همه جوش میزدن توهین و بی احترامی کردن!!!
واقعا باورم نمیشد و متوجه شدم در این یک هفته چرا حسین نیومده و تماس و پیامی هم نداده بود!!!
عید غدیر خواهرم آرایشم کرد و برادرم هم ماشینش رو برامون گل زد و لباس پوشیده عروسی کرایه کرده بودیم و آتلیه رفتیم و اومدیم خونه خانوادگی دور هم نشستیم، مادر و پدر حسین اومدن غذا رو به حسین دادن و
رفتن و فقط خانواده خودم تو عروسیم بودن...
قابل توجه اینکه حقوق حسین اون زمان دو میلیون بود و خرج کل عروسی ما سه میلیون شد و خب من راضی بودم( من از نوع عروسیم راضی بودم و تنها داغی که خانواده حسین به دل من و حسین گذاشتن این بود که عروسی ما نیومدن...)!
یه حرفی زدن که خیلی ناراحت شدم، گفتن ما دیدیم داماد عروس رو میبره خونه، نه اینکه عروس داماد رو ببره خونه...
اگر من ناراحت بودم، حسین خیلی بیشتر از من ناراحت بود و در این مدت زندگی که شروع کردیم اصلا راجع به خانواده اش بدگوئی نکردم، حتی بارها بهش گفتم خانواده ات با من مشکل پیدا کردن، تو پسرشون هستی و تو رو دوست دارن، تو برو و بیا، اما حسین میگفت اگر اونا من رو میخوان باید زنم رو هم بخوان، من و تو با هم هستیم و جدا نیستیم...
چند ماهی شد که نیومدن و ما به خوبی و خوشی داشتیم زندگیمون رو میکردیم و به حسین میرسیدم، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و بخوام بهش ابراز ناراحتی کنم و دائم آرومش میکردم و باهاش شوخی و خنده داشتم که ناراحتی ها از دلش در بره، وقتی میومد چائی و غذاش آماده بود و به استقبالش میرفتم و به خودم میرسیدم و آنقدر این فضا رو دوست داشت، که میگفت اگر میدونستم بریم سر خونه و زندگی خودمون آنقدر قرار هست بهمون خوش بگذره، زودتر تلاش میکردم تا خونه درست بشه...
وقتی خانواده حسین بعد مدت ها رفت و آمدشون رو شروع کردن( البته با این حرف که ما اومدیم خونه پسرمون و کسی نمیتونه ما رو از پسرمون محروم کنه!)
در صورتی که باز داشتن قضاوتم میکردن و چند ماه نیش و کنایهای بود که به سمتم سرازیر میشد و من سکوت میکردم و یه گوشم در بود و یه گوشم دروازه...
من رفتار و احترام خودم رو میزاشتم و مثل قبل بودم و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و اونها هم کم کم داشتن مثل قبل میشدن...
خودش ازدواج نکردن و به کوچکترین ناخوشی ما خوشحال میشه!)
پدرشوهرم تو ماشین شروع کرد بد گفتن از فاطمه و خانواده اش که چرا این کارا رو میکنن و این طوری هستن و...
اونجا مادر و خاله حسین متوجه میشن پدر شوهرم منتظر یه جرقهای هست که همه چیز رو خراب کنه و هیچی نمیگن و من هم که از همون اول زرنگ بودم و متوجه میشدم قضیه از چه قرار هست و میخوان حرف گذشته رو پیش بکشن...🤣
آخ آخ آخ
حسین میگم بی تجربه هست سر یه همچین کارهائیش هست!😐
حسین یه دفعه گفت از اولش که میخواستید دختر بگیرید باید حواستون رو جمع میکردید، نه اینکه الان بگید بَده و نمیتونید پسش بدید و باید بسوزید و بسازید...
ما رسیدیم خونه دائی حسین و پیاده شدیم و پدرشوهرم با عصبانیت گازش رو گرفت و رفت!
رفتیم پائین و یواشکی با هم صحبت میکردیم نزاشتیم خانواده عمو و دائی حسین چیزی متوجه بشن...
ابوالفضل و فاطمه هم رسیده بودن...
من با حسین صحبت میکردم و آرومش میکردم...
بعد از مدتی پدرشوهرم زنگ زد به ابوالفضل که بیاید غذا رو بگیرید میخوام برم!
من و خاله حسین و ابوالفضل رفتیم که پدرشوهرم رو آروم کنیم...
خاله حسین یه دفعه داد و هوار که آره تو حق نداری به خواهرا و برادرام توهین کنی و من دیگه پام رو خونتون نمیزارم و هر چی عزتت رو میگیریم بدتر میکنی و...
ابوالفضل به زور خاله اش رو فرستاد پائین ...
