395 عضو
#پارت_دوم
تنها یادگاری که از مادرم دارم عکسی شد که مادرم قبل تحویل ما به خواهر ناتنی ام با هم گرفتیم و دیگه هیچی از مادر به یاد ندارم.
مادرم با اشک و گریه ما رو برد عکاسی و قطعا یک عکس هم برای خودش برداشت تا هر وقت دلش برای ما تنگ میشه نگاه کنه و یکی هم به من و داداش 4 سالم داد و برای همیشه رفت.
خواهر زاده هام همه از من بزرگتر بودن و من برای هر کار بدی باید تنبیه میشدم.مثلا یکبار با دخترهای محل دم در نشستیم و اونا آهنگ میخوندن و من دست میزدم یهو دیدم خواهر زادم اومد و صدام کرد و منو برد تو حیاط و تا میتونست کتکم زد.همش تو تنهایی گریه میکردم و از مادرم بیزار بودم که چرا ما رو تنها گذاشتی؟چرا دلت نسوخت ؟البته خواهرم گاه و بیگاه تو دعواهاش به مادرم فحش میداد که اونم شما رو نخواست.
اینم بگم داداشم پیش برادر ناتنی مون موند.
به زور مدرسه میرفتم و شرطش هم این بود صبح زودتر بیدار شم و کارها رو انجام بدم و ناهار و آماده کنم و بعد مدرسه هم برم سر زمین تا شب.
یه پیرزن خوشگل و ناز ماهی یکبار میومد و هر وقت میرفتم رودخونه میدیدم از دور نگام میکنه و اشک میریزه ،چقدر چهره اش خوشگل و مهربونه.خدااااایااااااا
یکی از دوستام گفت منیژه میدونی این کیه؟گفتم نه فکر کنم مال محل ما نیست ولی نمیدونم چرا هر چند وقت میاد اینجا.
مهناز خندید و گفت این مادربزرگ تو میشه.
هاج و واج نگاه کردم .مگه من مادربزرگ هم دارم؟چقدر بیشتر از همه بدم اومد .چرا مادرم ما رو اینجور بدبخت کرد؟
#پارت_سوم
چند ماه گذشت و اون پیرزن مهربون چند بار اومد که به من نزدیک بشه ولی من ازشون بدم میومد چون خواهرم همیشه ازشون بد گفته بود و من ازش فرار میکردم.خوب یادمه کلاس سوم ابتدایی بودم و مثل هر روز بعد مدرسه و خوردن ناهار ظرفا رو بردم رودخونه بشورم که دیدم پیرزن با گریه داره میاد سمتم و من سریع بلند شدم و خواستم فرار کنم که صدام کرد منیژه ،دخترم واسا بغلت کنم.نگاش نکردم ،گریه هاش بلند تر شد و گفت منیژه مادرت مرد.منی که اصلا مادرم و ندیده بودم پس چه حسی میتونستم داشته باشم خندیدم و گفتم به درک .فرار کردم و رفتم خونه و به خواهرم گفتم آبجی امروز یکی اومد و گفت مادربزرگ منه و گفت مادرم مرد.
خواهر و برادر هام خواستن برن تسلیت و به من گفتن تو هم میای؟واااااای پس چرا تا الان حتی یکبار هم کسی منو نبرد تا مادرم و ببینم حالا که مرد برا چی باید برم؟شاید هم مادرم نمیتونست مارو ببینه نمیدونم!
#پارت_چهارم
گذشت و من 16 سالم شد و یک روز یه پسری اومد دم در با خواهر زادم کار داشت و من تو حیاط بودم که همو دیدیم،منی که پر از کمبود ها بودم یک لبخند حمید کافی بود که دل ببازم.به بهونه های مختلف میومد و من هم همش تو حیاط منتظر بودم تا یک نگاه بهش بندازم تا دلم آروم بشه.یکبار که دم رودخونه بودم دیدم اومد و یک کاغذ بهم داد و سریع ازم دور شد.قلبم تند تند میزد ،میترسیدم ،از اینکه نکنه کسی دیده باشه و به خواهر و خواهر زاده هام گفته باشه کلی کتک میخورم و حرف میشنوم،سریع نامه رو مچاله کردم و رفتم خونه تو دستشویی و نامه رو خوندم ،یکبار و دوبار ،سه بار....واااای چه حس قشنگی
#پارت_پنجم
یک دل نه صد دل عاشق حمید شدم.دختر 16 ساله ای که هیچ محبتی تو زندگیش ندیده بود حالا یک پسر هر روز براش نامه عاشقانه مینویسه و من رو ابرا بودم یک ماه بعد حمید خانواده اش رو فرستاد جلو که ازم خواستگاری کنن.خواهرم هیچ شرطی نزاشت و سریع قبول کرد شاید هم ازم خسته شدن و حق داشتن ولی ته دلم دوست داشتم مثل بقیه دخترا که موقع ازدواج به داماد سفارش میکنن برا منم اینکار انجام بشه ولی اشکال نداره خلاصه به حمید دارم میرسم.
