The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان های فول عاشقانه😍

55 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_398

مردد پرسیدم
- نمیریم خداحافظی؟
- نوچ...نمیخواد
نفس راحتی کشیدم...
واقعا دلم نمیخواست مامان ویهان رو ببینم.

*

باهم وارد شرکت شدیم.
رو به منشی سلام کردیم و ویهان رفت دفترش و منم رفتم سر کارم.
امروز ازم یه طراحی سنگین خواسته بود چون مدل جدید داشتیم.

عصر بعد از کارا رفتیم پاساژ خرید...
چندتا مانتو و شلوار خریدم...
ویهان دوتا پیرهن و کتو شلوار خرید.
شام بیرون خوردیم و برگشتیم خونه.

تو اینستا مشغول گشتن لباس عروس بودم که چشمم خورد به یه لباس...
طرحش عالی بود.
یه موزون لباس تو روسیه بود.

- چی نگاه می‌کنی چشات برق میزنه؟
کنارم نشست که گوشی رو گرفتم سمتش
- وای ویهان ببین چه خوشگله!

گوشی رو گرفت و با دقت نگاه کرد
- آره ولی اینکه روسیه‌اس
دمغ گوشی رو ازش گرفتم
- آره حیف شد.

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/22 01:07

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_399

دست انداخت دور شونم
- ولی میشه به کاریش کرد
با ذوق برگشتم سمتش
- چکار؟

موهامو زد پشت گوشم
- چندتا رفیق تاجر دارم اونجا میتونم بگم وقتی اومدن ایران بیارنش واست
دستامو بهم کوبیدم
- واقعنی؟

سری تکون داد
- واقعنی
جیغی کشیدم و دستامو دور گردنش حلقه کردم
- وای دمت گرم
- نمیخوای بهم جایزه بدی؟

ازش جدا شدم
- چه جایزه‌ای؟
با ابرو به لب هام اشاره زد
- از اینا

پشت چشمی نازک کردم
- نخیر نداریم
- پس لباس عروس روسی نداریم
- ویهاااان

خندید و لپمو کشید
- جایزه بده تا بگم بیارنش واست
تند بو3ای روی لبش زدم
- خب بیا


ابرو بالا انداخت
- نوچ...این حساب نیست

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/22 01:07

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_400

- پس چه مدلی میخوای؟
چونم رو گرفت
- فرانسوی

چشام گرد شد
- چی؟
سرش اومد نزدیک
- همون که شنیدی
با دست هلش دادم
- برو عقب

شیطون تر جلو اومد
- نوچ من جایزه میخوام
و یهو خم شد گاز محکمی از لپم گرفت
- آیی ویهان

با خنده ازم جدا شد که سیلی اروم زدم بهش
- دردم گرفت سگ
- عه عه بی ادب نشو عروس خانوم
- توهم هار نشو...پلیز

بلند شدم
- حالا بیا بریم بخوابیم
- تو برو من یکم کار دارم میام
- اوکی عزیزم

وارد اتاق شدم و با ذوق خندیدم
- حاجی خیلی خوشگله
دور خودم چرخیدم
- مثل ماه میدرخشم


با صدای ویهان از جا پریدم
- میبینم که حسابی زده به سرت
برگشتم سمتش
- چرا؟!

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/22 01:08

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_401

بهم اشاره زد
- واسه خودت جوک میگی میخندی
- نخیر اینجوریا نیست
شاکی دست به کمر زدم
- شما برو سر کارت

سری به نشانه تاسف تکون داد
- زن نگرفتم نگرفتم، یه دیوونه گرفتم
شونه‌ای بالا انداختم
- ناراضی هستی راه بازه جاده درازه

خندید و رفت.
رو تخت دراز کشیدم...
تا عروسی تقریبا چهل و پنج روز مونده بود.

**

با لذت خیره به سفره هفت سینی که چیده بودم شدم.
فردا عید بود...
پس فردا مامان اینا میومدن.
واسه فردا شب خونه نازی دعوت بودیم.

