The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

مامان آرین

78 عضو

پارت 115
تمام خرج پا آرمین بود و ما رفتیم من کلی وسایل پتو بالش لباس شیر 😂برا ارین برداشتم اونجا یخ بود
همه گشنه بودیم به من هی آرمین صدا کردم یه تیکه بده بشدت ضعف داشتم اینم خر کلا قابلمه رو آورد همه برداشتن برد
بدو بدو میخواست بیاد 😂کل مرغ ریخت زمین وای آرمین گفت جمع میکنم کثیف نشده سمیرا یجور به باباش نگا می‌کرد که مثلا ما نمبخوربم😏خیلی بدم اومد از کاراش .چندتا سیخ رو ذغال بود تمیز بود اپنا کردن دوتا یدونه ظرف پر مادرشوهرم و نازی یه ظرف پر پدرشوهرم😐
به سمیرا گفتم خب اونا رو تقسیم کنیم بین همه هرکس سیر نشد از اون یکیا بخوره گفت بابا حساسه 😐پس ما آدم نبودیم
منم به آرمین گفتم من برنج میخورم اون شنی هارو نمی‌خورم
خیلی بدم اومد در اصل باید این حرکت میزدیم دوتا سیخ مونده بود آرمین داد منو سمیرا خودش و شوهر سمیرا شنی هارو خوردم😂😏
من دیگ آرمین اهمیت نمیدادم عکسام با آرین همه چی خلاصه در آرین بود
تو این وسط آرمین میگفت چرا اینقدر سرد شدی میگفتم نه فک میکنی میگفت اون حاملگی میگفتی از بارداریه الان چته یهو کلا قاطی میکرد
آرمین تصمیم گرفت کابینت بزنه خونه رو میگفت خانوادت بیان چی منم واقعا نطر نداشتم دوست داشتم بزنه اما آخ پدرشوهرم آخ یسره میگفت اشتباه خرج میکنید آرمین باید بریزه مغازه آنقدر گفت گفت آخر گفتم بابا دوست آرمین میخواد بیاد آرمین خجالت میکشه چندبار خود آرمین گفت
گفتم اون زمان نداشت نکرد الآن داره چرا نکنه میگفتن مرضیه هنوز کابینت نداره
نمیدونم جمع میکنه میگ حسین وسایل بخرکار کن که مثلا من نمیکنم😂حرص مبخوردن آرمین داره با حرف من میره یهو کلی خرج کرد اما آرمین یهو خودش کرد فرش خریدیم اینا بدتر حرص میخوردن خب من دوسال از همه چی زدم تا اون مغازه سرمایه بشه
تو این وسط به آرمین گفتم بیا چیزی بزن بنام آرین فردا چیزیت بشه این خانوادت نمیدن اما زیر بار نرفت من همش میترسیدم واقعا
یبار کابینت ساز میخواست بیاد من آرین برداشتم رفتم خونه مادرشوهرم آرین خواب بود .سمیرا زنگ زد که با مرضیه بیرونم بچه رو میدم شوهرم بیاره برات
مادرشوهرم گفت نازی میاد داد بیداد میکنه ارین تازه خوابیده
صداش میومد سمیرا گفت خب بخوابه مگ چیه مامانش کجاست مگ 😐اونم گفت اینجاس کابینت ساز میخواد بیاد
من خیلی بهم برخورد چون اگر بچه خودش بود میگفت همه لال شید این بخوابه یبار آرمین به شوخی بطری خالی زد سرش شب ساعت 2شب زنگ زد که چرا زده بچه اذیت بسه😐آرمین با نازی خیلی بازی شوخی می‌کرد هی میگفت نکن آرمین اذیت میشه دردش میاد پس بچه من چی بود؟
مادرشوهرمم گفت

1403/02/21 13:55

واقعا اذیت میشم شلوغ میکنن دوتایی نازی خیلی پرو بود خیلی اما پسر مرضیه بهتر بود آخرم بچه هاش فرستاد اما به من ربطی نداشت مشکلم حرفاش بود به آرمین گفتم گفت ولش کنا گفتم من صد دفعه میگم با بچه اون بازی نکن گوش نمیدی بچه اون بچس متل من نه
تو اون زمان خواهرم و مامانم داشتن جهاز منو تکمیل میکردن آرمین گاهی تیکه مینداخت
یبار پدرشوهرم گفت چقدر سخته بچه مادرشوهرم گفت کجاش اینا داره پادشاهی بچه بزرگ میکنن من 4تا بچه تنها بزرگ کردم تو روستا😒تو هر روز یکی میداختی بیرون به من کلا از قصد پیش آرمین میگفت
آره آرمین میاد آرین بغل میکنه بابا اینکارو نمیکرد من کلا تنها بودم اخ آخ آرمین هم هار میشد
کار کابینت تموم نشده بود منو سمیرا رفتیم بیرون حوله بخریم اونجا مادرشوهرم زنگ زد که برا مرضیه هم بخرید اونجا شلوغ بود کلا من کارت کشیدم وسایل 700 شده بود اومدم خونه آرمین هیچی نگفت
کابینت خیلی طول کشید قاطی بود اومد یکم حرف زدیم رفت مادرشوهرم گفت آرمین بخاطر 700 اعصبیه چرا نمیگی نصفش مال ماست😐من هنگیدم گفتم وا بخاطر اون نیست مگ دزدی میخوام کنم میگم دیگ بهش شب برم خونه
نمیدونم فکر می‌کرد پول من برمیدارم برا خودم پول هم پیش آرمین میداد به آرمین

1403/02/21 13:57

پارت 116 واقعا اذیت میشم شلوغ میکنن دوتایی نازی خیلی پرو بود خیلی اما پسر مرضیه بهتر بود آخرم بچه هاش فرستاد اما به من ربطی نداشت مشکلم حرفاش بود به آرمین گفتم گفت ولش کنا گفتم من صد دفعه میگم با بچه اون بازی نکن گوش نمیدی بچه اون بچس متل من نه
تو اون زمان خواهرم و مامانم داشتن جهاز منو تکمیل میکردن آرمین گاهی تیکه مینداخت
یبار پدرشوهرم گفت چقدر سخته بچه مادرشوهرم گفت کجاش اینا داره پادشاهی بچه بزرگ میکنن من 4تا بچه تنها بزرگ کردم تو روستا😒تو هر روز یکی میداختی بیرون به من کلا از قصد پیش آرمین میگفت
آره آرمین میاد آرین بغل میکنه بابا اینکارو نمیکرد من کلا تنها بودم اخ آخ آرمین هم هار میشد
کار کابینت تموم نشده بود منو سمیرا رفتیم بیرون حوله بخریم اونجا مادرشوهرم زنگ زد که برا مرضیه هم بخرید اونجا شلوغ بود کلا من کارت کشیدم وسایل 700 شده بود اومدم خونه آرمین هیچی نگفت
کابینت خیلی طول کشید قاطی بود اومد یکم حرف زدیم رفت مادرشوهرم گفت آرمین بخاطر 700 اعصبیه چرا نمیگی نصفش مال ماست😐من هنگیدم گفتم وا بخاطر اون نیست مگ دزدی میخوام کنم میگم دیگ بهش شب برم خونه
نمیدونم فکر می‌کرد پول من برمیدارم برا خودم پول هم پیش آرمین میداد به آرمین
آرمین اومد من گفتم آرمین بخاطر 700 تومن قاطی کردی گفت نه بابام چی میگی مرده از کیه آروم آروم کار میکنه کلی مونده پیش مامانش از قصد پرسیدم گفتم آخه مامانت میگ سر اون اعصبی شدی نصف اون خرید منه نصفش خرید مامانت اینا گقتم بیام خونه بگم
گاهی حرکات مادرشوهرم درک نمیکردم دیگ
کابینت ها تموم شد من تنهایی تمیز کردم وسایل شستم جمع کردم
من طوسی دوست داشتم اما آرمین گفت سفید اما دستگیره ها به خواست من طلایی بلند شد سر هود نظر من شد مدل هم باهم درست کرده بودیم
به خدا تا مادرشوهرم اومد گفت منم باید بزنم منم سفید میزنم 😐هی گفت هی گفت هی گفت من مونده بودم از حرفاش تقریبا خونه بهتر شده بود