همون جلسه اول قرار عقد گذاشته شد و یک عقد مختصر تو خونه خواهرم گرفتیم و گفتن سه ماه بعد عروسی بگیرین.
محلی ها جمع شدن و هر کی برای من چیزی خرید،یکی قاشق،یکی پتو .....جهاز خیلی معمولی بدون یخچال و گاز و فرش داشتم که برادر ناتنی ام اومد پیشم و گفت منیژه ارث بابا رو دیگه وقتش رسید که به تو بدیم تا الان نگهش داشتم و حالا که موقع ازدواجت رسید بیا به ازای گرفتن زمین های ارثی بهت جهیزیه بدم.با اون سن کم عقلم رسید و گفتم نه جهیزیه نمیخوام زمینم و بهم بدین.کلی حرف بارم کرد و با قهر رفت
#پارت_ششم
نزدیک عروسی شد و تو یه اتاق خونه مادرشوهرم وسایلم رو چیدن و من با ذوق به حمید گفتم آرایشگاه منو میبری پیش زری میگن کارش خوبه.یهو دیدم شروع کرد به جیغ و داد که یعنی چی؟آرایشگاه چیه؟لباس عروس خاله منو بپوش و دخترخاله ام آرایشت میکنه.
خدایا صدای شکستن قلب منو میشنوی؟بی پدر و مادری بدترین درده.حتی من ارزش آرایشگاه هم ندارم.هیچی نگفتم و روز عروسی رسید و لباس خاله حمید و پوشیدم و دخترخاله اش تو خونه ارایشم کرد و با هزار امید و آرزو وارد زندگی حمید شدم
#پارت_هفتم
روزها میگذشت و یک روز حمید باهام خوب بود و یک روز عصبی.یادم نمیره یک گوسفند خریده بود و تو باغ پشت خونه بسته بود و به من گفت فردا صبح برو بهش آب و غذا بدم و من فردا صبح که رفتم تو باغ دیدم گوسفند نیست و انگار شب قبل حمید بد بسته بودش و گوسفند فرار کرد وقتی اومدم و به حمید گفتم تا میتونست منو کتک زد که تو مقصری،آخر برادرش اومد و باهاش دعوا افتاد که به منیژه چه ربطی داره خجالت بکش.
شش ماه بعد متوجه شدم باردارم،خدایا شکرت ،ته دلم همش میگفتم خدایا بچه ام دختر نباشه ،من عااااشق و شیفته دخترم ولی نمیخوام بچه ام دختر بشه که بعدا مثل من انقدر عذاب بکشه.سه ماهه بودم که شب از گرسنگی خوابم نمیبرد و چون یخچال نداشتیم برای اولین بار رفتم از یخچال مادرشوهرم پنیر گرفتم و با نون خوردم ،فردا صبح دیدم همه اخم و تخم میکنن و غروب عمه حمید اومد و گفت مادرشوهرت گفته از تو یخچالش وسیله دزدیدی.بی صدا اشک ریختم و انقدر حالم بد شد کارم به بیمارستان رسید،
به حمید گفتم دیگه اینجا نمونیم تا بچه دنیا بیاد زمین ارثی که بهم رسید و بفروش و یکجا خونه بسازیم.حمید هم از خدا خواسته سریع دست به کار شد و تا موقع زایمان یک اتاق و اشپزخونه نیمه کاره ساخته شد و رفتیم تو خونه خودمون.
#پارت_هشتم
کامیار 5 ساله بودو کامران 3 سال که دیدم باز حامله ام،دیگه بچه نمیخواستم چون حمید خیلی عصبی بود و میدیدم کامیار و کتک میزنه .کامران بینهایت بچه مظلومی بود در حدی که من در طول روز چند بار بهش سر میزدم که نکنه اتفاقی براش افتاده که صداش در نمیاد ولی کامیار خیلی شیطون بود و حمید هم یکسره به بهونه های مختلف بچه رو میزد.