با حلقه شدن دستی دور کمرم از فکر بیرون اومدم
- چه سفره قشنگی
- واقعا قشنگه؟

سرشو تو موهام فرو کرد
- اوهوم...خانوم هنرمند خودمی
خندیدم و دست روی دستش گذاشتم
- سه روز دیگه عروسیه

اون یکی دستش روی دستم نشست
- لحظه شماری میکنم با لباس عروس ببینمت

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •──

1403/02/22 01:09

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_402

- اگه عروسی رو بهم بزنم چی؟
- شما غلط میکنی

اخمی کردم
- بی ادب
- دوست نداری؟
برگشتم سمتش
- چی؟

خیره تو چشام گفت
- بی ادب؟
- خب اگه راستش تو وقتی بی ادب میشی جذاب تری

خندید
- مثل خودت وقتی وحشی میشی جذاب تری
- واو وحشی بشم واست؟
- جووون تو فقط وحشی شو

خندیدم و ازش جدا شدم
- پررو
به سمت اتاق رفتم
- لباس عروس نرسید؟


همونطور که پشت سرم میومد گفت
- فردا صبح میرسه شرکت
- خوبه
در کمد باز کردم

مشغول گشتن شدم
- دنبال چی میگردی؟
- یه لباس واسه فردا
- اون مانتو یاسی قشنگه


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/22 01:10

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_403

به جایی که اشاره زد نگاه کردم
راست می‌گفت خیلی خوشگل بود...
درش آوردم که ویهان یه شلوار بگ سفید با شال سفید از تو کمد در آورد.

هردو رو به سمتم گرفت
- بیا...با اینا عالی میشه
گرفتم ازش
- تنکیو مستر
- فدای شما

لباس رو روی کاناپه گوشه اتاق گذاشتم
- یه کیف یاسی بود که هفته پیش گرفتیم، اونو بهم میدی
- اوکی

کیفو سمتم گرفت که کنار بقیه گذاشتم
- عالیه
برگشتم سمتش
- تو چی میپوشی؟
- حالا تا فردا

نوچی کردم
- نه از الان مشخص کن
به سمت کمدش رفتم.
بین پیرهن هاش گشتم تا یه پیرهن سفید با خط های یاسی پیدا کردم
- عالیه

همراه شلوار سفید گذاشتم کنار لباسام
تمام مدت دست به جیب خیره به کارام بود.
برگشتم سمتش
- خوبه؟
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/22 19:50

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_404

چشم رو هم گذاشت
- عالی عسلم
با صدای زنگ گوشیش از اتاق بیرون رفت.
به سمت گوشی رفتم و شماره نازی رو گرفتم.

بعد از چند بوق جواب دادم
- جانم؟
- سلام خوبی خانومی؟

صداشو نازک کرد
- وای سلام عشقم، خوبم تو خوبی؟
- من عالیم...چه می‌کنی نفسم؟
- دارم به عشق تو آهنگ گوش میدم

خندیدم
- جووون خوبه به عشق من کارای بد بد نمیکنی
حرصی اسممو صدا زد
- حوریا...بخدا زشته

روی تخت نشستم
- زشت عمته
- اون که صدالبته
- چخبر؟ چه میکنید؟

نفسی بیرون داد
- هیچی والا تازه از خونه‌ی پدر شوهر عزیزم
اومدم
- ای جانم...خوش گذشت؟
- آره بد نبود...شما چه میکنید؟

دستی به موهام کشیدم
- واسه فردا آماده میشیم
- جووون...شب که پیش مایید
- آره هانی
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/22 19:51

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_405

رضایت صداشو پر کرد
- خوبه خوبه
- اوهوم...دیروز رفتیم خونه رو دیدیم
- خونه بعد ازدواج تون؟

سری تکون دادم
- آره...یکی از ویلا های ویهانه
- عه چه عالی...لباست کی میاد؟
- فردا میرسه شرکت ویهان

با ورود ویهان خیره شدم بهش
- عه عالیه...همه چی که اماده‌س دیگه؟
حوله برداشت و چشمکی زد
- آره

با رفتن ویهان رو به نازی گفتم
- من برم بخوابم دیگه
- تازه دوازدس کجا؟
- ببخشید دیگه ما خسته هستیم
- پوف باشه...بای
- بای

