The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان های فول عاشقانه😍

55 عضو

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_373

شاکی بلند گفتم
- مان
- باشد بیا ناهار
- باش

پشت سرش رفتم و روی سفره نشستیم.
رو به رو بابا نشستم که نگاهی بهم انداخت
- ویهان بود؟

پس صدامو شنیدن
- آره
- چه بی؟ چه وت؟ ( چی شد؟ چی گفت؟ )
- هیچ ولی تا هفته آینده میان

سری تکون داد...
ناهار تو سکوت گذشت و برگشتم اتاقم.

روزا پشت هم گذشت....
امروز دقیق میشه چهار روز که ویهان حتی یه پیام کوچیک هم نداده.
منم پیام ندادم ببینم تا کی میتونه بیخیال باشه.


تو حیاط رو صندلی نشسته بودم داشتم اهنگ گوش میدادم.
دیروز نازی زنگ زد و گفت با بهمن دارن میرن ترکیه مسافرت.

اومدم آهنگو عوض کنم که صفحه گوشی روشن شد و اسم ویهان نمایان شد...
چه عجب!


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/20 00:08

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_374

چند ثانیه موندم بعد آیکون سبز فشردم
- سلام
با مکث جواب دادم
- سلام
- خوبی؟

نیشخندی زدم
- مهمه؟
سکوت شد
- چی شده؟

خودمو زدم بیخیالی
- هیچی...چی میخواد بشه؟
- الکی نپیچون...چته؟

عصبی گفتم
- مجبور نیستم بهت جواب بدم عزیزم.
- واقعا؟
- بله
- عجب

یهو داد زد
- بگو چته؟
ناخودآگاه بغض کردم
- بنظرت چمه؟
- چرا بغض کردی؟

با من من جواب دادم
- خب تو داد زدی
- ببخشید...بگو چته نفسم؟
- چرا چند روزه اصلا یه خبر ازم نمیگیری؟

صداش آروم تر شد
- ببخشید...این روزا خیلی فشار رومه...تا میمومدم زنگ بزنم یه اتفاقی می‌افتاد


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/20 00:09

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_375

- خب پیام میدادی
- از پیام خوشم نمیاد

لب گزیدم
- مامانت چی شد؟
- پنجشنبه میایم
چشام گرد شد و سیخ ایستادم
- ابن پنجشنبه؟
- آره

وایی گفتم و دستی رو موهام کشیدم
- چیشدی؟
- یعنی پس فردا؟
- آره

آروم پرسیدم
- زود نیست؟
- تا دیروز میگفتی بیا بیا حالا میگی زوده؟ نخیر کلی هم دیره
- پس فردا شب یلداس
- چی از این بهتر


لبخندی روی لبم نشست
- خب من برم اطلاع بدم
- باشه موشی خانوم
- حالا کی هستین؟

مکثی کرد بعد گفت
- من، بابام، مامانم، دیانا و پدربزرگم با عموم
- اوه چه زیاد
- اوهوم
- خب من برم.

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/20 00:09

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_376

صداش خمار شد
- یه ماچ بده بعد
اخمی کردم
- گمشو پررو

خندید که گفتم
- خداحافظ
- بای هانی
سریع قطع کردم رفتم تو...

بلند داد زدم
- مامان
- چیه؟
- پنجشنبه ویهان اینا میان

از آشپزخونه در اومد
- پس فردا؟
- آره
ابروهاش بالا پرید
- عه خوبه

از خوشحالی خندیدم که سری به تاسف تکون داد
- هرکی ندونه فکر میکنه ترشیدی...خونه هنوز پایین 25 هستی
- تو خودت واسه بابا ذوق نکردی؟

چشم غره‌ای بهم رفت
- زمون ما مثل شما نبود که
- خب حالا فرق داره

پریدم تو اتاق و شماره نازی گرفتم که در دسترس نبود.
ولش بعدا میزنگم.
از ذوق بالشت رو بغل کردم و جیغ بلندی زدم.

1403/02/20 00:10

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_377

مامان حق داشت...
واقعا انگار ترشیده بودم.
با صدای ویبره گوشیم برش داشتم.
نازنین بود.

با ذوق جواب دادم
- سلام عشق خودم
- واو سلام حوری خانوم
- خوبی عشقم؟

صداش متعجب شد
- من خوبم ولی تو انگار دراگ زدی!
بلند خندیدم
- نه اتفاقا من عالیم
- عجب...چیزی شده؟

سری تکون دادم
- ویهان پس فردا میاد خواستگاری
سکوت شد و یهو جیغی کشید
- راستکی؟

خندیدم
- آره به جون خودم
- وای حوری
- جونمممم؟
- تف چه مهربون هم شده

بلند خندیدم
- من همیشه مهربونم
- آره جون عمت... حالا بگو ببینم همه چی آماده کردی؟

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/20 00:10

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_378

متعجب پرسیدم
- چی آماده کنم؟
- خاک تو سرت...نمیدونی؟
- نه خب تو بگو

پوفی کشید
- منظورم لباس خواستگاری و نوبت آرایشگاه
- خب نه
- بازم خاک...به جای اینکه اینجا ور دل من زر زر کنی برو همه چیز رو اماده کن.

ذوق زده پریدم هوا
- وای نازی من خیلی ذوق دارم
صداش مهربون شد
- الهی قربونت بشم... خوشبخت بشی
- مرسی عشقم

صداش مثل قبل شد
- خب حالا بدو برو
- باشه بای
- خداحافظ

قطع کردم و از اتاق اومدم بیرون
با دیدن بابا بلند گفتم
- سلام
- سلام

مامان کنارش نشسته بود که رفتم رو به روشون نشستم.
- بابا، مامان بهت گفت؟

سری تکون داد
- آره...الان هم زنگ میزنم دایی و پدربزرگت بیان
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/20 00:10

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_379

لبخندی زدم و رو به مامان گفتم
- ماهم فردا بریم خرید؟


سری تکون داد
- چرا میریم
نگاهی به ساعت انداختم
اوه کی شد یازده شب؟!

با صدای مامان برگشتم سمتش
- چند نفرن؟
- خودش و پدر مادرش و خواهرش با عمو و پدربزرگش
سری تکون داد که بلند شدم

برگشتم اتاقم و روی تخت دراز کشیدم.
خیره به سقف پر ذوق خندیدم.
تو عمرم انقد شاد نبودم...
حتی زمانی که رتبه کنکورم رو دیدم.

واقعا که عشق با آدم چکار می‌کنه؟

« ای عشق پناهگاه پنداشتمت

ای چاه نهفته راه پنداشتمت

ای چشـــــم سیاه، آه ای چشم سیاه

آتش بودی نگاه پنداشتمت » « شاملو »

انقد ذوق داشتم که بزور خوابم میبرد
فکر فردا و روز های آینده و ویهان خواب از چشام میپروند.
بالاخره با کمی ول خوردن توی جام خوابم برد...
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/20 00:11

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_380

صبح با صدای مامان بیدار شدم و رفتیم خرید...
یه کتو دامن یاسی رنگ با شال بنفش گرفتم.
دمپویی رو فرشی ست شال هم گرفتم.

بعد از کلی آرایشگاه رفتن یکی رو پیدا کردم که واسه فردا ظهر نوبت داد.
همراه مامان یکم واسه خونه خرید کردیم و برگشتیم خونه.

کمک مامانم میوه هارو شستم...
لباسم گذاشتم کنار تخت که فردا بعد آرایشگاه بپوشم.
ویهان پیام داد گفت فردا عصر میان.

احساس میکردم همه چی خوابه و واقعیت نداره...
همش از خودم نیشگون میگرفتم که اگه خواب هستم بیدار شم

*

- خب عزیزم کارت تموم شد
رو‌به رو اینه ایستادم
دقیقا ارایش شب عروسی نازی رو گفتم انجام بدن البته با کمی تغییر...