1403/02/21 14:23

پارت 117
سمیرا بعد آرین بشدت عوض شده بود یبار قرار بود باهم بریم بیرون آرمین نمیبرد
من زنگ زدم سمیرا که میری گفت پس آرین چی گفتم آرمین نمیزاره میمونه پیش مامانت .گفت مامانم نمیتونه نگهدارع که من خیلی ناراحت شدم با خواهرم رف زدم گفت تا کی سکوت میکنی توام ج بده
آخه بچه خودش یسرع تو خونه مادرشوهرم یسره بلند شو بریم اذیت هاش بالا تر از آرین
منم پیام دادم که من مجبوری آرین میدم مامانت داداشت نمیزارع ببرم من کسیو ندارم که اونجور میگی اونم گفت ما همه بچه داشتیم غذامون میزاشتم
گفتم من الان مشکلم نگه داری نیست که مامانت بگ آرمین نمیتونم من چیکار منم
گفتم دیگ من اعصبی شدم پیامش هست همه
گفتم یبار دادم چون کابینت ساز میومد دیگ با خودم میبرم با خودم میام تهش اینه موقع کارم بسوزه یا بیوفته همین شد
دیدم مادرشوهرم اومده که چیه شر انداختی
سمیرا میگ فاطمه میگ کسی نیست بچمو بگیره من برم بیرون😐گفتم مگ تو گفتی بده من برو بازار قبول کردم سمیرا اینجور گفت من ناراحت شدم گفتم مامانت به آرمین بگ تا آرمین بفهمه بزاره ببرمش
اونم گفت نه نوه منم غلط کرده
گفت سمیرا میگ زنگ میزنم آرمین بگم فاطمه میخواد بچه رو بسوزونه😳دیگ گفتم یا آرمین منو تهدید میکنه کی بچش میسوزونه این اینجوز میگ
منو مادرشوهرم حل گردیم حتی گفت از دکترت برام وقت بگیر فردا باهم بریم منم گرفتم
شب آرمین رفت نون بیاره گفت سمیرا اونجا بود تو قیافه
شام جلوم بود مادرشوهرم زنگ زد داد میزد فاطمه جون مرگ بشه نفرین نفرین 😐آرمین گفت به تو حرف حالی نمیشه کرد به فاطمه میشه همین
قطع کرد داد بیداد راه انداخت هرچی من توضیح دادم حرف اونارو گرفت سمیرا گفت شاهدم مرضیه هست که من اینجور نگفتم
گفتم آرمین چطو بچه خودش میمونه یا گفت بهم اینجور بعد زد زیرش آرمین باز تمام چیزا آورد وسط گفتم با من حرف زد یهو چی شد گفتم من بچم دوماهه چطدر میک جون مرگ بشه چیزی نگفتی آرمین پشت اونا موند من هرچی گفتم نفهمید قشنگ اشکم درآوردن شر انداختن منم گفتم 9 ماه تنها خوابیدم آدمی که تو گوشی باهام و دور میگفت کاش بود.یه غذا میدادم بهت بغل خونم بود هیچی نکرد چرا مامانت بچه منو میبره خونش
من آخه بدی نکرده بودم به سمیرا به تولد کلی وسایل میدادم یا از من وسایل می‌گرفت خراب می‌کرد به جان آرین هیچی نمیگفتم اما خودش آمار هزارتومن هم در می‌آورد دو روز تمام ما سر این قضیه جنگ داشتیم سمیرا زد زیر حرفش غروبا مادرشوهرم میشست جلو در منو آرین میرفتیم سمیرا مرضیه به قرآن هر روز بیرون صدا خنده هاشون تو حیاط خونه ما بود
به آرمین گفتم خونه بالا

1403/02/21 14:45

مغازت اجاره کن بزار بریم خانوادت میبینی اینجورن چرا منو اوردی اینجا جاروبرقی میبردم خونه مادرشوهرم میزدم مهمون داشت یسره سرپا بعد زایمان همش میگفتم آرمین ببرتم دکتر و نمیبرد یبار از صبح دل درد وحشتناک کشیدم با مادرشوهرم اینا رفتیم بیمارستان از گرفت فرستاد سونو اومدم خونه آرمین سگ شده بود بجا اینکه بگه چی شد کلی غر زد بحث کردیم گفتم آرمین حالم بهم میخوره ازت متنفرم میفهمی منتظرم بگن مرد خلاص شدی آرمین میرفت مغازه یسره زنگ میزد که واقعا بخاطر آرین هستی من مهم نیستم چطور تونستی بگی اما خودش منو بیزار کرده بود

1403/02/21 15:07

پارت 118
یبار که خونه مادرشوهرم بودیم بنایی داشتیم
آرمین عادت نداشت دیر بیاد مگر با حمید دوستش برن دریا اما میومد میگفت میرم ساعت 8 .8نیم میومد
دیدم نیومد زنگ زدم گفتم میام یکم دیر ولی
اومد دیدم یجوریه زود رفتم اتاق گفتم چته گفت هیچی دیدم شلوارش خاکیه گفتم این چیه گفت کثیف شده دیگ آرمین از وقتی مغازع زده بود گاهی مشروب می‌خورد اما بشدت کم گفتم مشروب خوردی گفت نه دهنش بو کردم دیدم بعله
دیدم نمیتونه رو پاهاش بمونه
نشست گفت به بابام اینا نگی ها چیزی
سرش زخم شده بود گفتم چیه این گفت اومدنی با موتور افتادم زمین
هرکار کردم بریم دکتر قبول نکرد شروع کرد بالا آوردن آخ 😖مادرشوهرم اینا میگفتن چی شده گفتم نمیدونم حتما چیزی خورده نساخته تمام تشک کثیف کرد گفت دارم خفه میشم ببرید بیرون جلو در پذیرایی نشستم اصلا اصلا حال نداشت اینا به من چسبیدن که چی شده تو میدونی گفتم نه
یادم نی چندساعت اما افتضاح بالا می‌آورد میگفت نفس نمیتونم بکشم مادرشوهرم خودش میزد من تمام ذهنم آرین بود
آرین که پدر میخواست کوچیک بود
مادرشوهرم خودشو میزد گریه میکرد پدرشوهرم هول شده بود آرمین بغل من بود گفتیم ببریم دکتر سمیرا اومد به زور آرمین انداختیم ماشین
من پدرشوهرم و شوهر سمیرا پدرشوهرم تند میرفت آرمین داد میزد نفس نمیتونست بکشه جوری بود به جان آرین گفتم میمیره
دست منو گرفته بود فشار میداد میگفت آب بریز روم منم میریختم 😖تا رسیدیم بیمارستان گفتن چیه
گفتم مشروب خورده انگار .پدرشوهرم منو نگا کرد😐😂.گفت با قرص چیزی قاطی بوده گفتم نمیدونم هیچی آرمین خیلی حالش داغون بود میگفت معدم شستشو بدن
با زنه دعوا می‌کرد ج سوال نمیداد 😏میگفتم خوب بشو ببین چیکارت میکنم
به منم میگفت جایی نرو همین جا پیشم بمون بهش سرم وصل کردن ایمان اومد حسین اومد اما حسین داخل نیومد ایمان اومد گفت چی شده گفتم اینجور گفت تو میدونی دوستاش کیه گفتم نه اما از وقتی مغازه عوض کرده گاهی میومد مست اما اولین باره اینجور شده
یهو سرم در رفت خون پاچید همه جا آرمین حال نداشت اما بزور میگفت تو جایی نرو بمون اینجا اونجام فکر این بود من با مردی حرف نزنم تمام بیمارستان به ما زل زده بودن بزور مرخص کردیم گفتن باید تا فردا حواستون باشه هوشیاریش پایین نیاد
رفتیم خونه همه با من دعوا کردن که چرا نگفتی مشروب خورده گفتم بهم گفت نگو چیکار میکردم .گفتن حتما لوازم یدکی گفته اینکارو کنن باهاش که بلایی سر آرمین بیاره😒
هی میگفتن برو آرمین صدا کن ببین ج میده اما به جون آرین مهم نبود میگفتم خاک تو سرت من جهنم بچت چی شب

