The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

مامان آرین

78 عضو

باقی شب مینویسم

1403/02/13 21:04

پارت 23
من اکثرا گاهی میرفتم خونه خواهرم و چند روزی میموندم
دختر کوچیکش سال 97 به دنیا اومد و بعد اون یکم میونه منو خواهرم بهتر شد ولی نه کامل
اینا یه همسایه دیوار به دیوار داشتن که خیلی خوب بود
شوهر خواهرم برای همدان هست عید 98 ما رفتیم همدان
😒که محمد قرار بود بیاد و نیومد و تمام اون چند روز مامانم زهرمارمون کرد
اسم همسایه خواهرم بهاره بود خیلی زن خوبی بود و خونه مادرش همدان بود ما رفتیم اونجام
عید تموم شد
تو اون ساختمون تو طبقه خواهرم 4تا واحد بود یکی بهاره بودو یکی بغل خونه خواهرم اسم زنه اعظم بود
اعظم هربار منو میدید از خانواده شوهرش و خودش و برادر شوهرش حرف میزد
روبه رو خونه آبجیم پارک بود اکثرا شب میرفتیم اونجا یبار رفتیم مادرشوهر و خواهرشوهر اعظم اومدن
وای زنه هی گفت از عروسش و پسرش آخه به من چه بشر جز به جز زندگی و طلاق اینو ریخت وسط
اومدیم بالا و آبجیم گفت این چرا اینجور کرد گفتم والا نمیدونم فازش چی بود مغزم رفت از تعریف هاشون
هر وقت من اونجا بودم اکثر خرید هارو میرفتم
یبار رفتیم سنگک گرفتیم اومدیم جلو ساختمون یه پسره بود من اصلا نگاه نکردم 😐دختر آبجیم سلام داد
اومدیم منم کلی دعواش کردم که چرا به کسی که نمیشناسی سلام دادی
آبجیم گفت برادرشوهر بهاره هست
میونه خواهرم با بهاره خیلی خوب بود یسره خونه هم بودن حتی گاهی شام و ناهار
چند روز بعد من رفتم خونمون
هفته بعدش آبجیم اومد گفت بهاره میگ برادرشوهر ابجیت دیده خوشش اومده
اسمش ابوالفضل بود
داداشش هم گفته اول خودتو جمع جور کن بعد بریم
دیگ بهاره از من برا اون خبر می‌برد
آبجیم از اون به من .

1403/02/13 23:44

پارت 24
باز امید اومده بود به زندگیم من همش منتظر بودم آبجیم بیاد خونمون تا خبری بیاره
یبار که من اونجا بودم بهاره زنگ زد که بیاید خونه مادرشوهرم ما داریم رب درست میکنیم و ماهم رفتیم مادرشوهرش نبود چون میرفت سرکار
بهاره بود و خواهرشوهرش
ما رفتیم گفتن قابلمه بزرگ مامان من یه قابلمه بزرگ نذری داشت آبجیم گفت بهاره زنگ زد شوهرش بره از خونمون بیاره😃که ابوالفضل میگ نه بزارید من میرم میارم که فاطمه رو ببینم بهاره رو بست به زنگ که من میارم
خلاصه این قابلمه رو آورد و موند خونه 😂
نمی‌دونست چیکار کنه هی به پسر خواهرش میگفت میومد اونم ببینه ما تو چه حالیم و میرفت به اون میگفت
بهاره و آبجیم از خنده ترکیدن به کار این بشر
خانواده ابوالفضل خونگرم بودن خیلی
اون زمان خواهر من تصمیم گرفت خونشون بفروشن و زمین بخرن و بسازن
و بخاطر کار ها اداری و فروش و جواز من میرفتم اونجا بچه ها تنها نمونن
چند سری خواهر ابوالفضل و بهار اومدن خونه خواهرم .یشب ابوالفضل و داداش و بهاره و مادرش اومدن خونه خواهرم
برای اولین بار ما این همه بهم نزدیگ بودیم
هی زیر زیرکی نگا می‌کرد و من تا میومدم نگاهش کنم میدیم مامانش زل زدم بهم 😑خیره میشدم به زمین
اون شب خیلی خوب بود یهو اینارو فاز بازی گرفت و اومدن منچ بازی کردن
😏که ابوالفضل منو از بازی حذف کرد
😂با یه ببخشید شوتم کرد بیرون
چند روزی گذشت و ابوالفضل یسره خونه بهاره بود تا روزی ما تو راه پله هم شده همو ببینیم😅
چند وقتی گذشت بهاره گفت به فاطمه بگو بهش پیام بده دو دل بودم اما دل زدم بع دریا
پیام دادم و گفت شما گفتم فاطمه
گفت واقعا خودتی چقدر خوشحال بود 😔چقدر دل تنگ اون شادی خودمم
جوری که تا ساعت 2شب نخوابید هرچی گفتم برو بخواب گوش نداد میگفت نه فقط حرف بزن 😂
فرداش منتظر موندم تا از سرکار بیاد و از بالکن نگاش میکردم
ساعت 6 اومد و پیام داد
چقدر حرف زدیم راجب آینده خواسته هامون 🥺خواهرم میگفت هیچ وقت اینجور خندیدنت ندیدم کاش همیشه بخندی
ولی روزگار با خنده من مشکل داره
فرداش هرچی موندم خبر نشد
پیام دادم ابوالفضل گفت راستش نمیخوام وابسته بشیم نمیدونم تو بخاطر من زندگیت خراب نکن موقعیت هات از دست نده

1403/02/14 01:34

پارت 25
دنیا دوباره آوار شد رو سرم
میگفت من دوست دارم اما فعلا دورا دور من شرایط ندارم و فلان
من فقط گریه میکردم
بهاره باهاش حرف زد گفت میترسم روزی بگه بخاطر تو من زندگیم آیندم خراب کردم و اینا
بعد اون خواهر من ماشینشون فروختن و جای کار واجب بود ابوالفضل میبردشون یا با شوهرش میومدن دنبالش
دوبار ما رفتیم بیرون با بهاره و ابوالفضل اومد دنبالمون از اینه نگا می‌کرد
از هم کم بیش خبر داشتیم
یشب من خواب دیدم که داداش ابوالفضل میگ به فاطمه بگید ابوالفضل نمیشه تموم شد وای من وحشت زده از خواب پاشدم و به خواهرم گفتم
چند روز گذشت و من هربار خواهرم میومد خونمون منتظر حرفی از ابوالفضل بودم
گفت فاطمه بهاره میگ همه راضی هستن بجز مادرشوهرم
اونم چرا میگ چون ما باید هم شهری بگیریم و نمیشه از غریبه باشه😐
میگفت هرچی ما میگیم گوش نمیکنه و ابوالفضل کلی داد بیداد کرده مامانش قبول نکرده
گذشت و خواهر من خونشون ساختن و جابه جا شدن
اون زمان من یه دوست داشتم بنام پریا تازه اومده بودن و خوب بودیم باهم
اکثرا غروبا میشستیم جلو در و کلی حرف می‌شنیدم سر این از داداشم روبه رو یه مطب بود دکترش اصلا دکتر سالمی نبود
دیدیم یه زنه هست و یه بچه جیغ میزد بچه بشدت لاغر 🥺
دختر خواهرمم خونه ما بود گفتم میخوای بیارش اینجا بازی کنن اینم بچش آورد
اسمش افسانه بود و خیلی خونگرم و خوب بود جوری که تو اولین بار کل زندگیش برا ما گفت
دومین ازدواجش هست و از ازدواج اول یه دختر داره که پیش پدرشه و این شوهرش پسر بوده و 3 ماه بعد طلاق ازدواج کردن
خلاصه باز ورق زندگی من وحشتناک برگشت
اون خونه که ما بودیم 20 سال به بالا بود بودیم توش
انگار زمانی که خواستن خونه رو بخرن داییم میاد یه مقدار که کم داشتن و میده و خونه میخوره بنام مامانم
مامانم از ترس پسر عمو ها بابام و سادگی بابام سند میده داییم نگه داره
که سند بکل غیب شد هربار ما سند خواستیم دایی پیچوند گفت میارم
مامانم گفت میخوام خونه رو بفروشم
خب خونه ما کوچیک بود مامانم در اصل همون سال کلی خرج کرد تمیز تمیزش کرد جوری عشق میکردی با خونه بعد چندین سال اعذاب اونم
من همونجا ها کشتیم و خونه پیدا کنیم سخت بود
راستی تو اون سال ها مامانم انگار اون قرض داییم میده و داییم برمیگردونه میگ نمیخوام برا خودتون
چندباری عمو مامانم اومد گفت حواست باشه خونه بنام فلانی مامانم گفت نه بنام منه خودم دیدم .ما از زمان بنام خوردن دیگ سندی ندیدیم
خلاصه ما خونه رو فروختیم اون زمان 170تومن .روزی اومدن بزنن بنام داییم زد زیر همه چی گفت نصف نصف میشه چون خونه بنام

1403/02/14 10:56

پارت 26
منع😐
همه شوکه موندیم گفتیم مامانم میگفتی بنام تو که خیلی دعوا و بحث شد متاسفانه سر حماقت خانوادم دهنمون بسته بود هیچ مدرک نبود مامانم گشت تا اون بنگاهی پیدا کنه متاسفانه فوت شده بود 😔
جابه جا از اون خونه اعذاب آور بود بدترین بدترین ضربه بود برام
و ما مجبور بودیم سکوت کنیم داییم اومد خونمون و با بنگاهی
بنگاهی سند که دید به قرآن گفت آقای فلانی اون زمان سند ها اینجور نبود که چرا مال تو این مدلیه
داییم گفت نه اینجور بود مامانم گفت اون سند که من دیدم این نبود
بدجور کلاه رفت سرمون اونم چی از خودت
😔روزا یادم میاد اونجا مامانم پابه پا بنا کار میکرد بخاطر خونش طلا پول هرکار میکرد و کرد اون خونه بشه خونه شب و روزم گریه بود نمیتونستم دل بکنم واقعا طاقت نداشتم دیگ حس بدی بود و هیچ کاری نمیشد کنم
داییم اومد و 80تومن به ما داد و 80 خودش برداشت من آبجیم گریه میکردیم
مامانم از ترس به داداشم و شوهر خواهرم نگفت که چی شده
ما گریه میکردیم دایی با پرویی تمام گفت چرا گریه میکنید مگ من مردم 😔
به مامانم گفت ارث پدرت بده بهم خونه رو بدم مامانم گفت نه گفت پس شریک بخرم مامانم گفت نه نمیخوام دیگ
من گریه میکردم خدا چرا اخه با 80 مامان من چه خونه باید میخرید آخ خدا میگفتم چی بگیم داییم پولمون کشید بالا
😔یاد زحمت های مامانم که میوفتم میگم خیر نبینی من که نمیگذرم ازت
حالم داغون بود سر قضیه خونه و میرفتم تولیدی کیف با دوستم پریا
تو اون زمان آبجیم گفت ابوالفضل مامانش به زور داره میبره خواستگاری برادر زادش
خلاصه جنگ و مادرش گفته نیای خودمو میکشم و مامانش افتاده تو لج که باید بگیرید وای دیگ توان نداشتم 🙂با این چجور کنار میومدم خدا میگفتم چرا
تو اون زمان افسانه بهم پیشنهاد داد که با دوست شوهرش آشنا بشم
من تو شوک حرفا خواهرم بودم و گفت که امشب میرن خواستگاری🥺وای باورم نمیشد جوری کع من کارم بع سرم کشید
از طرفی خونمون از طرفی ابوالفضل
میگفتن ابوالفضل همه جوره پسش زده ولی دختره دوستش داره
خواستگاری رفتن و دختره همه چی انداخته بود رو ابوالفضل مامانش انگار رو هوا بود اما ابوالفضل آدم شوخی بود خیلی داغون بود جوری همه اطرافیان میفهمیدن چیزیش شده
من پیام دادم و التماس کردم بهم بزن اون میگفت مامانم حکم بابام داره و نمیتونم

1403/02/14 18:36

پارت 27
خیلی تلاش کردم قانعش کنم قرار گزاشتن که برن آزمایش بدن چون فامیل بودن آزمایش ژنتیکی باید بدن
بهاره میگفت دختره میشست کتار ابوالفضل و اون جابه جا میشد خیلی بد جواب دختره رو نمیداد و بهش گفته بود منو یکی دیگ رو میخوام
یبار که سرکار بودم وحشتناک سرگیجه داشتم خیلی بد
گفتم میرم خونه رفتم لباس بپوشم تمام توانم رفت از بدنم
حتی نمیتونستم بگم حالم بده کمک
چند دقیقه گذشت نه میتونستم پاشم نه حرف بزنم
آخر دوستم اومد دید افتادم زمین کمکم کرد بردتم خونمون
قضیه خونه از طرفی ابوالفضل نمیدونم چیکار کنم چجور هضم کنم
جواب آزمایش ژنتیکی 40 روز طول می‌کشید 😔روزا بدی بود خدا خدا میکردم که بهم نخوره
ابوالفضل میگفت برم پول بدم که منفی بزنن خیلی راها رفت اما قبول نکرده بودن گفت دیگ قسمت من خیلی تلاش کردم گفتم نکن به خدا سخته یجا باشی فکرت جا دیگ گفت نمیتونم فاطمه من بهم بزنم کل خاندان بهم میریزه
تو این زمان این افسانه خیلی صمیمی شدیم همه چی زندگیش گفت و دوست شوهرش پیشنهاد داد بهم
پریا ناراحت شد که چرا به من گفت و اون نه منم گفتم نه فعلا نمیتونم شرایط دوستی ندارم
اون زمان با کسی بودیم میگفت بریم بیرون فلان کنیم من نمیتونستم گفتم نه بیخیال بشو
یبار سرکار بودم زنگ زدم مامانم گفت بابات آوردم بیمارستان 😳گفتم بابا دروغه
چون بابا من تو عمرم سر جمع دوبار دکتر بره گفت جدی میگم به قرآن و بستری کردن دلم ریخت 🙂میگفتم چیزیش بشه چی
خدا خیر نده به داییم
بابام قندش به 600 رسیده بود هنوزم نمیتونم باورش کنم چرا چون بابام آدم بشدت سالم بود
و خونه چنان فشار آورد که اینجور زد بیرون بابام یک هفته بستری شد و بشدت لاغر شد
یچیزی یادم رفت بگم سال 92.91 بود بابام سرکار دستش دستگاه برد خیلی بد بود انگشت شصت بود همه گفتن قطع کن ولی بابام لج کرد دوسال موند خونه و تحت درمان دکتر کردش موش آزمایشگاهی
در آخر بکل اون دست ناقص شد چندین بار عمل کرد و ج نداد
بابام مجبور شد رضایت بده تا حداقل تا وقتی باز نشسته بشه بمونه همونجا چون جایی قبولش نمیکردن
بابام قند گرفت محمد دیونه تر شد و من همه اینارو از چشم داییم میدیدم
و باز سکوت ها مامانم

