The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان زندگی شما

413 عضو

#پارت_دوم
تنها یادگاری که از مادرم دارم عکسی شد که مادرم قبل تحویل ما به خواهر ناتنی ام با هم گرفتیم و دیگه هیچی از مادر به یاد ندارم.
مادرم با اشک و گریه ما رو برد عکاسی و قطعا یک عکس هم برای خودش برداشت تا هر وقت دلش برای ما تنگ میشه نگاه کنه و یکی هم به من و داداش 4 سالم داد و برای همیشه رفت.
خواهر زاده هام همه از من بزرگتر بودن و من برای هر کار بدی باید تنبیه میشدم.مثلا یکبار با دخترهای محل دم در نشستیم و اونا آهنگ میخوندن و من دست میزدم یهو دیدم خواهر زادم اومد و صدام کرد و منو برد تو حیاط و تا میتونست کتکم زد.همش تو تنهایی گریه میکردم و از مادرم بیزار بودم که چرا ما رو تنها گذاشتی؟چرا دلت نسوخت ؟البته خواهرم گاه و بیگاه تو دعواهاش به مادرم فحش میداد که اونم شما رو نخواست.
اینم بگم داداشم پیش برادر ناتنی مون موند.
به زور مدرسه میرفتم و شرطش هم این بود صبح زودتر بیدار شم و کارها رو انجام بدم و ناهار و آماده کنم و بعد مدرسه هم برم سر زمین تا شب.
یه پیرزن خوشگل و ناز ماهی یکبار میومد و هر وقت میرفتم رودخونه میدیدم از دور نگام میکنه و اشک میریزه ،چقدر چهره اش خوشگل و مهربونه.خدااااایااااااا
یکی از دوستام گفت منیژه میدونی این کیه؟گفتم نه فکر کنم مال محل ما نیست ولی نمیدونم چرا هر چند وقت میاد اینجا.
مهناز خندید و گفت این مادربزرگ تو میشه.
هاج و واج نگاه کردم .مگه من مادربزرگ هم دارم؟چقدر بیشتر از همه بدم اومد .چرا مادرم ما رو اینجور بدبخت کرد؟

1403/03/31 15:30

#پارت_سوم
چند ماه گذشت و اون پیرزن مهربون چند بار اومد که به من نزدیک بشه ولی من ازشون بدم میومد چون خواهرم همیشه ازشون بد گفته بود و من ازش فرار میکردم.خوب یادمه کلاس سوم ابتدایی بودم و مثل هر روز بعد مدرسه و خوردن ناهار ظرفا رو بردم رودخونه بشورم که دیدم پیرزن با گریه داره میاد سمتم و من سریع بلند شدم و خواستم فرار کنم که صدام کرد منیژه ،دخترم واسا بغلت کنم.نگاش نکردم ،گریه هاش بلند تر شد و گفت منیژه مادرت مرد.منی که اصلا مادرم و ندیده بودم پس چه حسی میتونستم داشته باشم خندیدم و گفتم به درک .فرار کردم و رفتم خونه و به خواهرم گفتم آبجی امروز یکی اومد و گفت مادربزرگ منه و گفت مادرم مرد.
خواهر و برادر هام خواستن برن تسلیت و به من گفتن تو هم میای؟واااااای پس چرا تا الان حتی یکبار هم کسی منو نبرد تا مادرم و ببینم حالا که مرد برا چی باید برم؟شاید هم مادرم نمیتونست مارو ببینه نمیدونم!

1403/03/31 15:30

#پارت_چهارم
گذشت و من 16 سالم شد و یک روز یه پسری اومد دم در با خواهر زادم کار داشت و من تو حیاط بودم که همو دیدیم،منی که پر از کمبود ها بودم یک لبخند حمید کافی بود که دل ببازم.به بهونه های مختلف میومد و من هم همش تو حیاط منتظر بودم تا یک نگاه بهش بندازم تا دلم آروم بشه.یکبار که دم رودخونه بودم دیدم اومد و یک کاغذ بهم داد و سریع ازم دور شد.قلبم تند تند میزد ،میترسیدم ،از اینکه نکنه کسی دیده باشه و به خواهر و خواهر زاده هام گفته باشه کلی کتک میخورم و حرف میشنوم،سریع نامه رو مچاله کردم و رفتم خونه تو دستشویی و نامه رو خوندم ،یکبار و دوبار ،سه بار....واااای چه حس قشنگی

1403/03/31 15:30

#پارت_پنجم
یک دل نه صد دل عاشق حمید شدم.دختر 16 ساله ای که هیچ محبتی تو زندگیش ندیده بود حالا یک پسر هر روز براش نامه عاشقانه مینویسه و من رو ابرا بودم یک ماه بعد حمید خانواده اش رو فرستاد جلو که ازم خواستگاری کنن.خواهرم هیچ شرطی نزاشت و سریع قبول کرد شاید هم ازم خسته شدن و حق داشتن ولی ته دلم دوست داشتم مثل بقیه دخترا که موقع ازدواج به داماد سفارش میکنن برا منم اینکار انجام بشه ولی اشکال نداره خلاصه به حمید دارم میرسم.
همون جلسه اول قرار عقد گذاشته شد و یک عقد مختصر تو خونه خواهرم گرفتیم و گفتن سه ماه بعد عروسی بگیرین.
محلی ها جمع شدن و هر کی برای من چیزی خرید،یکی قاشق،یکی پتو .....جهاز خیلی معمولی بدون یخچال و گاز و فرش داشتم که برادر ناتنی ام اومد پیشم و گفت منیژه ارث بابا رو دیگه وقتش رسید که به تو بدیم تا الان نگهش داشتم و حالا که موقع ازدواجت رسید بیا به ازای گرفتن زمین های ارثی بهت جهیزیه بدم.با اون سن کم عقلم رسید و گفتم نه جهیزیه نمیخوام زمینم و بهم بدین.کلی حرف بارم کرد و با قهر رفت

1403/03/31 15:31

#پارت_ششم
نزدیک عروسی شد و تو یه اتاق خونه مادرشوهرم وسایلم رو چیدن و من با ذوق به حمید گفتم آرایشگاه منو میبری پیش زری میگن کارش خوبه.یهو دیدم شروع کرد به جیغ و داد که یعنی چی؟آرایشگاه چیه؟لباس عروس خاله منو بپوش و دخترخاله ام آرایشت میکنه.
خدایا صدای شکستن قلب منو میشنوی؟بی پدر و مادری بدترین درده.حتی من ارزش آرایشگاه هم ندارم.هیچی نگفتم و روز عروسی رسید و لباس خاله حمید و پوشیدم و دخترخاله اش تو خونه ارایشم کرد و با هزار امید و آرزو وارد زندگی حمید شدم

1403/03/31 15:31

#پارت_هفتم
روزها میگذشت و یک روز حمید باهام خوب بود و یک روز عصبی.یادم نمیره یک گوسفند خریده بود و تو باغ پشت خونه بسته بود و به من گفت فردا صبح برو بهش آب و غذا بدم و من فردا صبح که رفتم تو باغ دیدم گوسفند نیست و انگار شب قبل حمید بد بسته بودش و گوسفند فرار کرد وقتی اومدم و به حمید گفتم تا میتونست منو کتک زد که تو مقصری،آخر برادرش اومد و باهاش دعوا افتاد که به منیژه چه ربطی داره خجالت بکش.
شش ماه بعد متوجه شدم باردارم،خدایا شکرت ،ته دلم همش میگفتم خدایا بچه ام دختر نباشه ،من عااااشق و شیفته دخترم ولی نمیخوام بچه ام دختر بشه که بعدا مثل من انقدر عذاب بکشه.سه ماهه بودم که شب از گرسنگی خوابم نمیبرد و چون یخچال نداشتیم برای اولین بار رفتم از یخچال مادرشوهرم پنیر گرفتم و با نون خوردم ،فردا صبح دیدم همه اخم و تخم میکنن و غروب عمه حمید اومد و گفت مادرشوهرت گفته از تو یخچالش وسیله دزدیدی.بی صدا اشک ریختم و انقدر حالم بد شد کارم به بیمارستان رسید،
به حمید گفتم دیگه اینجا نمونیم تا بچه دنیا بیاد زمین ارثی که بهم رسید و بفروش و یکجا خونه بسازیم.حمید هم از خدا خواسته سریع دست به کار شد و تا موقع زایمان یک اتاق و اشپزخونه نیمه کاره ساخته شد و رفتیم تو خونه خودمون.

1403/03/31 15:31

#پارت_هشتم
کامیار 5 ساله بودو کامران 3 سال که دیدم باز حامله ام،دیگه بچه نمیخواستم چون حمید خیلی عصبی بود و میدیدم کامیار و کتک میزنه .کامران بینهایت بچه مظلومی بود در حدی که من در طول روز چند بار بهش سر میزدم که نکنه اتفاقی براش افتاده که صداش در نمیاد ولی کامیار خیلی شیطون بود و حمید هم یکسره به بهونه های مختلف بچه رو میزد.
اون زمان گاز شهری نیومده بود و خونه ها کپسول داشت و من دو تا کپسول و بلند میکردم تا بچه بیوفته ولی تا خدا نخواد اتفاقی نمیوفته.روز زایمان همش دعا میکردم بزار اینم پسر باشه که مثل من بد طالع نشه .پرستار با خنده گفت بچه چندمته؟گفتم سوم.دو تا پسر دارم پرستار گفت شکر خدا این دختر شده.
حقیقت ته دلم خوشحال شدم که یه دختر خدا بهم داده شایدم برا خودم خوشحال بودم که برای منه بی *** و کار یه همدم پیدا شد.
روزها میگذشت و بچه ها بزرگتر میشدن.کیانا هم خیلی اذیت نداشت ،فقط مشکل اصلی ما دعوا حمید و کامیار بود.هر چی کامیار بزرگتر میشد دعوا ها شدیدتر میشد و لرزش تن من و اون دو تا بچه بیشتر
الان که فکر میکنم میگم چقدر ضعیف بودم که هیچوقت جرات نداشتم جلو حمید بیاستم و بچه هام و نجات بدم.
هر روز کتک کاری و کیانا از همون بچگی بالرزش و اشک میرفت و زار میرد که دیگه دعوا نیوفتین.

1403/03/31 15:32

#پارت_نهم
بهتره بگم حمید ،کامیار و شکنجه میداد،هیچوقت یادم نمیره یک شب سرد زمستون که حمید از کامیار ده ساله درس میپرسید و بچه بلد نبود یهو عین روانی ها بلند شد و در بخاری نفتی رو باز کرد و تمام کتاب های بچه رو انداخت تو بخاری و بچه رو بغل کرد که بندازه تو بخاری ،کامیار از ترس دو تا دستای کوچیکش رو چسبوند به بخاری داغ و پوست دستش کنده شد😭یا روزی که نمره اش 17 شد و از ترس پدرش برگه رو تو راه خونه میندازه و همسایه ورق امتحانیش و میاره میده به حمید و اونم کامیار و مجبور کرد بره دستشویی...😭😭😭😭😭😭
خدا جون چرا انقدر از تنهایی میترسیدم که حاضر بودم همچین مردی تو زندگیمون باشه.هرچند بعدش سریع پشیمون میشد و میرفت کامیار و بغل میکرد و میبوسید ولی چه فایده؟
کامیار تبدیل به یک پسر شر و عصبی شد و من روز به روز نابودتر.

1403/03/31 15:32

#پارت_دهم
بچه ها بزرگ شدن ،کیانا 19 ساله بود که از دست کارها و گیر دادن های حمید ازدواج کرد،نمیگم دامادم بد هست ولی زندگی کیانا هم خیلی بالا،پایین داره ،همش کیانا بهم میگه مامان اگه بابا انقدر گیر نبود من انقدر زود ازدواج نمیکردم و با هر بار گفتن این حرف من خودم رو مقصر میدونم که چرا نتونستم از بچه هام محافظت کنم.در حدی حمید بد دل بود که کیانا جز دانشگاه هیچ جا اجازه رفتن نداشت و حتی اجازه نداشت موهای دست و پاش و بزنه.
کامیار هم ازدواج کرد و بچه دار شد ولی همچنان دعوا با پدرش ادامه داشت ،یک روز دعوا انقدر بزرگ شد که کامیار هر چی دهنش در اومد به من گفت،منی که یک عمر تو سری خور بودم و البته شاید حق داشت چون عرضه نداشتم ازش مواظبت کنم ولی صدای شکستن قلبم رو شنیدم و برای همیشه کامیار رفت و الان پنج ساله خبرش و ندارم.
کیانا و کامران هم بچه دارن و اگه این دو تا نبودن من هم میمردم
دو سال پیش متوجه شدم حمید بهم خیانت هم کرد و البته دیگه منیژه ضعیف قبل نبودم و کیانا هم حامی من شد و عقده 40 ساله رو سرش خالی کردم و ازش جدا شدم و با بچه هام زندگی میکنم،البته خبر کامیار و ندارم و نمیدونم کجاست.
من یک زن 58 ساله ای که تو زندگیم هیچ آرامشی نداشتم و تنها دلیلش هم بی *** و تنها و ضعیف بودنم بود.
ای کاش میتونستم از اول شروع کنم و جوری دیگه زندگی میکردم ولی حیف....

1403/03/31 15:32

❤️پایان❤️

1403/03/31 20:46

سلام
میخوام براتون داستان زندگیمو بگم
من نگینم 22 سالمه ، دقیقا کلاس نهم بودم یه پسر همسایه داشتیم میگف که از من خوشش میاد منم اصلا رو نمیدادم همش به اینو اون میگفت که ب نگین بگین که دوسش دارم واینا ب یکی از دخترای مدرسمون گفته بود از اون روز باور کردم فک کردم که واقعا دوسم داره چون من تو روستای کوچیکی زندگی میکردم و کورد زبانیم دختر حق نداشت با یه پسر حرف بزنه تلفنی
من باهاش کنار نمیومدم می‌ترسیدم که ابرومو ببره ما همینجوری ادامه دادیم فقط وقتی همدیگرو میدیدم یه نگاهی مینداختم آخه هنوز خواهرام ازدواج نکرده بودن نمیتونستم باهاش ازدواج کنم همینجوری یه سال گذشت🥹❤️
هنوزم ب این باور داشتم که دوسم داره شاید هم داشت نمیدونم، بعد اینکه خواهرام ازدواج کردن و من دیپلوممو گرفتم یه روز دیدم ب مامانم پیام داده که دخترتو دوست دارم همش پیام میداد که تورو خدا نگینو راصی کنین باهاش حرف بزنم ،بزرگترین استباهم اونجا بود که گولشو خوردم مامانم خواهرام بهم گفتن که این واقعا دوستت داره دیگه اسمش روت افتاده باهاش حرف بزن تا بیاد بگیرتت
ما با گوشیه مامانم سرو کردیم ب چت کردن البته اصلا تماس نگرفتیم فقط چت کردیم هی حرف زدیم دیدم 8 ماه گذشته بعد این یه کار پیدا کرده بود رفته بود بندر تو یه شرکت کار کنه ، وقتی گفتم بیا خواستگاری گف خونوادم راضی نیست ،باید باهم فرار کنیم منم قبول نمیکردم ،ی روز با گوشیه خواهرم ب طور ناشناس از اینستا پیام دادم حرف زدیم درمورد من حیلی حرفی زشت میزد میدونستم که دیگه دوسم نداره
ولی خیلی خنگ بودم با حرفاش منو قانع کرد کات کرده بودیم بعد یکسال باز حرف زدیم ،خلاصه خی میگفت میام خواستگاری منم پاش وایساده بودم دیگه اسمش روم افتاده بود همه میدونستن، ی روز برگشت بهم گفت تو مجبوری باهام فرار کنی دیگه همه خبر دارن ابروت رفته 🥹😞در حالی که فقت چت میکردیم نه قرار گذاشته بودیم نه تلفنی صحبت کرده بودیم ولی اون ی دروغایی به مردم گفته بود که باورم نمیشد
یبار گفت ب مادرم گفتم قرار امروز بیاد خونتون اون روز رو ب خودم رسیدم خونه رو تمیز کردم ولی کسی نیومد😞🖤
ی روز خونه خواهرم بودم که بهم گفتم مصطفی ازدواج کرده منم بهش پیام دادم گفت نه عزیزم داداشمه میخواد ازدواج کنه من فردا با مامانم حرف میزنم حتما بباد خونتون حرف بزنه بیام خواستگاری
منتظر جوابش بودم اون لحظه رو یادم نمیره خوارهم مهمون داشت گوشیشو یرداشتم که پیام بدم بهش دیدم بلاکم کرده یهویی حالم بد شد اشک تو چشام جاری شد خواهرم گف چیشده گفتم بلاکم کرده
اومدم روستا دیدم که کردم میگن ازدواج

1403/04/20 13:38

کرده
صبح عموم اومد خونه گفت مردم بهم میگن تین پسره ابروی دخترتونو برده چجوری رفته ازدواج کرده باید بیاد نگین رو عقد کنه،عمو رفته خونه فامیلاش بهشون گفت ب پسره زنگ زدن گفت من اون دخترو نمیخوام چون هر کاری کردم باهام کنار نیومده ازش سرد شدم بابا اگع خیلی میخوای برو برای خودت بیار🖤🖤😞😞
صبحش همشون ب جز پسره اومدن خونمون خونوادم داغون بود 😞🖤من کلا گریه میکردم ب فکر خودکشی بودم، بهم گفتن پسرمون هرکاری میکنیم قانع نمیشه تورو خدا اجازه بده بریم اون دختری رو که میخواد عقد کنیم ،همش نقشه مامانش بود دختره هم فامیل مامانش بود😞🖤 منم پیش پدر مادرش نشستم گفتم برین عقد کنین ب چشای گریون یه بغض منو گرفته بود گفتم اون ابرومو برد من هیچوقت نمیبخشمش حلالش نمیکنم دیدم پدرش چشاش پر اشک شد گفت از پسرم خیر نبینم مگه از تو خوبترشو پیدا میکنه چن سال همسایه هستیم دختر خوبی هستی
یکم حرف زد و رفت🖤😞

1403/04/20 13:39

بعد من کلا حالم داغون بود مامانمو بابامو که میدیدم جگرم تیکه پاره میشد اخه اونارو هم تحقیر کوچیک کرده بودن هر جا میرفتن مردم بهشون میگفتن اون پسره دخترتو نگرفت عاره و.....
من خمش نماز میخوندم دعا میکردم چاره ای از دستم نمیومد😞🖤
بعد سه چهار ماه یه پیشنهاد کاری اومد که تو پست بانک شرو ب فعالیت کردم باباش فامیلاش همش میومدن پست بانک اونارو میدیدم ،ولی بخاطر خونوادم که تا نفهمن من ناراحتم همش میخندیدم کار میکردم که بگن دخترمون خوب شده ، ولی من اصلا حالم خوب نبود شبا همش گریه میکردم
بعد یه مدت با یه نفر تو فضای مجازی آشنا شدم ♥️🥰
اسمش عرفانه🥹❤️ با هم چت کردیم حرف زدیم
عاشق همدیگه شدیم من اونو فراموش کردم
ی روز عرفان بهم گفت نگین دیگه نمیخوامت مردم میگن که تو قبل از من با یکی بودی گفت من تورو نمیخوام و رفت دقیقا پارسال تو محرم روز دسته بود
من باز شکست خوردم زدم زیر گریه ولی شب که سد دیدم پیام داده که نگین من فکرامو کردم بزار مردم بگن من تورو میشناسم🥹❤️ اشتی کردیم اون سرباز بود شرایط ازدواجو نداشت چون خیلی همو دوس داشتیم تصمیم گرفتیم فرار کنیم اونم زندگیش خیلی سخته باباش دوتا زن داره زندگیشون مشکل داره
خلاصه گفتم پای سختیا میمونم و تازه یه عمل جراحی کرده بود دو هفته بعد عملش اومد که منو ببره
این فرارمون دقیقا دوماه بعد عروسیه مصطفی بود همسایه بودیم عروسی گرفتن مارو هم دعوت کردن ما نرفتیم 🖤یه شب خواب بودم دیدم صدای ماشین جیغ داد مردم میاد از پنجره نگا کردم دیدم زنشو میارن خونه شب عروسیشه 🖤پنجررو بستم گفتم مامانم بابام صدارو نشنون ولی همشون بیدار بودن خودشونو انداخته بودن ب خواب تا من ندونم بغضم گرفت گفتم خدا بزرگه گرفتم خوابیدم
بعد دوماه با عرفان تصمیم گرفتیم فرار کنیم شب فرار مون باید خلوت میشد تا بتونسیتیم سوار ماشین شیم
اون شب مصطفی دم در بود دیدمش یواشکی نگام میکرد عرفان با ماشین دوستش اومده بود یهویی سگ دنبالمون کرد با خنده خودمونو انداختیم ماشین رفتیم😂 اونم میدید دیگع کار خدا بود🥰🤲❤️
البته از فرارم مامانم خواهرام خبر داشتن با اونا خدافظی کردم رفتم یکم روزا سخت گذشت برامون بلاخره عقد کردیم بعد ده روز عروسی گرفتن برامون بعد یک ماه رفتم خونه بابام حلالی گرفتیم اشتی کردن همه الان من 7 ماه ازدواج کردم شوهرم سربازیشو تموم کرده یکم چون دوتا مادر شوهر دارم سخت میگذره برام ولی شوهرم خیلی خوبه فعلا با اونا زندگی میکنیم شوهرم شغلش کارگریه خیلی دوسش دارم 2 سال از من کوچیکتره اصلا اون حسو نمیده بهم که بگم از من کوچکیتره
الان

1403/04/20 13:39

خونم یه شهر دیگست اونم هنوز روستاست همسایمونه😂❤️
از خدا میخام هیچوقت خیر نبینه سپردمش ب خدا
الان فقط میخوام شوهرم سالم باشه زندگیمون ب روال برسه خونه خودمونو داشته باشیم دوتامون باشیم
🥰🥰❤️🤲
و ثمره عشقمون یه نینی میخوام در اقدامم ولی هنوز قسمت نشده خدا بزرگه❤️🥰
همه چیز میگذره ولی فراموش نمیشه ، دل نشکنیم، یادمون نره کارما ادرس همه رو داره🙃🫠❤️

1403/04/20 13:39

پایان🙃

1403/04/20 13:39

سلاااام بعد یک وقفه طولانی ....
خوبین خوشین ....
هیچکی نمی‌خواد داستان زندگیشو بگه ایا......
اگه‌نمیگین من اینجا رو تبدیل کنم به روزمرگی های خودم و کارهام ✋🤕😃
کسایی که موافقن بیان پی وی بهم بگن

1403/05/25 10:16

سلام خانومااااا
خوبین
می‌خوام یک ایده غذایی بهتون بدم شاید هم بدونین به هرحال گفتنش خالی از لطف نیست .....
کباب دل مرغ
که بنظرم طعمش از جگر گوسفند هم خوشمزه تره...
فقط،کافیه یک بسته دل مرغ بخرین با یگذره چربی گوسفند ....
دل مرغ خوب پاک کنین بعد از وسط یک چاک کوچیک بدین ،چربی گوسفند هم به اندازه تیکه کوچیک تر از بند انگشت ببرین و یکدونه بزارین لای دل مرغتون...
بعد دل مرغ ها رو که لاش چربی گذاشتین رو سیخ بزنین ،مثل جگر گوسفند....
بعد نمک بزنین بزارین رو منقل ....
بههتون قول میدم بهترین طعمی هسست که میتونین تجربه اش کنین ....
هم هزینش کمه هم کباب میخورین ....
اگه شرایط آتیش درستت کردن ندارین میتونین داخل هواپز یا سرخ کن بزارین با این تفاوت که دل مرغتون به سیخ چوبی بکشین ....
یا حتی با سیخ های کوچیک رو گاز درست کنین ....
ولی منقل و آتیش یک چیز دیگست ...🖐😅
درست کردین اگه خوب بود بهم اطلاع بدین 😃

1403/08/02 17:01

مرسی عزیزم که داستانتو با ما به اشتراک گذاشتی❤️
انشالله اخر و عاقبت زندگیت به خیر و خوشی باشه 🤩❤️
خب اینم از داستان الناز جون 🌹
کسی خواست داستان بگه داخل بلاگ بیاد پی وی من که ادمین کنمش🙏
دوستانی که تازه عضو شدن اول داستان بهار سنجاق شده هست فقط باید اول برین تو پی وی بهار داستانشو از تو پستاش اول از اونجا بخونین بعد بیاین داهل بلاگ بخونین