من و ابوالفضل شروع کردیم پدرشوهرم رو آروم کردن...
پدرشوهرم گفت برو به اون شوهر فلان فلان شده ات بگو چی و چی و چی...
گفتم چشم بابا حق با شماست حالا بریم پائین زشته خانواده عمو اومدن و...
من که به حسین هیچی نگفتم و اصلا هم یادم نیست پدرشوهرم چی گفت فقط یادمه داد و بیداد میکرد...😅
رفتیم پائین یه سفره بزرگ انداختن و همه نشستن و به هوای اینکه جا نیست یه سفره کوچیک انداختن حسین و مادر و خاله حسین و من نشستیم سر سفره کوچیکه...
کمک کردیم سفره رو انداختیم و از حسین اجازه گرفتم که پیش پدرش بشینم...
کنار بابای حسین سر سفره بزرگه نشستیم و پدرشوهرم ترنج به من میداد و منم ترشی خیارشورهام رو بهش میدادم و...
دختر دائیم کاردش میزدی خونش در نمیومد...🤣
آخه این همه مدت برای من دسیسه چینی کرده بود که بلکه از چشم خانواده حسین بیفتم و تیرش به سنگ خورده بود!😐
🩷پایان پست های یکشنبه🩷
1403/01/19 10:29دو هفته بعد عروسی ابوالفضل، همه رفته بودیم روستا خونه پدرشوهرم، فاطمه علائم بارداری داشت میگفت معده ام به هم ریخته!
گفتم بارداری!
نمیدونستن...
همون شب که برگشتیم رفته بودن آزمایش گرفته بودن دیدن بله و خب تا تشکیل قلب به کسی چیزی نگفتن...
( از اون جائی که از بچگی هر چیزی نیاز بود راجع به فرزندآوری و تربیت فرزند مطالعه میکردم و خیلی از بچههای فامیل زیر دستم بزرگ شده بودن، تجربه زیادی داشتم)
تو دوران بارداری فاطمه چون تجربهای نداشت خیلی بهش کمک کردم که چه غذاهائی بخور چه کارهائی انجام بده و ورزش های حیپا بارداری و زایمان راحت خانم آبادی رو بهش معرفی کردم و بچه اش رو الحمدلله سالم و سلامت شهریور 1401 به دنیا آورد...
حتی خودش در دوران بارداری بهم میگفت مادریمون رو باید نصف نصف کنیم!
مادرشوهرم همیشه میگه نورا، حسین و زکیه سادات رو بیشتر از ابوالفضل و فاطمه دوست داره و بالطبع فاطمه هم ناراحت میشه!
حسین هم میخواد اوضاع رو درست کنه، میگه خب من و خانمم زیاد با نورا نیستیم و وقتی هستیم باهاش بازی و خنده داریم، مسلما این طوری ما رو بیشتر دوست داره...
ولی فاطمه و ابوالفضل دائم با نورا سر و کله میزنن خسته میشن همیشه حوصله شون به بچه نمیکشه نورا همیشه اونها رو شاد و خندون نمیبینه، حالا که ما رو میبینه میاد سمت ما...
ولی بچه پدر و مادرش رو با کسی دیگه عوض نمیکنه...
به نظرم هر کسی یه سری خصوصیات اخلاقی خوب و بد داره و کسی معصوم نیست که هیچ اشتباه و خطائی نداشته باشه...
اگر انعطاف پذیری و صبر و مدارا باشه، خیلی از مسائل و مشکلات حل میشه...
ننه حاجی و باباحاجی سر یه سری مسائل مذهبی مثل خمس و وقف و... از جوونی با هم یکی به دو میکردن و خب پدر حسین هم با این وضعیت دعوای پدر و مادرش نمیساخته و چند سالی هم در جنگ تحمیلی بوده و یه کم کشش نداره و یک کلام هست...
مادر حسین یا من یا حسین و ابوالفضل باهاش کنار میایم و سعی میکنیم کوتاه بیایم و درک کنیم، چون فاطمه یه کم تیشه رو به خود هست و دوست داره بقیه در اختیارش باشن( از قول دختر دائیم، میگفت مجرد که بود هر وعده غذائی رو میبردم دم تختش میخورد و زحمت نمیکشید که حتی بیاره لب سینک ظرفشوئی بزاره که من بشورم و ظرفش رو هم باید میرفتم میاوردم میشستم...) پدر حسین از این رفتارها خوشش نمیاد و دائم از دست هم ناراحت میشن و یکی به دو میکنن...
فاطمه چون از قبل پیشینه این شکلی داشت، تو بارداری هیچ کاری نمیکرد، دکتر دو هفته بهش استراحت داده بود ولی الله اعلم راجع به این مورد که مدت بیشتری دکتر بهش استراحت داده بوده یا
395 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد