وقتی هفت هشت ساله بودم سه تا از برادرها و خواهرم ازدواج کردن...
افراد جدیدی که به خانوادهمون اضافه شده بودن، با ما خوب تا نمیکردن...
هر روز باید منتظر فتنه و مصیبتی از جانب اونها میبودیم و مادرم همیشه به صبر و مدارا توصیه میکرد.😫
دیگه خواهر و برادرهام با من مثل قبل نبودن و این اذیتم میکرد.
خیلی احساس تنهائی میکردم و به مادرم میگفتم خواهر و برادر جدید میخوام، اما این داغی بود که برای همیشه به دلم موند؛ چون نه خواهر و برادرهای خودم مثل قبل بودن، نه خواهر و برادر جدیدی داشتم که تنها نباشم.
وقتی خوندن و نوشتن یاد میگرفتم، علمجوئی بودم که از درس و مکتب فراری بود!
من درس و مشق رو دوست نداشتم.
اما همیشه در کتابها به دنبال خودم میگشتم، انگار گمشدهای داشتم که میخواستم اون رو پیدا کنم.
از همون زمان، شروع به خودسازی کردم.
سالها روی خودم کار میکردم و میخواستم اشتباهاتم رو درست کنم و گناه نکنم.
چون خیلی ضعیفالنفس بودم، گناه رو میشناختم و نمیخواستم گناه کنم اما نمیشد.
حکایت صد بار اگر توبه شکستی، باز آ، حکایت من بود.😔
از هر بچهای بپرسین در آینده میخوای چه کاره بشی؟هر کسی چیزی میگه...
اگر اون زمان کسی از من میپرسید میخوای چه کاره بشی؟ میگفتم میخوام مادر بشم.😍
هر علم و کاری رو یاد میگرفتم برای اینکه مادر خوب و کافی برای فرزندان آیندهام باشم.
با پدرم خیلی دوست بودم، بیش از مادرم، پدرم رو دوست داشتم، وقتی ده ساله بودم، پدرم برام روضه حضرت زهرا سلام الله علیها رو خوند و دل من رو برای همیشه به ایشون متصل کرد.
یه روز یکی از دخترای فامیل به منزلمون اومده بود و میگفت اگه شب شنبه این شعر رو بخونی همسر آینده ات رو تو خواب میبینی!
من هم خوندم:
شب شنبه شبانم ده
به دست کوکبانم ده
به حق ساقی کوثر
تو یارم را نشانم ده
آن شب خواب همسرم رو دیدم که همراه برادرش بود هر دو شبیه هم بودند چشمان همسرم قهوهای بود و چشمان برادرش آبی، من هم با یکی از آشناهامون رفته بودم و انگار او هم همسر برادر شوهرم بود.
وقتی دوازده ساله بودم برای عید دیدنی به خانه اقوام مادرم رفته بودیم، اونجا از نوهشون خوشم اومد، وقتی بیرون اومدیم گفتم ای کاش این شوهر من میشد!
خواهرم گفت: چشم آبیِ که خوشگلتر بود، گفتم چشم قهوهای ها مهربونتر هستن.☺️
مادر و خواهرم شروع به شوخی و دست انداختنم کردن که میخوای همین الان بریم بگیم دخترمون از پسرتون خوشش اومده؟!
گفتم نه و کلا راجع به اون صحبت نکردم، اما هر چند وقت یکبار که به اونها برخورد میکردن، شوخی و
1403/01/16 16:59