The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان زندگی شما

413 عضو

وقتی هفت هشت ساله بودم سه تا از برادرها و خواهرم ازدواج کردن...
افراد جدیدی که به خانواده‌مون اضافه شده بودن، با ما خوب تا نمی‌کردن...
هر روز باید منتظر فتنه و مصیبتی از جانب اونها می‌بودیم و مادرم همیشه به صبر و مدارا توصیه می‌کرد.😫
دیگه خواهر و برادرهام با من مثل قبل نبودن و این اذیتم می‌کرد.
خیلی احساس تنهائی می‌کردم و به مادرم می‌‌گفتم خواهر و برادر جدید می‌خوام، اما این داغی بود که برای همیشه به دلم موند؛ چون نه خواهر و برادرهای خودم مثل قبل بودن، نه خواهر و برادر جدیدی داشتم که تنها نباشم.
وقتی خوندن و نوشتن یاد می‌گرفتم، علم‌جوئی بودم که از درس و مکتب فراری بود!
من درس و مشق رو دوست نداشتم.
اما همیشه در کتاب‌ها به دنبال خودم می‌گشتم، انگار گمشده‌ای داشتم که می‌خواستم او‌ن رو پیدا کنم.
از همون زمان، شروع به خودسازی کردم.
سال‌ها روی خودم کار می‌کردم و می‌خواستم اشتباهاتم رو درست کنم و گناه نکنم.
چون خیلی ضعیف‌النفس بودم، گناه رو می‌شناختم و نمی‌خواستم گناه کنم اما نمی‌شد.
حکایت صد بار اگر توبه شکستی، باز آ، حکایت من بود.😔
از هر بچه‌ای بپرسین در آینده می‌خوای چه کاره بشی؟هر کسی چیزی میگه...
اگر اون زمان کسی از من می‌پرسید می‌خوای چه کاره بشی؟ می‌گفتم می‌خوام مادر بشم.😍
هر علم و کاری رو یاد می‌گرفتم برای اینکه مادر خوب و کافی برای فرزندان آینده‌ام باشم.
با پدرم خیلی دوست بودم، بیش از مادرم، پدرم رو دوست داشتم، وقتی ده ساله بودم، پدرم برام روضه حضرت زهرا سلام الله علیها رو خوند و دل من رو برای همیشه به ایشون متصل کرد.
یه روز یکی از دخترای فامیل به منزلمون اومده بود و می‌گفت اگه شب شنبه این شعر رو بخونی همسر آینده ات رو تو خواب می‌بینی!
من هم خوندم:
شب شنبه شبانم ده
به دست کوکبانم ده
به حق ساقی کوثر
تو یارم را نشانم ده
آن شب خواب همسرم رو دیدم که همراه برادرش بود هر دو شبیه هم بودند چشمان همسرم قهوه‌ای بود و چشمان برادرش آبی، من هم با یکی از آشناهامون رفته بودم و انگار او هم همسر برادر شوهرم بود.
وقتی دوازده ساله بودم برای عید دیدنی به خانه اقوام مادرم رفته بودیم، اونجا از نوه‌شون خوشم اومد، وقتی بیرون اومدیم گفتم ای کاش این شوهر من می‌شد!
خواهرم گفت: چشم آبیِ که خوشگلتر بود، گفتم چشم قهوه‌ای ها مهربونتر هستن.☺️
مادر و خواهرم شروع به شوخی و دست انداختنم کردن که می‌خوای همین الان بریم بگیم دخترمون از پسرتون خوشش اومده؟!
گفتم نه و کلا راجع به اون صحبت نکردم، اما هر چند وقت یکبار که به اونها برخورد می‌کردن، شوخی و

1403/01/16 16:59

💝پایان پست های جمعه💝

1403/01/17 13:57

محبتی که به امام حسین داشتیم و سختی هائی که گذشت و معجزه‌ای که در زندگی‌مون رخ داد گریه می‌کردیم...
روز بعد از عقدمون گریه شیرینی بود!
هر روز پیش هم بودیم و نهایت دوری ما یکی دو روز در دو سال و چهار ماه دوران عقد بود و واقعا روزهای خوبی بود...

1403/01/17 14:13

#فصل_اول
ولادت زکیه سادات
زمان کشف حجاب وقتی سربازا دنبال دو خواهر با حجاب می‌کنن که چادر از سرشون بکشن، اونها موفق میشن فرار کنن و خودشون رو به خونه برسونن...
وقتی پدر اونها سید کاظم وضعیت رو می‌بینه، تصمیم می‌گیره از شهر به روستا برن تا زندگیشون در آرامش بیشتری بگذره...
در روستا محله‌ای به نام محله سادات بوده که سادات کوچ کرده اونجا می‌نشستن...✅️
یه روز مرد جوونی که با پسر عموهاش دعوا می‌کرده که زنم رو عقد کردم و باااااید پیش من بیاد و اونها هم گوششون بدهکار نبوده و کار به کتک کاری می‌رسه، مردم اونها رو جدا می‌کنن و این مرد جوون که شهباز نام داشته رو می‌فرستن خونه این سید و در رو می‌بندن تا دعوا خاتمه پیدا کنه...
اون سید از شهباز می‌پرسه که مشکلت چیه؟ اون هم ماجراش رو تعریف می‌کنه...
اون میگه من دو تا دختر جوون دارم هر کدوم رو که دوست داری انتخاب کن و دختر عموت رو طلاق بده...😇
شهباز سیاره سادات رو انتخاب می‌کنه...
در زمان نوزادی شهباز، که رمال های دوره گرد به روستاها می‌رفتن، پدرش حسنعلی اونها رو مهمان می‌کنه و میگه آینده پسرم رو بگید، بهش میگن این پسر پنج مرتبه ازدواج می‌کنه و زمانی که زن پنجم رو داره می‌میره...
بله باباجون شهبازم پنج مرتبه ازدواج کرد و فقط از سیاره سادات فرزنددار شد و دوازده فرزند آوردن که فقط چهار فرزندشون زنده موندن...🤗
بعدها پسر دائی اون دو خواهر، سید رضا، به خواستگاری محترم سادات خواهر دوم میره و با هم ازدواج می‌کنن...
سید رضا وقتی نوزاد ده روزه بوده مادرش خانم آقا فوت می‌کنه و زن های فامیل که شیر داشتن به او شیر می‌دادن و اون رو بزرگ کردن.
غافل از اینکه سید رضا شیر عمه اش رو هم خورده و شاید اونها خواهر برادر رضائی می‌شدن و الله اعلم...
سال‌ها می‌گذره و با چند بچه متوجه قضیه شدن و مجبور میشن از هم طلاق بگیرن...🥲
یادم هست هر زمان اسم مادربزرگ هام که فوت شده بودن رو جلوی پدربزرگ هام می‌بردن، اشک دلتنگی بود که درون چشمشون حلقه می‌زد و سرازیر می‌شد.
هر دو خانواده شهباز و سید رضا که با جناق بودن، پسرها و دخترهائی داشتن و بالاخره مادر و پدرم که پسر خاله و دختر خاله می‌شدن در فروردین سال 58 با هم ازدواج می‌کنن و پدرم میشه آقا و مادرم میشه زن آقا...

