The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

مامان آرین

78 عضو

پارت 93
من لباسی نخریده بودم وسط راه هرچی گشتم سیسمونی مد نظرمو پیدا کنم نبود 😬😅کم مونده بود گریه کنم باعث هم آرمین میدونستم چرا نمیدونم 😪
کلا قهر کردم با آرمین حرف نمیزدم اونم اینجور موقع ها میگفت باز خوک اوردی یعنی باز قاطی کردی
میگفتم پس من چی بخرم چیزی نگرفتم موند من چیکار کنم اما آرمین مثل همیشه ریلکس میگفت میخری کوتا دنیا بیاد
با این لباسا من عشق میکردم همش میریختم میگفتم کی استفاده کنم من اینارو
من خودم لاغر بودم اما تو حاملگی بشدت چاق شده بود خیلی میخوردم
آرمین میگفت کاش بچه تپل باشه من خیلی بدم میومد
همش میترسیدم که وزنش کم باشه ولی میگفتم تهش 3 کیلو میشه اما دقم میداد تا تکون بخوره
من از 28 دیگ استراحتم کم کردم بخاطر اینکه کسیو نداشتم بشدت درگیر طبیعی بودم از هر دو میترسیدم ها اما میگفتم حداقل خودم پامیشم چون میدونستم حرفه که ما پیشت هستیم
عید شد و آرمین مغازع بود منم خونه اون موقع 30 هفته بودم
😅آرمین التماس میکرد بیا بریم بیرون من نمی‌رفتم میگفتم اصلا سمیرا میگفت فکر نمیکردم تحمل کنی بمونی خونی
ولی دوست داشتم آرمین خونه باشه وقتی خونه بود کلافم می‌کرد دوست داشتم بره🤭درگیر بودم
یادمه یبار آرمین گفت بیا جلو در من با کلی غر رفتم گفت بیا بشین تو ماشین بریم کنار دریا گفتم اصلا برو نمیخوام
در حیاط بست😐خودش رفت نشست تو ماشین گفت بیا بشین گفتم نمیام بیا در باز کن برم خونه
مثل بچه ها من میگفتم اون میگفت گفت بشین تو ماشین یچی نشون بدم برو جایی نمیبرمت منم از ترس اینکه قاطی نکنه قبول کردم نشستم گفتم بدو بگو برم خونه من بیرون نمیام اونم راه افتاد و کلی فوشش دادم حتی با دمپایی بودم بزور منو برگردوند خونه و خودش رفت رو حالی بودم دوست داشتم برم بیرون اما به همون اندازه بدم میومد😐
تو عید بود ابوذر اشغال زنگ زد آرمین که منو افسانه شمال هستیم بیایم پیشتون
من از اول عقد به آرمین میگفتم بدم میاد ازشون اما آرمین ابوذر ول نمیکرد
گفتم حق نداری بیاریشون خونه وضع خونه رو من خجالت میکشم خلاصه قرار گذاشتیم کنار دریا آرمین رفت کلی خوراکی خرید 😐من نسبت به اونا دیونه میشدم
رسیدیم کنار دریا من اول پیاده نشدم آرمین رفت سلام علیک کرد و افسانه اومد طرف ماشین
شب بود و تاریک منم در باز کردم اومدم دست بدم یهو این منو بغل کرد
یهو گفت وای شکمت از خودت جلوتره منم خندیدم متنفر بودم ازش
نشستیم افسانه خوراکی می‌خورد من هیچی نخوردم فقط آب آلبالو خوردم
آرمین یسره حواسش بهم بود رفت از تو ماشین کاپشن خودش آورد داد بهم هی میگفت خوبی چیزی میخوای

1403/02/18 19:59

پارت 94
افسانه گفت چه هواتو داره من خندیدیم خبر نداشت چیا اومده سرم تو دلم میگفتم حیف نمیتونم چیزی بگم
افسانه فقط میخواست به ابوذر بفهمونه که من حاملم هی میگفت وای دلم خواست
یهو به آرمین گفت چه زود حاملش کردی😳من خیلی بهم برخورد یعنی چی اخه
گفت خودت خواستی گفتم نه ناخواسته بود
اونم گفت خوبین من هیچی نگفتم فقط نگاش کردم گفت چاره چیه آدم بخاطر بچش باید بسازه یکم این چرت پرت هارو گفت و رفت
من اصلا دلم نمیخواست ببینمش اما گفتم شاید به مامانم بگه حاملم و مامانم بیاد 😔
چون اونجا افسانه هی گیر داد و از آرمین و ابوذر عکس انداخت
ما رفتیم خونه و اونا رفتن افسانه دخترش هم آور ه بود پیش خودش
آرمین میگفت افسانه زن سالمی نیست و ابوذرم گند کاری ها داشت
15 فروردین بود یهو آرمین اومد گفت حسابام مسدود شده 😕گفتم وا چرا گفت بخاطر شکایت مامانت آخ خدا من دیگ تحمل ندارم آرمین اعصبی بود میگفت 2تومن جریمه شده 6 تومن
اون زمان ما سر زایمان و بیمارستان حرف میزدیم من میگفتم میترسم برم بیمارستان دولتی آرمین میگفت زهرا اونجا رفته خوبه ولی من میترسیدم
من همش مد نظرم شخصی بود
آرمین هم پولش داشت اما من گفتم همون پول میدم برا بچم چیزی میخرم
تو 8ماه که بودم خیلی بد گذشت دیگ آرمین برام بی اهمیت بود تو بحث ها میگفتم بری الهی برنگردی خبر مرگت بیاد
آرمین میگفت دلت میاد
میرفت مغازع یسره منو می‌بست به زنگ ولی اکثرا ج نمیدم یا تند حرف میزدم
یبار گفتم آرمین دبگ دلیل موندنم فقط بچش اینو بدون دعا کن چیزیش نشه وگرنه منم باهاش میرم نمیدونم حسش چی بود اما قاطی می‌کرد میرفت مغازع غروب انگار آب از آب تکون نخورده
یعنی چندماهی بود ما دیگ در این حد بودیم
گاهی متنفر بودم از اینکه بیاد سمتم میگفتم دست نزن بهم سمتم نیا
اونم میگفت پس من برم با کی یه دختره هست تو کوچشون همش میگفت پس برم الهام بکنم تو زنمی دیگ
میگفتم برو بکن به جهنم
گاهی قاطی می‌کرد گاهی بدتر بزور انجام میداد میگفتم بدم میاد ازت
اما گاهیم برعکسش میشد دلم تنگ میشد براش
آرمین دیوار اتاق میخواست برداره که قاطی پذیرای کنه و بالا خونه اتاق بندازه
خیلی دست دست کرد و گفت بالا اتاق بندازم بعد دیوار اتاق بریزم
آهن و اینا خرید سمیرا دیگ زنگ به من نمیزد اما اون روز سریع زنگ که خونتون درست میکنید گفتم آره
بلوک و وسایلش خرید
منم پا به پاش کمک میکردم با اون شکم🥲

1403/02/18 21:05

پارت 95
هی پله هارو بالا میرفتم پایین میومدم وزنم رفته بود بالا خیلی اذیت میشدم نفسم میرفت اما کسیو هم نداشتیم
یا نرفتنی آرمین قاطی می‌کرد منم چیزی نمیگفتم میزاشتم رو حساب سرگرمی
هرکاری داشت منم میرفتم وسایل می‌آوردم خاک تو سرم فقط
یع ماما تو بیمارستان بود گفتم آرمین حرف بزنیم اون بیاد کمک و آرمین قبول کرد برا زایمان
دیگ من کم کم خونه رو تمیز کردم پتو اینارو شستم سختم بود ها اما چاره نداشتم چند ماه بود من هیچ کاری نمیکردم
من عاشق قرمه سبزی هستم گفتم درست کنم دقیق منو دوماه نگه داشت گفت میدم اما نداد منم به آرمین گفتم بخر خودم درست کنم آقا نمیزاشت از بیرون بخرم چندشش میشد😒
اینم 7 کیلو خرید مادرشوهرم اومد گفت تو کاری نکن بزار برم میام کمکت هنوزم من منتظرم بیاد کمکم 🥲
نشستم پاک کردم آرمین هم میگفت یسره نشین ها کم کم
منم یسره نشستم فقط تموم بشه تا 6.7 غروب تمام کمرم گرفته بود
برم سبزی خیس کردم آرمین اومد نزاشت من بشورم خودش شست
خودمم تنهایی سرخ کردم خوب بود اما دلمم خیلی می‌گرفت هنوز من چشم انتظار خانوادم بودم
ما سر اسم به هیچ تفاهمی نرسیدیم آنقدر لج کردیم گفتم آرمین روز زایمان تو بیمارستان میگم ول کن
من بخاطر تکون ها بچه اکثرا دکتر بودم😁
من از 32 هفته خیلی کم رابطه‌ داشتم فقط میگفتم سر زایمان راحت باشم
34 به بعد بیشترش کردم پتو اینا شستم و همچنان بنایی آرمین هم بود
من 34 هفته ساک بستم 🤗
همچنان استرس زایمان زودرس داشتم
یبار پاشدم برم آشپز خونه دیدم جلو یخچال یچز افتاده واضح نبود گفتم حتما بربری هست
😬ریده بودم به خودم هی نگا کردم زل زدم آخر زدم رو دوربین گوشی زوم کردم روش یهو این تکون خورد من جیغ زدم دوییدم بیرون 🤕من بجز مورچه از همه چی میترسم
نمیتونستم بیام تو خونه اما باید شام میزاشتم اومدم دیدم باز اونجاس زنگ زدم آرمین ج نداد زنگ زدم مادرشوهرم اومد گفت موشه بچس تازه دنیا اومده کشت و رفت من چندشم میشد اصلا وضعی بود
رفتم باز غذا بزارم باز دیدم وای 😅فقط جیغ میزدم دوباره زنگ زدم مادرشوهرم اومد چندتا گرفت دیدم آرمین اومد کلی مسخرم کرد که چرا میترسم
من یهو دل درد وحشتناک گرفت هرچی موندم آروم نشد

