#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_398
مردد پرسیدم
- نمیریم خداحافظی؟
- نوچ...نمیخواد
نفس راحتی کشیدم...
واقعا دلم نمیخواست مامان ویهان رو ببینم.
*
باهم وارد شرکت شدیم.
رو به منشی سلام کردیم و ویهان رفت دفترش و منم رفتم سر کارم.
امروز ازم یه طراحی سنگین خواسته بود چون مدل جدید داشتیم.
عصر بعد از کارا رفتیم پاساژ خرید...
چندتا مانتو و شلوار خریدم...
ویهان دوتا پیرهن و کتو شلوار خرید.
شام بیرون خوردیم و برگشتیم خونه.
تو اینستا مشغول گشتن لباس عروس بودم که چشمم خورد به یه لباس...
طرحش عالی بود.
یه موزون لباس تو روسیه بود.
- چی نگاه میکنی چشات برق میزنه؟
کنارم نشست که گوشی رو گرفتم سمتش
- وای ویهان ببین چه خوشگله!
گوشی رو گرفت و با دقت نگاه کرد
- آره ولی اینکه روسیهاس
دمغ گوشی رو ازش گرفتم
- آره حیف شد.
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───
1403/02/22 01:07