1403/02/14 21:48

پارت 28
دیگ گفتم ابوالفضل تموم شد 40 روز باید منتظر میموندن تو اون 40 روز همه جوره ابوالفضل بحث میکردن که بیخیال بشه
چند روز گذشته بود و من از دست ابوالفضل حرصی بودم
افسانه باز دوست شوهرش گفت و منم گفتم باشه امتحانی قصد ازدواج ندارم باهاش فقط از لج ابوالفضل 🙂
افسانه گفت پسر خیلی خوبیه و قصدش ازدواجه
فرداش افسانه عکس پسره رو آورد
من با پریا دوستم بودیم و پریا گفت وای ول کن باور میکنید من حتی عکسشم خوب ندیدم
تمام ذهنم شد ابوالفضل به خودش بیارم
9مرداد سال 99 برای اولین بار بهم پیام دادیم اسمش آرمین بود
هر روز پیام میداد یسره و پشت سر هم 😕آخ من کلافه میشدم
اون زمان ما بابد مهر خونه رو خالی میکردیم
زمانی که بابام بیمارستان بود مامانم هرچی پس انداز طلا داشتیم داد و طرف مامان بزرگم اینا خونه خریدیم
خلاصه صحبت منو آرمین شروع شد و همش گیر بود که چرا هیچ برنامه مجازی وصل نمیکنی منم نمیشد بگم داداشم نمیزاره میگفتم دوست ندارم همین خوبه
جوری بود که صبح من پامیشدم پیام داشتم ازش و تا شب
یهو یشب گفتم من نمیتونم و شرایطم اوکی نیست تموم میکنم 🤕نمیدونم چی شد که یهو اینو گفتم
گوشی گذاشتم رو بی صدا و تا صبح
دیدم کلی پیام کلی زنگ چرا اینجور میکنی و نکن یه فرصت بده
انگار گاهی داشتم تمام عقده هام سر آرمین خالی کنم
آرمین ساکن شمال بود و به گفته خودش کار خرید فروش ماشین داشت و با ابوذر دوست های صمیمی بود و از بچگی باهام بودن
چند روزی حرف زدیم و آرمین قرار شد یه روز بیاد خونه ابوذر و ما همو ببینیم
یادم نیست چندم بود اما اولین روز محرم بود دقیقا
مامان من اون روز رفت ختم و خونه افسانه تو کوچه ما بود دقیقا
من رفتم خونه ابوذر و آرمین هم اومد تهران
من بشدت استرس داشتم خیلی زیاد
ابوذر آدم بشدت راحتی و زن مرد نمیشناسه
من رفتم خونه افسانه و ابوذر و آرمین نبودن
همین جور باهم حرف زدیم و اومدن
من فقط سلام دادم و تمام
زود رفتم آشپز خونه .افسانه بزور شربت داد بهم ببرم 🤕من شربت تعارف کردم و نشستم یه گوشه
دیگ ابوذر و آرمین یسره شمالی حرف میزدن و اینا ابوذر هم تعریف تعریف از آرمین
من به جان پسرم حتی نگاهشم نمیکردم نمیدونم چرا واقعا
آرمین دماغش تو کشتی شکسته بود و واقعا داغون بود😅
ما دوتایی رفتیم حیاط که حرف بزنیم

1403/02/14 22:03

پارت 29
آرمین گفت لیسانس شیمی داره و نمیدونم من باخانواده کاری ندارم و فلان حرفای که همه دختر پسرا میزنن که من اهل دود نیستم نه سیگار نه قلیون نه مشروب و تو شمال زندگی میکنم وتعریف از خودش و من با فاصله بودم ازش و هیج نگاهش نمیکردم
دیگ افسانه 5 باید میرفت مطب و ما دوتایی رفتیم مامانم نیومد بود از ختم
تا 6 موندیم و افسانه گفت بریم بیرون 4تایی
آرمین با یه پرشیا مشکی اومده بود
رفتیم ولی چه رفتنی😅چندتا خیابون اونطرف تر سوار شدیم و من هیچی لب نزدم از استرس و ترس
رفتیم اول یه مغازه انگشتر فروشی😐😂الآن نمیدونم فازمون چی بود که رفتیم
این فروشنده اومد انگشتر بده به من یه کم خورد به دستم فقط انگشتمون .که بعد آرمین ازش گرفت و داد بهم من اصلا محلش نمیدادم حتی باهاش حرفم نمیزدم 😑
بعدش رفتیم بستنی بخوریم آرمین برا همه بستنی خرید و برا خودش ابوذر بزرگ گرفت
😐ریلکس لم داد و خورد همه رو ولی من لب نزدم از استرس
اونجا هنگ کردم تو خوردن اینا
دیگ برگشتیم و من رفتم خونه و آرمین رفت خونه ابوذر و شب موند تا فرداش بره شمال
اون زمان خیلی بد بود من هیچ جوره با جابه جا شدن خونمون کنار نمیومدم میگفتم برید اونجا من میمیرم حالا ببینید
خونه ای که گرفته بودن خیلی داغون بود
ما مجبور شدیم تعمیر کنیم
طبق معمول مامانم همه کارا رو با داداشش می‌کرد
و نمیزاشت به داییم که پولمون برده چیزی بگیم
من از صبح بیدار میشدم با آرمین حرف میزدم تا خود شب
جوری که نگم
با آرمین انگار من تخلیه میشدم حرفا که نمیتونستم بگم ذهنم تمام آروم میشد وقتی حرف میزدم که وابسته حرف زدنه شدم
ما اسباب کشی کردیم
وای حالم داغون بود نشسته بودم وسط خونه زار میزدم 😔میگفتم من اینجارو نمیخوام چرا اومدین
خالم اومد خونمون و من گفتم الهی ذلیل بشه اون داییم که اینکار کرد و خالم دعوا با من که چرا اینجور میگی
دایی هامم اومدن و من برج زهرمار بودم اعصبی بودم از همشون از مامانم
طبق معمول رفتم اتاق یه گوشه با آرمین حرف زدن
گفتم داییم اینجور کرده
اونم گفت داداشش باارمین چندسال شریک کار میکنن و بعد که کاره میگیره اینو ول میکنه و میگفت چند ساله حرف نمی‌زنیم
گاهی حرف میزد که تو دعواهامون همه قانع کنیم خیلی حرفا خیلی که من میگفتم این چه خوبه
تو این محله که ما اومدیم مامان بزرگم و دوتا داییم و یه خالم هستن
که من با زن دایی اخریم خوب بودم درد دل میکردم همیشه
و اینکه آرمین میگفت هرجا که میری بهم بگو 🥲منم میگفتم میرم خونه خالم میرم آرایشگاه میرم خونه داییم تک به تک هرجا که میرفتم میگفتم
میگفتم چقدر روم حساسه که تو

1403/02/14 23:24

پارت 30
فکر همه چی من هست
یبار گفتم با زن داییم میرم آرایشگاه
بعد زمانی که میگفتم با فلانی حالا خالم زن داییم آمار طرف کامل می‌گرفت
من با زن داییم رفتم آرایشگاه و نفهمیدم چی شد و سر چی بحث کردیم و گفتم عوضی 😐این منو فوش داد و بلاک
وای من موندم که چرا این حرکت چیه
من آرمین دوست نداشتم ولی بشدت وابسته حرف زدن باهاش بودم خیلی زیاد
تنها چیزی که باعث شد من تحمل کنم جابه جا خونه رو آرمین بود و حرف زدن باهاش
خلاصه اومدم گفتم افسانه اینجور شده
افسانه به ابوذر میگه و ابوذر به آرمین
باعث آشتی ما شدن🥲که لعنت به من فقط
آرمین بعد اون یاد گرفت چیزی میخواست و میگفتم نه این حرکت میزد و من به افسانه میگفتم و آشتیچندماهی به این روال می‌گذشت و گاهی آرمین میگفت عکس بده و من تل وصل میکردم و عکس میدادم تمام عکس های که محجبه بودم میدادم
یبار گفت داداشم اینا خونمون و یهو عکس خانوادش سر شام داد 😂
آخ همه چاق قیافه هاشون دیدنی بود
آرمین دوتا داداش داشت
بزرگه اسمش ایمان بود که زنش اون زمان حامله بود و دومی اسمش حسین بود که آرمین باهاش قهر بود
و یه خواهر داشت که اسمش سمیرا بود و بشدت چاق
چند شب بعدش به آرمین گفتم عکس خواهرت بدع هنوزم یادمه تا دیدم گفتم وای از اون دختراس ابجیت آدم میترسه ازش
خواهرش ازدواج کرده بود و یه دختر داشت
آرمین گفت نه خوبه و فلان
من اون روز خونه مامان بزرگم بود و داشتیم فرش میشستیم
گفت چیکار میکنی گفتم اینجور فرش میشورن گیر داد که عکس یهویی بده گفتم نه نمیشه فلان یه بحث سر اون کرد
چند هفته بعد گفت لوکیشن خونتون بده من بیام ببینمت از دور هرچی من گفتم نه قبول نکرد و آخر من لوکیشن دادم
روزا می‌گذشت و جواب آزمایش ابوالفضل اینا اومده بود و در کمال تعجب منفی بود😍گفته بودن اگر ازدواج کنید بچه هاتون ناقص میشن بهترین خبر ممکن بود
منم گفتم پس با آرمین بهم میزنم
ارمین به من گفته بود متولد 72 هست که یهو بعد چند ماه گفت که نه دروغ گفتم و متولد 70 هستم
بهترین بهونه بود برام منم پیام دادم که دیگ نمیخوام ادامه بدم و شرایط من اوکی نیست تموم کنیم و تو چرا دروغ گفتی بهم و کلا جواب ندادم منو بست به زنگ پیام پشت سر هم

