The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان های فول عاشقانه😍

55 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/02/31 16:25

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_509

چشام دیگه تحمل بی خوابی رو نداشتن که بلند شدم...
برق هارو خاموش کردم و اومدم برم اتاق که همون موقع صدای ماشین ویهان اومد.

سریع از پنجره چک کردم
آره خودش بود
پوزخندی زدم
- چه عجب بالاخره آقا تشریف فرما شدن.

سریع از کنار پنجره کنار اومدم و وارد اتاق شدم.
نمیخواستم فکر کنه این همه ساعت رو منتظرش موندم.
روی تخت خوابیدم و خودمو زدم به خواب...
کمی بعد در اتاق باز شد.

صدای قدم هاش اومد...
از روی خش خش میشه فهمید دارع لباسشو عوض میکنه.
با تکون خوردن تخت متوجه حضورش کنارم شدم.
مثل هرشب رفتارش خوب نبود...

ناخواسته بغض توی گلوم نشست و اشک هایی که کل روز جلوشون گرفته بودم سرازیر شدن.
چته حوریا؟ به خودت بیا دختر
تو روزای سخت تر از این رو هم گذروندی.

چشامو محکم بهم فشردم تا از سرازیر شدن اشک هام جلوگیری کنم.
من میفهمم داری چکار میکنی ویهان...
میفهمم و اگه اون چیزی که ازش میترسم باشه؛
ازت نمیگذرم.

شاید بهتر بود فردا با نازی حرف بزنم...
درسته نباید از زندگی خصوصی خودم به کسی بگم ولی نمیتونم...
نمیتونم دست رو دست بزارم تا زندگیم خراب شه.
با همون بغض توی گلوم چشام گرم شد و خوابم برد.

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/03/08 10:56

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_510

صبح که بلند شدم ویهان نبود.
سعی کردم کمتر حساس باشم و حال خودمو خراب کنم...
ناهار درست کردم که اومد
عادی باهم برخورد کردیم...

چند باری دیدم که دهن وا میکرد چیزی بگه ولی باز سکوت میکرد
منم چیزی نگفتم که فکر کنه زیر نظرش دارم.
بعد ناهار رفت بخوابه چون سرش درد میکرد.

منم خودمو با اینستا سرگرم کردم تا عصر
عصر با نازی رفتیم کافه...
همین که نشستیم دیگه طاقت نیاوردم و گفتم
- نازی

کمی از چایی خورد
- جونم؟
- احساس میکنم ویهان داره یه چیزی ازم قایم میکنه.
اخم هاش توهم رفت
- یعنی چی؟

دستامو دور فنجون هات چاکلت گرفتم
- چند روز پیش داشت با دیانا، همون دختر خالش حرف میزد
- خب بعدش؟
- نمیدونم فقط میگفت اخرش ما پیروز میشیم و اینجور چیزا.

خیره بهم با اخم هاش به صندلی تکیه داد
- مطمئنی؟
سر تکون دادم
- آره حتی دیروز یهو عصر از خونه رفت و تا ساعت یک نیومد...

کمی فکر کرد و پرسید
- رفتارش که عوض نشده؟

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/03/08 10:57

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_511

- چرا اتفاقا...مثل قبلا شبا بغلم نمیکنه...صبح ها بیخبر میره...همش تو فکره.

سری تکون داد و دستی به چونش کشید
- یه اتفاقاتی داره میفته
- اینو که منم میدونم...فقط میخوام بدون چه اتفاقاتی
- اینو دیگه خودمون باید بفهمیم

پوکر نگاش کردم
- اونوقت چطور؟
- اونش با من
- ایده‌ای داری؟

چشمکی زد
- یس...تعقیبش می‌کنیم
چشام گرد شد
- تعقیب؟!
خونسرد از کیکش خورد
- اره گلم...تعقیب

روی میز خم شدم و آروم گفتم
- احیانا بارداری دیوونت کرده؟
چشم غره‌ای رفت
- چه ربطی داشت؟
دستی به شکمش کشید و ادامه داد
- تازه عاقل تر هم شدم

اشاره‌ای بهش کردم
- آره کاملا مشخصه
خندید ولی یهو صورتش جمع شد
نگران گفتم
- چت شد نازی؟

چشماش رو بهم فشرد
- چیزی نیست...لگد زدن
لبخند پر ذوقی روی لبم نشست
- وای الهی من فداشون بشم

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/03/08 10:57

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_512

نفس عمیقی کشید
- هوف کی اینا به دنیا بیان من راحت شم
- کم مونده
- کی تو مادر بشی و دیگه کلا خیالم راحت شه

لبخند تلخی روی لبم نشست
- فکر نکنم به این زودیا
چیزی نگفت ولی دستشو روی دستم گذاشت
- من که میگم چیزی نیست...شاید ما اشتباه میکنیم.

سر تکون دادم
- امیدوارم اشتباه کنم...
کمی دیگه موندیم و بعد از اینکه حساب کردم رفتیم پاساژ...
نازی با دیدن فروشگاه پوشاک و لوازم بچه با ذوق دوید تو.

به سمت پاپوش های رنگی رفت
- وای حوریا نگاه چه کوچولو و نازن
- اوهوم.
بغض بدی توی گلوم نشست.

درسته دکتر گفته بود خوب شدم ولی بازم میترسیدم...
نازی مشغول گشتن توی فروشگاه شد که گوشیم زنگ خورد.

با دیدن اسم ویهان بغض توی گلوم بزرگتر شد
- بله؟
- سلام عزیزم
- سلام
- خوبی؟
- خوبم تو خوبی؟

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/03/09 23:20

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_513

صداش از اون حالت بشاش بودن عوض شد
- وای انگار خوب نیستی
دستی به زیر چشام کشیدم
- نه خوبم
- اوکی، کجایی؟

نگاهی به نازی که مشغول بررسی پستونک ها بود انداختم
- با نازی اومدیم خرید
- عه...کی میای خونه؟
- یکم دیگه...چرا؟ چیزی شده؟

صداش آروم شد
- هیچی فقط دلم برات تنگ شده
دلم قیلی ویلی رفت
- جون بابا
- زود بیا

سر تکون دادم
- باش عزیزم...فعلا
- بای عزیزم
قطع کردم که نازی با کیسه های خرید اومد سمتم
- بریم؟

متعجب پرسیدم
- کی خرید کردی؟
- وقتی شما پشت تلفن زد میزدی...کی بود؟
از فروشگاه خارج شدم
- ویهان

باهم از پاساژ خارج شدم
- چی میگفت؟
- گفت بیا خونه دلم برات تنگ شد
- واووو جون

خندیدم و در ماشینو باز کردم و خرید های نازیو گذاشتم صندلی پشتی.

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/03/09 23:21

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_514

در جلو هم براش باز کردم
- بفرما مامان کوچولو

سوار شد که منم نشستم.
به سمت خونه نازی اینا رفتم
- حوریا
- بله؟
- بنظرم فعلا به ویهان وقت بده... زود قضاوت نکن

نگاهی بهش انداختم
- تو خودت یادت میاد ویهان بدون فرصت چطوری منو قضاوت کرد؟
نفس عمیقی کشید
- آره ولی تو اینبار نزار بازم اون اشتباه پیش بیاد

سر تکون دادم و جلوی خونشون ایستادم
- باشه مامانی
خندید
- دیوونه
پیاده شدم و خرید هاشو در آوردم.

کمکش کردم از ماشین پیاده شه که همون لحظه‌ای ماشین بهمن رسید.
پیاده شد و سلام کرد.
خرید هارو از دستم گرفت
- خیلی ممنون

لبخند محوی زدم
- خواهش کاری نکردم، من برم
نگاهی به ناز انداختم
- خداحافظ
هردو خداحافظی گفتن.

