The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

مامان آرین

78 عضو

پارت 70
آرمین اینجا هم به من دروغ گفته بودن که خرید فروش ماشین داره و تو نمایشگاه دوستشه در صورتی که آرمین ماشین میخرید درست می‌کرد میفروخت😐و تمام
یبار تو ماشین دوباره قرص دیدم دیونه شدم به آرمین چیزی نگفتم اما رفتم تو قیافه تحمل نکردم یکم گذشت گفتم این چیه باز میخوری گفت نه خیلی وقته تو ماشین مونده من گریه کردم گفتم باور ندارم قرارمون بود نخوری اولین بار گفتی نمی‌خورم هیچی الآن اینجوری قسم خورد که دیگ نخوره
من اینو به سمیرا گفتم و گفت ولش کن بدن خودشه😐
آرمین یسره منو با مرضیه مقایسه می‌کرد میگفت ببین خونه زندگیش
نمیدونم زهرا و ایمان ببین عمو زهرا هرچی داشت زده بنام زهرا ایمان گفته باید بزنی بنام من و این شده بود تمام حرف اینه که زهرا چقدر ایمان دوست داره آرمین از زندگی اینا میگفت
از نظر من آدم با اون داری حداقل خونه معمولی باید داشته باشه خونشون که رفتم خونه قدیمی ها چوبی وسایلش تمام قدیمی و کهنه من تعجب کردم پس کجاس اون همه دارایی که آرمین میزد تو سر من که پدر زنش داده
یه اتاق کرده آشپز خونه تمام کشو وکلی کمد قدیمی اونجا یه اتاق پذیرایی یه ذره اون دارایی نگه داره به چه درد میخوره
گاهی واقعا این حرف آرمین اذیتم می‌کرد مقایسه مرضیه و من و زهرا و دارایی هاشون
آخر گفتم آرمین مرضیه خوبه درست اما حتی بلد نی حرف بزنه آدم میبینه مثل ماست بنظرت خوبه؟
ولی آرمین طرز گشتن اونارو دیده بود که هرجا برن آرایش ندارن و...سعی داشت بزور منم اونجور کنه خیلی کم میزاشت آرایش کنم و اونم فقط با خودش مانتو کوتاه اصلا و بلند و جلو بسته باید اگر کوتاه بود آستین مانتو بلید ساق دست مینداختم
برام سخت بود چون داداشم این حرکت هارو داشت اما کنار میومدم بخاطر زندگیم
من خیلی دلتنگ خانوادم میشدم اما کم بروز میدادم به آرمین
حتی گاهی میموندم بره مغازه
وقتی میرفت آهنگ میزاشتم و زار زار گریه میکردم
عید اومد و طبق معمول ما تنها خیلی حالم گرفته می‌شد میگفتم آرمین نه دوستی نه فامیل منم تنهام اذیتم به خدا میگفت درست میشه
بحث ما سر بچه حتی به خانواده آرمین رسید مادرشوهرم همش میگفت بچه بیار درست میشید ولی من میگفتم نه اگر میخواد الآن درست بشه ولی اونا باز همینو میگفتن

1403/02/17 12:37

پارت 71
سمیرا اکثرا گاهی میرفت خونه مادرشوهرم تمیز میکرد و منم میرفتم خریت بودا اما من میگفتم خوبی کنم تا خدا خانوادمو بهم برگردونه زندگیم خوب کنه
مادرشوهرم همش فیس وافاده میاد که من وسواسم و فلان
اما گاز تمام روغن جوری لایه بسته بودن هود کثیف جوری بود که من چندشم میشد دست بزنم آنقدر روغن بود که نمی‌رفت
یادمه تمیز که کردیم من دستم زخم شد تماما
فرداش قرار بود تمام خواهرا مادرشوهرم بیان شام تو عید بود
اینا اول میرن عید دیدنی تک به تک بعد همگی هر شب میرن خونه یکی شام
دیگ با سمیرا خونه رو تمیز کردیم و من اولین بار بود فامیل اینا رو میدیدم
تو کل پذیرایی من سرپا بودم سمیرا غذا میپخت مادرشوهرم برا خانواده خودش چندین مدل غذا میپخت😏
دیگ من آنقدر سرپا بودم آخر شوهر خاله آرمین گفت عروس بیا بشین از وقتی من اومدم سرپا موندی
سیزده بدر ما و سمیرا و مادرشوهرم بودیم
آرمین میگفت همه چی خوبه فقط درآمد من مشکله
یبار سر بچه خیلی دعوا کردیم دعوامون بشدت بالا گرفت بعد عید بود گفتم آرمین یکماه فروردین جلوگیری نمیکنم اگر شد هیچ اگر نشد دیگ حرفی نمیزنی آرمین قبول کرد
ته دلم راضی نبودم اما گفتم خدایا خودت میدونی .و همچنان مادرشوهرم و سمیرا میگفتن بچه بیار آرمین خوب میشه
اون ماه من جلوگیری نکردم و خداروشکر پریود شدم وحشتناک خورد تو ذوق ارمین😂اما من میخندیدم و حرص می‌خورد
آرمین میگفت چرا نشد یعنی مشکل داریم
در اصل ما دو هفته آخر فروردین جلوگیری نداشتیم احتمال شدنش کم بود
من خیلی خوشحال بودم که نشد میگفتم قرارمون شد اگر نشد دیگ حرفی نزنی آرمین یک هفته سکوت می‌کرد و باز شروع می‌کرد 🤕من دیگ از اسم بچه متنفر بودم گاهی گریه میکردم میگفتم کاش من التماس میکردم و تو میگفتی نه

1403/02/17 12:41

پارت 72
آرمین تقی به توقی می‌خورد میگفت خانوادت و تو منو عقب انداختین😐حالا انگار قبل من چی بود اکثرا بحث داشتیم
اما بحث هامون فقط آرمین داد میزد گاهی من سکوت چندین بار یادمه سمیرا و شوهرش دعوا میکردن صدا سمیرا خونه ما بود اما مگ من جرعت اینکار داشتم گاهی مادرشوهرم باغ میرفت منم میرفتم باهاش کمک
فروردین آرمین دوتا جوجه و دوتا اردک گرفت من میترسیدم و دست نمیزدم اما دوست داشتم 😃 آنقدر می‌رسیدم به غذا و آبشون بیکارم بودم آخه آرمین فقط زیرشون تمیز میکرد
خلاصه سمیرا پاشد 10تا جوجه خرید😂لقا ما انگار لج کردیم اون خرید من خریدم اون خرید من خریدم
هر کدوم 20تا .25تا جوجه داشتیم آرمین تو حیاط جا درست کرد و تمام وقتم میرفت براشون 🙄مسخرس اما از شدت بیکاری میرفتم اونارو نگا میکردم تا پامیشدم براشون غذا و آب میزاشتم
😂نمیزاشتم لحظه ای ساعت غذاشون بگذره ولی دست نمیزدم بهشون اصلا
همش خدا خدا میکردم زودتر زندگیمون روبه راه بشه تا اگر خانوادم اومدن من خونم درست کرده باشم
وسایل دست دو و وسایل مادرشوهرم وحشتناک تو مخم بود همیشه با آرمین بحث داشتیم و همش بی جواب بود
روزا همین جور می‌گذشت من دل تنگ که میشدم میموندم آرمین بره مغازه و خالی کنم خودمو
یبار با آرمین دعوامون شد آرمین رفت مغازه من خیلی اعصبی شدم
آرمین قرص خواب خریده بود و میگفت اون زمان که تهران بودی میخوردم
من اون روز کتری و جا نونی شکوندم هیچی آرومم نمیکرد بالش میزدم زمین
به آرمین پیام دادم که دیگ خستم همه چی منو نابود کردی حسرت عروسی گذاشتی به دلم خیلی حرفا گفتم .آرمین پیام میداد و فوش میداد و منو مامانم مقصر میدونست
منم برداشتم هرچی قرص بود خوردم دیگ حالت تهوع گرفتم و ول کردم
دیدم حالم خوبه گفتم خاک تو سرم عرضه اینم ندارم 😔رفتم اتاق گریه کردم دیگ نفهمیدم چی شد