1403/01/11 16:13

این داستانو از سرگذشت رها 21ساله میشنوین ....این داستان مربوط به بعد از ازدواج می‌باشد
پارت 1:
سلام رها هستم 21سالمه تو خانواده پنج نفره بزرگ شده سه برادر و یک خواهر دارم ...برادر خواهرانم وضع مالی بسیار خوبی دارن ...
برادر اولم حجره داره میوه فروشی هست و به قولی اسمشو یک تریلی نمی‌کشه و خانومشون معاون بانک هست ....
برادر دومم مهندس برق در شرکت برق مشغول هست و خانومشون پرستار هستن ....
برادر سومم هم خودشون هم خانومشون مهندس برق هستن و مغازه بزرگی تو سطح شهر برا تعمیرات و خرید و فروش کامپیوتر دارن
خواهرم خونه داره ولی شوهرشون کارگاه بزرگ نجاری تو سطح شهر داره ... همشون خونه و ماشین و تحصیلات عالیه دارن ‌.‌‌...
این توضیحات برا این داده شده که باید بدونید چون و سط داستان بهشون احتیاج پیدا میکنیم ...خودم رها لیسانس وکالت دارم و تازه ترم شش بودم که سرو‌کله خواستگارم پیدا شد ....
دختری بودم که تو خانواده ایی بزرگ شدم که خیلی از لحاظ مالی هوامو داشتن و از هرطرف دستم پول می‌رسید وبه عنوان ته تغاری خانواده خیلی حرفام برو داشت و یکجورایی حکومت میکردم مثلا میگفتم نیاین خونه مامان شأن من درس دارم بنده خداها نمی امدن
تو این بین خواهرم مدام سرکوفت میزد رها چرا ازدواج نمیکنه ،رها سنش رفته بالا درحالی که من فقط 21سالم بود ....
اهل دوست پسر اینا هم نبودم که براخودم کسیو جور کنم کاملا از اون دسته دخترای مغرور بودم ...خلاصه منو مادرم غصه می‌خوردیم که چرا من ازدواج نمیکنم ولی در این بین خواستگارانی داشتم که از لحاظ موقعیت حالا چه ماللی چه فرهنگی به ما نمیخوردن مامانم خودش رد میکرد ....
ولی من با این موقعیت خانوادگی خوبی که داشتم باید مینشستن غصه می‌خوردم که چرا ازدواج نکردم 😔
خواهرم با کسی که قرار بود خواهرشوهرم بشه در یک ساختمان بودن ، فاطمه خیلی دختر گرم و پر جنب و جوشی بود خیلی دوسش داشتم همیشه می‌آمد طبقه بالا پیش خواهرم هروقت پدر و مادرم یا خانوادم میامدن این هم می‌آمد پیشمون من دوستش داشتم ولی خواهرم دیگه اواخر ناراحت میشد از اومدن اون ازش می‌پرسیدم سمیه چرا ناراحت میشی فاطمه دختر خوبیه می‌گفت برا اینکه هروقت خونواده من میان فورا میاد بالا ولی هروقت خونواده خودش میان من می‌خوام برم خونشون درو یکجوری میگیره که به کسی اجازه نمی‌ده وارد حریم خونوادگیشون بشه ...
از طرفی فاطمه دختر بسیار مهربونی بود مثلا خواهرم استراحت مطلق شده بود تو بارداریش همین فاطمه به دردش میرسید و براش شام و ناهار درست میکرد گهگاهی و یا می‌رفت بازار براش لباس بارداری می‌خرید یا
#پارت1

1403/03/17 20:06

شب شد مامانم با بابام صحبت کرد ،باباام گفت هرچی خودت صلاح میدونید یا فکر می‌کنی اگه مناسبه بدیم دخترو ....
ولی برادرام مخالف بودن میگفتن رها موقعیت بهتری داره چرا عجله میکنین ....
و‌منی که فکر میکردم برادرام نمیخوان من از دواج کنم و خوشبخت بشم ....
خلاصه بهتون بگم صحبت خواستگاری شد و روزش معین شد....
اینو بهتون بگم برخلاف موقعیتم اصلا تیپ زدن بلد نبودم مادرم عاشق این بود من تیپ بزنم و به خودم برسم ولی من کلا تو فاز تیپ زدن نبودم یعنی واقعیت اصلا بلد نبودم به خودم برسم ....
یادم نیست روز خواستگاری چی تنم بود ...
مصطفی و خانوادش رسیدن ...همشون به خودشون رسیده بودن .‌‌
صحبت مهریه و شیربها شد نه پدر من نه پدر مصطفی هیچکدوم سختگیر نبودن و معتقد بودن با تفاهم بهتره دوتا جوون برن سر خونه و زندگیشون
مهریه من 313تا به نیت یاران امام زمان ....
و شیر بها هم چهارتا کالابزرگ که شامل یخچال ،تلویزیون ،لباسشویی و اجاق گاز شد ...
منو مصطفی رفتیم تو اتاق صحبت کردیم ‌.....
اما نه من نه اون حتی صحبت کردن هم بلد نبودیم با اینکه من 21ساله بودم و تحصیل کرده و اون 26ساله بود ....
از تحصیلاتش پرسیدم گفت دیپلم کامپیوتر دارم ....
ازکارش پرسیدم گفت شریکم بابرادرم ....
بهش گفتم من دوست ندارم مرد اهل قلیون و دود دم باشه ...اونم قبول کرد ...مصطفی خیلی خاکی بود یعنی راحت بودم باهاش انگار چند ساله می‌شناختمش....
و خلاصه صحبتامون تموم شد اومدیم بیرون .....
داداشام سعی کردن دخالت نکنند فقط یادمه شب آخر بهم گفتن رها تو موقعیت های بهتری داری ولی اگه فک می‌کنی ما داریم دخالت میکنیم یا یا همین خوشبخت میشی هرجور خودت صلاح میدونی انجام بده .‌‌‌‌....
خلاصه ما جواب بله دادیم و قرار بر بله برون شد ....
شب بله برون که اصلا دوست ندارم یادآوری بشه برام. از بس ضایع تیپ زده بودم سارافون مشکی با زیر سارافونی سفید و شلوار. مشکی و جوراب پارازین😐😰
یعنی فیلمو که میبینم می‌خوام از ششصد جا خودمو پاره کنم 😂
ولی برعکس من خانواده اش خیلی به خودشون میرسیدن .....
خاله هاش و دخترخاله هاش داایی هاش به همراه خانواده شوهرم اومدن
آنقدر ضایع بودم که وقتی وارد شدن منو ندیدن دنبال عروس میگشتن😢 اون روز بله برون و نگاه های عاشقانه و یواشکی مصطفی به من و قند تو دل من آب شدن هم گذشت رسیدیم به خرید حلقه اینا ...