قطع کردم و به سمت حموم رفتم
تقه‌ای به در زدم
- این ساعت چه وقت حموم رفتنه؟
- اتفاقا خیلیم خوبه

سری به نشانه تاسف تکون دادم
- سی سالته ولی انگار بیست سالته
- از تاثیراته بچه بودن شماس

حرصی مشتی به در زدم
- گمشو...اکه من بچه هستم لابد توهم بچه بازی.
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/22 19:51

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_406

صدای بلندش تو صدای دوش گم شد
- جووون بچه باز

خندیدم و برگشتم اتاق....
با خستگی برق خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم.
از بس این روزا در حال خرید بودیم که شبا زودتر از همیشه می‌خوابیدم.

*

- آماده‌ای؟
- آره بریم.
با هم از خونه زدیم بیرون و به سمت خونه نازی اینا رفتیم...

یه اهنگ ریمیکس بی کلام با ظبط گذاشتم و صداشو بردم تا ته...
همزمان خودمو تکون میدادم و ویهان با یه لبخند و چشایی که ازشون آتیش میبارید خیره نگام میکرد.

اهنگ رسید جای حساس که جیغی کشیدم
- جووون
خندیدم و شروع کردم به دست زدن.
امروز صبح که مامان زنگ زد تبریک عید گفت تاکید کرد فردا میاد حتما جلوی اون و بابا زیاد به ویهان نزدیک نشم.

با رسیدن به ویلا بهمن اینا چندتا بوق زد که خم شدم همزمان با اهنگ بوق زدم
- باز کنید عروس دوماد اومدن
سرایدار بدبخت با پشمای ریخته شده در رو باز کرد.

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/22 19:51

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_407

با رقص از ماشین پیاده شدم که در باز شد و نازی با دو اومد
- وای عشقممم
خندید و پریدیم همو بغل کردیم
- عیدت مبارک عروس خانوم

جیغی کشیدم
- وای من پس فردا عروسیمه
ازم جدا شد که به بهمن سلام کردم و تبریک گفتم که با خنده جوابمو داد و با ویهان دست داد.

نازی به سمت خونه هولم داد
- بیا که کلی سورپرایز دارم برات
- جووون ست توری پوشیدی یا ساتن؟
- توری از همونا که دوست داری

با خنده وارد خونه شدیم
روی مبل نشستیم که نگاهم به سفره‌ای که چیده بود افتاد
- واووو چه خوشگله
- واقعا؟ خودم فکر کردم خیلی شلوغه
- نه عالیه

با نشستن کسی کنارم برنگشته از عطرش فهمیدم ویهانه
- خانومم چطوره؟
- عالی
- اهم اهم

با صدای نازی برگشتیم سمتش
- راستش اصل دعوتم از اینجا دادن یه خبر مهم بود
سوالی سر تکون دادم
- جونم؟

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/22 19:52

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_408

نگاهی به بهمن انداخت و گفت
- من باردارم
با چیزی که گفت خشکم زد
وات؟ چیشد؟

با صدای ویهان به خودم اومدم
- اوه...تبریک میگم
یهو مثل برق گرفته ها بلند شدم و به سمتش خیز برداشتم.


محکم بغلش کردم
- وای نازیییی
- جونممم؟
- من دارم خاله میشم؟

با خنده سر تکون داد
- بله، یه خاله‌ی خنگ
با این حرف همه خندیدن که بی توجه دستمو روی شکم نازی گذاشتم و کنارش نشستم.

با چشای گرد پرسیدم
- یعنی الان یه نینی اینجاست؟
- نه یه پیشو اینجاست
با اخم گفتم
- به خواهر زاده من نگو پیشو

ابروهاش بالا پرید
- چه نیومده تو دل شما جا باز کرد
- پس چی فکر کردی

برگشتم کنار ویهان نشستم
- میخوای؟
سوالی برگشتم سمتش
- چی؟

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/22 19:52

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_409

با ابرو به نازی اشاره کرد
- به قول خودت یه نینی
اخمی کردم
- نخیرم
- چرا؟

نگاهی به نازی و بهمن که مشغول لاو ترکوندن بود انداختم
- زوده هنوز...ما هنوز ازدواج نکردیم
- پس فردا که میکنیم
- حالا وقت زیاده

خدمتکار برای شام صدامون زد
بهمن یه خدمتکار واسه نازی استخدام کرده بود که تا زمانی بچه بدنیا میاد و چند ماهه میشه کارا رو انجام بده...

سره غذا بهمن حواسش به تک تک کارای نازنین بود...
بعد شام بهمن و ویهان مشغول گپ زدن شدن که مامان بابای نازی اومدن.

یکم موندیم بعد به بهونه اینکه فردا خانواده ما میان برگشتیم خونه.
خسته روی تخت دراز کشیدم.
ویهان لباساش عوض کرد و کنارم نشست.

- لباسات عوض نمیکنی؟
- حال ندارم
با لحن شیطونی گفت
- میخوای برات عوض کنم؟

اخمی کردم و بلند شدم
- نخیر خودم عوض میکنم

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/22 19:53

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_410

بلند شدم و لباسام عوض کردم.
کنارش دراز کشیدم
- فردا مامان بابات میان؟

سری تکون دادم
- مامان بابای تو کی میان؟
- فردا عصر پروازشون میشینه
- خوبه

ولی خوب نبود...
اصلا نبود!
تحمل مادر ویهان واقعا سخته
چیزی نگفتیم و خوابیدیم...

صبح بیدار شدم و زود مونه جمع مرتب کردم.
ویهان رفت مامان بابا رو از ترمینال بیاره...
اتاق مهمان آماده کردم که رسیدن.
رفتن اتاق استراحت کنن.


ویهان ناهار از بیرون سفارش داد و کنار هم خوردیم.
ظهر بعد ناهار رفتیم ویلایی که قراره بعد ازدواج بریم اونجا...

مامان با دیدن خونه کلی قربون صدقه ویهان رفت.
حق داشت...
خونه از زیبایی چیزی کم نداشت
و البته همه چی تکمیل بود.

عصر ویهان مارو رسوند خونه و خودش رفت دنبال پدر مادرش...

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/22 19:54

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_411

خواستم باهاش برم که گفت نمیخواد و برم خونه وسایل جمع کنم که راننده میاد ببره خونه جدید.


مامان اینا بعد عروسی برمیگشتن ولی پدر مادر ویهان تا سیزده‌ بدر میموندن.
مادر پدر ویهان هم اومدن...
مونه شلوغ تر از قبل شده بود...

عجیب اینجا بود مادر ویهان رفتارش نسبت به قبل بهتر شده بود...
بهتر نه اونجوری که بگه بخنده، نه
فقط تیکه نمینداخت...
قشنگ تسلیم شده بود.

شب شامو خودم تنهایی درست کردم و نذاشتم مامان کمکم کنه.
بعد شام مامان ویهان سرش درد میکرد رفت اتاق بخوابه...
بابا همراه بابای ویهان مشغول فوتبال دیدن بودن.


داشتم ظرف میشستم و ویهان هم کمکم آبکشی میکرد.
- فردا ساعت چند نوبت آرایشگاه داری؟
- هشت صبح

سری تکون داد و آخریش ظرف زو آبکشی کرد
گونش رو بو3سیدم
- مرسی عشقم
لپمو کشید
- فدات...بریم بخوابم؟

نگاهی به ساعت انداختم
- زود نیست؟ تازه ساعت دوازده‌اس
- باید زود بخوابی صبح باید سرحال بلند شی
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/22 19:55

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_443

بالا پایین شدن تخت نشون میداد کنارم نشسته.
- ببخشید
بلندتر گریه کردم که دستش دور شونم پیچید.