1403/02/17 12:42

باقی شب مینویسم 🌹

1403/02/17 13:05

پارت 73
دیدم هی یکی تکونم میده اما اصلا نا حرف زدن و تکون خوردن نداشتم آرمین کلی آبلیمو بزور می‌کرد تو حلقم و هی دست میکرد دهنم تا عق بزنم و بالا بیارم😖
یکم اینجور کرد تا معدم تقریبا خالی شد بردتم اتاق و خوابیدم هیچی نمیفهمیدم
فرداش آرمین نبود کلا منم یسره خواب
گوشیم آرمین برده بود
تو خواب بیداری بودم شب بود دیدم مادرشوهرم اومد گفت آرمین رفته رشت گفت نترسه میام منم فقط گفتم باشه
یعنی من دو روز تمام خواب بودم😐ولی آرمین به کسی نگفت که اینجور شده حتی دکترم نبردتم
شب آرمین اومد و فرداش من به خودم اومدم آرمین گفت هوشیار بودی و الکی اونجور میکردی میگفتم به قرآن که نه
میگفت هیچ فهمیدی من انجام دادم😐میگفتم نه غیر ممکنه هنوزم هیچی یادم نیست ولی فک کنم دروغ میگفت این قسمت
من با سمیرا درد دل میکردم از رفتار آرمین میگفتم از دلتنگی خودم میگفتم ولی چاره ای جز تحمل نداشتم
آرمین گفت کوئیک بفروشیم و من باهاش کار کنم اول گفت بزارم بانک بعد دیدیم سودی نمیده بیخیال بشو
فروردین 401 بود برای آرمین پیامک اومد از شکایت مامانم آرمین رفت دادگاه خبری نشد هرچی منتظر موندم
دوساعت گذشت و آرمین زنگ زد گفت نترس منو گرفتن تو فقط بمون خونه خودمون هرکس اومد در باز نکن هیچ جا نرو تا بیام🥲گفتم چرا گفت بخاطر شکایت مامانت گرفتنم من کلی گریه کردم مونده بود وسط اینا از مامانم دلخور بودم که چرا پرونده رو نمیبندع
مادرشوهرم اومد غر غر منم گفتم خب چندماهه ازم خبر ندارن خودتون بودین اینکارو میکردین
مادرشوهرم زد رگ سلیطه بازی گفت مامانت پول میخواد من پول ندارم برم خونمو بفروشم بدم مامانت من خیلی خیلی ناراحت شدم
اومدم هی خواستم زنگ بزنم مامانم اما ترسیدم از آرمین
آرمین پرینت خط منو همش می‌گرفت که ببینه من زنگ میزنم یانه
آخر گفتم جهنم و زنگ زدم مامانم گفت من خبر ندارم و من کاری نکردم گفتم مگ میشه چرا نمیبندی پرونده رو مادرشوهرم اومد اینارو گفت بهم 🥲مامانم گفت من پیگیر نیستم و من قطع کردم کلی گریه کردم حالم داغون بود فقط دلم آرمین میخواست
میترسیدم اگر نمیومد من چیکار میکردم
3ساعتی گذشت آرمین اومد اما چه اومدنی 😔روانی شده بود

1403/02/17 19:18

پارت 74
اومد خونه من میدونستم قاطیه
دیدم اوه مادرشوهرم همچین پرش کرده که
گفت تو به مامانم گفتی کع خوب کاری کردن خانوادم😐گفتم نه اومد بع من اینجور گفت منم گفتم خب خانوادم چندماهه ازم خبر ندارن
دیگ آرمین هرچی دهنش اومد گفت خیلی ترسیدم بگم به مامانم زنگ زدم
گفت تو هنوز پشت خانوادتی مادرشوهرم جوری گفته بود که هرچی از دهنش دراومد گفت بهم .
میدونستم امکان داره پرینت بگیره گفتم زنگ زدم مامانم آخ روانی شد یدونه خوابوند در گوشم ‌
گفت زنگ زدی گفتی منو گرفتن خوشحالشون کردی دیگ هیچی نمی‌دید
به لطف داداشم من بشدت از چاقو و چیزا تیر میترسم ارمین گاهی یهو چاقو برمیداشت به لطف آرمین بدتر شدم
اون داد میزد من ترسیده بودم
مادرشوهرم پشت مامانم میگفت
آرمین زنگ زده بوده به دوستش پروانه کسب گذاشته بودن
یک هفته طول کشید آرمین آروم شد ولی باز تیکه و فوش هاش بود
آرمین گفت میخوام برم از تهران جنس ماشین بیارم هرچی داشتیم برد و یکم وسایل یدکی ماشین آورد
آرمین بد بود اما اونجا تنها کسیو که داشتم آرمین بود وقتی نبود دلم براش تنگ میشد
آرمین اکثرا منو میبرد بیرون حتی در حد به دور جمعه ها خونه میموند و میرفتیم بیرون
همش سمیرا میگفت داداشم تورو بیرون میبره شوهرم منو نمیبره😐
بدبخت شوهرش از صبح میرفت سرکار تا 2شب
آرمین هم جایی نمیرفتیم میرفت سر بیجا مامانش اینا
آرمین خوب بود اما یهو طوفانی میشد حالا به هر نحوی
حسین و ایمان چیزی می‌خریدند میگفت تو منو عقب انداختی تو فلانی
خانوادت تورو فرستادن سرکار و این حرفا 😔
آرمین گفت اسقاط دیگ دامد نداره و چند ماهه داریم از جیب میخوریم
اون زمان آرمین کوئیک فروخت یه وانت داشتیم اونم فروخت یه 206 موند دستمون هرچی نقد بود اونم جمع کرد گفت برم از تهران بار بیارم اولش میترسیدم میگفتم برو شرکت جایی کار کن اما آرمین قبول نمیکرد
منم مثل همه زنا برای زودتر رسیدن به هدفم تو خرج هام خیلی قناعت میکردم
من از تهران که اومدم لباسی نیاوردم فقط لباس تنم بود ولی باز زیاد نمیخریدم
آرمین رفت تهران من خیلی دلم می‌گرفت فقط میگفتم زودتر برگرده
من خونه مادرشوهرم بودم که آرمین اومد ساعت 7.8 غروب بود
آرمین تک تک کاراش اکثر وقتا میگفت بهم گاهیم حتی نظر می‌گرفت
آرمین غذاش خورد و سمیرا اونجا بود گفتم چی شد گفت کلی وسایل خریدم نزدیک .380 .350تومن نقد برده بود
گفت 600 میلیون چک دادم😐من خشکم زد

1403/02/17 21:53

پارت 75
گفتم آرمین پس نقد ها چی 😐گفتم اونارو هم خریدم من داشتم روانی میشدم
اعصبی شدم قاطی کردم روش گفتم این حرکت چیه چجور میخوای چک هارو پاس کنی میگفت خدا بزرگه نترس
باباش هم مثل من میگفت اشتباه کرده اما جلو آرمین اصلاااا فقط منو میدید مغز منو می‌خورد میگفتم من چیکار کنم گفتم بهش
در اصل خودشم می‌ترسید اما زد رو دل ریسک
گفت مرده گفت نترس کم اوردی راه میایم
گفتم بار ها کو گفت قراره یه هفته دیگ بفرسته
من دلم آشوب بود میگفتم نکنه پولمون ببره خیلی بد بود اما به آرمین بروز نمیدام
نمیخوام دروغ بگم اما میترسیدم بدبختی آرمین یعنی بدبختی من
دیگ من خرید هام بشدت محدود کردم حتی برا خونه قرار بود ماهی 30تومن پاس کنیم تا مهر 401
اردیبهشت اولین قسط ریختیم
آرمین فاکتور آورد و من فقط از خدا خواستم کارش بگیره زودتر خونمون درست کنم اون خونه که دلم میخواست بشه
چندباری از سمیرا پرسیدم که خانوادم زنگ نمیزنن مامان بابا میگفت نه نمیزنن
اولا من به مادرشوهرم و پدرشوهرم مامان بابا نمیگفتم کلا هیچی نمیگفتم جوری حرف میزدم که بفهمن باهاشونم دست خودم نبود نمیتونستم چندماه که گذشت سمیرا گله کرد و کم کم دیگ گفتم
اما روز مادر روز پدر نمیتونستم تبریک بگم چون دلم کنار خانواده خودم بود
تقریبا همه چی رو روال بود همش میگفتم زندگی میسازم که بگم ارزش داشت
آرمین هم میشه گفت بد نبود بحث بچه همچنان بود یه هفته میگفت دوباره ول می‌کرد و باز میگفت
آرمین دیگ تمام فکر ذهنش مغازع بود گاهی بشدت دلم میخواست با یکی درد دل کنم اما کی تا میگفتم آرمین داد بیداد میکرد که من صدتا مشکل دارم تو فکر چی هستی حرفم رسما میموند تو شکمم
منم سرم با جوجه ها گرم میکردم
یبار با آرمین بحثمون شد و رفت مغازه اومد تو حیاط هی صدا کرد من دیگ تو خونه لخت بودم و فقط تی شرت داشتم
محل ندادم دیدم میگ مرسانا 😳
اسم دختر خواهرمم مرسانا هست
پاشدم در باز کردم دیدم یه دختر بغلش دختر همسایه روبه رومون منم فقط پتو پیچیدم دورم این دختره رو گذاشت پیش منو و رفت
مامان دختره اومد دنبال گفتم خواستی بیا گاهی پیشم منم تنهام کسی پیشم نیست اونم استقبال کرد گفت میام یه روز منم خوشحال شدم خیلی
حس میکردم دیگ اذیت نمیشم رو حرفا اینا دیگ دلخور نمیشم که سمیرا محلم نمیده
من آدم بشدت لجبازی هستم گاهی بحثمون که بد بود منم غذا نمیپختم یا درست میکردم و نمیخوردم آرمین هم عکس العملش بسته به حالش بود