سوار ماشین شدم و به سمت خونه رفتم
شاید حق با نازی بود...
باید من اون اشتباه رو دوباره تکرار نکنم.
رسیدم خونه و پارک کردم.

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/03/09 23:23

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_527

کشیدی پَر
دادم من تو رو از دست
تنهام گذاشتی از قصد
من چی میشم پس
کشیدی پَر
دادم من تو رو از دست
تنهام گذاشتی از قصد
من چی میشم پس.

بی توجه به مردم از کنارشون رد میشدم.
وارد پارک شدم و روی اولین صندلی نشستم
بی توجه به آدما بلند گریه میکردم.
سرما باعث لرزش بدنم میشد ولی اهمیتی نداشت.

اهمیت نداشت چون احساس میکردم قراره زندگیم خراب شه.
- حالت خوبه؟
با شنیدن صدای یه زن سرمو بالا بردم.
یه خانوم مسن بود.

سری تکون دادم
- بله ممنون
لبخند محوی زد و رد شد.
نگاهمو چرخوندم که چشمم خورد به یه ماشین آشنا...

خودش...
میتونستم از پشت شیشه های دودی ماشین هم انعکاس چشای یخیش رو حس کنم.
نگامو از ماشین گرفتم و بلند شدم.
- خانوم دستمال میخوای؟

نگاهم روی دختر بچه که با لباس نازک در حال دستمال فروختن بود موند.
لبخند تلخی زدم
- آره خوشگل خانوم

یکی گرفت سمتم که پولش رو دادم و و از دستش گرفتم
- اسمت چیه؟
- ساناز
- چه اسم قشنگی

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/03/13 17:40

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_528

لبخندی زد
- مرسی...اسم شما چیه؟
- حوریا
- یعنی چی؟
- زن زیبای بهشتی

با صداش پریدم و شوکه برگشتم سمتش
با جدیت نگام میکرد
- شما از کجا میدونی؟
نگاهش مهربون شد
- چون ایشون همسر منه

بچه گنگ نگامون کرد که پسر بچه‌ای صداش زد
- ساناز اینجا چکار میکنی؟
- الان میام
اومد بره که ویهان صدا زد

برگشت سمتش
- بله
از جیب کتش چندتا تراول در آورد و داد بهش
- اینم هدیه من واسه خودت و داداشت
- خیلی ممنون

هردوشون که رفتن منم اومدم از ویهان فاصله بگیرم که دستمو گرفت
- کجا؟
دستمو کشیدم
- ولم کن...
- گفتم کجا؟

کلافه گفتم
- هرجا جز کنار تو بودن.
- چرا؟
- یعنی خودت نمیدونی؟
- تمومش کن حوریا

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/03/13 17:41

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_529

تو چشاش خیره شدم و ناخودآگاه بغضم ترکید و زدم زیر گریه...
بغلم کرد و تو بغلش با گریه صداش کردم
- ویهان
- جانم عشقم؟ بابا من یه چیزی گفتم

مشتی به بازوش زدم
- تو میخوای باز بری سمت اون
سرمو بین دستاش گرفت
خیره تو چشام گفت
- اصلا دکش میکنم بره...خوبه؟

با شک لب زدم
- دروغ میگی
اخم هاش توهم رفت
- من کی دروغ گفتم که این دومیش باشه؟
چیزی نگفتم که خودش گفت
- حوریا

دماغمو بالا کشیدم
- بله؟
- دماغو خانوم
اخم کردم
- خجالت بکش...این چیه به من میگی؟

خندید و نوک بینیمو بین دوتا انگشتش گرفت و کشید
- دیوونه‌...بیا بریم خونه
- یکم دیگه بمونیم.
- باش...فقط بیست دقیقه

یکم باهم قدم زدیم که چشمم خورد به دکه ترشیجات
- ویهان
- جونم؟
به دکه اشاره کردم
- از اونا میخوام

خندید
- باشه...

