پارت 70
آرمین اینجا هم به من دروغ گفته بودن که خرید فروش ماشین داره و تو نمایشگاه دوستشه در صورتی که آرمین ماشین میخرید درست میکرد میفروخت😐و تمام
یبار تو ماشین دوباره قرص دیدم دیونه شدم به آرمین چیزی نگفتم اما رفتم تو قیافه تحمل نکردم یکم گذشت گفتم این چیه باز میخوری گفت نه خیلی وقته تو ماشین مونده من گریه کردم گفتم باور ندارم قرارمون بود نخوری اولین بار گفتی نمیخورم هیچی الآن اینجوری قسم خورد که دیگ نخوره
من اینو به سمیرا گفتم و گفت ولش کن بدن خودشه😐
آرمین یسره منو با مرضیه مقایسه میکرد میگفت ببین خونه زندگیش
نمیدونم زهرا و ایمان ببین عمو زهرا هرچی داشت زده بنام زهرا ایمان گفته باید بزنی بنام من و این شده بود تمام حرف اینه که زهرا چقدر ایمان دوست داره آرمین از زندگی اینا میگفت
از نظر من آدم با اون داری حداقل خونه معمولی باید داشته باشه خونشون که رفتم خونه قدیمی ها چوبی وسایلش تمام قدیمی و کهنه من تعجب کردم پس کجاس اون همه دارایی که آرمین میزد تو سر من که پدر زنش داده
یه اتاق کرده آشپز خونه تمام کشو وکلی کمد قدیمی اونجا یه اتاق پذیرایی یه ذره اون دارایی نگه داره به چه درد میخوره
گاهی واقعا این حرف آرمین اذیتم میکرد مقایسه مرضیه و من و زهرا و دارایی هاشون
آخر گفتم آرمین مرضیه خوبه درست اما حتی بلد نی حرف بزنه آدم میبینه مثل ماست بنظرت خوبه؟
ولی آرمین طرز گشتن اونارو دیده بود که هرجا برن آرایش ندارن و...سعی داشت بزور منم اونجور کنه خیلی کم میزاشت آرایش کنم و اونم فقط با خودش مانتو کوتاه اصلا و بلند و جلو بسته باید اگر کوتاه بود آستین مانتو بلید ساق دست مینداختم
برام سخت بود چون داداشم این حرکت هارو داشت اما کنار میومدم بخاطر زندگیم
من خیلی دلتنگ خانوادم میشدم اما کم بروز میدادم به آرمین
حتی گاهی میموندم بره مغازه
وقتی میرفت آهنگ میزاشتم و زار زار گریه میکردم
عید اومد و طبق معمول ما تنها خیلی حالم گرفته میشد میگفتم آرمین نه دوستی نه فامیل منم تنهام اذیتم به خدا میگفت درست میشه
بحث ما سر بچه حتی به خانواده آرمین رسید مادرشوهرم همش میگفت بچه بیار درست میشید ولی من میگفتم نه اگر میخواد الآن درست بشه ولی اونا باز همینو میگفتن
1403/02/17 12:37