The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

مامان آرین

78 عضو

پارت 46
بعد کلی حرف گفت دیگ نگو نمیدونم آخر حرفمون چی شد که تموم شد برگشتیم خونه
3 روز بعد رفتیم تهران رسیدیم خونمون و ظهرش رفتیم خونه افسانه
آرمین ماشین خودشو داد ابوذر و مال اونو خرید و یکم پول گرفت چون ماشین خودش مدل بالا بود ماشین ابوذر وانت
جابه جا کردن و ما برگشتیم آخ ماشین راه نمیومد که
وسط راه یه آهنگ اومد دقیقا یادمه طرف رودبار بودیم آرمین میخوند و میگفت برا تو میخونم بهم گفت این تیکه رو توام برا من بخون گفتم نه من دوست ندارم
باز شروع کرد گفت باید بخونی حتما هرچی من نه آوردم این بدتر کرد باید بخونی زد بغل گفت باید بخونی چرا نمیخونی 😐اوففف آخر منو مجبور کرد که بخونم اما باهاش حرف نزدم
من زمانی که آرمین خونه بود میرفتم پذیزای بیرون نبودنی سخت بود برام مادرشوهرم محل نمیداد یجور بود من نه از درآمد آرمین خبر داشتم نه چیزی
اونجا من حق بیرون رفتن تنها نداشتم اگر مادرشوهرم نبود میرفتم خونه سمیرا که روبه رو خونه مادرشوهرم بود
آرمین همش از بچه میگفت میگفتم نه چه خبرته با سمیرا تقریبا من راحت بود یبار گفتم گفت ادفف فاطمه تا بگیره طول میکشه فکر نکن میگیره بحث نکن
همینجور روزا می‌گذشت یادم نیست سر چی بحثمون شد و آرمین خانواده منو فوش داد منم حلقه هامو درآوردم گذاشتم رو کشو گفتم میرم تهران
آرمین گفت دراوردی حلقت گفتم اره گفت واقعا گفتم اره😐 گفت میری گفتم آره پاشد من گریه میکردم گفت لباست من میارم بریم هیچی نگو ولی به کسی
سمیرا خونه مادرشوهرم بود من رفتم فقط خدافظی کردم رفتم داخل ماشین
آرمین اومد و راه افتاد گفت زنگ بزن بابات بگو میایم منم زدم 🙂
چند دقیقه از قطع کردنم نگذشت که دیدم با شدت چیزی خورد تو صورتم
میزد همینجور میگفت میزی تهران میگفتم اره با شدت بالاتر میومد مادرشوهرم زنگ زد که کجایید آرمین گفت فاطمه میرع تهران و من نمیخوامش مادرشوهرم گفت بیاید حرف بزنیم نکن و برگرد اونم قبول کرد ولی باز میزد پشت سر هم هی میگف میزی میگفتم آره باشدت بالا میومد اخرا صورتم حس نداشت فقط کوبیدن می‌فهمیدم
سر کوچشون رسید گفت میری گفتم آره یه چاقو تو ماشین بود درآورد گفت باز میگم میری گفتم نه نمیرم گفت بازم بگو میری میکفتم نه به خدا نمیرم 😔تا رسیدیم در حیاط باز شد من دوییدم داخل همه با دیدنم خشکشون زد

1403/02/16 00:39

پارت 47
من خودم ندیده بودم رفتم داخل دستشویی دماغم پاک کردم دیدم اوه صورتم ترکیده جا سالم نداشت رفتم اتاق فقط گریه میکردم مادرشوهرم آورد و ارمین بست به فوش آرمین هی مسخره بازی درمی‌آورد. شب من با فاصله خوابیدم ازش که نزاشت بغلم کرد گفت چرا گفتی میرم همش دست میکشید صورتم و من یادم میومد صورتم ترکیده اشکم می‌ریخت یک روز من بیرون اتاق نرفتم خجالت میکشیدم از صورت ترکیدم
فرداش آرمین نبود من شماره بهاره رو داشتم پیام دادم کع اینجور شده و من برمیگردم اما مادرشوهرت نمیبخشم باعث زندگیم شد نمیدونم چرا اما باعث اون میدیدم آرمین اومد و
هرکی زنگ میزد میگفت بزارید بلند گو
نفهمیدم بحث جی بود که گفت بگو من پرینت میگیرم خودت بگی کاری ندارم
منم گفتم اینجوره از ابوالفضل و بهاره دیگ آرمین نمیشد نگه داشت
با دستش منو خفه می‌کرد و ول می‌کرد هی خفه می‌کرد ول می‌کرد تمام گلوم چنگ بود هنوز صورتم کبود بود اینم بدتر شد همه خانوادش ریختن اتاق بابا زن بوده طرف اصلا وضعی بود که نگم گفتم جمع میکنم برم تهران مادرشوهرم زد سلیطه بازی زنگ زد آرمین اومد
آرمین زنگ زد بابام که دخترت دوست پسر داره بیاید 😐
بابام و مامانم اومدن آرمین انگار بدهکار منه
حرف زدن به بابام گفتم میام
مادرشوهرم آرمین کشید کنار بجان بچم شنیدم گفت نزار بره الآن کلی دیه داره😐
مادرشوهرم غر غر که تا 12 میخوابه
آخه من میام تو محل من نمیدی کجا بیام خب
من هرچی التماس بابام کردم بابام هیچ اما خدایی مامانم جواب میداد و سر این بده داستان بود آرمین اونجا قول داد که دیگ دست روم بلند نکنه و خانوادم رفتن و من موندم
شبا میرفتیم بیرون کلا تو سر سفره حواسش بهم بود جوری که خانوادش یجور نگاه میکردن انگار ما لب میگیریم 😒آکثرا من غذا مادرشوهرم نمیتونستم بخورم و با آرمین میرفتیم بیرون غذا می‌خوردیم و آرمین میگفت نگو میومدم خونه و آرمین سر سفره می‌خورد و من با غذا فقط بازی میکردم

1403/02/16 01:27

48 پارت
آرمین جلوگیری نداشت یعنی من میگفتم وقتی نخوام نمیشه و با حرف سمیرا مطمعن بودم که نمیشه🤦🏻‍♀️
چند وقت گذشت و مامانم با داداشم اومدن شمال ما همگی رفتیم بیرون دریا اینا من زیاد به آرمین محل نمیدادم اونجا عکس اینا انداختیم
آرمین خونه داشت روبه رو خونه مادرشوهرم و خونه سمیرا بغل خونه من بود
ما رفتیم با سمیرا از حیاط دوتا خونه آلبالو آوردیم که چای بزاریم که آرمین بهش برخورد و سمیرا گفت ما همه میگیم من تعجب کردم نگفتی حالا انگار خودش میگه
شب شد و ما رفتیم خونه آرمین تا مامان من تو اتاق آرمین بخوابن
ما رفتیم چند دقیقه نگذشته بود دیدم آرمین دارع حرف میزنه با گوشی
میگفت محمد تو خونه منی منو فوش میدی 😐حداقل حرمت نگه دار و من موندم چی میگه بعد گفت میام الآن گفتم چیه نگفت رفت خونه مادرشوهرم
منم دنبالش پاشدم رفتم دیدم با داداشم دارن بحث میکنن
آرمین اینا پشت خونشون وسایل ریختن حالت انباری اونجا به اتاق آرمین راه داره
دیدم آرمین میگفت تو به من گفتی بی ناموس و داداشم میگفت نه بخوام تو روت میگم 😕
هی اینجوز ادامه دادن و آرمین گفت اومدم پشت خونه وسایل بردارم شنیدم
آخر من قاطی کردم سر آرمین که چرا داداش من مهمونه گفتی میزاشتی بره بعد اصلا به من میگفتی اینا
اینم شد یه جنک بزرگ با کلی بحث و خواهش تموم شد و منو آرمین رفتیم خونه آرمین
آرمین قهر کرد روشو کرد بهم من اومدم بغلش کنم پسم زد😐آخ دیونه شدم
گفتم چته گفت هیچی دست نزن بهم برو اونا خانوادتن
گفتم مطنعنی میگی برو میرما منو نترسون
گفت برو 😐دوباره تکرار کردم گفت برو
منم پاشدم مانتو پوشیدم رفتم خونه مادرشوهرم گفتن وا چرا اومدی گفتم هیچی پشت من آرمین اومد گفت اع اومدی نرفتی پس
منم از حرص لباسام جمع کردم و با کلی حرف خانوادش و مامانم ول کردم😞
خاک تو سرم میگفتم بخاطر اینکه اینجوز گفته و اینا
فرداش داداشم و آرمین رفتن کلی گشتن

1403/02/16 01:31

49 پارت
مادرشوهرم میگفت دستم درد میکنه و سمیرا میومد غذا میپخت مامانم و داداشم رفتن من خیلی دلم گرفت
تقریبا همه چی خوب بود به آرمین گفتم بریم تهران 3 روزی آرمین ماشین نداشت و ماهم با اتوبوس گفتیم بریم
آژانس گیر نمیومد و با کلی منت سمیرا با ماشینش مارو رسوند ترمینال و ما اومدیم تهران . بعد میرفته خونه تصادف میکنه وسط راه به آرمین زنگ زدن ارمین گفت میخواید برگردم 😐گفتم یعنی چی وا
تو این بین ماهی دل درد داشتم ولی نمیدونستم چرا
داداشم و آرمین رفتن بیرون و مامانم شروع کرد که داییت میگ نره بمونه من تکلیفش مشخص کنم 😐گفتم چی
اون زمان که داداشم پدر منو درآورد کجا بودن چرا نیومدن کمکم هان
یکم بحث کردیم و من گفتم شکمم درد میکنه مامانم گفت اگر گرفت بگو ببرت دکتر یوقت آپاندیس نباشه
من قصدم خرابی زندگیم نبود
آبجیم گفت که ابوالفضل گفته چرا گذاشتید ازدواج کنه خیلی داغون شده مست کرده و با خانوادش دعوا کرده 😞همه فهمیدن که چقدر داغون شد
اون لحظه خیلی دلم گرفت ولی چیکار میتونستم کنم هیچی
قرار منو آرمین بود که 3یا 4 روز بمونیم
مامانم هی بحث داییم آورد منم شب خواب دیدم راجب اینا گفتم آرمین هرجور شده بریم ‌. مادرشوهرم زنگ زد آرمین کع بیا حل کن این تصادف داستان شده
خلاصه بزور ما بلیت گرفتیم و برگشتیم شمال
به تصادف کلی پول دادن و طرف مقابل مقصر گرفتن
اون زمان شوهر سمیرا با دوستش دعوا کرده بود و بد زده بودنش شکایت کرده بودن
گاهی میرفتیم بیرون من غذا میخوردم و میومدم خونه😂این حرکت نامردی بود ولی دوست داشتم
چند روز گذشت و باز من شکم درد گرفتم
به آرمین گفتم اونم ترسید آپاندیس باشه پاشدیم رفتیم دکتر اون موقع تقریبا 40 روز از عقد ما میگذشت میگفتم این درد آپاندیس
ما رفتیم دکتر اونجا گفتیم که خودمون مشکوک هستیم به اپاندیس😂
به شکمم دست زد و گفتم و آزمایش نوشت برام

1403/02/16 01:40

پارت 50
ببخشید یادم رفت بگم چند روز قبل این درد شکمم
من با آرمین بودم تو اتاق یهو مامانم زنگ زد آرمین میگفت بلند گو ماشالا مامانت شست ریخت وسط که داداشم مست بوده و اومده خونه و با بابام دعوا خواسته بابام بزنه و شیشه ها خونه رو شکوند کلی گفت و گفت منم گریه میکردم آرمین خوب بود خدایی دلداریم میداد که ول کن بالاخره درست میشه فکر نکن
فرداش گفتن بیا جواب آزمایش بگیرید
غروب منو آرمین رفتیم
آزمایش بردیم پیش دکتر و گفت خانوم بارداری 😐من شاخم زد بیرون گفتم مگ میشه نه
تو راه من خشکم زده بود و آرمین شاد و شنگول میخندید صدا آهنگ زیاد می‌کرد رفت کلی خوراکی خرید اما من مثل آدمی که تو کما میشه بودم هیچ درکی نداشتم از بچه و حاملگی و...میگفتم مامانم منو میکشه صدتا فکر میکردم
آرمین گفت مونده به خودت بخوای یانه ولی میدونستم که دروغ میگ
میگفتم خدایا من همه هضم کنم چطور بگم حاملم اونم تو نامزدی اونم 40 روز بعد عقدمیگفتم کسیم بگیم میگن قبل عقد بوده با عقد هول هولی من 😐مغزم رد داده بود
آرمین گفت نگو به کسی اما به مامانم بگیم اینجور هواتو داره خیلی خیلی شاد بود
ما رسیدیم و مامانم زنگ زد آرمین موند وشنید مامانم گفت چی شده دکتر چی شد گفتم هیچی ویتامین داد
مامانم گفت فاطمه حامله نشی بدبختمون کنی برو زعفرون بخور 😞منم نگفتم قطع کردیم آرمین قاطی کرد رفت حیاط
مامانم گفتم و مامانم کلی حرف که آبرومو بردی
آرمین شام نخورد اعصبی بود آخر شب اومد تا تونست مامانم فوش داد منم گفتم مگ من خوردم بس کن دعوا انداخت گفت میرم قرص بخرم بیارم بدم بخور بیوفته رفت منم رو هوا بودم نمیدونم چیکار کنم هضم وضعیت بد بود

1403/02/16 01:40

پارت 51
یکم نگذشته بود که یهو صدای بد بلندی اومد و شنیدم مادرشوهرم اینا دوییدن ولی محل ندادم
یه ساعت گذشت آرمین آورد اما تمام شلوارش و بدنش خاک 😐منم محل ندادم
پاشد من قرص ال دی من ندیده بودم تا اون زمان اصلا نمیدونستم چیه
اون زمان فک کردم قرص سقطه
دوتا درآورد داد بهم و یه لیوان آب دستم موند بالا سرم که بخور منم موندم خوردنم یه درد نخوردنم یه درد هی گفت منم خوردم همین که خوردم گلمو گرفت هی خفم می‌کرد ول می‌کرد 😐
کلی خودش منو فوش بارون کرد گفت زنگ بزن بابات داییت چرا گفته زعفرون بخور
من داییم زنگ زد اومدم جواب بدم گوشیمو پرت کرد شکست باز کتک
منم کنار در خوابیدم و تا صبح گفت بیاید ببریدش
صبح بابام اومد
بابام طبق معمول پشت آرمین هنوزم هست
مامانم نه جواب میداد اومدن داخل و بحث پشت هم من قاطی کردم با آرمین بحث همه افتادن جون هم
مادرشوهرم آرمین کشید گفت ول کن این میخواد بزنی دیه بگیره😐
زنیکه نفهم یادمه پیاله پر می‌کرد میشست حیاط میخورد من خونشون راحت نبودم دست به چیزی بزنم
اومدم حیاط بریم مادرشوهرم گفت ببرش عروس خراب نمیخوام آرمین لال هیچی نگفت
اون موقع آرمین یه النگو برام گرفته بود دستم بود
اومدیم بیرون تو کوچه هرچی زنگ پاسگاه زدیم نیومد آرمین گفت نمیان آشنا ما هستن دقیقا نیومدن
ما رفتیم کلانتری ریس کلانتری منو دید گفت چی شده گفتم بهش خدا خیرش بده گفت کارش انجام بدید مهر بزنید بره تهران نامه گرفتم و اومدم تهران با کلی آرزو و غم قصه و حسرت از شمال تا تهران گریه کردم

1403/02/16 01:49

🙄ببخشید وسطش یادم اومد
دلیل خاکی بودن آرمین این بود که آرمین میره بیرون میبینه حسین خونه سمیرا و
با ماشین میکوبه به ماشین حسین و دعواشون میشه و آرمین خاکی میشه
اینم الآن یادم اومد من چندباری صبح آرمین رفتنی میدیدم یچیزی میخوره و هربار میخواستم بپرسم نمیشد اصلا یبار پرسیدم گفت قرص اعتماد بنفس
گفتم پس بده منم بخورم گفت نه خلاصه منو قانع کرد که قرص اعتماد بنفس و منم باور کردم
ببخشید پیچیده کنندس ولی اینا یهو یادم میاد ذهنم درگیر به بزرگی خودتون ببخشید 🌹

1403/02/16 01:53

پارت 52
شرایط بدی بود من با یه بچه اونم تو نامزدی و اونم 40 روز از عقدم می‌گذشت
اومدنی کلی دعوا و بحث شد
از شمال تا تهران خوابیدم رو پا مامانم کلی گریه کردم
هیچ حسی نداشتم به بچه نمیدونم چرا پذیرش اتفاق ها یهویی زندگیم سخت بود
وسط راه ماشین آرمین دیدم🥲همه ترسیدیم بعد یه پل هست اونطرف دیدم اونجا نگه داشت یکی یکی ماشین نگا می‌کرد
اومدنی آرمین گوشی و همه چی منو گرفت
خب من اومدم تهران چند روزی گذشت و کم کم همه فهمیدن
داییم اومد خونمون و داخل نیومده حمله کرد بهم زدم من گریه کردم و طبق معمول مامانم سکوت کرد داییم منو فوش میداد
زن داییم اومد جلوش گفت نزن بسه این به اندازه کافی کتک خورده
منم گریه کردم گفتم پس کجا بودین اون زمان من اذیت میشدم کجا بودی زنگ زدم گفتم داداشم اذیت میکنه
خلاصه کلی فوش بارم کرد
بین حرفا مامانم گفت اینجور حاملس داییم دیونه شد که نگم
فامیلمون فقط خالم فهمید و مامان بزرگم و داییم و این زن داییم
هر روز گریه میکردم برا روزگار سیاهم
حرفا خانواده خودم اعذابم میداد
همه میگفتن سقط کنید مامانم میگفت نه باید دیه بدیم من پولی ندارم بدم آرمین
میگفت قاضی نامه سقط میده و فلان
من هیچی ذهنی نداشتم چه سقط چه نگه دارم فقط هرچی میگفتن نگاه میکردم
داداشم مست می‌کرد گیر میداد حرفاش چاقو میزد به قلبم
میگفت دوستم بعد دوسال بچه دار نشدن اینا اینجور شدن
آخه 😔چجور میگفتم نمیزاشت جلوگیری کنم چجور میگفتم بیرون نمی‌رفتم قرصی بخرم یبار به سمیرا گفتم ولی نداد بهم .چجور میگفتم نمیخوام
بخاطر اتفاق ها زندگیم از همه حرف می‌شنیدم متنفر بودم از خودم و بچه
یادمه یبار مامان بزرگم اومد گفت من دیگ روم نمیشه برم بیرون😐گفتم وا چرا
گفت فاطمه حامله شده من چجور روم بشه برم بیرون
آخ منو برق گرفتا داد زدم گفتم مگ دوست پسرم بوده اینجور میگی عقدش بودم چطور دختر داییم طلاق گرفت حرفی نزدی همه کار میکنه
خیلی بد بود کلی گریه کردم حرفش هنوزم یادمه 😔مامانم فقط نگا می‌کرد
چند روزی گذشت من رفتم روبه رو دادگاه مشاوره که گفت قاضی برا سقط نامه نمیده حتی بچه زنا باشه نامه نمیده میتونی بندازش شاید بگید چه بی رحم بود اما من هیچ ذهنی نداشتم مثل رباط هرچی میگفتن انجام می‌دادم

1403/02/16 13:37

پارت 53
من رفتم پیش اون دکتر زنان تعریف کردم گفت من نمیتونم برو سونو ببینیم قلب داره یانه
من رفتم سونو آخ مامانم چقدر غر میزد وای
من فقط آرزو مرگ داشتم
تو سونو به دختره بود با مامانش و شوهرش شکمش قشنگ بزرگ بود تعریف می‌کرد از اتاق بچش و‌‌‌.‌‌...اینا
من سونو دادم یادم نی فک کنم زد 5 هفته گفت زوده برا قلب برو
من بردم دکتر زنان گفت راهی نی بمون قلب نداشت بنداز گفتم اگ داشت چی گفت هیچی
دیگ من هرچی بگید خوردم از زعفرون و دارو چی چی .آرمین گاهی زنگ میزد چرت پرت میگفت تمام
نمیدونم چی شد من الکی به آرمین گفتم درد دارم بیا ببرتم دکتر آرمین نمیومد با کلی خواهش و التماس من اومد تهران
غر میزد که پس چطور از شمال اومدی تهران
الکی گفتم خونریزی دارم اونجا کلی معاینه کردن و من منکر شدم گفتم خونریزی دارم😂
آرمین بزور میومد داخل و باهام حرف می‌زد انگار هیچی نشده بعد مینداختن بیرون منو سونو کردن گفتن چیزیت نیست
من به دکتر التماس کردم به آرمین بگه زنت نمیتونه شمال بره
خدا خیرش بده دکتره گفت خانومت باید از استرس بحث دور باسه و استراحت کنه بچه پایینه و‌‌‌‌..آرمین گفت میتونه بیاد شمال گفت آقا میگم نه
آرمین فوشش داد تو این وسط مامانم میگفت نامه بده که اینجوره😐دکتر گفت نمیدم رفت
پرستار گفت یساعت پیش بغل شوهرت بودی الآن چی میگی ولی بغلش نبودم فقط اومد حرف زد منم حرف زدم
تمام مدارک من دست آرمین بود
اومدیم بیرون با مامانم کلی بحث کرد اول آرمین ول کرد رفت چند دقیقه بعد اومد
رسیدیم خونه الکی پتو انداختن😂که مثلا من درد دارم به سمیرا میگفتم درد دارم حالم بده
آرمین دید من نرفتم باهاش اعصبی شد و رفت
مامانم از ترس دیه بچه مخالف سقط بود میگفت دادگاه نامه سقط میده
منم همه چی خوردم اما دریغ از ذره ای درد و خونریزی
یبار زن داییم رفت عطاری بپرسه چی برا سقط خوبه همون موقع داییم میاد داخل مغازع آخ شری افتاد که نگم
انواع اقسام دارو هارو دادن به من اسفند و عروسک پشت پرده و زعفرون حتی آبجیم میگفتم برو رو شکمم 🥲ولی هیچی به هیچی
زن داییم گفت من دکتر پیدا کردم قرص میده ولی به کسی نگید حتی مامانت
قرص اسنپ آورد و ما به مامانم گفتیم که واسه عفونت خواهرم گرفتیم
منم همش میترسیدم میگفتم درد داره میگفتن نه هیچی نمیدونستم رسما
غروب بود من قرص گذاشتم اول خوب بود 😅خوشحال گفتم چه خوبه هیچی نمیفهمم 40 دقیقه گذشت وای من کم کم درد گرفت هی شدیدتر میشد داشتم زار میزدم مامانم بیرون بود اومد دید حال منو ترسید شروع کرد خودشو زدن
آبجیم گفت نترس اینکارو کردیم 😂مامانم فیلم جنایی راه

1403/02/16 14:12

پارت 54
انداخت وای میمیره من بدبخت میشم ماهم می‌گفتیم فقط ساکت بشو
من از درد زمین چنگ میزدم میگفتم خدا لعنتتون کنه گفتین درد نداره من که دارم میمیرم دوساعت 3ساعت درد کشیدم تا رفتم دستشویی دیدم چیزی افتاد ازم دردم رفت
دکتر زنان قضیه رو گفته بودن و گفته بود دو روز بگذره بعد بره دکتر
دیگ تا دو روز من کم درد داشتم و خونریزی داشتم
دومین روز آرمین پیام داد و شروع کرد فوش و بحث منم هی میگفتم دکتر بهت نگفت بهم استرس نده🤕
دیگ جواب ندادم تا فرداش غروب گفتم آرمین خونریزی دارم من
اونم دیونه شد گفت چیزیت بشه مامانت نابود میکنم و فلان من به سمیرا گفتم گفت پاشو برو دکتر خطرناکه
پاشدم رفتم بیمارستان اما نگفتم قرص گذاشتم
دکتر معاینه کرد گفت دهانه رحمت بسته هست باید بری سونو معلوم بشه افتاده یانه
هی می‌پرسید قرص گذاشتی گفتم نه
گفت برو سونو
رنگ زدم آرمین گفتم گفتن برو سونو پول پیشم هست کمه پول بزن 🥲نمیدونم چه بحثی شد نزد هی میگفت شمال بودی من نمیزاشتم اینجور بشه منم قاطی کردم قطع کردم
زنگ زد گفت شماره کارت بده گفتم گمشو نمیخوام قطع کردم
فرداش خودم با مامانم رفتم سونو
تو سونو گفت زود ببر دکتر زنان
منم از اونجا رفتم بیمارستان و توضیح دادم
زنه گفت بقایا داری باید بستری بشی به شوهرت بگو بیاد امضا کنه 😐شوهرم کجا بود هرچی التماس کردم اینجور قبول نکرد
گفت بخواب معاینه کنم
وای وحشیانه معاینه کرد من همین که پاشدم انگار یه لگن خون ریختن از ترس تکون نخوردم فقط میگفتم مامان بیا تمام پاهام کف زمین شد خون
دکتر گفت سریع باید بستری بشی وگرنه رحمت هم باید دربیاریم🥲
از بیمارستان تا تاکسی کلی راه بود اخ درد داشتم جون میدادم راه رفتنی هی وایمیستادم میشستم تمام پاهام خون وحشتناک بود
به زور رسیدم خونه و زنگ زدم آرمین گفت من نمیام تهران بیا شمال 😒هرچی التماس کردم ج ندادم
زنگ زدم مادرشوهرم و گفتم اینجدره 😐گفت الآن زنگ میزنم میفرستم نیم ساعت بعد آرمین زنگ زد میام تهران چیزی میخوای گفتم نه بیا

1403/02/16 14:41

پارت 55
آرمین شب اومد و صبح پاشدیم رفتیم یه بیمارستان شخصی من بشدت از عمل واینا میترسیدم گفتم آرمین گفت عمل قبول نکن من میترسم
رفتیم داخل پرستار سونو دید گفت راهی جز کوتاژ نداریم الآن بستری شو دوساعته تموم میشه من گریه کردم تورخدا نمیخوام و راهی نداره معاینه کرد گفت برو سونو اگر اندازه بقایا کم شد قرص میدم بهت اما درد داره ها گفتم باشه
رفتیم سونو و بدبختی من حس ادرار نداشتم بعد سقط اما از ترس هیچی نمیگفتم 😞هی آب میخوردم هیچی به هیچی دقیقا 3ساعت من آب خورم اما حس ادار نداشتم ولی دستشویی میرفتم بود
خلاصه سونوگرافی مرد بود و آرمین فکر می‌کرد زنه
من اومدم برم داخل آرمین یهو صدا مرد شنید و اومد اما قاطی کرد موند کنارم مرده هرچی گفت برو بیرون این نرفت
دکتر گفت با قرص سقط کردی گفتم نه سونو گرفتم اومدم بیمارستان
به پرستار نشون دادم گفت یکم تغیر کرده برام امپول و قرص کلی دارو داد گفت برو الآن بزن
آرمین اومد کنارم و دستشو رو سرم میکشید هی میگفت خوبی حالت خوبه داداشم حرص می‌خورد
سرم وصل کرد کلی امپول زد یه قرص هم داد بخورم
نیم ساعت بعد سرم من درد شکم گرفت جوری بود که نمیشد راه برم یطرف آرمین گرفت یطرف داداشم و سوار ماشین شدیم
رفتیم خونمون قرص که میخوردم حالم بد میشد وحشتناک شب از درد داشتم میمیردم میرفتم دستشویی میشستم آروم میشد مامانم هی میگفت نکن اینجور
اون شب تا صبح من ناله میکردم اصلا نخوابیدیم فرداش تولد من بود
آرمین فکر میکرد که قراره من برگردم باهاش رفت کیک خرید اومد بحثمون شد گفتم کیکتم ميندازم اشغال غر زد و رفت
رفتن آرمین همانا و درد وحشتناک گرفتن من همانا
جیغ میزدم گریه میکردم میگفتم بگید بیاد ببرتم دکتر داداشم زنگ زد آرمین ولی نیومد چشمم یسره به در بود خیلی بد بود
خالم اومد کلی غر به مامانم که ولش کن لوسش کردی و اینا غذا نخوره جهنم آخه وقتی درد داری چه غذای میخوای
همسایمون اومد از شدت ناله و درد من گریه کرد کمرم ماساژ میداد نبات دادن یچیزی دفع کردم بعدش باید میرفتم سونو اما نرفتم دیگ

1403/02/16 15:15

پارت 56
چند وقت گذشت من حلقه که بابام خرید بود فروختم و النگو آرمین فروختم و با گوشیم
رفتم با یه وکیل حرف زدم و 3تومن پیش دادم تقریبا 40 روزی از قهرم می‌گذشت آرمین یسره زنگ میزد پیام میداد میومد تهران
یه روز برادرشوهر زنگ زد حرف زد گفت میام تهران حرف بزنم
اومدن با مادرشوهرم و پدرشوهرم
گفتم آرمین اینکارو کرده کجا بودین من 40 روزه عقد هیچ کجا نکردین مامانت پاگشا نکرد مگ من دل نداشتم تمام همه رو تعریف کردم آرمین تا میومد چیزی بگه ایمان میگفت هیس چیزی نگو
برداشتن نامه نوشتن که اگر آرمین منو اذیت کنه بزنه ایمان موظب منو برگردونه و طلاقم بده داداشم مخالف بود که من برگردم
ما راه افتادیم شمال و داداشم کلی دعوا کرده بود بعد رفتنم
ایمان گفته بود که فاطمه رو میبرم خونه خودم خیالتون راحت اما باز رفتیم خونه مادرشوهرم
چند روزی گذشت ایمان مارو پاگشا کرد
اونجا تمام حواس آرمین به من بود
من بعد سقط نیم ساعت میشستم کمرم می‌گرفت هی میگفت خوبی جایت که درد نداره میگفتم نه روز خوبی بود و شب برگشتیم خونه
مامانم زنگ زد گفت که وکیل پول برنمیگردوند کلی منو فوش داد غر زد
فرداش ما با آرمین رفتیم برام گوشی خرید کلی خندیدیم
یبار آرمین شب بود من تشنم شد رفت آب آورد این لیوان موند تو اتاق فرداش آرمین رفت دم ظهر من داشتم اتاق جمع میکردم لیوان بردم بشورم یهو مادرشوهرم قاطی کرد من کار دارم زود باش بشور از کیه لیوان مونده اتاق
منو خیلی بغض گرفت ولی هیچی نگفتم
اومدم اتاق گلی گریه کردم
آرمین اومد گفت چیه گفتم هیچی هی گیر داد گفتم اینجوری آرمین گفت ولش کن محل نده بهش

1403/02/16 16:57

پارت 57
کلا آرمین نبودنی اکثرا تو اتاق بودم وقتی میرفتم بیرون مامانش یجور بود یا تعریف عروس فلانی می‌کرد انگار چیکار کرده برامن زحمت نداد یه شال پاگشا بده
بعد ایمان سمیرا پاگشامون کرد رفتیم پارت ایمان اینا هم دعوت کرد
مامان آرمین گفت چون برا ایمان شیرینی خریدین برا سمیرا بخیرید
آرمین گاهی ماشین میداد بهم یاد میداد
اون روز هرکس سوار ماشین خودش شد سمیرا خودش راننده بود راه افتادیم به یجا خلوت که رسیدیم آرمین نگه داشت گفت بیا تو بشین
ایمان هم نگه داشت پسرش نشست😏
بعد تا برسیم پارکه من رانندگی کردم آرمین هواسش بود
رسیدیم تا پیاده شدیم پدرشوهرم گفت فاطمه رانندگی بهت میاد ها گفتم قربونت 😂تیکه بود یا نه خودش میدونه
اونجا غذا اینا خوردیم عکس انداختم و مامانم زنگ زد منم رفتم اونور تر حرف زدم مامانم میگفت داییت میگ فاطمه زنگ بزنه ایمان بگ آرمین درست نشده و فلان یادم نیست دقیقا چی شده بود منم کلی حرف زدم اومدم پیش بقیه آرمین عاشق بچه بود پسر کوچیک ایمان گرفته بود بازی میداد
یهو ایمان گفت دیگ حسین نبودنی برادرشوهرمه حسین
منم دعوت نکنید چون نمیام و فلان آرمین خیلی اعصبی شد جمع کردیم راه افتادیم آرمین سرعتش خیلی زیاد بود خیلی هرچی داد زدم نکن آروم محل نداد جلمون یه پرشیا بود کم مونده بود بزنه به اون اگر میزد حتما زنده نمیموندیم بزور ترمز گرفت من کلی غر زدم گفت حق داری ببخشید اعصابم بهم ریخت ایمان اونجور گفت
اونجا یجای هست بنام سنگ چین
گفت بیا نریم خونه بریم اونجا تو رانندگی کن که من نشستم و رفتیم وسط راه ایمان دیدیم
خیلی جا قشنگ بود عکس انداختیم برگشتیم خونه
مادرشوهرم میرفت باغ بادوم می‌کند کلی می‌آورد و آخ بزور پوستشون میکندیم
تمام دستام زخم میشد چون ولی نمیشد چیزی بگم که
اونم از خدا خواسته سینی سینی هرشب می‌آورد یبارم منو سمیرا رفتیم کنید من بشت کمرم میگرفت بزور میشستم
یبار من نرفتم چون تمام دستام زخم بود
پدرشوهرم هی تیکه انداخت هی تیکه انداخت آرمین گفت بابا کمرش درد میکنه گفت شوخی میکنم منم حرفی نزدم
من تا اون زمان خونه هیچ کدوم از فامیل آرمین نزفته بودم فقط خونه یه عمش رفتیم و خالش تمام
چند روزی گذشت مامانم گف به ایمان گفتی گفتم نه گفت بگو منم پیام دادم که اینجوره آرمین درست نشده
آرمین زنگ زد که به ایمان پیام دادی گفتم آره گفت الآن میام خونه به قرآن زندت نمیزارم