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/03/13 17:41

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_530

باهم به سمت دکه رفتیم
ویهان رو به پسر جوون فروشنده گفت
- سلام...اینا بهداشتی هستن؟

پسره نگاهی بهمون انداخت
- بله خودمون درست میکنیم
ویهان سر تکون داد و رو به من گفت
- انتخاب کن عزیزم

با دقت مشغول نگاه کردن شدم
اخرش یه کاسه آلبالو و یه کاسه زردآلو گرفتم.
ویهان هم یک کیلو لواشک با دوتا سس گرفت.
حسابشون کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم برگشتیم خونه...

یکم از آلوچه ها خوردم و با اصرار ویهان دل ازشون کندم.
از شدت خستگی دیگه نای راه رفتن نداشتم.
برگشتم اتاق لباسمو عوض کردم.

روی تخت دراز کشیدم که در اتاق باز شد و ویهان اومد تو.
نگاهی بهم انداخت
- فردا صبح میای؟
- کجا؟

ابروهاش بالا پرید
- بریم جواب آزمایش بگیریم
تازه یادم افتاد
- آره آره...نازی کی مرخص میشه؟
- فردا

سر تکون دادم
- خوبه
- اگه جواب آزمایش مثبت بود چی؟
- وای عالیه

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/03/13 17:42

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_531

لبخندی زد و کنارم نشست
- من فدای تو و اون نخود توی دلت بشم
- خدا نکنه...بخوابیم دیگه
بلند شد برق خاموش کرد
- تو بخواب من فعلا کار دارم

سر تکون دادم
همین که چشام بستم سریع خوابم برد.
**

صبح با صدای ویهان بلند شدم.
میز صبحانه رو چیده بود...
باهم صبحانه خوردیم و آماده شدیم.
با رسیدن به بیمارستان سریع رقت به بخش آزمایش...

با استرس منتظر بودم جواب رو بدن...
تو این مدت انقد دیگه آزمایش داده بودم که احساس کم خونی میکردم
با صدا زدن اسمم بلند شدم که برم جواب بگیرم اما ویهان نذاشت.

متعجب نگاش کردم که لب زد
- خودم میارم
سر تکون دادم که رفت.
جوابو گرفت که منشی با لبخند چیزی گفت...

دستامو پر استرس توهم گره زدم
برگه رو تا کرد و برگشت سمتم
- چیشد ویهان جواب چیه؟
یهو محکم منو کشید بغلش
- مثبته عمرم...مثبته

نفسم به یکباره بند اومد
صدای ویهان تو گوشم اکو شد
مثبته
مثبته
مثبته
یهو همه جا تار شد و سرم تیر کشید و تاریکی...

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/03/13 17:43

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_534

بغلم کرد
- دردو بلات به جونم خانومی
- ویهان دوست داری بچه چی باشه؟
- هرچی فقط سالم باشه
- دقیقا

یکم کنار هم موندیم و تصمیم گرفتم براش عوض شدن حال حوریا بریم خونه‌ی بهمن.
حالش بهتر شده بود...
باهم آماده شدیم و با ماشین حوریا رفتیم.
شاید رانندگی کردن کمی ذهنش رو از مسائل دور کنه...


رسیدیم که ماشین برد داخل و پیاده شدیم.
بهمن اومد استقبال
- خوش اومدید
تشکر کردیم و رفتیم داخل.

صدای گریه بچه ها باعث شد حوریا بخنده
- اینا چرا گریه میکنن؟
بهمن کلافه گفت
- چون نازی نمیتونه بهشون شیر بده

ابروهای حوریا بالا پرید
- چرا؟
- بلد نیست...مامان بالا کنارشه.
حوریا سر تکون داد و رفت بالا.

با صدای بهمن نگاه ازش گرفتم
- اوضاع چطوره داداش؟
- خوبه
- دمغی؟

دستی یه گردنم کشیدم
- نمیدونم شاید از شوقه
- واو عجب شوقی
- ببند مثلا پدر شدی

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •──

1403/03/15 21:01

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_535

خندید
- داداش کپی خودمن...و البته داماد خودت
چشم غره‌ای بهش رفتم
- فکر کردی من به پسر تو زن میدم؟
- آره...خیلیم دلت بخواد

روی کاناپه نشستم
- ببند بابا
با صدای قدم های کسی برگشتیم سمت پله ها...
با دیدنش که یکی از دوقلو هارو بغل کرده بود، قلبم به تپش افتاد.


با لبخند اومد نزدیک
- ویهان بیا نگاش بکن
بلند شدم رفتم کنارش...
- نگاه چه نازه

بهمن با خودش شیرینی گفت
- با باباشون رفتن
- باشه کشتی مارو سلطان...
صدای نازنین بود که همراه مادر بهمن داشتن از پله پایین میومدن.

بهمن نگاهی به بچه تو بغل حوریا انداخت
- این کدوم یکیه؟
مامانش یکی از پشت گردنش
- یعنی نمیتونی بچه ها تشخیص بدی؟

مامانش برگشت سمت من
- سلام پسرم...خوبی خاله جان؟
- ممنون منم خوبم...شما خوبی؟
- قربونت...

لبخندی زدم که حوریا رفت روی کاناپه نشست
منم کنارش نشستم
دیدن حوریا اونم با بچه‌ توی بغلش خیلی لذت بخش بود.
بچه شروع کرد به گریه کردن که مادر بهمن گرفتش.

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/03/16 10:27

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_537


کمی بعد مامان بهمن رفت...
ماهم یکم موندیم و بعدش بی توجه به اصرار های نازی و بهمن برای شام برگشتیم خونه...
بین راه با دیدن شیرینی فروشی دلم خواست

برگشتم نگاهی به ویهان انداختم
- ویهان
- جونم؟
- من دلم شیرینی خشک میخواد

تک خندی کرد
- چه مدلش رو میخوای؟
- همه مدلش
- باشه عزیزم...الان واست میخرم...

لبخندی زدم و گونش رو کشیدم.
- آقایی مهربون کی بودی تو؟
- خانومم
- من فدات شم
خدا نکنه‌ای لب زد...

کمی بعد کنار شیرینی فروشی ایستاد و پیاده شد...
از پشت شیشه نظاره‌گر بودم...
با دقت مشغول انتخاب کردن بود...

لبخندی زدم
ویهان یه همسر ایده آل بود و قطعا یه پدر فوق العاده میشد.
گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن...
دیانا بود.

سریع جواب دادم
- جانم؟
- به عروس خانوم ما چطوره؟
- عالیه عالی
- به به...چه خبر؟

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/03/18 13:15

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_538

نگاهی به ویهان که به سمت ماشین میومد انداختم و گفتم
- خبرای خوب خوب...شما چطورین خوبین؟
- ما عالی
- شکر، راستی!


در ماشین باز شد و ویهان سوار شد
- جونم؟
- واسه فردا ناهار خونه ما دعوتین
- اونوقت به چه مناسبت؟!
- همینجوری

نگاهم همش به جعبه شیرینی بود که ویهان گذاشت رو پام
آروم لب زد
- دیاناس؟
سر تکون دادم و روبه دیانا گفتم
- میاین دیگه
- باش عزیزم...