1403/02/17 21:56

پارت 76
من وحشتناک عاشق بچه دختر بودم کلا بچه هارو دوست دارم .اما اون زمان دلم فعلا نمیخواست بچه خودم باشه
اسم دختر سمیرا نازنین بود و ما می‌گفتیم نازی
من نازی دوست داشتم خیلی گوشیمو میدادم بازی می‌کرد یا میومد پیشم هرچی که آرمین برام میخرید خوراکی میدادم بهش
نازی برام جای دختر خواهرم بود
نازی عادت کرده بود میومد کلی خوراکی میدادم یا گاهی نداشتم تک به تک کابینت ها یخچال باز می‌کرد
دختر پرویی بود و پدرشوهرم بشدت بشدت لوسش کرده بود کم کم از رفتارش بدم میومد میرفت تو اتاق خواب و مثل آدم بزرگا حرف می‌زد
یبار من یه مانتو مشکی داشتم کلا قرار بود بریم بازار نازی اومد یهو گفت زن دایی باز مانتو مشکی میپوشی 😐مامانم گفته اگر مانتو مشکی رو بپوشه نمیام باهاش
آخ چقدر من خورد شدم مادرشوهرم گفت دروغ میگ منظورش این نبود
به آرمین گفتم قشنگ قاطی کردم روش اونم گفت اون خره درک نداره وضعیت من فرق داره من سر این واقعا گریه کردم
خب من از ترس چک خیلی جاها مجبور بودم خرج نکنم .خدایی آرمین حرفی نمیزد اما من که عقل داشتم من خدایی خیلی به نازی میرسیدم خیلی میومدن خونم هرکار میکرد چیزی نمیگفتم هرچی میخواست میدادم رسما خونه رو میترکوند
هرجا میرفتیم میگفتم آرمین به سمیرا هم بگم بیاد خاک تو سر من بعدا می‌فهمید چرا
خلاصه تو تمیز کاری ها خونه مادرشوهرم با سمیرا میرفتم باغ میرفتن منم میرفتم
اما هنوز خلع زندگیم داشتم خانوادم گاهی خواب میدیم آنقدر سخت بود هیج خبری نداشتم ازشون
خرداد 401 بود سمیرا و مرضیه رفتن گوشواره خریدن
آرمین همش میگفت دوست دارم گوشواره برات بخرم گوشت خالیه بدم میاد میگفتم آرمین فعلا ول کن چک ها واجبتره
گاهی آرمین میومد میگفت فروش نداشتم میگفتم غصه نخور خدا بزرگه نترس هر موقع نتونستیم من طلاهامو میدم بفروش
اون زمان فقط من بودم و آرمین خانواده هزارتومن کمک نمیکردن فقط میگفتن اشتباه کرده و فلان اما پدرشوهرم به حسین مرضیه خیلی می‌رسید
گاهی بشدت دلم برا آرمین میسوخت
یبار آرمین اومد خونه ناراحت بود گفتم چی شد هی گفت هیچی اسرار کردم گفت بابام همش از جلو مغازع من رد میشه میره مغازه حسین .اما مغازه من نمیاد حتی شیشه وصل کردنی نیومد
میگفتم غصه نخور آرمین حل میشه ما که نیاز به اونا نداریم سعی می‌کردم دلداریش بدم چون میدیدم واقعا داره تنهایی جون میکنه
اما مثلا سالگرد عقدمون هیچ محلی نداد میگفت برا من جشن اینه تو گشنه نباشی🥲اما میتونست یشب خوب بسازه بگ شام خوب بپز بیام ولی اهمیت نمیداد اما من ناراحت میشدم
تیر ماه تولد من بود

1403/02/17 21:57

پارت 77
ارمین همش میگفت برات گوشواره بخرم فکرم آروم میشه میگفتم نه آرمین چک رد بشه بعد
آرمین 2نیم جور کرد نقد و داد بهم گفت نگه دار گوشواره بخریم منم گفتم منم 1تومن دارم دقیقا روز تولدم رفتیم گوشواره خریدیم
سمیرا یجوری رفتار کرد انگار ناراحت شده بود
آرمین یه موتور داشت و گفت باید 206 بفروشم اما دلم نیست ولی تو شرایط الانمون مجبورم
منم دلم نمیخواست بفروشه اما گفتم بهتر ماشین لازم نداریم زیاد که موتور میخریم فعلا آخر آرمین ماشین فروخت مجبوری
سعی می‌کردم زن خوبی باشم حداقل دلگرمی بدم به آرمین که خانوادش اونجورن
آرمین یه موتور خرید
اما همش اعصبی میشد میگفت دوست ندارم با موتور جایی ببرمت اعصبی میشم
میگفتم وای یه مدت ماشین داشتیم الانم موتور امتحان میکنیم
اون زمان من بشدت فهمیدم که آدم یه روز بالاست و یه روز پایین قرار بود هر ماه قسط ها بره بالا
آرمین هر روز میومد میگفت اینقدر فروش کردم میگفتم خداروشکر بیشتر میشه
منم سعی میکردم از شرایط الآن استفاده کنم😂میگفتم بیا مغازع بخر بعد بچه اونم گاهی میگفت راست میگی بعد باز رگ بچه می‌گرفت
خدایی متنفر بودم از اسم بچه نفرت داشتم
مرداد 401 بود پیامک شکایت مامانم اومد من همش استرس داشتم از روزای که پیامک میومد متنفر بودم چون 10 روز ما باهم جنگ داشتیم آرمین نمیشد تحمل کرد
پیامک اومد و آرمین محکوم شده بود به جریمه باید 2تومن میریخت
آرمین باز رفت تهران 😔
نمیدونم چی شد برگشت گفت واریز نکردم گفتن بمون قاضی بیاد و دیر اومد و من برگشتم منم گفتم اشتباه کردی باید میموندی پیامک اومد که مامانم اعتراض زده و رفته تجدید نظر
باز آرمین روانی شد همه اینارو از چشم من میدید یسره پرینت می‌گرفت که مبادا من حرف بزنم با اونا
چند روز گذشت و همسایه روبه رویی یهو اومد😐وایییی خیلی بد بود
این زنه اومدنی من سمیرا رو دیدم گفت ناری میبرم دکتر زود رفت من چیزی نگفتم
زنه خونم بود و مادرشوهرم اومد
گفت من باقالی آوردم خواستی بیا کمک گفتم باشه میام مهمون دارم بره بعد
اینا اصلا دوست نداشتن من با کسی حرف بزنم چه برسه رفت و آمد
نه همسایه نه فامیل هیچی و اون روز که این زن دیدن حالشون گرفته بود
زنه دید اینجور گفت بریم توام برو مادرشوهرت اومد
دیگ من رفتم تو حیاط بودن همسایه هم اومد باهام من به سمیرا سلام دادم و اصلا محل نداد😐مونده بودم دقیقا چرا
آرمین گوشی منو برده بود و با گوشی مادرشوهرم زنگ زدم گفتم گوشیمو بیار