1403/01/18 00:31

اون هم گفت منم دخترم مثل دخترهای همین دوره زمونه هست دیگه، اهل گوشی و شاید کار هم نکنه و می‌خوابه و...
از هم خداحافظی کردیم و رفتم خونه به خانواده حسین گفتم دختر دائیم از من برای ابوالفضل تحقیق کرد و هر چه گفته بودیم بهشون گفتم و این رو هم گفتم که بهم گفت آدم آنقدر با خانواده همسرش نمی‌جوشه که هر چی هست بره بگه و...
از زمانی که ابوالفضل گفته بود فاطمه رو می‌خوام تا زمانی که بخوان برن آزمایش خون بدن حدود چهار ماه کشید!
و واقعا همه داشتیم خسته می‌شدیم...!
روز آزمایش و مشاوره ژنتیک دائم دختر دائیم به ابوالفضل زنگ می‌زد که آره گوش حسین رو هم بگو! گوش حسین رو هم بگو!
( یک گوش حسین بر اثر بوق بنز ده تن در نوزادیش یه مقدار مشکل پیدا کرده بود و ربطی به ژنتیک نداشت، اما آنقدر همگی از این حرف ناراحت شدیم، که مادرشوهرم به دختر دائیم زنگ زد گفت چه طور گوش حسین رو هی تو سر ابوالفضل می‌زنی، ولی بچه های دائی خودت رو نمیگی که شیرین عقل هستن و...)
ابوالفضل اونجا دیگه از کوره در رفته بود و یه تاکسی برای فاطمه گرفت و کرایه رو حساب کرده بود و فرستادش خونه...
عصر هم ابوالفضل با مادرش رفته بودن جواب آزمایش رو گرفته بودن و جواب آزمایش رو پاره و ریز ریز کرده بود و گفته بود فاطمه رو نمی‌خوام!
تو این مدت به مادرشوهرم می‌گفتم دوستم دختر خوبی هست و ویژگی‌های اخلاقیش با ابوالفضل جور هست و خانواده ها به هم می‌خورن، اما مادرشوهرم می‌گفت دیگه حرف از ازدواج ابوالفضل نزن، غلط می‌کنه حرف زن گرفتن بزنه دیگه!
چند ماه از این ماجرا گذشت و اربعین با حسین رفتیم کربلا...
اونجا چند تا دعا کردم...
گفتم یا امام حسین زهرا و ابوالفضل به همدیگه می‌خورن، اگر میشه جور بشه با هم ازدواج کنن، می‌دونم اگر فاطمه و ابوالفضل با هم ازدواج کنن، طبق شناختی که نسبت به دو تا خانواده دارم، امتحانات سختی گریبانگیرم میشه و خود خانواده ها هم مشکلات زیادی براشون به وجود میاد، اگر قرار هست با این ازدواج همه ما امتحان بشیم، باشه مشکلی ندارم و ابوالفضل و فاطمه با هم ازدواج کنن، ولی یه همسر خیلی خوب برای دوستم پیدا بشه که من از ته دلم راضی بشم که اگر این ازدواج صورت نگرفته به صلاح بوده و...
یه دعای دیگه که کردم این بود که می‌خوام عید غدیر سال دیگه عروسی بگیریم و بریم سر خونه و زندگی خودمون و اونجا از چهارده معصوم دعوت کردم که برای عروسیم حتما بیاید و قول میدم تو عروسیم گناهی نباشه که دل شما ناراضی نشه...
دعای دیگه‌ای که کردم این بود که دفعه دیگه که کربلا میام باردار باشم و کربلا بیام...
بعد از محرم و صفر بود که یه روز

1403/01/18 21:03

همه چیز داشت به روال قبل بر می‌گشت...😊
در دوران عقد ما که منزل پدر و مادر حسین می‌رفتیم و اونها به روستا می‌رفتن، همیشه غذا و میوه و چائی حسین به راه بود، وقتی به خونه بر می‌گشتن خونه تمیز و مرتب بود و خب بدی و آزار و اذیتی از ما ندیده بودن...
ولی در دوران عقد فاطمه و ابوالفضل که تو خونه شون تنها بودن، وقتی بر می‌گشتن خونه سر جای خودش نبوده دیگه...
و خب این باعث شده بود که برای عروسی ما ناراحت بودن و می‌خواستن که نریم...
اما برای عروسی فاطمه و ابوالفضل می‌خواستن بلکه زودتر خلاص بشن و برن سر خونه و زندگی خودشون، چون واقعا خانواده حسین تحمل تنبلی و کثیفی و نامرتبی رو ندارن و اگر هم به پسرهاشون بد می‌گذشت که دیگه آسمون و زمین رو به هم می‌دوختن!🤣😂😅
این برای حسین پیش نیومده بود، ولی برای ابوالفضل خیلی پیش اومده بود...😐
خلاصه اینکه یک سال و اندی بعد از ما ابوالفضل تالار می‌گیره و کلی قرض و قوله و وام برای عروسی و فامیل رو دعوت می‌کنن و...
برای اینکه از دل من و حسین در بیارن، پدرشوهرم و مادرشوهرم بردنم آرایشگاه و با شوخی و خنده می‌خواستن سر و ته قضیه رو جمع کنن که تو عروسی اتفاقی نیفته که کسی براشون حرفی در بیاره...
با شناختی که از پدرشوهرم داشتم، آتش زیر خاکستری بود که منتظر بود من کوچکترین حرکت یا حرفی بزنم که انبار کاهی رو به آتش بکشه...
اما من هم با تجربه و هفت خطی بودم برای خودم!😂
لام تا کام حرفی نزدم که بحثی از توش در بیاد...
و کاملا داشتم باهاشون همراهی می‌کردم!😁
بعد از عروسی می‌خواستن شام رو خونه پدر فاطمه بدن...
من و حسین و مادر و پدر و خاله حسین تو ماشین بودیم و داشتیم می‌رفتیم خونه دائی‌شون که بعد پدرشوهرم شام رو بگیره بیاد...
عمو و زن عمو و پسرعموهای حسین هم یکی از آشناهاشون فوت کرده بود، گفتن عروسی نمیایم و برای شام میایم، اون هم جاری مادرشوهرم که فقط کافی بود کوچکترین ناخوشی بینمون ببینه تا دلشاد بشه!!!
( آخه اینقدر شدت حسادت زن عموی حسین زیاد هست که وقتی اولین بار ازدواج کرده بوده، سرش رو می‌کوبونده به دیوار که حسین چرا ازدواج کرده! و زمانی که طلاق گرفته برق خوشحالی در چشماش نمایان شده! حسین نوه اول هست و ابوالفضل بعد از چهار سال نوه دوم هست، پسرعموی اول حسین نه ماه بعد از ابوالفضل به دنیا اومده، پسر عموی دومش هم چهار سال بعد از برادرش و بعد از چند سال پسر عموی سوم...زن عموش خیلی ابوالفضل رو با پسر اولش مقایسه می‌کرده و همیشه می‌خواسته پسرش جلوتر از اینها باشه! و هنوز که هنوز هست ناراحتِ از اینکه چرا حسین و ابوالفضل ازدواج کردن و پسرهای

1403/01/19 10:26

#فصل_دوم
ولادت حسین
شهباز باباجونم چند خواهر و برادر داشت...
خواهرش تاج چند تا بچه داشت اما دو تا از دخترهای اون به نام اقلیما و بلقیس مادربزرگ های حسین بودن...
و پسرش رمضانعلی هم پدربزرگ فردی بود که من رو فریب داده بود!
اقلیما با قلی ازدواج کرده بود و قلی زمانی که مادرش اون رو به دنیا آورده بود سر زا فوت شده بود...
باباجونم یه برادر به نام حسین داشت که اون هم چند تا بچه داشته و پسرش حسن با بلقیس ازدواج کردن و پسر دائی دختر عمه می‌شدن...
قلی و حسن که باجناق می‌شدن، دخترها و پسرهای زیادی داشتن، پدر و مادر حسین که پسر خاله دختر خاله می‌شدن تو محرم سال 70 با هم ازدواج کردن...
فکر کنید دسته عزاداری امام حسین می‌رفته و این دو تا تازه عروس داماد در دشت و دمن با هم بودن و از زندگیشون لذت می‌بردن و از کل دنیا فارغ...😁
مادر حسین بعد از یه مدت باردار میشه و نمی‌دونسته، چرخ خیاطی رو بلند می‌کنه و بچه اش سقط میشه.
بعد از چند ماه دوباره باردار میشه.
وقتی مادرش اون رو باردار شده پدرش هر بار از سر کار میومده، می‌گفته آقا احسان من چه طوره؟
اما پدربزرگش دوست داشته اسم نوه اولش با اسم پدرش یکی باشه و می‌گفته اسم اون رو حسین بزارید.
وقتی به دنیا میاد عموش خواب می‌بینه نوزاد پسری در گهواره هست و چند خانم با چادر مشکی دورش جمع شدن و گهواره رو تکون میدن، میگه اسم این نوزاد چیه؟ میگن حسین...
عموش یه گهواره می‌خره و خوابش رو برای اونها تعریف می‌کنه و میگه اسم اون رو حسین بزارید.
حسین سر اذان ظهر روز جمعه 18 محرم و تیر سال 72 به دنیا اومده بود.
بعد از خودش یه برادر به نام ابوالفضل داره که حسین اسمش رو انتخاب کرده و یه خواهر هم بعد از اونها بر اثر قصور پزشکی سقط شده.
وقتی نوزاد بوده، بغل مادرش تو کوچه بوده و یه بنز ده تن رد میشه و یه بوق کنار اینها می‌زنه، حسین به قدری ترسیده بوده که می‌خواسته از بغل مادرش سر بخوره و بیفته و بر اثر این بوق شنوائی یه گوشش مشکل پیدا می‌کنه...
مادرش در پنج شش سالگی حسین خواب می‌بینه که به منزل ساداتی رفته و حسین دور حوض اونها می‌چرخه، نگران میشه که نکنه پسرم تو آب بیفته؟ اون سیده میگه که پسرت از ماست مراقبش هستیم. اتفاقی نمیفته.
زمان صدام که کربلا رفتن ممنوع بوده، پدر حسین یواشکی میرن کربلا و اونجا فقط برای حسین دعا می‌کنه که یا امام حسین میشه پسرم حداقل تا کلاس پنجم بتونه درسش رو ادامه بده؟! چون به خاطر گوشش درس رو درست متوجه نمی‌شده، حسین به خاطر این دعای پدرش لیسانس الکترونیک می‌گیره و هوشش از برادرش هم بیشتره...
حسین وقتی به سن 16 سالگی می‌رسه به

1403/01/20 13:27

گفت شماره حاج آقا میرزازاده رو به شما دادم؟!
گفتم نه!
گفت شاید از لحاظ متافیزیکی مشکلی باشه چهره خودت و همسرت رو داخل ایتا بفرست و هر چی گفت تابع باش و قبول کن...
چون سر محمد حسن که بیهوشی و... برام رخ داده بود حاج آقا رضائی بخور چشم زخم، حرز همراه، حرز ابی دجانه، سنگ حدید و قمر هفت جلاله بهم داده بود تا استفاده کنم.
چون نطفه محمد حسنم اول ماه قمری بسته شده بود و اجنه داشتن دخالت می‌کردن و همه هم از بارداریم خبر داشتن چشم زخم های زیادی دنبالمون بود.
ما تو پنج سال باروری طبق آداب انعقاد نطفه سفارش پیامبر به امام علی رابطه داشتیم و برای اولین بار بود که بی خیال این مسائل شده بودیم و باردار شده بودم اما زمانش خوب نبود.
وقتی عکسمون رو برای حاج آقا میرزازاده فرستادم، گفت خانم شما یه جن به کمرتون زده و آثارش در وجودتون هست، علائمی مانند سردردهای بی مورد، ضعف و کسلی و... دارید.
15 روزی طول می‌کشه تا براتون دعا بنویسم و شماره کارت خانم بی سرپرستی رو دادن و 700 هزار تومان برای اون خانم واریز کردیم تا از لحاظ متافیزیکی هم مسائل درست بشه و چند روز با پست ارسال کنه بیش از بیست روز کشید تا دعا به دستم رسید ولی برای زهرای من دیر شده بود و برای بچه های بعدی مناسب بود.
در این مدت من استراحت کامل داشتم.
مواظب بودم کسی از بارداری ام خبر نداشته باشه و...
تا اینکه باز لکه بینی پیدا کردم...
جمعه غروب بود که یک باره داخل رحمم داغ شد و به هم پیچید و پنج دقیقه درد کشیدم و غافل از اینکه زهرا جانم در 72 روزگی غروب جمعه 4 اسفند 1402 سقط شد، فرداش برای سونو و بتا رفتم و خانم طالبیان هم پروژسترون داد و گفت امید زیادی نیست اما چون شرایط شما خاصه پروژسترون رو استفاده کنید توکل بر خدا ببینیم چی میشه؟!
دو هفته دیگه هم با کلی دعا و نذر و توسل با استراحت گذروندم تا نوبت سونو برسه.
خیلی سخت گذشت...
ساکم دفرمه شده بود و صدای قلب جنین رو هم نشنیده بودن و من از خدا می‌خواستم مرده رو زنده کنه!
وقتی دکتر طالبیان جواب کرد با خانمی که پارسال در بیمارستان آشنا شده بودم و الحمدلله بعد از 10 سال و 5 سقط زینب خانمش سالم و سلامت به دنیا آمده بود در این دو هفته در تماس بودم و گفت هر خبری شد به منم بگو...

1403/01/21 11:07

بعد از پیاده روی اربعین شهریورماه، دوباره آبان ماه قسمت شد همراه پدر و مادر حسین به کربلا برم...
الحق که ده روز دوری حسین برام سخت گذشت و دلم رو بی تاب کرده بود...
اما سعی کردم دعای پدر و مادر حسین رو بدرقه زندگی‌مون کنم...
خیلی برامون دعا کردن و واقعا هم خوش گذشت...
قبل از اینکه کسی از فامیل بدونه می‌خوام همراهشون کربلا برم سر یه عروس مادرشوهر دیگه بحث بود که کدوم عروسی با مادرشوهرش میره سفر و...؟
اما ما رفتیم و خیلی ها که فامیل هم کلاسیم و زن سابق حسین بودن فقط دنبال آتو گرفتن از من بودن، ولی آخر سفر همه ازمون خوششون اومده بود و کیف کرده بودن...😁😂
دختر دائیم هم بود که دیگه نگم براتون!
مادر حسین دعا کرده بود اول ماشین دار بشیم و بعد هم بچه دار بشیم...
چون خیلی سر محمد حسن تحقیر شدیم و اختیارمون دست خودمون نبود و هر کسی چیزی می‌گفت...
بعد از کربلا رفتم پیش خانم مرضیه طالبیان که دکتر مومن و با خدائی بود برای بارداری پرونده باز کنم تا دوباره مثل محمد حسن سر پرونده درست کردن به مشکل نخورم...
ماجرای سقط دومم رو هم که گفتم آزمایش سقط مکرر برام نوشت و جواب رو که بردم گفت سالمی و هیچ مشکلی نداری...
با همون روشی که بدنت جواب میده و باردار شدی، باردار شو و بیا...
( بر عکس دکتر قبلیم...)
منظورش همون نسخه های خانم عباسی و حاج آقا رضائی بود.
یک ماه نشد که از کربلا اومدیم و ماشین خریدیم و یه ماهی در نوبت ویزیت خانم عباسی بودم که برای تشکیل قلب جنین نسخه بده...
17 دی ماه با خانم عباسی ویزیت شدم و غافل از اینکه 22 دی باردار شده بودم و خبر نداشتم...
از این جهت که خانم عباسی گفتن اگه قلب مادر قوی باشه قلب جنین هم قوی میشه و تشکیل میشه...
یه سری آبزن و دودی و غذاهای داروئی و ورزش و... گفتن و خانم یزدانی رو معرفی کردن و من ورزش های مقاومتی هوازی و پیاده روی تند و روغن مالی و... رو شروع کرده بودم.
45 الی 50 روز از سیکلم گذشته بود و هر چه تست می‌زدم منفی بود و خب باز برام عادی بود چون بعد از سقط عادت ماهیانه عقب جلو میفته...
از اونجائی که هر زمان آخرین تستم رو می‌زدم سریع عادت می‌شدم، گفتم خدایا این تست اخر رو هم می‌زنم که امروز عادت بشم بسه دیگه خسته شدم هیچی سر جاش نیست!
روز 59 سیکلم بود که تستم مثبت شد!
به حسین پیام دادم که برای هزارمین بار بهت تبریک میگم بابا شدی!😂
دیگه شروع کردم به استراحت کردن تا قلب بچه ام تشکیل بشه و پیش خانم طالبیان برم.
ولی قبل از اون پیش حاج آقا رضائی رفتم تا برای تشکیل قلب جنین و بارداری یک سری دارو بده مثل داروی مقل ازرق و خونساز و غبیرا و زنجبیل و...
یک دفعه حاج آقا رضائی

1403/01/21 11:07

سقط بچه واقعا سخته، سه بار سقط داشتم و این رو می‌دونم که از لحاظ روحی و جسمی آدم تحلیل میره...
مسلما حسین وقتی حال من رو می‌بینه که خوب هستم اون هم خوبه و وقتی می‌بینه که حالم بد هست اون هم حالش بد میشه و من مجبورم بعد از سقط هام حال دلم رو خوب کنم که حال حسینم خوب باشه...💞
ما الان سه تا بچه تو آخرت ذخیره داریم و محمد حسن و رقیه و زهرا منتظر ما هستن که به دیدنشون بریم و مسلما دلم خیلی براشون تنگ میشه...💖
اما باید بمونم و تمام تلاشم رو بکنم که برای خودمون نسل و ذریه ای باقی بزاریم و شده تا آخر عمرم برای فرزندآوری تلاش می‌کنم و خدا هر تعداد فرزندی که بهم بده با آغوش باز ازش استقبال می‌کنم.
اگر خودخواسته بچه‌ای سقط بشه تا آخر عمر عذاب وجدان و شرمندگیش آدم رو ول نمی‌کنه...
خیلی می‌بینم که میگن ناخواسته باردار شدیم و می‌خوایم سقط کنیم!!!
واقعا وقتی این پیام ها رو می‌بینم دلم هزاران تکه میشه...
چرا باید یه انسان سقط بشه؟!
بِاَیِّ ذَنب قُتِلَت؟!
بدترین دوران زندگی من بعد از ازدواجم اون پنج سالی بود که باردار نمی‌شدم و پر از استرس و ناامیدی بودم...
یادم هست اونقدر بچه می‌خواستم و هر روز حرفش رو می‌زدم، یه بار خواهرم گفت یعنی تو اگه بچه دار نشی از حسین، طلاق می‌گیری؟!
وااااااای، انگار آب یخ روم ریختن، گفتم معلومه که چنین کاری نمی‌کنم!!!
متوجه شدم چه اشتباهی کردم و چه قدر به خاطر بچه به حسینم استرس وارد می‌کردم، چون همیشه می‌گفت من تو رو خیلی دوست دارم، نکنه یه موقع تنهام بزاری بری!
وقتی خواهرم این حرف رو زد تازه متوجه معنی حرف های حسین شدم...
خودم رو اصلاح کردم و زندگیم رو با عشق ادامه دادم و بچه هم هر زمان خدا صلاح بدونه بهمون میده و ما هم همه راه ها رو امتحان می‌کنیم تا جواب بگیریم.
اما خدا رو شکر می‌کنم سه مرتبه باردار شدم و بالاخره بچه هام رو در دنیای باقی می‌بینم و این دنیاست که فانی میشه...
وقتی یاد زن و شوهری میفتیم که در 21 سالی که ازدواج کردن 21 سقط داشتن و بالاخره بچه 22شون به دنیا میاد...
میگم چرا آدم باید ناامید باشه؟
آدم با سعی و تلاش هاش هست که داره رشد می‌کنه...
مهم نیت فرزندآوریِ که داریم و چه قدر دین ما دین خوبیه که پیامبر داره میگه من به زیادی فرزند شما در آخرت به امت های دیگه مباهات می‌کنم و حتی سقط شده های شما برای من قابل مباهات هستن برام...
رزق و روزی رو خدا داره به من و شمای پدر و مادر می‌رسونه...
چرا فرزندمون رو باید از ترس کمی رزق و روزی یا حرف مردم و...سقط کنیم؟!
ای کاش کسائی که می‌خواستن سقط انجام بدن، یه دور کتاب ایران جوان بمان رو می‌خوندن و کلاه

1403/01/21 11:22

خودشون رو قاضی می‌کردن و بعد تصمیم می‌گرفتن...
من به آینده مون امید دارم و شما هم که داستان زندگیم رو خوندید و اگه شرایطی مشابه من دارید امید داشته باشید...
برای منم دعا کنید...
بعد از ماه رمضان می‌خوام آزمایش ژنتیک، لنفوسیت تراپی، ورزش های مقاومتی هوازی، حیپا قبل بارداری و نسخه‌هائی که تا الان گرفتم رو مو به مو انجام بدم و ان شاءالله بعد سه الی شش ماه دوباره اقدام می‌کنیم...
ان شاءالله که صحبت ها و راهنمائی هام به کار شما هم بیاد و استفاده کنید...

ممنون که وقتتون رو گذاشتید و داستان زندگیم رو خوندید، "اگه وقتتون رو گرفتم و به کارتون نیومد حلال کنید...🤗"

اگر سوالی هم داشتید در خدمتم...💖

1403/01/21 11:22

داستان سه پارت هست
پارت اول

1403/01/23 10:34

شخصابگم ک راضی نیستم
گفتم و
بهم گفت ک من به برادرم توروگفتم اونم قبول نکرد
آتیش گرفتم تودلم گفتم
چه برادرتحفه ای داری نگواوناخودشونم اصلاراضی نبودن چون دخترداییم سابقش خراب بود
خدابیامرزمادروپدرشوهرم میگفتن ک ازفامیل اون نباشه
خلاصه گذشت من هنوزباپسرداییم درارتباط بودم
وکاملاراضی بودم ک باهاش ازدواج کنم
عید97شداونا هرسال عیدروزاول خونه مامیومدن
اینسال خیلی سرش شلوغ بودنتونست بیاد
مایی ک اصلا خونشون نمیرفتیم
6ام عیدرفتیم خونشون دیدمش
گذشت ماه رمضون شدزنداییم خواهرای داییم ینی ماوخاله هامو
دعوت کردافطاری
مادرم ک راضی نبودبره داییم اومدازخونمون ماروبرد
عیدفطرشددخترداییم زنگ زد گفت بابرادرشوهرم بیرون زدیم (چون خودشون ماشین نداشتن اونارومیبرده گردش)
طرفای شماییم میخاییم بیاییم گفتیم باشه
واومدن منم انگارنه انگارکسی اومده شوهردخترداییم بابرادرش نشسته بودن
اونم بامابودرفتم براشون میوه خیارداشتیم گذاشتم برگشتم
اوناهم گیلاس اورده بودن
رفتن من همینجورهنگ ودرگیرودلگیربودم ینی چی شده
فرداش دخترداییم دوباره اومد قضیه روگفت ک راستش برادرشوهرم قصدازدواج داره
ماهم گفتیم بیادتوروببینه
منم گفتم شک کرده بودیم
اینطرفم مادرم راضی نبودخواهرم مریض بودولی من گفتم قبولش میکنم به پسرداییم گفتم اولش گف بهونه بیار بعدگفت دیگ خودانی
گفتم چطورآدمیه گفت خوبه وقط کردم همش باهاش چت میکردم ک چکارمیکنی من برم گف یه بلایی سرخودم میارم گفتم توبرودنبال زندگیت ومنم برم

1403/01/24 18:32

آزمایش فرداش گفتن بچش معلول میشه ونیومدن
بعدامامانم اینوبرازنداییم تعریف میکنه وبعدافهمیدم زنداییم میره به فامیلامیگ مریموبراپسرم
نگرفتم چون بچش معلول میشد
فکنم بخاطر اینک دوسش نداشتم اونجورگفته
همون سال خواهرکوچکیش پاییزبرادخترش تولدمیگیره وخانواده شوهرش وخانواده خودش ومارودعوت میکنن ماهم میریم
نگوخواهرعفریتش نقشه داشته ک برادرشوهرش منوببینه
ک اونم انگارنه انگارک من هستم حتی فیلم میگیره نشون میده بازم نگانمیکنه منی ک ازاین ماجرااصلا خبرنداشتم
دوسه ماه بعدش دخترداییم بهم گفت ازشاگردای خواهرشوهرم میخوادازدواج کنه منومعرفی کرده گفتم باشه
هموببینیم ببینیم چی میشه
یه پسری بودافتضاح نه پول داشت نه قیافه تافاصلمونم خیلی زیادبود
اولش میخاستم قبول کنم بعدش فکرکردم جواب رددادم
دخترداییم گف خواهرشوهرم میگ ک توازخودت میگی قبول نکرده اون راضی بودوفلان منم شماره خواهرشوهرشوگرفتم ک خودم

1403/01/24 19:08

دوستان شرمنده من استعدادنوشتاری ندارم اگ متوجه نشدین معذرت میخام
اصلاح کردم سوالی بوددرخدمتم

1403/01/24 19:08

پارت 3
ینی اخر

1403/01/24 20:12

چیزای ک بچگی یادمه
دوران خوشی بودهرچندمادرم بخاطرآزارواذیت های فک وفامیل پدریم زهرمارم میکرد
جای داداشموعوض میکردم لباساشومیشستم میگردوندمش
ولی بیچاره برادرم بچه بودشلوغ میکردهممون کتکش میزدیم
البته ماهم بچه بودیم ازمادرم یادمیگرفتیم
الان دلم براش کباب میشه😞
بااینک ازدرسم میموندم مادرم مجبورم میکردمراقبش باشم
همه میگفتن توبرادرتوبزرگ کردی😐
به زورواجازه ی دوستام هرروزبازی میکردیم توکوچه
کلی خوش میگذشت
ولی کاش توخونه هم پرعشق ومهرمحبت بودکاش😐
متاسفانه برعکس بود
وقتی هم ازکتک فرارمیکردیم
میرفتیم خونه مادربزرگم
یادمه خونمون هی رفت آمدبود
فامیلای بابام فامیلای مامانم
ازمهمون مامانم فقط خانواده یک
ازداییام بودک ثابت بودن
هرجمعه خونه مامیومدن
بادخترداییام ک یکی 7سال ویکی 5سال ازم بزرگتربودتقریباراحت بودم وباپسرداییام ک یکی سه سال کوچیکتربودو
یکیش همسنم تقریبابیشترباهم بودیم الانم همیشه خاطرات شیرین کودکیمون باهاش رو مرورمیکنم
قایم باشک بازی، کارت بازی.، تاب بازی، آشپزی و....
خاهربرادراش میدیدن همش باهمیم نمیدونم به عمدیاچی
همش تیکه مینداختن
ک عروس مامانم میشی
یایبارانگشتردستم کردن
گفتن شمانامزدشدین
یاتوخواب دیدم میگین ایناباهم عروسی کنن و...
یاهروقت میومدن من دوچرخشومیگرفتم
تومحلمون انقددورمیزدم ک
موقع رفتنشون میشد🥺
هی... بااینک دوس ندارم یادآوری بشه برام
نمیدونم چراخودبه خودهمش میادتوذهنم.
بابدبختی بزرگ شدیم
همش باتوهین وتحقیر
یادمه یبارمادرم نذاشت برم مدرسه ازدیوارخونه همسایه فرارکردم رفتم بااینک دیرم شده بودهمسایمون کمکم کردکفشموگرفت
گریه کنان رفتم
یامیومدمدرسه پیش همکلاسیم میگف چقدخری
نفهمیدم چجوری گذشت
مادرم بازنداییم وداییم دعواکردن دیگ یه چندسال نیومدن
وقتی قهرشون تازه بودمن همش بفکرپسرداییم بودم
یه روزخواب دیدم من واون یه جای سرسبزدست تودست هم میدویدیم خوشحال شدم
بعدش دیگ کلافراموشش کردم بازگذشت

1403/01/24 21:38

بنام خدایی ک یادش آرامبخش دلهاست
داستان زندگیم ازازدواج پدرمادرم میذارم تاالان
اول بیوگرافی وازشخصیت شناسی واعتقاداتم شروع میکنم
مریم هستم 27ساله اردبیل ک اسمم انتخاب عمم بوده توخانواده 5نفره بزرگ شدم خواهرم تقریبادوسال ازمن بزرگتره وبرادرم8سال کوچیکتر
یه دختربااعتمادبه نفس پایین ودرونگرابخاطرتحقیرشدن
خیلی ازداستاناروخوندم وبراشون ناراحت شدم ودردشونواحساس کردم مشکلاتشونو‌درنظرگرفتم
ک چه بلاهایی سرماهامیاد
البته برااساس تجربه ودرکم اززندگی
معتقدم ک خدابانقطه ضعفمون امتحانمون میکنه
هربلایی سرمون میادشایدسرنوشتمون باشه ولی خودمون هم کم تاثیری نداریم(همون قضیه کائنات)
باافکاریارفتاریااخلاقمون یاغرورمون یاانتخاب اشتباهمون
ک حتی خودمون هم متوجه نمیشیم چون شرایط اینطورایجاب میکنه
واینکه احساس میکنم دونفرک همدیگ رودوس دارن حسشون یه طرفه میشه مثلاینی وقتی بهش فک کنم اون حواسش پرته واصلابه یادش نباشم ولی وقتی ک اون فکر میکنه من حواسم نیس وبه یادش نباشم
خلاصه برعکسه یجورایی
واینک آدمی ک زیاددست کم گرفته بشه خدادستشومیگیره
واینک دعای خیرپدرومادرتوزندگی خیلی تاثیرداره
واینک هرکس هرطوریه فکرمیکنه همه اونطورین
یابه هرکی بخندی سرت میاد
ولی اینک آدم ظاهریکی رومیبینه میگ وای چقدخوبه زندگیش ازلحاظ مالی ظاهری اخلاق هوش همه ولی هیشکی ازمشکلاتشون خبرنداره...
و من همیشه به اینافکرکردم وسعی کردم خودمودرست کنم (امیدوارم اشتباهی نکرده باشم وقضاوت نشم چون اینجاتنهاجاییه ک آدم میتونه حرف دلشوبزنه واحساسشوبه اشتراک بذاره وآروم بشه)

1403/01/24 21:40

خب ماجراازاونجایی شروع میشه ک پدرمادرم تویه روستازندگی میکردن
پدرم آدم ساده ایی بوده
ینی مشکل ژنتیکیه ک از8فرزند
فقط پدرمن اینطوره ک
باعث شده همش تحقیربشیم سال72بوده ک پدرم هی میگفته
ازدواج میکنم پدربزرگ مادربزرگمم نمیخواستن زن بگیرن براش
اینم تهدیدمیکرده ک بلایی سرخودم میارم
اینام ترسیدن خلاصه تصمیم میگیرن برن خواستگاری مادرم اینارفتنی ازآشناهامیبین میگن براچی میرین اوناهم میگن قراره گوسفندبخریم ازشون😂
میرن حرف میزنن وپدربزرگ مادریم قبول میکنه
دیگ اون موقع هااینجوربوده مادرم فقط توعقدپدرمومیبینه
میگ من نمیخوام (البته خودشم کم وبیش آدم ساده ای هست یکی بهش بخنده جونشم براش میده)
پدربزرگمم میگ تیکه تیکه میکنم میندازمت جلوسگ😂
خدارحمتش کنه 6ماه بعداینک برادرم بدنیامیادفوت میکنه
منم اون موقع 8سالم بوده یادمه میگفتم براش کیک وساندیس بخریم ببریم خوب بشه
خب ازدواج میکنن ومیرن شهر5سال توخونه پدریم زندگی میکنن
دوتاعمه مجردداشتم ک مادرم ازعذابشون گفته برام
سال73بوده خواهرم بدنیامیادماه رمضون بودبهش میگن خجالت نمیکشی روزتومیخوری
چ دعواهایی میکردن خب اونادختربودن مادرمودرک نمیکردن 75مادرم منوبدنیامیاره میشینه به فرش بافتن باحرف اونا
تازه عمه بزرگم میگفته
این بازم دخترزاییده؟
به عنوان کسی ک خودش
4تادخترداره😐
چه زجرایی دادن همین میشه ک مادرم تبدیل میشه به یه آدم عصبی ولجبازک من الان ازش دلم صاف نمیشه بخاطرکتک وسرزنش ونفرین و. ‌...
یکسالگی من مادربزرگ مادریم فوت میکنه منومیزاره ومیره یه هفته بعدمیاد منم دیگ شیرنمیخورم
البته فکنم براخواهرمم اینجوری میشه ک بعدیکسالگیش شیرنمیخوره چون مادرم منوحامله میشه
بعد5 سال جدامیشیم ودوسال میریم اجاره
دست قضامادرم تصادف میکنه
باکمک دیه وقرض وقوله یه خونه میخرن ک میشیم بازهمسایه اوناو20 سال موندگارمیشیم...
کم کم بزرگ میشیم
وخواهرمم شبیه پدرم میشه ومنم بخاطراوریون لعنتی کم شنوامیشم وبرادرمم من8ساله بودم بدنیا میاد

1403/01/24 21:42

یادمه دوم دبیرستان تموم کرده بودم تابستون بودمن کلاس خیاطی وروبان میرفتم سرگرم بودم
یه روزدیدیم کارت عروسی دخترکوچک داییم اوردن
مانرفتیم چندماه بعد زنداییم باپسرداییم ک همسن منه اومدن
منم ازش خوشم نمیومددیگ
رفتم پیش دوستم
خلاصه رفت وآمدبین دوخانواده شروع شد
خونه خواهرکوچیکش میرفتیم
اوناهم هی مادرپسری یاباخواهرش میومدن
دیگ عروسی خواهرش کوچیکش نرفته بودیم
اولین بارک رفتیم فیلم عروسیشونشونمون داددیدم کمرشوبستنی چه برادرشوهرخوشگل وتپلی داره ولی کچل بود
چون سرباز بود
یجورایی به دلم نشست
ازقضاتولدشون یکی بودینی سال70
خلاصه سال اخربودم پسرداییم یبارشماره مامانمومیگرفت یبارشماره خودشومیذاشت زیرفرش
دیدم یه شماره ناشناس هی زنگ میزنه ولی حرف نمیزنه
دوسه روزبعدزنگ زدم دادم دوستم دیدم حرف زده بعد فهمیدم خودشه منم ک ازش متنفربودم
گفتم این چ کارایی میکنه گفت دوست دارم هنگ کردم
گفتم این چی میگ شایدمیخان امتحانم کنن هزارجورفکرخیال
گفتم باهاش حرف بزنم آشنابشم ب اخلاقش یادمه گوشی ساده خریداوردخونمون قایم کردبه تلفن خونه زنگ زدچون مامانم بهم گوشیشونمیدادبعضی وقتاقایمش میکردمنم یواشکی برمیداشتم
پسرداییمم جای وسایلارومیگفت برمیداشتم خیلی دست ودلبازبودوولخرج
ومن ازولخرجیش خوشم نمیومد
چون( طبق اخلاق بد داییم وخساست وعصبی بودنش فک میکردم عقده ای شده) بیچاره همیشه برام
شارژمیخریدهم برادوستم😞
برادرم دیگ بزرگ شده بود
اون گوشیودیدزدتکه تکش کرد
سال93شدبهاربوداومده بوده گوشی جاواک مدل جدید اومده بودبازاراونوخریده بودگذاشته بودخونمون بهم میگفت
چی بخرم برات
منم گفتم رمان دوس دارم
خریده بودتوشم نوشته بود
تاابددوست دارم هنوزم مونده🥺
انگشترخریده بودبازقایم کرده بودخونمون ک گمش کردم
ولی دیدم اخلاقش بچگانس درسته دوسم داره ولی بعضی اخلاقای چرتی داشت
یادمه این رازبه هیشکی جزدوستام نگفتم ک یه وقت حرف وحدیثی پیش نیاد انگشتروانداخته بودم دستم خواهرشم خونه ماست
دیدم بهم میگ این انگشترهدیست گفتم اره گفت من انتخابش کردم هنگ کردم من ک به کسی نمیگم این چراگفته
من ازدانشگاه فنی کامپیوترشهرخودمون قبول شدم حتی نمشناختم کجاست

1403/01/24 21:49

دنبال زندگیم بچمون معلول میشه
خلاصه ازاین حرفا
برام سخت بود
بعدیه هفته مادرم ک گوشی روقایم کرده بودک من نتونم زنگ بزنم
واینا منم ب سختی پیداش کردم وزنگ زدم گفتم من راضیم
وگفت چراگوشیتون خاموش بود؟
اگ خودت زنگ نمیزدی امروز میومدیم
گفت چی بگم بهشون گفتم
بگوبیادباهاش حرف بزنم وتمام
اونم بهش گفته بوده ک جواب
بله دادن بازفرداش باشیرینی اومدن
5دیقه حرف زدیم
دقیق یادم نیس گفت من اینجوری دوس دارم اونطوری دوس دارم منم اصلا بیخیال نمیدونستم دیگ چی بگم گفتم اشکال نداره تموم شدرفتن
داشتم بادخترداییم جاری میشدم رفتی گف جاری حسود
بعدیه هفته قرارشد خواستگاری رسمی بیان چون کارش (مرغداری) شهرستان بودهفته ای یبارمرخصی داشت
اون روزرسیدپسرداییم بهم اس دادهمه ایناراسته گفتم اره
گفت باشه خوشبخت بشی
گفتم قسمت تو
گف من ازدواج نمیکنم واینا...
مجبورشدیم داییم بااخلاق پول دوستیش بیاددعوت کنیم بیان
اون روزهمش خواهرشوهرم باداییم طبق معمول بحث داشتن داییم هی بهش تیکه مینداخت اونم قاتی میکردسرمهریه داییم گف 300‪سکه بنویسین دخترمون باسواده پسرتون بیسواد عروس بچس نمیدونه خواهرشوهرگفت
بچس شوهرمیخواد
مدرک دانشگاهیش کو
بحث طول کشیدمن اصلاحوصله نداشتم آشپزخونه بودم شوهرم اومد گفت چندمهریه دوس داری گفتم برام فرق نمیکنه هرچی صلاح بدونی اونم14تانوشت به نیت 14معصوم و14تاشاخه گل مریم و50تومن پول طبق خواسته بزرگترا
بعداگفتم چه فرقی میکردمهریه زیادباشه یاکم گفت ک زنازیادمینوسین برااینک طلاق بگیرن من فقط محض اعتیاداونجوری نوشتم وگرنه بامهریه آدم باارزش یابی ارزش نمیشه احترام مهمه
خلاصه رفتیم براآزمایش باشوهرخواهروجاری اون هی دست منومیگرفت منم میگفتم نامحرمی
این حرفم شدبراش سوژه الانم هی میگ نامحرمی
بعدتموم شدن کارارفت مغازه منم بااوناماشین بودیم جاری گفت جالبه دخترش ومن وخواهرشوهرمهرماهی هستیم اونم برگشت گفت
این مهرماهم یکی درمیاددرحالیکه من ازهیچی خبرنداشتم
تیرماه97بودمن حتی بعدنامزدی هم هیچ حسی نداشتم همش میگفتم بعدعروسی باهم باشیم همش ترس داشتم
فرداش قرارمحضروبازاربامادرم وشوهرم رفتیم حلقه بخریم پول نداشتیم
مادرم به خواهرشوهرم نگفت اونم کلی غرزد
ی حلقه ست انتخاب کردیمواون پولشودادم مانصفشودادیم بقیشوقبول کردن مادرم بره بیاره
مادرم ماروتنهاگذاشت رفت رفتیم چادروروسرخریدیم هرچی گشتم نتونستم مانتوعقدپسداکنم
دیگ وقت نبود نخریدیم
رفتیم آرایشگاه بعدمحضرپدرشوهرم خواهرشوهروجاریم وخونواده خودم وخاله مادرم مادرشوهرم چون بخاطردیابت پاش قطع

1403/01/24 21:55

بودنتونسته بودبیادولی واقعازن خوبی بود
برابله هم هیچی ندادن تازه بعدعقدهم شوهرم پای منولگدکردمن یادم رفته بود
شام هم رفتیم خونه مافقط شوهرم موندشام خوردرفت
البته ک بحث ودعوای مادرم وشوهرم ک مدارک کامل نبودوچرت وپرت
چی شدوچکارکردن سرگواهی سلامت
جداکردن یارانه
عقدنامه دست کی بمونه
چرابرام گوشی نمیخرن
پابرجابودهمش سرمن خالی میشد
من هنوزبه شوهرم عادت نکرده بودم هفته ای یبارمیومدمیرفتیم بیرون روزدختربودبرام بدلیجات ونقره خریده بودمنم الکی خوش بودم
یبار پاگشام کردن فقط100تومن بایکم لباس کهنه دادن منم چیزی نگفتم
ولی تودلم خیلی غصه خوردم من لیاقتم همین بود😐
البته بعداباهمسرم رفتیم چندتامانتوخریدیم ولی بازم اونارم مجبوری برداشتم
هیشکی پاگشامون نکردبااینک مادرم بعضیاروکرده بود
گذشت بعدیه ماه مادرشوهرم بخاطردیابت بستری شد
هرزگاه میرفتم عیادتش تقریبادوهفته بعد
من رفته بودم بازاربراشوهرم بلوزخریدم بردم پوشید
رفتیم بیمارستان مادرشوهرم اصلاحالش خوب نبود
فرداش فوت شد
فک کردم شوخی میکنن کلی شوکه شدم
بعداانداختن گردن هم دیگ وگردن من ک باعث فوتش شدم
ازاون به بعددیگ رابطه داشتیم چون شوهرم بیشتربمن احتیاج داشت
هیچی نمیدونستم هم طبیعی جلوگیری میکردیم هم مجبورم میکردقرص بخورم استفراغ میکردم
40ام مادرشوهرم گذشت ماهم خونواده شوهرم روپاگشاکردیم
ولی خواهرشوهرگفت به جاریت بگی نمیام
نگفتیم بهش و من براشوهرم ساعت ارزون خریدم اونم دست نکردباساعت پدرش عوضش کردک گرون بود
گذشت تولددخترجاریم رسیدمارودعوت کردن ولی مادرم اینارونه چون پاگشابه اونانگفته بودیم
بعدتولدمن رسیدوگفتیم وبازم همون تعدادبودیم ک بازم اصلا خوش نگذشت قراربودبرام ازاینترنت گوشی بخره ک نرسیده بود
یه هفته بعدش خبررسیدداییم گم شده ماهم انزلی دنبال گوشی ک پولمونوبگیریم بادوستامون ک مشاوربودن مثلا رفته بودیم ک بعدافهمیدیم چه عفریته ای بوده
شبش جاریم اس دادک
برادربدبختت پدرموکشته
رفته زندان خودشومعرفی کرده آواره شدم بابچه هام
البته قضیه مال یه هفته پیش بوددیگ مثلاالکی گم شده وفقط پیدابشه
کلی حرف دراومدک واقعاکی کشتش باچی کشتنش
وکلی غرسرمن ک دیگ طلاق بگیربادشمن عروسی نکن
خیلی روزای سختی بودخیلی تحت فشاربودم
اصلا یادآوریش خوب نیس
حرف دراوردن ک میخاییم بریم مشهد
ولی من تصمیم گرفتم عروسی کنم وازاون جهنم خلاص بشم
اخرای سال باکمک همسایه وشوهرم جهیزیموازسپاه خریدیم وبقیشم ک بازم شوهرم قرض داد7تومن ولی ازاینطرفم مادرم زمین پدریشوبه ارزش2تومن 2تومن فروخته بوداوناروخرج میکردیسال بعدم خونه کوچیک ب

1403/01/24 21:56

ارزش 7تومن ک شریک بود توروستافروخت داد
بالاخره باهربدبختی وسختی همه چی ارزون برداشتم بعضی چیزم نخریدیم عروسی عید98 یه شب توخونه همسایمون ک دوستمم بودبرگزارشد
بازم بحث وجدل خواهرشوهرومادرم ک کی پولوبرداره
تموم شداومدیم مرغداری
بعدعروسی رفتیم یه روزرفتیم
شمال ماه عسل باهمون دوستای عفریته ک نمیدونستم چطورادمیه
بعد خونه پدرشوهرم برادرشوهرم بهم یه لباس عروس کهنه دادگفت اینم پاگشاتون😞رفتم برااندازم درستش کردن
من چیزی ازحاملگی نمیدونستم به شوهرگفتم ک اینجاتنهانباشم زودبچه دارشم اونم قبول کرد
ازاونطرفم ک گفتن بچت معلول میشه ببینم چی میشه
یکی دوماه بعدش بی بی زدم مثبت شدولی ازمایش رفتم منفی بودشوهرم بهم گفت نازایی
ولی من پریودنشدمو
رفتم بهداشت ببینم چرانشدم
چون همیشه به موقعش میشدم
گفتم شایدعفونت دارم
اونجاخندیدن ازاینک سه روزازپریودیم گذشته فک میکنم شایدحامله باشم گفتن اول بی بی بزن ببین حامله نباشی قرص بدیم ک زدم مثبت شد
کلی خوشحال شدم
خانمه گفت به شوهرت بگوشیرینی بخره بیاره
ولی اون انگارنه انگارحسی داشت رفت شیرینی خریداوردبدون لبخندی
خانمه گفت شماهردوخانواده معلول دارین بایدخیلی ازمایش اینابدین و...
حالابگذریم ازاین حرفای طایفه مادریم ک هی میگفتن بادشمن ازدواج کردی نبایدبچه دارشی
دوران بارداری به لطف خیانت شوهرم ک باگوشی بودمیگف عادت کردم وغرغرای مادرم باگریه وقران خوندن
وفوت عموم ک سرمسئله ای ب دخترعموم تسلیت نگفتم اونم هی پشت سرم غرزدو‌فوت عمم گذشت
سیسمونی هم درحدلباس وتخت وتشک خریدیم
چون پول وجانداشتیم اوایل کرونابود 98118زایمان طبیعی کردم پسرگلم بدنیااومدک 4روزبعدتولدخواهرم بودشوهرم اسم بچه روانتخاب کرده بود
اصلانفهمیدمن چه دردی کشیدم براهمین زیادقدردان نبودولی تشکرکرد ک باباش کردم ولی نه گل نه هیچی نخریدبرام
مادرم عوض من ناراحت شدولی ماوام گرفته بودیم قراربودخونه بخریم برام اهمیتی نداشت
نزدیک عید99برادرشوهرمورضایت دادن اززندان دراومدک کلی ناراحت شدیم

1403/01/24 21:57

جاریمم چندروزبعداون ازدواج کردو
باروبندلیشوبست رفت جنوب
140‪1611‪پسرکوچیکم ک یه روزقبل تولدپدرم
و6روزقبل تولدمادرم بدنیااومد
(انشاالله قسمت همه منتظراانشالله ک دامنشون سبزمیشه)
اسمشومن انتخاب کردم
جشن هم نگرفتیم براش
چون گفتم برابزرگم نگرفتم
خداروشکراینم سالم بود
وزردی داشت رفلاکس وکولیک
ودست تنهاک بماندفقط خداکمکم کرد
برادرشوهرمم ازدواج کرد

1403/01/24 22:31

ک بعدهاهی گفتن
ک مااوناروصاحب خونه خونواده کردیم
همون دوستی ک باهاش گردش میرفتیم
گفتن طرفای شماخونه پیداکردیم
رفتیم تانزدیکش گفتن فروختن😂
فهمیدم ک خانمی ک الکی مشاور هست
حسوده ومیخوادباکسایی باشه
ک پیشرفت میکنن
بالاخره بچم بزرگ شد یسالش شد
تولدساده وخونوادگی گرفتیم
این مابینم جاریم پیگیرمن توفضای مجازی بود
همش اس تبریک برام میفرستاد
بالاخره کم کم باهم حرف زدیم
ودرددل پسرموخیلی دوس داشتن
140‪0شد
وقتایی باهم هماهنگ میکردیم
میرفتیم خونه پدرشوهرم بچهاباهم بازی کنن
یه چندبارخونه خودشون وتولددخترش رفتیم
پسردایی کوچیکم مغازه لباس فروشی داشت اونجاخریدمیکردم
البته شوهرم راضی نبود
ولی من ساده بازم باورش کردم
پسرم خیلی شلوغ بود
طوریک همه ازش شاکی بودن
گفتم تنهاست شایدیکی بیارم درست بشه
ولی اشتباه فک میکردم
بچه پشت سرهم درسته اولش خیلی سخته
وبعداباهم خوب میشن
وقتیک کوچیکه زورداربشه
جاریم بعدیکسال ونیم اززندگیش
گفت میخام طلاق بگیرم خسته شدم
میخاییم بریم تهران شوهرم منوآشتی بده
منم ساده باورکردم
نگوبرادرشوهرم یه هم سلولی
اهل بندرعباس داشته
ک باهاش جیک توجیک میشه
وقصدازدواج وازهمه قایم میکنه
وبعدطلاقش میگ ک کاش بچه هاروبرنمیداشتم
ک ایناروازبرادرشوهرم شنیدیم
زمستون 140‪0طلاق گرفتن وتموم
بالاخره تولددوسالگی پسرم رسید
من بارداربودم وحالت تهوع هزاردردوکوفت
ولی همسرم کمکم میکردهرزگاه
خلاصه تولدش خونوادگی بودیم خیلی خوش گذشت پدرشوهرموپدرمومیرقصیدن
جاریم بهم میگف خوشبحالت
چ حس خوبی داری
140‪1هم رسید
من خیلی افسرده بودم یه ماه خونه مادرم نرفتم
وبعد20سال اوناتواین مدت دنبال خونه میگردن برااجاره خلاصه به کمک برادرم
ک پول میزاره خونه خودشونومیدن
اجاره خودشون میرن اجاره
خلاصع اسباب کشی میکنن
ومن ازاون به بعدمیرم
البته مادرم خیلی وقت پیش
میخاست بره
ولی هم پول نداشت
هم سندخونه دست عموم بود
منی ک خبرازدواج جاریم نداشتم
باشوهرم رفتیم مغازه پسردایی
هم بچهارو ببینمش هم برابچه هالباس بخرم
ک اون پسرداییمم دیدم
احساس کردم هنوزم دوسم داره
ازخنده هاش معلوم بودهنوزم یادم نمیره 😂
یه ماه مونده به زایمانم
نزدیک ماه محرم شنیدم ازدواج کرده
بادخترخاله ناتنیش متولد81
ک قبلایبارازدواج ناموفق داشته
ولی دخترخوشگل وخوشتیب وخوش اندامی هست برعکس من😐
ک گفتن مادرش براش گرفته
همون دختریک ب شوهرمم پیشنهادمیدن ومیگ بچست
همون دختری ک من بچگیش ازش خوشم میومد
وباپسرداییم دوس بودنی میگفتم اون برات مناسبه حتی خدابیامرزداییمم میگف
اون برات مناسبه

1403/01/25 00:15