ویهان حرکت کرد
- خوب پس فردا می‌بینمت گلم
- باشه قربونت
- نشی
- به ویهان سلام برسون
- باشه خدانگهدار

دیانا خداحافظی کرد که قطع کردم...
سریع در جعبه رو باز کردم
- واسه فردا دعوتشون کردی؟
- آره...وای اینا

با دیدن موچی ها دهنم آب افتاد
- حدس میزدم دوست داشته باشی
- وای عاشقشم
- پس من؟

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/03/19 09:47

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_539

بو3ه‌ای روی گونش زدم
- تو فرق داری...من دیوانه وار عاشقتم
- من بیشتر عشقم
یکی از موچی‌ها رو برداشتم گاز زدم

با لذت مشغول جوییدن شدم
- به من نمیدی؟
اخمی کردم و جعبه شیرینی رو کشیدم بغلم
- نخیر مال خودمن

خندید و ماشین رو داخل حیاط پارک کرد
- باشه بابا همشون مال خودت...
سریع در پیاده کردم و پریدم پایین...
ویهان هم پیاده شد.

اومد سمتم
- دیگه نپر
با یادآوری شرایطم آروم لب زدم
- ببخشید
- فدای سرت.

باهم وارد خونه شدیم...
رفتم آشپزخونه خونه و روی میز نشستم.
با کمال آرامش مشغول خوردن موچی و شیرینی ها شدم
- زیاد نخور حوریا

در جوابش داد زدم
- به تو چه
- عه حوریا
با دیدنش جلوی ورودی آشپزخونه رومو برگردوندم...

لوس لب زدم
- خب خوشمزه هستن
- ولی مریض میشی عزیزم
- همش چهارتا خوردم
- خب دیگه زیاده

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/03/20 16:59

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_541

چشمکی زد
- خر بودی
- بی ادب...کسی به زن خودش اینو میگه
پشت چشمی نازک کردم که خندید.

به سمتم اومد
- اصلا من خر...تو فقط اخم نکن
سعی کردم جلوی باز شدن نیشم رو بگیرم
- باشه حالا برو کنار خوابم میاد
- تو که میگفتی زوده؟

بلند شدم لباسامو عوض کردم
جلوی چشاش که خیره بهم بودن رفتم خوابیدم...
برق خاموش کرد و آباژور روشن کرد...

نمیدونم از خستگی بود یا تاثیرات بارداری که سریع خوابم برد...

**

صبح با صدای آلارم گوشی ویهان از خواب بلند شدیم.
باهم ناهار خوردیم و از خونه زدیم بیرون.
حسابی خوابم میومد...


انگار تو این مدت که دانشگاه تموم کرده بودم و متاهل شده بودم حسابی تنبل شدم...
الان که ساعت هشت بیدار شدم انقد خوابم میومد که انگار نه انگار چندین سال زودتر بیدار شدم.

با توقف ماشین جلوی مطب دکتر پیاده شدیم.
دو نفر جلومون بودن...
کمی منتظر موندیم و بعد وارد شدیم...
دکتر با دیدن ما با لبخند بلند شد
- به به خوش اومدین...

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/03/23 08:41

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_542

هردو تشکر کردیم و نشستیم
- خب چخبر؟
کیفم رو چنگ زدم
- راستش من چند روز پیش آزمایش دادم
- چه آزمایشی؟

از داخل کیفم آزمایش درآوردم و دادم بهش...
با دقت مشغول بررسی برگه آزمایش شد.
کم کم لبخند روی لبش نشست
- مبارکه...

تشکر کردم
- خب ما اومدیم بپرسیم لازم هست تا تولد بچه کاری بکنیم؟
سر تکون داد
- بله البته... خیلی کارا

ویهان قبل از من پرسید
- چه کارایی؟
- اولا الان باید سونو بشی
- الان؟

دکتر بلند شد و سر تکون داد
- بله، تا طبق وضعیتی که داری بهت بگم باید چکار کنی!

بلند شدم
- باشه...
- برو آماده شو تا بیام
- چشم
رفتم برای سونو.

دکتر ا‌ومد و با زدن ژل مخصوص مشغول به سونو شد.
ویهان هم اومد و با صورت کاملا جدی کنارم ایستاد
هردومون منتظر بودیم دکتر چیزی بگه.

