#پارت_دوم
تنها یادگاری که از مادرم دارم عکسی شد که مادرم قبل تحویل ما به خواهر ناتنی ام با هم گرفتیم و دیگه هیچی از مادر به یاد ندارم.
مادرم با اشک و گریه ما رو برد عکاسی و قطعا یک عکس هم برای خودش برداشت تا هر وقت دلش برای ما تنگ میشه نگاه کنه و یکی هم به من و داداش 4 سالم داد و برای همیشه رفت.
خواهر زاده هام همه از من بزرگتر بودن و من برای هر کار بدی باید تنبیه میشدم.مثلا یکبار با دخترهای محل دم در نشستیم و اونا آهنگ میخوندن و من دست میزدم یهو دیدم خواهر زادم اومد و صدام کرد و منو برد تو حیاط و تا میتونست کتکم زد.همش تو تنهایی گریه میکردم و از مادرم بیزار بودم که چرا ما رو تنها گذاشتی؟چرا دلت نسوخت ؟البته خواهرم گاه و بیگاه تو دعواهاش به مادرم فحش میداد که اونم شما رو نخواست.
اینم بگم داداشم پیش برادر ناتنی مون موند.
به زور مدرسه میرفتم و شرطش هم این بود صبح زودتر بیدار شم و کارها رو انجام بدم و ناهار و آماده کنم و بعد مدرسه هم برم سر زمین تا شب.
یه پیرزن خوشگل و ناز ماهی یکبار میومد و هر وقت میرفتم رودخونه میدیدم از دور نگام میکنه و اشک میریزه ،چقدر چهره اش خوشگل و مهربونه.خدااااایااااااا
یکی از دوستام گفت منیژه میدونی این کیه؟گفتم نه فکر کنم مال محل ما نیست ولی نمیدونم چرا هر چند وقت میاد اینجا.
مهناز خندید و گفت این مادربزرگ تو میشه.
هاج و واج نگاه کردم .مگه من مادربزرگ هم دارم؟چقدر بیشتر از همه بدم اومد .چرا مادرم ما رو اینجور بدبخت کرد؟
1403/03/31 15:30