1403/02/15 16:16

پارت 31
منم جواب نمیدادم دو روز ساکت بود من گفتم خداشکر تموم شد سر ظهر بود من رفتم با مامانم بیرون و برگشتنی یه ماشین بوق زد و اهمیت ندادم و راهمو اومدم
رسیدیم خونه تازه نشسته بودم دیدم پیام اومد که من جلودرتونم بیا بیرون 😐
گفتم چرت میگه بابا بعد گفت الآن بوق میزنم باور کن سریع صدای بوق اومد😐رسما *** به خودم نمیدونستم که چیکار کنم الآن جواب دادم که چرا اومدی گفت ج پیاممو چرا ندادی اونی کع دنبالت بود و بوق زد من بودم 😕
گقتم جواب میدم به خدا برو نمون اونجا
با کلی خواهش و التماس قبول کرد بره و من باید ج میدادم وگرنه میومد درمون میزد
خلاصه ما باز آشتی کردیم من از رو اجبار
و همین دیگ شد عادت یهو میگفت تهرانم
یا دیدمت فلان جا با این مانتو و من میموندم
یبار افتاذع بود دنبالمون و ما رفتیم خونه مامان بزرگم
تمام دایی هام خاله هام بودن پیام داد که جلو درم بیا ببینمت من 4تا خاله دارم 5تا دایی
موندم چه غلطی کنم به زن داییم گفتم اینجوربه گفت بیا بریم جلو در باهم ببین
همون لحظه خاله بزرگم پاشد بره خونش
همه پاشدن که راه بندازن و ماهم رفتیم
روبه رو خونه مامان بزرگم یه *** مارکت بود و آرمین اونجا بود و با داییم احوال پرسی کردن😳من تا مرز سکته رفتم
دیگ اومدیم داخل و آرمین رفت
گفتم چرا با داییم حرف زدی گفت داییت بود واقعا بهم گفت چرا تو سرما بستنی میخوری 😅روزا پر استرسی بود
من درگیری هام با داداشم و مامانم بود و داداشم ما اسباب کشی کردنی زد تلوزیون شکوند اونم چند ماهی بود خریده بودیم 😔من یسره وابسته تلوزیون بودم کلا از وقتی اومده بودیم اینجا درگیری هامون بیشتر شده بود و همش گریه میکردم به زن داییم میگفتم
اونم میگفت اومد خواستگاری برو چرا میمونی راحت میشی
بابام گفته بود درست نمیکنم اینبار تا داداشم درست کنه تو وضعیت مسخره ای بودم

1403/02/15 16:18

پارت 32
و اون زمان منو آرمین همچنان دعوا و بحث هایی داشتیم آرمین آمار کل زندگی منو داشت
گفت که میخوام دماغمو عمل کنم پیش خانواده تو خیلی بده
منم میگفتم نه مهم نیست برام من فقط دنبال این بودم با خواستگاری آرمین ابوالفضل بترسه و بتونه جلو مادرش بمونه
خیلی دکترا رفت واینا بعد چند هفته گفت من امروز عمل میکنم 😐
گفتم باشه از اتاق عمل خارج شدی بگو ساعت 2 وقت عملش بود و تا 7 غروب گفت که من اومدم و حالم خوبه کم کم صحبت هاش بعد عمل جدی بود
همش میگفت میترسم بیاید تحقیق بد بگن و خانوادت قبول نکنه
چون داداش وسطی آرمین با خانواده زنش دعوا کردن و تمام اونا همسایه اینان
بعد مامان ارمین زنگ زد با مامانم حرف زد که پسرم دخترت میخواد و افسانه کلی تعزیف که خاله من پسره رو تضمین میکنم یبار گیر داد که باید هرجور شده خونه ابوذر ببینمت هرچی من گفتم نه و اینا قبول نکرد که نکرد یادمه 3.4 روزی ما دعوا کردیم همش آخر افسانه زنگ زد مامانم که برا پسرم تولد گرفتم فاطمه بیاد
مامانم هم با کلی خواهش و التماس قبول کرد
تولد آرمین 10.10‌‌.1370بود من گفتم تولد بگیرم یه کیک خریدم و رفتم خونه ابوذر اونم تنها نه
مامانم اومد اون رفت خونه همسایمون و من رفتم خونه ابوذر
قبل این دیدارمون آرمین میگفت ذهن من راجب دخترا تهران خرابه من از کجا بدونم تو سالمی 😐یه دعوا بزرگ شد
حرفش برام زور بود گفتم بهت ثابت میکنم
میریم دکتر زنان که بگه من سالمم
آرمین گفت اگر بگه سالم نیستی من همونجا میرم .منم گفتم اگر گفت سالمم منم بکل کنارت میزارم بریم
رسما افتادم تو لج که باید ثابت میکردم
من لج کنم دیک ول نمیکنم .
خلاصه من رفتم پیش افسانه و آرمین اومد حتی آدرس دکتر زنان دادم که بره ببینه هستن یانه ساعت 11 بود گفتم بریم دیگ گفت میریم حالا بمون 😐شد 12 گفتم بریم چته باز مشغول حرف زدن با افسانه شد و ساعت شد 1 گفتم این کارا چیه میکنی بریم دکتر تا 2نیم 3هست
گفت بزار تنهایی یکم حرف بزنیم بریم به قرآن بهت دستم نمیزنم .
به افسانه پول داد که برو برا پسرت گیتار بخر ما یکم حرف بزنیم من هرچی به افسانه چشم ابرو اومدم این 😐کور بود انگار
و شدو افسانه و پسرش رفتن و من آرمین موندیم
من با فاصله زیاد نشسته بودم و استرس داشتم حتی شالم درنیاوردم
گفتم زود باش حرفت بزن بریم .گفت من همه جوره میخوامت ولی میترسم خانوادت مخالفت کنن منم گفتم حل میشه باقی بگو
پاشد اومد کنارم گفت چرا اینجور با فاصله نشستی .گفتم راحتم ‌بعد شالمو درآورد منم داد زدم که چیکار میکنی گفت هیچی به خدا راحت باش دیگ 😔