1403/02/21 16:07

پارت 119 اونجور بود فرداش به خودش اومد حرفی نموند که نزنم بهش کاریم نمیتونستم کنم گفتم دیگ حق نداری موتور ببری حق نداری عرق بخوری. انگار اینا 3یا 4 نفر میشینن میخورن و این برا این که کم نیاره ول نمیکنه وتو راه با موتور میخوره زمین بزور میاد خونه حس میکردم چوب کاراش باهام داده اما بخاطر آرین میگفتم چیزیش نشه چند روز گذشت میگفت خیلی ترسیدم همش فکر شما بودم هی میخواستم بگم فاطمه چیزیم شد بچه و پول بردار برو تهران نمیتونستم بگم میگفت مرگ به جشمم دیدم بعد این من خیلی میترسیدم تو این بین محرم اومد من چون آرین نترسه هیچ جا نرفتم مادرشوهرم گفت نذر دارم روز علی اصغر ببرم آرین مسخره بود اما رفتیم اول خوب بود یهو مرده داد میزد منم گفتم میترسم میبرم بیرون آرین مادرشوهرم میگف وای حساسی فلان گفتم اذیت برا منه نه شما من راحتم نمیارمس داخل خیلی موندم تا نوحه کم بشه
من بشدت وسواس فکری رو آرین داشتم وحشتناک 😐میخندید میگفتم چرا خندید گریه میگفتم چرا گریه کرد رسما عین دیونه ها شده بودم گیر میدادم به بچه گریه میکردم
اما وقتی آرمین آرین بغل می‌کرد حرف میزد من عشق میکردم چندباری آرین یهو جیغ میزد گریه میکردم منم فوش میدادم که چیکار کردی بچه رو تمام ذهنم آرین حرکات همه همه چی میدونستم اینا خطرناکه اما چیکار میکردم؟فشار ها روم بود من فقط آرین میگفتم بزرگتر بشی تموم میکنم باورتون میشه حرف میزدم قسم میدادم آرین تو مثل بابات نشو تو پشت من بمون من کسیو ندارم ها آهنگ میزاشتم براش تو یبار رفتم خونه مادرشوهرم و نازی اونحا بود دیدم صداش گرفته😐گفتم مریض شدی گفت نه صدام گرفته وسواس داشتم به این بشر دیگ هی میرفت تو صورت آرین میگفتم نکن روز قبلش اومده بود خونمون صداش گرفته بود اما زنیکه خر گفت از خواب پاشده اون شب سرفه هم می‌کرد من گفتم تو مریض شدی نیا پیش آرین مریض میشه بچس مادرشوهرمم بهش برخورد اومدم خونه گفتم وای آرمین مریض یود مگ عقل ندارن میارش اینجا طبق معمول زد بیخیالی
فرداش آرمین رفت آخ بچم بمیرم مامان برات گریه میکرد شیر نمی‌خورد از 8 صبح تا 11.12 یسره گریه حتی یه قطره شیر نمی‌خورد من گریه میکردما قسمش میدادم بخور
مادرشوهرم اومد دید اینجور آبریزش هم داشت گفتم دیدی مامان من گفتم نازی مریض گفتی نه این توله اکثرا مریض بود در هفته دو روز سالم بود میگم توله چون حالم بهم میخوره ما پاشدیم بریم دکتر اینم اومد باهامون آخ خدا من روانی شدم میومد طرف آرین میخواستم لهش کنم دکتر آرین نبود اطفال بیمارستان نبود رفتم عمومی کلی دارو داد بیچاره بچم آب شده بود
پشت بند

1403/02/21 17:19

آرین منم

1403/02/21 17:19

افتادم خیلی اذیت شدم تا میشد فوش میدادم چون میدونستن بچه مریضه بچه منم دوماه بود اخه 😞من دست خودم نبود از تنهایی به آرین گیر میدادم هرچی می‌گذشت این شدت بدتر میشد
حتی یه مدت نمیزاشتم آرمین آرین بغل کنه😐میگرفتم بزور اصلا داستان داشتم میگفتم هیج *** سمتش نیاد

1403/02/21 17:24

پارت 120
همچنان مرضیه و سمیرا بودن و مادرشوهرم آرین می‌برد میگفت ببرم بیرون می‌برد اونجا یبار باهم بودیم گفتم هرچه بادا باد گفتم مامان آرمین گفت دیگ من نبودنی آرین نبر خونه سمیرا گقت وا چرا گفتم گفت بهت بگم نازی بچس و فلان گفت زشته اینکارا آدم خبر نمیبره الآن مرضیه هیچی نمیگ بچس
گفتم من چیزی نگفتم اون روز نازی یادم نی چیکار کرد پیش آرمین گفتم سر اون گفت بهت بگم نبرش
فردا صبحش من وقت سونو داشتم مادرشوهرم گفت من میبردم فرداش آرمین گفت تو میگی گفتم نه خودت بزنگ آرمین زنگ زد گفت خودم میبرم گفتم چی شده گفت ولش میگم منم خدا خدا میکردم تو سونو بگ چیزی هست اذیت بودم معلوم نبود چمه ما رفتیم برگشتنی آرمین گفت زنگ زدم مامانم گفت فاطمه اینجور گفته مگ سمیرا چیکار کرده نمیدونم سمیرا کنار بچت موند اینکارا زشته گفتم تو چی گفتی؟ گفت گفتم فاطمه بچس خب یوقت نازی بچه رو میندازه آرمین گفته انگار دادین بغل نازی مادرشوهرم گفته نه فاطمه دروغ میگ😐گفتم عکسش بود چرا نگفتی زنم حق داره بحثمون شد
یادم اومد یبار گوشی مادرشوهرم دستم بود دیدم آرین دادن بغل توله عکس انداختن سر این گفتم
آرین سه ماهش میشد دست آرمین بود تا من شام بخورم چجور شد آرمین دست میکنه دهن این یهو گفت وای خدا این دندون داره😐گفتم ته گفت به خدا تیزه بچم مثل خودم هول بود خیلی زودتر دوست داشت بشینه وایسه
رفتم دست زدم دیدم ارههههه خاک تو مخم هنگ کردم بتونم نمیشد خیلی زود بود نه خوشحال شدم نه ناراحت بیشتر ناراحت بودم که چیزیش هست که زود دندون در آورد دیگ میزدم گوگل میترسیدم گریه مبگردم که چرا حتما چیزی هست اون زمان آرمین پلاس پاک کرد کلا دیونه شده بودم جوری که آبجیم فوشم میداد خاک تو سرت چته بجا خوشحالی گریه میگفتم 3ماه آخه گفت بچه منم 4 بود یکم آروم شدم من جز به جز حرکات آرین دیونه میکردم آرین گریه هاش کم بود اما من داغون بودم کسی نمی‌دید مثلا آرین علاقه داشت بشینه رو پام نشسته حالت نگه میداستم آروم میشد یبار خونه سمیرا بودم مرضیه بود آرین وایساده نگه داشت آرین هم هی یه پاش می‌برد بالا نمیموند گفت وا نازی وایمیستاد قشنگ خدا لعنتش کنه همین کافی بود برام اومدم خونه گریه میکردم آرمین آرین واینمیسته 😐سمیرا گفته اونم میگفت بگ بچم 3ماه بود حرف می‌زد باور میکنی جمع کن خودتو به جون آرین یک هفته درگیر بودم تا خودمو قانع کنم
بعد اون یبار آرمین آرین نگه داشت گفت چرا پاهاش اینجوره😐وای خدا آرمین آدم ریلکسی بود رفت و من تا خود شب آرین هی سرپا میکردم که پاهاش نگه دارم اونم چی 3ماه یا دوماه نیم بود اینم

1403/02/21 17:40

نمیکرد من گریه میکردم تمام کارام این بود خیلی بد بود هیچ *** درکم نمیکرد
تو این حین خواهرم گفت میخوایم جهازت بیاریم آرمین اول غر زد نمیخوام من چقدر گریه کردم گفتم دوسال من هر روز با امید و رویا اون وسایل گذشت چرا میگی نه چرا اینجور میکنی تو زرنگی مبل خونم بخر پرده بخر خیلی بحث کردیم
گفتم پرده بگیرم من از مدل طلا کوب جدید اومدن خوشم اومد گفتم این مدل میخوام اندازه اینا زدیم قیمت دادن 6 تومن
آرمین پیش مادرشوهرم گفت گفتن وای چه خبره 6 تومن مادرشوهرم میگفت سمیرا دست دو خرید خونه خودش داغون بود خرج نمیکردن اصلا گفت من 200 دادم پرده آشپزی یسال دیگ ميندازم میرع میخرم
رفتیم خونه آرمین گفت اونجا مامانم پرسید قیمت کنم رفتیم مرده گیج میزد 🤕آرمین گفت حس میکنم گیجه خراب نکنه گفتم والا یجوره ول کن آرمین اومدم خونه گفت بیا مدل دیگ بخر گفتم نه من اینو دوست دارم دوسال تحمل کردم اون زمان نداشتی الآن داری گفت نگا سمیرا از دیوار خرید گفتم بحث نکن یا نخر یا میخری درست بخر من همین مدل میخوام تمام

1403/02/21 18:05

پارت 121
با کلی جنگ دعوا قرار شد آبجیم بیاد چند روز بمونه بعد بابام جهاز بیاره شهریور ماه بود اولش
😍آنقدر خوشحال بودم که نگم خواهرم کلی وسایل برا ارین خریده بود عکس میداد خوشت میاد من برا خونه خرید کردم که فکر نکنه آرمین چیزی نمیگیره برا دخترش کلی خوراکی خریدم خیلی خوشحال بودم
بالاخره رو سمیرا کم میشد دهن همشون می‌بستم چون سمیرا همش پز جهازش میداد من بشدت ناراحت میشدم خواهرم یه دختر داره 12 ساله یکی 5ساله هم سن نازی مادرشوهرم یسره غر میزد که حواست باشه بچه رو له نکنه😐
منم انگشت پام زخم بود بشدت درد داشتم باد میکرد دوست داشتم خواهرم میاد به بهترین شکل بگذره
آرمین رفت بازار اومد گفت میخواستم برا نازی از این یچیزی بخرم😐گفتم تو میخریدی میدیدی چیکارت میکردم گفت چرا
گفتم من اون همه به بچه اون رسیدم برا بچه من چیکار کرده؟میترسه بابات چیزی بده آرین دخترش جا بمونه گفتم خوبی کردم نفهمید حالا نمیکنم حتی تولد دخترش کیک داد آرمین چک داشت گفت من چیزی ندارم داری خودت بده من 100 از پول خودم دادم گفتم زشته ندم ‌.گفتم من برا خواهرم چیزی نخریدم ببین چندبار وسایل خریده برا بچم کوری تو پیش آرین یه سکه داد آبجیم 200 هم از طرف دختراش دوتا دست لباس اما سمیرا 500 داد تمام
خواهرم راه افتادن من گفتم رسیدین بگو بیایم دنبالتون 😍اومدن خونمون هنوز خجالت میکشیدم اما چاره چی بود
دختر آبجیم اسم بزرگه ملیسا و کوچیکه مرسانا .مرسانا عاشق آرین بود میگفت خاله چرا ولمون کردی تورخدا دیگ نرو 😔بوسم می‌کرد میگفت خاله آرین چی میخواد بده خدایی دختر خواهرم خیلی با تربیت هستن جوری میگفتم مرسانا نکن دیک تکون نمی‌خورد کلی با آرین بازی کرد صبحونه خوردیم آرمین رفت

1403/02/21 18:27

پارت 122 آرمین میومد غذا می‌خورد و میرفت بالا ولی اهمیت نمیداد دوست داشتم رفتاری کنه حداقل خواهرم بگ خوبن حتی به ظاهر‌.آبجیم گفت پیش آرمین و مامانش مرسانا سمت ارین نره بمیرم براش😂آرمین میومد آبجیم نمیزاشت مرسانا سمتش بره ارمین شبا میرفت خونه مامانش اول بهم برخورد اما بعد گفتم بهتر دوشنبه بود آبجیم اومد فک کنم
فرداش به آرمین گفتم بزار بریم بیرون نزاشت گفت ببین مامانم یا سمیرا میان برین😐آخ من روانی شدم مجبوری زنک زدم سمیرا گفت با مرضیه میرم زنگ زدم مادرشوهرم گفت پام درد میکنه
گفتم آرمین مگ چی میشه بزار باهم بریم ولی رگش گرفته بود میگفت نه خیلی خجالت میکشیدم😔خدایی یعنی چی
چقدر بحث کردیم حتی اشکم درآورد نزاشت منم حرف نزدم تا سمیرا زنگ زد گفت بریم مرضیه هم میاد من گفتم زود بریم زود بیام که آرمین غر نزنه بهم پیش آبجیم بده رفتیم اما اوففف
منو ملیسا و آرین باهم .مرضیه و سمیرا باهم .آبجیم مرسانا باهم😐بعد به *** سمیرا برخورده بود که همیشه پشت ما میره امروز افتاده جلو اسکول .ما خیلی پیاده رفتیم عین این اردک ها هستن پشت هم😂سمیرا هی تیکه مینداخت زهرا که نمیتونه بیاد
اینجا بگم آبجیم خیلی آزاد تر از منه همه جا میره بازار خرید خونه مامانم .
منم گفتم زهرا همه جا میره اما همه باهم میرن نه اینجور گفت منظور .گفتم هیچی ولی ما تیکه تیکه میریم اصلا معلوم نی باهمیم .سمیرا مرضیه هی زیر لب حرف میزدن میخندیدن من بشدت میترسیدم دیر بریم آرمین سگ بشه
رفتم لباس بخرم همیشه از اونجا خرید میکردیم برا دختر خواهرم خریدم برا خودمم خریدم کارتخوان مغازع خراب بود گفت برید سر میدون کارت به کارت کنید منم گفتم بزارم آرمین نمیاره دیگ گفتم باشه
رفتیم اونجا ما رفتیم لباس فروشی سمیرا مرضیه رفتن لوازم پلاستیک دقیقا بغل همون مغازع آبجیم مانتو خرید اومد بیرون
رفتم سمیرا بیارم😐دیدم نیست به خدا دوبار گشتم .زنک زدم نمیگرفت بگم ریدما گفتم الان پیداش نکنم و آرمین بفهمه وای من چی بگم باور نمیکنه که این منو پیچونده رفتم کارت به کارت کردم آخر بزور گوشی سمیرا گرفت گفتم کجایی پیدات نمیکنم آرمین زنک زده گفت آره به منم زنگ زد دارم میام
اومدن با مرضیه آخ خیلی غرورم شکست خیلی شاید چیزی نباشه اما من واقعا له شدم
استرس از قیافه من داد میزد دیدم مرضیه نگام کرد نیشخند زد بهم خیلی قاطی کردم
به سمیرا گفتم اگر آرمین پرسید بگو تو کارت به کارت کردی نمیرسه البته اونم هی من من کرد گفت باشه مرضیه نیشخند میزد تا ته میسوختم ساعت 6نیم یا 7 بود گفتم سمیرا من آرین بغل میکنم شما کالسکه رو بیارید