1403/02/18 22:27

پارت 96
دردش افتضاح بود بشدت ترسیده بودم آرمین طبق معمول ادا بازی درآورد
نیم ساعت درد داشتم بعد آروم شد اما هرکار کردم بچه تکون نمی‌خورد
دیگ باز با خواهش و التماس به آرمین رفتیم بیمارستان گفتن خوبه همه چی اما تو آن اس تی انقباض بود من گفتم گفتن نه😅
من یسره به آرمین میگفتم بریم من با اون ماما حرف بزنم نمی‌برد هی امروز فردا امروز فردا
تو 36 هفته بود همش حس خیسی میکردم خیلی ترسیده بودم که کیسه آب باشه و نفهمم
دیگ رفتم و معاینه کردن گفتن نه اما دختره گفت 1 فینگیر گفتم دهانه رحمم بازه گفت نه 😐
آرمین منو دکتر می‌برد اما با زور و صدتا غر جوری که خدا خدا میکردم چیزی باشه حداقل
قرار بود من برم ویزیت سونو وزن بدم
دکتر معاینه کرد و گفت 1سانت تقریبا باز هستی گفت فکراتو کن اگر سز میخوای من باید نوبت بزارم
هی دلم میخواست سز بشم اما از ترس میگفتم نه طبیعی
من یسره میرفتم حموم آب داغ باز میکردم کمرم
به آرمین گفتم برم بازار یا بیرون میگفت نه که نه😐ای شکمت بزرگه ای یکی بخوره بهت انگار همه منتظر بودن من برم تا بخورن بهم میگفت خونه پیاده روی کن چقدر حرصم داد سر این
مادرشوهرم هی میگفت بچه ها من 3500.3700 بودن 😒
من 37 هفته دو روز رفتم سونو زد 3200 وزن بچه رو دکترم گفته بود اگر دردت نگرفت بیا معاینه تحریکی کنم
چون بشدت اذیت میشدم پاشدنی با گریه پامیشدم
آرمین ماشین داد رنگ کنن چند روزه بگیره اما طول کشید
دیگ جمعه بود باهم رفتیم کنار دریا با موتور
آرمین میگفت تو حالا حالا زایمان نمیکنی دیگ تصمیم گرفتم برم سز تحملش سخت بود برام دکتر من دوشنبه ها بود
منم میگفتم اردیبهشت دنیا بیاد خدا کنه تا 40 هفته نمونم
گقتم آرمین بریم حرف بزنیم سز کنم مادرشوهرم هی میگفت 3200 مگ چیه یه ذره هست😐
یکشنبه بود از صبح منو درد پریودی گرفته بود اما ریز بود
مادرشوهرم اومد من حیاط میشستم
گفتم بهش گفت حالا حالا ها نمیاد با این دردا حساس نشو از 10 صبح تا 8 شب این درد داشتم .از 8 به بعد شدت گرفت امونم رفت دیگ

1403/02/18 22:36

پارت 97
درد می‌گرفت و ول می‌کرد
زنک زدم آرمین اومد گفت مثل بقیه درداس میره اما مگ میرفت
آرمین قشنگ نشست شامش خورد و اومد گفت درست نشد گفتم نه هی بدتر میشد
آرمین دراز کشید و خوابید
گفتم مگ میگم درد دارم تو میخوابی
اونم گفت چیزیت نیست بیا بخواب درست میشه بحثمون شد و گفت حق نداری صدات دربیاد 😐خوابید برق خونه هم خاموش کرد و دقیقا بالا سرش بودم
درد می‌گرفت لبمو گاز میگرفتم اشکم درمیومد
کنارش خوابیدم و اصلا نتونستم پاشدم باز
آرمین پاشد میگفت تو از قصد میشینی که بچه بیاد میبینی ماشین دستم نیست
میگفتم به قرآن درد دارم دست من نیست که میگفت دراز بکش درد میره اما نمی‌رفت سگ شده بود
من تو پلاس گفتم دوستم گفت حتما زایمانه آروم نمیشه ولی آرمین مگ محل میداد خون به دلم کرد
رفتم دستشویی بی اختیار آب می‌ریخت ازم اول کم بود بعد زیاد شد گفتم آرمین این کیسه آب به خدا اما لج کرده بود میگفت به قرآن بریم میگن برو وقتش نیست
خیلی دلم شکست خیلی من درد داشتم اون ریلکس خوابیده بود حتی میگفت صدات نیاد گریه نکن
تا 12 شب من تو خودم درد کشیدم گریه کردم آرمین گفت من چیکار کنم ماشین بی صاحب دستم نیست توام باید امشب میگرفتت
خیلی قاطی کرد مجبوری زنک زد سمیرا اونم گفت قطع کن بزا به مامان بگم 😐آرمین گوشی کوبید زمین منو گرفت تو فوش
مادرشوهرم اومد و آرمین گفت سمیرا زنگ زده از تو اجازه میگیره دردام می‌گرفت میرفت آرمین میگفت میریم میگن برو این درد زایمان نیست
باور میکنید میگفتم خدایا یچیزی شده باشه مغزم کشش غر نداشت
من لباس پوشیدم و با ماشین سمیرا رفتیم آرمین هی تیکه مینداخت میگفت به قرآن که تو زایمان نمیکنی این درد زایمان نیست من درد و حرص همش قاطی بود برام
من رفتم و معاینه کردن گفتن 4 سانت بازی و کیسه آب تحت فشاره .
گفت امکان داره بری و بترکه بستری باش تا بیشتر بشه اومدم به آرمین گفتم و 🥲گفتم دیدی من گفتم درد دارم باور نکردی یادم نیست چی گفت بهم خیلی بدم اومد اونشب ازش
سمیرا رفت خونش و مادرشوهرم اومد پیشم

1403/02/18 22:45

پارت 98
ماما دست زد به شکمم و گفت تهش 3500 میشه وزنش
آخ میتونم بگم وحشتناک بود دردام
درد می‌گرفت پاهام میکوبیدم چنگ میزدم تمام پاهام کبود شده بود
میگفتم آرمین بیاد منو ببره میخوام سز کنم😅میگفتم مامان بگو آرمین بیاد من مردم به خدا امشب میمیرم
هی معاینه میکردن یبار گفت 5 یبار گفتن 7 ای خدا واقعا قابل تحمل نبود اولاش با چنگ به پام رد کردم اخرا ناخواده گاه داد میزدم
کیسه آب نترکید😐ساعت 4 صبح اومدن بزور ترکوندن
فقط میگفتم یا خدا یا امام حسین آخ مامان
😅مامان خودم البته
خدایی اونشب مادرشوهرم کمک نمبکردا اما کنارم بود میگفت نزن به پاهات تورخدا دنیا میاد تحمل کن آخ آن اس تی وصل میکردم نمیتونستم بمونم
هم بدش میکم هم خوب مادرشوهرمو😅
تا ساعت 6 صبح پرستارا اومدن گفتن دیگ سعی کن دنیا بیاد
دستگاه وصل کردن میگفتن زور بزن اما من جون نداشتم که هی دستگاه صدا میداد من میترسیدم میگفتن نفس بکش اکسیژن بچه کمه
آرمین همش میگفت میترسم نتونی و بچه گیر کنه😐تمام این حرف جلو چشمم بود و خودمم میترسیدم
پرستار برش زد و یهو هول شدن من تو دردا نفهمیدم چی شد و چرا
اما گفتن وای دکتر بگیم بیاد ماما گفت نه
من داد میزدم افتضاح آخر بچه اومد
اما تمام بدنش سیاه بود الآن میگم داره اشکم میاد🥲
من ترسیدم گفتم چی شده چرا اینجوره چرا گریه نمیکنه تورخدا چیزیش سده ماما گفت نه گذاشتن رو سینم و من تا نگاهش کنم بردن
من بشدت از برش و بخیه هاش ترس داشتم فک میکردم نتونم تحمل کنم اما سعی کردم ادا درنیارم
من فقط منتظر صدا گریه بودم همش می‌پرسیدم
شکمم فشار دادن و خیلی بد درد داشت جفت درآوردن و شروع کردن بخیه زدن
من از 8 شب تا ساعت 6.20 دقیقه درد داشتم تا بچه بیاد

1403/02/18 22:51

پارت 99
ماما بچه رو برد و گفت وزنش 3860😳من چشمام 4تا شد گفتم دروغ میگی
گفت گذاشتمش رو ترازو
من توقع 3‌.3نیم داشتم خداوکیلی حال کردم چون رو همه خانواده آرمین کم شد مسخرس اما چون همش کنایه میزد مادرشوهرم که وزن بچه هام 3700 بود
خواهرشوهرم مرضیه زهرا بچه هاشون 2نیم بودن
😂قیافش خوب یادمه گفت وای ماشالاااا
بعد لباس بچه رو پوشوندن و گفتن باباش میخواد بیاد ببینه 😏
آرمین اومد خم شد بچه رو دید اما بغل نکرد گفت خوبی و تمام گفت چیزی خواستین زنگ بزنید من برم و رفت
منو بردن بخش من فقط میگفتم ولم کنید بخوابم
ساعت ها 10.11 بود که سمیرا اومد تا مادرشوهرم بره
من پاشدم برم دستشویی برگشتنی یه لحظه سرم گیج رفت چشمام سیاهی رفت یه آن دیگ چیزی نمیشنیدم شانس که آوردم تخت جلوم بود گرفتم بزور راه میرفتم
برای شیر دادن بچه باید میشستم اما وای میمیردم ها شاید بگید لوس بودی اما خدایی درد داشتم
سمیرا هی میگفت وای من سز بودم مثل تو نکردم تو طبیعی چرا اینجوری میگفتم به قرآن که درد دارم
ماما اومد گفتم گفت وزن بچت زیاد بود بخاطر اونه 😞
بچه رو بزور شیر میدادم پا نمیشد
آخ عشق میکردم بغلم بود میگفتم یعنی تو بچه منی 😍اما دلم تنگ مامانم بود کنار تختم یه خانومه بود مامانش و مادرشوهرش بودن آخ که چقدر بغض میکردم
یبار سمیرا گفت بچه بالا میاره انگار چیزی نگفتیم بعد یساعت باز بالا آورد سمیرا ماما رو صدا کرد و بچه رو بردن
🥺من موندم آخ چقدر بد بود حس میکردم قراره چیزیش بشه و ازم بگیرنش
من حس دستشویی نداشتم اصلا اما سوند که زدن کلی بود😐و داستان جدید
سمیرا اومد گفت بچه رو بستری کردن وسایل برداشت و رفت
و من باز زنگ زدم آرمین گریه که بچه رو بردن میخوان بستری کنن
آرمین گفت چیزی نیست که میارن باز😐منم قاطی کردم قطع کردم
هرکار کردم برم پیشش نزاشتن
آرمین همچنان با باباش قهر بود
پدرشوهرم و ایمان و زهرا اومدن بیمارستان
زهرا اومد دیدن منو و رفتن با سمیرا پیش بچه آخ من میگفتم بمیرم باز من بودم و تنهایی
من وقتی پامیشدم بشدت فشار میومد بهم انگار تو شکمم سنگ باشه
با کلی التماس و خواهش گذاشتن برم بخش نوزادان اما گفتن زود بیا 😍
من بدو بدو رفتم دیدم وای بچه سرم وصل کردن آخ مادر بمیره برات
😔میگفتم خدایا تورخدا چیزیش نشه ها من لحطه ای طاقت ندارم گریه میکردم جیگرم درمیومد سوزن میدیدم تو پاش
آرمین اومد 🤭میگفت دستاش به تو رفته درازه میگفتم برو بپرس چرا بستری میگفتن چون زیاد مونده بخاطر اونه دیگ شیر نمیزاشتن بدم
میگفتن شیرت بدوش اما من دست نمیزدم 😒خیلی سخت بود شب من کلا 2ساعت

1403/02/18 23:00

پارت 100
میخوابیدم
اونجا آرمین وسایل میخرید وسایل ها غیب میشذ😐میگفتم وسایل میگفت تازه خریدم که مادرشوهرم جمع میکرد می‌برد برا نازی
من هنوز حس ادار نداشتم ببخشیدا دکتر گفت باید درست بشه تا مرخصت کنم
من تو بارداری از بیمه بابام استفاده کردم
تو بیمارستان گیر دادن و آرمین باید درست می‌کرد از طرفی سمیرا منو بسته بود به زنگ که بگو مرخصت کنن بیا آرمین دنبال کارا بیمه بود اومد گفت زنگ زدم بابات گفتم بیمه فاطمه رو قطع کن گفتم گفتی گفت آره
گفتم آرمین سمیرا منو بسته به زنگ که مرخص بشو بیا پیش بچه بخش نوزادان
میگ نمیتونم نگه دارم
آرمین گفت ببین حالت خوبه اگر نیستی نکن بعدا من نمیتونم ببرمت دکتر بگم الآن
منم محل ندادم سینه هام شده بود سنگ
تا غروب من هر روشی کردم تا خودم ادار کنم و بالاخره تونستم
ولی همچنان درد داشتم و حس فشار
من کلا تنها بودم مریضی نبود همراه نداشتم هر پرستار که شیفتش بود میگفت مامانت کجاست و من میموندم چی بگم فقط بغض میکردم
یادمه گریه میکردم به دوستام که مامانم چرا زنک نزد خبر نگرفت ای خدا 😔خیلی سخته یاد اوریش برام
من منتظر بودم صبح دکتر بیاد مرخصم کنم رو تخت نشسته بودم یهو حس کردم پام حس نمیکنم 😐وای هرچی میزدم هیچی نه درد داشتم نه حسی انگار پام اصلا وجود نداره
به پرستار گفتم و گفت مشکل نداره اگر بازم شد بگو 😐خیلی گذشت تا پام حسش اومد
یبار رفتم پیش بچه به زور میزاشتن برم
میخواستن معدش شستشو بدن حق شیر خوردن تداشت
آخ خدا سر هیچ مادری نیاره الهی
دیدم شلنگ کردن دماغش آخ بچم چنان جیغی میزد بمیرم برات 😭من گریه میکردم میگفتن مامانش بندازین بیرون

1403/02/18 23:13

پارت 101
میگفتم نمیرم تورخدا آروم دردش میاد وای جیگرم کباب میشد میگفتم ولش کنید تورخدا اومدم با گریه زنگ زدم آرمین گفتم تو مگ پدر نیستی ببین بچمو نابود کردن تورخدا کاری بکن بچم داره از دستم میره اونم میگفت چیزی نی خوب میشه😐
گفتم ببریم بیمارستان دیگ گفتم احتمال داره چیزی بشه بین راه تو هوا و زمین مونده بودم از حرص سینه هام نمیدوشیدم میگفتم جهنم تا خوب نشه دست نمیزنم
فرداش دکتر اومد معاینه کرد گفت یه خونش چک کنین ببینیم چنده عددش و مرخص بشه من رفتم بخش نوزادان و با آرمین اومدم بخش زنان
ماما گفت خونت افت کرده و شده 7 باید بهت خون وصل کنیم 😕منم گفتم آرمین تو خون بده دیگ کسیو نداریم که اونم گفت مگ اسکولم 😒
ماما گفت دکتر برات سونو نوشته ببینیم علت افت خونت چیه
آرمین هم با من اومد و وقتی فهمید سونو مرده اومد داخل گوش نداد به حرف کسی
تو سونو زد بقایا داری
آخ تمام خاطره سقط اومد جلو چشمم
دکتر گفت با دارو ببینم رفع میشه یانه
یه واحد خون بهم وصل کردن تا 5 ساعت گشنه نگهم میداشتن
همه هم میگفتن مامانت کجاست من فقط بغض میکردم جوابی نداشتم بخش نوزادان اون خانومه بود میدیدم مامانش میوه میده بزور توجه میکنه گریه میکردم و میومدم
چندین بار که رفتم دیدم سرم بچم تموم شده و مادرشوهرم نفهمیده 😔دوست داشتم خودم برم با اینکه میترسیدم
سمیرا یسره میگفت چون تو راه نرفتی بقایا موند برات
من قاطی یبار با ریس اونجا بحثم شد زن بود وگرنه آرمین جرم میداد
خود آرمین هم بود
گفتم چرا بچم اینجور شده چرا خودم اینجور شدم کی جوابگو هیچی نمیگین اگر من چیزیم میشد کی حواب میداد آرمین قاطی کرد روم که چرا میگی 😐بابا زنت بچت زدن ترکوندن کجایی اعصبی میشدم ازش توقع داشتم قاطی کنه جواب بخواد
من اونجا آنقدر تنها بودم له له میزدم با یکی حرف بزنم 😔آرمین کلش مینداخت میرفت مغازه
پیش بچه هم شب مادرشوهرم صبح سمیرا و من تنها همراه نداشتم
راستی من اخرا حاملگی یهو از اسم آرین خوشم اومد آرمین مخالفش بود تو بیمارستان گفتم آرین مخالفت کرد رفت زنگ زد مطمعنی گفتم آره اومد گفت گذاشتم مایکل 😐خودش اینو دوست داشت من اومدم جیغ داد کنم گفت حرف خودت شد اما من دوسش ندارم چیه آرین آرمین 😒گفتم مهم منم
و اسم پسرم شد آرین 😍هرکی می‌پرسید داستان اسم چیه آرمین میگفت خودش انتخاب کرده عقده بسته بود انگار

1403/02/19 00:00

پارت 102
تو بیمارستان بهم سونو وصل کرده بودن گاهی میدیدم خون ازش میزه اما میگفتم خونریزی دارم خب قرار بود دکتر بیاد قرص بده من بقایا دفع کنم
آخ یادم رفت شب دوم یه چیز خیلی گنده ازم رفت 😐من ترسیدم خیلی بعد گفتم حتما توهم زدم میتونم بگم اندازه کاسه بود دردم گرفت رفتم به مادرشوهرم گفتم گفت عادیه چون آنقدر معاینه کرده بودن من وحشت داشتم نگفتم
بعد رفتم به ماما گفتم میشه این سوند بکشی گفت برو الآن میام
قرار بود من با این ماما حرف بزنم برا زایمان خدا خیرش بده مهربون بود
اومد گفت وا تو چرا هنوز خونریزی داری سوند کثیف کرده
گفت بزار معاینه کنم
😳چشمش اینجور بود و معاینه کرد دیدم هی دستش فرو میده تو یهو قشنگ عین دل روده گوسفند کشید بیرون 😐یاخدا این چیه
دردم می‌گرفت افتضاح گفت بزار خوب ببینم اینا چیه پره انگار هی میکشید هی میومد لخته های خیلی گنده خیلی
خیلی تعجب کرد رو تخت پر شد از لخته ها ساعت 5 غروب بود گفت باید به دکتر بگم خیلیه لخته
رفت زنگ زد دکتر اومد اونم معاینه کرد و باز کلی لخته من مونده بودم اندازه یه لگن میشد گفت بریم اتاق زایمان با دستگاه سعی کنم اگر نشد مجبورم عمل کنم
گفت تحمل کن درد داره بزار اینجور خالی کنم مثل روز زایمان من داد میزدم تون دستش فرو میکرد داخل میگفت چرا حواستون نیست اینا چیه رحم من رفته بود بالا بالا و 6 سانت باز بودم اما نفهمیده بودن
گفت رحمت رفته بالا یه لخته بزرگ اونجاس نمیتونم دربیارم
درد داشتا من داد میزدم ماما با من گریه کرد گفت ببخشید تحمل کن😔میگفتم آخه من دیگ مردم
دکتر گفت سریع اتاق عمل آماده کنید اورژانسی به منم گفت یکی امضا کنه گفتم خواهرشوهرم هست میشه گفت آره
من زنگ زدم آرمین گفتم و باور نکرد داد بیداد کرد حق نداری بری بیخود کردی من هی میگفتم و اون باز میگفت با قرص میگفتم نمیشه آخر گفتم من میرم و مراقب بچه باش گوشی قطع کردم
اون روز بارونم میومد من گریه میکردم از اتاق عمل وحشت داشتم اما مجبور بودم مجبور
منو آماده کردن و بردن اتاق عمل دکتر بیهوشی اومد مرد بود
دکتر نیومد دیدم صدا آرمین میاد با دکتر بحث می‌کرد که ما یبار با قرص دفع کردیم دکتر میگفت آقا یه ثانیه برا شما طلاس هر آن احتمال داره زنت بمیره یا کما بره آرمین باز حرف خودش دکتر گفت پس من عمل نمیکنم اما جون زنت با خودت بحثشون خیلی طول کشید خیلی آخر گفتم بزارید خودم حرف بزنم پرستار نزاشت رف به آرمین گفت که زنت گفته راضیم آرمین ول کرد
من فکر میکردم کلا بیهوشی میکنن اما گفت از کمر آنجور احتمال کما داری
وای من قلبم میومد دهنم دکتر بیهوشی خر وحشی بود

1403/02/19 00:11

پارت 103
من دستام میلرزید میترسیدم بزنه نخاعم و من فلج بشم یا یهو تکون بخورم بدترین لحظه عمرم بود گفتم تورخدا یه لحطع وایسید من میترسم دکتر بیهوشی داد زد که یساعت با شوهرت بحث کردم وقت ندارم 5.6تا امپول زد آخری زد یهو از کمرم تا پام عین برق رفت پام رفت بالا من جیغ بدی زدم خیر نبینه الهی
دکتر عملش شروع کرد فقط حس میکردم چیزی تو شکمم تکون میدن
من یکم ریکاوری نگه داشتن و بردنم بخش آرمین بود گفت آخر کار خودتو کردی آره
من بشدت میلرزیدم غیر قابل کنترل بود میگفت عوارض امپوله
گفتن باید امشب همراه داشته باشم اما من همراه نداشتم که😔آنقدر بد بود جواب دادن بهشون
بزور و جنگ آرمین تا ساعت 12 موند حرف میزدیم من میگفتم و اون باور نمیکرد گفت صدا دادت شنیدم
ساعت 12 گفت زهرا اومده و آرمین رفت
من با زهرا راحت نبودم که هی حس دستشویی داشتم آنقدر میترسیدم خیلی بد بود کامل توضیح نمیدم من اونروز از خودم متنفر شدم تا صبح زهرا کنارم موند
آرومم میکرد حرف میزد خوب بود خدایی
فرداش من کمرم وحشتناک درد داشت از درد گریه میکردم
به آرمین گفتم من بمیرمم باید مرخصم کنی باز یه روز نگهم داشتن
آرمین اومد پیشم من فقط میخواستم حرف بزنه باهام اون هی میگفت برم مغازه برم مغازه درک اینو نداشت که بهش احتیاج داشتم خیلی به دوستم میگفتم دلم میخواد داد بزنم خوار بزنم بگم مامان نگا نبودی چیا اومد سرم نگا کن ببین خیلی حالم داغون بود هرچی می‌گذشت من بدتر میشدم چندبار از سمیرا پرسیدم گفت نه خانوادت زنگ نزدن
من به رضابت شخصی مرخص شدم رفتم پیش پسرم سعی داشتم خودم کاراشو کنم 5 روز میشد بستری بودیم
شب شام آوردن و فقط یدونه دادن مامدرشوهرم 8 شب میومد و اومد غذارو برداشت گفت نمیخوری 😐منم اینجوری کفتم نععع خب سوال داشت؟چی قرار بود بخورم تو از خونه اومده بودی آخه
قشنگ یادمه لقمه رو همچین می‌کرد دهنش منم از حرص نمیتونستم بگم گشنمه اومد گفت بابا نون پنیر خریده میخوری گفتم نه😒😔خدایی عقل نداشت انگار
آنقدر حرصم گرفت گشنمم بود ساعت 10‌.11 شب بود زنگ زدم آرمین گفتم گمشو بیا بیمارستان من روانی شدم خسته شدم دیونم کردن گفت کی گفتم مامانت پاشو بیا
آرمین خدایی اومد گفتم اینجوری شده مگ از تویله میومد اومد اینجا بخوره غذا منو خورده آرمین مسخره کرد و گفت برم غذا بخرم گفتم آره رفت مرغ گرفت گفتم الان باید بمیره بفهمه من نصف شب کشوندمت اینجا آنقدر حالم بد بود فقط دوتا دونه خوردم
فرداش بشدت حالم بد شد نمیتونستم پاشم حالت تهوع سردرد پرستار نوزادان اومد گفت خطرناکه سریع ببر اورژانس
من همراه

1403/02/19 00:22

پارت 104 نداشتم منو خدماتی برد اورژانس من توان اینکه سرمو بلند کنم نداشتم 1ساعت گذشت ما همچنان گیر بودیم فرستادن زنان بعد فرستادن اورژانس دیدم آرمین اومد چی شده خوبی گفتم نه
آرمین گفت ضعف کرده یه سرم زدن من بهتر شدم گفتم ببین چیا بسرم اومد گناه من چی بود خستم دیگ اذیت شدم 😔اونم حرف میزد دکتر گفت بچه باید یه روز دیگ بمونم گفتیم باشه بعدش مرخص با داستان هایی من میموندم کنار مادرشوهرم کاراش غیر تحمل بود مثلا اولین روز تن پسرم لباس بود بستری که شد دیک لخت نگه داشتن لباس بچه رو نشسته بود حداقل میداد آرمین میشست چند روز لباس ها مونده بود کثیف بزور پسرمم مرخص شد من فراری بود از بیمارستان آرمین تازه ماشین گرفته بود 😒رسما با رنگ ریده بودن بهش
ما رفتیم خونه و آرمین گفت ایمان دعوت کنم بیان
خونه نگم ترکیده بود گاز همه چی من قبل زایمان برنج گداشته بودم همونجور مونده بود و کپک زده بود منم غر میزدم آرمین این چه وضعشه 😒
ایمان اینا اومدن و من اصلا توان نشستن نداشتم اینم بگم نازی تو مغز روانم میرفت دست خودمم نبود
من سردرد داشتم دو روزی یسرع با بچه خوابیدم .سمیرا بهم گفت که هر موقع دیدی میپره یعنی سردشه😐منم میشستم بالا سرش تا می‌پرید میگفتم آرمین بخاری روشن کن سردشه جوری من لخت لخت میخوابیدم
سردرد اذیتم می‌کرد بشدت پسرم بردیم بهداشت من اونجا حالم بد شد خیلی آرمین کلی فوشم داد که صبحونه نخوردی از اونه
آرین کم کم یکم زرد شد مادرشوهرم و سمیرا به من غر میزدن میگفتم من چیکار کنم به آرمین بگید سمیرا کنایه میزدچرت پرت دایه مهربان تر از مادر من توقع داشتم حداقل تا چند روز بهم برسن تا اوکی بشم اما هیچ
یبار یادم نی چی شد آرمین اومد بحثمون شد اومد قاطی کنه روم من ناخودآگاه شروع کردم خودمو زدم جیغ میزدم 😐آرمین اینجور مونده بود میگفتم ازت خستم ولم کن گمشو تا یدونه زد بهم دهنم بستم😅
رفتم یه گوشه دراز کشیدم گریه کردم گفتم نه خودت میخوام نه بچت ولم کنید میگفت بچه گشنس میگفتم جهنم ولم کن تا آرین گریه کرد پاشدم میگفتم آرمین حالم داغونه اما نمیفهمید سردرد اعصبیم می‌کرد مادرشوهرم میومد زر زر میکرد سر آرین آرمین نمی‌برد میگفت میکنیش مثل خودت
روزا وحشتناکی بود برام اما آرمین خوب بود غر داشت اما خوب بود
3 روز بعد اینکه از بیمارستان مرخص شدیم پا آرین حالت سوختگی گرفت من پماد زدم
آرین کم کم گریه هاش شروع شد اول تا 1 شب بود از حق نگذریم یک هفته آرمین کافی بود آرین نق بزنه سریع پامیشد حتی گاهی می‌گرفت راه می‌برد من عاشق این حرکت بودم حس میکردم واقعا وجود آرین آرمین

1403/02/19 00:24

تغیر داد

1403/02/19 00:24

پارت 105 پا آرین هی بدتر میشد بهتر میشد آرین گریه ها شدید داشت دکترم نمیبردن میگفتن دکتری میشه من نمیتونستم کاری کنم گریه میکردم گاهی
مادرشوهرم میگفت از پاشه اما پاش نبود واضح بود مت شیر خشک گرفتم اونم با جنگ آرین یک روز بهتر شد باز شروع شد
آرین آرمین میومد ساکت میشد 😐یا مادرشوهرم سمیرا...اما کافی بود پاشون بزارن بیرون شروع مبکرد خیلی حرص میخوردم
مادرشوهرم هی میگفت پاشه منم باید بع این خر حرف حالی کنم یادم نیست چند وقتش بود
یبار مادرشوهرم اومد گفت آرین ببرم از رو پام برداشت گفتم نبر خب اینجا نگه دار من غذامو بزارم گفت نه میبرم و برد
من به دوستم گفتم گفت بع قرآن نقشه داره بدو زود دنبال بچه
من آماده شدم برم که دیدم مادرشوهرم اومد که پوشک بچه پره بده ببرم به آرمین زنگ زدم 😐منم گفتم مگ پوشک اینجاس بع اون چرا زنگ زدی بچه رو بیار عوض کنم با قیافه رفت بچه رو آورد و گفت آرین مامانت اعصبی شد بردمت ها😒بزرگ شو خودت بیا موند
آرمین به هیچ عنوان سمت پوشک آرین نمی‌رفت اون شب اومد یهو رفت سر پوشک باز کرد گفت پاهاش چیه گفتم از بیمارستان اومدیم بود الانم هی خوب میشه هی بدتر
دیگ آرمین نزاشت برا من فوش بمونه گفت باید بدون پوشک بمونه😐وای میگفت بشور میشستم میگفت با شامپو آخ خیلی بد بود خیلی اذیتم کرد
هرچی میگفتم پوشک نی میگفت هست
که نگو مادرشوهرم آرین میبره خونه سمیرا اونجا پوشک اینو باز میکنن ساکت میشه زنگ میزنن آرمین دیدی بچه پوشکش پره گریه میکنه
خون به دلم می‌کرد آرمین آخه چجور باز نگه می‌داشتم گریه میکردم میگفتم به قرآن دل درده میگفتن بازی میخواد 😐کلافه بچه زیر یکماه
من تو پلاس به دوستم گفتم اینجوره آرین فقط در کنار من ناآرومه کسی بیا خوبه برن باز شروع گریه میکردم آنقدر سمیرا همش کنایه میزد که بچه میفهمه کی محبت میکنه دوسش داره آنقدر سنگین بود حرفش جوری من از آرین بدم میومد گریه میکردم میگفتم مگ چیکارت کردم که اینجور میکنی باهام چرا دوسم نداری مگ چیکارت کردم از بچه 1ماهه جواب میخواستم سمیرا منو میدید میگفت چرا با ما آرومه با تو نه چندباری یهو سیاه میشد صداشم درنمیومد بی دلیل
خدا خیرش بده دوستم گفت سرکتاب باز کنم ببینم رفت باز کرد گفت سیده میگ ازما بهترون مادر تو بارداری اذیت کردن الانم مادر اذیت میکنن هم بچه مادر هم ناارومه بچه پیش مادرش آروم نیست باید دعا بگیره
من سنجاق و قرآن پیشم نبود کسی نگفته بود بهم ولی راست می‌گفت
قبل این سرکتاب من یهو پهلو هام انگار چنگ میزنن خونمردگی خیلی بدی شده بود اما جایی نخورده بودم که

1403/02/19 00:29

پارت 106
اون زمان آرمین قصد داشت کم کم دیوار اتاق برداره بنایی ما نصف مونده بود
من بعد اون دیگ دیونه شدم میدیدم بچم اعذاب میکشه کاری نمیشد کنم چجور دعا میگرفتم دوستم گفت کم کم رفتاری کن بزار بفهمن من یهو جیغ میزدم آرمین ریلکسسسس😅 من یبار آبجیم زنگ زد آرمین اما نزاشت من حرف بزنم دیدم آبجیم خواهش می‌کرد باهام حرف بزنه اما دلم ازشون شکسته بود اما الآن پا آرین بود میدونستم کاری میکنه برام
راستی دارو ها منو تو بیمارستان مادرشوهرم گم کرد من هیچ دارویی نخوردم🥲
خلاصه یه هفته درگیر بودم دوستم چطور زنگ بزنه خواهرم میترسیدم از مامانم یا آرمین بفهمه هرچی فکر کنید اومد ذهنم آخر یادم اومد تو وای فای سیم کارت داریم عقل آرمین نمیرسه بهش😍اونو انداختم و زنگ زدم اما میترسیدم قاطی کنه روم اول نشناخت‌ گفت خودتی گفتم اره گفتم آبجی وقت ندارم زود برنامه پلاس وصل کن پیدات کنم نمیتونست نصب کنه سمیرا اومد خونمون آرین برد با کلی استرس آبجیم پلاس وصل کرد آرمین همچنان نمیدونست من اینجا دوست دارم
خیلی دلتنگ خواهرم بودم خیلی بهش تعریف کردم قضیه آرین اونم گفت بزار یکاری میکنم دیگ هر روز باهم چت میکردیم از اتفاق که بی خبربودم میگفت خیلی خوب بود آبجیم گفت خیلی پیگیرت بودیم نمیزاشت آرمین
گفت فاطمه مامان حالش خرابه فهمید حامله ای زنگ زدیم بیمارستان گفت چی اومده سرت .میگفتم دیدی آبجی میتونم بگم هرچی دوسال تو دلم بود گفتم
ما بخاطر کار خونه مجبور شدیم بریم خونه مادرشوهرم اونم اندازه یه تشک تو اتاقش جا باز کرد باقی وسایل سمیرا بود
نازی یسره چرت پرت میگفت دیگ بدم میومد ازش دلم نمیخواست نزدیک آرین بشه

1403/02/19 00:40

من دیگ تا اینجا تونستم بنویسم واقعا خستم باقی فردا شب مینویسم 🌹

1403/02/19 00:40

107 پارت
ما بخاطر بنایی خونه مجبور شدیم بریم خونه مادرشوهرم و شد شروع بدبختی هام
شیر خشک من 30تا دادم آرین گریه کرد 60کردم گریه کرد آرین بشدت علاقه به میک زدن داشت 😅جوری با صدا بود میگفتن گشنه هست تو گشنه نگه میداری فک کنید 60تا شیر میدادم بعد میگفتن شیر خودت ماشالا اینم رد نمیکرد اما بعدش جیغ میزد یسره گریه کم کم شب بیداری آرین شروع شد اول تا 1 شب بعد تا 4 صبح
من هرچی میگفتم بریم دکتر مادرشوهرم مخالفت می‌کرد آرمین با حرف اون بود
یکی باید بچه رو ساکت میکرد یکی به این خرا میفهموند بچه دل درده همچنان پا آرین پوسته پوسته بود ولی اونم دکتر نبردن میگفتن تو کردی😐من آنقدر درگیر آرین بودم به قرآن نه ناهار میخوردم نه شام پدرشوهرم میگفت چون میخوای ظرف بشوری نمیخوری😒 بشدت اعصبی شده بودم آرمین محل نمیداد بع حرف مامانش سمیرا پیش می‌رفت من هیچ نقشی نداشتم رسما از آرمین متنفر بودم اما باز گاهی بهش احتیاج داشتم
اون زمان آرمین می‌خوابید من بیدار تا خود صبح .صبح اون میرفت مغازه من از 10تا 12 وقت خوابم بود تمام بغیر اون یسره آرین گریه گریه
من دیونه شده بودم نه ناهاری میخوردم نه شام بی‌خوابی قشنگ روانیم کرده بود
🙂شبا همه میخوابیدن من بیدار میموندم منتظر میشدم 4 بشه بخوابم 7 بشه بخوابم
یبار آرین نخوابید 4شد 7شد وای 10 شد هرکس رفت پی خودش هیچ نگفتن تو خوبی بیا یکساعت بخواب بخاطر خدا
من دیونه شده بودم میگفتم بخواب چی میخوای از جونم گریه میکردم زنگ زدم آرمین اومد و 😐آرین جیک نزد آخ اون لحظه گفتم بزنم خودمو له کنم
آرمین هی غر زد نفهمیدم چی گفت گفتم بکن ببین کی بزارم برم بچه رو هم ببرم گفت چی دوباره تکرار کن اومد یدونه زد تو صورتم گفتم هیچی خستم من تمام دیشب بیدار بودم همه خوابیدین الآن رفتین پس من چیم ربات نیستم که

1403/02/21 00:58

پارت 108
من روانی میشدم دکتر نمیبردن آرمین بحرف سمیرا مامانش اونا میگفتن مشکل اینه قبول میکردن به من میگفتن محل نمیدادم آرمین میگفتن چون میدونستن دهن من جلو اون بستس
گاهی شبا مادرشوهرم پامیشد آرین میزاشت رو پاش اما تا آرمین میرفت میگ پام درد میکنه 😐ای خدا اعذاب الهی بود میخوام خلاصه بگم کش ندم باور میکنید دیوار اتاق آرمین ریخت اپن برداشت من باهاش اونارو جابه جا میکردم مثلا زایمان کردم باباش موند خونه خاک تو سرم
من نه قرص خوردم نه منو دکتر برد 😔
میتونم بگم وحشتناک نمیدونم چیکار کنم من حالم داغون بود حس میکردم بچه ای که جونم گذاشتم براش دوسم نداره چرا وابسته من نبست تو پلاس با دوستم چت میکردم اونا میگفتن تو حساسی
خواهرم گفت میخوایم سیسمونی بیاریم بخاطر آرمین موندیم گفتم موقعیت خوبیه شاید آروم بشن اما میگفتم آرمین راه نده چیه وای من چیکار کنم 😔من اونشب نخوابیدم سمیرا هم پیشم بود گفتم اگر راه نده میرم آخه چقدر بکشم چقدر سکوت چقدر کنار بیام دلم میخواست بغلم کنه توجه کنه ولی نبود ما اصلا همو نمیدیدم انگار
ساعت 7 صبح بود خواهرم اینا اومدن من استرس داشتم پدرشوهرم گفت خواهر فاطمس آرمین جا خورد هی موند به من نگا کرد منم زدم خودمو که نمیدونستم وا
میگفتم خدایا باز نکنه چی آرمین خیلی موند بعد وسایل خونه رو جمع کرد اصلا وضعی بود آخر در باز کرد
میتونم بگم بهترین لحظه بود بعد دوسال خواهرم میدیدم کلی درد دل کردیم حس میکردم حالشون گرفتن با وسایل
چون آرمین گاهی میگفت مامان مرضیه پول داد برا سیسمونی اما بعد فهمیدم دروغ گفته بهم
آرمین سگ شده بود همه وسایل خریدا اما حرف نمیزد تو قیافه بود
بابام آخ بابام یکاری میکردم که اوففف من فقط حرص میخوردم و حرص
دیگ خواهرم رفتن من بغض خفم می‌کرد اما مجبور مجبور بودم کاری کنم آرمین نفهمه خواهرم کلی التماس آرمین گرد اجازه بده حرف بزنیم اما گفت نه که نه اشغال
من همچنان با دوستام آبجیم تو پلاس بودم اما پیوی خواهرم پاک میکردم
شبی که خواهرم رفت آرین دیونه شدا دیوانه آرمین شده بود سگ غیر قابل تحمل

1403/02/21 01:09

پارت 109
آرمین غر میزد فوش میداد به من به خانوادم که چرا راهشون دادیم
مامانش هی میگفت بر چشم بد لعنت😐انگار چاقو فرو می‌کرد بهم
آرین هیچ جوره آروم نمی‌گرفت
خیلی بد بود بحث میکردیم من قاطی بودم آرمین بدتر
مادرشوهرم آرین رو پاش بود گفت آره مرضیه خودش پا خانوادش قطغ کرد گفت نمیخوام برم نیان مامانم مرد من نمیرم هی گفت خودش گفت نیان من هی نگا کردم آرمین قاطی بود هیچی نگفت تحمل نکردم
گفتم تو الآن منظورت منم گفت نه گفتم پس چرا شبا قبل نگفتی اینو هان امشب میگی که دقیقا خانواده من اومدن دقیقا آرمین قاطیه
آرمین گفت چی میگی دهنتو ببندا گفتم نمیبندم چرا میگ به من چه تو رو جلو من پر میکنه آرمین گفت لال شو قفل پیشش بود ميندازم گفتم بنداز منم حدی دارم خستم فوشم داد گفت پاشو جمع کن بریم گفتم بریم جهنم موندن خونه مادرشوهرم خیلی فشار آورده بهم حرفاش بدتر
رفتم اتاق جمع کنم آرمین هم اومد در بست گفت خجالت نمیکشی خونه طرف اونجور میگی منم بعد دوسال برا اولین بار دهن باز کردم گفتم شرمنده کدوم کارشم چیکار گرده برام هان نه جشن نه وسایلی نه پاگشا هیچی 9ماه تنها خوابیدم گفتم یادت رفته سر خونه زنگ زد اسیر بیمارستان بودم تک تک کار مادرشوهرم گفتم از قصد بلند گفتم بشنوه گفتم چرا قبلا نگفت مرضیه الآن میگ تونست برا سمیرا عروسی بگیرع برا من نه آرمین یدونه زد صورتم لال شو گفتم نمیشم بسه هرچی سکوت کردم مادرشوهرم چس قیافه اومد برام خونه لامصب تموم نمیشد کاراش مادرشوهرم میومد ای فلانی بچش تپله شیر خودشه تو مغزم میرفت یا یسره من باید به اینا ثابت کنم شیر دادم کنایه میزدن که تو بدی بابا بچه رو دل میکنه یبار آنقدر گفتن آخر آرمین گفت باید 90 بگیری آرین زیر یکماه بود هرچی گفتم گفت باید میدادم آخ بچم 4 روز یسره گریه جیغ میرفتیم با ماشین بیرون می‌خوابید میومدم خونه باز شروع من له له میزدم برا خواب ولی همچنان میگفتم دکتر نه آرین 4.5 روز گریه ها شدید آخر با جنگ بردیم دکتر اونجا دکتر هرچی از دهنش اومد گفت که چرا معده بچه رو ترکوندین منم حال کردم گفتم آرمین میفهمی ولی 2 روز باز شد همون خر وقتی میخونید معلوم نی اما وحشتناک بود برا من یادم میومد خواهرم خونمون میموند میگفتم الآن مامانم بود من اینجور نمی‌شدم که اوفففف گذشت یبار آرمین رفت با پدرشوهرم خونمون منم اومدم پلاس در حال چت بودم غیر منتظره آرمین اومد گوشی گرفت 😬گفتم فاتحه خوندم ساکت موند فقط نگا می‌کرد یهو گفت بریم خونه آرین بده مامانم

1403/02/21 01:25

110پارت
میدونستم برم زندم نمیزاره هی نگاش کردم تکرار کرد باز نگاش کردم گفتم آرین میارم گفت حق نداری بیا زود میایم من مجبور شدم رفتم اما وحشت داشتم تازه کشو خریده بودیم گفت این چیه من گفتم یه سیلی زد نشست گفت کشو تمیز کن هی میومد میزد میرفت دماغم خون میومد زیر چشمم زخم شد خیلی زد مادرشوهرم زنگ زد که بچه گریه میکنه رفتم حتی دید اما نگفت چیه آرمین گفت جمع کن بریم خونه رفتیم خونه شروع کرد زدن یکم میموند باز ادامه آخر من گوشه پذیرایی بودم نشست آرین بغلم با سیم چندتا زد من قسم میدادم نکن میخوره بچه آرین فشار داده بودم نخوره بهش اونم گریه کرد
آرمین خوابید من بیدار اون شب گفتم هر جور شده فردا میرم چندباری حرف شد دوستم گفت با آژانس برو
منم بهداشت زنه گفت کمک خواستی بگو گفتم بهترین گزینه اینه ولی وحشتناک میترسیدم گفتم هرچه بادا باد
برنامه چیدم و گفتم گوشیم اگر بود خونه میبرم نبود میرم
صبح آرمین پاشد یدونه کوبید کلم رفت
آخ چه بد بود من مجبور بودم آرین ول کنم برم چون آرمین میومد خونه جنازه مینداخت
صبح رفت من لباس پوشیدم آرین شیر دادم هی نق میزد گریه میکردم میگفتم میام دنبالت الآن مجبورم برم شاید بگید سنگ دل اما راهی نداشتم باید میرفتم
پاشدم بدو بدو رفتم سرکوچه میترسیدم آرمین کسی ببینه اونجا به یه مرده التماس کردم تا سر میدون بهداشت رفتم عینک زدم
بدو بدو رفتم داخل گفتم تورخدا کمکم کنید
توصیح دادم گفت باید بری بهزیستی منم 500مادرشوهزم داد بود ختنه آرین پیشم بود با کلی داستان رفتم گفتن باید زنگ بزنیم شوهرت یا اسکان بدیم حق گوشی و حرف زدن ندازی
موندم چیکار کنم دلم نمیخواست بعد دوسال برگردم تهران ولی مجبور شدم آرمین سمیرا یسره زنگ میزدن ج نمیدادم
خیلی شانس رمز گوشی باز کردم به خواهرم گفتم ببین شوهرت مشکل نداره بیام اونم گفت بیا اما چطور
من با سمیرا حرف زدم گفت گوه خورد آرمین زدت بیا آرین چی میشه کلی حرف
دیگ آرمین زنگ زد فوس میداد میگفت ببینمت کشتمش تفنگ تو ماشین تو خیابونم پیدات کنم افتاده بود تگ به تک ترمینال می‌گشت من گفتم برم لاهیجان نمیاد بعد دیدم تا قزوین رفته ترسیدم
گفتم منو ببرید ترمینال میمونید سوار بشم گفتن نه 😐تو گروه گفتم فرار کردم دوستم گفت بیا پیش من بفرستمت تهران رشت نمیاد آخ خدا من اسنپ زدم رفتم رشت آنقدر سمیرا وعده میداد من نمیتونم بچت نگه دارم
آرمین زنگ زد گریهههه میکردم اما دل من سنگ بود دلم میسوخت اما یاد زدنش با سیم آرین بغلم میوفتادم میگفتم میرم جا که پیدام نکنی برو میگفت تفنگ تو ماشین هرجا گیرت بیارم میزنمت
ترسیدیم

1403/02/21 01:41

پارت 111 با ترمینال رشت هم بیام
اسنپ گرفتم اومدم تو راه کلی گریه کردم اما بجان آرین با راننده حرف هم نزدم حتی نگهم نداشت تا شب رسیدم خونه خواهرم آرمین همه جا زنگ زده بود تا پیدام کنه
مامانم اومد من قصد طلاق نداشتم گفتم برو من دیگ نمیخوام مثل قبل بکشم ازتون دو روز موندم آرمین زنگ میزد گریه میکرد التماس خواهرم که درست کن بخاطر بچم
خیلی دلتنگ آرین شدم خیلی آرمین گفت میام تهران حرف بزنم
اومد جلو در خواهرم آخ چشماش خون بود من میترسیدم ازش داد میزد بیا بریم من ترسیدم دعوا بیوفته بزور آوردم خونه گفتم بگو به قرآن نمیزنیم گفت من هرچی گفتم گفت باشه😐
ما راه افتادیم نیم ساعت گذشت شروع کرد میگفت چطور اومدی چطور اسنپ گرفتی
یعنی اسنپ بهت دست نزد یهو کوبید تو صورتم بی حس شد تمام دهنم شد خون
یکم می‌گذشت باز داد بیداد و باز می‌کوبید تمام کفشام جلو ماشین شد خون کاری نمیتونستم کنم میگفتم نزن غلط کردم بخاطر آرین درست بشو آنقدر زده بود لبم باد کرده بود از داخل اندازه یه دوتا بند انگشت ترکیده بود باز شده بود
تو راه گفت باید مهریه رو ببخشی من گفتم اعصبیه یچی میگه تمام لبام درد میکرد از داخل خیلی باز شده بود ما 6 صبح رسیدیم
آرین پیش سمیرا بود .
آرمین گفت باید از پشت انجام بدم هرچی گفتم تو میدونی اذیت میشم نکن گفت تا لهت نکردم دهنت ببندم من گریه میکردم اما مهم نبود همچنان میگفت از شمال تا تهران چیزی نگفتی شما دستشویی نرفتین
😐جالبیش اینه انجام داد من پشت کردم بهش گفت باید بیای بغلم که چرا اینکارو کردی آرمین رفت مغازه سمیرا اومد آرین داد آخ مامان😍دلم یه ذره بود سمیرا فهمید آرمین لبمو ترکونده گفت بابام راضی نبود گفت بچش خودم نگه میدارم چرا رفته گفتم بابات کجا تو دوسال مشکلات من بوده؟برا من بزرگی کرده یا آرمین
اونا میگفت آرمین برده حلقه بگوش توعه
عادی بودیم اما یهو آرمین میگفت چطور با اسنپ رفتی یعنی انگشتت نکرد😔برا زن اینا خیلی سنگین آرمین اجاره داد با خواهرم حرف بزنم دوباره بحث مهریه رو آورد گفتم راضی نیستم نکن گفت باید ببخشی تمام گفتم اعصبی ول میکنه مادرشوهرم چند رور رفت تو چس قیافه
یبار آرمین زنک زد مامانم میاد آرین بشوره اومد با من حرف نمیزد 😐این رفت منک هرچی دهنم دراومد به آرمین گفتم
من میترسیدم آرین ببرم یوقت خفه بشه یا لیز بخوره آبجیم گفت یا باید ببری یا باید دهنت ببندی
برا اولین بار بردم با ترس😍آنقدر حال داد که نگم دیگ هر روز میبردمش چون عرق میکرد ساعت 3.4 میبردمش پدرشوهرم هی میگفت موهاش کثیفه😐میگفتم صبح حموم بود هر روز میبردم
دیگ تمام

1403/02/21 01:55

زندگیم آرین بود و آرین تمام ذره ای آرمین مهم نبود برام غذا میزاشتم خونه تمیز میکردم دیگ آرین حرف میزدم آهنگ میخوندم براش میرقصیدم🤭میبردمش حیاط با کالسکه من آنقدر با این بچه حرف زدم گفتم بابد زود حرف بزنه

1403/02/21 01:55

پارت 112
آبجیم میگفت مامانم چقدر ناراحت شده میگفت زنگ زدیم بیمارستان قسم دادیم گفته خونش شده 7 و گفت زنگ زدیم مادرشوهرت مارو فوش داد سمیرا ج نداد
من شاخ دراورده بودم حالا مادرشوهرم هیچ من چندین بار پیش سمیرا گریه کردم پرسیدم گفت هیچی زنگ نزدن
باورم نمیشد این همه ازم پنهون کرده بود
من از تهران که اومدم گفتم آخرین فرصته آرمین فقط بخاطر آرین بیا درست بشو
من خستم خونه رو جابه جا کنیم اما آرمین میگفت نه یا مشاوره چیه خودت یه پا مشاوری
بابام اونسزی سیسمونی آورد گفت میخوام جهازش بیارم آرمین هی تیکه مینداخت من اعصبی میشدم میگفتم میاره دیگ دنبال چی
در روز یسره با خواهرم حرف میزدم سمیرا اهمیت نداشت زیاد برام چون خیلی خیلی با مرضیه اوکی بودن
مرضیه ساعت 2 میومد خونه سمیرا و ساعت 9.10 شب میرفت اونم هر روز
بچه هاشون میزاشتن پیش مادرشوهرم و میرفتن به آرمین میگفتم نگا همون مرضیه مثال میزنی نگا
آرمین اجازه نمی‌داد آرین ببرم بیرون بازار مادرشوهرم گفت بزار پیش من برو بازار گفتم نه اما وقتای که واجب بود در حد نیم ساعت میزاشتم
من بعد زایمان بدنم وحشتناک داغون شد
یک هفته ای از اومدنم می‌گذشت آرمین صبح اومد گفت بریم وسایل خونه رو بخریم آرین بذع مامانم
ما رفتیم یه ساختمون پایین لوازم خانگی بالا دفتر خونه
گفت ببین باید مهریه رو ببخشی اگر منو زندگیت میخوای ثابت کن من هرچی گفتم راضی نیستم نکن گفت بیا پایین من اینجا ابرو دارم صدات درنیار باید ببخشی
میگفتم خدایی کاری کن نشه اما میترسیدمم رفتم نشستیم من همچنان میگفتم آرمین نکن حداقل نصفش ولی مبگفت نه دهنت ببند
گفتن بیا امضا کن به آرمین نگا میکردم میگفتم نکن توزخدا هیچ *** نگفت که چی نوشتی به جان آرین من سردرنمیاردم حتی اونا چیه
امضا کردم نوشتم داغونذبودم گفتم سوئیچ بده میخوام برم گفت بمون گفتم میگم سوئیچ رفتم تو ماشین صدتا فکر اومد تو سرم آرمین اومد گفت به قرآن مجبور شدم اینکارو کردم که دبگ نری اما من یه کلمه حرف نمیزذم باهاش

1403/02/21 12:21

پارت 113
آرمین تو راه گفت هیچ *** حق نداری بگی من مهریه گرفتم که دیگ نترسم که نرسی وگرنه ولت نمیکنم هرکار کرد که حرف بزنم نزدم آرین گرفتم چنان زار میزدم بچم فقط زل زده بود نمی‌دونست چی اومده به سرم
آرمین همیشه تو دعوامون گوشی منو میبرد
اون روز گوشی برد مبادا من تماس بگیرم با خواهرم
آرمین اومد خونه من اصلا نمیخواستم ببینمش با آرین سرگرم بودم مونده بودم چی بگم به خواهرم چیکار کنم
گوشی منو داد دایورت کرده بود رو گوشی خودش گفت تماس پیام هرکار کنی میفهمم حق نداری چیزی بگی علامت هم بالا گوشی بود منم هیچی نگفتم سعی داشت قانعم کنه اما مگ میشد
خواهرم زنگ زد من ج ندادم واقعا میدونستم حرف بزنم گریه میکنم گوشی رو بیصدا کردم با آرین مشغول شدم
آرمین زنگ زد ج ندادم
دیدم آرمین هول هولکی اومد داخل که آدمو سکنه میدی مرض داری بی صاحب جواب نمیدی ابجبت زنگ زده زنگ بزن
خودشم نشست پیشم زنگ زدم خواهرم گفتم گوشیم خراب شده بود آرمین برد درست کرد مطمعن شد من حرفی نزدم رفت
دو روز تمام من یه کلمه حرفم نمیزدم لج میکردم هرکار میکرد حرف نمیزدم کلا جامو عوض کردم یسره میگفت ترسیدم کردم و اینا مگ انداختمت بیرون
منم گفتم گرفتی باید مغازع ماشین بزنی بنامم ماشین هنوز بنام باباش بود گفت بخرم میزنم مغازه هم برج 7 قرار داد می‌بستیم
چاره ای نبود خودمو مشغول آرین میکردم سعی می‌کردم بیشتر وقت بزارم براش ولی دلم با آرمین صاف نبود تمام رابطع ما زوری یود با کلی جنگ دعوا
‌وقت واکسن دوماهگی آرین بود من با مادرشوهرم رفتم زدم اونجا خانوما گفت برو فلان اتاق اونجا چندسوال کرد گفت اونسری حالت بد شد نگرانت بودم با شوهرت مشکل داری گفتم نه از خانوادم دورم فلان گفت با کی اومدی گفتم مادرشوهرم
اومد گفت حاج خانوم اینم مثل دختر خودت بدون مادرشوهرم شروع کرد ای من براش بچه رو نگه میدارم اینکار میکنم و فلان
رفتیم خونه مادرشوهرم اومد گفت بابا میگ حتما فاطمه چیزی گفته😐گقتم من به آدم غریبه چی باید بگم چون اونسری حال بدم دید گفت .سمیرا کلی زنه فوش داد پیام داد که شماره زنه رو بده برینم بهش حس میکنه خیلی گندس کسی نمیتونه بهش بگه تو
منم دادم گفت پیام دادم فوش دادم زنه هم گفته زن داداشت افسرده هست من دیدم فهمیدم سمیرا به من گفت من این قضیه رو یک هفته بعد به آرمین گفتم اونم گفت چیزی گفتی چرا الان میگی کلی فوشم داد گفتم برو بهداشت بپرس من حرفی نزدم
هر روز مرضیه 2 میومد شب میرفت هر روز خدا من خیلی خیلی کم میرفتم خونه سمیرا مگر چی بشه مادرشوهرم گاهی میومد آرین میبرد تا ده دقیقه یک ربع بعد میرفتم

1403/02/21 13:06

پارت 114
میدیدم بچه نیست
خدایی تو واکسن دوماهکی آرین سمیرا شب اومد تا 7صبح موند کنارم اما دخترش دهنمو صاف کردم متنفر بودم از حرفاش حرکاتش مثلا موقع عوض کردن پوشک آرین میومد و نگا می‌کرد من بدم میومد واقعا خیلی کارا دیگ خوراکی نمیدادم چون دیدم سمیرا برا بچه من نکرد من چرا کنم
یبار مادرشوهرم اومد گفت آرین ببرم جلو در من به خدا تا مانتو بپوشم برم دیدم نیست وای خدا سمیرا دوربین وصل کرده بود و چک میکرد یسره کوچه رو
شوهرش گفت مامان آرین اومده گفتم الان مادرشوهرم میاد هی موندم نیومد
منم رفتم گفتم پس گفتی کوچه هستم اومدی اینجا ایتا میگفتن آرین بزرگ بشه خودش میاد و فلان چندین بار بود این حرکت مادرشوهرم دست خودم نبود خونه خودش می‌برد مشکل نداشتم اما سمیرا نه
چون تو اون روزا تنها بودم کسی که بچمو بخواد میاد خونم یا میگ بیارش
اومدم شب به آرمین گفتم گفت حساس نباش ول کن آرمین بزور جنگ گذاشت آرین بازار ببرم اما تا 6نیم 7 باید خونه میشدم
سمیرا مرضیه جدا باهم میرفتن منو مادرشوهرم با هم به خدا جوری میرفتم تا 6نیم 7 خونه باشم تا چیزی نگ اما مرضیه تا 9 شب میموند یبار گفتم ببین چه راحته تو منو با استرس میزاری میگفت اون چندساله اینجاس😏خیلی باز حرس میخورم اونا میرفتن و من دوستی نداشتم حتی
بعد اومدنم آرمین لباسشویی خرید
پدرشوهرم مغزمو برد که ببین چه زود برات خرید😐بعد دوسال زوده آرمین درآمدش خیلی خوب شده بود
آرین لباس نداشت به زور با آرمین رفتن یه بندی حالت لی خیلی خوشم اومد خریدم 600
یه رامپر 300 اومدم خونه مادرشوهرم دیدن ای گرونه ای فلانه اما آرمین هیچ وقت نمیگفت چیزی چرا دروغ بگم میگفت لباس بچه گرونه
آرمین گفت همگی بریم سیاهکل اولین بیرون رفتن من بعد چندین ماه بود اولین بیرون رفتن آرین. منم بزور جنگ موهام خودم رنگ کردم یکم حالم بهتر یشع

1403/02/21 13:24