The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان زندگی شما

413 عضو

چون غیربازارجاییورونمشناختم
کی میبردمنو
رفتیم ادرسشوبامادرم پیداکنیم ک اونجاابروموبرددادفریادفش وکتک ک گم شدیم
اخرش یه بنده خدااومدمارورسوندتوراه گفتیم وضعتمونواونم بهم کمک مالی کردگفت فقط درس بخون
بعدش پدردوستم اون ومنوبرددانشگاه وثبت ناممون کرد
باکمک همون بنده خداکاردانیم به زورخوندم
چون شرایطم جورنبودازیه طرف راهش دور بود پول میخاست
ازیطرفم ازلحاظ مالی
فک کن کامپیوتربخونی دوسال دبیرستان دوسال کاردانی کامپیوترنداشته باشی
مشکل گوشمم ک خیلی برام سخت بود
سال 95درسموتموم کردم وبه کمک دوستام دالقران ثبت نام کردم
حین این رفت وآمدای بیشترباخواهرش بخاطراینک ک یسال خونشون نزدیک خونه مااجاره بود
من اون موقع بافتنی میبافتم
برادخترش کلاه بافته بودم
بهش گفتم بیام ببین اونم گفت باشه
رفتم دیدم آماده میشه
میگ قراره پدرشوهرش وبرادرشوهراش ک یکیش الان همسرمنه بیان
منم پشیمون شدم بالاخره اونجابودم اومدن من کناربخاری نشسته بودم
بدون ارایش بودم سرم پایین بودهمش خلاصه فقط رفتنی نگاشون کردم
دیدم چقدزشته
اون برادرشوهری بودک من توفیلم دیدم بهش گفتم چقدبده
گفت ببین حالا اون تورومیپسنده
فکنم دیگ میدونستن من بابرادرش کنارنمیام
واس همین این کاروکرده بود
هی برادرشوامتحان کردم دیدم آدم بشونیی
از یه طرف ازاخلاقش خوشم نمیومدومعیاری ک من برازدواج درنظرداشتم نداشت
اینک همسرم حداقل باید
5سال ازم بزرگترباشه سربازی بره
شغل خوب وآینده نگروبادرک وفهم
ومومن باشه فامیل نباشه
بع خودشم گفتم ولی این
اینارونداشت تازه بچه ننه هم بود
ازیطرف توفشاربودم هم ازطرف خانواده هم هی خواستگارمیومدقسمت نمیشد
یکی همسن بابام دوتاش روستایی بودن چندباربیرون بود چندبارتوعروسی میدیدنم
گفتم عب نداره این دوسم داره قبولش میکنم کم کم راضی شدم به دوس داشتنش
سال96تابستون بودیه خواستگار اومدقبول کردم اومدن قرارشدبریم

1403/01/25 13:24

اول ی توضیحی از خودم و خانواده ام میدم تا بریم سر اصل مطلب
اسمم مبینا هس و 15 سالم بود.راستیتش قد بلندی ندارم😂ی دختر قد کوتاه تو پر چهره خوبی داشتم تقریبا ولی پشمام نمیذاشت نمیان شه😁
پدرم کارگر هست و یک مرد ساده و وضع مالی متوسطی داریم مادرم ی زن خوب و بساز و همه چی تموم و یک برادر دارم فقد ن خواهری ن چیزی برادرمم هم دو سه سال از من بزرگتره ولی یک مشکل خفیف ذهنی داره که در مدرسه استثنائی درس خونده ولی سواد نداره بدردش نخورده اون مدرسه رفتنه هم هدر بوده
و اینکه تو ی شهرستان کوچیک زندگی میکنیم

1403/01/26 00:30

اون شب مادرش و دوتا از عمه هاش فقد اومدن و یکم حرف زدن منو دیدن رفتن فردا شب چن نفر از اونا و چن نفر از ما بودیم یکم حرف زدن و به ما گفتن برین تو اتاق حرف بزنین رفتیم و از خجالت هردومون سرخ شده بودیم گفتم حرفی دارین بفرمایید گفتن ن حرفامونو زدیم شما حرفی دارین باز بگین منم گفتم ن حرفی ندارم پاشدیم رفتیم گفتن چه زود اومدین گفتیم قبلا حرفامونو زدیم دیگه گفتن پس شیرینی رو بیارین مامانم گف بزارین فردا من نمیدونستم امشب بله رو میگه مبینا ب خانواده پدریش نگفتم گفتن اشکال نداره الان حالا ی شیرینی بخوریم ک تموم شه فردا همه رو دعوت می‌کنیم
اونا داشتن حرف میزدن و من علی(داماد) رو نگا میکردم انگار قبلا خوب نگاش نکرده بودم لباسش تازه نبود و از خودشم زیاد خوشم نیومد من میخواستم زندگیم پر از عشق باشه ن اینکه عشق بعدا ب وجود بیاد ب عشق بعد ازدواج اعتقاد نداشتم رفتم تو اتاق و مامانمم اومد گفتم مامان من نمیخوامش ازش خوشم نیومد شیرینی رو نیارین مامانم گف یتیم مونده مگه قبلا ندیدیش خوب اون موقع میگفتی بگیم نیان گفتم اونموقع نتونستم خوب ببینمش الان تونستم درس حسابی ببینمش خوشم نیومد من میخوام وقتی طرفو دیدم عاشقش باشم از اول دوسش داشته باشم ن اینکه بعدا مامانم گفت باشه بیا بریم ببینن رفتیم نشستیم اونا انگشتر در آوردن ک فلا اینو دستش کنیم تا عقد منم همش مامانمو نیشگون میگرفتم مامانمم میگف ن الان ن فامیلای باباش بشنون ناراحت میشن از اونا اصرار از مامانم انکار خالمم انگار آدم اونا بود بزور اون انگشترو دستم کردند و شیرینی پخش کردن
اونجا ک من ب مامانم گفتم نمیخوام بابام فهمیده بود بعد اونا گفت انگار مبینا از ته دل راضی نیس فردا شیرینی رو برگردونید خاله هام نشستن از دخترای ترشیده حرف زدن از دخترایی ک قبلا خواستگار زیاد داشتن بعد دیگه خواستگار خوب پیدا نشد مجبور شدن با ی مرد بد ازدواج کنن و زندگی خوبی ندارن از این ک الان همه رفیق بار و اهل دود دمه ولی علی ن کلییییی حرف ک من و مامانمو انداختن تو استرس و بابام گفت خودش میدونه خودش همه چیو میدونه دیگه تصمیم بگیره