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/03/23 11:57

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_543

نگران پرسیدم
- اوضاع چطوره؟
- خب باید بگم اوضاع خوبه تقریبا...بچه حدودا سه هفته‌ای هست.

- یعنی قلب نداره؟
دکتر در جواب ویهان گفت
- نه
یهو اشک تو چشام جمع شد
- یعنی چی که قلب نداره؟

دکتر با شنیدن صدام گفت
- خب چون هنوز زمان شکل گیریش نرسیده
- کی میرسه؟
- حدودا دو هفته دیگه

اشک از چشام جاری شد که گفت
- عه مامان خانوم...این چه وضعیه؟
دستم توی دست ویهان قفل شد
- آروم باش
- نمیتونم

بلند زدم زیر گریه که دکتر نوچی کرد.
دستمال داد به ویهان که تمیزم کرد
بلند شدم و با گریه برگشتم روی صندلی نشستم...
- خب من یه برنامه بهت میدم به همراه یه سری دارو تا دو هفته دیگه

دستمالی گرفت سمتم
- اشکات پاک کن...بچه ناراحت میشه
- مگه متوجه میشه؟
لبخندی زد
- البته که می‌فهمه...

اشکام پاک کردم
برگه‌ای به طرف ویهان گرفت
- لطفا مراقب هردوشون باشید
- چشم
هردو بلند شدیم و بعد از خداحافظی اومدیم بیرون.

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/03/26 11:06

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_544

ویهان رفت دارو ها رو بگیره و منم تو ماشین نشستم...
حالم یه چی بین خوب و بد بود...
دستم روی شکمم نشست...
اعتراف میکنم واقعا بهش وابسته شدم.

بعد از خدا و ویهان تنها اومد من این بچه بود.
ویهان بعد از چند دقیقه اومد
پاکت دارو هارو گذاشت رو داشت برد...
- هر دو روز یکبار یه تزریقی داری که باید بزنی

نگاهی به پاکت انداختم
- دیگه چی؟
- یکی دوتا قرص هم هست
سر تکون دادم
- باشه...بریم غذا بگیریم بریم خونه...

دستمو توی دستش گرفت
- میخوای کنسلش کنم؟
یه معنای نه سر تکون دادم
- نه عیبه...
- تو مهم تری

لبخند محوی زدم
- خوبم عزیزم
- باشه...
به سمت رستوران رفت...
- چی بگیرم؟

شونه بالا انداختم
- نمیدونم....دیانا چی دوست داره؟
- خب فکر کنم جوجه
- خب همون بگیر
- اوکی

کنار رستوران ایستاد و پیاده شد...
از تو آینه ماشین خودمو نگاه کردم
باید قوی باشی حوریا...تو الان دو نفری...

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/03/26 11:07

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_545

از تو کیفم رژم رو در آوردم و تمدید کردم.

نباید بی روح باشم...
امیدوار و قوی...مثل یه زن واقعی!
کمی بعد ویهان با بسته های غذا اومد...
در ماشین باز کرد که بوی غذا تو ماشین پیچید.

غذاها رو گذاشت صندلی عقب و به سمت خونه روند
دلم از گشنگی ضعف رفت...
ساعت ماشین میگفت که یکم مونده تا به یازده برسه.

رسیدیم خونه...
بعد از عوض کردن لباسو مشغول ویدن غذاها شدم...
با باز کردن جعبه اول و دیدن لازانیا، روی لبم لبخند نشست
- میدونستم خوشحالت میکنه

برگشتم سمتش
- مرسی واقعا
- قابل شما رو نداره
به سمتش رفتم و بغلش کردم
- مرسی که کنارمی

دستاش دورم حلقه شدن
- مرسی که شدی زندگیم...
کمی تو اون حالت موندیم و از هم جدا شدیم.
باهم مشغول چیدن غذاها شدیم.

یکم بعد دیانا اینا اومدن...
با شنیدن خبر با خوشحالی بغلم کرد
- وای من فداتون بشم اخه
- انگاری خیلی خوشحالی که قراره فو#ش بخوری

دیانا در جواب حرف ویهان پشت چشم نازک کرد
- جرعت دارن که البته به باباشون میرن
شوهر دیانا که برعکس خودش مرد آرومی بود تبریک گفت...

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/03/26 11:08

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_546

همه نشستیم که متوجه نبود دو قلو ها شدم
- دوقلو ها کجان؟
شوهر دیانا جواب داد
- خونه مادرم
- عه چرا نیاوردین اینجا؟

دیانا پشت چشمی نازک کرد
- دیوونه شدم مگه؟ در عرض دو ثانیه یه کاری با خونت میکنن که انگار بمب ترکیده
ابروهام بالا پرید
- واقعا؟

سر تکون داد
- بله...به داییشون رفتن
با این حرفش خندیدم
- ویهان؟
- مگه دایی دیگه‌ای دارن؟

متعجب پرسیدم
- ویهان شلوغ بوده مگه؟
با دست روی پاش
- وای نگم برات...اصلا یه کارایی میکرد
- دیگه داری دروغ میگی

دیانا با حالت تهاجمی برگشت سمت ویهان
- چه دروغی؟ مدرک دارم
- چه مدرکی اونوقت؟
- هنوز مامان کلیپ های بچگیات رو داره

ابروهام بالا پریدن
- واقعا؟
سر تکون داد
- آره عزیزم...وایسا فردا از مامان میگیرم میفرستم برات

خندیدم و بلند شدم
- حتما بفرست

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/03/27 10:31

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_547

رفتم آشپزخونه و مشغول چیدن میز شدم که دیانا اومد...
- خودت پختی؟

ابرو بالا انداختم
- نه وقت نکردم
- چرا؟ دیر بیدار میشی مگه؟!
- نه، مطب بودیم

صورتش جدی شد
- مطب چرا؟
- بخاطر بچه
- همه چی اوکیه؟

بغ کرده گفتم
- نمی‌دونم دیانا
- یعنی چی؟ پس چرا رفتین دکتر
- خب دکتر گفت که...گفت بچه هنوز قلب نداره

اخم هاش تو هم رفت
یه لحظه احساس کردم جنس مونث ویهان روبه‌رومه.
- مگه چند وقتشه؟
- سه هفته

ابروهاش بالا پرید
- سه هفته؟
- آره
خندید
- این که عادیه بابا

متعجب پرسیدم
- واقعا؟
- آره عزیزم...هنوز مونده
- دکتر هم گفت
- پس دیگه نگران چی هستی؟

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •──

1403/03/29 10:16

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_548

شونه بالا انداختم
- نمیدونم
- عادیه...مادر بودن پر از نگرانیه
لبخندی زدم که ویهان اینا هم اومدن.

با دیدنم که میخندیدم چشمکی زد
- دیانا خانوم چی گفتی به عیال ما که نیشش بازه
- چیزای خوب خوب
- مثلا چی؟

دیانا شیطون پشت میز نشست
- مناسب آقایون نیست
- عه اینطوریاس؟
- بله همینطوریاس

ویهان خندید
- دیوونه خودمی
- عه الان این تعریف بود یا تخریب؟
- تو واسه اینکه دلت نشکنه فکر کن تعریف بود

بقیه ناهار تو سکوت طی شد.
ویهان هواسش بود که چی میخورم و چقدر میخورم...
این حساسیت هاش هم شیرین بودن هم اذیت کننده.


بعد ناهار همه رفتیم تو سالن نشستیم...
دیانا کنارم نشست
- میگما
- جون؟
- به مامانم اینا بگم؟

نگاهی بهش انداختم
- بگو
- ناراحت نمیشی؟
- نه...چرا ناراحت بشم؟


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/03/29 10:16