- خوشت ا‌ومد؟
لبخندی زدم
- بله عالی
حساب کردم و ماشین گرفتم برگشتم خونه.
ساعت چهار بود و یکم دیگه میرسیدن.

زنگ خونه به صدا در اومد...
دایی و پدربزرگ بودن.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/20 00:12

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_381

رو بوسی کردم و برگشتم اتاق.
لباسمو پوشیدم که مامان با دیدنم اسپند دود کرد.
وسایل پذیرایی آماده کردیم که زنگ خونه به صدا در اومد.

با استرس گفتم
- وای مامان اومدن
- آروم باش...همینجا بمون صدات زدیم چایی بریز بیار

سری تکون دادم که رفتم.
با استرس روی صندلی نشستم
صدای سلام و احوال پرسی اومد...
شنیدن صداش ویهان لبخندی روی لبم آورد...


کی فکرشو میکرد منی که از دست ویهان همیشه حرصی و زخم دیده بودم حالا از ذوق و استرس اینکه داریم ازدواج میکنیم دارم غش میکنم.

با صدای بابا از جا پریدم
- حوریا دخترم چایی بیار
چشمی گفتم که گمون نکنم شنیده باشن.

چایی ریختم و توی سینی چیدم.
مامان اومد
- چکار کردی؟
- ریختم الان میبرم.

- شالتو مرتب کن
دستی به شالم کشیدم و سینی چایی رو برداشتم.
مامان هم ظریف شیرینی رو برداشت و پشت سرم اومد.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/21 00:05

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_382

وارد سالن شدم و آروم سلام کردم که همه جواب دادن.
اول به پدربزرگ و بابا
بعدش به عمو و پدربزرگ ویهان و باباش.
رسیدم به مامانش

سعی کردم با لبخند بهش تعارف کنم.
با اخم ریزی چایی برداشت.
بالاخره رسیدم به ویهان...
پر ذوق نگاش کردم...

همانا دیدن چشاش همانا تزریق شدن آرامش بهم
- ممنونم خانومی
آروم لب زدم
- نوش جان

سینی رو روی میز گذاشتم و کنار بابا نشستم.
مامان هم بعد تعارف شیرینی کنارم نشست.
پدربزرگ ویهان کمی از چایی خورد و گفت
- با اجازه اقای موحد

پدربزرگ جواب داد
- بفرمایید
- همه از نیت ما بابت اومدن به اینجا مطلع هستید.

همه سر تکون دادیم که ادامه داد
- ما اومدیم تا دختر خانومتون رو واسه نوه عزیزم ویهان خواستگاری کنیم.
ناخودآگاه نگاهم سمت ویهان کشیده شد...
نگاه اونم روی من بود...


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/21 00:05

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_383

لبخند محوی زدم که بابام گفت
- بسیار خوش اومدید
- مچکرم شما لطف دارید.
بابا رو به ویهان گفت
- خب پسرم از خودت بگو

ویهان سرجاش تکون خورد و گفت
- خب فکر کنم تقریبا درباره من بدونید...
دایی جواب داد
- بله ولی لطفاً کامل درمورد میزان تحصیلات و شغلتون توضیح بدید


ویهان نگاهی بهم انداخت و گفت
- من دکترای گرافیک دارم و استاد دانشگاه هستم ولی شغل اصلی بنده شرکت مدلینگ و طراحی لباسه.

مادرش ادامه داد
- پسر ما هیچی کم نداره... ماشاالله از تحصیلات و درآمد تو تهران تکه.
همه سری تکون دادیم که عموی ویهان گفت
- خب اگه اجازه بدین جوونا برن حرفاشونو بزنن.