توی آغوشش کشیدم که ناخواسته پیرهنش رو چنگ زدم
- باهات قهرم
- دردت به جونم
- خر نمیشم

خندید
- خر که خر نمیشه
با حرص مشتی به بازوش کوبیدم
- خر خودتی
- من که خیلی وقته خرِ شما شدم


ته دلم ذوق کردم ولی به رو نیاوردم
اشک هام خشک شدن ولی همچنان هق هق ریزم بر پا بود.
- گریه نکن دیگه
- قهرم

چیزی نگفت که آروم شدم...
از بغلش بیرون اومدم که با دستاش صورتمو قاب گرفت.
- نگام کن

نگاهش نکردم و در عوض نگاهمو به کتفش سوق دادم.
- عشقم
- من عشق تو نیستم
- آره...تو خانوممی
- نیستم
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/26 23:09

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_444

- ببین تو اشتی نکنی اونوقت کار خودتو سخت میکنی
- چرا؟
- چون تا لحظه‌ای که آشتی نکنی من همچنان نازتو میکشم و ول کن هم نیستم.

شونه بالا انداختم
- خب من دلم باهات صاف نشده
- چکار کنم صاف شه
متفکر بهش نگاه کردم که لپامو کشید
- جوون من فدای این نگاه خاکستریت

پشت چشمی نازک کردم
- خب حالا
- آشتی؟
- نخیرم ولی بریم بیرون

بلند شد و دستشو سمتم گرفت
- بریم
بی توجه به دستش بلند شدم و به سمت در رفتم که یهو دستمو چنگ زد.

متعجب نگاش کردم که گفت
- هروقت دلت میخواد قهر کن ولی خودتو ازم دریغ نکن
ناخودآگاه لبخند محوی روی لبم نشست و باهم از ویلا زدیم بیرون.
نزدیک غروب بود و ساحل هم عالی.

نازی و بهمن که داشتن سالاد درست میکردن با صدای قدم هامون برگشتن.
- واو چه زود اشتی کردین
پشت چشمی نازک کردم
- نخیرم من هنوز آشتی نکردم.
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/26 23:09

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_445

ابروهاش بالا پرید که ویهان گفت
- این دوست شما نازشون خیلی زیاد ولی نمیدونن یکی اینجا هست که میتونه تا ابد نازشو بکشه.

لبخندی که داشت رو لبم می‌نشست رو با گاز گرفتن لبم مخفی کردم.
رو به نازی گفتم
- اتیش روشن کردین؟
- نه منتظر شما بودیم.

ویهان بلند شد و رو به بهمن گفت
- بلند شو داداش بریم بساطو راه بندازیم
بهمن بلند شد
- بریم

با دور شدنشون نازی آروم گفت
- نمیدونی همین که رفتی این بنده خدا چه حالی بود
- چه حالی؟
- اصلا یه طوری به دختره توپید که فکر نکنم دیگه اصلا به ویهان فکر کنه

ابروهام بالا پرید
- واقعا؟
- آره
- حالا چی گفت؟ چیشد؟

نگاهی بهشون انداخت و گفت
- بهش گفت یکبار دیگه طرف زندگی من یا زنم یا خودم پیدات شه به حوری از زندگی محوت میکنم که ندونی اصلا وجود داشتی یا نه
- پشمام
- آره خلاصه دختره گریه میکرد میگفت من عاشقتم و از اینجور حرفا که...
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/26 23:10

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_446

سیس خشنی گرفت
- ویهان یکی زد تو گوشش بعد گفت من زن دارم و حتی اگر هم نداشتم تو زندگیم جایی واسه تو و امثال تو وجود نداشت.
لحنش عادی شد و ادامه داد
- بعد داد راننده دختره رو برد فرودگاه.

پوفی کشیدم و روی زیر انداز دراز کشیدم
- امیدوارم دیگه دست از سرمون برداره
- شرط داره
سوالی نگاش کردم
- چه شرطی؟

با چشم بهم اشاره کرد
- شرطش اینه چقدر تو محکم باشی
- یعنی چی؟
- یعنی اینکه با هر اتفاقی که میفته

به ویهان اشاره زد
- با اون بدبخت قهر نکنی و سعی کنی همراه باهاش دشمناتون رو زمین بزنی
- نمیشه
با قاشقی که دستش بود زد تو شکمم
- زهرمار

دستمو روی شکمم گذاشتم
- چرا میزنی؟
- چرا نزنم؟ ادم انقد زبون نفهم!
- خودتی

پوزخندی زد
- آره مشخصه
- حالا که مشخصه شما به سالادتون برس
- خاک تو سرت...تو نباید بزاری من با این حالم دست به سیاه و سفید بزنم بعد دستور میدی؟
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/26 23:23

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_447

پا روی پا انداختم
- اولا فعلا شما یکماهته دوما اون جوجه الان قد نخوده و سوما این بچه مثل مامانشه
صدامو پایین آوردم و زمزمه کردم
- یه آدم کَنه و رو‌ مخ

با چشای ریز شده نگام کرد
- میدونی الان دوست دارم چکارت کنم؟
- چکار؟
- تک تک موها بکنم باهاشون واسه همین نخود ژاکت درست کنم.

نیشخندی زدم
- قدرتشو نداری عزیزم
- چرا اتفاقا دارم ولی در حد من نیستی که باهات در بیفتم گلم

تو سکوت بهم خیره شدیم و یهو زدیم ژیر خنده.
با خنده گفتم
- خدا لعنتت کنه یه لحظه فکر کردم اون الناز روبه‌رومه
- دقیقا

با صدای بهمن صاف نشستم
- خانوما به چی میخندین؟
نگاهم به ویهان افتاد که خندمو گمع کردم و رومو کردم اونور
- هیچی یه بحث زنونه بود.

بهمن کنار نازی و ویهان کنار من نشستن.
- خانومم چطوره؟
- خوبم
چند لحظه خیره نگام کرد و چیزی نگفت
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/26 23:23

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_448

نازی سیخ کباب هارو داد به بهمن و همراه هم رفتن دم آتیش.
خیره شدم به دریا
- دلت میخواد فردا بریم موج سواری؟

شونه‌ای بالا انداختم
- نمیدونم
- پس میریم
- باشه
پشتم نشست و کشیدم تو آغوشش.

بهش تکیه دادم
- اون خط سبز رو میبینی؟
- کجا؟
با انگشت به جایی اشاره زد
- اونجا

رد نگاهش گرفتم
- دقیقا بین نور خورشید و آب دریا
با دقت نگاه کردم که دیدم راست میگفت
- وای آره چقد خوشگله

حلقه دستاش دورم محکم شد
- اوهوم درست مثل خودت
لبخندی روی لبم نشست و سرمو برگردوندم سمتش
- از کجا اینو فهمیدی؟

شیطون نگام کرد
- ما اینیم دیگه
خندیدم و چیزی نگفتم
نازی و بهمن با کباب ها اومدن
شام با شوخی گذشت...
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/26 23:24

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_449

بعد شام بهمن رفت گیتارشو اورد و شروع کرد به زدن.
اونو نازی با هم میخوندن و منم تو بغل ویهان لم داده بودم.

حدود ساعت ده بود که برگشتیم تو...
پفک هندی درست کردم و با نازی مشغول دیدن فیلم شدیم.
مردا هم داشتن شطرنج بازی میکردن.

اخرای فیلم بود که پسره بخاطر عشقش خودشو انداخت تو دریا که اشک من و نازی راه افتاد.
نازی بدتر از من بود...با صدای بلند گریه میکرد که بهمن بغلش کرد و بدش اتاقشون.

ویهان کنارم نشست
- چرا گریه میکنی؟
- پسره گناه داشت...بخاطر عشقش خودشو فدا کرد
- چقد شبیه منه

پوکر برگشتم سمتش
- منظور؟
- هیچی دیگه منم بخاطر عشق تو دارم فردا میشم.

پشت چشمی نازک کردم
- ببخشیدا ولی اگه توجه کنی تقصیر خودته.
چیزی نگفت که ظرفا رو جمع کردم و شستم.
وارد اتاق شدم و لباسامو عوض کردم.

برق رو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم.
گوشی رو چک کردم که مامان دوبار زنگ زده بود.
ولش فردا زنگ میزنم.
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/26 23:24

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_450

در اتاق باز شد و ویهان اومد تو
- خاموشی زدی؟
- خستم خوابم میاد

لباساش عوض کرد و کنارم نشست
تو گروه چت با بچه درحال چت بودم که گوشی رو از دستم کشید و خاموشش کرد.

متعجب برگشتم سمتش
- چکار میکنی؟
- وقته خوابه...ضرر داره
- گوشیمو بده بابا

نوچی کرد
- فردا باردار میشی باید از الان عادت کنی.
وای خدا با هم این بحث...
چشامو بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم.
- ویهان

پررو گفت
- جونم؟
- اون گوشیو بده به من
- نوچ گوشی موشی نداریم.

جیغی از حرص کشیدم
- منو دیوونه نکن ویهان
- دیوونه کنم چی میشه؟
- عه میخوای بدونی؟

سری تکون داد که یهو سمتش خیز برداشتم و با مشت و چنگ زدن افتادم به جونش...
- د بیا دیوونم کردی.
یهو مچ دستام گرفت و کشیدم سمت خودش...
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/26 23:25

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_451

همین کافی بود که افتادم روش
- بهتره بخوابی موشی خانوم تا منم دیوونگی خودمو نشونت ندادم
و با چشاش به پایین اشاره زد که چشام گرد شد.

آروم مثل یه بچه خوب برگشتم سرجام
- شب بخیر
هنگ لب زدم
- شوخوش

*

- بلند شو حوریا ساعت یازده شده
- خوابم میاد
- می‌خوایم بریم موج سواری
همین حرف کافی بود تا سیخ سرجام بشینم
- واقعا؟
- آره بدو بریم صبحانه

سریع رفتم سرویس و دستو صورتم رو شستم.
بهمن و نازی صبحانه خورده بودن و منتظر ما بودن.
با بهمن صبحونه خوردیم و همراهشون رفتیم.

موج سواری یه تجربه عالی بود
اونم با ویهان...
عصر بود م با لباسای خیس برگشتیم خونه
سریع لباس عوض کردم و یه قهوه درست کردم.

همه درو میز جمع شدیم که قهوه هارو گذاشتم روش میز و کنار ویهان نشستم.
دستشو دور شونم انداخت
- مرسی
- خواهش

با صدای بهمن برگشتیم سمتش
- راستی یه چیزی
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/26 23:25

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_452

ویهان یکم از قهوه‌اش خورد
- چی؟
- کی برمیگردیم
- نمیدونم بستگی به خانوما داره

برگشت سمتم که منم نگاهی به نازی انداختم
- نمیدونم
- من که میگم پس فردا بریم
سری تکون دادم
- موافقم

ویهان و بهمن سر تکون دادن
نازی یه فیلم اورد هردو نگاه کنیم‌
ویهان و بهمن رفتن تو تراس نشستن
- میگم

فنجون خالی قهوه رو روی میز گذاشتم
- بگو
- فردا بریم خرید
- نمیدونم

اخمی کرد
- یعنی چی نمیدونم؟
- خب من پول ندارم
- مگه تو از ویهان نمیگیری؟

ابرو بالا انداختم
- نوچ
برگشت خیره نگام کرد
- یعنی چی!؟ اون بهت نمیده یا خودت نمیگی؟
- خب من نگفتم...یعنی روم نمیشه

چشاش گرد شد
- اون شوهرته حوریا
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/26 23:26

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_453

شونه بالا انداختم
- هرچی باشه...بازم نمیتونم
یهو بلند شد
- بیا ببینم
- کجا نازنین؟

دستمو کشید که بلند شدم
- ساکت بابا
منو به سمت تراس کشید ک صاف ایستادم
- چکار میخوای بکنی؟ من نمیام

برگشت سمتم و اخمی کرد
- بیخود ببینم
و یهو تند دستم کشید و در تراسو باز کرد.
با صدای در تراس ویهان و بهمن برگشتن سمتمون.

دست نازی رو چنگ زدم
- نازی
- اقا ویهان
- بله؟ چیزی شده؟
- چیز بدی نشده ولی من با شما حرف داشتم

ویهان نگاهی بهم انداخت و رو به نازی گفت
- بفرمایید
- اگه میشه خصوصی
ابروهای بهمن بالا پرید که نازی گفت
- بعدا میگم بهت

شاکی گفتم
- نازی میشه بس کنی گلم؟
- خیر گلم
و دستمو ول کرد
- اقا ویهان لطفا همراه من بیاین.
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/26 23:26