1403/02/21 20:08

پارت 123
سمیرا گفت نه آرین بده من تو میندازی😐آخ من آب شدم مرضیه خواهرم گفتم من مامانشم چرا باید بندازم آخه من ميندازم تو نه گفت آخه آرین برا ما مهمه😁
منم ندادم راه افتادم تند تند میرفتما به قران میدیدم ریز ریز سمیرا مرضیه حرف میزنن تا رسیدیم مغازه آرمین اومد وسایل دادیم اون بیاره دیدم حال آرمین اوکیه استرسم کم شد
تو راه نفهمیدم سمیرا تیکه چی انداخت بهم آبجیم گفت مرضیه چند سالشه سمیرا گفت 26🙄آبجیم گفت واااا ولی خیلی میخوره بهش 🤭آنقدر حال داد بهم که نگو من رو سکوت بودم سمیرا گفت زندگی مشکلات آدم پیر میکنه البته زن داداشم مشکل نداره ها😂جوری گفت خودشم نتونست جمع کنه .سمیرا سعی داشت حال آبجیم بگیره 😅واقعا سن مرضیه بهش نمیخوره خدایی
اونا رفتن و ماهم اومدیم خونه آبجیم میگف همش میخوام بگم چرا تماس مارو بهت نگفتن یا ج ندادن اما میترسم که شر بشه ول کردم
من همچنان انگشت پام کبود بود زخم اما آرمین دکتر نمی‌برد
اونشب ما رفتیم خونه مادرشوهرم من وسایل آوردم و یهو حال آبجیم بکل تغیر کرداما چیزی نگفت
یهو مادرشوهرم گفت وای پاهات درست نشد گفتم نه😐این پاشد کشمش آورد بست به پام من شاخ درآوردم این به پا من دست نمیزد اما چنان نفش میرفت که نگفتم
اونجا مادرشوهرم نمبزاشت مرسانا بره سمت آرین
منم نقش میرفتم اونا بودن میگفتم نکن نیا
یهو آرمین قاطی کرد گفت با بچه چیکار دارین بزار بیاد مادرشوهرم گفت میترسم بزنه 😐اشغال انگار بچه وحشیه اما بجون آرین بشدت ساکته گفت ولش کنا شمام
ما رفتیم خونه قرار بود بابام با جهاز بیا یهو شوهر آبجیم گفت ما تو راهیم میایم😐ما استرس گرفتیم آخ آبجیم بدتر از من به آرمین من گفتم گفت باشه
صبح ساعت 7 بود اومدن آرمین اومد کمک کردن وسایل خالی کردن اما من از ترس آرمین نرفتم جلو در 🤕آرمین گفته بود میخواید صبحونه بگیرم شوهر خواهرم گفت نه .آرمین اومد گفتم زشته برم یه سلام بدم
آرمین رو به کابینت گفت سلام خوبی یعنی اینو بگو منم همین آبجیم هنگبد بعد بهس توضیح دادم شوهر خواهرم ناراحت شده بود ازم
اینا رفتن من 😍خوشحال بودم شروع کردیم باز کردن آبجیم یسره باز کرد چید اون روز بازار بود و بابام میخواست بیاد
تموم نمیشد یسزع باز میکردیم تمام کارتون هارو هم ریختیم رفت جو گرفته بود
مادرشوهرم تعجب کرده بود😏گفتم خوبه دوسال منو سوزوندن که خانوادت از قصد کردن تا جهاز ندن
نازی به مرسانا محل نمیداد سمیرا هم یجور بود رفتارش مثلا سیب خریده بودن و به اینا نداده بودن🙂من ناراحت شدم گفتم ول کن من که خوراکی خریدم
آبجیم و مادرشوهرم رفتن بازار و

1403/02/21 20:27

آرمین یهو اومد
گف چقدر وسایل آوردن حتما اسفند دود کن 😅😁اون شب قرار بود بابام بیاد آرمین بره دنبالش بابام اومد خیلی لاغر شده بود بابام بشدت ساده هست گاهی کاراش آدم آب میکنه
یادم رفت بگم آرمین قبل اومدن آبجیم اینا رفت برام یه النگو خرید
به جان آرین سمیرا که دید ترکید گفت منم میتونم بخرما ولی میگم اول خونه 😐
من خیلی به آرمین گفتم بگیم بدله اما زیر بار نرفت اشغال سمیرا یسره کنایه و تیکه اون النگو مینداخت بهم

1403/02/21 20:32

پارت 124
فرداش من همه وسایل چیدم و مادرشوهرم اینا و سمیرا دعوت کردم خونم
بعد بنایی سمیرا اولین بار میومد به قرآن نگفت جهازت مبارکه خونت مبارکه اما مادرشوهرم میگفت خدایی
خواهرم همه کارا رو می‌کرد گفت تو پانشو
سفره اومدنی سمیرا و مامانش کنار هم بودن .من سرخ کن و اسپرسو ساز گذاشتم رو کابینت کدوم میگفتن نمیدونم سمیرا میگفت مگ چیه تهش 5تومنه دیگ مریم هم داشت فهمیدم وسایل قیمت گذاری میکنن
برنج خراب شده بود آرمین هی تیکه مینداخت برنج آبجیم گذاشته بود خدایی سفت بود😅بهم گفت بیارم گفت بخور بهتر میدونی خودت دیگ
هی تیکه مینداخت من ابرو میومدم که بسه ولی از رو نمی‌رفت 😁جوری شد که همه فهمیدن ما داریم میپریم بهم در حالت سکوت
آرمین کنار مامانش نشست گفت برم بخوابم😐گفتم مهمون هست زشته مامانش پرید بهم کع خستس گفتم باشه وقتی مهمون دارم کجا باید بره آخر رفت منم رفتم گفتم جمع کن خودتو چرا ابرو منو میبری آخه زشته نکن تورخدا مگ من خونه مامانت جمع میشین مسخره میکنم حرفاتون .بابام شروع کرد تعریف از سیمکارت درد کوفت مرض آرمین هی به خنده مینداخت مسخره می‌کرد
من روانی شده بودم روانییییی هی میگفتم بسته باز همین روال 😐خنده ها آرمین به بابام از هزاران فوش بدتر بود
من به آرمین گفته بودم فردا جمعس بریم سیاهکل زشته
هی میگفت فردا میری میخوای بری😐آخر حرصم گرفت گفتم من که حذف زدم باهات دنبال چی میخوای نبری نبر .نازی هم تمام خونه رو ترکوند همش میرفت بالا .بابا شاید من چیزی دارم اونجا اخه سرنازی مرسانا خورد به هم نازی شیون کرد که نگم اما مرسانا فقط سرش گرفت آرمین میگفت چقدر خوبه ساکته مثل نازی نیست
نازی کلا تو همه حرفا دخالت میکنه ای شوهرم ای زایمان مامانم من هنوز بچه مثل اون ندیدممم اینا رفتن آرمین دنبال اینا رفت که بخوابه