بابا نگاهی به پدربزرگ انداخت و گفت
- حتما
بابا برگشت سمتم ادامه داد
- دخترم ویهان جان رو راهنمایی کن اتاقت

سری تکون دادم و بلند شدم.
ویهان هم بلند شد که به سمتم اتاقم رفت.
وارد شدیم که در رو بستم.
اومدم برگردم سمتش که یهو کشیده شدم تو بغلش...


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/21 00:06

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_384

- هین ویهان
- جونم موشی خانوم؟ دلم برات شده بود قد خودت یه ذره!

اخمی کردم
- یعنی الان داری میگی من خیلی کوچولوام؟
- اوهوم
سعی کردم ازش جدا شم که گفت
- کجا جوجه؟


تخس گفتم
- میخوام برم خواستگاری رو بهم بزنم.
- شما غلط میکنی
متحیر گفتم
- ویهان

منو برگردوند سمت خودش
- تو همین الانم مال منی موشی...چه بهم بزنی چه نزنی
پشت چشمی نازک کردم
- خب حالا

نگاهی تو اتاقم چرخوند
- چه اتاق باحالی داری
- مرسی
نشست رو صندلی میز تحریر
- امشب خیلی خوشگل شدی

سعی کردم ذوقمو نشون ندم
- مچکرم
خیره نگام کرد و سرمو چرخوندم
- میشه اینجوری نگام نکنی؟

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/21 00:07

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_385

سری به نشونه سوال تکون داد
- چطوری؟
- اینجوری...خیره
خندید
- دست خودم نیست

ابروهام بالا پرید و شیطون گفتم
- اختیار از کف دادی استاد
- اختیارمو یه دانشجو کوچولوی دزد ازم دزدیده


ناخواسته با ناز خندیدم که خیز برداشت سمتم.
با پشت افتادم رو تخت...
- هین چکار میکنی ویهان؟
خم شد سمتم
- دلبری می‌کنی جوجه؟

متعجب گفتم
- چه دلبری؟
خیره به دهنم پچ زد
- همین خندیدنات

شیطون پرسیدم
- مگه چطوری میخندم؟
- پدر کش
خندیدم
- نه بابا...


خیره به چشام گفت
- به جون چشات که اختیارمو قاپیده.
- حوریا دخترم
با صدای مامان از جا پریدم


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/21 00:09

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_386

خداروشکر در بسته بود!
ویهان صاف ایستاد که منم بلند شدم
- بله؟
- حرفاتون تموم شد؟
نگاهی به ویهان انداختم
- بله

صداش دور شد
- بیاین دیگه.
- باشه
برگشتم سمت ویهان
- بریم.

سری تکون داد که همراه هم از اتاق رفتیم بیرون.
سرجاهامون نشستیم که بابای ویهان پرسید
- خب دهنمون رو شیرین کنیم یا نه؟

نگاهی به بابا انداختم و سر تکون دادم
بابا گفت
- مبارکه
همه شروع کردن به تبریک که مادر ویهان جعبه سرمه‌ای رنگی گذاشت رو میز
- مبارکه

مامان تشکر کرد که پدربزرگ ویهرن گفت
- اگه اجازه بدین حلقه هارو دست کنن
پدربزرگ سرتکون داد
مادر ویهان رو بهم گفت
- بیا دخترم

اوه چه مهربون...مثل اینکه دیگه فهمیده نمیتونه کاری بکنه.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/21 00:16

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_387

بلند شدم به سمتش رفتم که ویهان هم اومد.
حلقه ها رو دست هم انداختیم که مامان و مامان ویهان کِل کشیدن.

باورم نمیشد...
لبخند بزرگی روی لبم نشست و نگاهی به ویهان انداختم.
اروم لب زد
- عروس خودمی


قند تو دلم آب شد و برگشتم سر جام.
به حلقه طلای سفید که نگین سبز رنگی روش بود خیره شدم...
زیبا بود اما نه به اندازه حلقه‌ای که ویهان واسم خرید.