1403/02/15 16:36

پارت 33
از اینجا به بعد تعریف کردنش برام خیلی سخته فقط قضاوت نکنید 🌹
از ترس نمیدونستم چیکار کنم گفتم توروقران کاری نکن بریم دکتر من نشون بدم که سالمم
گفت میرم نگران نباش
دستش زد رو سینم گفت این چیه
دیگ منو کشوند طرف خودش
من پاهامو سفت کردم میگفتم نکن تورخدا
به زور شلوارمو درآورد
من فقط میگفتم نکن تورخدا هرچی قسم که بلد بودم هرکار کردم که در برم اما مگ میشد زور منه لاغر کجا و اون کجا
گفت تکون نخور میخوام ببینم سالمی یانه
تو لج بندازی منو میزنم 😔من گریه میکردم میگفتم به قرآن سالمم
ولی اون چشمش بسته بود و گوشاش کرد
من اززخدا میخوام اون لحظه به سر هیچ دختری نیاره وقتی میشنیدم میگفتم مگ میشه فرار نکنه ولی دیدم بعله میشه
آرمین هرچی زور میزد که بکنه داخل نمیشد از طرفی تکون خوردن های من خیلی بدترش کرده بود
اول یکم داخل کرد من فقط جیغ میزدم و گریه میکردم میگفتم بدبختم نکن جان عزیزت قسم
🙂ولی محلم نمیداد
دیگ یهو درد وحشتناک گرفت و من فقط جیغ زدم دهنمو گرفت دیگ هیچی یادم نمیاد
از روم پاشد دیدم پاهاش خون 😔گفتم وای بدبختم کردی زار میزدم به حال خودم تمام دنیام رفت خیلی وضعیت بدیه با گریه مینویسم پاشد خودشو پاک کرد
گفت برا به دست اوردنت اینکار کردم مطمعنم مال خودمی من فقط گریه میکردم و میگفتم نمیبخشمت
آرمین زنگ زد افسانه اومد
گفت به کسی نگی ها
من درد وحشتناکی داشتم به زور نشستم افسانه اومد گفت چرا حالت اینجوره گفتم هیچی نیست بغضم خفم می‌کرد
آرمین رفت حیاط گفت دراز بکشم میام
گفتم افسانه چرا رفتی من بدبخت شدم
افسانه باورش نمیشد گفتم برو خون ببین رو فرش آشپز خونت 😔رفت دید و اومد گفت فاطمه صدات درنیار عادی رفتار کن بزار بیاد خواستگاری ننداز تو لج رفتی خونه زود برو حموم
دیگ من به زور و اجبار نشسته بود و لبخند میزدم آرمین ناهار گرفت خوردن و کیک بریدن من حتی از کیک هم نخوردم گفتم دیگ میرم
آرمین تا دم در اومد گفت خیالت راحت دیگ مال خودمی سرمم بره ولت نمیکنم تو ناموس من شدی 😔من تا حرف میزدم بغض می‌گرفت منو گفتم نمیدونی چی بسرم اومد گفت من فکر میکردم که سالم نیستی خب گفتم این راهش نبود گفتم بریم دکتر
همون جلو در آرمین سلفی گرفت قیافه من ترکید داغون خودش هم با لب خندون 😪هنوزم اون عکس داره

1403/02/15 17:00

پارت 34
من رفتم خونه اون موقع دوستام میگفتن دختری که زن میشه از صورتش اطرافیان میفهمن
آخ که من چقدر استرس داشتم چقدر گریه میکردم و جواب آرمین بزور میدادم
فقط از خدا میخوام سر هیچ دختری نیاره نمیدونی چیکار کنی و تمام دنبات ریخته تو سرت
من خونریزی داشتم یکم از لک بینی بیشتر بود و گفتم بخاطر پرده هست من حموم نرفتم نمیدونم چرا اما اصلا حال نداشتم
تمام بدنم درد میکرد پاهام کبود شده بودن 😔آخ وحشتناک بود
دو روز بعد اون ماجرا خواهرم اومد خونه ما
خواهرم از آرمین خبر داشت بعد تماس مامانش .مامان منم فهمید
با آرمین بزور حرف میزدم که پیام داد کسی از صورتت چیزی نفهمید 😕
آبجیم خوند ای خدا من میمیردم از ترس خدایا چی بگم چجور بگم وای .
گفت فاطمه منظور این چیه
گفتم هیچی آبجی ولش کن
آبجیم میدونست من رو جون دختراش حساسم و قسم بخورم یعنی دروغ نمیگم
هی گفت گفتم به خدا هیچی چرت پرت میگ
گفت بگو به جان ملیسا و مرسانا گفتم وای ولم کن دنبال چی
گفت قسم بخور تا به مامان نگفتم 😭😔منم با گریه گفتم اینجور شده بدترین روز بود
آبجیم دیونه شد یسره سر شام به تیکه مینداخت همه تعجب بودن که چی میگه
شام خوردیم و من رفتم گوشه اتاق گریه میکردم دو روز گذشته بود از اون اتفاق من همچنان خونریزی کم داشتم
آبجیم گفت بیا به مامان بگم چیزی نیست دروغ کنی گفتم نگو من زنده نمیزارن 😔گفت نترس میگم هرچی قسم دادم رفت گفت
من از ترس استرس دلهره منتظر جیغ مامانم بودم 😔مامانم شوکه مونده بود و جیغ زد وای بدبختم کردی و منم گریه میکردم به قرآن من نخواستم اینجور یشه خودشو میزد اصلا وضعی بود بدترین شب بود قرار شد فرداش با خواهرم برم دکتر زنان که بگه وضعیت پرده چیه
شب اصلا نتونستم بخوابم
آبجیم گفت حتما افسانه خبر داشت و برداشت بهش زنگ زد گفت افسانه فاطمه خودکشی کرده چی شده افسانه نم پس نداد گفت نمیدونم حتما بحث کردن با آرمین و آبجیم قطع کرد

1403/02/15 17:05

پارت 35
فرداش ما ساعت 9 رفتیم دکتر زنان که زودتر بریم داخل آبجیم و مامانم همیشه پیش این دکتر میرفتن
آبجیم بهش توضیح داد و من اشک میریختم
از نگاهای بدشون متنفر بودم یه نگاه های داشتن دوست داشتم بمیرم
دکتر گفت میتونم بگم سالمه یانه
من دراز کشیدم و معاینه کرد گفت من نمیتونم تشخیص بدم
گفت اجباری بوده گفتم آره
گفت پس همونه تمام بدنت کبوده از داخل و خون مردگی جوری که اصلا پرده تشخیص داده نمیشه باید حداقل 10 روز 15 روز رد کنی تا بفهمم
گفت ولی اگر نظز منو میخواید برید پزشکی قانونی زودتر میتونن بفهمن و روزی پسرع نزنه زیرش
ما هم سریع رفتیم پزشک قانونی گفتن باید نامه بیارید 😔یه وضعیت بدی بود میگفتم فقط بمیرممم
رفتیم کلانتری خواهرم توضیح داد و مرده جوری نگام می‌کرد که نگم
مرده گفت من کاری نمیتونم کنم برید شکایت کنید خواهرم گفت ما نمیخوایم پسره بفهمه فعلا
حرف این مرده هیج وقت یادم نمیره و سپردم به خدا روزی جوابش بده
گفت خانوم میخواسته نره چرا رفته
درسته من با پای خودم رفتم اما به جان پسرم به این قصد نبود
خواهرم قاطی کرد باهاش بحث کرد بزور نامه داد بردیم دادگاه نامه بدن مارو فرستادن پیش دادستانی جا دیگ
در به در اینور اونور میرفتیم دادستان به خواهرم گفته بود که چون دو روز گذشته معلوم نی چیزی بشه ثابت کرد یانه اما برای اون خانوم که خونش داده به آقا جرم داره
یا خانوم بیاد شاهد بشه که این اتفاق افتاده
گفت تهش یا ازدواج میکنن یاهم پسره دیه میده ولی تمام زندگی خواهرت تباه میشه
ما نامه رو گرفتیم و رفتیم پزشکی قانونی اونجا پر بود از دخترای مثل من هر *** به یه نحوی
آرمین یسره پیام میداد منم اصلا دلم نمیخواست حرفی بزنم گفتم حالم بده میخوابم پاشدم پیام میدم
4ساعتی نشستیم و نوبتمون شد
من فکر میکردم خداهرمم میاد ولی باید تنها میرفتم وای چ بد بود من حتی میترسیدم برم به زور رفتم
زنه گفت چی شده و من مو به مو گفتم از نحوه انجام دادنش نه ها که چه اتفاق افتاده اومدم
گفت برو معاینه کنم رفتم دراز کشیدم و گفت تمام لباست باید دربیاری همه جا بدنم چک کرد گفت باید مقعد هم معاینه کنم
گفت پسره منی هم ریخت داخل به خدا من موندم 😕گفتم چی ؟
بهم توضیح داد و سرم انداختم پایین گفتم نمیدونم هیچی یادم نیست
گفتم تورخدا بگید سالمم یانه
گفت ببین من تشخیص دادم و نوشتم ولی باید جا دیگ معاینه کنن و تشخیص قطعی بدم بهت گفتم چرا
گفت چون تمام دیواره های واژن زخم و کبود هیچی معلوم نیست که سالمه یانه من فقط گریه میکردم 😔
آدرس پزشکی قانونی مرکزی تهران دادن و دقیقا اون سر تهران
خواهرم