1403/02/16 17:16

58 پارت
آرمین اومد کلی بحث کردیم قرار بود بریم تهران
ایمان زنگ زد که هیچ جا نبرش اینا میخوان مهریه بگیرن 😐
آخ منو برق گرفت
ایمان اومد سمیرا اومد زهرا اومد مادرشوهرم و من تک تنها اون لحظه فقط دلم مامانم میخواست
ایمان به آرمین گفت طلاقش بده الآن بهترین زمانه من کپ کرده نگا میکردمش گفتم اینجور میزنه تو زنت میزنی ایمان گفت من حتی شماره دختر تو گوشیم دارم زهرا خیلی از من چوب خورده کلی تعریف از کتک هاشون کرد .ایمان گفت بریم محضر مهریه ببخش حق طلاق بگیر برو من پاشدم گفتم بریم گریه میکردم
اما آرمین تکون نخورد ایمان هی گفت پاشو بریم آرمین آخر داد زد که برو بیرون نمیخوام برو حرف بزنم باهاش
آرمین حرف زد گفتم چرا اونجور گفت ایمان گفت من با حرف اون نرفتم که دیدی خودتم
آرمین رفت و سمیرا زهرا اومدن پیشم زهرا میگفت به خدا آرمین دوست داره همش اسمت میگ ببین چه هوات داره فلان منم گفتم من حق بیرون خندیدن ندارم حق ندارم به مرد فامیلتون سلام بدم حق هیچی ندارم چرا میزنه چرا خانواده منو فوش میده
آرمین هی میومد میرفت مسخره بازی درمی‌آورد
منم برا اینکه خرش کنم بریم تهران هیچی نگفتم یادمه اون شب انار دون میکردن رفتم کلی با سمیرا دون کردیم
فرداش اومدیم تهران موقع لباس جمع کردن من اکثرا لباسام آوردم آرمین گفت چرا میبری این همه گفتم خب چی بپوشم شاید رفتیم جایی
اومدیم تهران رفتیم کلی گشتیم وقتی فکر میکردم بهم بزنم دلم می‌گرفت
رفتیم شام از بیرون بگیریم
شام می‌خوردیم مامانم گوشیش زنگ خورد رفت بیرون اومد حالش جوری بود
آرمین رفت کله پاچه بگیره مامانم گفت شوهر خواهرم میگ دارم میام آرمین بزنم
آبجیم زنگ زد کلی حرف زد که بگو برو نمیام
خواهرشوهر آبجیم گفت فاطمه بزور جلو اینو گرفتیم پسره اومدبگو بره هنوزم عذاب وجدان دارم سر اینکارم
آرمین اومد گفتم من نمیام برو شمال کلی خالش بد شد هی میگفت چرا چی شد یهو کی بهت حرف زد 😔خیلی حالش داغون شد
شب من اتاق خوابیدم اون پذیرایی صبح پاشد بره صداش میومد من بیدار بودم اما پانشدم میگفت چی شد بهش همه چی که خوب بود آخر آرمین رفت و من موندم

1403/02/16 17:29

پارت 59
همش قیافه آرمین جلو چشمم بود خیلی بد بود اعذاب وجدان داشتم اما یاد کتک هاش که میوفتم میموندم چیکار کنم
اون قرص کع آرمین می‌خورد و میگفت اعتماد بنفس بردم عطاری نشون دادم
اول ترسید بعد گفت متادون برا ترک اعتیاد بعضی مردا چون کمرشون خالیه میخورن
تمام دنیا آوار شد تو سرم گفتم خاک بر سرم من باور کردم حرفش باورم نمیشد هضم نمیشد تو سرم آرمین که میگف اهل دود نیستم حالا اینجوری
گوشی من دست آرمین که بود ریکاوری میکنه و تمام عکسم میاد بالا
دیگ هی تهدید و بحث و دعوا زنگ میزد داییم میگفت فاطمه آدرس خونت داده 😐اونا میوفتادن به جون من
یبار رفتم پیش دختر داییم گفت من بلاکت کردم گفتم چرا گفت ترسیدم آرمین پیام بده😐من برق گرفت گفتم آرمین بده اما اینکارو نمیکنه تو دلم گفتم عالم آدم شمارت دارع حالا برا من *** میندازی
آرمین یسره آمار رفت آمد منو داشت که کجا میری با کدوم مانتو ولی من هیچ وقت نمیدیدمش
دایی کوچیکم یسره زنگ میزد که فاطمه گفته زندگی فلانی خراب میکنم دیگ هی میگفتم نگفتم اون چند روز بعد باز زنگ میزد خیلی باحرفاشون منو آتیش زدن خیلی فشار روحی زیادی روم بود
تو خانواده ما زن بودن دختر نامزد درک نمیشد منو خراب میدونستن😏
من میرفتم خونه مامان بزرگم و دایی کوچیک قیافه می‌گرفت یبار به آبجیم گفته بود که من هستم اونو نیارید 😔چقدر من دلم شکست گریه کردم انگار چیکار کردم گفتم واگذارت میکنم به خدا
زنگ های آرمین بیش از حد بود خیلی زیاد
آرمین شده بود اعزرائیل تمام فامیل ما
خالم میومد میگفت پسزم میترسه آرمین بیاد 😐مامان بزرگم یجور حرف
یبار هول هول اومد خونه ما گفتیم چیه گفت مواظب فاطمه باشید آرمین تهرانه تا منو دید کلاه سرش گذاشت😐وای خدا نگم براتون
هرچی میشد میگفتن آرمین کرده
یبار دایی کوچیکم باز زنگ زد که فاطمه اینو گفته پشت زنم من هرچی گفتم نگفتم کسی باور نکرد گفتم بگه پیش کی گفتم
به مامانم گفتم بزنگم زنش مامانم زد تو رگ سلیطه بازی نکن و اینا
یادم نمیره از شدت اعصبی فقط جیغ میزدم خودمو میزدم آنقدر زدم و گریه کردم که داداشم اومد اونم گریش گرفت
با هرکی حرف میزدم یچیزی میگفتن
مامان بزرگم میگفت فاطمه زندگی پسرام خراب میکنه و اینا
داییم با آرمین حرف زد توافقی تموم کنیم آرمین اومد ما رفتیم کاراشو کردیم
آرمین گفت من ساکن شمالم
5جلسه باید میرفتیم یه واس فرستادن بع مشاوره طلاق یه جلسه رفتیم و من سازش نکردم فرستادن مشاوره طلاق
اونجا 5 جلسه باید میرفتیم

1403/02/16 21:51

پارت 60
بهمون 5 جلسه نوبت دادن و آرمین گفت من ساکن شمالم نمیتونم بیام
گفتن یک جلسه اول بیا و یه جلسه آخر
اولین جلسه اومد و آرمین میومد دنبالمون باهم بریم مامانم هم میومد البته
منم برا اینکه حرصش بدم آرایش میکردم و با تیپ خوب میرفتم روانی میشد رسما
آرمین اومد و مامانم نشست جلو و من نشستم پشت
جلو در به مامانم گفت که براتون انجیر اوردم ببر خونه بزار و بیا 😕
مامانم ترسید قبول نکرد
یکم راه رفته بود که جلو *** مارکت نگه داشت به مامانم گفت تشنمه یه آب مدنی میگیری 😅مامانم نرفت و داد من رفتم
رسیدیم سر خیابون مشاوره و مامانم پیاده شد من تا اومدم پیاده بشم در که باز کردم آرمین گاز داد😐ابلفضل مامانم داد میزد که خودتو بنداز پایین من یه پام بیرون بود
دروغ چرا ترسیدم چون سرعت داشت و صدرصد صورتم میترکید مامانم جیغ داد کرد گفتم آرمین وایسا تا خودمو ننداخته پایین یکم از پاهام تو زمین کشیده شده بود
آرمین نگه داشت من پیاده شدم پام درد میکرد خیلی
همه جمع شده بود من خیلی ترسیدم از اونور گشت اومد خریت کردم گفتم مامان بریم ول کن آرمین گفت زنمه نمیدونستم پیاده نشده و همه رفتن
من گفتم نقشه داشتی زد زیرش گفت فک کردم پیاده شدی
رفتیم مشاوره و اونجا آرمین گفت این قبل عقد دختر نبود من کاری نکردم منم دیونه شدم گفتم برگه دارم داد زدم و منو مشاور انداخت بیرون😐
منم هرچی اومد دهنم گفتم بعد آرمین من رفتم بهش کارا آرمین توضیح دادم و گفت برید 3 جلسه خودت بیا جلسه آخر باهم بیاید
تو اون 3جلسه همه چی گفتم بهش و اونم حق داد بهم گفت برو آخرین جلسه با شوهرت بیا تا نامه بدم بهتون
آخرین جلسه بود من رفتم هرچی موندم آرمین نیومد داشتم روانی میشدم من گیر امضا بودم فقط وای هرچی زنگ زدم نیومد
منشی اونجا یه دختر تخس بود گفتم چقدر داده بهت بگو بیشتر بدم کلی بحث کردم چاقو میزدن خونم نمیومد
منشی گفت که شوهرت کرونا گرفته 😐گفتم گوه خورده من تازه حرف زدم سالم بود دروغه
من با مشاور حرف زدم صدا آرمین پیام نشون دادم گفتم دروغ میگه به خدا
گفت برو راضیش کن بیاد من بتونم نامه بدم وگرنه کاری نمیتونم کنم
من اومدم آرمین زنگ زد که سالمم نمیام طلاقت نمیدم من کلی غر زدم گفتم مهریه میزارم اجرا گفت اگر مردی بزار 😐گفتم خا میزارم
خیلی قاطی کردم من فقط گیر امضا بودم و حالا باز مونده بودم
مامانم شروع کرد که وکیل بگیر زندگی همه داره خراب میشه و فلان من راضی نبودم
به زور و غر رفتیم با یه وکیل حرف زدیم و 5تومن ما دادیم 5تومن داییم کمک کرد من وکالت دادم به این وکیل
برا نفقه و مهریه...ترک انفاق

1403/02/16 23:52

پارت 61
آرمین برا شکایت ها نمیومد اما آمار کامل منو داشت حتی رنگ مانتویی که میپوشم حتی
روزی که من رفتم وکالت بدم وکیل و کارت کشیدیم خیلی حالم بد بود
منتظر بودم یکی بگه تو تا خودمو تخلیه کنم
اومدم خونه خواهرم خونه ما بود
داداشم گفت ای آبرومون رفت خرج کنید فلان دیگ من قاطی کردم گفتم برات کم خرج نکردن منه بدبخت چیکار کنم گیر روانی افتادم
خودمو یسره میزدم و تمام بدنم میلرزید جوری که توان کنترل نداشتم😔
بدترین لحظه بود دختر خواهرم اومد گفت خاله نزن خودتو تورخدا من گریه میکردم بدنم میلرزید دست خودم نبود حرکاتم دیک فشار شدیدی روم بود من باید جواب همه رو میدادم از همه حرف میشنیدم سر چی
گذشت و آرمین همه چی جابه جا کرده بود قانون ما بشدت مسخرس همه جا حق با مرده
تو اون دوران بابام کلا پشت آرمین بود حتی نگفت خرجت از کجا میاری میدی چیکار میکنی
یبار با مامانم بحثم شد و به آرمین گفتم میخوام برگردم اما بعد پشیمون شدم و گفتم نه
آرمین زنگ زده داداشم گفته بود
نمیدونم چی شد که مامانم زنگ زد به داداشم گفت فاطمه میخواد قرص بخوره
شب داداشم اومد و مست بود
شروع کرد داد بیداد که میخوای بری آره
برداشت کلی قرص دونه کرد گفت باید بخوری مگ نمیخوای بمیری
من ترسیده بودم و مامانم گفت زنگ بزن داییت
زنگ زدم داییم گفت چیکار کنم بیام منم بزنه🥲خیلی حالم گرفت خیلی گفتم چقدر بدبختم من واقعا
دوساعت با ترس استرس گذشت داییم و خالم اومدن گفتم بخاطر این میگید نرو آره؟
چرا بمونم داداشم ساکت کردن رفتن
منم گفتم برم پیش دختر داییم خیاطی کارش مسخره بود مجبوری میرفتم
یه روز داداشم باز مست بود قاطی کرده بود

1403/02/17 00:04

پارت 62
تو داستان گفتم تلوزیون مارو داداشم شکونده بود و اونسال عید من خزید نکردم به بابام گفتم فقط تلوزیون بخر
بعد اون منو داداشم سرش تلوزیون بحث داشتیم به همه چی گیر میداد که چرا رو فلش فلان
من خونه دختر داییم بودم و داداشم زنگ زد پاشید بیاید منو و دختر داییم و داییم و مامانم اومدیم
داداشم قاطی کرد رو من که چرا گذاشتی رو فلش رو ماهواره نیست اومد منو بزنه
منم گریه کردم گفتم بخاطر اینا میگید بمونم آره بمونم روزگارم باز سیاه کنید کم کشیدم ازتون خیلی حالم داغون شد تصمیم گرفتم که جواب آرمین بدم
گفتم مامانم 30تومن داده وکیل باید اونو بدی که بعدا منت نکنن سرم
گفتم میام آرمین اما درست شو من زندگیمو میخوام بزار با دوستام حرف بزنم
هرچی که من گفتم آرمین گفت باشه من حتی جهزیه نمیخوام ازشون
24.9.1400 ما دادگاه داشتیم قرار شد یجور من مامانم بپیچونم و با آرمین برم 😞
رفتیم شورای و کارمون تموم شد مامانم میخواست ازمایش نشون دکتر بده رفتیم جلو مطب گفتم مامان برو من اینجام اما مامانم نرفت مجبورم کرد باهاش برم 🥲انگار حس می‌کرد اتفاقی میوفته
آرمین منو بست به زنگ بدو بیا دیگ گفتم نشد بمون حالا سوار تاکسی شدیم اومدیم خونه
گفتم مامان برم سرکار .مامانم گفت بمون برسونمت
منو سرکوچه برد و موند اونجا تا من برم داخل😐اصلا وضعی بود انگار با دوست پسرم قصد فرار دارم
من رفتم داخل آرمین گفت کجایی من سرکوچه هستم بیا
منم به صاحب کار و دختر داییم گفتم میرم شارژر بدم مامانم میام 😔و بدو بدو سوار ماشین آرمین شدم ولی استرس داشتم

1403/02/17 00:14

پارت 63
آرمین میگفت بخاطر حرف مامانت روز عقد من میترسم جدامون کنه
منم میگفتم آرمین مقصر بود اما بعضی جاها مامان منم مقصر بود
گفتم من بخاطر تو ول میکنم همه رو نمیخواستم اسم طلاق بیاد روم ولی پشیمونم نکن درست بشو زندگیمون بساز
من خیلی دارم خلاصه وار میگم
مثلا تو اون مشاوره ها مامانم گفت آرمین گفته که چیز من قوی من چیکار کنم زود گرفته نمیدونم قرص میزارن داخل رحم و کلی حرف .اما آرمین منکر اینا شد گفت نگفتم هنوزم نمیدونم کدوم راست میگن خیلی حرفا از این قبیل بود
من دلمو زدم به دریا گفتم زندگیم درست کنم همه چی فراموش کنم دل منو هنوز پیش ابوالفضل بود اما دیگ باید فراموش میکردم
من به آرمین گفتم پول بزن بعد گفت میترسی نزنم گفتم نه نمیخوام منت بزارن سرم آرمین 10تومن زد تو حساب مامانم اما باقی نزد
گفتم آرمین تورخدا ببرتم پیش دوستم مینا بعد بریم گفت باشه من رفتم با مینا خدافظی کردم و راه افتادیم
اون زمان دو ماه بود که من تهران بودم
تو راه من گریه میکردم و یسره مامانم داداشم دختر داییم عالم آدم بهم زنگ میزدن کلانتری همه جا
مامانم زنگ زد میری گفتم آره گفت پس برو دیک نه .داداشم گفت مامان میکشم برگرد ‌.دختر داییم گفت چرا بخاطر آرمین وب میکنی مامانت داداشت زده و فلان گفتم مگ کم از محمد کشیدم دیدی چیکارا کرد که دیدی کسی پشتم نبود
یسره زنگ میزدن من ترسیدم میگفتم آرمین میترسم
میگفت ول کن یه هفته دیگ آروم میشن گوشیمو خاموش کرد
تو راه خانواده آرمین زنگ زدن فهمیدن که من دارم برمیگردم
🙈اینجارو به بزرگی خودتون ببخشید
وسط راه آرمین هی گفت من دیگ تحمل ندارم انجام بدیم من قبول نکردم هی گفت آخرم نگه داشت .انجام داد
نمیدونم چرا بدن من بشدت باد کرد و میسوخت .گفت چرا اینجور شدی گفتم نمیدونم به خدا میگفت ورم کرده😐