1403/02/21 20:42

پارت 125
آبجیم با من دعوا کرد چرا این رفتار رفتی گفتم آخه ندبدی آبجی مگ من خونت میام شوهرت اینکار میکنه؟
من میرم خونه مادرشوهرم حرفی بزنن مسخره باشه دهن باز نمیکنم این ابرو منو میبره
نگا کردم دیدم وا این نخوابیده چراغ خونه مامانش روشن گفتم بیداری گفت نه😐گفتم غلط کردی رفتی اونجا نشستی بابا من تنها مونده اینقدر بیشوری مگ گفت در باز کن میام آبجیم لباس پوشید نیومد
منم بستم به فوش کشش نداشتم واقعا آبرویی نموند برام در حالت عادی 10 می‌خوابید من صدام در نمیومد بخوابه اما الآن این حرکت چیه وقتی مهمون داری یکم غر زدم اومد نشست گفت اجازه میدی برم گفتم من احترام خانوادت نگه میدارم توام باید نگه داری آخه شده بظاهر نقش برو
فرداش که بحث کردیم نرفتیم سیاهکل تا غروب مارو برد انزلی با کلی داستان ها خون به دلم می‌کرد اون چند روز برا شب آبجیم بلیط گرفت میتونم بگم اصلا خوش نگذشت آرمین تمام از دهنم درمی‌آورد زود اومدیم خونه آرمین غذا درست کرد
گفتم بوش میره چندتا ببر برا نازی اول نبرد آخر بزور برد ما شام خوردیم و پاشدیم بریم آرمین به مادرشوهرم گفته بود بیاید خدافظی که بعد فهمیدم من فکر کردم شعور دارن خودشون اومدن نازی اومد گفت مرغ میخوام گفتم بمون برن بدم بهت گفت داییم گفته الان😐اینم منو گیر آورده بود آبجیم داد رفتی مرسانا هی میگفت خاله خدافظ آرین خدافظ نازی هم گفت وای برو دیگ چقدر میگی اینجور بیشور بود گفتم بتوچه تو اینجایی اون آرین قرار نی کی ببینه مادرشوهرم گفت بچس نمیفهمه
ما با سرعت خیلی بالا رفتیم وسط راه به اتوبوس رسیدیم و رفتن
آرمین اومد خونه روزام بد بود اما حس میکردم همین که رو روال باشم کافیه بحث گاهی هست .اون شب منم دیگ چیزی نگفتم آرمین گفت اون روز چرا آرین بغل کردی مگ کالکسه نکرفتی گفتم اینجور شد من بهت گفتم بزار با آبجیم برم گفتم آرمین خیلی غرورم شکست مرضیه این حرکت زد گفت واقعا جدا جدا رفتین گفتم بع قرآن آره من دلم میخواست برا ارین جشن بگیرم خودم هیچی نکردم برا ارین بکنم گفتم آرمین باید دندونی بگیریم برا ارین به قرآن آیتم با کلی جنگ قبول کرد منم موندم ایام فاطمیه بود فک کنم بگذره

1403/02/21 20:58

پارت 126
سمیرا تو لج افتاده بود و تیکه مینداخت
یبار من رفتم اونجا این اومد آرین داد بغل نازی آرین تازه یاد گرفته بود یهو خودشو میداد عقب یبار بغلم بود این حرکت زد و خدا رحم کرد از پاش گرفتم
گذاشت بغل نازی تمام😐منم گفتم مواظب باش تورخدا گفت هیچی نمیشه گفتم من آرین بغل مرسانا ندادم تو دیگ نازی .سمیرا گفت تو چی گفتم هیچی میوفته خب بچس
این شد یه جنگ جهانی سمیرا میگفت منطور فاطمه این بود که تو نازی ارزش نداری😐گفتم من منظورم این بود من نمیدادم مرسانا به تو نمیتونم چیزی بگم
پدرشوهرم به آرمین گفته بود گفتم یعنی من نمیتونم راجب بچم چیزی بگم کاری کنم بچه‌ خودش بود نمیداد یه لحظه بیوفته بدبختیم برا منه نه سمیرا
گفته بودن اومد موند کنار بچت بیمارستان .منم گفتم قرار نیست هربلا سر بچم آورد من دهنمو ببندم خودت دیدی چجور اعذاب کشیده بودم
به قرآن آنقدر معاینه شدم من آرمین میومد طرفم قفل میکردم میترسیدم
یبار مادرشوهرم گفت بیا من رفتم سمیرا مرضیه حیاط بودن .سمیرا گفت آره بابام نازی دوست داشت ایمان همش میگفت تو نازی دوست داری اما الآن برا من مهم نیست منظورش آرین بود من بعد فهمیدم پدرشوهرم اومد آرین بغل کرد راه میبرد
😐میگفت آرین بمون اینجا هیچ *** نمیتونه بگه نمون .جرعت نداره بگه منم به مادرشوهرم نگا کردم گفت ولش به در میگفت دیوار بشنوه اشغال دیدم مرضیه میخنده هی ساکت موندم این هی گفت
منم گفتم بزارم اینجا برم یه گریه کنه میاریش گفت مگ چیه یه شیر خشک دیگ میرم میخرم میدم بخوره خیلی ناراحت شدم گفتم یعنی من فقط نقش اینو دارم اومدم خونه به آرمین گفتم .😁گفت ول کن بابامه گفتم آخه درست بود جلو مرضیه من اونجور کنه یعنی من نقش هویج دارم تو زندکیت؟؟؟ این سکوت ها آرمین منو اعصبی میکرد میگفتم چیزی نمیگ شر بشه چشممم اما بیا خونه جابه جا کن حداقل کمتر ببینم
من آری هر روز حموم میبردم پدرشوهرم میدید میگفت موهاش کثیفه چرا حموم نمیبری😐من باید ثابت میکردم به قرآن هر روز میبرم
یا آرین گریه میکرد میومد چرا گریه میکنی چرا میزاری گریه کنه من نمیزنمش که
اون لباس لی که گفتم خریدم من عاشق اون بودم 😍یبار رفتیم با آرمین روتختی خریدیم اومدم جلو در بودن آمار گرفتن کجا رفتی و فلان آرمین هم بود این گیر داد که کش شلوار اذیت میکنه بچه‌ رو 😐گفت برو چاقو بیار پارش کنم سمیرا بدوزه من نمیخواستم چون من میپوشوندم میومدم خونه درمیاوردم آرمین گفت زیاد نمیپوشه که وا بده .گفت نه با چاقو بکنم بدم سمیرا درست کنه😐من داشتم سگ میشدم چشمم به آرمین بود که چیزی بگه میگفتم پاره کنه منم آرمین

1403/02/21 21:13

پارت 127
من با خواهرم حرف میزدم گاهی زنگ میزد آرمین همون لحظه زنگ میزد میوفتاد پشت خط همش داد بیداد می‌کرد سرم 🤕دیگ کشش نداشتم دنبال بهونه بود تا باز نزاره من حرف بزنم
تا چیزی میگفتم گوشی منو برمیداشت می‌برد وای دیگ نمیدونستم چیکار کنم چت میکردم یجی میگفت زنگ میزد یچی میگفت تا میگفتم تو شر میداخت گوشیمو میبرد آرین یکماهه بود آرمین گیر داد بچه بیاریم😐من هیج جوره هضم نمیکردم میگفتم تازه زایمان کردم اونم اون زایمان
ولی آرمین همچنان میگفت تا آرین یکساله بشع بعدی میاد
من از ترس گفتم به قرآن اینبار بشه من خودمو میکشم گفتم آرمین برم دستگاه بزارم خیالم راحت بشه اما آرمین مخالف بود میگفت نمیخوام هرماه قبل پریودی میگفت میبرم وقتش میشذ میگفت نه 😁 واقعا میترسیدم میگفتم میبینی بدنم داغون شده ها چطور باز میگی بچه میگفت هرچی بسه آدم خرج میکنه تا بمونه 😏
با کلی دنگ فک من جشن آرین گرفتم و زهرا براش کیک درست کرد پولش دادم
آرمین وسایل خرید قرار بود بریم خونه مادرشوهرم بگیریم
صبحش مادرشوهرم اومد گفت آره آرمین زنگ بزنه حسین دعوت کنه حسین میاد شما باید بیوفتید جلو گفتم مامان من کاری ندارم اما میدونی آرمین زنگ نمیزنه نمیشناسی مادرشوهرم منو مقصر میدونست انگار که من نمیزارم آشتی کنه
وسایل برد رفت
آرمین اومد گفت شما یچیزیون هست تو میدونی نمیگ فک کنم میخوان حسین بیارن گفتم نمیدونم من گفت من میدونم یچیزی میدونی تو بهم نمیگی

1403/02/21 22:02

منم گفتم والا صبح مامانت این حرف زد حالا نمیدونم من داستان چیه که آرمین زنگ زد مامانش گفت اینجا بگیریم آرمین کلی ماهی خریده بود منم خوشم نمیومد مرغ هم دادم گفتم که میخوام کباب کنمش
مادرشوهرم اومد وسایل نیاورد گفت زهرا مرضیه میگن بریم خونه مامان غذا بخوریم فلان هرجا که باشن😐گفتم والا من خونه رو هم دست نزدم باید تمیز کنم چون گفتم خونه شماس گفت حتی زنگم میزد حسین نمیومد😐فازشون معلوم نبود مادر دختر
بزور تند تند کارام کردم تا برسم آرین نق میزد اصلا قاطی بود من کالسکه آرین تو خونه گذاشته بود گاهی اذیت میکرد میذاشتم تو اون راه میبردم
یادم نی ساعت چند تموم شد سمیرا اومد آرایش کنیم
من الانم میگم خوب بودیم باهم اما دلم صاف نبود باهاش فقط سر جنگ نداشتم
سمیرا منو آرایش می‌کرد آرین هم دراز کشیده بود و نازی کنارش یه آن نفهمیدم چی شد سمیرا گفت وای دیدم یا خدا آرین از جاش کلی کشیده شده اینور کتار نازی🤕شاید دعوام کنید اما دست خودم نبود شوکه شدم گفتم وای این چجور اومد سمیرا گفت نازی کشیدی آرین به قرآن هیچی نگفتما یهو زد سلیطه بازی
خیلی خیلی ترسیدم حتی دعواش کرد منم چیزی نگفتم چون اصلا موندم چرا بچه رو کشیده وای خیلی ترسیدم خدایی
دیگ آرایش کردیم آرمین اومد وگفت چه خبرتونه مگ 😐منم محل ندادم گفتم بالاخره عکس میگیرم یادگاری
من رفتم خونه مادرشوهرم و زهرا اومد اون آرایش نداشت ساده با مانتو خونگی
دیگ بعد شام گفتیم بریم وسایل آماده کنیم بیاید اینجا من سمیرا زهرا اومدیم خونه ما
سمیرا رفت با گوشی حرف بزنه بالا هی اومد باز رفت

1403/02/21 22:11

پارت 128
هیچ کاری نمیکرد آرین نق میزد
زهرا تنددتند داشت جمع جور می‌کرد پسر زهرا اومد گفت عمو میگ بیایم چه خبره مگ زهرا گفت سمیرا کار نمیکنی که حداقل بچه رو بگیر تند تند درست کردیم و اومدن یه چندتا رسم داشتن و بعد اومدن عکس من لباس اینا پوشیده بودم آرمین عادی حتی موقع عکس سمیرا گفت بیا گفت نمیخوام🥲منم گفتم ولش از خودم و آرین بگیر نیاد که بعد اومد
کیک زهرا برید آرمین نخورد
دو کیلو نیم کیک درست کرده بود مادرشوهرم میگفت چه خبره میمونه😁زهرا گفت سمیرا چه خبره اینقدر بزرگ بریدی سمیرا به نازی گفت وای برات کم بریدم😐نازی شیون آرمین کیکش داد اون نخورد
سمیرا گفت میرم خونه برا شوهرمم بریم منم بریدم و برد پسر زهرا نخورد داد اون برد مادرشوهرم داد سمیرا برد کلی کیک بود
خدایی بحثم خوردن نبود چون باید میخوردن بحث حرکتشون
زهرا هم خودش کادو داد هم از طرف مادرش یا همون زن عموش آورده بود منم باقی کیک گذاشتم گفتم زهرا ببر برا مامانت
کیک خودم نخوردم خیلی برش کم بود موند
کلی وسایل بود خونه ترکیده بود زهرا گفت پاشیم کمک کنیم با بچه نمیتونی
مادرشوهرم گفت بریم فاطمه خودش جمع میکنه🥲😁سمیرا که نگم آخر زهرا پاشد یکم جمع کرد شست و رفتن
اینا رفتن آرمین شروع کرد که دیدی زهرا رو چجور بود این همه آرایش کرد اون رژ زدی جوری کرد که من گریه کردم گفتم خدا نگذره ازت امشب جشن بچه من بود من آرایش نمیکردم کی می‌کرد آخه تو خونه بودم بیرون نرفتم که هرچی بگین بار کرد بهم خوابید خیلی گریه کردم چون میتونست شبمو خراب نکنه

1403/02/21 22:21

خیلی وقتا خسته میشدم کم میاوردم میگفتم کجا برم آرین چی الآن جهازم اضافه شده بود اون شب خیلی گریه کردم واقعا حقم نبود همین
من بشدت لاغر شده بودم عین معتادا دل درد هایی داشتم که نمیدونستم چیه و چرا
ببخشید اسهال ها شدید داشتم آرمین میگفت از نخوردنه هرچی بگید امتحان کردم هیچ ج نمیداد آرمین محل نمیداد
یبار رفتم دستشویی به خدا بزور اومدم فقط تونستم تماس بگیرم آرمین بیا
رفتم دکتر کلی سرم زد آرین موند کنار مادرشوهرم
خیلی شدید شدید میشد هرچی می‌گذشت دکتر گفت باید آزمایش بدین یا با دستگاه ببینن چیه حالا هم معده هم روده
من زدم گوگل ترسیدم باید بیهوش میکردنم اما کی بود کمک حالم آرین میموند وسط
من دنبال این بودم بفهمم راهی جز بیهوشی داره مادرشوهرم پیش آرمین میگفت اعصبانه بخاطر خانوادت من میگفتم نه نیست
آرمین میگفت من صدتا مشکل دارم توام اضافه شدی آنقدر بده حس سربار بودن داشتم اما چیکار میکردم من بعد زایمان ترکیدم به معنا واقعی اینم اضافه بود
یبار آنقدر بحث کردیم رفت من روسری بستم به آهن پله انداختم گردنم
ولی چشمم به آرین افتاد ول کردم خودمو لعنت میکردم اما گلوم خیلی درد کرد
یبار همینجوری بحثمون شد من هر روز آرین حموم می‌بردم آرین بشدت تو حموم ساکت بود
من آرین برداشتم و لخت شدم و رفتم حموم گوشی گذاشتم تو راهرو حموم
من موها آرین میشستم که دیدم وا آرمین در باز کرد که چرا گوشی جواب نمیدی گفتم نمیبینی گفت ترسیدم گفتم در ببند سرده بچه مریض میشه موندی نگاه میکنی آرمین رفت
من آرین شستم و اومدم برم هرچی در زدم باز نشد😐آخ خدا هرچی زدم صدا زدم هیچی هیچی آرین هم سر دوساعت شیون می‌کرد برا شیر دقیقا وقت شیرش بود در میزدم آنقدر زدم خسته شدم
نگاه آرین کردم گفتم مریض نشه اصلا شیرش چی با هرچی تو حموم بود سعی کردم باز نشد گفتم شیشه باید بشکونم شیر حموم اومدم بکنم گفتم میشکونه😐برعکس شیر شکست با صندلی با شامپو با میخ هرچی زدم بی صاحب نمیشکست

1403/02/21 22:33

پارت 129
میترسیدم شیشه بشکنه بخوره آرین
خدارو قسم آیه قرآن میدادم ولی لامصب ج نمیداد
دوش خم کردم شیر شکوندم 😂شامپو ترکید این لامصب نشکست
آرین ترسید گریه کرد ول کردم دیدم مجبورم آخه میموندم باید تا 8 میموندم تازه 3.3نیم بود😐 صندلی هم تازه گرفته بودم سفت بود گفتم هرچه بادا باد رفتم گوشه حموم موندم آرین جوری نگه داشتم اگر شیشه پرید نره روش محکم کوبیدم چندبار زدم و شکست شیشه در باز کردم و زود لباس آرین پوشوندم اما دستام تمام زخمی شده بود من اونجا فهمیدم یه مادر بخاطر بچش بشدت قوی میشه
زنگ زدم آرمین فوشش دادم گفتم چرا در بستی مرض داشتی 😐گفت من بستم گفتم نه عمت گفت وا خودت گفتی ببند
گفتم من گفتم ببند نه قفل کن تمام وسایل حموم شکوندم تا اومدم بیرون باور نکرد مامانش دیده بود فرستاد خونمون
مادرشوهرم اومد میگفت خدا رحم کرد بچه چیزیش نشد و فلان
نمیدونم آرمین واقعا نفهمید یا از قصد بسته خیلی بد بود
چند روزی گذشت مادرشوهرم گف سمیرا مرضیه اومدن خونمون تمیز کنن توام بیا
ساعت 5.6 بود رفتم
سمیرا همیشه حداقل یه آرین خوبی می‌کرد اون روز من رفتم این یه کلمه حرف نزد نه با من نه آرین 😐تا بالا آورد سرش سلام کردم جواب داد
با مرضیه تو آشپزخونه هی خندین انکار نه انگار من اونجا وجود دارم خیلی بهم برخورد مادرشوهرم اومد و من پاشدم گفتم میرم خدافظ مادرشوهرم جلو سمیرا بود گفت وا بمون دیگ گفتم نه میرم
اومدم خونه دیدم جغجه آرین مونده مادرشوهرم اون آورد گفت چتونه فلان گفتم اشتباه من رفت آمدم هربار میگم دیگ نمیرم باز میرم مگ چیکارش کردم اونجور میکنه گفت نه بیا بریم گفتم ول کن رفت آرمین زنگ زد گفت پ اومدی گفتم آره اومدم گفتم آرمین نمیخوام سرشون باهات بحث کنم ولی اینجوره رفتم خونه مامانت اینجور کرد آرمین طبق معمول گفت ولش نرو گفتم چندماهه من خونش نرفتم مامانت گفت رفتم
تو این وسط آبجیم میگفت برام برنج بخرید از سمیرا یا ایمان آرمین گفت میگیرم
فرداش آرمین مغازه بود گفت فاطمه تو میگی به سمیرا گفتم نه خودت بزن
زنگ زد گفت سمیرا بالاتر گفت بهم و گفت سمیرا راجب دیروز گفت گفتم چی گفتی گفت میام خونه میگم حالا
بعد ظهر اومد خیلی عادی ناهار خورد دراز کشید گفتم چی شد قضیه گفت والا گرونتر گفت .گفت سمیرا گفته جدیدن فاطمه میاد خونه مامان یهو میره ما نمیدونیم کجا میره😳اعصابمون بهم میریزه فلان
گفته دیروز من یهو سرمو بلند کردم دیدم فاطمه نیست😐گفتم آرمین مامانت جلوش بود حتی گفت چرا میری
گفتم جهنم تو چه جواب دادی جواب تو مهمه برام گفت گفتم اونم کسیو نداره باید هواشو داشته

1403/02/21 23:55

باشید فلان😐گفتم من که همون لحظه گفتم بهت چرا هیچی نگفتی بهت چرا منو خورد میکنی جلو عالم آدم چرا چیزی نمیگی تو یبار ج بدی اون نمیتونه این حرکت بزنه
گفتم آرمین تو جلو همه خانوادت منو له کردی هر کدوم هرچی میخوان میگن
منم دراز کشیدم حتی هرچی رفتم سمتش گفت برو اونور گفتم بابا بیا مثل آدم حرف بزن چته
یهو پاشد داد بیداد کرد من بی ناموسم اگر برنج بخرم حالا ببین گوشی منو برداشت و رفت تا غروب مادرشوهرم اومد من گفتم سر این دعوا کردیم
گفت محل نده تو غذات بپز بیاد ببینه ساکت میشه ما سر ساعت 8 سفره مینداختم آماده گاهی دیر میشد
اون روز انداختم آماده بود آرین رو پام بود
آرمین اومد تو قیافه بود خندید گفتم چرا اینجور میکنی بس نیست نمیخوای تموم کنی
نشست غذاش خورد گفت اینبار مثل اینبار نمیکنم پاشو پول و طلا بیار
محل ندادم بازم گفت
5تومن من جمع کرده بودم برا پرده طلاهام تمام آوردم گذاشتم رو میز
گفت اینبار مثل قبلا نمیکنم خواستی برو من خسته شدم رفت تنها بالا خوابید منم آرین بغل کردم خوابیدم شامم نخوردم
فرداش پاشد تمام مدارک خونه جمع کرد با پول و طلا و گوشیم برد
اومد خونه شروع کرد که تو بری تهران خوب میشی چاق میشی میخوای برو دیگ مهم نیست برام هی گفتم برو بس کن باز موند گفت منم خسته شدم
گفت بمونی محدودتر میشی دیگ حق حرف زدن با ابجبت نداری حتی شب پیام داده بود به آبجیم که دیک پیام نده با گوشی من
گفتم یعنی چی

1403/02/22 00:03

پارت 130
بچه ها باقی میخوام بشدت خلاصه کنم زودتر برسم به حال
آرمین به آبجیم پیام میداد که بعد اومدن شما زن من مشکل اعصاب گرفته و پرخاشگر شده 😐و کلی چیزا دیگ منم اصلا محل ندادم گوشی نداد بهم گفت دیگ قرار نیست بدم بهت حق نداری با خواهرت حرف بزنی نمیخوای برو
در صورتی که اصلا به سمیرا چیزی نگفت و منم فقط سکوت کردم
صبح پاشد برع مغازع اومد یدونه زد به من که چرا موندی و فلان هرفوس بلد بود نثار خانواده من کرد من چیزی نگفتم چون آرین وسط بود و اصلا قصد رفتن نداشتم
هی چرت پرت گفت من فقط سکوت کرده بودم
گفت برو تهران اونجا خوشی چاق میشی من دیگ نمیخوام خسته شدم و ....کلی حرف منم قاطی کردم گفتم مطمعنی برم زنگ میزنما گفت بزن گفتم میفهمی میگم میزنم گفت بزن منم با گوشیش زنگ زدم بابام گفتم بیاید بابام زد رگ بیخیالی
اعصبی بود چون کجا میرفتم مهریه داشتم مگ آرین چی
وسایل جمع کرد و آرمین رفت
منم فکر کردم رفته جا سوزنی پرت کردم به دیوار و دیدم اومد
گفت بزن بشکونم هرچی تو خونه هست اگرم نمیزنمت چون پزشک قانونی میفهمه حتی خودت بزنی خودتو
خیلی گریه کردم و مادرشوهرم زنگ زد ببینه چرا مغازه بستس
آرمین گفت فاطمه میخواد بره تهران گفتم نه دروغ میگ
مادرشوهرم اومد آرمین فقط میخندید بحث کردیم و من گفتم دروغ نگو راستش بگو پاشد اومد محکم با پا زد تو شکمم
مادرشوهرم بزور گفت برو مغازع آرمین گفت میرم اومدم نبینمت
کلی چرت پرت مادرشوهرم و پدرشوهرم گفتن منم گفتم مگ کم جمع کردم براش تو میگی فلانی ماشین خرید تا یک هفته تو خونه من جنگه چرا اخه مگ چیکارش کردم چی کم گذاشتم
اون روز خاله آرمین میخواستن بیان خونه مادرشوهرم
آرین خود به خود بغض می‌کرد گریه میکرد آخ که بمیرم براش
جیگرم سوخت گفتم ببنید حالا هیچی نمیفهمه 😔گفتم آرین بخاطر توام شده نمیمونم

1403/02/24 21:44