با صدای پدر ویهان سرمو بلند کردم
- خب بهتره همینجا تاریخ عقد و مهریه رو مشخص کنیم چون ما قراره برگردیم انگلیس تا عید

همه سری تکون دادن که پدر ویهان رو بهم گفت
- دخترم تاریخ و مهریه مشخصی مد نظرته؟
نگاهی به مامان انداختم که گفت
- هرچی خودت میگی مادر

سرمو پایین انداختم
- راستش هرچی پدرم بگن حرف منم همونه...
بابا گفت
- من میگم عقدو بندازیم عید...
همه نگاهی بهم کردن و که مادر ویهان گفت
- زود نیست؟!

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/21 00:16

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_388

بابا اخم کرد
- بنظرم زودتر بهتره
کسی چیزی که پدربزرگ ویهان گفت
- قبوله شما درست می فرمایید


همه موافقت کردن که بابا گفت
- کجا برگزار شه؟
- اگه مشکلی نیست تهران باشه.
بابا متفکر نگاهی بهمون انداخت که پدربزرگ و دایی سری تکون دادن
- مشکلی نیست.

دایی گفت
- واسه مهریه هم بنظرم تاریخ تولد حوریا جان باشه خوبه
ابروهام بالا پرید که مادر ویهان گفت
- ببخشید ولی زیاد نیست؟
قبل از اینکه کسی چیزه بگه گفتم
- خب من میگم بهتره همون 79 تا باشه

سکوت شد که...

*

- دلم نبود انقد زود بری
- بالاخره که باید برم مامان
چمدون رو کنار در گذاشتم و در رو باز کردم.
ویهان با تیپ اسپرت تیکه داد بود به ماشینش.


لبخندی زدم
- صبح بخیر
عینکو زد بالا
- صبح توهم بخیر...بده من اونو


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/21 00:17

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_389

چمدون رو گرفت و گذاشت صندوق‌...
سوار شدم که مامان اومد و کمی با ویران حرف زد...
خداحافظی کردیم که ویهان سوار شد.

- خوبی؟
- عالیم
لبخندی زد
- خوبه

خیره به جاده سرمو به صندلی تکیه دادم
دیشب قرار شد امروز همراه ویهان برگردم تهران سرکارم...
تاریخ عقد و مهریه همونی شد که قرار بستیم.

هیچ یادم نمیره موقع رفتن مادر ویهان چی گفت.
با یادآوری حرفش دستام مشت شد
« دخترتون انتخاب ما نبوده ولی امیدوارم خوشبخت بشن »

با نشستن دست ویهان روی دستم برگشتم سمتش
- خوبی؟
سری تکون دادم که گفت
- ولی اینطور به نظر نمیاد

نمی‌خواستم بفهمه مشکل چیه
- چیزی نیست یکم سرم گیج میره
نگاهی بهم انداخت
- اگه میخوای نگه دارم بری عقب دراز بکشی

فکر بدی نبود...بالاخره بهتر از فکر کردن و اعصاب خوردی بود.
- آره خوبه
نگه داشت که پیاده شدم و صندلی عقب دراز کشیدم.

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/21 00:17

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_390

یه بالشتک کوچیک از پشت اورد و گذاشت زیر سرم.
چون صبح زود بیدار شدم با حرکت ریز ماشین و اهنگ بی کلامی که تو ماشین پخش میشد کم کم چشام گرم شد....

*

با تکون که بهم وارد شد از خواب پرید
- حوریا
خوابالود گفتم
- رسیدیم؟
- آره بلند شو

خودمو لوس کردم
- حال ندارم بغلم کن
خندید
- stand up babe
( بلند شو عزیزم )
- نه بغلم کن

سری به نشانه تاسف تکون داد و گفت
- حداقل پیاده شو اوکی.
پوفی کشیدم و پیاده شدم.
ماشین قفل کرد و یهو دست انداخت زیر پاهام و بلندم کرد.