1403/01/26 00:37

منم گفتم بزار فک کنم ببینم تا فردا مامانم اومد پیشم گفت ن کسی تورو مجبور ب ازدواج میکنه نه نامادری بالا سرته سنی هم ازت نگذشته که نگران باشی خوب فکراتو بکن به دلت نشست بگو خوشت نیومد ن زندگی خودتو خراب کن ن زندگی پسر مردم رو بگو انگشترو پس بفرستیم گفتم مامان چن وقت پیش دیدی شهلا دوستم ازدواج کرد اونم اولش علاقه نداشت بعد ازدواج ازش پرسیدیم میگفت نه الان دوسش دارم شاید منم بعدا ازش خوشم اومد مامانم گفت من نمیدونم ببین الان بچشمت میاد ک فردا هم بتونی دوسش داشته باشی یا ن خودت تا فردا خوب فکراتو بکن عجله نکن من شب تا صب همش فکر کردم از اینکه شوهرم سیگاری باشه رفیق باز باشه تا نصف شب بیرون باشه وحشت میکردم حرفای خالم اینا همش تو ذهنم بود و میترسوند منو واسه همین گفتم همچین پسری تو این زمونه پیدا نمیشه بزار بله رو بگم کمک عشقش به دلم میوفته فرداش
ب مامانم گفتم مامانم گفت بازم فک کن ببین مطمئنی بگم بهشون بحث ی روز دو روز زندگی نیس یا لباس نیس یبار بپوشی خوشت نیومد در بیاری بندازی دور تا آخر عمرت وبال گردنته😐😂

1403/01/26 00:40

میاد با مامانش همین که دیدمت افتادی تو دلم خوشم اومد ازت گفتم من باید اینو بگیرم قبل رفتن😂😂رد که شدی از پشت دیدمت(🍑)گفتم دیگه بایدددد بگیرم از همه لحاظ خوب بودی پوشش حجاب اصلا سرتو بلند نکردی کلی وایسادم ک باز بیای ببینمت نیومدی دوستامم اصرار کردن ک بیا بریم ی چایی بزاریم بخوریم منم نمیرفتم ک الان تو میای بزور کشون کشون بردنم. گفتم چطور به مامانت اینا گفتی فک میکنم سخته گفتنش آدم روش نمیشه گفت اره ولی قبلا تورو به من گفته بودن منم اصلا ندیده بودمت چون نمیخواستم ازدواج کنم میگفتم ن اون بچه اس و فلان اون شب رفتم خونه خواهرم که عروس خالت هس داشت میرف خونشون گفتم میتونی به شوهرت بگی دختر خالشو خواستگاری کنه واسم تا قبل رفتنم اونم گفت کدوم تورو گفتم گفتن جدی کجا دیدی و فلان منم گفتم بعد پسرخاله اومد ب اونم گفتیم گفت باشه من میگم ولی اون بچه اس منم گفتم حالا بگو ببینیم چی میشه که شد

