چون غیربازارجاییورونمشناختم
کی میبردمنو
رفتیم ادرسشوبامادرم پیداکنیم ک اونجاابروموبرددادفریادفش وکتک ک گم شدیم
اخرش یه بنده خدااومدمارورسوندتوراه گفتیم وضعتمونواونم بهم کمک مالی کردگفت فقط درس بخون
بعدش پدردوستم اون ومنوبرددانشگاه وثبت ناممون کرد
باکمک همون بنده خداکاردانیم به زورخوندم
چون شرایطم جورنبودازیه طرف راهش دور بود پول میخاست
ازیطرفم ازلحاظ مالی
فک کن کامپیوتربخونی دوسال دبیرستان دوسال کاردانی کامپیوترنداشته باشی
مشکل گوشمم ک خیلی برام سخت بود
سال 95درسموتموم کردم وبه کمک دوستام دالقران ثبت نام کردم
حین این رفت وآمدای بیشترباخواهرش بخاطراینک ک یسال خونشون نزدیک خونه مااجاره بود
من اون موقع بافتنی میبافتم
برادخترش کلاه بافته بودم
بهش گفتم بیام ببین اونم گفت باشه
رفتم دیدم آماده میشه
میگ قراره پدرشوهرش وبرادرشوهراش ک یکیش الان همسرمنه بیان
منم پشیمون شدم بالاخره اونجابودم اومدن من کناربخاری نشسته بودم
بدون ارایش بودم سرم پایین بودهمش خلاصه فقط رفتنی نگاشون کردم
دیدم چقدزشته
اون برادرشوهری بودک من توفیلم دیدم بهش گفتم چقدبده
گفت ببین حالا اون تورومیپسنده
فکنم دیگ میدونستن من بابرادرش کنارنمیام
واس همین این کاروکرده بود
هی برادرشوامتحان کردم دیدم آدم بشونیی
از یه طرف ازاخلاقش خوشم نمیومدومعیاری ک من برازدواج درنظرداشتم نداشت
اینک همسرم حداقل باید
5سال ازم بزرگترباشه سربازی بره
شغل خوب وآینده نگروبادرک وفهم
ومومن باشه فامیل نباشه
بع خودشم گفتم ولی این
اینارونداشت تازه بچه ننه هم بود
ازیطرف توفشاربودم هم ازطرف خانواده هم هی خواستگارمیومدقسمت نمیشد
یکی همسن بابام دوتاش روستایی بودن چندباربیرون بود چندبارتوعروسی میدیدنم
گفتم عب نداره این دوسم داره قبولش میکنم کم کم راضی شدم به دوس داشتنش
سال96تابستون بودیه خواستگار اومدقبول کردم اومدن قرارشدبریم
1403/01/25 13:24