دستام دور گردنش حلقه کردم
- اوم...عاشقتم مرد
سرجاش ایستاد ولی کمی بعد حرکت کرد
زمزمه آرومش رو شنیدم
- کاش همیشه همینقدر مهربون بمونی.
انقد خوابم میومد که دوباره گیج شدم و خوابم گرفت....

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/21 00:18

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_391

با حس گشنگی شدید از خوب بیدار شدم.
اتاق تاریک بود و روی تخت بودم
نگاهی به ساعت دیجیتالی کنار تخت انداختم
ساعت دو شب بود....

آهسته بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
از تو یخچال شکلات صبحانه در اوردم با نون تست خوردم.
نگاهی به لباسام انداختم.

وای اینکه لباس خواب تنمه...
خوبه پوشیدس...
- اینجا چکار میکنی؟
جیغی کشیدم و قاشق از دستم افتاد.


دستمو روی قلبم گذاشتم و برگشتم سمتش
- چرا مثل روح میای؟
- تو کری عسلم
چشم غره‌ای رفتم
- پررو

خندید
- نصف شبی اومدی سر یخچال که چی؟
- گرسنمه
خم شد قاشق برداشت و شست داد بهم

پشت میز نشستیم
لقمه درست کردم و گرفتم سمتش
از گرفت و خورد
- اوم چه خوشمزس

لبخندی زدم
- فردا میری شرکت؟
- نه
- چرا؟

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/22 01:01

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_392

تکیه داد به صندلی
- میریم خرید
- چه خریدی؟
- خریدای عروسی

ابروهام بالا پریدن
- زود نیست؟ دوماه مونده
- از قبل همه چی اوکی شه بهتره
- اخه من لیست ندارم

انگشتی کنار لبم کشید
- از نازنین بگیر
انگشتش رو مکید
- طعم بهشت میده


در شکلات بستم
- فکر خوبیه فردا بهش زنگ میزنم
- خوبه حالا بیا بریم بخوابیم
- تو چرا بیدار شدی؟

باهم به سمت اتاق رفتیم
- جدیدا وقتی نیستی نمیتونم بخوابم
ناخواسته ایستادم که ایستاد
- چیه؟

به سمتش رفتم و لپشو کشیدم
- دارم فکر میکنم چه اقا پسر خوبی تور کردم، مامانت حق داشت تورو به من نمیداد از بس تو گلی

از کنارش رد شدم و روی تخت دراز کشیدم صدای خندش بلند شد و کنارم دراز کشید
- موشی خانوم خودتم قبول داری سرت زیادی‌ام؟
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/22 01:01

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_393

پشت چشمی نازک کردم
- کی؟ تو؟
- yes, me
( آره من )
با تمسخر خندیدم
- وای جوک بامزه‌ای بود...حالا بخواب.

پشت کردم بهش که دستی بین موهام کشید
- متوجه هستم بحث رو پیچوندی
- good night my love
( شب بخیر عشقم )
خندید
- شبت بخیر


صبح با برخورد نور به چشام از خواب بیدار شدم.
کنارم خالی بود و سرد.
نگاهی به ساعت انداختم

با دیدن ساعت چشام گرد شد
وای ساعت دوازده ظهره.
سیخ نشستم سرجام...
رفتم سرویس و بعد از انجام کارام موهام شونه کردم و رفتم بیرون.

صداهایی از آشپزخونه میومد
وارد شدم و با دیدن دیانا جیغی زدم که بنده خدا ده متر پرید هوا
- وای دیانا

به سمتش رفتم و بغلش کردم
خندید و بغلم کرد
- ظهر بخیر عروس خانوم

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/22 01:02

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_394

ازش جدا شدم
- وای به روم‌ نیار دیگه

برگشت سمت گاز
- چشم...خوبی شما؟
- عالیم تو خوبی؟ شوهرت و بچه ها خوبن؟
- ماهم عالیم

گازو خاموش کرد و ماهیتابه رو روی گاز گذاشت
- من تازه رسیدم ببخشید اگه غذا درست نیست.
املت درست کرده بود.

لبخندی زدم
- نه بابا این چه حرفیه...اتفاقا سبکه و عالی
- نوش جان
شروع کردیم به خوردن...

وسط غذا با سوالی که تو ذهنم اومد گفتم
- دیانا
- جونم؟
- شب خواستگاری چرا تو نبودی؟

کمی اب خورد و جواب داد
- راستش من خواستم بیام ولی یه اتفاق یهویی افتاد نشد
- چیزی شده؟
- نه بابا...چیز خاصی نیست یکم حالت تهوع داشتم

ابروهام بالا پرید
- عه! الان خوبی؟
لبخندی زد
- عالیم فقط...

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/22 01:03

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_395

سوالی نگاهش کردم که سرشو پایین انداخت
- باردارم
از شوک حرفی که زد چند ثانیه خیره موندم بهش...

یهو با تجزیه حرفش جیغی کشیدم
- واقعا؟
- آره واقعا
دستی زدم
- وای خدا جون


خندید
- تو که بیشتر از من ذوق کردی
- وای من عاشق بچم
ابروهاش بالا پرید
- پس بزودی عمه میشم

پشت چشمی نازک کردم
- نخیرم
- چرا اونوقت؟
با صدای ویهان برگشتم سمتش...

با لباس رسمی وارد شد
- سلام
- سلام داداش خسته نباشی
- ممنون

اومد سمتم و گونه‌ام رو کشید
- خانوم خودم چطوره؟
- خوبم کجا بودی؟
- دانشگاه
- آها خسته نباشی
- سلامت باشی

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/22 01:03

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_396

یهو برگشتم سمتش گفتم
- ویهان مجدد داری دایی میشی
برگشت سمتم
- عه بهت گفت؟

اخمی کردم
- تو میدونستی؟
سری تکون داد
- آره
دلخور نگاش کردم
- چرا بهم نگفتی؟

نگاهی بهم انداخت
- وقت نشد
- اشکال نداره حالا که میدونی حوریا جام
سری تکون دادم و از پشت میز بلند شدم.

دیانا که دید بلند شدم پرسید
- چیشد؟
- سیر شدم، ممنون
برگشتم تو اتاق...

همین که وارد شدم ویهان هم اومد
بی توجه بهش به سمت گوشیم رفتم
- قهری؟
- نه

لباساش عوض کرد.
واسه حواس پرتی تو‌ گروه مشغول چت با بچه ها شدم.
- حوریا

برگشتم سمتش
- بله؟
- خواستم بگم...ولی نشد
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/22 01:05

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_397

سعی کردم دلخور بودنم رو بزارم کنار
- اشکال نداره عزیزم
و دوباره مشغول چت با بچه ها شدم.

مامان زنگ زد و احوال پرسی کرد...
اون وسطا هم خبر داد که امیرحسین با دختر خالش ازدواج کرده...

خبر ازدواج من هم مثل بمب تو فامیل پیچیده...چون همه انتظار داشتن منو امیر حسین باهم ازدواج کنیم این خبر شوک دهنده بوده.

عصر با ویهان رفتیم خرید عید...
قرار شد خرید عروسی از ماه دیگه شروع کنیم و فعلا واسه عید برنامه بچینیم.
شب نازی اینا اومدن دور هم بودیم.
نازی و بهمن فرار یه مسافرت به کیش رو واسه عید گذاشتن ولی بخاطر مراسم ما کنسل شد.

آخر شب با رفتن نازی و بهمن خونه رو جارو کشیدم و ویهان ظرفا رو شست.
جارو رو تو اتاق مهمون گذاشتم و برگشتم اتاق خودمون.

کنار ویهان رو تخت دراز کشیدم
- فردا منن میام شرکت دیگه
- باشه با خودم میریم
گوشیم روی آلارم گذاشتم.

- ویهان
- جانم؟
- مادر پدرت رفتن انگلیس؟
- فردا میرن

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/22 01:06