1403/02/17 21:57

پارت 78
فهمیدم سمیرا یچیش هست
آرمین اومد و من رفتم حیاط خودمون گوشی بگیرم
کریه کردم گفتم سمیرا اینجور کرد پیش همسایتون بعد تو هی بگو ساکت شو برو بیا نمیبینی من تنهام نمیبینی اذیتم کلی غر زدم به آرمین
آرمین رفته بود و به سمیرا گفته بود که اون که کسیو نداره باهاش راه بیاید چرا اینجور کردی
😐سمیرا گفت منو فاطمه دید نازی میبردم دکتر چون زن همسایه رو دیده بود محلم نداد گفتم من که سلام علیک کردم تو زود رفتی منم حرفی نزدم 😐گفت تو همیشه میگفتی بیا خونه نازی چطوره نگفتی اینبار
اینم گذشت .کلا سمیرا رفتار ها عجیب داشت برام مثلا میرفتیم بازار یهو از وسط راه میگفت بیا بریم ته بازار بیایم😕منو به آرمین هیچی نمیگفتم چون میدونستم قاطی میکنه یا دیگ نمیزاره برم
یا یسره تو گوشی بود و میگفت من میرم حیاط حرف بزنم .همشم میگفت مرضیه سرش بره حرفی نمیزنه اصلا
همه جا منو سمیرا باهم میرفتیم یبار گفت من قبلا همه جا با مرضیه میرفتم الآن از وقتی تو اومدی با اون نمیرم
آرمین میگفت مرضیه میره بازار تو حق نداری بری 🥲ای خدا
یبار قرار بود بریم بیرون سمیرا گفت مرضیه میاد آرمین گفت تو نرو
پنجره آشپز خونه ما گیر داشت گاهی محکم باید میبستم غروب سمیرا مرضیه رفتن و منم خونه رو تمیز میکردم دقیقا با پنجره درگیر بودم که ببندم
دو روز بعد این قضیه منو و سمیرا و نازی مادرشوهرم رفتیم باغ باقالی بکنیم
آرمین میگفت پیاده نرید خودش مارو میرسوند میرفت مغازع
منو سمیرا حرف میزدیم یهو نازی گفت زن دایی چرا اون روز در و پنجره خونه رو لهم میکوبیدی 😳گفتم من کجا وا
گفت آره سمیرا گفت اون روز که منو مرضیه میرفتیم بیرون برگشتم کارت بردارم تو حیاط با مرضیه حرف میزدم تو محکم پنجره رو کوبیدی گفتم حتما فاطمه ناراحت شده 😐
گفتم اصلا من نفهمیدم بعدم بع من چه آخه من اینکارو کنم
نازی گفت قرار نیست تو همیشه با مامانم بری مرضیه هم باید برع این نازی 5سالشه ها
من کپ کردم خیلی دلخور شدم
به آرمین گفتم اینجوره .به من چه که مرضیه میاد من حق رفتن ندارم خب اون نیاد
مادرشوهرمم فکر می‌کرد که من آرمین پر میکنم این حرکت بزنه همش میگفت زشته فلان یبار گفتم مامان من با مرضیه کاری ندارم اولا آرمین میگ دوما مرضیه چندبار منو دیده روش برگردونده فکر میکنه کیع احترام بزاره منم میزارم دعوا و بحث بین شوهر اون و شوهر منه من دخالت ندارم
دیگ کم کم همون بازار رفتن منم که هفته ای یبار بود کم شد

1403/02/17 22:00

پارت 79
باز همه چی سخت شده بود برام مرضیه هرجا بود من حق رفتن نداشتم
آرمین از ترس تمام قرص هارو برده بود مغازه که مبادا من بخورم
یبار بحث کردیم رفت و چندبار زنگ زد ج ندادم منم 😂یهو دیدم بدو بدو اومد چرا جواب نمیدی چی خوردی 😐منم کلا حرف نزدم و دید خوبم رفت
آرمین شهریور قرار داد مغازه تموم میشد میگفت خدا کنه تمدید کنه کم کم داره میگیره مغازع صاحب مغازه هی ادا درآورد گفت باید 70 تومن بدی ماهی 6 تومن 🥲خیلی برا ما زیاد بود تازه ما داشتیم خودمون جمع میکردیم آرمین قبول کرد گفت مجبورم بعد صاحب مغازع زد زیرش گفت 100تومن ماهی 6 رسما هر روز یحرفی زد رو 100ماهی 6 تومن موند قرار شد شهریور ماه همین بنویسن مغازش کوچیک بود
آرمین همش استرس داشت که زیر اینم نزنه
اولای شهریور بود که گفت 10تومن اجاره میخوام وای شب روز من گریه بود
آرمین بشدت اعصبی داغون بود اونجا تمام مغازع ها تمدید میکردن و هیچ مغازع اجاره نبود آرمین میگفت من کل سرمایه رو اینجا ریختم همه اینا بکنار چک هامون چی میشد همه چی یهو پیچید بهم
منم فقط از خدا میخواستم راهی باز کنه چون تحمل آرمین سخت بود حقم میدادم بهش چک .سرمایش همه چی بهم خورده بود و نمیتونستیم کاری کنیم
حتی آرمین گفت به مامانم بگو ببین دعا نویس میشناسه بشه کاری کرد زنه قبول کنه
آرمین که میگفت مخالف دعا نویسم
ما خودمون به هر دری زدیم آرمین میومد فقط خیره میشد به سقف و تمام
باباش هم غر میزد که چرا چک کشیدی و فلان
هیج وقت یادم نمیره من به مادرشوهرم گفتم گفت نمیدونم دعا نویس کجاست ولی من مطمعن بودم که میدونه
حتی به آرمین که گفتم گفت دروغ میگ چندبار دعا نویس آوردن خونمون که مرضیه حامله بشه
چون وضع مالی من بده اینجور میکنن
حتی من از تهران اومدم شمال تو بالشم دعا پیدا کردم اما خانوادش منکر شدن ولی خب کی میتونست دعا بزاره تو اون
رسما آواره بودیم خودمون به هر دری زدیم ولی هیج راهی نبود که نبود زنه فقط اذیت می‌کرد
یبار آرمین شروع کرد مامانم فوش همه چی آورد وسط بچه سقط ومنو و خودش فوش میداد که من باعث مشکلاتم عقب انداختمش خیلی چیزا
یادم نیست چی گفت من محل ندادم دیگ پاشد منو زد من آیینه خرید بود دکوری رو دیوار اونم زد شکوند فقط گریه میکردم که چرا اخه من که کاری نکردم
گفت فقط گمشو برو اتاق منم رفتم اتاق باز اومد زد 😐دماغم براش عادی شده بود سریع خون میومد به تق بند بود
صدام زد می‌ترسیدم برم پاشدم رفتم واضح بود حرصش تخلیه میکنه میگفت چرا تند رفتی چرا آروم میری پامیشد میزد میشست اصلا وضعی بود رسما
دقیقا فرداش انگار چیزی نشده گفت بیا

1403/02/17 22:55

پارت 80
بریم بیرون قبول نکردم و آخر مجبوری با موتور رفتیم سیاهکل
شایدم سعی داشت از دلم دربیاره
اولین بار بود با موتور میرفتیم اونجا ولی خوشگذشت تو راه ادا درمیاورد
کلی عکس انداختیم همه چی یادمون رفت
اون ماه رابطع ما بشدت سرد بود نسبت بع قبل و همون چندبار هم جلوگیری کامل داشتیم
از سیاهکل اومدنی سخت بود با موتور
😂میگفتم آرمین گوتم درد کرد تو زبون ما همون باسن میشه آرمین هم یاد گرفته بود
آرمین اینجور موقع ها عالی بود انگار فقط من بودم و اون
آرمین دید هرکاری میکنه و صاحب مغازه قبول نمیکنه افتاد دنبال مغازع اما نبود که نبود
گفت تنها راهم اینه وسایل مغازع رو بیارم خونه بریزم تا مغازع پیدا بشه
حرف می‌زد اما من می‌فهمیدم که چه اعذاب دارع براش
اون جلو خانوادش خودش عالی نشون میداد اما من میدیدم که سخته واقعا دلم میسوخت براش
من از حاملگی اول که شکمم درد میکرد حس می‌کرد آپاندیس ترس تو تنم بود من تو حاملگی اول لک لانه گزینی هم دیده بودم اما نمیدونستم چیه بعد ها فهمیدم
و میگفتم باید اونو ببینم تا حامله بشم
آرمین یه دوست صمیمی داشت اکثرا با اون میرفتن بیرون منم چیزی نمیگفتم میگفتم حق داره خسته میشه
یبار اومد خونه شروع کرد که تو از قصد بچه نمیخوای میگفت تو از قصد کاری میکنی حامله نشی اونسری وسایل خریدی خونریزی کنی که حامله نشی😐ولی خب اون خریدم از جو گرفتم وگرنه قصدم این نبود
پریودی هامم تمام بهم ریخته بود
گفتم آرمین نمیخوان تا درست بشی میگفت مگ من چمه
میگفتم ما الان درامدمون خوب نی من نمیخوام برا بچم کتک خوردن مادرش عادی باشه مثل شما ولی برا آرمین فقط بچه مهم بود بحث کردیم هی آخر دوستش زنگ زد رفت دریا
سمیرا زنگ زد که چیکار میکنی منم دلم گرفته بود گفتم طیق معمول بحث بچه
اونم میگفت فاطمه بیار به خدا درست میشه آرمین حسین بد بود خیلی از وقتی بچه آوردن بهتر شده
ولی باز اینا جواب نبود میگفتم نه تا درست نشه نمیارم به آرمین میگفتم من بدبخت شدم نمیزارم کسه دیگ بدبخت بشی خیلی از این حرفم دلخور میشد
من باید 24 شهریور باید پریود میشدم
آنقدر درگیر مغازه آرمین بودم یادم نبود تاریخ هاش گم کرده بودم حدسی گفتم 24 باید بشم😂
نشدم 😐ریدم به خودم بع آرمین گفتم گفت جمع کن خودت تو حامله بشو نیستی پریود میشی عجله نکن
یسره رفت تو مخم گفتم حتما قاطی کرده میشم
تو این حین سمیرا گفت حس میکنم حاملم گفتم وای نه😂اگر بود نگه دار مسخره بازی درمیاوردیم آخر فهمیدم که حاملس اون دنبال سقط بود و تقریبا وسط شهریور فهمید حاملس
منم منتظر پریود بشم

