بزور مادرشوهرم رفتم اونجا چون میگفت زشته بگم کجاست چرا نیومده
ناهار موندن یسره به خدا سرپا موندم
ایمان و زنش اومدن و شب موندن همگی
آرمین اصلا باهم حرف نمیزدم یهو میومد آشپز خونه یدونه میزد
منم گفتم بیخیال شده
شب رفتیم خونه و به خدا گفت اسفند دود کن گفتم باشه تا پاشدم اومد یدونه زد 😐فقط نگاش کردم دیگ تحمل نداشتم من کوتاه میومدم بخاطر آرین اما بغض آرین چی .شب باز رفت بالا منم به خواهرم گفتم بیاید
صبح بشدت بارون شدید میومد دلم خون بود اما گفتم دیگ تموم میکنم
صبح آرمین پاشد رفت و نیم ساعت بعدش در زدن و فهمیدم خواهرم
هل هلی چندتا لباس خودم و آرین برداشتم و آرین پتو پیچیدم و اومدیم
خیلی گریه کردم تمام ذهنم آرین بود
آرمین به لاهیجان که رسیدیم پیام داد برید بسلامت .
3.4هفته موندم خبری ازش بشه اما هیچی میگفتم آرین فدا سرت نخواستنت خودم هستم
دیگ من زنگ زدم آرمین اولش خوب حرف زد خوبی بعد قطع کرد سری بعد گرفتم بست به فوش
که زیر خواب شوهر خواهرت شدی🥲گفتم پ توام سمیرا ببر بیا تکلیف منو معلوم کن آرین چی گفت ببر بهزیستی سر کوچه بزار گفتم بیا ببرش گفت نمیام
منه خر قصدم تحت فشار گذاشتنش لود گفتم نمیاد خب
1403/02/24 21:51