1403/01/12 13:45

دیگه تموم خرید هارو کردیم من دیگه برا دسته گل و فیلمبردار وماشین عروس وکارت دعوت و حتی آرایشگر و تالار اینا دخالتی نکردم چون میدونستم به خودشون بسپرم بهترینو انجام میدن و واقعا بهترینو انجام داد فاطمه ....
شاید حتی با پدرش برا بعضی چیزا می‌جنگید که تو دل رها نمونه ....
خب پدرش قدیمی بود و می‌گفت خیلی چیزا احتیاج نیست مثل دی جی تو‌تالار می‌گفت مثلا ظبط هم همون کارو می‌کنه ،ولی فاطمه با پدرش دعوا می‌افتاد نه باید دیجی بگیریم ...
و خیلی چیزای دیگه که پدر دختری میجنگیدن وفاطمه پیروز میشد چون تک دختر خانواده بود و حرفش مورد قبول همه بود و انصافا هم ولخرجی نمی‌کرد همه چی رو حساب کتاب میکرد ولی از جون و دل مایه میزاشت چیزی به دل من نمونه .... یادمه برا شب یلدا یا عید های اول همیشه به مصطفی زنگ میزد برا رها کادو بخر یادت نره و فلان ....
همیشه می‌گفت خانواده شوهر خودش تو دلش گذاشتن دوست ندارم تو دل تو بمونه ....
راستی خانوما یک چی بگم .....
حتی خونه ایی که قرار بودمنو مصطفی هم توش بشینیم فاطمه و مصطفی رفته بودن دیده بودن ....
که سر این یکی من غر زدم مصطفی منو برد خونه رو دوباره دیدم اونم کی منو برد ؟موقعی که اجاره کردن و من اگه خوشم هم نمیومد باید مینشستم توش 🤒
ولی انصافا خونه ایی که اجاره کرده بودن از مرکز شهر بالاتر بود ،طبقه اول بود و 110متری بود کلی هم پنجره داشت خیلی خوشگل بود ....
خلاصه بهتون بگم عروسی ما برگزار شد هم آرایشم هم لباسم هم تاجم همه دسته گلم همه چیم عالی بود ....
کلییی تعریف کردن فامیلامون میگفتن مثل ملکه ها بودی وقتی وارد شدی ...
شام هتل هم اکبر جوجه یا همون ران سرخ شده بود ‌...با دسر و سالاد و مخلفات ....
خب از اینجازندگی مشترک من با مصطفی شروع شد ....

1403/01/14 14:56

خب خیلی خیلی پیام اومد باورم نمیشه 😎😎😎😃😃😃😃 پس بریم برا ادامه داستان رها که این سرگذشت تموم بشه و سرگذشت بعدی شروع بشه ....

1403/01/14 21:58

آقا و زن آقا پسر اولشون رو بهمن 58، پسر دومشون رو هم بهمن 59، پسر سومشون رو هم شهریور 61 و دختر چهارمشون رو هم اسفند 63 به دنیا میارن.
حالا فکر کنید اول زندگی که همه دست و بالشون تنگه و تازه باید اول خوش خوشان باشه، در پنج سال اول زندگی پدر و مادرم، چهار خواهر و برادر پشت سرهمی داشتم و اونها هم کم خرابکاری نمی‌کردن...
این پدر و مادر دست به خیر که دل رئوف و دست سخاوتمندی داشتن، در منزلشون به روی هر کسی از فامیل که مشکلی براش پیش می‌اومد باز بوده و هر *** به منزل نیاز داشت چند ماه چند ماه منزل اونها میهمان بود.
من به فاصله 10 سال از خواهرم فروردین 73 به دنیا میام و ما بین من و خواهرم، مادرم یک سقط ناخواسته داشته...
بعدها خودم اسم خواهر سقط شدم رو زهرا سادات گذاشتم.
نمی‌دونم به خاطر حرف اجتماع و فامیل و اقوام، تصمیمات سیاستمداران و مسئولین، تاثیرات سقط قبلی یا هر دلیل دیگه‌ای که من از اون خبر ندارم و حتی به روی مادرم هم نیاوردم ( یه بار پدرم از دهنش در رفت و گفت و به دلم خورد)، مادرم قصد و نیت سقط کردن مرا داشته...!!!💔
وقتی مرا باردار بوده، یک بار خواب می‌بینه که حضرت زهرا سلام الله علیها و امام خمینی رحمه الله علیه مهمان منزلش میشن و می‌گرده و فقط یک سیب قرمز ( دختر ) برای پذیرائی پیدا می‌کنه، پیش خودش فکر می‌کنه اینها مادر و پسر هستن و سیب رو نصف می‌کنه، نصفش رو به حضرت زهرا و نصفش رو به امام خمینی میده...😍
بعد از دیدن این خواب مادرم از سقط کردن من پشیمون میشه...
بیست روز قبل از تاریخ زایمان، مادرم حالش بد میشه و من هم تو خشکی افتاده بودم و رفتن کلینیک برای معاینه، دکتر بهشون گفته تا بخواید برید بیمارستان مادر و بچه از بین میرن و سریع همین جا باید به دنیا بیاد...
خلاصه پولی که برای خریدن لباس عید چهار تا بچه و کمی قرض و قوله و تخفیف گرفتن جمع میشه و بالاخره تو کلینیک به دنیا میام و این طوری یه سادات دیگه به این کره خاکی اضافه میشه...😂

1403/01/16 01:49

مادرش میگه من زن می‌خوام.
و مادرش چند سالی با او صحبت می‌کنه و راهنمائی اش می‌کنه...
در همین سال‌ها یه روز مادرش خواب می‌بینه که حسین کت شلواری پوشیده به اون نمیاد و در میاره و یه کت شلوار سبز می‌پوشه که خیلی بهش میاد، بیدار که میشه خوابش رو برای حسین تعریف می‌کنه، حسین میگه زن و شوهر لباس هم هستن و کت شلوار سبز پوشیدم پس زنم از سادات هست.
یه شب هم حسین وضو می‌گیره و به نیت این می‌خوابه که همسر آینده ام رو در خواب ببینم یا نشونه‌ای به من بدید و...
خواب می‌بینه که در امامزاده یوسف بن جعفر بن علی بن ابیطالب که در روستامون هست رفته و از بالای ضریح روی سرش نقل و نبات می‌پاشن...
وقتی بیدار میشه خواب رو برای مادرش تعریف می‌کنه و مادرش میگه حسین زنت حتما از سادات هست.
در سن هجده نوزده سالگی می‌خوان خواستگاری برن که مردم هم کلاسی ام رو که مادرش سید و از اقوام دور ما می‌شده رو معرفی کردن...
دقیقا همون کسی که مادر حسین در کودکی حسین خوابش رو دیده بود که این از ماست و مراقبش هستیم و پیش خودشون گفته بودن شاید مادرش سید بوده و این خواب‌ها رو میدیدن و فکر می‌کردن زن حسین سید هست و حتم کرده بودن که حتما همون زن آرزوها و خواب های حسین هست.😅
پدر و مادر هم کلاسی ام هم از ذوق اینکه داماد خوبی گیرشون اومده سریع می‌چسبن و کاری می‌کنن که بدون تحقیق و معطلی ازدواج کنن...
حسین هر چه می‌گفته زنش گوش نمی‌داده و زنانگی بلد نبوده و رفتارهای خاص غیر قابل تحملی داشته...
حتی خواهرش که چندین سال از خودش کوچکتر بوده بهش می‌گفته این چه طرز لباس پوشیدنه؟ یه کم به خودت برس!!!
که البته این رو هم وقتی تعریف می‌کرد می‌گفتم نمی‌خواد بگی چون خودم از همه جیک و پوک اون خبر دارم و در چند سالی که هم کلاسی بودیم، هیچ *** در کلاس و مدرسه از اون خوشش نمیومد!
بعد از 20 روز از عقدشون حسین بعد از این همه محبتی که به او می‌کرده و او هم مثل ماست هیچ واکنشی نشون نمی‌داده به سیم آخر می‌زنه و میگه اون رو نمی‌خوام!

1403/01/16 13:54

می‌کرد که بعد از مدتی متوجه من شدن و داشتن صحبت می‌کردن که برقش گرفته و برادر دومم بدون هیچ احتیاطی سریع من رو کشید.
مادرم تازه متوجه من شده بود.
سر تمام مفصل هام، آرنج، زانو، سر، نوک انگشتان دست و پا از شدت برق گرفتگی ترکیده و زخم شده بود و دست و پاهام خشک شده بودن و نمی‌تونستم بلند بشم.
مادر و خواهرم منو در اتاق برده بودن و سعی داشتن کمک کنن تا عضلات دست و پام باز بشن اما بی فایده بود.
یه نگاه از پشت دیوار اتاق من و مادر و خواهرم رو نگاه می‌کرد.
من رو بالای پشت بوم بردن و خوابوندن.
وقتی بیدار شدم کسی نبود و مجبور شدم بیست سی تا پله رو تنهائی پائین بیام.
ترفندشون جواب داده بود!😉
خطر رفع شده بود و دست و پاهام کار کرد.
بعد از اون برق گرفتگی، یک سری از توانائی‌ها در من کم شد و یک سری از توانائی ها به من اضافه شد.
درجه دقت من بسیار پائین اومده بود و همیشه کارخرابی می‌کردم.
اما اون نگاه بیرون از بدن، درون بدنم قرار گرفته بود، همیشه سرم پائین بود و با ابهت راه می‌رفتم، اما انگار تمام اطراف بدنم چشم داشتم و کوچکترین تحرکی رو حس می‌کردم، انگار یک محافظ همراهم داشتم.
یادم هست زمانی که با دوستم می‌خواستیم از اصفهان به کاشان بریم، در ترمینال کنار هم راه می‌رفتیم، با اینکه سرم پائین بود و به سمت جلو می‌رفتیم، بدون اینکه نگاه کنم حس کردم دو نفر پشت سر ما میان و قصدشون دوستم هست و تا دوستم رو از سمت چپ به سمت راستم کشیدم دو پسر از کنارمون رد شدن و با شدت غضب زیادی به عقب برگشتن و منو نگاه کردن و ناخودآگاه لبخند رضایتی روی لبم نقش بست و تازه دوستم گفت وا چی شده؟! چرا این طوری می‌کنی؟!
قضیه رو که گفتم. گفت از کجا فهمیدی؟! گفتم نمی‌دونم!
این محافظ تا زمان ازدواجم همراهم بود و به محض خواندن صیغه عقد تمام شد!
یا من دیگه اون رو حس نکردم...
( چون هر انسانی فرشته اجل خودش رو داره که تا زمان مرگ طرف نرسیده باشه مراقبش هست که اتفاقی براش نیفته، به خاطر این برق گرفتگی من این رو بیشتر حس می‌کردم، اما همه این محافظ و همراه و نگهبان رو دارن...😊)

1403/01/16 16:56