گفتم تو خواستگاری چرا لباسات نو نبودن گفت من قرار نبود بیام مرخصی نمیدادن بهم منم ناراحت بودم سر این ک نمیتونم بیام اصلا نرفتم خرید ک میخوام چیکار تابستون خواستم برم شهرستان میخرم اینجا که بیرون نمیرم،زد شب عید گفتن تعطیله برین مرخصی اومدم نتونستم خرید کنم بزور ماشین پیدا کردم حالا اومدم گفتم میام از اینجا ک اینجا هم همه جا تعطیل بود
تو دلم گفتم حالا اینطوری باشه یه موقع از اون مردا نباشه که به خودشون نمیرسن
باز کلی حرف زدیم درباره هم همش میگف بخور از خوراکیا منه اسکل نمیخوردم😂همش میخواست نزدیکم شه حتی میگف میخوام بزنمت زمین بخورمت 😂میگفتم نهههه تورخدا زیاد نزدیک نشو باغتون ن دیوار داره ن چیزی یکی میاد میبینه آبرومون میره دید نمیشه کاری کرد پاشدیم اومدیم .تو راه گفت ی نگا ب خودم نکردم ببینم تو چه وضعیم الان جای رژت مونده تو صورتم حتما  گفتم من رژ نرده بود چیزی نمیمونه رو صورتت گفت جدی گفتم آره مشخصه که چیزی نزدم گف لبات رنگشون انقد خوب بود فک کردم رژ زدی میدونستم بیشتر چیز میکردم😂رفت دم خونشون گف بزار موتورو بزارم اینجا پسر داییم میاد از اینجا ببره بریم مادر اینا اومدن تو حیاط گفتن کجا پس گفتم من میرم دیگه گفت نمیخوای الان برو شام بیا ولی گفتم باشه از باغ اومدیم برم لباسامو عوض کنم میام گفتن خوراکیا رو چرا نخوردین علی گفت واسه مبینا خریده بودم اونم نخورد بیاید بخورید گفتن ن ببره خونشون بخوره پس منم گفتن ن مرسی نمیخورم علی گفت چرا پس گفتم دوس ندارم زیاد در حای ک در مواقع عادی میمردم براشون اون روز نمیدونم چرا میلم نکشید الانم ک یادم میفته میسوزم ک چرا نخوردم یا نیاوردم بعدا بخورم دادم به اونا😂

1403/01/28 00:49

دوستان داستان اصلی از این ب بعد شروع میشه که خیلی اتفاقا افتاده خیلی خوابم میاد میخواستم زیاد بنویسم امشب ک چشام دارن اذیت میشن میرم بخوابم مرسی از همتون(تجاوز.خیانت.سردشدن.عروسی.زندگی تو غربت.برگشتن به شهرستان با کلی بدبختی)

1403/01/28 00:57

فرداش که حرف زدیم گفتم خرج اینا با تو بود یا مامانت اینا گفت با من گفتم خوبه خودت خرج میکنی اینطوری کردن گفت مگه چیکار کردن گفتم اون روز ک رفتیم خرید رفتن از فلان جا میوه خریدن میوه هاشون خوب نبود من فک کردم واسه خودشون میخرن نگو واسه ما خریدن میوه ها پلاسیده بودن کم هم بودن سینی رو هم پر نکرده بودن از خجالت مردم پیش همه علی عصبی شد گفت ن من بهشون گفتم از همه چی خوبشو بخرن چرا اینطوری کردن چش منو دور دیدن گفتم نمیدونم دیگه جای جشن گرفتنشونه گف من میرم بعدا حرف میزنین الان اعصابم بهم ریخته.
رفته بود زنگ زده بود به مادرش اینا که چرا آبروی من رو بردین این چکاری بود کردین و کلی حرف ک دعواشون شده بود .
علی یکی دو هفته بعد اومد شهرستان شب قبلش مامانم گفت شب بمون اونجا که صب اومد اونجا باشی منم شب با خجالت موندم و صب که اومد صبحونه اینا خوردیم علی رفت یکم استراحت کرد و من باهاش رفتم بعد ناهار هم گفت بیا بریم بخوابیم هوا خوب شه بریم بازار رفتیم تو اتاق و علی برای اولین بار اونجا لباسامونو در آورد و...
یکم بعد علی باز خوابید یکم و پاشدیم رفتیم بازار ک از استرس نفهمیدیم چی شد همش میگفتم مطمئنی چیزی نمیشه اونم میگف اره ولی بعدا اونم تو استرس افتاده یکم ک آروم شدم با خودم گفتم آخه اسکل وقتی پرده داری چطوری میخواد اتفاقی بیفته

1403/01/28 20:04

الانم دیر نیست فکراتو بکن بگو اگه طلاق میخوای ولی من میدیم ک همش داره گریه میکنه همش حس خفگی میکرد کم مونده بود سکته کنه همش میگفت نه شوهر درس حسابی دارم ن پسر درس حسابی یه تو بودی یه دونه هم علی ک گفتم خداروشکر تو دست خوب آدمی افتادی ک اینم از شما خدایا چرا منو آفریدی بدنیا اومدم ک زجر بکشم فقد حرفاش اینا بود و کارش گریه و غصه خوردن .وضعیت به محمد گفتم من نمیخوام جلو تصمیمت رو بگیرم خودت ببین چطوری خوشبختی حالت خوبه اون راهو انتخاب کن من هیچ حرفی برای تصمیمت ندارم بگی بمون میمونم بگی برو میرم ولی همیشه پشتتم هروقت هرجای دنیا ب کمک نیاز داشتی هرچی خواستی بگی هستم ولی بخدا شرایط ازدواج ندارم که بخوام قولی بهت بدم من تو این سن ن خونه دارم ن ماشین چطوری میخوام تورو خوشبخت کنم از شرایط محمد اینو بگم ک قبلا ماشین داشت و مغازه ک به اسم باباش بود رو گیم نت کرده بود و مال خودش بود برادراش هم آژانس و املاکی داشتن دوتاش بغل این ک شریک بودن اینا همگی 5 تا داداش و باباش همه پولشونو جمع میکنن ک چنتا زمین بخرن و آپارتمان بسازن و بفروشن زمینا رو هم میزنن به اسم یکیشون. تو آژانس یکی سهم اون‌یکی رو بالا میکشه و اونیم ک زمینه به اسمش بود گفته تا سهمم از آژانس رو ندی زمینا رو نمیدم آژانس مال یکی شده بود و زمینا مال یکی مغازه ای هم ک دست محمد بود مال باباش بود .

1403/01/30 19:02

مامانم تو این مدت ک همش مهمون اینا میومد انقد پامیشد میشست از درد زبونم لال میمرد بزور پامیشد و می‌نشست خیلی وقتا نمیتونست بشینه اصلا من اونو میدیدم بدتر گریه میکردم همش هروز اونا هم فکر میکردن واسه دردمه وقتی میخواستم بشینم چیزی بخورم کسی نبود بلندم کنه هزار بار اینور اونور میشدم تا بشینم نمیتونستم ب مامانم بگم بلندم کنه اون خودشو بزور بلند می‌کرد چ برسه ب من تو این چن وقت ک بچه ب دنیا اومده بود یکم حسم ب علی فرق کرده بود ولی همین که میدیدمش زار زار گریه میکردم علی بعد چن روز رفت و میخواست خونه رو بیاره شهرستان ما همه مخالف بودیم ولی حریفش نشدیم اونجا منتظر موند ک از شرکتی ک اینجا رفته بود بگن تا بیاد بره سرکار ی ماهی کشید بگن.از وقتی بچه ب دنیا اومده بود با محمدحرف نزده بودم ولی بیست و چهار ساعته بفکرش بودم شبا از فکرش خوابم نمی‌برد ی شب ک دیگه خیلی دلم براش تنگ شده بود بهش پیام دادم ک زود جواب داد و گفت چرا نبودی و اینا گفت همش دعا میکردم پیم بدی میترسیدم پیم بدم کسی ببینه تو دردسر بیفتی خیلی دلم برات تنگ شده بود چرا بفکر من نیستی ک میمیرم از دلتنگی گفت ی ده دیقه صبر کن من برم یجای خوب بتونم حرف بزنم بعد ک اومد پیم داد هستی گفتم آره هستم گفت کاش همیشه باشی کاش هروقت بگم بخوام پیشم باشی و کلیییی حرفای خوب بهم زد ک داشتم از عشقش میمردم

1403/02/02 17:27

اره خودم همیشه عذاب وجدان داشتم بخاطر خیانتی ک میکنم اون موقع هم محمد رو بلاک کردم یادم رفت بگم.دوم اینکه من اون موقع واقعا از همسرم بدم میومد نمیتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم از خودش دلیل این رفتاراش رو میپرسم میگه اونجا چون تنها بودی و غریب دلم ب حالت میسوخت واسه همین اونطوری بود و زندگی اینجا سخته الان من باهاش خوبم ن ب اندازه محمد ولی خب خوبم باهاش ولی علی مودی شده زیاد عصبی میشه و بعضی وقتا هم عادی.
بازم ممنون بابات نظرتون

1403/02/03 15:24

پارت 4
یکسال انتظار سخت گذشت
تو یکی از روزهای بهار 1381 خدا برای بار سوم دل معصومه و محمد و شاد کرد و معصومه متوجه شد که بارداره
خوشحالی بی حد و اندازه به علاوه ترس توی دل این زوج عاشق افتاده بود ک مبادا این بچه هم مثل دوتای دیگه از دست بدن....
این ترس انقدر عمیق شد ک توی یکی از روزای 4 ماهگی معصومه ب لکه بینی افتاد
محمد که دیگه نه طاقت دیدن غصه همسرش و نه طاقت از دست دادن بچه ش رو داشت معصومه رو با هواپیما به همدان فرستاد تا معصومه تو خونه پدریش توی استراحت کاملا مطلق بقیه بارداریش رو بگذرونه...

استراحت مطلق برای معصومه ای که دائما در جنب و جوش و کار کردن بود مثل یه زندان بود
اما هربار ک میخاست از جاش بلند بشه مورد توبیخ یکی از 5 تا خواهرش یا مادر و پدرش قرار میگرفت و دوباره به رخت خواب برمیگشت

روز ها گذشت معصومه ای ک حالا بخاطر وجود دختر کوچولو توی شکمش حسابی سنگین شده بود و از شدت کلافگی استراحت مطلق حسابی عصبی بود مدام گلایه میکرد و منتظر شروع درد زایمانش بود

تا اینکه اون روز فرا رسید
صبح 6 آبان ماه 1381 معصومه با درد زایمان به بیمارستان برده شد و بعد از چندساعت درد طاقت فرسا دختر کوچولو و زیبای خودش رو بغل گرفت و اشک از چشماش جاری شد و خداروشکر کرد بابت داشتن این فرشته زیبا....


اون دختر زیبا من بودم...
فاطیما....
دختری که هیچکس نمیدونست قراره چقدر توی این زندگی سختی و عذاب بکشه و با درد های ریز و درشت قد بکشه....

1403/02/10 17:03

با نام خدا شروع میکنم ب نوشتن داستان زندگیم

بدون اغراق بدون دروغ

نوشتن اون روزایی ک از سر گذروندم سخته اینکه لحظه ب لحظه سختی هایی ک کشیدم دوباره ب یادم بیاد ولی همیشه عاشق نوشتن بودم

گاهی فکر میکنم شاید یه روزی داستانمو نوشتم و تبدیل به یه رمان کردم چاپش کردم واسه کسایی ک عاشق خوندن هستن

شروع داستان و با یه متن زیبا آغاز کنم


"یبار یکی بهم گفت:خیلی غم داری مگه نه؟
گفتم:چطوره؟!
گفت:آخه خیلی قشنگ میخندی:)"


یه توضیح بدم که این داستان مال من نیست مال یه دختر خانم مهربونه که
به قلم خودشون هم نوشته شده و یبار داخل
یه بلاگ نوشتن منم چون داستان بسیار
خوب و غم انگیزی بود خواستم برای شما بزارم.😊😊🙏

1403/02/10 17:06

[پارت8]بعد از دنیا اومدن مبینا
حال و روز خونه ی ما عجیب بود
پدرم گاهی خوب بود و گاهی بد
روزایی ک موادی مصرف نمیکرد حال هممون خوب بود حتی اگه نون برای خوردن نداشتیم اما همینکه حال بابا خوب بود واسمون کافی بود

اما امان از روزهایی ک چندتا چیز و مخلوط میکرد و مصرف میکرد....
تمام کلانتری های منطقه پدرم و میشناختن چون هرهفته به یک جرم چندساعتی رو توی بازداشتگاه میگذروند

مادرم دوبار به قهر رفت خونه ی پدریش اما پدرم حالش خوب نشد و این وسط من و نازنین و مبینا قربانی میشدیم...

من دختر زرنگی بودم درسم عالی بود و توی مدرسه همه معلم ها و معاون و مدیر ب واسطه درس و اخلاق خوبم میشناختنم
بارها ب مادرم گفتن ک من و برای تحصیل ب مدارس نمونه دولتی یا تیزهوشان بفرستن اما مار من انقدر غم و غصه داشت ک من بینشون گم بودم

گاهی اوقات 6 ساعت توی مدرسه گشنه میموندم چون نه پولی داشتم ک خوراکی بخرم نه توی خونه نون بود ک با خودم ب مدرسه ببرم

گاهی اوقات بخاطر نداشتن پول برای خرید وسیله های مورد نیاز ب مدرسه نمیرفتم چون نمیخاستم جلوی دیگران تحقیر بشم

گاهی اوقات با حسرت به دخترایی نگاه میکردم که هر زنگ جلوی بوفه مدرسه صف میکشیدن
از ته دل میخندیدن
از پدر و مادرشون و تفریح و گردش های آخر هفته تعریف میکردن

گاهی اوقات نگاه میکردم به مادرایی ک برای پرسیدن درس بچشون ب مدرسه میان و این وسط مادر من هیچوقت ب مدرسم نیومد

من ب جز محبت پدر از محبت مادر هم دریغ بودم چون همیشه همه وقتش برای نازنین و مبینا بود

گاهی فکر میکردم من بچه واقعی اونا نیستم
چرا هیچوقت منو نمیدیدن
اگر پولی بود برای دوتا خواهر کوچیکم خرج میشد
اگر محبتی بود نصیب اونا میشد
اگر قرار بود جایی برای مهمونی برن اونا میرفتن و من خونه میموندم

اگر هرکدومشون اشتباهی میکردت کتکش رو من میخوردم
بارها وبارها بدون دلیل کتک خورده بودم
بارها و بارها بدون دلیل فهش شنیده بودم

من هیچوقت حتی مستقیم توی چشم پدر و مادرم نگاه نکردم و جوابشون ندادم چون میدونستم اینکار بی احترامی هست

وقتایی ک کتک میخوردم یا فهش میشنیدم ب پشت بوم خونه پناه میبردم و تو تنهاییم اشک میریختم ک مادرم نبینه و ناراحت نشه

وقتایی ک تو مدرسه تحقیر میشدم
وقتایی ک بخاطر وضعیت پدرم و فقر شدیدی ک توش دست و پا میزدیم از کهنه بودن لباس و کفش و کیفم پیش دوستام خجالت میکشیدم
وقتایی ک شب و نصفه شب پدرم تو حالت نعشگی شدید و توهم در خونه دونه ب دونه همسایه هارو میزد و ازشون گدایی میکرد
وقتایی ک مجبورم میکرد برم مغازه و جنس نسیه ای بیارم...

1403/02/10 17:09

[پارت18]20 روز به این منوال گذشت
حامد سراغمو از رقیه گرفته بود گفته بود ک فاطیما بی دلیل بلاکم کرده و ازش خبر ندارم
رقیه بامن حرف زد ولی اونکه نمیدونست چه بلایی سرم اومده‌...

با حرفای رقیه ب فکر رفتم و با خودم گفتم حامد که تقصیری نداره توی این اوضاع فقط اونه که میتونه با محبت هاش حالمو بهتر کنه

پس مجدد بهش زنگ زدم و بعد از 20 روز جدایی دوباره رابطه ما شروع شد

البته رابطه ای ک قرار نبود خیلی دووم داشته باشه...

چند روزی نگذشته بود که مادرم از رابطه من و حامد مطلع شد
بعد از اینکه یه فصل کتک مفصل خوردم و سیم کارتمو ازم گرفت و من در ب در و بیچاره پی گوشی برای حرف زدن با حامدم بودم
دلتنگ و بیقرارش بودم و حالم خیلی بد بود

شب های عکسشو میبوسیدم و گریه میکردم تا صبح
هرچقدر خونه رو میگشتم سیم کارتمو پیدا نمیکردم
چندباری‌که با گوشی مادرم بهش زنگ زدم مامانم متوجه شده و بود هربار کلی فهش میشنیدم اما دل بیقرار من آروم و قرار نداشت....

تا اینکه روز موعود رسید...
روز تولد حامد 26 آبان ماه 1395...
درحالی ک 20 روز از تولد 14 سالگیه من گذشته بود رفتم سراغ دخترخالم که اون روزا شوهرش توی کمپ ترک اعتیاد بود و با التماس ازش خواهش کردم که بهم کمک کنه با حامد تماس بگیرم....

دخترخالم یه خط بهم داد که ب گفته خودش مزاحم داشته و چند روزی بود خاموشش کرده بود

بلافاصله خط و توی گوشی دخترخالم انداختیم و به حامد زنگ زدم....

بعد از تبریک تولدش قرار شد نصفه شب ب حیاط خونمون بیاد تا هم ببینمش و هم کادوش رو بهش بدم...

حدود 40 دقیقه صحبت کردیم و بعد خط و از توی گوشی درآوردیم شاید دقیقه ای از خداحافظی من نگذشته بود که امیر وارد خونه خواهرش شد....

_عاطفه با کی حرف میزنی 40 دقیقه س دارم‌بهت زنگ‌میزنم

همین جمله کافی بود تا من تمام بدنم شروع ب لرزیدن کنه از ترس

عاطفه اما با خونسردی گفت به کدوم خطم زنگ‌میزدی من ایرانسلمو چند روزه خاموش کردم احتمالا ب اون زنگ زدی

ب هرترتیبی که بود قضیه سیم کارت و ماس مالی کردیم و من بعد از تشکر از عاطفه به خونمون برگشتم و بیصبرانه در انتظار شب و دیدار یارم بودم....

شب به هرسختی ک بود کلید در و از کنار بالش مادرم برداشتم و به سمت حیاط پرواز کردم
هوا ب شدت سرد بود و دندونام بهم میخورد اما عشق انقدر گرم تر از هوا بود که چیزی حالیم نباشه...

اونشب وقتی کنار حامد نشسته بودم از خدا خواستم که هیچوقت اون و ازم نگیره چون با رفتنش میدونستم که نابود میشم...

اونشب از حامد قول گرفتم که هیچوقت نره هیچوقت ترکم نکنه و اون با جمله ی : دیوونه ام اگه بخام تورو ول کنم خیال من و راحت کرد

1403/02/11 12:56

[پارت20]بعد از اینکه یه چندساعتی توی بهت و ناباوری بودم تصمیم گرفتم برم پیش رقیه
حس کردم رفیقم منو ب حامد نمیفروشه حتما دست حامد و رد کرده اون برمیگرده پیش من

چادر سر کردم و ب سمت خونه رقیه راه افتادم

_رقیه تو رو ب جون یدونه داداشت قسمت میدم یه سوال ازت بپرسم توروخدا راستشو بهم بگو

+سلامت کو....چیشده باز دعوا کردید؟

_تو با حامد رابطه داری؟؟؟

رقیه بهت زده نگاهم‌ کرد بعد از کمی بگو مگو ک اولش همه چیو انکار کرد اما بالاخره ب گناه خودش اعتراف کرد

با بغض توی گلوش و اشک توی چشماش نگاهم کرد

+دقیقا دوهفته بعد از دوستی تون یه روز زنگ زدم ب حامد ک بپرسم رابطتون چطوره که بهم گفت رقیه بدجوری تو دلم گیر کردی گفت تو از فاطیما خیلی قشنگ تری خیلی ب دلم نشستی خیلی دوستت دارم بخدا حاضرم بخدطرت هرکاری بکنم با فاطیما میمونم چون دلم براش میسوزه از طرفی هم هرچی بهش بگم نه نمیگه ولی من فقط تو رو دوستت دارم خواهش میکنم بگو ک توهم منو میخای...منم ک یکمی بهش حس داشتم قبول کردم و قول دادیم بهم ک تو چیزی نفهمی اما حالا.....
فاطیما منو ببخش بخدا حامد گولم زد بخدا الان میرم باهاش‌کات میکنم میگم‌ ک برگرده پیشت من غلط کردم شیطون گولم زد بخداپشیمونم...

و منی ک بدون پلک زدن فقط خیره بودم ب چشمای رقیه
یک کلمه بهش گفتم هیچوقت نمیبخشمت و دفتر دوستیم با رقیه رو همونجا بستم....

تصمیم خودمو گرفته بودم حامد و ب فرانوشی میسپردم و زندگیمو ادامه میدادم
اما مگه میشد؟؟؟

از اون آذر ماهِ نحس ب بعد امیر بارها و بارها سعی کرد ک بهم تجاوز کنه
بعد ها فهیدم ک امیر با یکی دیگه از پسرای فامیل شرط بسته بودن ک یکیشون منو بگیره و کارمو بسازه نمیدونم چرا اینکارو باهام میکردن
اون روزا سخت ترین و بدترین روزای زندگیم بود
از‌همه بدم میومد از مرد ها میترسیدم
بارها تموم دست و پامو با تیغ تیکه تیکه کردم از روی حرص
وقتی خون میدیدم حالم خوب میشد
وقتی تیغ میکشیدم روی دستام و درد میرسید ب مغز استخونم و کف حموم خون برمیداشت مثه دیوونه ها میخندیدم
آهنگای‌ دیسلاو همدم شب و روزم بودن
درسم ب شدت افت کرد جوری ک تمام معلما از دستم شاکی بودن
بارها بخازر دستای خط خطیم تو پروندم مورد انضباطی نوشته بودن و کلی نمره منفی داشتم غذا نمیخوردم و کلی وزن کم کرده بودم
شب و روزم شدع بود گریه و آهنگ گوش کردن و تو گروهای تلگرامی چرخ زدن و خودزنی کردن....

حال بابام روز ب روز بدتر میشد و من فقط ب دنبال راهی بودم تا از خونه پدری بزنم بیرون و دیگه برنگردم

چندباری ب فکرم اومد ک فرار کنم ولی از عاقبت فرار میترسیدم ...
هیچکس براش مهم نبود من چه حالی‌ام

1403/02/11 12:59

با بهتر شدن پاهام روز 1 اسفند مجدد پریود شدم و سیکل تخمک کشیم آغاز شد...

روز 15 اسفند درحالی که تخمدان هام ب شدت ورم کرده بود و مثل دفعه قبلی دور تخمدان هام آب آورده بود تخمک کشی شدم و بخاطر افت شدید فشار و تهوع یک شب توی بیمارستان بستری شدم...

صبح روز بعد بهم گفتن که 12 تا تخمک ازم گرفته شد و چندروزی طول میکشه تا مشخص بشه چندتا جنین دارم...

ما به همدان برگشتیم...

دقیقا فردای نیمه ی شعبان بود که ب مرکز زنگ زدم برای پرسیدن جنین ها
درحالی که دست و پاهام میلرزید و هر آن‌ممکن بود‌پشت تلفن زار زار گریه کنم منتظر جواب شخص پشت خط بودم....

+خانم.... عزیزم شما 4 تا جنین دارید که فریز شدن....

اون لحظه اگر بهم میگفتن تمام دنیا برای منه به اندازه شنیدن این خبر خوشحالی نداشت...

با اشک و گریه خداروشکر کردم و روز شماری کردم برای رسیدن اردیبهشت و انتقال جنین ها به رحمم.....

چیزی تا مادرشدنم باقی نمونده بود.....

1403/02/12 00:51

بچه ها همین طور که گفتم من فقط کپی کردم داستان دوست عزیزمون رو که خیلی غم‌انگیز بود امیدوارم که زندگی فاطیما دیگه رنگ غم نبینه و زندگیش پر از شادی بشه 😍😍


خواهش میکنم با دلهای پاکتون براش
دعا کنید خیلی زود باردار بشه به حق فاطمه زهرا که دامنش سبز بشه و طعم مادر شدن رو بچششه...... الهی آمین

1403/02/12 00:58

میخام داستان ی عزیزی رو براتون بزارم که از دوران بچگیش رنج و سختی زیادی کشیده از بی توجهی کتک خوردن از رفیق وخانواده گرفته تا رابطه جنسی دردوران کودکی و اذیت دوستان و گیر ادمای ناباب افتادن

1403/02/14 02:57

رفتیم مشهد اوجا خیلی بهم خوش گذشت حال هوام خیلی عوض شد.ننجان من توویلچر مینشت من میبردمش بابجانم دایم میبردش حرم.خیلی برام دعا خوشبختی میکردن که ننه ایشالله خوشبخت شی.

1403/02/16 19:49

علی جدا ازاینا اخلاقشم بد بود.بعد مدتی مادرم اومد خونم یه هفته موند .خدا خدا میکردم بامادرم بحثش نشه چون اخلاق نداشت.من فقط میتونستم تحملش کنم .ولی من همش جلو همه تعریفش میکردم علی اقا.چقد خوبه خوشبختم.تا 3سال به همه میگفتم خوبه.خب مادرم اومده بود خونمون.تایه شب دنبال بهونه بود انگاری ابگوشت درست کرده بودم.میگف این مو ریزچیه گفتم مال گوشت گوسفند .میگف موهای اونجاتو کردی تو غذا جلو مادرم شرم نداشت.مادرم هچی نگف بعدش همون شب بابت سبزی خرد کن بحثشون شد که مادر من خریده یکی اون میگف یکی اون دعوا شدت گرفت.مادرم ساعت 3نصف شب از خونه زد بیرون قهر کرد رفت.مادرم سواد نداره من جوش کردم خدا کجا بره هجا بلد نیس شهر غیب. از بالکن نگاش میکردم توخیابون میرف گریع میکردم.شوهرم داد میزد بیا تو اگه میخای باهاش برو.

1403/02/16 19:55

خب اینم اتمام داستان فاطی جون

1403/02/17 00:35

پارت 1
خوب اول از خودم یه بیوگرافی بدم شما فکر کنید اسمم پریاست، متولد اسفند 1367 هستم ، تهران متولد شدم، یه خواهر دارم از خودم 5 سال کوچیکتره
میخوام برم به سالهای خیلی دور موقعی که مادرم15،، 16 ساله بوده و پسر عموش و پسر عمش عاشقش بودن البته اینم بگم مادر من یه بیماری پوستی داشته که بهش میگن ویتیلیگو( پیسی) ( همون که تیکه های از پوست صورت و بدن سفید میشن و خیلی ظاهر ادم رو بد میکنه، بیماری رو مادرش هم داشته حتی یکی از خاله هام هم داشته) خلاصه اون دوران با اینکه مامانم صورتش اینقدر بد بوده ولی بازم خاطرخواه زیاد داشته ، خلاصه هرجفتشون رو جواب میکرده و نمیخواسته تا اینکه خونه پدربزرگم سه طبقه بوده دو طبقه بالا دست خودشون بوده و طبقه اول رو مستاجر میدادن ، تا اینکه عمه بزرگ من میشه مستاجر خونه پدربزرگم و چون تازه عروس بوده حسابی با مامانم جور میشن تا اینکه عمم پاش میشکنه و میره خونه مادرش میمونه و مامانم با مادرش میرن عیادت عمم .....

1403/02/26 12:57

پارت 2
حالا از اونطرف پدرم که سرباز بوده لب مرز میاد مرخصی و مامانم رو وقتی رفته بودن عیادت عمم خونشون میبینه و با نگاه اول عاشق مامانم میشه،،

1403/02/26 12:57

پارت 3
خلاصه به خواهر و شوهرخواهرش میگه و اونا هم که این مدت جز خوبی از مادرم و خانوادش چیزی ندیده بودن حسابی استقبال میکنن ولی باز مامانم راضی نمیشده، عمم نامه های عاشقانه ی بابام رو براش میاورده ولی اصلا مامانم ازش نمیگرفته دیگه همه اینا باعث میشه بابام بیشتر مجذوبش بشه یه چند سالی طول میکشه درس مامانم تموم میشه ، سربازی بابام تموم میشه و میان خواستگاری ،،، مامانمم دیگه برای فرار از دست دوتا خواستگاراش که تو فامیل بودن قبول میکنه و ازدواج میکنن، پدربزرگم یعنی پدر،مادرم یه جشن عقد حسابی براشون میگیره مامانم لباس عروس میپوشه آتلیه میره و قرار میشه بعد یه مدت عروسی بگیرن ، که از قضا مادر مامانم مریض میشه و سرطان میگیره و طوری میشه که مامانم با چشمای گریون میره مشهد و میاد سرخونه و زندگیش،( حتی میگن مادربزرگم یه لباس نو میدوزه برای جشن عقد نمیپوشه میگه اینو میزارم برای عروسی و خدابیامرز دیگه وقتی برای پوشیدنش پیدا نمیکنه و بعد از مرگش اون لباس که کاملا نو بوده رو میدن به یه نیازمند)

1403/02/26 12:57

پارت 4
و اینطوری زندگی مامانم شروع میشه( اینم این وسط اضافه کنم که وقتی مامانم ازدواج میکنه دیگه کل بدنش یه دست سفید شده بوده ، این مریضی خداروشکر تو ما طوری بوده که یه دست کل بدن و صورت سفید میشه اون دوران تا بیاد سفید کامل بشه خوب خیلی بد میشه ادم ولی بعدش خیلی خوب میشه) اوایل زندگی درگیر مادرش که مریض بوده و تو جا افتاده بوده میشه، چون دوتا خواهر بزرگتر داشته که ازدواج کرده بودن و بچه داشتن و شهرستان بودن و یه خواهر و برادر کوچکتر که تو خونه بودن و بچه دبستانی بودن ، بعد از چند ماه مادرش فوت میکنه و مجبور میشه بیاد طبقه پایین خونه مادرش بشینه تا از خواهر و برادرش مواظبت کنه ، براشون غذا بپزه ، بفرسته مدرسه، پدرمم خیلی خیلی شکاک بوده و بخاطر این دعوا و ناراحتی زیاد داشتن، حالا این وسط مادرم منو همون شب اول عروسی تو مشهد حامله میشه🤪🤪 و من 9 ماه بعد از عروسی به دنیا میام🤣

1403/02/26 12:58