395 عضو
مرسی عزیزم که داستانتو با ما به اشتراک گذاشتی❤️
انشالله اخر و عاقبت زندگیت به خیر و خوشی باشه 🤩❤️
خب اینم از داستان الناز جون 🌹
کسی خواست داستان بگه داخل بلاگ بیاد پی وی من که ادمین کنمش🙏
دوستانی که تازه عضو شدن اول داستان بهار سنجاق شده هست فقط باید اول برین تو پی وی بهار داستانشو از تو پستاش اول از اونجا بخونین بعد بیاین داهل بلاگ بخونین
این داستانو از سرگذشت رها 21ساله میشنوین ....این داستان مربوط به بعد از ازدواج میباشد
پارت 1:
سلام رها هستم 21سالمه تو خانواده پنج نفره بزرگ شده سه برادر و یک خواهر دارم ...برادر خواهرانم وضع مالی بسیار خوبی دارن ...
برادر اولم حجره داره میوه فروشی هست و به قولی اسمشو یک تریلی نمیکشه و خانومشون معاون بانک هست ....
برادر دومم مهندس برق در شرکت برق مشغول هست و خانومشون پرستار هستن ....
برادر سومم هم خودشون هم خانومشون مهندس برق هستن و مغازه بزرگی تو سطح شهر برا تعمیرات و خرید و فروش کامپیوتر دارن
خواهرم خونه داره ولی شوهرشون کارگاه بزرگ نجاری تو سطح شهر داره ... همشون خونه و ماشین و تحصیلات عالیه دارن ....
این توضیحات برا این داده شده که باید بدونید چون و سط داستان بهشون احتیاج پیدا میکنیم ...خودم رها لیسانس وکالت دارم و تازه ترم شش بودم که سروکله خواستگارم پیدا شد ....
دختری بودم که تو خانواده ایی بزرگ شدم که خیلی از لحاظ مالی هوامو داشتن و از هرطرف دستم پول میرسید وبه عنوان ته تغاری خانواده خیلی حرفام برو داشت و یکجورایی حکومت میکردم مثلا میگفتم نیاین خونه مامان شأن من درس دارم بنده خداها نمی امدن
تو این بین خواهرم مدام سرکوفت میزد رها چرا ازدواج نمیکنه ،رها سنش رفته بالا درحالی که من فقط 21سالم بود ....
اهل دوست پسر اینا هم نبودم که براخودم کسیو جور کنم کاملا از اون دسته دخترای مغرور بودم ...خلاصه منو مادرم غصه میخوردیم که چرا من ازدواج نمیکنم ولی در این بین خواستگارانی داشتم که از لحاظ موقعیت حالا چه ماللی چه فرهنگی به ما نمیخوردن مامانم خودش رد میکرد ....
ولی من با این موقعیت خانوادگی خوبی که داشتم باید مینشستن غصه میخوردم که چرا ازدواج نکردم 😔
خواهرم با کسی که قرار بود خواهرشوهرم بشه در یک ساختمان بودن ، فاطمه خیلی دختر گرم و پر جنب و جوشی بود خیلی دوسش داشتم همیشه میآمد طبقه بالا پیش خواهرم هروقت پدر و مادرم یا خانوادم میامدن این هم میآمد پیشمون من دوستش داشتم ولی خواهرم دیگه اواخر ناراحت میشد از اومدن اون ازش میپرسیدم سمیه چرا ناراحت میشی فاطمه دختر خوبیه میگفت برا اینکه هروقت خونواده من میان فورا میاد بالا ولی هروقت خونواده خودش میان من میخوام برم خونشون درو یکجوری میگیره که به کسی اجازه نمیده وارد حریم خونوادگیشون بشه ...
از طرفی فاطمه دختر بسیار مهربونی بود مثلا خواهرم استراحت مطلق شده بود تو بارداریش همین فاطمه به دردش میرسید و براش شام و ناهار درست میکرد گهگاهی و یا میرفت بازار براش لباس بارداری میخرید یا
#پارت1
شب شد مامانم با بابام صحبت کرد ،باباام گفت هرچی خودت صلاح میدونید یا فکر میکنی اگه مناسبه بدیم دخترو ....
ولی برادرام مخالف بودن میگفتن رها موقعیت بهتری داره چرا عجله میکنین ....
ومنی که فکر میکردم برادرام نمیخوان من از دواج کنم و خوشبخت بشم ....
خلاصه بهتون بگم صحبت خواستگاری شد و روزش معین شد....
اینو بهتون بگم برخلاف موقعیتم اصلا تیپ زدن بلد نبودم مادرم عاشق این بود من تیپ بزنم و به خودم برسم ولی من کلا تو فاز تیپ زدن نبودم یعنی واقعیت اصلا بلد نبودم به خودم برسم ....
یادم نیست روز خواستگاری چی تنم بود ...
مصطفی و خانوادش رسیدن ...همشون به خودشون رسیده بودن .
صحبت مهریه و شیربها شد نه پدر من نه پدر مصطفی هیچکدوم سختگیر نبودن و معتقد بودن با تفاهم بهتره دوتا جوون برن سر خونه و زندگیشون
مهریه من 313تا به نیت یاران امام زمان ....
و شیر بها هم چهارتا کالابزرگ که شامل یخچال ،تلویزیون ،لباسشویی و اجاق گاز شد ...
منو مصطفی رفتیم تو اتاق صحبت کردیم .....
اما نه من نه اون حتی صحبت کردن هم بلد نبودیم با اینکه من 21ساله بودم و تحصیل کرده و اون 26ساله بود ....
از تحصیلاتش پرسیدم گفت دیپلم کامپیوتر دارم ....
ازکارش پرسیدم گفت شریکم بابرادرم ....
بهش گفتم من دوست ندارم مرد اهل قلیون و دود دم باشه ...اونم قبول کرد ...مصطفی خیلی خاکی بود یعنی راحت بودم باهاش انگار چند ساله میشناختمش....
و خلاصه صحبتامون تموم شد اومدیم بیرون .....
داداشام سعی کردن دخالت نکنند فقط یادمه شب آخر بهم گفتن رها تو موقعیت های بهتری داری ولی اگه فک میکنی ما داریم دخالت میکنیم یا یا همین خوشبخت میشی هرجور خودت صلاح میدونی انجام بده .....
خلاصه ما جواب بله دادیم و قرار بر بله برون شد ....