1403/02/18 00:01

پارت 81
یک درصد احتمال حاملگی نمیدادم چون اون ماه ما نزدیکی نداشتیم و اگرم بود جلوگیری مطمعن بود
آرمین میگفت به خدا نیستی پریود شدی بهت میگم بزور التماس راضیش کردم بی بی چک بخره
یدونه زدم خراب بود
دومی زدم یه خط افتاد 😍خوشحال شدم همونجا ولش کردم
به آرمین پیام دادم که وای بابا شدی 😅اونم گفت شب یا روز فهمید الکی گفتم گفت پریود شدی شارژ شدی گفتم نه اما منفی بود
رفتم دستشویی دیدم بی بی چک خط دومش هاله داره😐 گفتم الکیه مگ میشه بزور گفتم منفیه این غلطه ولی عکسش انداختم گفتم تا 30ام باید هر جور که شده بشم
و باز نشدم😐به آرمین گفتم فقط میگفت ول کن میشی قاطی کردی
دیگ واقعا قاطی کردم روش بی بی چک زدم دیدم دوتا پررنگ یا امام حسین اصلا باورم نمیشد زدم تو گوگل گفت گاهی امکان داره غلط باشه امیدوار شدم که شاید غلط باشه
به آرمین گفتم قبول نکرد گفت دروغ میگی رفتم بی بی چک نشون دادم گفت الکیه اینم
سعی کردم خرش کنم گفتم آرمین اگر بود میندازیم باشه من واقعا نمیتونم اصلا امادگیش ندارم
مادرشوهرم اینا میگفتن نترس تو حامله بشو ما هستیم اما من میگفتم نه میگفتم زوده
آرمین قبول کرد که اگرم من حامله بودم میریم سقط میکنیم تا دو روز تمام پیام هام این بود که قول بده سقط کنیم اونم میگفت باشه اما میدونم نیستی 3 روز گذشت و
من رفتم آزمایش بتا دادم گفتن غروب بیا جواب بگیر
خدا خدا میکردم که بگه منفی
به آرمین گفتم برو بگیر پیام دادم چی شد جوابش ج نداد .بعد نیم ساعت گفت مبارکمون باشه حامله ای😍
😐شوکه شده بودم میگفتم نه عکس آزمایش بده اومد خونه و من زدم گوگل دیدم بغله راست میک بتا من 200 بود
فقط گریه میکردم میگفتم نه نمیشه حالم خیلی خراب بود
آرمین میگفت حامله نیستی😐من میدونم حالا خودش جواب آزمایش گرفته بود
میگفت آخه ما کاری نکردیم چجوری گرفته مگ میشه انگار هر دو تو شوک بودیم نه اون باور می‌کرد نه من
من وقتی یادم میوفتاد گریه میکردم یسره
من دو روز تمام تو شوک و گریه بودم حتی با آرمین حرفم نمیزدم
بعد اون گفتم تو قول دادی بندازیم پس بیا بریم بندازیم 😐گفت نه نمیندازم
من دیونه شدم گفتم تو قول دادی بهم گریه میکردم میگفتم من بدبخت کردی نمیزارم کسی دیک بدبخت کنی
ولی آرمین میگفت نع اوت بچه رو مامانت سقط کرد اینو نمیزارم ولی همچنان هم میگفت حامله نیستی
من به سمیرا گفتم گفتن سقط نکن کلی حرف که ما کناریت هستیم تنها نمیزاریم ولی حرفاشون مهم نبود میگفتم فقط سقط
آرمین میومد خونه یک کلام حرف نمیزدم گاهی غذام نمیزاشتم .تا میومد طرفم میگفت دست نزن برو یا اگرم بغلم می‌کرد

1403/02/18 00:10

میگفتم تورخدا سقط کنیم الآن وقتش نیست

1403/02/18 00:10

پارت 82
ولی آرمین حرف خودش میزد من هرکاری میکردم که بزنمتم ولی اصلا😐برعکس شده بود میگفتم سقط میگفت نه من خودمو میزدم گریه میکردم میگفت چیزیت بشه ببین چیکارت میکنم
دیوار بین خونه منو و سمیرا کوتاه بود آرمین گفت دیوارشو بکشم بالا و سقف درست کنم بشه انباری وسایل مغازع رو بیارم
من زعفرون دم میکردم میخوردم مبلارو جابه جا میکردم یسره میموندم آرمین میرفت شروع میکردم هرچی فکر کنید میکردم بپر بپر میکردم .🙈از قصد میچسبیدم ارمین که انجام بده بعد چنان فشارش میدادم به خودم یبار وسط کار اینحرکت زدم یهو ارمین زل زد بهم 😕گفتم چیه گفت تو از قصذ اینکارو میکنی اره که بچه بیوفته گفتم نه فازت چیه
😅کلا ول کرد پاشد رفت تا یه هفته سمتم نیومد میکوبیدم تو شکمم رایانه میخوردم هرچیزی که تو خونه بود اما هیچی نمیشد
آرمین کلی بلوک خرید برای انباری تا درست کنه میرفتم یسره اونارو برمی‌داشتم و جابه جا میکردم جوریم میزاشتم آرمین نفهمه دست زدم 😅 آرامش نداشتم رسما
جمعه بود و آرمین شروع کرد انباری درست کنه به قرآن 😐بلوک برمی‌داشتم میبردم آرمین اولش نزاشت گفتم خوبم چیزیم نمیشه که کل بلوک هارو خودم جابه جا میکردم هرچی سنگین بود برمی‌داشتم جوری شد که کمرم از درد داشت میترکید و من خوشحال بدتر برمی‌داشتم میبردم میگفتم چون درد دارم نشونه خوبیه دیگ انباری دیوارش آرمین چید و تموم شد
فرداش من یه کم خون دیدم خوشحال شدم گفتم بالاخره سقط شد
تا غروب موندم و آرمین فهمید 😕شروع کرد تو از قصد اون بی صاحابارو برداشتی که بچه بیوفته آخر کار خودتو کردی رسما قاطی کرد گفت سقط شده مطمعنم دیگ پاشو بریم دکتر بزور منو برد دکتر حتی خودش توضیح داد 😅دکتر گفت اول باید بری سونو .خود دکتر نداشت من رفتم پیش دکتر که تو مطبش سونو داشت اونجا سونو داخلی کرد گفت قلب تشکیل شده اما صداش نمیشه بزارم زوده باز سونو بده من نمیتونم بگم خوشحال نشدم اما خنثی بودم اومدم بیرون با منشی حرف بزنم آرمین گیر داد که چی شد سالمه گفتم آره سالمه
ما رفتیم خونه یک روز من از جام تکون نخوردم🙄ولی من میترسیدم از اینکه بچه بیاد زندگیمون

1403/02/18 00:12

پارت 83
تو این مدت تا میدیدم آرمین آرومه بحث سقط میاوردم جلو و قاطی می‌کرد مغازه فراموشم شده بود و تمام فکرم سقط بود
هیچ جوره هضم نمیکردم چون غیر ممکن بود حتی آرمین میگفت خدایی چجور شده 😐تو دلم میگفتم کم مونده بگه از من نی هی چجور شد از کجا اومد
من هیچ ویتامین نخوردم میگفتم اول آخر یجور ميندازم چون میترسیدم هفته بالا بره و نتونم هر روز همه چی امتحان میکردم و بی جواب بودم به آرمین میگفتم از سمیرا شماره دکتر سقط بگیرم وقت بگیرم میگفت بیخود میکنی هی میگفت برو زعفرون بخور بنداز تو که بلدی 😒خیلی اعصبیم می‌کرد
یه هفته تو سکوت گذروندم آرمین خواب بود
منم رفتم بخوابم بغلم کرد گفتم آرمین مگ قرار ما سقط نبود چرا اذیتم میکنی چرا نمیفهمی آماده نیستم چرا درک نداری تو دلم خیلی دلیل داشتم اما نمیشد همش بگم
آرمین گفت 1سالع جنگ سر بچه داریم شد کوتاه بیای پشتم باشی هوامو داشته باشی قبول کنی بیا و یبار کوتاه بیا شده نگهش داریم .دیگ من ادامه ندادم اما گریه میکردم میترسیدم از آینده نامعلومم از خانوادم
آرمین برا سونو نوبت گرفت رفتم
مانیتور نگاهم نمیکردم 😔شاید بگید سنگ دل اما با زندگی من میترسیدم بچه بیارم
دکتر یهو صدای قلبش گذاشت آخ بهترین صدا بود 😍قربونش برم انگار همه چی برعکس شد با اون صدا
اومدم بیرون آرمین تعجب کرد سعی کردم کنار بیام
دقیق یادم نیست قبل سونو قلب بود یا بعدش آرمین اعصبیم کرد و منم با داد میکوبیدم تو شکمم 😑آرمین یدونه خوابوند در گوشم که چرا میزنی شکمت
بعد سونو گفتم خدایا حتما حکمت داشت در غیر ممکن ترین حالت خودت بهم دادی
نزار زندگیم بهم بخوره بزار با اومدنش رنگ خوشی ببینم
میگفتم حتما خدا اینجور کرد تا آرمین دلش نرم بشه مامانم بیاد
دلم بشدت تنگ مامانم بود اما دروغ چرا میترسیدم بگن چرا حامله ای
من عاشق بچه دختر بودم میگفتم دختره حتما اما آرمین میگفت مهم نیست برام بیشتر دلش پسر میخواست اما میگفت نشدم ناراحت نمیشم بعدی پسر میشه 😒

