#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_509
چشام دیگه تحمل بی خوابی رو نداشتن که بلند شدم...
برق هارو خاموش کردم و اومدم برم اتاق که همون موقع صدای ماشین ویهان اومد.
سریع از پنجره چک کردم
آره خودش بود
پوزخندی زدم
- چه عجب بالاخره آقا تشریف فرما شدن.
سریع از کنار پنجره کنار اومدم و وارد اتاق شدم.
نمیخواستم فکر کنه این همه ساعت رو منتظرش موندم.
روی تخت خوابیدم و خودمو زدم به خواب...
کمی بعد در اتاق باز شد.
صدای قدم هاش اومد...
از روی خش خش میشه فهمید دارع لباسشو عوض میکنه.
با تکون خوردن تخت متوجه حضورش کنارم شدم.
مثل هرشب رفتارش خوب نبود...
ناخواسته بغض توی گلوم نشست و اشک هایی که کل روز جلوشون گرفته بودم سرازیر شدن.
چته حوریا؟ به خودت بیا دختر
تو روزای سخت تر از این رو هم گذروندی.
چشامو محکم بهم فشردم تا از سرازیر شدن اشک هام جلوگیری کنم.
من میفهمم داری چکار میکنی ویهان...
میفهمم و اگه اون چیزی که ازش میترسم باشه؛
ازت نمیگذرم.
شاید بهتر بود فردا با نازی حرف بزنم...
درسته نباید از زندگی خصوصی خودم به کسی بگم ولی نمیتونم...
نمیتونم دست رو دست بزارم تا زندگیم خراب شه.
با همون بغض توی گلوم چشام گرم شد و خوابم برد.
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───
1403/03/08 10:56