شب بله برون که اصلا دوست ندارم یادآوری بشه برام. از بس ضایع تیپ زده بودم سارافون مشکی با زیر سارافونی سفید و شلوار. مشکی و جوراب پارازین😐😰
یعنی فیلمو که میبینم میخوام از ششصد جا خودمو پاره کنم 😂
ولی برعکس من خانواده اش خیلی به خودشون میرسیدن .....
خاله هاش و دخترخاله هاش داایی هاش به همراه خانواده شوهرم اومدن
آنقدر ضایع بودم که وقتی وارد شدن منو ندیدن دنبال عروس میگشتن😢 اون روز بله برون و نگاه های عاشقانه و یواشکی مصطفی به من و قند تو دل من آب شدن هم گذشت رسیدیم به خرید حلقه اینا ...
دیگه تموم خرید هارو کردیم من دیگه برا دسته گل و فیلمبردار وماشین عروس وکارت دعوت و حتی آرایشگر و تالار اینا دخالتی نکردم چون میدونستم به خودشون بسپرم بهترینو انجام میدن و واقعا بهترینو انجام داد فاطمه ....
شاید حتی با پدرش برا بعضی چیزا میجنگید که تو دل رها نمونه ....
خب پدرش قدیمی بود و میگفت خیلی چیزا احتیاج نیست مثل دی جی توتالار میگفت مثلا ظبط هم همون کارو میکنه ،ولی فاطمه با پدرش دعوا میافتاد نه باید دیجی بگیریم ...
و خیلی چیزای دیگه که پدر دختری میجنگیدن وفاطمه پیروز میشد چون تک دختر خانواده بود و حرفش مورد قبول همه بود و انصافا هم ولخرجی نمیکرد همه چی رو حساب کتاب میکرد ولی از جون و دل مایه میزاشت چیزی به دل من نمونه .... یادمه برا شب یلدا یا عید های اول همیشه به مصطفی زنگ میزد برا رها کادو بخر یادت نره و فلان ....
همیشه میگفت خانواده شوهر خودش تو دلش گذاشتن دوست ندارم تو دل تو بمونه ....
راستی خانوما یک چی بگم .....
حتی خونه ایی که قرار بودمنو مصطفی هم توش بشینیم فاطمه و مصطفی رفته بودن دیده بودن ....
که سر این یکی من غر زدم مصطفی منو برد خونه رو دوباره دیدم اونم کی منو برد ؟موقعی که اجاره کردن و من اگه خوشم هم نمیومد باید مینشستم توش 🤒
ولی انصافا خونه ایی که اجاره کرده بودن از مرکز شهر بالاتر بود ،طبقه اول بود و 110متری بود کلی هم پنجره داشت خیلی خوشگل بود ....
خلاصه بهتون بگم عروسی ما برگزار شد هم آرایشم هم لباسم هم تاجم همه دسته گلم همه چیم عالی بود ....
کلییی تعریف کردن فامیلامون میگفتن مثل ملکه ها بودی وقتی وارد شدی ...
شام هتل هم اکبر جوجه یا همون ران سرخ شده بود ...با دسر و سالاد و مخلفات ....
خب از اینجازندگی مشترک من با مصطفی شروع شد ....
خب خیلی خیلی پیام اومد باورم نمیشه 😎😎😎😃😃😃😃 پس بریم برا ادامه داستان رها که این سرگذشت تموم بشه و سرگذشت بعدی شروع بشه ....
1403/01/14 21:58آقا و زن آقا پسر اولشون رو بهمن 58، پسر دومشون رو هم بهمن 59، پسر سومشون رو هم شهریور 61 و دختر چهارمشون رو هم اسفند 63 به دنیا میارن.
حالا فکر کنید اول زندگی که همه دست و بالشون تنگه و تازه باید اول خوش خوشان باشه، در پنج سال اول زندگی پدر و مادرم، چهار خواهر و برادر پشت سرهمی داشتم و اونها هم کم خرابکاری نمیکردن...
این پدر و مادر دست به خیر که دل رئوف و دست سخاوتمندی داشتن، در منزلشون به روی هر کسی از فامیل که مشکلی براش پیش میاومد باز بوده و هر *** به منزل نیاز داشت چند ماه چند ماه منزل اونها میهمان بود.
من به فاصله 10 سال از خواهرم فروردین 73 به دنیا میام و ما بین من و خواهرم، مادرم یک سقط ناخواسته داشته...
بعدها خودم اسم خواهر سقط شدم رو زهرا سادات گذاشتم.
نمیدونم به خاطر حرف اجتماع و فامیل و اقوام، تصمیمات سیاستمداران و مسئولین، تاثیرات سقط قبلی یا هر دلیل دیگهای که من از اون خبر ندارم و حتی به روی مادرم هم نیاوردم ( یه بار پدرم از دهنش در رفت و گفت و به دلم خورد)، مادرم قصد و نیت سقط کردن مرا داشته...!!!💔
وقتی مرا باردار بوده، یک بار خواب میبینه که حضرت زهرا سلام الله علیها و امام خمینی رحمه الله علیه مهمان منزلش میشن و میگرده و فقط یک سیب قرمز ( دختر ) برای پذیرائی پیدا میکنه، پیش خودش فکر میکنه اینها مادر و پسر هستن و سیب رو نصف میکنه، نصفش رو به حضرت زهرا و نصفش رو به امام خمینی میده...😍
بعد از دیدن این خواب مادرم از سقط کردن من پشیمون میشه...
بیست روز قبل از تاریخ زایمان، مادرم حالش بد میشه و من هم تو خشکی افتاده بودم و رفتن کلینیک برای معاینه، دکتر بهشون گفته تا بخواید برید بیمارستان مادر و بچه از بین میرن و سریع همین جا باید به دنیا بیاد...
خلاصه پولی که برای خریدن لباس عید چهار تا بچه و کمی قرض و قوله و تخفیف گرفتن جمع میشه و بالاخره تو کلینیک به دنیا میام و این طوری یه سادات دیگه به این کره خاکی اضافه میشه...😂
مادرش میگه من زن میخوام.
و مادرش چند سالی با او صحبت میکنه و راهنمائی اش میکنه...
در همین سالها یه روز مادرش خواب میبینه که حسین کت شلواری پوشیده به اون نمیاد و در میاره و یه کت شلوار سبز میپوشه که خیلی بهش میاد، بیدار که میشه خوابش رو برای حسین تعریف میکنه، حسین میگه زن و شوهر لباس هم هستن و کت شلوار سبز پوشیدم پس زنم از سادات هست.
یه شب هم حسین وضو میگیره و به نیت این میخوابه که همسر آینده ام رو در خواب ببینم یا نشونهای به من بدید و...