1403/02/17 01:01

پارت 64
من هیچ کاری نکرده بودم به قرآن
با همه استرس ها ما رسیدیم شمال آرمین خونه خودش وسایل دست دو خریده بود و اجاره میداد مسافر دیگ ما رفتیم اونجا
بعد دوماه اون شب خوب بود رفتار آرمین عالی بود میگفت چه شبا که گریه کردم نبودی .تنهایی وسایل خونه رو خریدم آوردم و مامانم اینا کمکم نکردن
منم از اون وقتای میگفتم که دلتنگش بود و از رو لج حرصش میدادم
اون زمان آرمین مغازع اسقاط زده بود و میرفت اونجا
من آدم وسواس نیستم اما گاهی دست خودم نمیشه
همه چی اون خونه برام غریب بود انگار اومدم مهمونی نمیتونستم دستشویی برم نمیتونستم حموم برم 😞میشستم نگاه میکردم فقط
خب خونه چیزی نبود انگار خونه مجردی بود
چند روز اول غذا معمولی می‌خوردیم
آرمین میگفت عادت میکنی فعلا برات غریبه نمیتونستم به چیزی دست بزنم یا کاری کنم 😂🥲حتی آرمین منو با جنگ دعوا میبرد حموم
چند روز گذشت من کم کم با شرایط داشتم کنار میومدم قبول میکردم که این خونه منه باید پاشم
اول با آرمین رفتیم فروشگاه تمام وسایل خونه خریدیم
بعد رفتیم یه دست لیوان .قاشق .قابلمه و.‌‌‌..چیزای کوچیک خونه جارو .جا نونی😅
خیلی کم در حد که فعلا کارامون راه بیوفته
شبا آرمین میومد میرفتیم یه دور میزدیم باهم میومدیم
درآمد مغازع آرمین اصلا خوب نبود
تلوزیون و میز تلوزیون و فرش موکت ها مال مادرشوهرم بود
راستی تو خرید ها آرمین گفت اکروپال نخریم من خریدم خونه مامانم هست منم گفتم خرج اضافه نکنم گفتم باشه لذت خوبی بود برام خرید وسایل اینکه استفادشون کنم

1403/02/17 01:19

پارت 65
آرمین قبل برگشتن من یبار اومده بود تهران جلودرمون داد بیداد کرده بود و مامانم شکایت کرده بود ازش
ببخشید یادم رفت تو اون دوماه قهر من داداشم با آشنا سابقه آرمین درآورد دیدیم سابقه داشته اما به من حرفی نزد منم کلا فراموش کردم
سعی می‌کردم زندگی خودمو و آرمین درست کنم تا به خانوادم ثابت کنم که میتونم
آرمین گفت نمیخوام با خانوادت حرف بزنی هیچ تماسی ورد اونا یعنی طلاق ما میترسم
قرار شد حداقل با مینا دوستم حرف بزنم یبار زنگ زدم حرف زدم مینا کلی نصیحت کرد و گفت مامانت دیدم و فلان
آرمین اومد گفت حق نداری دیگ با مینا حرف بزنی😐گفتم خودت گفتی بهم آخه گفت نه که نه خیلی ناراحت شدم دروغ چرا ترسیدم من همه چی ول کردم دلم نمیخواست باز برگردم اون خونه دست خالی
چند روز گذشت من دیگ کم کم به خونه می‌رسیدم خیلی کثیف بود تمیز میکردم
یشب آرمین اومد گفت فاطمه وکیلت زنگ زده میگ خانوادش میگن طلاقش بده چیزی نمیخوایم😐من موندم گفتم وقتی برگشتم چرا باز اینجور میکنن آخه
گفتم خب گفت هیچی بهم گفت جواب بده الآن دنبال چین اینا آرمین منظورش نگرفته بود یا حالا به من دروغ گفت نمیدونم گفتم منظورش طلاقه دیگ
آرمین زنگ زد گفت بهشون بگو من طلاق نمیدم الانم زندگیمون خوبه
آرمین وحشتناک رو مامانم و خانوادم حساس شده بود
کاش بجا ترس طلاق میگفت زندگی بسازم که فکر طلاق نشی
پیامک شکایت ها من اومد و آرمین قاطی کرد رفتیم تمام پرونده هارو رضایت دادیم
آرمین افتاد دنبال وام ازدواج من اصلا دلم راضی نبود چون هنوز از زندگیم مطمعن نبودم من دوستی کسی نداشتم اونجا فقط سمیرا
سمیرا باهام خوب بود هرجا میرفت بامن همه چیش بامن منو آرمین هرجا میرفتیم اونم میبردیم من تمام درد دل هام با سمیرا بود
خوشحال بودم که زندگیم رو روال میشه اما کلی حسرت داشتم نه عقدی گرفتم نه عروسی خونم تمام دست دو
آرمین شروع کرد که بچه میخوام گفتم نه من هنوز سقط قبلی هضم نکردم میگفت تو نه مامانت بچمو سقط کرده من نمیبخشم اگر بود الآن دنیا میومد و فلان تو هر بحث و دعوا این بود مامانم فوش بارون می‌کرد
خب مامانم بود ناراحت میشدم
منم روزا خودمو سرگرم خونه میکردم و آرمین برام ماهواره خرید چهارشنبه اونجا بازار بود و با سمیرا میرفتم
همه چی خوب بود اما مبادا آرمین یاد مامانم میوفتاد زهرمارم می‌کرد فوش های بد میداد
من از آرمین قسم گرفتم که قرص نخوره دیگ گفت خوردم میگم بهت
یشب بابام زنگ زد آرمین و حرف زدن .آرمین داد منم حرف بزنم بابام مثل ساده ها گفت فاطمه چرا رفتی😐گقتم اومدم دیگ بابا
گوشی قطع کردم آرمین شروع کرد

1403/02/17 01:29

پارت 66
شروع کرد فوش دادن که بجا اینکه بگه خوشبخت بشی میگ چرا رفتی و بهم گفت حق نداری دیگ حرف بزنی
ناراحت شدم اما گفتم بالاخره درست میشه
من کم کم به خونه می‌رسیدم ولی همچنان جان میدادم دستشویی یا حموم برم
نزدیک تولد آرمین بود و من گفتم تولد بگیر پول دادم و سمیرا کیک خرید جوری رفتار کردیم که انگار هیچی نشده
من یه لباس سبز پوشیدم اما ساپورت نداشتم و پاهام لخت موند
سمیرا رفت و من زنگ زدم آرمین گفتم زود بیا کتری ریخت روم سوختم اونم اول ادا درآورد بعد باور کرد مغازش سر خیابون بود با موتور اومد
تعجب کرد اصلا باورش نمیشد بغلم کرد ولم نمیکرد 😂هی میگفتم بسه ول کن کیک دستمه رفته بود تو فاز اومد بوسم کنه که سمیرا صدا زد و زود رفت بیرون
تا اومد قاطی کرد که چرا پاهات لخته از در معلومه 😐گفتم مگ چیه وا
بعد رفت مغازه رو بست و ماغذا گرفتیم خونه مادرشوهرم خوردیم و اومدیم خونه ما
کیک خوردیم و موقع رفتن گوشی پدرشوهرم زنک زد گفت بابا فاطمس😕
آرمین گفت ج نده آخ منو آتیش گرفت
اینا رفتن گفتم آرمین زشته چرا اونجور گفتی راجب بابام اونم جلو خانوادت
ولی نمیخواستم شبمون خراب بشه ول کردم
آرمین همچنان درگیر بچه هی میگ اگر بود الآن به دنیا میومد و میگفت مامانت سقط کرد و من منکر میشدم
هر زمان که شک میکرم از مبل و هرچی که سنگین بگیر برمی‌داشتم تا پریود بشم
آرمین میگفت میشی میگی چرا شدم نمیشی میگی چرا نشدم
یبار با سمیرا رفتیم بازار آقا این خرید من خریدم دست هرکدوم 12.10کیلو وسایل بود به زور می‌آوردیم آرمین تا دید گفت چطور برداشتی تو اینارو 😅منم احساس غرور داشتم فرداش افتادم به خونریزی😬

1403/02/17 01:47

67 پارت
یک هفته بود پریودی من تموم شده بود و باز شدم
آرمین قاطی کرد چرا اون همه وسایل خریدی چه خبر بود خیلی غر زد دعوام کرد 2.3 روز خون دیدم و تموم شد گفت حتما حامله شدی افتاد😂هرچی گفتم قبول نکرد و تهدید کرد که دیگ حق خرید هیچی ندارم جز 1 کیلو 😕وگرنه دیگ نمیزاره بازار برم
از هفته بعد خودش میرفت میخرید و تذکر میداد که حق خرید نداری میگفت لباس و چیزا دیگ بخر گونه سیب زمینیو...نگیر اصلا اگرم میگرفتم شر مینداخت بیاو ببین
چند روز گذشت و یهو پیامک شکایت مامانم اومد آرمین خیلی بهم ریخت و من سکوت میکردم هرچی گفتم حرف بزنیم با وکیل گوش نداد خیلی بد بود میگفتم چرا ول نمیکنن حرفا خانواده آرمین بدتر بود برام
من جاروبرقی نداشتم 500تومن جمع کردم و آرمین از دیوار جاروبرقی پیدا کرد
اون شب قرار بود حسین و ایمان بیان خونه مادرشوهرم آرمین چون با حسین قهر تو مهمونی ها نمی‌رفت
از بیرون اومدیم آرمین توضیح داد به مامانش که میریم اینو بخریم😐من بدم اومد تو راه که تنها شدیم گفتم چرا آمار دقیق میدی مامانت همه چی از من پنهان میکنه تو کاری نکرده میگی بهشون گفت دیگ نمیگم حالا یا پیش من نمیگفت
بعد خریدن جاروبرقی مادرشوهرم گاهی میگفت بیار خونه ما بکش و منه خر می‌بردم چون میگفتم مادره خدا ببینه و شاید راهی بشع من با خانوادم آشتی کنم
آرمین ضامن برا وام جور کرد آخ من نمیخواستم اما حرفیم نمیشد بزنم دهنم بسته بود میگفتم خدا گیری بنداز نشه بگیره برا منه چون میترسیدم باز
آخر آرمین وام برداشت و 170تومن داد یه کوئیک خرید انداخت پارکینگ مادرشوهرم چون ما ماشین داشتیم
درآمد آرمین همچنان داغون بود اما هیچ وقت از خرید کردن برام کم نمیزاشت البته من میدیدم نداره چیزی نمیخواستم ولی خساست به خرج نمیداد راستی آرمین وام که برداشت گفتم باید اندازه 20تومن طلا بخری کلی بحث کردیم دعوا کردیم آخر قبول کرد گفت بیاد حسابم بخرم
یبار تو حیاط آتیش روشن کردیم
آرمین هی گفت بشین عکس بندازم😐گفتم نمیخواممم هی گفت من گفتم نه آرایش ندارم گردنم بزنی نمیام آخر قاطی کرد گوشی کوبید زمین اومد داخل تمام شونه وسایل آرایش منو شکوند ال سی دی گوشیم سوخت و آقا مجبور شد درست کنه
سمیرا برا دخترش گوشی میخواست بخره و ماهم رفتیم تا درست کنه گوشیمو برگشتنی آرمین هی گفت طلا رو ول کن فلان گفتم عمرا باید بخری وام منم هست
اومدیم دوتا النگو خریدیم 12تومن 8 گرم
تا نشستیم نزدیک خونه مادرشوهرم گفت مبارکه ولی فاطمه مثل اون النگو نکنه خوبه😐آخر نفهمیدیم چی شد
آرمین سریع گفت به من گفته که فروخته😐من روانی روانی

1403/02/17 12:10

پارت 68
شدم تا رسیدیم خونه دعوایی راه انداختم گفتم چرا توضیح دادی میگفتی من میدونم تمام
النگو هارو کوبیدم زمین گفتم چرا امشب حرفش کشید چرا زد تو ذوق من
آرمین گفت حقته باید میگفتم منم گفتم به اون ربطی نداره النگو خودم بود
آرمین پشت مامانش موند🙂بعد چند روز النگو انداختم دستم آنقدر که هی گفتن و چشم روش بود به یه هفته نکشید شکست😐خیلی ناراحت شدم فروختنش ضرر بالایی بود و نگع داشتنش مسخره گفتم پارت 68 آرمین اینا تمام بخاطر حرف مامانت
ما عروسی که رفتیم همه زنا طلا خالص بودن حتی سمیرا اما من هیچی نداشتم 🥲گفتم خانوادت دوتا النگو زیاد دیدن برام حالام شکست
سمیرا خیلی خوب بود باهام اما چیزی که میگرفتم صد دفعه میگفت
سمیرا و مرضیه باهم جون جونی بودن اما اون زمان من از سمیرا خیلی پایین تر بودم باهام عالی بود رفتارش
خلاصه تنهاییم خیلی اذیت میکردم نه دوستی نه خانواده ای
خونه مادرشوهرم روبه خونه من بود و خونه سمیرا بغل خونم
هر وقت مادرشوهرم میرفت اونجا من گریه میکردم دلم میخواست مامانمو دلم این رفت آمد میخواست اما حرفی نمیزدم آرمین حساس نشه ولی خیلی غصه میخوردم دست خودم نبود حسادت میکردم میگفتم کاش منم مامانم بود کاش حداقل دوستی داشتم
روبه رو خونه من یه زنه بود و به دختر داشت آرمین دخترش بغل می‌کرد می‌آورد گاهی میگفت ببین چه نازه
گفتم چه خوب میشه اگر این با من رفت آمد کنه اینجوز کمتر غصه تنهایی میخورم یا اینکه اینا محل نمیدن بهم مثلا روز پدر مادر هیچیما نرفتیم چون حسین اونجا بود یا خونه فامیلشون نمیرفتیم زندگی من خلاصه در 4دیواری بود یا خونه سمیرا اونم میرفتم سرش همش تو گوشی بودحس مزاحم داشتم یا مادرشوهرم میرفتم حرفی نداشتیم باهم آخه معذب بودم
به آرمین میگفتم آرمین دعوا مینداخت که من صدتا مشکل دارم تو فکرت چیه میگفتم بابا منم آدمم تک تنهام همش میگفتم کلاس میگفت نه خیلی بحث داشتیم سر اینا میگفتم آرمین مامانت میره پیش سمیرا من دلم میگیره دلم مامانمو میخواد فوش میداد که تو باز دنبال اونی با اونی تو فلانی 😔کارم فقط گریه بود
خانواده مسخره ای هستن
مادرشوهرم میگفت پیش خواهرم نگی با خانوادت حرف نمیزنی
یا مثلا خواهرش زنگ میزد کلی دروغ میگفت که فقط بگه پسرام عالی هستن
یک ماه به عیذ بود و من به آرمین میگفتم کم کم به خونه برس ولی همیشه حرف حرف خودش بود
سمیرا فهمید که حاملس و اونم 2ماهه

1403/02/17 12:34

پارت 69
سمیرا یه دختر داشت و بار اریش استراحت مطلق بوده قند چربی فشار همه اینارو داره
آدم بشدت خسیس هست جوری که میگفت 1 روغن 4ماه استفاه میکنم😐جونش بنده به پول
سمیرا گفت میخوام بندازم آرمین همش میگفت خنگه من بودم نمینداختم
سمیرا با آشنا و اینور اونور یجا رو پیدا کرد که ساکشن کنن آنقدر اونجا گریه زاری کرد که زنه کمتر بگیره
منم رفتم با سمیرا
من بازار و بیرون رفتنی آرمین میگفت جوری بیاکه قبل من خونه باش
همیشه قبل رفتن غذا آماده میکردم که در حد که داغ کنم یا سرخ کم وقت ببره
کار سمیرا خیلی طولانی شد 8نیم .9بود راه افتادیم به آرمین زنگ زدم گفت خونم
رسیدیم رفتم خونه آرمین شده بود برج زهرمار چرا نمیدونم
غذاشو خورد رفت کتار شروع کرد به غر زدن پشت سر هم😕بحثمون بالا گرفت منم رفتم اتاق پاشد اومد منو زد دماغم کلی خون اومد
میگفتم خدایا چیکار کنم من بخاطر این همه چی ول کردم الآن چیکار کنم خیلی موقعیت بدیه
یادمه آرمین خوابیده بود و منم دوییدم رفتم خونه پدرشوهرم😐نمیدونم فازم چی بود اون لحظه از ترس اینکارو کردم
هیچی نگفتم به اونا دیدیم آرمین اومد از یقه من گرفت که گمشو بیا بریم گفتم نه تو منو میکشی توقع داشتم حداقل خانوادش کاری کنن ولی هیچی منم پاشدم اومدم باهاش خونه
من هر موقع میومدم با آرمین حرفی بزنم چنان شروع می‌کرد ای خانوادت اینجور کردن فلان نمیخوام ببینمشون
اما دل من چی هرچیم باشن خانوادمن
گاهی شبا میرفتیم خونه مادرشوهرم و شروع میکردن مرضیه خیلی خوبه هوا حسین داره بخاطر حسین خانوادش ول کرده و 14ساله حرف نمیزنه رسما بهترین عروس مرضیه بود آرمین میگفت خیلی موزیه میگفت دوسال موند خونه مامانم تا لباس منم میشست خیلی میدونه
مرضیه نه اهل آرایش بود نع چیزی یجوری بود حتی با من سلام علیک نمیکرد فقط سمیرا و مادرشوهرم تمام تو مهمونی ها و عروسی ها اصلا نمیره
مادرشوهرم هر وقت مارو میدید میگفت ایشالا بچه بغل بیاید😐آنقدر بدم میومد میگفتم هردعایی میکنی بکن اینو نکن
با وجود دعوا ها ما مشکل اصلیمون کار آرمین بود که درآمدی نداشت

1403/02/17 12:36