اون زمان گاز شهری نیومده بود و خونه ها کپسول داشت و من دو تا کپسول و بلند میکردم تا بچه بیوفته ولی تا خدا نخواد اتفاقی نمیوفته.روز زایمان همش دعا میکردم بزار اینم پسر باشه که مثل من بد طالع نشه .پرستار با خنده گفت بچه چندمته؟گفتم سوم.دو تا پسر دارم پرستار گفت شکر خدا این دختر شده.
حقیقت ته دلم خوشحال شدم که یه دختر خدا بهم داده شایدم برا خودم خوشحال بودم که برای منه بی *** و کار یه همدم پیدا شد.
روزها میگذشت و بچه ها بزرگتر میشدن.کیانا هم خیلی اذیت نداشت ،فقط مشکل اصلی ما دعوا حمید و کامیار بود.هر چی کامیار بزرگتر میشد دعوا ها شدیدتر میشد و لرزش تن من و اون دو تا بچه بیشتر
الان که فکر میکنم میگم چقدر ضعیف بودم که هیچوقت جرات نداشتم جلو حمید بیاستم و بچه هام و نجات بدم.
هر روز کتک کاری و کیانا از همون بچگی بالرزش و اشک میرفت و زار میرد که دیگه دعوا نیوفتین.
#پارت_نهم
بهتره بگم حمید ،کامیار و شکنجه میداد،هیچوقت یادم نمیره یک شب سرد زمستون که حمید از کامیار ده ساله درس میپرسید و بچه بلد نبود یهو عین روانی ها بلند شد و در بخاری نفتی رو باز کرد و تمام کتاب های بچه رو انداخت تو بخاری و بچه رو بغل کرد که بندازه تو بخاری ،کامیار از ترس دو تا دستای کوچیکش رو چسبوند به بخاری داغ و پوست دستش کنده شد😭یا روزی که نمره اش 17 شد و از ترس پدرش برگه رو تو راه خونه میندازه و همسایه ورق امتحانیش و میاره میده به حمید و اونم کامیار و مجبور کرد بره دستشویی...😭😭😭😭😭😭
خدا جون چرا انقدر از تنهایی میترسیدم که حاضر بودم همچین مردی تو زندگیمون باشه.هرچند بعدش سریع پشیمون میشد و میرفت کامیار و بغل میکرد و میبوسید ولی چه فایده؟
کامیار تبدیل به یک پسر شر و عصبی شد و من روز به روز نابودتر.
#پارت_دهم
بچه ها بزرگ شدن ،کیانا 19 ساله بود که از دست کارها و گیر دادن های حمید ازدواج کرد،نمیگم دامادم بد هست ولی زندگی کیانا هم خیلی بالا،پایین داره ،همش کیانا بهم میگه مامان اگه بابا انقدر گیر نبود من انقدر زود ازدواج نمیکردم و با هر بار گفتن این حرف من خودم رو مقصر میدونم که چرا نتونستم از بچه هام محافظت کنم.در حدی حمید بد دل بود که کیانا جز دانشگاه هیچ جا اجازه رفتن نداشت و حتی اجازه نداشت موهای دست و پاش و بزنه.
کامیار هم ازدواج کرد و بچه دار شد ولی همچنان دعوا با پدرش ادامه داشت ،یک روز دعوا انقدر بزرگ شد که کامیار هر چی دهنش در اومد به من گفت،منی که یک عمر تو سری خور بودم و البته شاید حق داشت چون عرضه نداشتم ازش مواظبت کنم ولی صدای شکستن قلبم رو شنیدم و برای همیشه کامیار رفت و الان پنج ساله خبرش و ندارم.
کیانا و کامران هم بچه دارن و اگه این دو تا نبودن من هم میمردم
دو سال پیش متوجه شدم حمید بهم خیانت هم کرد و البته دیگه منیژه ضعیف قبل نبودم و کیانا هم حامی من شد و عقده 40 ساله رو سرش خالی کردم و ازش جدا شدم و با بچه هام زندگی میکنم،البته خبر کامیار و ندارم و نمیدونم کجاست.
من یک زن 58 ساله ای که تو زندگیم هیچ آرامشی نداشتم و تنها دلیلش هم بی *** و تنها و ضعیف بودنم بود.
ای کاش میتونستم از اول شروع کنم و جوری دیگه زندگی میکردم ولی حیف....
❤️پایان❤️
1403/03/31 20:46سلام
میخوام براتون داستان زندگیمو بگم
من نگینم 22 سالمه ، دقیقا کلاس نهم بودم یه پسر همسایه داشتیم میگف که از من خوشش میاد منم اصلا رو نمیدادم همش به اینو اون میگفت که ب نگین بگین که دوسش دارم واینا ب یکی از دخترای مدرسمون گفته بود از اون روز باور کردم فک کردم که واقعا دوسم داره چون من تو روستای کوچیکی زندگی میکردم و کورد زبانیم دختر حق نداشت با یه پسر حرف بزنه تلفنی
من باهاش کنار نمیومدم میترسیدم که ابرومو ببره ما همینجوری ادامه دادیم فقط وقتی همدیگرو میدیدم یه نگاهی مینداختم آخه هنوز خواهرام ازدواج نکرده بودن نمیتونستم باهاش ازدواج کنم همینجوری یه سال گذشت🥹❤️
هنوزم ب این باور داشتم که دوسم داره شاید هم داشت نمیدونم، بعد اینکه خواهرام ازدواج کردن و من دیپلوممو گرفتم یه روز دیدم ب مامانم پیام داده که دخترتو دوست دارم همش پیام میداد که تورو خدا نگینو راصی کنین باهاش حرف بزنم ،بزرگترین استباهم اونجا بود که گولشو خوردم مامانم خواهرام بهم گفتن که این واقعا دوستت داره دیگه اسمش روت افتاده باهاش حرف بزن تا بیاد بگیرتت
ما با گوشیه مامانم سرو کردیم ب چت کردن البته اصلا تماس نگرفتیم فقط چت کردیم هی حرف زدیم دیدم 8 ماه گذشته بعد این یه کار پیدا کرده بود رفته بود بندر تو یه شرکت کار کنه ، وقتی گفتم بیا خواستگاری گف خونوادم راضی نیست ،باید باهم فرار کنیم منم قبول نمیکردم ،ی روز با گوشیه خواهرم ب طور ناشناس از اینستا پیام دادم حرف زدیم درمورد من حیلی حرفی زشت میزد میدونستم که دیگه دوسم نداره
ولی خیلی خنگ بودم با حرفاش منو قانع کرد کات کرده بودیم بعد یکسال باز حرف زدیم ،خلاصه خی میگفت میام خواستگاری منم پاش وایساده بودم دیگه اسمش روم افتاده بود همه میدونستن، ی روز برگشت بهم گفت تو مجبوری باهام فرار کنی دیگه همه خبر دارن ابروت رفته 🥹😞در حالی که فقت چت میکردیم نه قرار گذاشته بودیم نه تلفنی صحبت کرده بودیم ولی اون ی دروغایی به مردم گفته بود که باورم نمیشد
یبار گفت ب مادرم گفتم قرار امروز بیاد خونتون اون روز رو ب خودم رسیدم خونه رو تمیز کردم ولی کسی نیومد😞🖤
ی روز خونه خواهرم بودم که بهم گفتم مصطفی ازدواج کرده منم بهش پیام دادم گفت نه عزیزم داداشمه میخواد ازدواج کنه من فردا با مامانم حرف میزنم حتما بباد خونتون حرف بزنه بیام خواستگاری
منتظر جوابش بودم اون لحظه رو یادم نمیره خوارهم مهمون داشت گوشیشو یرداشتم که پیام بدم بهش دیدم بلاکم کرده یهویی حالم بد شد اشک تو چشام جاری شد خواهرم گف چیشده گفتم بلاکم کرده
اومدم روستا دیدم که کردم میگن ازدواج
کرده
صبح عموم اومد خونه گفت مردم بهم میگن تین پسره ابروی دخترتونو برده چجوری رفته ازدواج کرده باید بیاد نگین رو عقد کنه،عمو رفته خونه فامیلاش بهشون گفت ب پسره زنگ زدن گفت من اون دخترو نمیخوام چون هر کاری کردم باهام کنار نیومده ازش سرد شدم بابا اگع خیلی میخوای برو برای خودت بیار🖤🖤😞😞
صبحش همشون ب جز پسره اومدن خونمون خونوادم داغون بود 😞🖤من کلا گریه میکردم ب فکر خودکشی بودم، بهم گفتن پسرمون هرکاری میکنیم قانع نمیشه تورو خدا اجازه بده بریم اون دختری رو که میخواد عقد کنیم ،همش نقشه مامانش بود دختره هم فامیل مامانش بود😞🖤 منم پیش پدر مادرش نشستم گفتم برین عقد کنین ب چشای گریون یه بغض منو گرفته بود گفتم اون ابرومو برد من هیچوقت نمیبخشمش حلالش نمیکنم دیدم پدرش چشاش پر اشک شد گفت از پسرم خیر نبینم مگه از تو خوبترشو پیدا میکنه چن سال همسایه هستیم دختر خوبی هستی
یکم حرف زد و رفت🖤😞
بعد من کلا حالم داغون بود مامانمو بابامو که میدیدم جگرم تیکه پاره میشد اخه اونارو هم تحقیر کوچیک کرده بودن هر جا میرفتن مردم بهشون میگفتن اون پسره دخترتو نگرفت عاره و.....
من خمش نماز میخوندم دعا میکردم چاره ای از دستم نمیومد😞🖤
بعد سه چهار ماه یه پیشنهاد کاری اومد که تو پست بانک شرو ب فعالیت کردم باباش فامیلاش همش میومدن پست بانک اونارو میدیدم ،ولی بخاطر خونوادم که تا نفهمن من ناراحتم همش میخندیدم کار میکردم که بگن دخترمون خوب شده ، ولی من اصلا حالم خوب نبود شبا همش گریه میکردم
بعد یه مدت با یه نفر تو فضای مجازی آشنا شدم ♥️🥰
اسمش عرفانه🥹❤️ با هم چت کردیم حرف زدیم
عاشق همدیگه شدیم من اونو فراموش کردم
ی روز عرفان بهم گفت نگین دیگه نمیخوامت مردم میگن که تو قبل از من با یکی بودی گفت من تورو نمیخوام و رفت دقیقا پارسال تو محرم روز دسته بود
من باز شکست خوردم زدم زیر گریه ولی شب که سد دیدم پیام داده که نگین من فکرامو کردم بزار مردم بگن من تورو میشناسم🥹❤️ اشتی کردیم اون سرباز بود شرایط ازدواجو نداشت چون خیلی همو دوس داشتیم تصمیم گرفتیم فرار کنیم اونم زندگیش خیلی سخته باباش دوتا زن داره زندگیشون مشکل داره
خلاصه گفتم پای سختیا میمونم و تازه یه عمل جراحی کرده بود دو هفته بعد عملش اومد که منو ببره
این فرارمون دقیقا دوماه بعد عروسیه مصطفی بود همسایه بودیم عروسی گرفتن مارو هم دعوت کردن ما نرفتیم 🖤یه شب خواب بودم دیدم صدای ماشین جیغ داد مردم میاد از پنجره نگا کردم دیدم زنشو میارن خونه شب عروسیشه 🖤پنجررو بستم گفتم مامانم بابام صدارو نشنون ولی همشون بیدار بودن خودشونو انداخته بودن ب خواب تا من ندونم بغضم گرفت گفتم خدا بزرگه گرفتم خوابیدم
بعد دوماه با عرفان تصمیم گرفتیم فرار کنیم شب فرار مون باید خلوت میشد تا بتونسیتیم سوار ماشین شیم
اون شب مصطفی دم در بود دیدمش یواشکی نگام میکرد عرفان با ماشین دوستش اومده بود یهویی سگ دنبالمون کرد با خنده خودمونو انداختیم ماشین رفتیم😂 اونم میدید دیگع کار خدا بود🥰🤲❤️
البته از فرارم مامانم خواهرام خبر داشتن با اونا خدافظی کردم رفتم یکم روزا سخت گذشت برامون بلاخره عقد کردیم بعد ده روز عروسی گرفتن برامون بعد یک ماه رفتم خونه بابام حلالی گرفتیم اشتی کردن همه الان من 7 ماه ازدواج کردم شوهرم سربازیشو تموم کرده یکم چون دوتا مادر شوهر دارم سخت میگذره برام ولی شوهرم خیلی خوبه فعلا با اونا زندگی میکنیم شوهرم شغلش کارگریه خیلی دوسش دارم 2 سال از من کوچیکتره اصلا اون حسو نمیده بهم که بگم از من کوچکیتره
الان
خونم یه شهر دیگست اونم هنوز روستاست همسایمونه😂❤️
از خدا میخام هیچوقت خیر نبینه سپردمش ب خدا
الان فقط میخوام شوهرم سالم باشه زندگیمون ب روال برسه خونه خودمونو داشته باشیم دوتامون باشیم
🥰🥰❤️🤲
و ثمره عشقمون یه نینی میخوام در اقدامم ولی هنوز قسمت نشده خدا بزرگه❤️🥰
همه چیز میگذره ولی فراموش نمیشه ، دل نشکنیم، یادمون نره کارما ادرس همه رو داره🙃🫠❤️
پایان🙃
1403/04/20 13:39سلاااام بعد یک وقفه طولانی ....