خواب میبینه که در امامزاده یوسف بن جعفر بن علی بن ابیطالب که در روستامون هست رفته و از بالای ضریح روی سرش نقل و نبات میپاشن...
وقتی بیدار میشه خواب رو برای مادرش تعریف میکنه و مادرش میگه حسین زنت حتما از سادات هست.
در سن هجده نوزده سالگی میخوان خواستگاری برن که مردم هم کلاسی ام رو که مادرش سید و از اقوام دور ما میشده رو معرفی کردن...
دقیقا همون کسی که مادر حسین در کودکی حسین خوابش رو دیده بود که این از ماست و مراقبش هستیم و پیش خودشون گفته بودن شاید مادرش سید بوده و این خوابها رو میدیدن و فکر میکردن زن حسین سید هست و حتم کرده بودن که حتما همون زن آرزوها و خواب های حسین هست.😅
پدر و مادر هم کلاسی ام هم از ذوق اینکه داماد خوبی گیرشون اومده سریع میچسبن و کاری میکنن که بدون تحقیق و معطلی ازدواج کنن...
حسین هر چه میگفته زنش گوش نمیداده و زنانگی بلد نبوده و رفتارهای خاص غیر قابل تحملی داشته...
حتی خواهرش که چندین سال از خودش کوچکتر بوده بهش میگفته این چه طرز لباس پوشیدنه؟ یه کم به خودت برس!!!
که البته این رو هم وقتی تعریف میکرد میگفتم نمیخواد بگی چون خودم از همه جیک و پوک اون خبر دارم و در چند سالی که هم کلاسی بودیم، هیچ *** در کلاس و مدرسه از اون خوشش نمیومد!
بعد از 20 روز از عقدشون حسین بعد از این همه محبتی که به او میکرده و او هم مثل ماست هیچ واکنشی نشون نمیداده به سیم آخر میزنه و میگه اون رو نمیخوام!
میکرد که بعد از مدتی متوجه من شدن و داشتن صحبت میکردن که برقش گرفته و برادر دومم بدون هیچ احتیاطی سریع من رو کشید.
مادرم تازه متوجه من شده بود.
سر تمام مفصل هام، آرنج، زانو، سر، نوک انگشتان دست و پا از شدت برق گرفتگی ترکیده و زخم شده بود و دست و پاهام خشک شده بودن و نمیتونستم بلند بشم.
مادر و خواهرم منو در اتاق برده بودن و سعی داشتن کمک کنن تا عضلات دست و پام باز بشن اما بی فایده بود.
یه نگاه از پشت دیوار اتاق من و مادر و خواهرم رو نگاه میکرد.
من رو بالای پشت بوم بردن و خوابوندن.
وقتی بیدار شدم کسی نبود و مجبور شدم بیست سی تا پله رو تنهائی پائین بیام.
ترفندشون جواب داده بود!😉
خطر رفع شده بود و دست و پاهام کار کرد.
بعد از اون برق گرفتگی، یک سری از توانائیها در من کم شد و یک سری از توانائی ها به من اضافه شد.
درجه دقت من بسیار پائین اومده بود و همیشه کارخرابی میکردم.
اما اون نگاه بیرون از بدن، درون بدنم قرار گرفته بود، همیشه سرم پائین بود و با ابهت راه میرفتم، اما انگار تمام اطراف بدنم چشم داشتم و کوچکترین تحرکی رو حس میکردم، انگار یک محافظ همراهم داشتم.
یادم هست زمانی که با دوستم میخواستیم از اصفهان به کاشان بریم، در ترمینال کنار هم راه میرفتیم، با اینکه سرم پائین بود و به سمت جلو میرفتیم، بدون اینکه نگاه کنم حس کردم دو نفر پشت سر ما میان و قصدشون دوستم هست و تا دوستم رو از سمت چپ به سمت راستم کشیدم دو پسر از کنارمون رد شدن و با شدت غضب زیادی به عقب برگشتن و منو نگاه کردن و ناخودآگاه لبخند رضایتی روی لبم نقش بست و تازه دوستم گفت وا چی شده؟! چرا این طوری میکنی؟!
قضیه رو که گفتم. گفت از کجا فهمیدی؟! گفتم نمیدونم!
این محافظ تا زمان ازدواجم همراهم بود و به محض خواندن صیغه عقد تمام شد!
یا من دیگه اون رو حس نکردم...
( چون هر انسانی فرشته اجل خودش رو داره که تا زمان مرگ طرف نرسیده باشه مراقبش هست که اتفاقی براش نیفته، به خاطر این برق گرفتگی من این رو بیشتر حس میکردم، اما همه این محافظ و همراه و نگهبان رو دارن...😊)
وقتی هفت هشت ساله بودم سه تا از برادرها و خواهرم ازدواج کردن...
افراد جدیدی که به خانوادهمون اضافه شده بودن، با ما خوب تا نمیکردن...
هر روز باید منتظر فتنه و مصیبتی از جانب اونها میبودیم و مادرم همیشه به صبر و مدارا توصیه میکرد.😫
دیگه خواهر و برادرهام با من مثل قبل نبودن و این اذیتم میکرد.
خیلی احساس تنهائی میکردم و به مادرم میگفتم خواهر و برادر جدید میخوام، اما این داغی بود که برای همیشه به دلم موند؛ چون نه خواهر و برادرهای خودم مثل قبل بودن، نه خواهر و برادر جدیدی داشتم که تنها نباشم.
وقتی خوندن و نوشتن یاد میگرفتم، علمجوئی بودم که از درس و مکتب فراری بود!
من درس و مشق رو دوست نداشتم.
اما همیشه در کتابها به دنبال خودم میگشتم، انگار گمشدهای داشتم که میخواستم اون رو پیدا کنم.
از همون زمان، شروع به خودسازی کردم.
سالها روی خودم کار میکردم و میخواستم اشتباهاتم رو درست کنم و گناه نکنم.
چون خیلی ضعیفالنفس بودم، گناه رو میشناختم و نمیخواستم گناه کنم اما نمیشد.
حکایت صد بار اگر توبه شکستی، باز آ، حکایت من بود.😔
از هر بچهای بپرسین در آینده میخوای چه کاره بشی؟هر کسی چیزی میگه...
اگر اون زمان کسی از من میپرسید میخوای چه کاره بشی؟ میگفتم میخوام مادر بشم.😍
هر علم و کاری رو یاد میگرفتم برای اینکه مادر خوب و کافی برای فرزندان آیندهام باشم.
با پدرم خیلی دوست بودم، بیش از مادرم، پدرم رو دوست داشتم، وقتی ده ساله بودم، پدرم برام روضه حضرت زهرا سلام الله علیها رو خوند و دل من رو برای همیشه به ایشون متصل کرد.
یه روز یکی از دخترای فامیل به منزلمون اومده بود و میگفت اگه شب شنبه این شعر رو بخونی همسر آینده ات رو تو خواب میبینی!
من هم خوندم:
شب شنبه شبانم ده
به دست کوکبانم ده
به حق ساقی کوثر
تو یارم را نشانم ده
آن شب خواب همسرم رو دیدم که همراه برادرش بود هر دو شبیه هم بودند چشمان همسرم قهوهای بود و چشمان برادرش آبی، من هم با یکی از آشناهامون رفته بودم و انگار او هم همسر برادر شوهرم بود.
وقتی دوازده ساله بودم برای عید دیدنی به خانه اقوام مادرم رفته بودیم، اونجا از نوهشون خوشم اومد، وقتی بیرون اومدیم گفتم ای کاش این شوهر من میشد!
خواهرم گفت: چشم آبیِ که خوشگلتر بود، گفتم چشم قهوهای ها مهربونتر هستن.☺️
مادر و خواهرم شروع به شوخی و دست انداختنم کردن که میخوای همین الان بریم بگیم دخترمون از پسرتون خوشش اومده؟!
گفتم نه و کلا راجع به اون صحبت نکردم، اما هر چند وقت یکبار که به اونها برخورد میکردن، شوخی و
💝پایان پست های جمعه💝
1403/01/17 13:57محبتی که به امام حسین داشتیم و سختی هائی که گذشت و معجزهای که در زندگیمون رخ داد گریه میکردیم...
روز بعد از عقدمون گریه شیرینی بود!
هر روز پیش هم بودیم و نهایت دوری ما یکی دو روز در دو سال و چهار ماه دوران عقد بود و واقعا روزهای خوبی بود...
#فصل_اول
ولادت زکیه سادات
زمان کشف حجاب وقتی سربازا دنبال دو خواهر با حجاب میکنن که چادر از سرشون بکشن، اونها موفق میشن فرار کنن و خودشون رو به خونه برسونن...
وقتی پدر اونها سید کاظم وضعیت رو میبینه، تصمیم میگیره از شهر به روستا برن تا زندگیشون در آرامش بیشتری بگذره...
در روستا محلهای به نام محله سادات بوده که سادات کوچ کرده اونجا مینشستن...✅️
یه روز مرد جوونی که با پسر عموهاش دعوا میکرده که زنم رو عقد کردم و باااااید پیش من بیاد و اونها هم گوششون بدهکار نبوده و کار به کتک کاری میرسه، مردم اونها رو جدا میکنن و این مرد جوون که شهباز نام داشته رو میفرستن خونه این سید و در رو میبندن تا دعوا خاتمه پیدا کنه...
اون سید از شهباز میپرسه که مشکلت چیه؟ اون هم ماجراش رو تعریف میکنه...
اون میگه من دو تا دختر جوون دارم هر کدوم رو که دوست داری انتخاب کن و دختر عموت رو طلاق بده...😇
شهباز سیاره سادات رو انتخاب میکنه...
در زمان نوزادی شهباز، که رمال های دوره گرد به روستاها میرفتن، پدرش حسنعلی اونها رو مهمان میکنه و میگه آینده پسرم رو بگید، بهش میگن این پسر پنج مرتبه ازدواج میکنه و زمانی که زن پنجم رو داره میمیره...
بله باباجون شهبازم پنج مرتبه ازدواج کرد و فقط از سیاره سادات فرزنددار شد و دوازده فرزند آوردن که فقط چهار فرزندشون زنده موندن...🤗
بعدها پسر دائی اون دو خواهر، سید رضا، به خواستگاری محترم سادات خواهر دوم میره و با هم ازدواج میکنن...
سید رضا وقتی نوزاد ده روزه بوده مادرش خانم آقا فوت میکنه و زن های فامیل که شیر داشتن به او شیر میدادن و اون رو بزرگ کردن.
غافل از اینکه سید رضا شیر عمه اش رو هم خورده و شاید اونها خواهر برادر رضائی میشدن و الله اعلم...
سالها میگذره و با چند بچه متوجه قضیه شدن و مجبور میشن از هم طلاق بگیرن...🥲
یادم هست هر زمان اسم مادربزرگ هام که فوت شده بودن رو جلوی پدربزرگ هام میبردن، اشک دلتنگی بود که درون چشمشون حلقه میزد و سرازیر میشد.
هر دو خانواده شهباز و سید رضا که با جناق بودن، پسرها و دخترهائی داشتن و بالاخره مادر و پدرم که پسر خاله و دختر خاله میشدن در فروردین سال 58 با هم ازدواج میکنن و پدرم میشه آقا و مادرم میشه زن آقا...
اون هم گفت منم دخترم مثل دخترهای همین دوره زمونه هست دیگه، اهل گوشی و شاید کار هم نکنه و میخوابه و...
از هم خداحافظی کردیم و رفتم خونه به خانواده حسین گفتم دختر دائیم از من برای ابوالفضل تحقیق کرد و هر چه گفته بودیم بهشون گفتم و این رو هم گفتم که بهم گفت آدم آنقدر با خانواده همسرش نمیجوشه که هر چی هست بره بگه و...
از زمانی که ابوالفضل گفته بود فاطمه رو میخوام تا زمانی که بخوان برن آزمایش خون بدن حدود چهار ماه کشید!
و واقعا همه داشتیم خسته میشدیم...!
روز آزمایش و مشاوره ژنتیک دائم دختر دائیم به ابوالفضل زنگ میزد که آره گوش حسین رو هم بگو! گوش حسین رو هم بگو!
( یک گوش حسین بر اثر بوق بنز ده تن در نوزادیش یه مقدار مشکل پیدا کرده بود و ربطی به ژنتیک نداشت، اما آنقدر همگی از این حرف ناراحت شدیم، که مادرشوهرم به دختر دائیم زنگ زد گفت چه طور گوش حسین رو هی تو سر ابوالفضل میزنی، ولی بچه های دائی خودت رو نمیگی که شیرین عقل هستن و...)
ابوالفضل اونجا دیگه از کوره در رفته بود و یه تاکسی برای فاطمه گرفت و کرایه رو حساب کرده بود و فرستادش خونه...
عصر هم ابوالفضل با مادرش رفته بودن جواب آزمایش رو گرفته بودن و جواب آزمایش رو پاره و ریز ریز کرده بود و گفته بود فاطمه رو نمیخوام!
تو این مدت به مادرشوهرم میگفتم دوستم دختر خوبی هست و ویژگیهای اخلاقیش با ابوالفضل جور هست و خانواده ها به هم میخورن، اما مادرشوهرم میگفت دیگه حرف از ازدواج ابوالفضل نزن، غلط میکنه حرف زن گرفتن بزنه دیگه!
چند ماه از این ماجرا گذشت و اربعین با حسین رفتیم کربلا...
اونجا چند تا دعا کردم...
گفتم یا امام حسین زهرا و ابوالفضل به همدیگه میخورن، اگر میشه جور بشه با هم ازدواج کنن، میدونم اگر فاطمه و ابوالفضل با هم ازدواج کنن، طبق شناختی که نسبت به دو تا خانواده دارم، امتحانات سختی گریبانگیرم میشه و خود خانواده ها هم مشکلات زیادی براشون به وجود میاد، اگر قرار هست با این ازدواج همه ما امتحان بشیم، باشه مشکلی ندارم و ابوالفضل و فاطمه با هم ازدواج کنن، ولی یه همسر خیلی خوب برای دوستم پیدا بشه که من از ته دلم راضی بشم که اگر این ازدواج صورت نگرفته به صلاح بوده و...
یه دعای دیگه که کردم این بود که میخوام عید غدیر سال دیگه عروسی بگیریم و بریم سر خونه و زندگی خودمون و اونجا از چهارده معصوم دعوت کردم که برای عروسیم حتما بیاید و قول میدم تو عروسیم گناهی نباشه که دل شما ناراضی نشه...
دعای دیگهای که کردم این بود که دفعه دیگه که کربلا میام باردار باشم و کربلا بیام...
بعد از محرم و صفر بود که یه روز
همه چیز داشت به روال قبل بر میگشت...😊
در دوران عقد ما که منزل پدر و مادر حسین میرفتیم و اونها به روستا میرفتن، همیشه غذا و میوه و چائی حسین به راه بود، وقتی به خونه بر میگشتن خونه تمیز و مرتب بود و خب بدی و آزار و اذیتی از ما ندیده بودن...
ولی در دوران عقد فاطمه و ابوالفضل که تو خونه شون تنها بودن، وقتی بر میگشتن خونه سر جای خودش نبوده دیگه...
و خب این باعث شده بود که برای عروسی ما ناراحت بودن و میخواستن که نریم...
اما برای عروسی فاطمه و ابوالفضل میخواستن بلکه زودتر خلاص بشن و برن سر خونه و زندگی خودشون، چون واقعا خانواده حسین تحمل تنبلی و کثیفی و نامرتبی رو ندارن و اگر هم به پسرهاشون بد میگذشت که دیگه آسمون و زمین رو به هم میدوختن!🤣😂😅
این برای حسین پیش نیومده بود، ولی برای ابوالفضل خیلی پیش اومده بود...😐
خلاصه اینکه یک سال و اندی بعد از ما ابوالفضل تالار میگیره و کلی قرض و قوله و وام برای عروسی و فامیل رو دعوت میکنن و...
برای اینکه از دل من و حسین در بیارن، پدرشوهرم و مادرشوهرم بردنم آرایشگاه و با شوخی و خنده میخواستن سر و ته قضیه رو جمع کنن که تو عروسی اتفاقی نیفته که کسی براشون حرفی در بیاره...
با شناختی که از پدرشوهرم داشتم، آتش زیر خاکستری بود که منتظر بود من کوچکترین حرکت یا حرفی بزنم که انبار کاهی رو به آتش بکشه...
اما من هم با تجربه و هفت خطی بودم برای خودم!😂
لام تا کام حرفی نزدم که بحثی از توش در بیاد...
و کاملا داشتم باهاشون همراهی میکردم!😁
بعد از عروسی میخواستن شام رو خونه پدر فاطمه بدن...
من و حسین و مادر و پدر و خاله حسین تو ماشین بودیم و داشتیم میرفتیم خونه دائیشون که بعد پدرشوهرم شام رو بگیره بیاد...
عمو و زن عمو و پسرعموهای حسین هم یکی از آشناهاشون فوت کرده بود، گفتن عروسی نمیایم و برای شام میایم، اون هم جاری مادرشوهرم که فقط کافی بود کوچکترین ناخوشی بینمون ببینه تا دلشاد بشه!!!
( آخه اینقدر شدت حسادت زن عموی حسین زیاد هست که وقتی اولین بار ازدواج کرده بوده، سرش رو میکوبونده به دیوار که حسین چرا ازدواج کرده! و زمانی که طلاق گرفته برق خوشحالی در چشماش نمایان شده! حسین نوه اول هست و ابوالفضل بعد از چهار سال نوه دوم هست، پسرعموی اول حسین نه ماه بعد از ابوالفضل به دنیا اومده، پسر عموی دومش هم چهار سال بعد از برادرش و بعد از چند سال پسر عموی سوم...زن عموش خیلی ابوالفضل رو با پسر اولش مقایسه میکرده و همیشه میخواسته پسرش جلوتر از اینها باشه! و هنوز که هنوز هست ناراحتِ از اینکه چرا حسین و ابوالفضل ازدواج کردن و پسرهای
#فصل_دوم
ولادت حسین
شهباز باباجونم چند خواهر و برادر داشت...
خواهرش تاج چند تا بچه داشت اما دو تا از دخترهای اون به نام اقلیما و بلقیس مادربزرگ های حسین بودن...
و پسرش رمضانعلی هم پدربزرگ فردی بود که من رو فریب داده بود!
اقلیما با قلی ازدواج کرده بود و قلی زمانی که مادرش اون رو به دنیا آورده بود سر زا فوت شده بود...
باباجونم یه برادر به نام حسین داشت که اون هم چند تا بچه داشته و پسرش حسن با بلقیس ازدواج کردن و پسر دائی دختر عمه میشدن...
قلی و حسن که باجناق میشدن، دخترها و پسرهای زیادی داشتن، پدر و مادر حسین که پسر خاله دختر خاله میشدن تو محرم سال 70 با هم ازدواج کردن...
فکر کنید دسته عزاداری امام حسین میرفته و این دو تا تازه عروس داماد در دشت و دمن با هم بودن و از زندگیشون لذت میبردن و از کل دنیا فارغ...😁
مادر حسین بعد از یه مدت باردار میشه و نمیدونسته، چرخ خیاطی رو بلند میکنه و بچه اش سقط میشه.
بعد از چند ماه دوباره باردار میشه.
وقتی مادرش اون رو باردار شده پدرش هر بار از سر کار میومده، میگفته آقا احسان من چه طوره؟
اما پدربزرگش دوست داشته اسم نوه اولش با اسم پدرش یکی باشه و میگفته اسم اون رو حسین بزارید.
وقتی به دنیا میاد عموش خواب میبینه نوزاد پسری در گهواره هست و چند خانم با چادر مشکی دورش جمع شدن و گهواره رو تکون میدن، میگه اسم این نوزاد چیه؟ میگن حسین...
عموش یه گهواره میخره و خوابش رو برای اونها تعریف میکنه و میگه اسم اون رو حسین بزارید.
حسین سر اذان ظهر روز جمعه 18 محرم و تیر سال 72 به دنیا اومده بود.
بعد از خودش یه برادر به نام ابوالفضل داره که حسین اسمش رو انتخاب کرده و یه خواهر هم بعد از اونها بر اثر قصور پزشکی سقط شده.
وقتی نوزاد بوده، بغل مادرش تو کوچه بوده و یه بنز ده تن رد میشه و یه بوق کنار اینها میزنه، حسین به قدری ترسیده بوده که میخواسته از بغل مادرش سر بخوره و بیفته و بر اثر این بوق شنوائی یه گوشش مشکل پیدا میکنه...
مادرش در پنج شش سالگی حسین خواب میبینه که به منزل ساداتی رفته و حسین دور حوض اونها میچرخه، نگران میشه که نکنه پسرم تو آب بیفته؟ اون سیده میگه که پسرت از ماست مراقبش هستیم. اتفاقی نمیفته.
زمان صدام که کربلا رفتن ممنوع بوده، پدر حسین یواشکی میرن کربلا و اونجا فقط برای حسین دعا میکنه که یا امام حسین میشه پسرم حداقل تا کلاس پنجم بتونه درسش رو ادامه بده؟! چون به خاطر گوشش درس رو درست متوجه نمیشده، حسین به خاطر این دعای پدرش لیسانس الکترونیک میگیره و هوشش از برادرش هم بیشتره...
حسین وقتی به سن 16 سالگی میرسه به
گفت شماره حاج آقا میرزازاده رو به شما دادم؟!
گفتم نه!
گفت شاید از لحاظ متافیزیکی مشکلی باشه چهره خودت و همسرت رو داخل ایتا بفرست و هر چی گفت تابع باش و قبول کن...
چون سر محمد حسن که بیهوشی و... برام رخ داده بود حاج آقا رضائی بخور چشم زخم، حرز همراه، حرز ابی دجانه، سنگ حدید و قمر هفت جلاله بهم داده بود تا استفاده کنم.
چون نطفه محمد حسنم اول ماه قمری بسته شده بود و اجنه داشتن دخالت میکردن و همه هم از بارداریم خبر داشتن چشم زخم های زیادی دنبالمون بود.
ما تو پنج سال باروری طبق آداب انعقاد نطفه سفارش پیامبر به امام علی رابطه داشتیم و برای اولین بار بود که بی خیال این مسائل شده بودیم و باردار شده بودم اما زمانش خوب نبود.
وقتی عکسمون رو برای حاج آقا میرزازاده فرستادم، گفت خانم شما یه جن به کمرتون زده و آثارش در وجودتون هست، علائمی مانند سردردهای بی مورد، ضعف و کسلی و... دارید.
15 روزی طول میکشه تا براتون دعا بنویسم و شماره کارت خانم بی سرپرستی رو دادن و 700 هزار تومان برای اون خانم واریز کردیم تا از لحاظ متافیزیکی هم مسائل درست بشه و چند روز با پست ارسال کنه بیش از بیست روز کشید تا دعا به دستم رسید ولی برای زهرای من دیر شده بود و برای بچه های بعدی مناسب بود.
در این مدت من استراحت کامل داشتم.
مواظب بودم کسی از بارداری ام خبر نداشته باشه و...
تا اینکه باز لکه بینی پیدا کردم...
جمعه غروب بود که یک باره داخل رحمم داغ شد و به هم پیچید و پنج دقیقه درد کشیدم و غافل از اینکه زهرا جانم در 72 روزگی غروب جمعه 4 اسفند 1402 سقط شد، فرداش برای سونو و بتا رفتم و خانم طالبیان هم پروژسترون داد و گفت امید زیادی نیست اما چون شرایط شما خاصه پروژسترون رو استفاده کنید توکل بر خدا ببینیم چی میشه؟!
دو هفته دیگه هم با کلی دعا و نذر و توسل با استراحت گذروندم تا نوبت سونو برسه.
خیلی سخت گذشت...
ساکم دفرمه شده بود و صدای قلب جنین رو هم نشنیده بودن و من از خدا میخواستم مرده رو زنده کنه!
وقتی دکتر طالبیان جواب کرد با خانمی که پارسال در بیمارستان آشنا شده بودم و الحمدلله بعد از 10 سال و 5 سقط زینب خانمش سالم و سلامت به دنیا آمده بود در این دو هفته در تماس بودم و گفت هر خبری شد به منم بگو...
بعد از پیاده روی اربعین شهریورماه، دوباره آبان ماه قسمت شد همراه پدر و مادر حسین به کربلا برم...
الحق که ده روز دوری حسین برام سخت گذشت و دلم رو بی تاب کرده بود...
اما سعی کردم دعای پدر و مادر حسین رو بدرقه زندگیمون کنم...
خیلی برامون دعا کردن و واقعا هم خوش گذشت...
قبل از اینکه کسی از فامیل بدونه میخوام همراهشون کربلا برم سر یه عروس مادرشوهر دیگه بحث بود که کدوم عروسی با مادرشوهرش میره سفر و...؟
اما ما رفتیم و خیلی ها که فامیل هم کلاسیم و زن سابق حسین بودن فقط دنبال آتو گرفتن از من بودن، ولی آخر سفر همه ازمون خوششون اومده بود و کیف کرده بودن...😁😂
دختر دائیم هم بود که دیگه نگم براتون!
مادر حسین دعا کرده بود اول ماشین دار بشیم و بعد هم بچه دار بشیم...
چون خیلی سر محمد حسن تحقیر شدیم و اختیارمون دست خودمون نبود و هر کسی چیزی میگفت...
بعد از کربلا رفتم پیش خانم مرضیه طالبیان که دکتر مومن و با خدائی بود برای بارداری پرونده باز کنم تا دوباره مثل محمد حسن سر پرونده درست کردن به مشکل نخورم...
ماجرای سقط دومم رو هم که گفتم آزمایش سقط مکرر برام نوشت و جواب رو که بردم گفت سالمی و هیچ مشکلی نداری...
با همون روشی که بدنت جواب میده و باردار شدی، باردار شو و بیا...
( بر عکس دکتر قبلیم...)
منظورش همون نسخه های خانم عباسی و حاج آقا رضائی بود.
یک ماه نشد که از کربلا اومدیم و ماشین خریدیم و یه ماهی در نوبت ویزیت خانم عباسی بودم که برای تشکیل قلب جنین نسخه بده...
17 دی ماه با خانم عباسی ویزیت شدم و غافل از اینکه 22 دی باردار شده بودم و خبر نداشتم...
از این جهت که خانم عباسی گفتن اگه قلب مادر قوی باشه قلب جنین هم قوی میشه و تشکیل میشه...
یه سری آبزن و دودی و غذاهای داروئی و ورزش و... گفتن و خانم یزدانی رو معرفی کردن و من ورزش های مقاومتی هوازی و پیاده روی تند و روغن مالی و... رو شروع کرده بودم.
45 الی 50 روز از سیکلم گذشته بود و هر چه تست میزدم منفی بود و خب باز برام عادی بود چون بعد از سقط عادت ماهیانه عقب جلو میفته...
از اونجائی که هر زمان آخرین تستم رو میزدم سریع عادت میشدم، گفتم خدایا این تست اخر رو هم میزنم که امروز عادت بشم بسه دیگه خسته شدم هیچی سر جاش نیست!
روز 59 سیکلم بود که تستم مثبت شد!
به حسین پیام دادم که برای هزارمین بار بهت تبریک میگم بابا شدی!😂
دیگه شروع کردم به استراحت کردن تا قلب بچه ام تشکیل بشه و پیش خانم طالبیان برم.
ولی قبل از اون پیش حاج آقا رضائی رفتم تا برای تشکیل قلب جنین و بارداری یک سری دارو بده مثل داروی مقل ازرق و خونساز و غبیرا و زنجبیل و...
یک دفعه حاج آقا رضائی
سقط بچه واقعا سخته، سه بار سقط داشتم و این رو میدونم که از لحاظ روحی و جسمی آدم تحلیل میره...
مسلما حسین وقتی حال من رو میبینه که خوب هستم اون هم خوبه و وقتی میبینه که حالم بد هست اون هم حالش بد میشه و من مجبورم بعد از سقط هام حال دلم رو خوب کنم که حال حسینم خوب باشه...💞
ما الان سه تا بچه تو آخرت ذخیره داریم و محمد حسن و رقیه و زهرا منتظر ما هستن که به دیدنشون بریم و مسلما دلم خیلی براشون تنگ میشه...💖
اما باید بمونم و تمام تلاشم رو بکنم که برای خودمون نسل و ذریه ای باقی بزاریم و شده تا آخر عمرم برای فرزندآوری تلاش میکنم و خدا هر تعداد فرزندی که بهم بده با آغوش باز ازش استقبال میکنم.
اگر خودخواسته بچهای سقط بشه تا آخر عمر عذاب وجدان و شرمندگیش آدم رو ول نمیکنه...
خیلی میبینم که میگن ناخواسته باردار شدیم و میخوایم سقط کنیم!!!
واقعا وقتی این پیام ها رو میبینم دلم هزاران تکه میشه...
چرا باید یه انسان سقط بشه؟!
بِاَیِّ ذَنب قُتِلَت؟!
بدترین دوران زندگی من بعد از ازدواجم اون پنج سالی بود که باردار نمیشدم و پر از استرس و ناامیدی بودم...
یادم هست اونقدر بچه میخواستم و هر روز حرفش رو میزدم، یه بار خواهرم گفت یعنی تو اگه بچه دار نشی از حسین، طلاق میگیری؟!
وااااااای، انگار آب یخ روم ریختن، گفتم معلومه که چنین کاری نمیکنم!!!
متوجه شدم چه اشتباهی کردم و چه قدر به خاطر بچه به حسینم استرس وارد میکردم، چون همیشه میگفت من تو رو خیلی دوست دارم، نکنه یه موقع تنهام بزاری بری!
وقتی خواهرم این حرف رو زد تازه متوجه معنی حرف های حسین شدم...
خودم رو اصلاح کردم و زندگیم رو با عشق ادامه دادم و بچه هم هر زمان خدا صلاح بدونه بهمون میده و ما هم همه راه ها رو امتحان میکنیم تا جواب بگیریم.
اما خدا رو شکر میکنم سه مرتبه باردار شدم و بالاخره بچه هام رو در دنیای باقی میبینم و این دنیاست که فانی میشه...
وقتی یاد زن و شوهری میفتیم که در 21 سالی که ازدواج کردن 21 سقط داشتن و بالاخره بچه 22شون به دنیا میاد...
میگم چرا آدم باید ناامید باشه؟
آدم با سعی و تلاش هاش هست که داره رشد میکنه...
مهم نیت فرزندآوریِ که داریم و چه قدر دین ما دین خوبیه که پیامبر داره میگه من به زیادی فرزند شما در آخرت به امت های دیگه مباهات میکنم و حتی سقط شده های شما برای من قابل مباهات هستن برام...
رزق و روزی رو خدا داره به من و شمای پدر و مادر میرسونه...
چرا فرزندمون رو باید از ترس کمی رزق و روزی یا حرف مردم و...سقط کنیم؟!
ای کاش کسائی که میخواستن سقط انجام بدن، یه دور کتاب ایران جوان بمان رو میخوندن و کلاه
خودشون رو قاضی میکردن و بعد تصمیم میگرفتن...
من به آینده مون امید دارم و شما هم که داستان زندگیم رو خوندید و اگه شرایطی مشابه من دارید امید داشته باشید...
برای منم دعا کنید...
بعد از ماه رمضان میخوام آزمایش ژنتیک، لنفوسیت تراپی، ورزش های مقاومتی هوازی، حیپا قبل بارداری و نسخههائی که تا الان گرفتم رو مو به مو انجام بدم و ان شاءالله بعد سه الی شش ماه دوباره اقدام میکنیم...
ان شاءالله که صحبت ها و راهنمائی هام به کار شما هم بیاد و استفاده کنید...
ممنون که وقتتون رو گذاشتید و داستان زندگیم رو خوندید، "اگه وقتتون رو گرفتم و به کارتون نیومد حلال کنید...🤗"
اگر سوالی هم داشتید در خدمتم...💖
داستان سه پارت هست
پارت اول
شخصابگم ک راضی نیستم
گفتم و
بهم گفت ک من به برادرم توروگفتم اونم قبول نکرد
آتیش گرفتم تودلم گفتم
چه برادرتحفه ای داری نگواوناخودشونم اصلاراضی نبودن چون دخترداییم سابقش خراب بود
خدابیامرزمادروپدرشوهرم میگفتن ک ازفامیل اون نباشه
خلاصه گذشت من هنوزباپسرداییم درارتباط بودم
وکاملاراضی بودم ک باهاش ازدواج کنم
عید97شداونا هرسال عیدروزاول خونه مامیومدن
اینسال خیلی سرش شلوغ بودنتونست بیاد
مایی ک اصلا خونشون نمیرفتیم
6ام عیدرفتیم خونشون دیدمش
گذشت ماه رمضون شدزنداییم خواهرای داییم ینی ماوخاله هامو
دعوت کردافطاری
مادرم ک راضی نبودبره داییم اومدازخونمون ماروبرد
عیدفطرشددخترداییم زنگ زد گفت بابرادرشوهرم بیرون زدیم (چون خودشون ماشین نداشتن اونارومیبرده گردش)
طرفای شماییم میخاییم بیاییم گفتیم باشه
واومدن منم انگارنه انگارکسی اومده شوهردخترداییم بابرادرش نشسته بودن
اونم بامابودرفتم براشون میوه خیارداشتیم گذاشتم برگشتم
اوناهم گیلاس اورده بودن
رفتن من همینجورهنگ ودرگیرودلگیربودم ینی چی شده
فرداش دخترداییم دوباره اومد قضیه روگفت ک راستش برادرشوهرم قصدازدواج داره
ماهم گفتیم بیادتوروببینه
منم گفتم شک کرده بودیم
اینطرفم مادرم راضی نبودخواهرم مریض بودولی من گفتم قبولش میکنم به پسرداییم گفتم اولش گف بهونه بیار بعدگفت دیگ خودانی
گفتم چطورآدمیه گفت خوبه وقط کردم همش باهاش چت میکردم ک چکارمیکنی من برم گف یه بلایی سرخودم میارم گفتم توبرودنبال زندگیت ومنم برم
آزمایش فرداش گفتن بچش معلول میشه ونیومدن
بعدامامانم اینوبرازنداییم تعریف میکنه وبعدافهمیدم زنداییم میره به فامیلامیگ مریموبراپسرم
نگرفتم چون بچش معلول میشد
فکنم بخاطر اینک دوسش نداشتم اونجورگفته
همون سال خواهرکوچکیش پاییزبرادخترش تولدمیگیره وخانواده شوهرش وخانواده خودش ومارودعوت میکنن ماهم میریم
نگوخواهرعفریتش نقشه داشته ک برادرشوهرش منوببینه
ک اونم انگارنه انگارک من هستم حتی فیلم میگیره نشون میده بازم نگانمیکنه منی ک ازاین ماجرااصلا خبرنداشتم
دوسه ماه بعدش دخترداییم بهم گفت ازشاگردای خواهرشوهرم میخوادازدواج کنه منومعرفی کرده گفتم باشه
هموببینیم ببینیم چی میشه
یه پسری بودافتضاح نه پول داشت نه قیافه تافاصلمونم خیلی زیادبود
اولش میخاستم قبول کنم بعدش فکرکردم جواب رددادم
دخترداییم گف خواهرشوهرم میگ ک توازخودت میگی قبول نکرده اون راضی بودوفلان منم شماره خواهرشوهرشوگرفتم ک خودم
دوستان شرمنده من استعدادنوشتاری ندارم اگ متوجه نشدین معذرت میخام
اصلاح کردم سوالی بوددرخدمتم
پارت 3
ینی اخر
چیزای ک بچگی یادمه
دوران خوشی بودهرچندمادرم بخاطرآزارواذیت های فک وفامیل پدریم زهرمارم میکرد
جای داداشموعوض میکردم لباساشومیشستم میگردوندمش
ولی بیچاره برادرم بچه بودشلوغ میکردهممون کتکش میزدیم
البته ماهم بچه بودیم ازمادرم یادمیگرفتیم
الان دلم براش کباب میشه😞
بااینک ازدرسم میموندم مادرم مجبورم میکردمراقبش باشم
همه میگفتن توبرادرتوبزرگ کردی😐
به زورواجازه ی دوستام هرروزبازی میکردیم توکوچه
کلی خوش میگذشت
ولی کاش توخونه هم پرعشق ومهرمحبت بودکاش😐
متاسفانه برعکس بود
وقتی هم ازکتک فرارمیکردیم
میرفتیم خونه مادربزرگم
یادمه خونمون هی رفت آمدبود
فامیلای بابام فامیلای مامانم
ازمهمون مامانم فقط خانواده یک
ازداییام بودک ثابت بودن
هرجمعه خونه مامیومدن
بادخترداییام ک یکی 7سال ویکی 5سال ازم بزرگتربودتقریباراحت بودم وباپسرداییام ک یکی سه سال کوچیکتربودو
یکیش همسنم تقریبابیشترباهم بودیم الانم همیشه خاطرات شیرین کودکیمون باهاش رو مرورمیکنم
قایم باشک بازی، کارت بازی.، تاب بازی، آشپزی و....
خاهربرادراش میدیدن همش باهمیم نمیدونم به عمدیاچی
همش تیکه مینداختن
ک عروس مامانم میشی
یایبارانگشتردستم کردن
گفتن شمانامزدشدین
یاتوخواب دیدم میگین ایناباهم عروسی کنن و...
یاهروقت میومدن من دوچرخشومیگرفتم
تومحلمون انقددورمیزدم ک
موقع رفتنشون میشد🥺
هی... بااینک دوس ندارم یادآوری بشه برام
نمیدونم چراخودبه خودهمش میادتوذهنم.
بابدبختی بزرگ شدیم
همش باتوهین وتحقیر
یادمه یبارمادرم نذاشت برم مدرسه ازدیوارخونه همسایه فرارکردم رفتم بااینک دیرم شده بودهمسایمون کمکم کردکفشموگرفت
گریه کنان رفتم
یامیومدمدرسه پیش همکلاسیم میگف چقدخری
نفهمیدم چجوری گذشت
مادرم بازنداییم وداییم دعواکردن دیگ یه چندسال نیومدن
وقتی قهرشون تازه بودمن همش بفکرپسرداییم بودم
یه روزخواب دیدم من واون یه جای سرسبزدست تودست هم میدویدیم خوشحال شدم
بعدش دیگ کلافراموشش کردم بازگذشت
395 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد