The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان زندگی شما

413 عضو

پارت 4
دوران راهنمایی مدرسم دور تر شده بود بابام برام سرویس می‌گرفت میرفتم و میومدم اینم بگم از کلاس سوم گوشی جاوا سامسونگ لمسی داشتم
مدیر مدرسه دوستم مامور در کرد منم بخاطر دوستم رفتیم باهم ک منم مسئول کنه و به اصرار ما منم مسئول در شدم روبه روی مدرسه ما یک مغازه لوازم خانگی بود یک پسر چشم سبز کار میکرد امیر حسین خوشگل بود ولی ن مثل امیر من امیر خیلی خاص میدیم چون. دوسش داشتم خلاصه ک امیر حسین اوایل فقط نگاه میکرد منم محل نمیدادم تا اینک چند روزی بود دوتا پسر بودن میومد جلو مدرسه و همش ادا در می آوردم امیر حسین ک دید من دارم نگاه میکنم اشاره کرد ک برو داخل در ببند ماهم در بستیم رفتیم سر کلاس
دوستم مریم از کلاس اول باهم بودیم رفیق فابم بود خیلی دختر شیطونیه هنوزم خیلی شیطونه خلاصه روز بعد گفت اون دوست داره نگا غیرتی میشه برات میگه برو داخل منم خندیدم گفتم با تو بود ن من مریمم گفت الان بهت ثابت میکنم ک تورو میگه رفت از پسره پرسید 😅 اونم گفته بود نه من دوست تو میخوام شماره منو بهش بده مریمم شماره رو گرفت داد به من
اون دوتا پسرا دوباره امدن و شماره دادن به من امیر حسین تا دید به من شماره دادن باهاشون درگیر شد 😑 حالا همون روز ی بود ک خودش شماره داده بود 😂
خلاصه به اصرار مریم من رفتم خونشون ک به امیر حسین پیام بدم ولی دلم راضی نبود به مریم میگفتم به امیر اینجوری خیانت میکنم من اون دوست دارم مریمم می‌گفت امیر اگ دوست داشتم یک جوری میفهموند بهت امیر دوست دختر داره به تو نگاه نمیکنه من دیدمش با دوست دخترش ولی من باور نمی‌کردم 🙃
مریمم از گوشی من خودش پیام داد از طرف من
دیگه شب شد و من رفتم خونمون امیر حسین پیام داد دستم یخ بود قلبم تند میزد دفعه اول بود به غریبه پیام میدادم داشتم پیام بازی می‌کردم ک یهو بابام داد زد

1403/03/22 12:46

پارت 5
بابام خواب بود خواب دیده بود، نمیدونم چی دیده بود ولی با قیافه وحشتناک امد بالاسرم گفت تو کوچه جلوی در چه غلطی میکردی با اون پسره من امیر دیدم داشتی باهاش میخندیدی😑 گفتم بخدا ن من خواب بودم با صدای شما بلند شدم مامانم اومد جلو بابام گرفت گفت خواب دیدی چشم های بابام خیلی وحشتناک بود قرمز شده بود رگ های گردنش زده بود بیرون
دیگه گوشیم از ترس خاموش کردم و گذاشتم زیر بالشتم خوابیدم تا صبح خواب میدیدم ک بابام فهمیده با امیر حسین دوست شدم سه روز با امیر حسین چت میکردم با اصرار مریم
ک دیگه به مریم گفتم اگ میخوای خودت باهاش دوست شو من نمیتونم دیگه ادامه بدم میترسم مریم پیام داد و همه چی تموم شد بین منو و امیر حسین فقط سه روز باهم بودیم بعد چند روز هی امیر حسین میومد جلو در مدرسه منم از ترسم دیگه جلوی در نرفتم و به مدیر گفتم *** دیگه رو بزاره جای من

1403/03/22 12:46

پارت 6
دیگه من گاهی امیر و تو کوچه می‌دیدم و دلم براش ضعف میشد خیلی دوسش داشتم اولین حس دوست داشتن اونجا تجربه کردم دیگه کم کم فهمیدم ک خواستگار دارم قبلی ها رو خبر نداشتم خواستگار میومد و بابام بدون اینک من بفهمم ردشون میکرد منم خوش حال ک ازدواج میکنم
اینم بگم ک از بچگی ما مسافرت زیاد می‌رفتیم و چون مشهد زندگی میکردیم خونه می‌دادیم به صورت رایگان به زائر توضیح نمیدم چون طولانی میشه ولی با یک خانواده آشنا شدیم ک پسر بزرگشون همسن من بود معین
موقعی ک بچه بودم وقتی معین می‌دیدم خیلی باهم خوب بودیم بازی میکردیم یک روز ک ما رفته بودیم شهرشون معین تو خیابون دیدم ک داره دوچرخه سواری می‌کنه من بازار بودم داشتم برمی‌گشتم معین جلوی من واستاد به مامانم گفت اجازه بدین با یسنا دوچرخه سواری کنم مامانمم ک چیزی ازم ندیده بود اعتماد داشت بهم اجازه داد با داداشم و پسر خالم و معین و داداش معین دوچرخه سواری کنیم ک یهو معین منو برد کنار یک موتور آب بهم گفت من دوست دارم منم بدون اینک جواب بدم بلند شدم رفتم خونه تا اینجا داشته باشین
خلاصه ک راهنمایی تموم شد و ما خونه مون عوض کردیم رفتیم تو ساختمون عزیزجونم ک میشه مادر مامانم اونجا دوتا از دایی هام زندگی میکردن ک یکیشون ازدواج کرده بود و دایی دیگم مجرد بود هنوز و زکیه ک دخترخالم بود بخاطر دانشگاه خونه عزیزجونم بود
من هر شب گریه میکردم چون دیگه امیر نمی‌تونستم ببینم دلم تنگ شده بود براش دائم سراغ امیر از مریم می‌گرفتم اونم یا می‌گفت خبر ندارم یا باهم بحث میکردیم سر اینک امیر دوست دختر داره و به تو محل نمیده
ما هرشب با زکیه و زنداییم و دایی مجردم می‌رفتیم کافه و طرقبه و شاندیز و سینما هرشب کارمون همین بود ولی من دائم به امیر فکر میکردم
سال دهم بودم ک پسر عمه بابام ک ایران زندگی نمی‌کردن وقتی میومدن ایران خونه همه میرفتن یک پسر داشتن و سه تا دختر ک من با دختر دومی شون رفیق بودم ک بعدش شد زن عموی کوچیکم پسرشونم همیشه هوای منو داشت از بچگی به چشم داداش بزرگ تر میدیدمش هر موقع میومد خانوادگی می‌رفتیم بیرون یا هرجا گردش میرفتن عمه بابام منم میبرد باخودش
خیلی غیرتی بود مثلا داشتیم می‌رفتیم حرم یک مرده امد خودش به ما مالید منم دادو بیداد کردم تا پسرش دید من دارم داد میزنم امدم کنارم با مرده درگیر شد بعدشم کلی عمه و دخترانش دعوام کردن ک چرا جلوی پسرشون گفتم 😂

1403/03/22 12:46

پارت 7
یا مثلاً یک بار رفتیم باغمون اونجا نشستیم بازی جرائت و حقیقت بازی کردیم به من و اون افتاد ازم پرسید کسی تو زندگیت هست منم گفت آره چشمامش غمگین شد قشنگ حس کردم چهرش برگشت یا رفتیم رودخونه ازم عکس می‌گرفت کلی عکس دونفره ازم گرفت ک امید وارم پاک کرده باشه تو راه برگشت نیسان گرفتیم تا بریم رو بارش اون و عموی کوچیکم باهم امدن من چادریم آهنگ بود داشتن مسخره بازی می‌کردن من بلند شدم چادرم درست کنم اون فک کرد می‌خوام برقصم با موتور سریع امد پشت من داد میزد ک بشین 🙄 خلاصه بگذریم بعد اون چند بار امد خواستگاری همه فامیل فهمیدن بعضی ها میگفتن جواب بده بعضی ها میگفتن ن
تا اینک به خودم پیام داد که من دوست دارم چرا همش اذیتم می‌کنی کلی پیام ک منم گفتم شخصی به اسم امیر تو زندگیم هست منتظر اون میمونم 🙁 با کلی چالش ردش کردم
دخترخاله ام دوست پسر داشت من خبر داشتم باهام میرفتن بیرون منم چند باری باهاشون رفتم بیرون ک دوستش اورده بود محمد رضا ازمن خوشش امده بود من قبول نکردم ک دوست بشم باهاش تا اینک یک روز رفتم دانشگاه سر کلاس نشسته بودم ک اذان شد منم رفتم به دختر خالم گفتم میرم نماز خونه اونجا یکی از همکلاسی هاش منودیده بود ک رفتم نماز اینا آمار منو گرفته بود و همش بادختر خالم در ارتباط بودن شب های قدر بود ک ما حرم بودیم حامد و زکیه قرار گذاشته بودن تا حامد دوباره منو ببینه وقتی امد کلی گریه کرد و قرآن سر گرفت مامانمم همونجا دیدش چون نزدیک ما نشسته بود می‌گفت خدایا میشه یک داماد اینجوری نصیب من کنی منو دخترخالم کلی خندیدم حامد خوشگل بود ولی هنوز به فکر امیر بودم اون شب تموم شد و حامد و زکیه با مامانم صحبت کردن برای خواستگاری ک مامانم رفت حرم و امام رضا رو قسم داد ک اگ بدرد ما نمی‌خورن یک جوری محو بشن ک واقعا همینجوری شد یهو گم شد ن دانشگاه ن مغازه اش هیجا نبود بعد اینک من ازدواج کردم امد خواستگاری ک مامانم گفت ازدواج کرده😂

1403/03/23 12:05

پارت 8
بریم سراغ امیر
مامانم گفت امیر دیدم با یک دختر بوده دست تو دست هم من نفسم رفت نمی‌تونستم نفس بکشم بلند بلند می‌خندیدم اشکام می‌ریخت اصلا نمی‌تونستم خودم کنترل کنم
مامانم گریه میکرد می‌گفت تو واقعا هنوز بهش فک می‌کنی 😭 تو لیاقت اون نداشتی خیلی لحظه دردناکی بود برام 🫠
اونجا برای همیشه امیر تموم کردم دیگه بهش فک نمی‌کردم ولی قلبم هنوز اون و میخواست
خلاصه ک ی روز توی گروه مختلط یک پسره اومد پی ویم منم گفت ن من اهل دوستی نیستم اونم گفت اگ قبول نکنی من خودم میکشم 😂منم چون دختر ساده ایی بودم قبول کردم ولی باحالت چندش باهاش چت میکردم 😂فقط میگی مجبور بودم 😂
خلاصه یک پسر دیگه امد پی وی و به اسم آرمان بابت چند تا سئوال دیگه کم کم پیام ها بیشتر شد از شهر دیگه بود خلاصه من قضیه علی رو گفتم اونم رفت علی رو شست و علی برای همیشه تموم شد یک هفته با علی بودم اونم فقط سلام و احوال پرسی ولی رابطم با آرمان روز به روز گرم تر شد امیر فراموش نکردم ولی قبول کردم ک اون مال من نیست پسر عمه بابامم هی خودش نشون میداد گاهی پیام میداد ک سربالا جواب میدادم آرمان رو پسر عمه بابام حساس شده بود خود بی عقلم گفته بودم بهش ک خواستگارمه یا هر شب ک میخواستم برم بیرون شبگردی همش می‌گفت نرو 🙄 خلاصه من برای بار دوم دلم رفت کلی چالش داشتیم باهم دعوا و محبت و‌...
من و آرمان باهم بودیم ک معین بهم دوباره ابراز علاقه کرد و گفت من دانشگاه مشهد میزنم و به مامانمم از علاقم میگم

1403/03/23 12:06

پارت 9
منم همش میگفتم باشه حالا ما هنوز بچه ایم و اون از آرزوها و آینده مون حرف میزد می‌گفت میام مشهد کلاس هامون ک تموم شد میریم بیرون و از این حرفا من سرد جواب میدادم و دست به سرش میکردم
گفتم دیگه پیام نده تا موقع دانشگاه ک آمدی مشهد تصمیم میگیریم عکس دفتر خاطره هاش برام فرستاد ک همش ازمن گفته بود کل لحظه هامون ثبت کرده بود
من همچنان با آرمان بودم ک یک روز دایی جونم بلیط استخر گرفت و همه خانواده مادرم رفتیم استخر موقع ک ما وارد شدیم یک خانم خارج شد ک ما رو دید برگشت رفت پیش خالم من در حال تعویض لباس بودم دیدم اون خانم داره باخالم صحبت می‌کنه و میگه شماره بده منم رفتم به زکیه گفتم ک خواستگار امده برات کلی مسخره بازی در آوردیم اون خانم دوباره برگشت استخر و مارو زیر نظر داشت تا ما می‌خواستیم بریم بیرون اون خانم سریع رفت بیرون و رفت سمت استخر مرد ها و به پسرش گفت موضوع
ماهم از خالم پرسیدیم خالم گفت برای یسنا آمده خواستگاری پسرش تو هتل استخر کار می‌کنه ما رفتیم بیرون منتظر آقایون بودیم ک بیان بیرون و بریم خونه ک پسرش امد بیرون مادرش منو نشون داد منم پشتم سریع کردم بهشون 😂 ولی من دیدم یک پسر قد بلند خوش هیکل و خوشگل زندایی هام و خالم و دختر خالم همه از زیبایش تعریف میکردن منم برگشتم نگاه کردم دیدم واقعا خوشگله 😂 اون کجا و ارمان داغون کجا😂😂😂
خلاصه ک ما رسیدیم خونه اون خانمه زنگ زد مامانم ردشون کرد بعدش دوباره زنگ زد گفت فقط بیایم ببینیم حالا خوبه منو لخت دیده بودن😂 خلاصه هی زنگ میزد تا آخر مامانم به بابام گفت منم شنیدم به آرمان گفتم اونم دعوا راه انداخت بابامم گفت به یسنا بگو ببین خودش چی میگه منم ک از ارمان لجم گرفته بود گفتم بیاد ولی ن میوه میارم ن چای ن صحبت میکنم بهشون بگو پسرشونم بیارن ک دیگه نخواسته باشه دوباره بیان منم جواب منفی میدم 🙊
کلی شرط و شروط گذاشتم اینا امدن اولین خانواده ایی ک تاحالا بابام گذاشته بود بیان خونه اونم به اصرار اقاجونم چون می‌گفت باید بیان تا آداب خواستگاری رو یاد بگیرین بابام رو حرفش حرف نمی‌زد خلاصه آقاجون و عزیزجون و دایی ک مجرد بود امدن بالا خونه ما اینا هم رسیدن مامانم چای آورد یهو مادربزرگ پسره (حمید ) گفت عروس خانم خودش باید برامون چایی بیاره منم چشم غره رفتم به مامانم
مامانم خندید گفت حالا چایی رو بخورین باز گیر داد حداقل میوه بیاره عروس خانم🙄 اقاجونم گفت یسنا جان پاشو میوه بیار منم ک اون همه قبلش. خط و نشون کشیده بودم الکی بود بلند شدم رفتم تو آشپز خونه مامانم صدا کردم دعوا کردم

1403/03/23 12:06

پارت 10
با کلی خواهش میوه بردم یهو مادربزرگش دوباره گفت دختر پسر برن باهم حرف بزنن😳 قیافه من
منم با آرنج زدم به مامانم ابرو پروندم ک ن
بلند شدم دوباره رفتم اون طرف مامانم صدا کردم دعوا شد صدام رفته بود اون طرف بابام امد عزیزجونم امد اقاجونم امد دایی جونم امد همه امده بودن تو آشپزخونه تا منو راضی کنن😂 یک اوضاعی بود دایی جونم با شوکر
تهدید می‌کرد اقاجونم می‌گفت به احترام من برو هر کی یک چیزی می‌گفت منم بخاطرشون راضی شدم منو حمید رفتیم و پذیرایی دوم و شروع به صحبت کردیم اون گفت شما بگو من گفتم اول شما بگو از این طرفم آرمان تند تند پیام تهدید آمیز میداد و می‌گفت حق نداری با پسره هم کلام بشی
خلاصه منو حمید صحبت کردیم و دقیقا اون چیزی بود ک معیار های من بود ولی این وسط آرمان بود ک نمیزاشت درست انتخاب کنم

1403/03/23 12:06

پارت 11
منی ک نمی‌خواستم صحبت کنم یک ساعت بیشتر داشتیم حرف می‌زدیم 😂 هی داداشش میومد می‌گفت مامان گفته بیاین دیگه هی داداشو رد میکرد تا از اتاق امدیم گفت امیدوارم بازم ببینمتون
مادربزرگش گفت خوب بوده نمی‌خواستین حرف بزنید انقدر طول کشید عروس خانم جواب بده الان 😳 به این سرعت چه جوری اخه 🙄🤐هرچی مامانش می‌گفت مامان جان بزار عروس خانم فکراش بکنه بعد بگه می‌گفت ن الان بگه منم سرم تکون دادم چیزی نگفتم
قرار شد زنگ بزنن ما جواب بگیم دیگه خانواده حمید ک رفتن دیدم ارمان صدتا پیام داده ک قید منو بزن دیگه این حرفا منم بهش پیام دادم توهم قید منو بزن من دارم ازدواج میکنم و امشب بله رو دادم از الکی 😬😂 اونم اول دعوا بعدم خواهش و التماس ک منتظرش باشم دو روز بعدش خاله آرمان زنگ زد برای خواستگاری منم لج کردم و گفتم من دارم عقد میکنم در صورتی ک خانوادم گفتن اول بریم مشاوره بعد ما جواب قطعی میدیم من و حمید شیش هفت ماه مشاوره می‌رفتیم آرمان هم هی دوستاش زنگ میزدن مامانش زنگ میزد خلاصه با حرف های ک زده بود قلبم شکسته بود باخانواده ها هی می‌رفتیم بیرون و مشاوره تا جواب مشاوره امد مشاوره می‌گفت از صد درصد شما 88درصد بهم میخورین
یادمه یک روز ک قرار بود بریم مشاوره قبلش تو روان غدیر نشسته بودیم داشتیم حرف می‌زدیم ک خادم امد گیر داد حمید رفت یک چیزی گفت برگشت به من چشمک زد چقدر به دلم نشست یا بعد مشاوره اذان گفتن ما خدافظی کردیم ک نماز بخونیم سر ظهر بود حمید وضو گرفت ولی پاهاش برهنه بود داشت بدو بدو میکرد از اون طرف نماز بستن من و مامانم فک کردیم برای نماز بدو بدو می‌کنه نگو داشته پاهاش میسوخته 😂
یا یک روز می‌خواستیم بریم بیمارستان تا از مامانیم اجازه عقد بگیریم مثلا احترام بزاریم صبح آمد دنبالم گفت صبحانه خوردین گفتم بله رفتیم بیمارستان موقع برگشت آب انار ترش خریده بود من یک کوچولو خوردم حالم بد شد چون صبحانه نخورده بود خندید گفت دیگه به من دروغ نگو😂😂😂😂😂 آخه با شکم خالی نمیشه آب انار ترش خورد یا موقع آزمایش بابام شناسنامه منو قایم کرده بود نمیداد😂
خلاصه قرار عقد گذاشتن و 27/4/1397عقد بالا سر حضرت کردیم می‌خواستیم بریم تو حرم دور بزنیم داداش من و خودش از دور دنبال ما میومدن 😅
هر دو خجالت می‌کشیدم دست همو بگیریم چالش هامون شروع شد من حمید دوست نداشتم ولی من اولین دختر تو زندگی حمید بودم بشدت بهم وابسته شده بود ولی من با اینک ارمان با حرفاش قلبم شکسته بود ولی دوسش داشتم توی عقد روزای خوب و بد زیادی داشتیم

1403/03/23 12:06

پارت 12
حمید خیلی مرد خوش اخلاق و احساسی بود هر شب میمومد پیشم ساعت شیش صبح می‌رفت سرکار دوازده شب میومد با اون همه خستگی تا ساعت 4صبح هر شب بیرون بودیم صبح اون می‌رفت سرکار من میرفتم مدرسه
خانواده حمید زیاد اهل رفت و امد نبود برعکس ما ک حتی با فامیل های خیلی خیلی دور رفت و امد داشتیم ما هفته ایی پنچ شیش بار همو می‌دیدیم مخصوصا سمت مامانم ولی حمید عموهاش سالی یک دوبار میدید خیلی سر این مسائل باهم درگیر بودیم چون همش گیر میداد. نرو کمتر برو چه خبره از این حرفا دعوای تو عقد ما یا سر این مسئله بود یا سر اینک شب کجا بخوابیم😐
یادم نمیاد تو دوران عقد چی شد ک من به حمید گفتم تو رو نمی‌خوام من عاشق آرمانم اینم بگم مامانم گفت تو خودتم بکشی من تو رو به آرمان نمیدم به راه دور 🙁 اون شب حمید سکوت کرد و من از علاقم نسبت به آرمان گفتم حمید فقط سکوت کرد و اشک می‌ریخت جلوی خونه مون نگهداشت و من پیاده شدم چند روزی خبر از حمید نبود ن زنگ ن پیام ن میومد هیچ خبری نداشتم ازش
بعد چند روز بهم زنگ زد گفت حاضرباش میام دنبالت منم حاضر شدم اولش سکوت بود بعد حمید شروع کرد به حرف زدن ک من اگ واقعا بدونم اون آقا خوشبختت می‌کنه طلاقت میدم من انقدر دوست دارم ک برای خوشبختی تو از خودم می‌گذرم و می‌گفت و گریه میکرد خلاصه باهم حرف زدیم و من عذرخواهی کردم ک با احساساتش بازی کردم این موضوع تموم شد ک ما دوباره باهم دعوا کردیم من از خونه مادرشوهرم امدم خونه مامانم به آرمان پیام دادم سه روز در ارتباط بودم ک باز با حمید آشتی کردم و بهش گفتم اون سه روز من با آرمان بودم 😑
حمید بخاطردوست داشتن من پا روی غیرتش گذاشت هر مرد دیگه ایی بود منو طلاق میداد
حمید به ارمان زنگ زد و آرمان روی ک من ازش ندیده بودم نشون داد کلی حرف زد ک جلو زنتو بگیر من دست به سیب گاز زده کسی نمی‌زنم 😬 و زنت همش پیگیر منو کلی حرفای شاخ دار من فقط یکبار به آرمان پیام دادم بقیه مورد ها خودش پیام میداد ولی همش انداخت تقصیر من و می‌گفت میخوای عکس های سکسی زنتو بفرستم بسوزی بشناس زنتو زنت هرزه اس با همه میپره صداش رو بلند گو بود من قلبم خورد شد باحرف هاش من عکس میدادم ولی ن بی حجاب همیشه شال و مانتو داشتم حمیدم عصبی شده بود فقط داد میزد خفه شو عوضی ...داری آدرس بده میام شهرتون خراب میکنم رو سرت وکلی حرف دیگه

1403/03/23 12:07

پارت 13
از اونجا من دیگه از آرمان خبر نداشتم ک باز روز عاشورا بود سر اینک کجا بریم دعوا شد تو خیابون من داد میزدم حمیدم گرفت منو زد جلوی دهنم گرفت جوری فشار میداد ک همه صورتم پر از خش شده بود منم زنگ زدم به پدر شوهرم گفتم بیا این بچه خر تو جمع کن و کلی حرف دیگه حمید منو رسوند خونه مون مامانم اینا رفته بود هیئت دایی و زنداییم داشتن از پله میومدن پایین ک برن جای بقیه ک داییم صدای دعوای ما رو شنید و حمید منو هل داد تو بغل داییم پدر شوهرم رسید حمید کلی سروصدا کرد جلوی در خونه پدر شوهرم و داییم جلوش گرفتن و پدرشوهرم بردش منم با دایی جونم رفتم با اون صورت داغون بین کل فامیل همه فهمیدن ک دعوا کردم ولی زنداییم گفت تو پارک با دخترا دعوا کردیم ک مامانم غصه نخوره خلاصه ک منو حمید باز بهم پیام دادیم و خط و نشون کشیدیم رفتیم پارک جفت مون به سیم آخر زده بودیم حمید تاحالا سیگار نکشیده بود ولی اون روز تو پارک سیگار دستش بود حمید دیگه مهربون نبود دیگه صورتش شاد نبود لبخند نداشت دیگه محبت نمی‌کرد احساسش مرده بود 😔 باعث این رفتارش خودم بودم امیدوارم منو ببخشه بابت کارهایی ک کردم باهاش

1403/03/23 12:07

پارت 14
خلاصه اون روز منو حمید باهم آشتی کردیم از این طرف پدرشوهرم امده بود خونه با بابام صحبت کرده بود ما رسیدیم دیدم پدرشوهرم تو خونه ماست به حمید گفتم تو خبر داشتی گفت ن رفتیم تو پدرشوهرم عصبی نگام میکرد اون موقع ک من از حمید خبر نداشتم
حمید رفته بود موضوع آرمان به باباش گفته بود 😔 پدر شوهرم امده بود برای طلاق صحبت کنه
منو حمید آشتی کردیم ولی بزرگ تر ها امدن وسط و شعله دوباره بین منو حمید افتاد حمیدم تا دید باباش طرفشه شروع کرد ک آره یسنا اینجوری کرده یسنا همش با دوستاش در مورد کوص و *** حرف میزنن کلی آبرو ریزی کرد جلوی مامان و بابام دیگه منم گفتم حرف های ک میزنی رو ثابت کن دیگه پدرشوهرم رفت و حمیدم رفت بابام با کمر بند افتاد به جونم اول دستم کشید پیچ داد بعدم پرتم کرد کمر بند دراورد هرچی میگفتم بزارین توضیح بدم گوش نمی‌کرد مامانم فقط گریه میکرد امد جلوی بابام بگیره مامانم زد 😭 حمید ک صدای منو تو پله شنید امد بابام از پشت گرفت گفت یسنا زنه منه حق نداری بهش دست بزنی بابام گفت گمشو برو بیرون حمید رو به من گفت برو وسایل تو جمع کن منم با گریه وسایل جمع کردم با حمید رفتیم بیرون حمید با باباش دعوا کرده بود ک چرا امده باباشم گفته بود فقط طلاق باید بدی وگرنه اسم منو نیار حمیدم گفته بود. من دوسش دارم طلاق نمیدم زنمو خلاصه منو حمید آواره بودیم من گریه میکردم حمید می‌گفت از بابام عذرخواهی کن شب بریم خونه ما من قبول نکردم گفتم کاری نکردم ک بخوام از بابات عذرخواهی کنم حمیدم گفت بخاطر زندگیمون بیا عذرخواهی کن انقدر اصرار کرد ک حمید به باباش زنگ زد رفتیم پیشش و من عذرخواهی کردم ازش😭😭😭 ببخشید یادآوریش خیلی سخته برام

1403/03/23 12:07

پارت 15
خلاصه من عذرخواهی کردم و با پدر شوهرم رفتم خونشون حمیدم گفت می‌خوام پیاده بیام
من رفتم تو اتاق حمید و فقط گریه کردم مادرشوهرم بنده خدا خواب بود و بی اطلاع وحشت کرده بود امد بغلم کرد منم گفتم برید بیرون لطفا حمید امد یکم بغلم کرد گفت پاشو مامانم خیلی ناراحته یکم بشین جای مامانم من خودم همه چیز درست میکنم منم رفتم نشستم مادرشوهرم موضوع ک فهمید کلی با پدر شوهرم بحث کرد گفت آدم نباید هرچی میشنوه باور کنه اگ هرچی بوده مال قبل بوده بزار زندگی شون بکنن خیلی شب سختی بود تا صبح دل میزدم تا یک هفته خونه مادرشوهرم بودم میترسیدم از بابام
مامانم همش زنگ میزد می‌گفت اگر بلایی سر بابات بیاد میخوای چیکار کنی چرا آبروی ما رو بردی 😭خلاصه بعد یک هفته رفتم خونمون و کم کم رابطم با خانوادم خوب شد
دیگه کم کم حرف عروسی بود من همون ماه اول عقد از روی کار بلد نبودن دخترونگیم از بین رفت حمید کلی ترسیده بود من رفتم تو دستشویی حمید صدا کردم ک ببینه شانس آوردم مامانم یا بابام و داداشم نیومدن خلاصه ما به هر سختی ک بود رفتیم خونه خودمون 15/12/1398 روز عروسی مون بود اوایل کرونا بود آرایشگرا و تالار ها همه جا بسته بود تالار اطلس مشهد اولین تالار شیشه آیی خیلی خوشگله کلی ذوق داشتیم ک قرارع اینجا عروسی بگیریم ارایشگاهم تو احمد آباد بود ولی کنسل شد چهار تا آرایشگر عوض کردم همه تعطیل کردن
تالار ها هم تعطیل کردن ولی من و حمید هر روز زنگ می‌زدیم یا می‌رفتیم می‌گفت نگران نباشید من عروسی شمارو میگیرم ما همه کارامون کرده بودیم با مادرشوهرم بحثم شد گفت ما سرویس طلا نمی‌دیم منم گفتم برام مهم نیس سرویس نگرفتن حمید امد گفت من مامانم سرویس طلا نگرفته اگ طلا میخوای من ندارم ولی قرض میکنم برات میخرم منم گفتم ن نمی‌خوام رفتیم با حمید نقره برداشتم خلاصه ک یک روز مونده به عروسی تالار زنگ زد و کنسل کرد 😭 تا خود صبح منو حمید گریه کردیم انگار کسی مرده بود اخه ما خونه رو چیده بودیم دوماه اجاره داده بودیم به صاحب خونه من گفتم بدون مجلس بریم اقاجونم گفت ن آرزو میمونه به دلت حداقل تو خونه بگیریم همون موقع مادرشوهرمم به این نتیجه رسیدن ک تو خونه عروسی بگیریم

1403/03/23 12:08

پارت 16
شب عروسی اول من رفتم سمت حمید ک مهمونا شون نیومده بودن سمت من همه منتظر بودن ما مراسم حنابندان داشتیم قرار بود لباس محلی بپوشم ولی تمام برنامه هام خراب شد پدر شوهرم نمیزاشت برم هرچی حمید می‌گفت اونا منتظرن می‌گفت وایستا عموهات بیان😕 مامانمم هی زنگ میزد دلم میخواست گریه کنم خیلی مهموناشون دیر امدن جوری من رسیدم خونه مامانم ک شام اوردن دیگه 😕😔 مراسم حنابندان ک کنسل شد ولی فقط یک رقص تک رفتم و یک خدافظی بعدم شام
عروس کشونی شد تا رسیدیم دوستای شوهرم آتیش بازی راه انداختن خدارحمت کنه دوستش خیلی پسر خوبی بود اون این برنامه رو ریخته بود دیگه همه امدن جهیزیه نگاه کردن و تشکر رفتن ما هم چیزی نگفتیم وقتی خانواده ها رفتن دوستامون امدن و رفتیم شاندیز سرم از سانروف اوردم بیرون و بلند جیغ میزدم خیلی عصبی بودم از دست پدر شوهرم تمام عصبیتم تو جیغام خالی کردم خلاصه رفتیم یکم مردا رقصیدن و رفتیم خونه دوستاش رفتن بجز پارسا و خانمش سر کل کل موندن شب خونه ما خوابیدن 😑😂

1403/03/23 12:08

پارت 17
اینک منم پریود بودم هم بی تاثیر نبود رفتیم خوابیدیم صبح رفتیم با پارسا و خانمش رفتیم باغ و دو روز می‌گشتیم برا خودمون کرونا بود و شوهرم چون شغلش استخر هتل بود تعطیل کرده بودن و بیکار بود دو هفته بعد عروسی دوباره ماشین خریدیم چون حمید ماشین فروخته بود حمید انقدر پسر مهربونی بود نه به اندازه دوران عقد ولی بازم منو سرشار از محبت کرده بود دوسش نداشتم ولی وابسته شده بودم دو سال سر زندگیمون بودیم ک دوبار دعوای بدی کردیم
یک شب باهم دعوا کردیم حمید اهل زدن نبود ت عقد دوبار منو زده بود ولی محکم ن حمید می‌گفت اعصابم خورده زبون نریز دست خودم نیست میزنمت ها منم هی جواب میدادم خلاصه امد جلوی دهنم گرفت من به شدت فوبیای تنگی نفس دارم نمی‌تونستم نفس بکشم لخت بودم تونستم از دستش فرار کنم و چادر برداشتم و بدو بدو رفتم تو کوچه داشتم خفه میشدم
دعوای دیگمون کارم به خودکشی رسید و من هرچی قرص بود خوردم به حمید پیام دادم وقتی حمید رسیده بود من از حال رفته بودم آب ریخت بهوش امدم زنگ زد آمبولانس امد ولی من لج کرده بودم دوساعت مامور آمبولانس خونه ما بود آخر با دعوا و بزور و خواهش حمید رفتم بیمارستان تا وارد شدم بستریم کردم خیلی بد بود یک عالمه جوون بود ک یا خودکشی کرده بودن یا تصادف اوضاع داغون بود منم حالم بد بود حمید چشماش نگران بود هی میومد بالاسرم یهو بیهوش شدم دیگه متوجه نشدم چیزی چشمام باز کردم خونه مامانم بودم مامانم بالاسرم نشسته بود داشت گریه میکرد می‌گفت چرا اینجوری می‌کنی دختر من اگ نمیخوایش طلاق بگیر چرا باجون خودت بازی می‌کنی گفتم من اینجا چیکار میکنم کو حمید گفت حمید و پارسا اوردنت با پسر مردم چیکار کردی حمید داغون شده خلاصه ساعت 4صبح بود هرچی به حمید زنگ زدم جواب نمی‌داد 🥺 حمید به مامانم گفته بود تورو خدا مواظبش باشین دوباره کاری نکنه مامانم از کنارم تکون نمی‌خورد میخواستم دستشویی برم پشت در هی در میزد
خلاصه بعد یک هفته با مامانم رفتم خونم لباس بردارم اونجا حمید دیدم تو یک هفته لاغر شده بود چهرش داغون بود باز دوباره باهم بحث کردیم من رفتم خونه مامانم بعد چند روزش امد دنبالم
من ‌تو خونه احساس میکردم کسی هست صدا می‌شنیدم مثلا شبا از پشت در صدای کلید میومد من به حمید زنگ زدم گفتم پشت دری گفت ن سرکارم گفتم صدای کلید میاد گفت شاید صاحب خونه اس منم رفتم نگاه کردم ولی نبود صدای آب میومدم رفتم تو حموم کف حموم خشک دیوار ها بخار کرده و خیس

1403/03/23 12:09

پارت 18
یا قبل عروسی من هر موقع میرفتم خونه می‌دیدم سیم ظرفشوییم در از خونه تا اون روز ک با خانم پارسا تو خونم بودیم ک من بهش گفتم اول خندید و مسخرم کرد ولی وقتی بهش نشون دادم ترسید گفت بندازش دور
یک شب ک تنها بودم دوباره صدا میومد منم زنگ زدم حمید تو این مدت حمید همش می‌گفت توهم زدی به خانم پارسا گفتم اونم همین گفت به *** دیگه ایی نگفتم چون مثل اونا مسخرم میکرد حمید گفت باز توهم زدی الان میام نزدیکم تا چشمم افتاد رو دیواری ک قاب عکسم بود چیزای وحشتناکی دیدم ک خیلی بازش نمیکنم پنچ شیش تا بود هرجا رو نگاه میکردم بودن زبونم بند امده بود به حمید زنگ زدم نمی‌تونستم حرف بزنم حمید هروی صدام میکرد جواب ندادم نگران امد خونه تا وارد خونه شد همه چیز خوب شد رفتن نفسم بالا نمیومد حمید محکم زد تو گوشم تا زد شروع به جیغ و گریه کردم حمید ترسیده بود پیگیر شد و شماره یک آقا رو دادن حمید تماس گرفت امد خونمون گفت براتون دعا گرفتن من اصلا باور نداشتم این چیزا اعتقادم نداشتم گفت باید باطل کنید منم به حرفاش می‌خندیدم میگفتم من باور ندارم گفت بیا تو اتاق تا نشونت بدم من یا مامانم رفتم تو اتاق اون آقا بلند بلند چیزی می‌خوند قبلی گفت آب و خاک و چاقو و کاغذ و فندک چیزای دیگه تشت بیار بردم به من گفت چاقو رو تو آب و خاک هم بزن من هم میزدم اون پشتش به ما بود بلند بلند چیزی می‌خوندک یهو تو تشت در از چیزی شد هم من هم مامانم با چشم های خودمون دیدیم خیلی از وسایل ک گم کردم داخلش بود تعجب کردم مرده گفت باور کردی گفتم ن اون ناراحت شد رفت
بعد رفتن اونا حمید گفت چرا باهاش اینجوری برخورد کردی گفتم خب من اعتقادی ندارم گفتم منم ندارم ولی دیدی ک چی شد خلاصه ک بیشتر توضیح نمیدم رسید روزی ک این اقا امد خونمون می‌گفت طلسمت سنگینه هزینه گوسفند داره من قبول نکردم ولی حمید گفت گوشیم میفروشم خلاصه من رفتم زیر چادر قبلش چند تا کار گفت انجام دادم

1403/03/24 17:02

پارت 19
کل بدنم درد داشتم نمی‌تونستم تکون بخورم خلاصه بگذریم می‌گفت رفتن تو جسمت برا همین اینجوری شدی و تمام اتفاق های ک فقط خودم و شوهرم خبرداشتیم بهمون گفت و ما حیرت کردیم بعد اون ماجرا زندگی مون دوباره برگشت هیچ وقت نفهمیدم کی اینکار کرد
سال خونه رسید و دوسال از زندگی ما گذشت چه خوب چه بد کنار هم موندیم این وسط من به حمید علاقه مند شدم واقعا مرد بی نظیری بود حمید اسباب کشی کردیم چون پول نداشتیم مجبور بودیم بریم خونه مادرشوهرم زندگی کنیم البته اونا نبودن خونه فقط مال اونا بود نیم تا یک ساعت فاصله داشت خونه هامون خلاصه دوماه از اسباب کشی گذشت
یک روز پریودیم تموم شده بود منم مجردیم خیلی درد و خونریزی داشتم تو اون دوران هیچ‌کس بهم نزدیک نمیشه چون اعصاب ندارم پریودم تازه تموم شده بود حالم خوب نبود حمید یادم نیس چی گفت دعوا شد من رفتم طبقه بالا تو اتاقم درم بستم یک هفته حالم بود بود گلاب به روتون بالا میاوردم سردرد داشتم سرگیجه بی حال رنگم پریده تا حمید وارد اتاق میشد دعوا میکردم بیرونش میکردم دیگه حمیددید دارم نابود میشم با دعوا گفت بریم دکتر هرچی گفتم نمیام قبول نکرد و سر لج و لج بازی دعوتی بدی شد و حمید تلویزیون انداخت تابلو ها قلیون ساعت مجسمه‌ها و همه چیز زد شکست وقتی آروم شد مجبورم کرد با اون حالم همه رو جمع کنم ک در حال جمع کردن داشتم بیهوش میشدم ک حمید منو بغل کرد گذاشت تو ماشین برد دکتر تا وارد شدم دکتر علائم پرسید آزمایش بارداری نوشت گفتم ننویسید باردار نیستم دکتر گفت احتمال زیاد بارداری از اون اصرار از من انکار خلاصه حمیدم ک پشت دکتر بود امد منو برد آزمایش آزمایشگاه آزمایش گرفت یک ساندیس و کیک داد گفت فردا بیا جواب بگیر داریم میبندیم منم گفتم باشه حمید گفت چی چی باشه خانم شما هر چی پول بگی من میدم فقط توروخدا امشب جواب بدین خانمه گفت ن و حمید خواهش و التماس و گفت دکتر میخواد دارو بده اگ جنین باشه خونش گردن شماس و از اینجور حرفا اون خانمه هم گفت تا یک ساعت دیگه جواب بیاین بگیرین ما برگشتیم پیش دکتر تا سرم و آمپول بزنم سرم تموم شد ک حمید امد تو بوسم کرد بغلم کرد عذرخواهی رفت از دکتر تشکر کرد امدیم بیرون تا آمدیم حمید شروع کرد به داد زدن خدایا عاشقتم خدایا دمت گرم خدا من خندیدم گفتم ساکت همه دارن نگاه میکنن گفت نمیدونی چی شده با قیافه منگولی نگاش کردم گفت مامان شدی خره تا شنیدم غم نشست تو دلم گریه کردم حمید فک میکرد از خوشحالی ولی من اون شب تصمیم گرفتم جدا بشم حالا پای بچه درمیون بود دقیق شب روز مادر بود ما دعوت بودیم خونه عزیزجونم

1403/03/24 17:02

پارت 20
حمید گفت بریم خونه حاضر بشیم بریم خونه مامانم تبریک بگیم و خبر بارداری تو بدیم بعد بریم سمت خونه شما گفتم باشه از خونه فراموش کرده بودم خیلی ریخت و پاش بود تا رسیدم رفتم رو تختم دراز کشیدم یک نگاه به دور و اطراف کردم دیدم همه کشو‌ وسط خونه اس داشتم فک میکردم ک حمید ک بالا رو بهم نریخته چرا اینجوریه بلند شدم دیدم وای طلا هام نقره هام بدلیجاتم هیچی نبود کشو خالی خالی بود حمید داد زد یسنا من رفتم پایین تلویزیون نبود فهمیدیم دزد امده من نشستم به گریه کردن حمید امدم بغلم کرد می‌گفت فدای سرت استرس نداشته باش میخرم دوباره فدای سر تو و بچم غصه نخوری ها خودم نوکرتم هرچی برده میخرم برات این در گوش من حرف میزد و من بلند تر گریه میکردم به دایی جونم زنگ زد گفت بیاد به پلیس زنگ زدیم دایی جون و داداشم امدن منو برد حمید به دایی جونم گفته بود مواظب یسنا باشین حامله اس مراقبش باشین تا بیام دایی جونم و داداشم منو بردن خونه عزیزجونم همه شروع کردن دست زدن 😑منم گریه میکردم داد زدم من گریه میکنم شما خوشحالین بدبختا ساکت شدن خالم و زندایی هام امدن بغلم کردن گفتن غصه نخور اشکال ندارع و دلداری دادن بعد من فهمیدم دایی جونم هم خبر دزد داده هم حاملیگم دیگه همه تحویلم میگرفتن نمی‌دونستیم ناراحت باشیم یا خوشحال
سه تا فلش رو تلویزیون بود ک عکس و فیلم از مجردی تا عروسی و یلدا چ همه بیرون ها و همه چیز توش بود همراه تلویزیون رفت

1403/03/24 17:02

پارت 21
اون شب با تمام ناراحتی ها و خوشحالی هاش تموم شد خیلی درد داشتم یک طرف بدنم بی حس بود کمر و دلم غیر طبیعی درد میکرد رفتیم بیمارستان گفتن بخاطر شکی ک بهت امده اینحوری شدی آزمایش و سنو گرفتن خیالشون ک راحت شد مرخصم کردن حمید خیلی منو تحویل می‌گرفت خیلی ویار سختی داشتم همش زیر سرم بودم و حمید همه ی کارهای خونه رو میکرد بخاطر اتفاقی هم ک افتاده بود دکتر استراحت مطلق نوشته بود و من خونه مامانم بودم وقتی هم رفتم خونم حمید و مادر شوهرم خیلی هوام داشتن مادرشوهرم همیشه به حمید می‌گفت خیلی مراقب خانمت باش زیاد خم و راست نشه و باهاش بد اخلاقی نکنی خلاصه ک خیلی خوب بود و من رو پر قو بودم تو دوران بارداری شاید سه الی چهار دفعه دعوا کردیم
آخرای دوران بارداریم بود ک نوبت دکتر داشتم 16شهریور 1401 شب قبلش درد داشتم ک به حمید میگفتم ماه درده آخه من ماه دردم از شیش ماهگی شروع شد نماز صبح خوندم ک دردم بیشتر شد فهمیدم می‌خوام زایمان کنم تو خونه راه رفتم حمید بلند شد برای نماز گفت نخوابیدی گفتم ن درد دارم گفت نماز بخون بخواب صبح زود می‌برمت دکتر گفتم من ساعت 2 نوبت دارم گفت اشکال ندارع من ساعت 8میبرمت تا یک فکری به حالت بکنه 😃
خلاصه حمید خوابید و من رفتم دراز بکشم دیدم ن دردم خیلی زیادتر شد بلند شدم ساکی ک جمع کرده بودم چک کردم و گذاشتم کنار تخت دیگه ساعت 7صبح نتونستم تحمل کنم و حمید بیدار کردم رفتیم دکتر تا گفتم من ازنماز شب تا الان درد داشتم بدون نوبت بفرستادم تو اتاق رفتم و دکترم نگاه کرد گفت بله امروز زایمان می‌کنی برو خونه دوش بگیر سوپ بخور ساعت یک ظهر برو بیمارستان بستری شو چون اگ الان بری اذیتت میکنن منم گفتم باشه و حمید گفت بریم خونه مامانت گفتم ن خونه خودم گفت خونه مامانم گفتم فقط خونه خودم خلاصه هرچی گفتم قبول نکرد منو برد خونه مامانم تو راهم مامانم زنگ زد ک امروز بیا اینجا دلم یک جوریع من نمی‌خواستم کسی بفهمه چون نگرانم میشدن ولی حمید گوش نکرد و با زور منو برد خونه مامانم من درد داشتم از اتاق میرفتم تو آشپزخونه حمید و مامانم دنبال من میومدن 😂 میرفتم بالا ک گریه کنم اینا دنبال من بودن بخاطر اونا گریه نمی‌کردم حمید امدم کمرم ماساژ بده التماسش میکردم بهم دست نزنه😂 هرچی مامانم می‌گفت ماساژ ارومت می‌کنه میگفتم ن خلاصه حمید کلی اشک تو چشماش بود آخرم رفت بیرون گریه کرد 😂😢 مامانمم گریه میکرد میگفتم من درد دارم گریه نمیکنم شما گریه میکنید 😕خلاصه ک ساعت یک شد مامانم نزاشت برم گفت زوده

1403/03/24 17:03

پارت 22
ساعت شیش شد نرفتم بیمارستان درد زیاد داشتم حمید با مامانش صحبت کرد گفت چای زعفرون بده خدا خوردم مردم هیچ موقع برای زایمان نخورین چون زایمان کاذب میاره خیلی بده دیگه التماس مامانم میکردم ک بریم بیمارستان مامانم می‌گفت نماز شب بخون بعد بریم دیگه گریه کردم گفتم الان بچم به دنیا میاد خلاصه حمید گفت مامان تورو خدا بریم دیگه یسنا خانم خیلی درد داره ساعت7شب من بالاخره رفتم بیمارستان بستریم کردن خیلی درد داشتم همش میگفتم یا صاحب الزمان یا فاطمه زهرا 😭😭😭😭😭😭شاید باور نکنید ولی من حس میکردم😭😭😭😭 یک خانمی خیلی آرامش داشت کنارم بود 😭 دستم گرفته بود و ناز میکرد دستشون تو دستم حس میکردم یا حضرت فاطمه کاش هیچ موقع دستم‌ ول نکنی😭 من متوسل شده بودم به خانم دوعالم حضرت فاطمه زهرا و امام زمانمون نمیتونم از حال و هوای اون شب بگم واقعا چون مطمئنم باور نمیکنید اینا رو من ب کسی نگفتم ولی همیشه گفتم کاش برگردم به موقع زایمانم
خلاصه ک فیلم بردار امد و حمیدم امد و آزمون فیلم گرفت و حمید یکم نازو نوازش و قربون صدقه بعدشم گفت خانم من خیلی قویه ولی کاش دردهات من میتونستم بکشم بجات منو ببخش ک انقدر اذیت داری میشی امیدوارم زایمان راحتی داشته باشی و رفت
رفت من دوباره تنها شدم دردام خیلی زیاد. بود مدام از امام زمان و حضرت فاطمه زهرا کمک میخواستم انقدر درد داشتم ک نمی‌تونستم ورزش های ک مامام می‌گفت انجام بدم ساعت 10:45دقیقه دخترم به دنیا امد و خوشبختی منو کامل کرد امیدوارم قسمت همه چشم انتظارها
فیلم بردار کلی از دخترم فیلم گرفت و کارش ک تموم شد رفت منم میخواستم دخترم دوباره بغل کنم ک امدن بردنش گفتم نمیتونه درست نفس بکشه و منتقلش کردم بخش ویژه 🙁 هرچی میگفتم می‌گفت استرس نداشته باش نگران نباش درست و حسابی جواب نمیدادم بهم سه ساعت بود ک هنوز نیاورده بودنش گفتم بیارینش پیشم گفتن نیاز اونجا بمونه و من کلی گریه کردم و منقلم کرد بخش تا رسیدم دخترم آوردن😍
سالم سالم بود مادرشوهرم امد بغلم کرد و تبریک گفت برام آبمیوه و غذا آورد داد بهم خوردم گفتم کو مامانم گفت منتظره من برم تا بیاد مادرشوهرم رفت پدر شوهرم و امد اونم تبریک گفت و گفت دستت درد نکنه عجب نوه ایی آوردی برامون😂😂😅😅😅 و کلی چیز میز خریده بود برام بچه رو دید رفت مامانم امد😍 تا امد بغلم کرد تبریک گفت گفت خیلی اذیت شدی من خندیدم گفت اصلا اذیت نشدم خیلی خوب بود زایمانم بعد زایمان خیلی سرحال بودم بچم ک دیدم انرژی زیادی بهم داده بود
حمید امد منتظر بودم اول بچه رو بغل کنه ولی امد سمت من اول

1403/03/24 17:03

بوسم

1403/03/24 17:03

پارت 23
کرد و کلی ازم تشکر کرد بعدم رفت سراغ دخترمون گفت خیلی مامان قوی داری کل بیمارستان دارن ازش صحبت میکنن تمام پرسنل بخش زایمان امدن جامون بخاطر مامانت ازمون تشکر کردن 🙂منم با افتخار گفتم بله خانومم خیلی صبور و مهربان و قویه
خلاصه حمید رفت و شب مامانم پیشم وایساد و فرداش حمید امد دنبالمون و رفتیم خونمون اربعین بود و همه فامیلمون کربلا بودن دیگه کم کم همه امدن دیدنم کلی مهمون داشتیم
تا ده روز مامانم خونمون بود و شب دهم مادر شوهرم گفت بیا اینجا من رفتم خونشون روز بعدش شب امدم بخوابم ک با حمید دعوام شد و تب و لرز کردم و زیر پتو گریه میکردم ک مادرشوهرم بچم آورد شیر بدم تا دید دارم گریه میکنم بلندم کردو فهمید با حمید دعوا کردم با اینک من چیزی نگفتم تا بغلم کرد دید تب دارم تبم40بود هرکاری میکرد پایین نمیومد هرچی حمید گفت بریم بیمارستان قبول نکردم وتا صبح مادرشوهرم بالای سرم بود سینه هام از موقع زایمان داغون بود و دائم خونی میشد صبح با زور حمید رفتیم بیمارستان و فهمیدن ک چرک کرده و وارد بدنم شده چند تا بیمارستان رفتم ک آخر گفتم همون بیمارستانی ک زایمان کردی باید بری و من رفتم و بستری شدم بچم از گشنگی داشت تلف میشد میگفتن شیر خشک نه و زنداییم ک دوماه جلو تر از من زایمان کرده بود اون.شب شیر داد تا صبح ولی چون من دکتر گفته بود بخاطر عفونت شیر نده مجبور شدم شیر خشک بدم بهش و از بیمارستان مرخص شدم و رفتم خونه مامانم و بعدشم خونم و زندگی همینجور ادامه داشت ک با حمید دعوای بدی کردیم ک حمید از پله لباس منو کشید و من افتادم از پله و پام کبود شد ولی بخاطر اینک بچم ترسیده بود چیزی نگفتم رفتم بالا نماز خونم و گریه کردم ک حمید امد بغلم کردو حلالیت خواست باهم آشتی کردیم🙂 باز آقا دلش بچه خواست هنوز دوماه از زایماانم. نگذشته بود ک هی می‌گفت بچه پشت هم خوبه و ازین حرفا و منو راضی کرد ک بچه بیاریم و من دخترم ک شیش ماه شد حامله شدم و خدا یک فرشته مثل دخترم بهم داد این حاملگیم هم مثل قبلی بود . حمید هوامو داشت و تو همون بیمارستان دوباره زایمان کردم موقع دختر اولم دکترم گفت بازم میاری گفتم بله ک میارم کلی خندیدن گفتم اولین نفری ک اینجوری میگه بودی خانم پارسا دوست حمید با من حامله بود اون فهمیده بود حامله اس امده بود خونه ما منم دخترم دستمال کرد تو دهنش من حالم بد شد گفت حامله ایی گفتم ن گفت چرا تو حامله ایی سر دخترتم خیلی الکی حالت بد میشد این چیزی نبود ک حالت بد بشه و. وقتی آزمایش دادم مثبت بود من خبر نداشتم حمید جعبه شیرینی گرفته بود آمد خونه مامانش من اونجا بودم

1403/03/24 17:03

گفت

1403/03/24 17:03

پارت 24
حدس بزنید برای چیه و من فهمیدم ک حامله ام 😂
تو این بارداریم زیاد بحث داشتیم و خیلی هوام داشت
آخرای بارداری اسباب کشی کردم و رفتیم نزدیک مادرشوهرم و روز شهادت حضرت فاطمه زهرا روضه گرفتم جوری ک فقط سه روز به شهادت مونده بود و من تو این سه روز همه امدن کمک کردن و جمع شد تا تونستم روضه بگیرم
آخرای بارداری نوبت دکتر داشتم خانم پارسا گفت من 10/10میرم برای زایمان منم دکتر ک رفتم گفتم بچم حرکت نمیزده چند روز پیش اونم منو سنو فرستاد وقتی رفتم گفت دور اب بچه کم شده اول برای 27نامه داد بعد کردش 13 بخاطر آب دور بچه گفتم اگ میشه برای 10/10نوبت زایمان بدین گفت یعنی برای فردا گفتم آره گفت بیا معاینه تحریکی کنم گفت از هفته قبل تا الان هنوز یک سانتی نمیتونی فردا زایمان کنی رفتم به حمید گفتم باز دوباره برگشتم پیش دکتر گفتم اگ میشه یک بار دیگه معاینه تحریکی کنید دوباره اساسی معاینه کرد گفت دوبار معاینه خیلی اساسی کردمت فردا زایمان می‌کنی من ساعت 6شب معاینه اول ک درد شروع شد 8شب معاینه دوم شدم زیاد شد خونه عمه جونم شام بودیم سر سفره دردام تو یک ربع سه بار می‌گرفت اون شب من به هرکسی زنگ زد گفتم زایمانی نیستم فقط عمه جونم فهمید می‌خوام برم بیمارستان با دختر خالم ک تا صبح هی پیام میدادن من ساعت 2شب رفتم بیمارستان دخترم دادم به مادر شوهرم و رفتم بیمارستان برای زایمان تا بستری شدم ساعت 3شد و دوباره متوسل شدم به خانم پهلو شکسته و امام غریبم این بارم امدن کمک کردن و من دخترم به دنیا آوردم 😍 روزای سخت و شیرین داشتم تا الان بچه هام یک سال و چهار ماه باهم فرق دارن و خیلی خیلی خوشحالم ک به حرف شوهرم گوش کردم و پشت هم آوردم سخت هست ولی می ارزه هنوزم با حمید هم حرف های عاشقانه داریم هم بحث و دعوا اینا شیرینی زندگیمونه الان چند وقته حمید درگیر کمر درد شده ک تنگی نخاعی پیدا کرده و دوتا از دیسک هاش زده بیرون و کیست مویی پیدا کرده و شبانه روز درد می‌کشه و حتی با مورفین آروم نمیشه براش دعا کنید تا سالم و تندرست باشه و سرپا بشه
من عاشق همسرم هستم و با دنیا عوضش نمیکنم همسر من بهترین و منحصربفرد ترین آدم این زمین خاکیه برای من تا الان هیچ وقت سرکوفت بی عقلی هام نزده و همیشه هوامو داشته

1403/03/24 17:04

❤️پایان❤️

1403/03/24 17:04

#پارت_اول
از روزی که متوجه دور و برم شدم دیدم بجای مامان و بابا داشتن خونه خواهر و دامادم زندگی میکنم و 5 صبح باید بیدار بشم و به کار گاو و گوسفندها برسم و بعدش برم سر زمین تو گرما و سرما وظیفه من این بود.پدرم اون زمان خان بود و از زن اولش 8 تا بچه داشت و زمانی که همسرش فوت کرد با مادر من که همسن نوه اش میشد ازدواج کرد و من دو ساله بودم که پدرم یه شب کنار بخاری دراز میکشه دیگه بلند نمیشه و تو خواب سکته میکنه،مادرم یک زن 28 ساله بود که من و داداشم و داشت و از بچه های همسرش خواست ارث بچه هام و بدین تا من جا و مکانی داشته باشم تا از بچه هام نگهداری کنم.ولی خواهر و برادر های ناتنی من نه تنها چیزی ندادن مادرم رو به بهونه های مختلف کتک میزدن،مادرم صبرش تموم شد و من و داداشم و گرفت و رفت خونه برادرش ،آخه هیچکسی رو جز داداشش نداشت اونجا هم چون من و داداشم کوچیک بودیم با بچه های دایی ام دعوامون میشد زندایی ام هم مادرم رو فحش میداد و از اونجا بیرونش کرد.
چند ماه آواره بودیم تا یک پیرمرد از مادرم خواستگاری کرد و مادرم جز اینکه من دو تا بچه هام پیشم باشن شرط دیگه ای نداشت و اون از خدا بیخبر هم قبول کرد و همین که مامانم رو عقد کرد گفت بچه هات رو ببر بنداز و اجازه نداری بچه هات و تو این خونه بیاری.

1403/03/31 15:30