1403/02/15 17:27

پارت 36
خواهرم رفت و من با مامانم رفتیم
منتظر موندم تا نوبتمون برسه که داداشم زنگ زد کجایید من تمام دست پام میلرزید مامانم گفت که اومدیم خونه همسایمون که خونه قبلیمون بودن
من تمام استرس داشتم و خدا خدا میکردم که بگن سالمه راستی یادم رفت بگم میگن نباید حموم میرفتی و تنها جای که خدا بهم رحم کرد این بود که من با حرف افسانه حموم نرفتم
نوبتم شد و رفتم داخل یه زن خیلی چاق بود رفتم داخل و دراز کشیدم نامه رو دادم و گفتم گفتن بیام اینجا اینم معاینه کرد .
آخ مثل وحشی ها آنقدر بد دردم گرفت اما هیچی نمیتونستم بگم هی بدنمو میکشید😐آخرم گفت برو تموم شد گفتم چی شد تورخدا چیزی بگو گفت نوشتم دیگ ببر کلانتری بزار لای پرونده 😐
من نمیخواستم بیوفتم دنبالش چون داداشم زندم نمیزاشت خیلی بد میشد من نخواستم حتی آرمین بفهمه
نامه رو بردم پزشکی قانونی قبلی گفتم معاینه کردن و اینو دادن
خانومه باز گرد گفت 😐چیکار کرده باهات اینم دکترم گفته از شدت تورم نمیشه تشخیص داد منم با صدا گریه میکردم گفتم چیکار کنم گفت باید اون خانم که خونش اتفاق افتاده بیاد شاهد بشه که این آقا کرده ای خدا گفت ببر بزار لای پرونده دیگ کاری نمیشه کرد منم نبردم و ول کردم
اومدم خونه مامانم گفت بخاطر داداشت صدات درنیاد تو پسر منو به کشتن میدی فلان ابرو میره کلی حرف بارم کرد
یادم نی چقدر بعد آرمین با خانوادش قرار شد بیان خواستگاری اونم چی
قرار شد بیان خونه خواهر من غروب بیان خونه ما خواستگاری
ما بخاطر اون قضیه دهنمون بسته بود
ولی من به آرمین بروز ندادم که کسی فهمیده

1403/02/15 17:40

پارت 37
آرمین باخانوادش اومدن داداشم بزرگش و خواهرش و مامان باباش
ساعت 5.6صبح رسیدن
ما هرچی زنگ زدیم شوهر خواهرم کلید بیاره جواب نمیداد 😐
مجبور شدیم بگیم بیاید خونه ما تا اون کلید بیاره
آخ باباش غر میزد که چه خانواده ای و فلان
آخه مرد حسابی بجا تشکر اینجور میگی
ساعت 8 بود شوهر خواهرم کلید آورد و رفتن
برا ناهار اومدن و مامانم بهترین پذیرایی کرد بعد ناهار اینا رفتن سر اصل مطلب
منو آرمین گفته بودیم 114تا
آرمین گفت 114 تا مامانم گفت نه داداشام فردا چی میگن😐
من آب شدم بابا من بچه توام این چیه میگی بگو خودم حداقل کلی بحث کردن و 3تا وسایل انداختن و 114تا سکه
بچه خواهرش وای خونه رو سرش بود میگفت باید هرچی میخوام بدین همه هنگ بودیم بابای آرمین ساکت بود اکثرا آرمین و داداشش حرف میزدن
آخر غروب رفتن
بابام گفت من راضیم و خوشم اومده
خواه ناخواه من بخاطر اون قضیه مجبور بودم شوهر خواهرم گفت پسر خوبی نیست ندین بهش
یکم بحث شد و گفت فاطمه آدرسشو بده من برم تحقیق
آبجیم اینا رفتن خونشون و من هرچی پیام دادم آرمین ج نداد 😐اینا دنبال آدرس بودن
فرداش باز آرمین نبود
شوهر خواهرم هی زنگ که آدرس بده دیگ
شوهر خواهرمم میره پیش ابولفضل میگ اینجور شده و میخوایم بریم تحقیق اونجا ابولفضل میفهمه که من خواستگار دارم
بعد دو روز آرمین ج داد که یچیزی شده بود و فلان نمیدونم با بابام دعوا کرده بودم و نمی‌رفتم خونه
گفتم اینجوری شده آرمین شوهر خواهرم میخواد بیاد
آرمین کلی مخالفت کرد که اون نیاد بیاد بگه بدن نمیدنت به من و فلان
سر این تحقیق خیلی بحث دراومد بابام یسره پشت آرمین بود
چند روز بعد بهاره زنگ زد که به فاطمه بگید اینکار نکنه من میام بالاخره خیلی خوشحال بودم اما سر قضیه پرده چیکار میکردم
گفتم آبجیم بریم دکتر زنان الآن چند وقت گذشته مشخص میشه که سالمه یا نه

1403/02/15 17:52

پارت 38
دکتر زنان معاینه کرد گفت پرده سالمه ولی یه کوچولو ضرب دیده نمیدونم دکتر زنان دیگ بفهمه یانه
گفتم میشه بدوزی گفت نیاز به دوخت نیست اونجور کنی همه میفهمن
اگر روزی ازدواج کردی بیا خودم نامه سلامت میدم فقط خونریزی نداری
من خوشحال بودم خیلی آرمین سر آدرس ادا درآورد گفتم دیگ نمیخوامت دلمم از سر قضیه باهاش بد و بد شده بود
دیگ پدرمون درآورد زنگ میزد مامانم تا دوساعت حرف می‌زد که راضیش کنه با من حرف می‌زد پیام میداد که هرچی بگین قبول میکنم
بهم گفت فاطمه ما که رابطه داشتیم و پرده زدم چی گفتم برام مهم نیست ازدواج نمیکنم تو طلا هم باشی نمیخوامت
دیگ آدمی نموند بفرست واسطه
مامانش زنگ زد که من میفرستمش تهران اینکارو نکن خدارو خوش نمیاد
نمیدونم خالش زنک میزد ولی کلا بعد اون اتفاق بدم اومد بود ازش بشدت
عید 1400 بود و آرمین رفت تو سکوت مطلق
ماهم رفتیم شهرستان خیلی خوب بود تا 13بدر شهرستان بودیم و داداشم نمیزاشت از خونه برم بیرون
عید تموم شد و اخرای فروردین بود باز شروع شد جوری که تمام همسایه هامون فهمیدن
ولی مامانم میگفت مبدا داداشت بفهمه ها اصلا
میومد تهران دنبالم میوفتاد
آرمین گفت فاطمه بگه نمیخوامت من میرم
منم زنگ زدم گفتم نمیخوامت میگفت دروغه تحت فشاری تو الآن نمیفهمی ولی من میفهمم نمیزارم بهم بخوره
مامانم شمارش داد داییم دیگ باز ول نکرد
به داییم گفت نمیشه ولش کنم اون بچس نمیفهمه همه شک کردن از بنگاهی خالش دوستش همه تک به تک زنگ میزدن که قبول کنید

1403/02/15 18:05

پارت 39
یه روز من خونه خواهرم بودم آرمین زنگ زد مامانم بحث کردن شوهر خواهرم گرفت گوشی و رفت پایین
دیگ فوش کاری های وحشتناکی باهم کردن
این گفته بود بمیری هم نمیدم بهت
آرمین گفته بود که من فیلمش دارم عکسش دارم پخش میکنم
شوهر خواهرم اومد گفت چاره ای نیست بدید بره
میگفت چطور فیلمت داره من گریه میکردم که ندارع بع قرآن
گفت برو زنگ بزن قبول کن حتما دوست داره که ولت نمیکنه
انگار داشتم جلو چشمم نابودی زندگیم میدیدم دلم پیش ابوالفضل بود چطور ول میکردمش😔
زنگ زدم آرمین گفتم خانوادم راضی شدن خیلی خوشحال شد
گفتم فعلا عقد نکنیم نشون کنیم تا یکماه
آرمین گفت عمرا یهو پشیمون میشن گفتم پس فعلا بیاید حرف بزنیم بعد عقد
گفت نه همین هفته عقد کنیم 🥲نمی‌دونست چیکار کنه
اردیبهشت بود قرار شد پنجشنبه بیان و فرداش عقد
فامیل ما کسی خبر نداشت
من رفتم عکس اینا انداختم و پنجشنبه شب فامیل ما اومدن و از آرمین خواهرش و مامانش و باباش بودن که منو مامانم و آرمین رفتیم حلقه گرفتیم و من یه کت شلوار و تمام
خواهرم شوهرش گفته بود نمیزارم من حالم خوب نبود آرمین همش میگفت چرا اینجدره مامانم گفته بود چون خواهرش نیست بخاطر اونه
که سر شام آبجیم یهو اومد انگار دنیا رو دادن بهم😍پاشدم بغلش کردم
حتی چندبار آرمین گفت چرا اونجور کردی
دایی هام مهریه رو گفتن 300تا و آرمین گفته بود ما حرف زدیم 114تا دیگ با کلی بحث شد 114تا
وسایل هم شد 5تیکه اونجا بابا آرمین گفت نه چرا قبول میکنی آرمین گفته بود تو کاریت نباشه امضا کن
منو خواهرم پاشیدیم برقصیم یهو دیدم خواهر و مامان آرمین نیستن😐نگا کردم دیده آه دارن تو کوچه آمار میگیرن که چیا نوشتن

1403/02/15 18:21

دیگ نمیتونم ادامه بدم باقی حالم بهتر شد میگم 😔🌹

1403/02/15 18:24

پارت 40
اومدن داخل و فقط ده تومنی بهم شاباش دادن
ما فرداش باهم رفتیم آزمایش بدیم
منو و آرمین دوتایی رفتیم
اون زمان بخاطر کرونا کلاس ها مجازی بود اما یه برنامه بود باید نصب میکردیم
ما رفتیم داخل و کنار هم نشستیم کلی زوج بودن همه بگو بخند ولی منو آرمین سکوت مطلق
آرمین فقط تو هول بود سریع همه چی حل بشع 😐یادمه یهو با فاصله یه صندلی ازم نشست من چقدر بهم برخورد اما هیچی نگفتم برنامه رو خودش وصل کرد و ما رفتیم برا خون دادن
من روز قبلش استا خورده بود سردرد داشتم خانومه اومد آزمایش بگیره گفت نمیدونم این قرص رو خوردین گفتم اونارو نه اما من استا خوردم
آرمین سریع گفت منم خوردم 😐
در صورتی که بهم چیزی نگفت در حالت عادی میگفت من شک کردم و باز سکوت کردم
خانومه گفت پس برید فردا آرمین قبول نکرد کلی بحث کردن آخر امضا گرفتن که احتمال داره اشتباه بشه گفتن برید ساعت 1 آماده میشه بعد یک ربع گفت آقا آزمایشش اشتباه شده چون کم خونی ارثی داره دوباره از من خون گرفتن
ما رفتیم محضر برا 6 غروب نوبت گرفتیم
ساعت 1 رفتیم جواب خوب بود با آرمین برگشتنی یه دسته گل گرفتیم
من دیدم کسی محل نمیده انگار نه انگار که چیزی هست گفتم آرایشم چی
مامانم با آرایشگاه حرف زد رفتم آرایش کردم خیلی کم موهام درست کردم و آرمین اومد دنبالم
تا اومدیم داخل به مامانم گفت نگا چجور کرده خودشو😐پشت بند اون دختر خواهرش گفت داییم نشناختت
منو برق گرفت گفتم الانه صورتم بشورم مادرشوهرم گفت ولش کن بزار بگه
در حد چی از آرمین اعصبی بودم زدم بیخیالی و مژه هامو کندم
آرمین برا محضر یه تی شرت پوشید😐فقط میگفت زودتر تموم بشه حل بشه همه چی فقط هول و هول
فامیل ما اومدن و ما رفتیم دم محضر
😂هیج *** به من محل نداد منم پیاده شدم کلمو انداختم خودم رفتم داخل هم حرص داشتم هم مسخره بود برام
خواهرشوهرم که یسره از خودش سلفی
مادرشوهرم با بچه خواهرشوهرم درگیر
دایی هام و آرمین با عاقد مامانم و ابجیمم ترس شوهر خواهرم داشت 😐😂باحال بود

1403/02/15 23:28

پارت 41
وضعیت ما به عروس داماد ها نمی‌خورد اصلا 😅
هرکس پی خودش بود خواهرشوهر من بشدت چاقه و قیافه قشنگی ندارع اما اعتماد بنفس خالصه 😂توهم زده بود که دایی های من به اون نگا میکنن حالا زن دایی هام خدایی خوشگلن
خلاصه مادرشوهرم گفت ما رسم داییم گره سوتین باز کن 😐😂دقیقا چجور مونده بودم با صدتا داستان باز کردم و گفت قیچی بگیر موقع خوندن هی باز بسته کن رسم داریم😒
برای زیر لفظی هم 100 بهم داد
خطبه عقد خوندن و تنها خواستم زندگی آروم خوب بود
هیچ حسی نداشتم انگار بچه ای بودم که تو دنبا خودش بود و از همه جا بی‌خبر فقط اونی که میگن انجام میده
فامیل ها ما کادو دادن و خواهرشوهرم چیزی نداد
اومدیم بیرون از محضر منو و مامانم و خانواده آرمین با یه ماشین رفتیم
یکم که رفتیم مامانم یهو جیغ زد 😐همه هنگیدن گفت شوهر خواهرم اومده وای
مامان من اینجور مواقع فیلمه
خواهرشوهرم یجور نگاش می‌کرد من خجالت میکشیدم و حرص میخوردم
یهو گوشی من زنگ خورد
جواب دادم دیدم وای شوهر خواهرم
گفت فاطمه عقد کردین
گفتم آره. گفت پسره کجاست پیشته گفتم آره داشتم از ترس سکته میزدم
که گفت بگو بگیرمت تیکه تیکت میکنم
منم گریه کردم که چرا اینجور میکنید
یهو آرمین گفت کیه قطع کن مامانم میگفت تورو قرآن نرو آرمین

1403/02/15 23:41

پارت 42
من گوشی قطع نکردم یهو آرمین برگشت گوشی منو بگیره دستش کوبیده شد تو صورتم و لباسم مروارید داشت تمام پاره شد
دختر خواهرش جیغ زد 😒حالم بهم میخوره ازش آه
گفت میگم قطع کن چرا جواب میدی من فقط گریه میکردم
مامانم پیاده شد و من زنگ زدم افسانه و رفتیم خونه افسانه
آخ که چه قدر بده حس شرمندگی
شوهر خواهرم بخاطر فوشکاری که با آرمین داشت اومده بود
اونجا هرکس یچیزی میگفت که مامانم خبر داشت که چرا اینجورن منم رفتم تو حیاط
آرمین هم اومد گفت ناراحتم اینجور شده بیخیال من هرچی بشه ولت نمیکنم
مامانم زنگ زد که بیا خونمون گفتم نه میترسم با کلی حرفاش
من آرمین و مادرشوهرم و پدرشوهرم و ابوذر رفتیم خونه ما
دایی هام همه بودن حرف زدن و آرمین گفت چرا اومده و اینا داییم رفت با شوهر خواهرم حرف بزنه اومد گفت میگ آرمین بچه هامو فوش داده و فلان
کلی بحث اینا ابوذر میگفت من ضمانت کامل میکنم آرمین رو
من تو اتاق نشسته بود و شالم افتاده بود آرمین هم کنارم دایم اومد رد شد و آرمین گفت کوری نمیبینی رد شد شالت بزار😒
منم گذاشتم و چیزی نگفتم شام مامانم جوجه گرفت و منم لب نزدم
آخر سر اینا سر این دعوا کردن که من برم شمال یانه
آرمین میگفت فردا باید ببرمش زنه عقدی منه و دایی‌ام میگفتن نه برو بعدا بیا بحث اینا خیلیییی بالاگرفت آرمین قاطی کرد و رفتن
من موندم داداشم بود گفت بهم بخوره به قرآن هر دوتون میکشم
منم گریه میکردم فقط آرمین زنگ زد گفت به عاقد گفتم باطل کن .دایی‌ام دیدن اونجور داداشم قاطی کرده گفتن پیام بده بیاد
منم پیام دادم که چرا ولم کردی اینا آرمین تنها اومد خونه ما و شب خونه ما موند

1403/02/15 23:52

پارت 43
بعد صبح زود پاشدیم من لباس جمع کنم بریم شمال مامانم یهو گفت اگر خواهرم بچه نداشت طلاقش می‌گرفت 😐آخ مامان
همین شد آتیش بلا جون آرمین
ما راه افتادیم که بریم خونه افسانه مادرشوهرم اینارو برداریم
آرمین گفت کادو هارو مامانت داد گفتم نه امون بذه یکم گفت چیزی نمیگم سوال شد
رسیدیم خونه ابوذر و اونجا اینا صبحونه خوردن و راه افتادیم
خب اینجا یه توضیح راجب خانواده آرمین بدم که با اسم بگم که قاطی نکنید که پیچیده میشه
خب خواهرشوهرم اسمش سمیرا بود .یه دختر داشت بنام نازنین .
برادرشوهر بزرگم اسمش ایمان و اسم زنش زهرا .که زهرا پیش عموش زندگی کرده و ازدواج کرده چون عموش بچه دار نمی‌شده و الآن عموش پدرش میمونه .دوتا بچه داشتن مهدی و مانی
برادرشوهر دومین اسمش حسین هست اونی که پول آرمین بالا کشیده و قهرن باهم اسم زنش مرضیه هست که خانواده آرمین عاشق اونن مرضیه بعد عقد شوهرش و مامانش دعوا میکنن و مرضیه پشت حسین میمونه و مادرش ول میکنه خونه هاشون تو کوچه مادرشوهرمه .مرضیه یه پسر داره که بعد 7 سال با کلی دارو ودکتر شده به اسم علی
کار پدرشوهرم کشاورزی هست
من تو عکس ها میدیدم که خونه آرمین اینا مبل اینا داره
همیشه میگفتم وای خجالت میکشم ما مبل نداریم
تو راه با سمیرا حرف میزدم اون راجب خودش میگفت آرمین از آیینه همش نگا می‌کرد حواسش بهم بود همش راحتی خوبی چیزی میخوای تا رسیدیم
پیاده شدیم از در حیاط رفتم داخل خشکم زد 😐باورم نمیشد خدایا این چیه

1403/02/16 00:02

پارت 44
من اولین بار بود این چیز میدیدم حیاط در ترکیده ترین حالت همه چی بود چاقو داس پیچ گوشتی و.‌‌‌...فقط یه راه رفت آمد بود
بهم ریخته بشدت رفتم داخل وای خدا اصلا وضعی بود
اتاق آرمین همه چی پیدا می‌شد همه چی زمین بود تصور من چیز دیگ بود
من یه آن فشارم افتاد دیگ توان نداشتم سرگیجه گرفتم 🤕
هوا خوب بود و عالی من یخ میزدم گفتم آرمین سردمه یه پتو آورد من دست خودم نبود چندشم میشد از مو به مو اون خونه
آرمین نشست کنارم چیزی میخوای خوبی من تمام بدنم یخ شده بود
خیلی کم ناهار خوردم و سمیرا رفت خونشون و منو آرمین رفتیم اتاق
من قبل عقد به آرمین گفتم تا من نخوام بهم دست نزن 😐همونجا انجام داد
من گفتم پس حرفمون گفت الآن عقد کردی چرا یکم بحث کردیم و اون کارشو کرد
من از جلوگیری فلان هیچی نمیدونستم کلا تو دنیا دیگ بودم
شبا با آرمین میرفتیم دور میزدیم میومدیم
آرمین هر زنگ به من میشد میگفت کیه چی شد برا من همه غریبه بودن جز آرمین من اونجا از دستشویی حموم همه چی حالم بد میشد دست خودم نبود
4 روز از عقد ما گذشته بود آرمین گفت بریم ماشینمو میخوام با ابوذر جابه جا کنم
مامانم گفت فعلا نیاید شوهر خواهرم شر میکنه
آرمین قاطی کرد که اگر اون بود میگفت بیا من گفتم میگ نیاید
با مامانم حرف میزدن که مامانم یهو گفت گوشی بدم داییت😐
آرمین وحشی شد قطع کرد پاشد خوابید غر زد به من هی آخه من چیکار کنم خب
آرمین به من گفت کارم خرید فروش ماشین و تو مغازه دوستم هستم اما اکثرا با اون حال خونه بود و من پیگیر کار و شغلش نبودم

1403/02/16 00:17

پارت 45
آرمین هی غر زد هی غر زد منم اعصبی کرد گفتم تو از الآن اینا بعدا خدا میدونه چی بردار منو ببر تهران
گفت میری گفتم آره میرم ‌
یهو این مثل جت پاشد داست جوراب می‌پوشید داد زد که میخوای بری آره همزمان با پاش کوبید تو کمرم آخ وحشتناک درد داشت یه آن نفسم رفت
پدرشوهرم اومد گفت چی شده من هیچی نگفتم فقط گریه کردم
چند دقیقه گذشت آرمین اومد گفت بیا بریم بیرون اول نرفتم پدرشوهرم گفت برید هواتون عوض بشه
من رفتم تا تو ماشین نشستم دیدم تفنگ😐یا خود خدا .آرمین نشست و راه افتاد
من دور بر میدیدم خلوت تمام خلوت هیچی دیده نمیشد جز سیاهی
اینا رسم دارن عقد کردی تا 40 روز جا تاریک نری و چندتا چیز دیگ
آرمین هی سرم میزاشت رو پاش میگفت نگا نکن .من کلی فکرا جنایی اومد تو سرم که ذاره میزه جا خلوت منو بکشه
خیلی خیلی راه رفت هی نگاه میکردم و فقط تاریکی مطلق بود
میگفتم کجا میری میگفت چیکار داری تو فقط سرت بیار پایین نگا نکن .
دیگ بعد کلی راه رفتن یجا وایساد
باز تاریکی بود حرف می‌زد میگفت چرا گفتی میرم من تورو اینجوز میخوام و مامانت اینو گفته و من تمام چشمم به تفنگ بود که چی تو سرشه و چرا آورده اینو

1403/02/16 00:24