1403/02/18 00:12

پارت 84
داشتم هضم میکردم وجود بچه رو
آرمین حواسش بود هرچی که میخواستم سریع میخرید حتی موقع انجام دادن میگفت نکنه اذیتش کنه😅
تو خانواده آرمین داداش هاش تمام پسر دارن سمیرا بچش دختره
پدرشوهرم میگفت پسره همشون یعنی
مادرشوهرم همش میگفت بابا میک اینم پسره من خیلی ناراحت میشدم میگفتم یعنی دختر باشه چی میشه؟ خیلی اینکه میگن پسره زور میومد برام نمیدونم چرا مادرشوهرم میگفت به کسی نگیم چشم میشه😐
خلاصه آرمین مغازه پیدا کرد و جابه جا شد حس میکردم دیگ خوشبخت دارم میشم
تو ذهنم با دختر بچه تو راهی رویا می‌افتم
میگفتم باهاش میرم خونه مامانم .مامانم میاد آخ که چقدر خوش بودم با خودم
من بشدت آدم استرسی هستم یع دکتر رفتم که رسما سگ بود هربار میرفتم پیشش با گریه برمیگشتم
12 هفته شد و منو و آرمین و سمیرا رفتیم سونو
من خیلی استرس داشتم اون زمان پلاس وصل کرده بودم آرمین میدونست که وصل کردم اما نمی‌دونست من چت میکنم
سونو کرد دکتر من یسره میگفتم سالمه خوبه میگفت وای چقدر استرسی خوب نیستا گفتم میشه فیلم بگیرم گفت ارع😍من فیلم گرفتم آخ چقدر خوب بود
دکتر گفت جفت پایینه اما نترس ببر دکتر ببینه خودش میره بالا اکثرا
من رفتم بیرون با کلی ذوق به آرمین تعریف میکردم 😍آرمین گفت پیش سمیرا زشته😐اما واقعا مهم نبود برام دوست داشتم لذت ببرم چیزی نمونه تو دلم
ببخشید یادم رفت بگم ما ماشین نداشتیم من دکتر با موتور میرفتیم آرمین میگفت بدم میاد همش تو فکر خرید ماشین بود اما متاسفانه به لطف چک ها آرمین ما پول نداشتیم همون میشد چک هارو پاس کنیم
مادرشوهرم میگفت خطرناکه با موتور میرید خب چیکار کنم ؟
هم سمیرا هم مادرشوهرم ماشین داشتن اما هیج تعارف هم نکردن یبار مادرشوهرم گفت میخوای ما ببریم آرمین گفت نه منم گفتم با موتور میرم منت نمیکشم
حاملگی من بشدت غیر منتظره و بد موقعی بود آرمین همه فکرش بود شده مدل پایین ماشین بخره ما از یجا با موتور میرفتیم پ باقی تاکسی و باقی پیاده سخت بود وافعا اما میگفتم آرمین ناراحت نشو
خداروشکر بعد حرف مادرشوهرم من خیلی ناراحت شدم گفتم خدایا راهی باز کن ماشین بگیریم
آرمین قسط وام براحتی می‌ریخت ماهی 30.الی 40
اما از آبان 401 باید 50.70‌100به ترتیب می‌دادیم
آرمین 50تومن جور کرد و یه 405 خرید😍گفتم خدایاشکرت واقعا خوشحال شدم چون حرف مامانش خیلی زور اومد برام

1403/02/18 00:26

پارت 85
راستی تو سونو آن تی بهم احتمال پسر داد اما من به آرمین نگفتم و گفتم پسر نیست دختره مطمعنم
تمام وقت من تو پلاس و گوگل بود
گاهی اوقات آرمین میگفت بیار نشون بده ببینم بچه چجور من عشق میکردم از این حرکت😅
ولی به آرمین نمیگفتم من چت میکنم چون میدونستم قاطی میکنه من از پلاس دکتر خوب پیدا کردم و رفنم پیشش
آرمین بخاطر مغازه گفت دکتری پیدا کنیم که شبا هم باسه این دکتر تا 11 شب مطب بود و عالی بود برا من
اما مادرشوهرم یسره تیکه مینداخت که مرضیه سمیرا زهرا رفتن دولتی تو میری مطب آنقدر گفت گفت آخر گفتم مامان آرمین میک من چیکار کنم؟دیک ول کرد
همچنان بحث پسر بودن بود و من میگفتم دختره و بس
دکتر بهم گفت چون جفت پایین استراحت نسبی باش من از ترس چند روزی خوابیدم اما دیدم کمک ندارم خودم پاشدم شیاف میزدم تو پلاس گفتن که توالت فرنگی خوبه من خیلی میترسیدم از سرکلاژ و این چیزا دلم بشدت مامانمو میخواست بگم فلان چیز میخوام بپز ولی نبود که🥲 آرمین با مغازع درگیر بود و بعد حاملگی من دیگ بیرون رفتن نداشتیم براش توضیح میدادم و چند روز اوکی بود بعد شروع می‌کرد که خودتو زدی استراحت و فلان من با استرس رسیدم 18 هفته و رفتم سونو اما خودم و آرمین
من میگفتم جنسیت معلوم بشه فقط لباس بخرم😍خب ذوق داشتم
اما مادرشوهرم هی گفت تا 8 ماه هیچی نخر من میگفتم بشین تا اون موقع بمونم 😏
فقط منتظر انومالی بودم تا شروع کنم با آرمین رفتم سونو و همه چی چک کرد منم یسره میگفتم خوبه همه چی جفت رفت بالا چی شد گفت وای تو چرا اینجوری
همه چی چک کرد گفت جنسیت هم پسره 😐من هنگ کردم گفتم مطمعنی گفت آره نگا کن بدنش رو

1403/02/18 00:41

پارت 86
مادرشوهرم سریع برا جنسیت زنگ زد گفت حرف ما شد یا حرف تو 😅گفتم حرف آرمین و تمام
اومد گفتم دکتر گفته استراحت و هیچ برا خودشون نزاشتن میدیدن من کسیو ندارم
همش میگفت فلانی بدتر بود اینجور بود
خیلی بد بود من هیچ جا نمی‌رفتم من بودم و 4تا دیوار خونه از طرفی میترسیدم پاشدم از طرفی پانمیشدم چیکار میکردم
یبار به سمیرا گفتم آرمین غذا میپره خراب میکنه خندید گفت یاد میگیره
😐دقیقا همین میگفت نترس حامله بشی ما هستیم ای خدا من که نمیگذرم توام نگذر
میومدم پلاس با دوستم حرف میزدم دلم تنگ میشد برا مامانم چون میدونستم اگر بود میومد اگر می‌فهمید میومد کنارم 😔شب و روزم گریه بود خدا خیر بده دوستامو تنها امیدم اونا بودن
من بخاطر داداشم از پسر بدم میومد قبل حاملگی مطمعن بودم دختره اما سونو که گفت پسره ناراحت نه اما عجیب بود برام دوستام گفتن حتما حمکت داره این بیاد بشه پشتوانه تو خانوادت بیان کم کم کنار اومدم
دعوا ها منو آرمین بود گاهی اما دیگ نمیزد میرفت مغازع و من خودمو مشغول پلاس میکردم
من منع رابطع بودم آرمین گاهی ادا درمیاورد میگفت نه انجام بدم خیلی اعصبیم می‌کرد میگفتم میبینی استرس منو
میگفتم مامانت تونست سمیرا ببره خونش نگه داره نگا من تک تنهام حتی یه غذام نمیده بهم میگفت چیکار کنم چی بکم😐منو روانی می‌کرد این حرفش یعنی چی اخه
دوست داشتم مامانم بود کنارم ولی تنها راهم گرییه بود روزا میشد من از شدت فشار بالش میگرفتم جلو دهنم فقط جیغ میزدم گریه میکردم از بخت بدم
میگفتم خدایا دیدی کسیو ندارم چرا اینجور کردی درد همه چی باید میکشیدم آرمین از ترس من تمام قرص های خونمون برده بود یبار یه قرص خواب بود گفتم بده ببینم نداد 😒برد انداخت رفت
تو این حاملگی من سمیرا یسره با مرضیه بود دیگ بهم محل نمیداد این خیلی اذیتم می‌کرد
نازی میومد کلی خوراکی میدادم نمیتونستم بگم نه یا وقتی واقعا نبود میگفت اوناها تو اشغالی هست😐

1403/02/18 00:42

پارت 87
دیگ جوری شد که آرمین دعوام کرد گفت حق نداری بدی مگ من *** مارکت شدم من میخرم برا تو تو میدی بع اون دیگ از رفتار نازی بدم میومد حرفا بد میزد از زایمان و بچه و زن شوهر تاو..‌‌‌...باورتون میشه گاهی غصه اینو میخوردم بچه من کنار این چی میشه چجور دور کنم ازش کافی بود بگی تو تا نعره بزنه از رفتاراش متنفر بودم تو همه چی دخالت میکرد
من میدیدم سمیرا و مرضیه میرن بیرون و من تو خونم چقدر گریه میکردم به آرمین گفتم بیا خونمون عوض کن بریم اجاره ولی بریم من نمیتونم دور باشم نمیبینم اما برا آرمین اینا مسخره بود اما برا من روحم داغون میشد وقتی صدا خنده هاشون میومد اما من هیج احدی نداشتم برام غذا بپزه خودم پامیشدم اما با گریه معلوم نبود چی بشه
گاهی مادرشوهرم با کنایه از حاملگی خواهرم می‌پرسید مثلا من مشکل داشتم اینجور شدم 😐تو اون دوران وحشتناک همه چی اذیتم می‌کرد رفتار و بحث آرمین نبود خانوادم سمیرا مادرشوهرم من اکثرا درد داشتم و میترسیدم میرفتم دکتر میگفت چیزی نیست برو
اینا می‌گذشت و خوب بد اذیت میشدم خیلی اما دلم گرم بچه ای بود که قراره بیاد
من همش میگفتم سونو اشتباه کرده بچه پسر نیست دختره من شک دارم دوستام میگفتن نه خل شدی ولی ته دلم هنوز میگفتم دختره
یبار 23 هفته بودم شکمم هی سغت میشد من تو گروه گفتم و گفتن خطرناکه برو دکتر اما آرمین ریلکس مگ میشد راضیش کرد با کلی کلنجار راضی شد رفتیم منو فرستادن سونو دکتر گفت استراحت کن فقط
اومدم خونه باز دو روز آرمین غذا پخت باز داد بیداد اکثرا من گریه میکردم
اما خدایی یسره وسایل میگفتم آرمین بخر بخر 😅خوب بود من 50کیلو قبل حاملگی بودم از 3ماه به بعد چاق شدم
یک هفته گذشت من 24 هفته بودم وقت دکتر داشتم
دو روزی بود حرکت ها برام عجیب بود اما از ترس آرمین حرفی نمیزدم
خدایی بخوام بگم من تا دردی میرفتم دکتر دیگ آرمین غر میزد بزور میبرد
دو روز خودمو هی فوش دادم که چیزی نیست رفتم برا ویزیت دکتر معاینه کرد
آرمین همیشه موقع ویزیت میومد داخل دکتر گفت برو معاینه کنم
معاینه کرد گفت صدا قلب گوش کنم
آخ هرچی دستگاه چرخوند صدا قلبی نیومد 😔من داشتم سکته میزدم اما میگفتم خودش اینجور کرده هی دکتر دستگاه میچرخوند بگم لب سکته بودم
چون همیشه سریع پیدا می‌کرد اما اون روز اصلا
جوری شد که آرمین بدون در زدن اومد تو گفت چی شده
دکتر همچنان دستگاه هی تکون میداد اما هیچ صدایی نبود

1403/02/18 00:43

پارت 88
بعد کلی تلاش بالاخره صدا بشدت ضعیفی اومد من داشت گریم میگرفت😔همش میگفتم خدا تقاص کارمو میگیره ولی من دیگ ادم این امتحان نبودم جونم وصله موجودی بود که ندیده بودمش هنوز
دکتر گفت سریع سونو باید بشی احتمالا بند ناف دور گردنش مونده خطرناکه
ما دربه در نصف شب دنبال سونو
همون سونو همیشگی رفتم دستگاه خاموش کرده بود من هرچی گریه التماس کردم گفت روشن نمیکنم چی شده بهش گفتم گفت نترس چیزی نیست
اما مگ میشد کدوم مادری آروم میشه اون لحظه مگ
با گریه رفتم در مطب دکتر رفته بود
به آرمین گفتم بیا بریم رشت قبول نکرد منم قهر کردم تا خود خونه گریه کردم آرمین میگفت چیزی نیست مثل همیشه سالمه تو حساسی
من بزور خوابیدم تا فرداش برم سونو غروب رفتم سونو بیوفیزیکال
بند ناف خوب بود خونرسانی خوب بود همه چی خوب بود اما بچه حرکت نداشت😐
آخ خدا من داشتم سکته میزدم
به خدا چنان با دستگاه میزد شکمم درد میکرد ها اما ذره ای حرکت نمیکرد این بچه من همه چی خوردم اما باز همون
گفت پهلو بخواب تکون بخور هیچی که هیچی دکتر تعجب کرد گفت یه کوچولو دستش تکون بده من ول میکنم اما نگا هیچ حرکت نمیزنه من از مانیتور میدیدم
گفت ببر دکترت ببینه شاید بستری کنه 😞
من دلم آشوب بود خدایا
میگفتم خدایا خودت دادی جان عزیزت نگیری ازم من میمیرم ها
من تازه دلخوش این بچه شدم نکن باهام من نابود میشم اینکارو نکن
من رفتم داخل آرمین نیومد دکتر تا سونو دید گفت سریع برو بیمارستان بستری
گفتم چی شده گفت هر آن احتمال داره ایست قلبی کنه
انگار تمام دنیا آوار شدن روم دهنم قفل کرد چی میگفت بهم
اشکام ریخت دیگ برام هیچی مهم نبود میگفتم تورخدا بگو چیزی نمیشه گفت نمیدونم خطرناکه فقط برو
اونجا قسم دادم گفتم خودت به شوهرم بگو باور نمیکنه بزور قبول کرد آرمین اومد اون توضیح می‌داد من گریه میگفتم به خدا دو روزه میگم ابن حرکت نمیکنه
آرمین فقط نگام میکرد همه چی داشت تو سرم میپیچید اگر چیزیش بشه من چیکار کنم زایمان درد دست خالی آخ خدا نمیتونستم خودمو کنترل کنم نامه گرفتم برم رشت هنوزم عجیبه برام آرمین اونجا به گریه هام چیزی نگفت
ما اول رفتیم خونه وسایل بردارم تو راه آرمین سعی کرد بگ هیچی نمیشه ولی ج نبود دوست داشتم بمیرم اما اینارو نشنوم میگفتم چجور میگیری ازم مگ خودت ندادی فقط میگفتم خدایا نکن طاقت ندارم

1403/02/18 12:57

پارت 89
رسیدیم خونه و مادرشوهرم و سمیرا اومدن من دست خودم نبود فقط گریه میکردم آرمین میگفت انگار چی شده هیچی برام مهم نبود فقط میگفتم چیزی نشه
ما با مادرشوهرم رفتیم رشت بزور قبول کردن سرم وصل کردن تا حالا ببینن چی شده چندساعت الکی نگهم داشتن سونو کردن گفتن برو 😐کجا میرفتم گفتم دکتر من نامه بستری داده موظفب بستری کنی الهی خیر نبینه دکتر زو میگفت نه که منم داد بیداد کردم گفتم برگه بده من برم چیزی بشه به بچم چی میگفت اگرم دنیا بیاد هیچ دستگاهی نمیتونه نگهش داره خیر نبینی الهی چیا بهم گفت 😞خلاصه آنقدر بحث کردم من میگفتم بستری کن نامه دارم اون میگفت نه که نه آخر آرمین اومد موند پشت دکتر هی من گفتم آرمین گفت بیا بریم ولی چجور میرفتم😔میترسیدم دیگ توان نداشتم هیچ *** درکم نمیکرد من مثل اونی بودم تنهایی بچمو به دندون گرفتم آرمین داد زد سرم و آخر دکتر گفت برو تخت بخر بیار بیرون بمون من بستری نمیکنم
تو راه هرچی از دهنم دراومد به آرمین گفتم مادر شوهرمم بود🙄برای اولین بار من میگفتم .گفتم چیزیش بشه نابودت میکنم بع قرآن زندگیمو سیاه کردی
گفتم آرمین چیزیش بشه از بیمارستان میرم تهران شک نکن به زبون خودشون گفت لال شو
مادرشوهرم فعال نصحیت شد که آرمین هم ناراحته گفتم آره معلومه
😐یهو از زیر معدم یچیزی عین لیز خوردن رفت پهلوم قشنگ واضح بود به خدا داد زدم گفتم دیدید
آخه دکتر میگفت تو حرکت بچه رو حس نمیکنی 😐
دقیقا از همون لحظه تکون خورد تا شب فقط میگفتم قربونت برم تکون بخور تا میتونی اما از آرمین دلخور بودم خیلی
دکتر امپول و شیاف داد بهم گفت تا 26 هفته مطلق بشو فقط دستشویی پاشو 3هفته طلایی😅آرمین همش تکرار می‌کرد
باز من موندم و تنهایی دقیقا تو اون 3 هفته هیچ غذایی هم نیاوردن
و دو روز من خوابیدم کامل و سومین روز مجبور شدم پاشم 🥲
مادرشوهرمم هربار میومد مقایسه و مقایسه کارش بود
دیگ خونه موندن برام عادی شده بود اما خب سخت بود اکثرا دل تنگ میشدم وقتی میدیدم کسی نیست بهم برسه
خودم غذا میپختم جوری میزاشتم که دو الی سه وعده جواب بده😅

1403/02/18 13:19

پارت 90
سمیرا مرضیه هم که نگم مرضیه دیگ هر روز هر روز خونه سمیرا بود شاید مسخره باشه اما آنقدر حالم گرفته میشد که حد نداشت به آرمین میگفتم درک نمیکرد تو کا حاملگی من لحطه ای نبود درکم کنه سعی کنه آرومم کنه
الانم میگم بهش بود اما انگار نبود منتظر میموندم بره فقط گریه میکردم چاره ای نداشتم بحثمون بود و من همش با هر بحث میگفتم خدایا این بچه چی میشه یعنی
وضعیت بدی بود برام بشدت من هرچی بگم کم گفتم ازش تنها خوبی آرمین این بود که گاهی دست بزاره رو شکمم که بچه لگد بزنه یا بگه عکس الانش ببینم چه جوری شده و تمام
خدایی این بچه از حق نگذرم اذیت می‌کرد تو تکون خوردن و من روانی میشدم جوری میرفتم دکتر و خدا خدا میکردم بگ چیزی هست😐که آرمین غر نزنه
من تمام سونو ها واجب میرفتم اما مادرشوهرم میگفت وای زهرا و سمیرا اینقدر نرفتن این رو آرمین اثر گذاشت و شروع کرد گفتم آرمین مگ الآن ایمان میفهمه من چندبار سونو میرم توقع داشتی زهرا بگ من میرم سونو آرمین خبر دار باش😒دیونم می‌کرد با کاراش بشدت
خونه ما بنام پدرشوهرم بود اما آرمین ساخته بود و مال ما بود
اول یه خونه ساخته و بعد دیده سمیرا مستاجر دوتا بغل هم درست کرده مال سمیرا رو پدرشوهرم زد بنامش
اما مال آرمین نمیزد این بود داستان برا من
آرمین چند سری اولا که من رفتم شمال گفته بود د پدرشوهرم گفته بود نمیزنم زنت بره مهریه بگیره😐
هربار یچیزی میگفت آرمین میوفتاد به جون من که بخاطر تو اینا نمیزنن میگفتم من که اومدم خانوادمم ول کردن من بهونم بخواد میزنه یبار میگفتن میترسیم بزنی بنام فاطمه
اولا حاملگی من دیگ آرمین زد سیم آخر قاطی کرد با باباش دعوا کردن من هنوز خبر نداشتم
دیدم مامانش اومد فکر میکردن من یادش میدم گفت ای صبر نداره هی لج میکنه گفتم مامان چند وقته خونه من سر این قضیه جنگه به من چه که خونه مال کیه چرا منو بهونه کرده بابا یبار بگه میزنم یا نمیزنم ماهم بدونیم تکلیفمون گفت الآن آرمین اومد دعوا کرد رفت دعواشون بالا گرفته بود و آرمین تمام اینارو از چشم من میدید
دروغ چرا از یه نظر بشدت خوشحال شدم چون پدرشوهرم میرفت پیش آرمین میگفت حسین ماشین خرید موتور خرید زمین خرید بیجار خرید آرمین خب بهش برمی‌خورد میومد غر میزد سر من
از طرفی وقتای که اذیت میشدم میگفتم الهی مثل من تو حسرت خانوادت بمونی
شب آرمین اومد و تعریف کرد گفت دوستم میگ خرشون کن بزنن بنامت اما من نمیخوام اعصابم نکشید قاطی کردم گفت اینا از تو میترسن 😐گفتم جمع کن بابام من اومد یسال گذشت الانم بچه دارم دنبال چین اینا مامان آرمین گفت آرمین با باباش

1403/02/18 13:47

آشتی کنه من سر یه هفته میزنم بنامش اما آرمین آشتی نکرد

1403/02/18 13:47

پارت 91
آرمین با باباش حرف نمیزد اما من دیدنی مجبور بودم حرف بزنم باهاش اما با مامانش حرف می‌زد
آرمین یه باغ داشت و اونجا مادرشوهرم وسایل میکاشت از اول عقدمون گاهی میگفت باغ بگیرم درست کنم مادرشوهرم میگفت هر موقع خواستی بگو بهم 😐
خلاصه یبار آرمین اومد خونه اونشب یادم نیست چی بود که حسین و ایمان خونه مادرشوهرم بودن
منم قاطی کردم رو آرمین همش تنهاییم خانوادت محل سگم بهت نمیدن چرا موندی اینجا با تمام مشکلاتمون ریختیم وسط همیشه ته بحثمون بی نتیجه بود
آرمین چراغ خاموش کرد و دراز کشید منم با فاصله ازش خوابیدم
مادرشوهرم کلید حیاط مارو داشت این در باز کرد اومد حیاط
آرمین گفت پاشو ببین چیکار داره
گفتم به من ربطی نداره خودت برو
دید من نرفتم خودش رفت مامانش غذا آورده بود هرچی داد به آرمین نگرفت
آرمین گفت نمیخوام میگم ببر مامانش باز گفت من نفهمیدم چی شد یهو ظرف سینی ریخت آرمین میگفت من نزدم بشقاب گذاشتم و سبک سنگین شد ریخت
آرمین قاطی کرد گفت میگم ببر یعتی ببر مادرشوهرم ناراحت شد و شروع به غر زدن کرد و رفت
اومد داخل گفت تو اشغال میمیردی بری گفتم مامان تو بود به من چه
سمیرا بهش برخورده بود و گله کرد که مامانم چیزیش میشد چی
گفتم سمیرا به من ربطی نداره بابات داره اذیت میکنه منو بهونه میکنه آرمین میندازه جونم میدونن آرمین رو حسین حساسه میاد تعریف اونو میکنه مادرشوهرم با آرمین سر سنگین شد
دو هفته گذشت و آرمین گفت میخوام بگم باغ بدن اردک نگه دارم من گفتم نگو فعلا فک میکنن من بهت میگم اما آرمین گوش نکرد میگفت چندساله میگم بده بهش و نمیده
آرمین زنگ میزنه مامانش میگ باغ میخوام
سر ظهر بود دیدم مامانش آورد کلید انداخت حیاط رفت😐اشغال قشنگ یادمه قیافش
بعد جالب بود وسایل که میکاشت فقط سال اول یکم به من میداد من که حامله شدم و کمک نرفتم هیچی بهم نداد یا مثلا آرمین گاهی میرفت سمیرا میگفت چرا رفته
1 روز گذشت سمیرا زنگ زد به من گفت بابام میگ به فاطمه زنگ بزن بگو به آرمین بگ خونه رو یه هفته ای خالی کنه😐من خشکم زد گفتم یعنی چی
گفت بابام میگ خونمو میخوام خالی کنین بهم گفت به هردوتاتون بگم منم گفتم باشه خالی میکنیم
اما خیلی خیلی اعصبی شدم گریه کردم
به آرمین نفرین کردم گفتم چرا باز موندی بیا طلاهامو میدم فقط بریم من دیگ متنفرم از اینا از اینجا آرمین گفت بابام یچیزی گفته این خونه مال منه نمیرم بخاطر باغ اینجور کرده
با آرمین بحث کردم آرمین گفت کلید برگردونم😐گفتم یعنی چی حق نداری بدی آنوقت میک ببین چه ترسید باز موقع رفتن تاکید کردم آرمین کلید ندی ها بگرد

1403/02/18 13:47