خوبین خوشین ....
هیچکی نمیخواد داستان زندگیشو بگه ایا......
اگهنمیگین من اینجا رو تبدیل کنم به روزمرگی های خودم و کارهام ✋🤕😃
کسایی که موافقن بیان پی وی بهم بگن
سلام خانومااااا
خوبین
میخوام یک ایده غذایی بهتون بدم شاید هم بدونین به هرحال گفتنش خالی از لطف نیست .....
کباب دل مرغ
که بنظرم طعمش از جگر گوسفند هم خوشمزه تره...
فقط،کافیه یک بسته دل مرغ بخرین با یگذره چربی گوسفند ....
دل مرغ خوب پاک کنین بعد از وسط یک چاک کوچیک بدین ،چربی گوسفند هم به اندازه تیکه کوچیک تر از بند انگشت ببرین و یکدونه بزارین لای دل مرغتون...
بعد دل مرغ ها رو که لاش چربی گذاشتین رو سیخ بزنین ،مثل جگر گوسفند....
بعد نمک بزنین بزارین رو منقل ....
بههتون قول میدم بهترین طعمی هسست که میتونین تجربه اش کنین ....
هم هزینش کمه هم کباب میخورین ....
اگه شرایط آتیش درستت کردن ندارین میتونین داخل هواپز یا سرخ کن بزارین با این تفاوت که دل مرغتون به سیخ چوبی بکشین ....
یا حتی با سیخ های کوچیک رو گاز درست کنین ....
ولی منقل و آتیش یک چیز دیگست ...🖐😅
درست کردین اگه خوب بود بهم اطلاع بدین 😃
دخترا دوست دارین طرز تهیه کالباس خونگی رو بهتون بگم
1403/09/17 20:16اگه دوست دارین بهم اعلام کنین😍
1403/09/17 20:16بچه ها من با همین روش درست کردم خیلی خوب شد
1403/09/19 12:42خب بزارین از توضیحات خودم بگم نصف سینه مرغ و یکذره ران مرغ رو بگیرین بچه ها توجه کنین هیچ استخوان و چربی به گوشت نباشه درصورت بودن چربی حتما جداش کنین به قطعات کوچک تقسیم کنین تا به ذستگاهتون فشار نیاد برا خورد کردنش بزارین داخل دستگاه دوسه دور کامل خورد کنین طوری که مثل خمیر بشه بعد ادویه هارو بریزین که بهتون میگم چیاست...
بعد یک دور دیگه مخلوط کنین ...
حالا هویچ رو ریز خرد کنین و قارچ رو حلقه حلقه کنین به مواد اضافه کنین یکسزیا دوست دارن اینارو هم مخلوط کنن که باید دوباره مخلوط کن روشن کنین خیلیا هم کامل دوست دارن باشه یعنی ظاهر قارچ وهویچ نمایان باشه برا همین فقط هم بزنین با دست ....
حالا باید مواد رو روی سلفون بریزین اینجا خیلی مهمه باید هوا گیری کنین ...
مدام سلفون به زمین بکوبین ....
اگه دوست داشتین بیرونی تر باشه میتونین کاغذ مخصوص کالباس که قنادی ها دارن بخرین که کارتون راحتتره سرو ته کاغذو کامل ببندین با نخ ...
بزارین داخل آب جوش حدود 45دقیقه بپزه ...
بعد که تایمش تموم شد یک ظرف آب یخ آماده کنین که بلافاصله کالباس با همون پلاستیک انتقال بدین به آب یخ که بهش شوک وارد بشه ...
بعدش بزارین تو یخچال تا 12ساعت بعد برش بدینش...
یادتون باشه بلافاصله باز نکنین که پودر میشه ها ...
نوش جان 😍
1403/09/19 12:49ادویه ها رو میتونین از داخل نت بردارین ،چون ذائقه ها متفاوته
1403/09/19 12:51دخترا تعریف های من کامل کننده و ضمیمه متن بود ،شما از رو متن انجام بدینا ،حواستون به توضیحات منم باشه 😍
1403/09/19 15:39395 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد