900 عضو
#پارت_190
_چرا این کارها رو میکنی؟
چرخیدم حالا روبه روش قرار داشتم.
_کدوم کارها؟!
_همین که سعی میکنی خودت رو تو دل دیگران جا کنی! هرکی هرچی بهت میگه، جوابش رو نمیدی!!
لبم رو به دندون گرفتم بعد از مکثی لب زدم؛
_هیچ وقت سعی نکردم خودم رو تو دل دیگران جا کنم؛ قرار نیست همه بدیها رو با بدی جواب داد.
بی بی همیشه میگه تو خوبی کن، اونکه فهمید، قدر میدونه. اونی که نفهمید، لابد از محبت چیزی سر در نمیاره.
ابرویی بالا داد و فنجون گل گاو زبان و برداشت. کمی از محتوای داخل فنجون خورد. ابروهاش به هم گره خورد؛
_چه بدمزه س!!
_بله، اما حالتون رو خوب میکنه..
_از من به تو نصیحت دخترجون! جواب هرکی رو باید مثل خودش داد. مثل اونشب که مجبورت کردم مشروب بخوری و ولت کردم..
_یعنی شما میگین منم امشب همون کار رو باید میکردم؟! اما باز هم شما اونشب کمکم کردین و لباسهام رو عوض کردین و توی تخت نرم گذاشتینم.
منم امشب دارم محبت اونشب شما رو جبران میکنم.
_پس الان باید تو بغلم باشی!!
متعجب و شرمگین چشم ازش گرفتم. یعنی اون شب تا صبح من تو بغل این بودم؟!
_بهتره زیاد بهش فکر نکنی کوچولو!! مغزت نمیکشه. حالا میتونی بری.
سر به زیر از اتاق بیرون اومدم. سمت اتاقم رفتم. بهارک خواب بود.
در تراس رو باز کردم. نسیم خنک نیمه شب، خورد توی صورتم.
به میلههای تراس تکیه دادم و نگاهم رو به درختهای بلندی که توی تاریکی شب گم شده بودن دوختم.
آه پر از حسرتی کشیدم. بعد از این همه سال، زنی به اسم مادر داشت برمیگشت.
حتی نمیدونست دخترش داره پرستاری دختر معشوقه سابقش رو میکنه.
یعنی چهره ش شبیه خاله س؟!
کاش شبیه خاله نباشه!!...
سلام سلام بریم برا پارت های جنجالی امروز😍💥
1403/05/11 09:32#پارت191
مادرم فردا به ایران برمی گشت. فکر کردن بهش حالم رو بد میکرد.
به داخل اتاق برگشتم و کنار بهارک روی تخت دراز کشیدم.
چشم هام رو بستم، تمام کودکیم مثل یه فیلم اینور و اونور میرفت؛
دویدن تو حیاط گلی بی بی، غُرغُر های بی بی...!!
چه شبهایی که ترسیدم و آغوش بی بی شد منبع آرامشم!!
قطره اشک سمجی بلاخره راهش رو باز کرد و از گوشه چشمم روی بالشت سُر خورد.
کم کم چشم هام گرم خواب شد.
با تابش نور، هراسون روی تخت نشستم. دستی به گردنم کشیدم. بهارک چشم باز کرد.
نگاهم به ساعت روی دیوار کشیده شد. ساعت 9 صبح رو نشان میداد. چقدر زیاد خوابیده بودم!!
پمپرز بهارک رو عوض کردم. آبی به دست و صورتم زدم و همراه بهارک از اتاق بیرون اومدم.
نگاهی به اتاق دربسته شاهرخ انداختم. یعنی هنوز خواب بود؟!
پرده سالن رو کنار زدم، ماشینش نبود. پس حتماً رفته. دلشوره داشتم و دلم چیزی برنمیداشت.
به بهارک صبحانه دادم. ساعت انگار کند حرکت میکرد. هرچی به 12 ظهر نزدیکتر میشدیم، استرسم بیشتر میشد.
می دونستم الان همه فرودگاه هستن. یعنی شاهرخ هم رفته؟!
برای اینکه ساعت به کندی رد نشه، کتابی برداشتم و شروع به مطالعه کردم.
اما فکرم به خونه بود که الان همه دور هم جمع بودن. آهی کشیدم.
با باز شدن در سالن سر از توی کتاب توی دستم، بالا آوردم. شاهرخ وارد سالن شد. از روی مبل بلند شدم.
_برام یه دست لباس اسپرت آماده کن.
_جایی میرید؟!
_نه، میخوام تو خونه خوش تیپ باشم!! ... معلوم که دارم جایی میرم. سریع لباس ها روی تخت باشه.
_بله آقا.
و سمت پلههای طبقه بالا رفتم. یعنی فرودگاه نرفته بود. پس الان داره میره...
#پارت_192
وارد اتاق شدم.
در کمد لباسهاش رو باز کردم و نگاهی به لباسهاش انداختم.
نمیدونستمچه مدل لباسی آماده کنم.
صدای شرشر آب از حموم میاومد.
لبم رو به دندونگرفتم.
-آخه یکی نیست بگه من از لباس مردونه چه سر درمیارم که حالا باید لباس انتخاب کنم.
نگاهم به شلوار سورمهای رنگی افتاد و تیشرت یقه هفت سرمهای روشن با دستمالگردن.
ست لباس رو برداشتم و روی تخت گذاشتم.
بوی شامپو و افترشین فضای سالن گرفت.
فهمیدم از حموم بیرون اومده.
بدون اینکه نگاهم بهش بیوفته لب زدم:
-ببخشید این لباسی که انتخاب کردم قابل پسندتونه یا نه؟
گرمی بدنش رو پشت سرم احساس کردم. قلبم شروع به تند زدن کرد.
دستش از کنار شونهم رد شد و لباس رو از روی تخت برداشت.
گرمی نفسهاش به مو و گردنم میخورد.
موهای بافته شدم رو روی یه طرف از شونهم ریخته بودم.
گونههام از هیجان زیاد گل انداخته بود.
با فاصله گرفتن نفسم رو آسوده بیرون دادم.
-هیمنا خوبه، بیا موهام رو سشوار بکش.
-من؟
-نه پس عمهم، جز تو کی توی این اتاقه؟
به ناچار چرخیدم.
رو به صندلی روبهروی آینه نشست، فقط یه حوله دور کمرش بود و بالا تنهی عضلانی داشت.
نگاهماز توی آینه به سینهش افتاد که روی قفسه سینهش مو داشت.
-اگر پسندیدن بیاین کار دارم.
-چی رو؟
پوزخندی زد.
-بنده رو. انگار عقلت رو از دست دادی زود باش بیا کار دارم.
تازه دوزاریم افتاد که منظورش چیه، از خجالت لبم رو به دندون گرفتم و سمت میز آرایش رفتم.
سشوار رو برداشتم و روشنش کردم.
#پارت_193
پشت سرش قرار گرفتم و سشوار روی موهاش گرفتم.
با استرس دست لای موهای نمدارش بردم تا زودتر خشک بشه.
کارم تموم شدسشوار خاموش کردم.
-میتونم برم بیرون؟
-برو.
بیرون اومدم و دستی به گونههای ملتهبم کشیدم.
پلههارو پایین اومدم و سمت آشپزخونه رفتم.
کاسهی شیر پشمالو بردم تا براش غذا بریزم، کمی براش شیر ریختم.
کنارش روی زمین گذاشتم.
اخمی کرد و روش رو برگردوند.
خندهم گرفت. اینم برام رئیس بازی درمیاره.
دوباره همون دلشوره لعنتی سراغم اومد.
هر سری که میفهمیدمکه مرجان اومد ته دلم خالی میشد.
استرس دیدنش مثل خوره تو وجودم افتاد.
شاهرخ آماده از پلهها پایین اومد.
نگاهی به قامت مردونهش انداختم.
بوی ادکلنش فضای سالن برداشته بود.
مرد جذابی بود. بهش نمیخورد که چهل سال داشته باشه.
ساعتش رو مچ دستش بست و سوئیچ دور دستش میچرخوند.
مثل مجسمه ایستاده و نگاهش میکردم.
-چیه دخترجان، من دارم میرم بعد این همه سال معشوقه سابقم رو ببینم اونوقت تو رنگت پریده.
پوزخندی زد.
-اوه اوه یادم رفته بود، اون زن مثلاً مادرته. اوخی چه تراژدی غمانگیزی، دختری که مادرش رو نمیشناسه.
سری تکون داد و از سالن خارج شد.
روی مبل ولو شدم. حق داشت مسخرهم کنه.
مادری که فقط اسم مادربودن به یدک میکشید و از مهر مادرانه بویی نبرده بود.
از رویارویی باهاش میترسیدم.
دلم میخواست بخوابم تا این ساعت لعنتی زودتر تموم بشه، اما انگار خواب هم از من فرار کرده بود.
مثل یه روح سرگردان دور خودم میچرخیدم.
#پارت_194
نمیدونم چند ساعت از شب بود که صدای موتور ماشین به گوشم خورد.
با تنی خسته از روی صندلی تراس بلند شدم.
توان رویارویی با شاهرخ رو نداشتم.
دلم نمیخواست چیزی راجب اون خونه و خانواده بدونم.
توی تخت خزیدم.
صدای قدمهاش رو پشت در اتاق احساس کردم.
چشمهام رو بستم.
در باز شد و بوی عطرش توی اتاق پیچید.
چندلحظه بعد در اتاق بسته شد.
با بسته شدن در اتاق بدن منقبض شدهم رو شل کردم و دستم رو روی سرم گذاشتم تا فکرهای منفی از سرم بیرون بره، اما مثل خوره داشت میخوردتم.
باگرم شدن چشمهام خوابم برد.
باصدای زیبای پیانو چشم باز کردم.
نگاهم به ساعت افتاد که هشت صبح رو نشون میداد.
کش و قوسی به خودم دادم.
بهارک هنوز خواب بود. بوسهای به گونهش زدم و از تخت پایین اومدم.
آبی به سرو صورتم زدم. موهام رو شونه زدم و دستی به بلوز و شلوار گشادم کشیدم.
از اتاق بیرون اومدم، پلههارو پایین اومدم.
نگاهم به سمت پیانو کشیده شد.
شاهرخ پشت پیانو نشسته بود و با چشمهای بست مینواخت.
وارد آشپزخونه شدم، سماور روشن کردم.
نون از فریزر درآوردم و میز صبحونه چیدم.
چایی رو دم کردم.
خواستم از آشپزخونه بیام بیرون که چشمم به شاهرخ تو چهارچوب آشپزخونه افتاد.
بادیدنم وارد آشپزخونه شد.
"سلام"ی زیر لب دادم.
پشت میز نشست، براش چایی ریختم و کنارش روی میز گذاشتم.
نیمنگاهی بهم انداخت.
-بشین صبحونهت رو بخور.
متعجب نگاهش کردم.
-ممنون آقا، شما راحت باشین.
-مگه رو پای من میشینی که من راحت نباشم. بشین صبحونهت رو بخور بلکه یکم چاق شدی مثل نی قلیون میمونی.
نگاهی به سر تا پام انداختم.
#پارت_195
اما من هیچ مشکلی نداشتم و از خودم راضی بودم.
-به چی خودت انقدر زل زدی؟ بشین دیگه.
صندلی رو عقب کشیدم و نشستم.
کمی نون برداشتم، اومدم تو دهنم بذارم با حرفی که زد سر بلند کردم.
-نمیخوای چیزی راجب مادر عزیزت بدونی؟
لبهام رو با زبونم خیس کردم.
ضربان قلبم بالا رفت
-من مادری ندارم که بخوام راجبش فکر کنم و یا بخوام چیزی بدونم.
به صندلیش تکیه داد و سری تکون داد.
-منی که هزاران زن و دختر باهام بودن نتونستم توی دهاتی رو درک کنم. دلم میخواد لحظهای رو که میبینیش رو ببینم. برام جذابیت داره.
از روی صندلی بلند شد.
-برای فرداشب قراره تمام فامیل دعوت کنن، جشن ورود خانم به ایرانه.
از آشپزخونه بیرون رفت.
نون رو روی میز گذاشتم و دستهام رو بهم قلاب کردم.
چه زود قرار بود که ببینمش.
وای خدا چطور میتونم ببینمش و خودم رو کنترل کنم.
با رفتن شاهرخ بهارک بیدار شد. صبحونهش رو دادم.
با صدای گوشیم از روی میز برش داشتم.
شمارهی امیرحافظ روی صفحه افتاده بود.
-سلام.
-سلام بر بانوی زیبا.
لبخندی روی لبهام نشست.
-خاله خوبه؟
-خالهت هم خوبه، منم خوبم. تو چطوری؟
-منم خوبم. شاهرخ گفت فردا شب دعوتی؟
نفسم رو بیرون دادم.
-آره.
-میدونم استرس داری اما باید خودت رو کنترل کنی! راستی به سلیقه خودم برات یه دست لباس خریدم. امیدوارم خوشت بیاد.
-چرا زحمت کشیدی؟
-کاری نکردم. دلم میخواد تو دیدار اول زیبا بهنظر بیای، البته تو زیبا هستیا.
خندیدم.
-خوبه یکی مثل تو هست به من امیدواری بده که زیبا هستم.
-هستی دیگه، تا یه ساعت دیگه اونجام به شرطی که یه ناهار خوشمزه بهم بدی.
-باشه تو بیا.
-پس یه ناهار خوشمزه افتادم، فعلاً
گوشی رو قطع کردم و سمت آشپزخونه رفتم.
#پارت_196
در یخچال رو باز کردم. نگاهی به محتوای داخل یخچال انداختم.
تصمیم گرفتم تهچین درست کنم. سریع همهی مواد لازم رو آماده کردم.
نگاهی به محتوای خوشرنگ تهچین انداختم و لبخندی روی لبم نشست.
چیزی به اومدن امیر حافظ نمونده بود. بهارک رو بغل کردم و سمت اتاق خواب رفتم.
لباسهای بهارک رو عوض کردم و تونیک آستین سه ربع همراه با شلوار مشکی پوشیدم.
موهام رو بالای سرم جمع کردم و روسری روی سرم انداختم.
باصدای زنگ ساختمون سریع از اتاق بیرون اومدم و پلهها رو پایین رفتم.
آیفون رو زدم، کنار در وردی وایسادم. در حیاط باز شد و امیرحافظ وارد شد.
نگاهم به دسته گل بزرگ توی دستش افتاد. بادیدن گل مریم ذوق کردم.
دستی برام تکون داد و دو پله ی منتهی به سالن رو بالا اومد.
گلها رو سمتم گرفت.
-اینم گل برای گل!
بهارک دستش رو دراز کرد تا بغلش کنه. امیر حافظ بهارک از دستم گرفت.
گلها رو از دستش گرفتم و سرم رو لای گلها فرو کردم. عطر خوش گلها رو بلعیدم.
لبخندی زدم.
-چهقدر خوشبوهستن، دستت درد نکنه.
-خواهش میکنم، حالا ببینم ناهار چی درست کردی که بوش تا اینجا میاد.
-یه غذای سنتی!
وارد سالن شدیم. امیرحافظ نایلون روی دستش رو روی مبل گذاشت.
-اول ناهار بخوریم.
-تا تو دستات رو بشوری منم میز رو چیدم.
بهارک رو از بغلش گرفتم و سمت آشپزخونه رفتم.
بهارک و روی صندلی مخصوصش گذاشتم و میز ناهار چیدم که امیرحافظ..
#پارت_197
وارد آشپزخونه شد.
-به به ببین چه کرده!
صندلی رو عقب کشید و نشست. دیس رو وسط میز گذاشتم و هر دو شروع به خوردن کردیم.
غذای بهارک رو جلوش گذاشتم و پیش بندش رو بستم. باذوق شروع به خرابکاری کرد.
امیرحافظ نگاهی بهم انداخت.
-خوبی؟
سری تکون دادم.
-خوبم، خاله خوبه؟
-همه خوبن و اکثراً خونه آقاجون هستن.
-آره خب، دختر آقاجون بعد این همه سال از خارج برگشته.
-علاقهای به دیدنش نداری؟
سربلند کردم، نگاهم رو به نگاهش دوختم.
-نه، هیچ میلی به دیدن زنی که من رو فقط به دنیا آورده ندارم.
-حرفت درست و منطقیه!
از پشت میز بلند شد.
-تا تو یه چایی خوش عطر بیاری منم لباست رو بهت میدم.
از آشپزخونه بیرون رفت.
میز رو جمع کردم و دست و صورت بهارک رو شستم.
با دوفنجون چایی به سالن برگشتم.
امیرحافظ جلوی تلویزیون نشسته بود و به آهنگی که پخش میشد، چشم دوخته بود.
چایی رو روی میز گذاشتم که نگاهش رو از تلویزیونگرفت و نایلون رو از روی مبل برداشت.
دستش رو داخلش کرد و لباس رو از توش بیرون آورد.
نگاهم به رنگ آبی کاربنی لباس افتاد.
-ببین خوشت میاد؟
لباس رو از دستش گرفتم.
کت و شلواری کاربنی با تاپ حریر که یقهش کیپ بود و پاپیونی بهش میخورد.
-دستت دردنکنه، خیلی قشنگه.
-کلی گشتم تا فهمیدم اینمدل لباس بیشتر بهت میاد و توش راحتتر هستی.
لبخندی زدم. هردو توی سکوت چاییمون رو خوردیم.
امیرحافظ بلند شد.
-من دیگه باید برم عصر مراجعه کننده دارم.
بلند شدم و روبهرویش قرار گرفتم.
#پارت_198
نگاهش را به چشمهام دوخت، حالم یه جوری شد. سرم رو پایین انداختم.
-فرداشب میبینمت.
سری تکون دادم و امیر حافظ رفت.
با رفتن امیرحافظ روی مبل نشستم و نگاهمرو به لباسهای روبهروم دوختم؛ یعنی بعد از این همه سال داشتم کسی که مادرم بود رو میدیدم.
چرا هیچ حسی نسبت بهش نداشتم، خالی از هر حسی.
بعد از اومدن شاهرخ به اتاقم رفتم.
با تابش نور آفتاب بیدار شدم. صبحونه آماده کردم.
شاهرخ وارد آشپزخونه شد. توی سکوت صبحونهش رو خورد.
-ساعت هفت آماده باش میام دنبالت تا بریم.
-بله.
-بهتره یه چیز درست بپوشی تا مضحکهی بقیه نشی.
-بله آقا.
-خوبه.
از خونه بیرون رفت. میز رو جمع کردم و دستی به سالن کشیدم.
ظهر شد، به بهارک غذا دادم. استرس و دلهره داشتم.
لباسهای بهارک رو که یه لباس کوتاه سفید پفی با کلاهش بود روی تخت گذاشتم.
وارد حموم شدم.
بهارک رو شستم و حوله دورش پیچیدم و روی تخت گذاشتم.
بدنم رو تمیز شستم.حوله دور سرم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم.
لباس راحتی پوشیدم. جلوی موهام و بافت ریز کردم.
روبهروی آینه نشستم.
نگاهم رو به دختر توی آینه دوختم.
دلم میخواست زیبا به نظر بیام، اما نمیدونستم چه کاری انجام بدم.
کمی مرطوب کننده به صورتم زدم.
مداد مشکی رو برداشتم و توی چشمهام کشیدم.
ریمل رو برداشتم و نفس عمیقی کشیدم.
از این کارم...
#پارت_199
خندهم گرفت. کارم به کجاها رسیده بود!!
مژههای بلندم رو ریمل زدم.
نگاهی تو آینه انداختم خوب بود اگر اون سیاهی پشت چشمم رو فاکتور میگرفتم.
پنکگ زدم و چون بلد نبودم رژگونه بزنم از خیرش گذشتم.
چیزی به اومدن شاهرخ نمونده بود. کت و شلوارم رو پوشیدم، فیت تنم بود.
کفشهای پاشنه سه سانتی مشکی پام کردم. موهام رو سشوار کشیدم و بافت رو یک طرف پیشونیم باز گذاشتم.
لباسهای بهارک رو تنش کردم.
باصدای باز شدن در سالن دستهام به لرز در اومد و استرسی که از عصر سعی در پنهان کردنش داشتم، دوباره برگشته بود.
صدای قدمهاش که داشت بالا میومد به گوش رسید.
قامت بلندش تو چهارچوب نمایان شد.
جورابهای بهارک رو پاش کردم و ایستادم.
-سلام.
سری تکون داد.
نگاهی به سر تا پام انداخت.
ابرویی بالا داد.
-این رو کی خریدی؟
-دیروز امیرحافظ برام آورد.
با شنیدن اسم امیرحافظ اخمی میان ابروهاش نشست.
دستهاشو بهم قلاب کرد و روی سینهش گذاشت.
-اونوقت با اجازه کی راهش دادی خونهی من؟
رنگم پرید.
-ببخشید آقا مگه باید اجازه میگرفتم؟
-چیه نکنه دو روز نیومده فکر کردی همه کارهی این خونه هستی. معلومنیست چه چراغ سبزی بهش نشون دادی که انقدر بهت میرسه. حتماً وقتهایی که من نیستم میاد اینجا که انقدر خوب سایزت رو میدونه!
نه آقا، بخدا اونطور که فکر میکنین نیست.... باور کنین!
#پارت_200
_ من شما زنها رو خوب میشناسم.
-میرم آماده بشم.
ازم فاصله گرفت. با رفتنش نگاهی به لباس تنم انداختم.
از اینکه شاهرخ بد گمان بود بهش حق میدادم.
بهارک رو بغل کردم و از پلهها پایین اومدم، روی مبل نشستم.
دلهره امونم رو بریده بود، کاش کسی رو داشتم تا بهم دلگرمی میداد.
هر زمان که یادم میاومد که شب قراره ببینمش، دست و پاهام به لرزه می افته
با بوی ادکلن شاهرخ از روی مبل بلند شدم، کت و شلوار مشکی با پیرهن سرمهای پوشیده بود.
-بریم.
به دنبالش راه افتادم و سوار ماشین شدم.
قلبم محکم به سینهم میزد.
احساس میکردم که آتیش داره از گونههام فوران میکنه.
پنجره رو پایین کشیدم و سرم رو سمت خیابون چرخوندم.
-دیدن زنی که جز دنیا آوردنت هیچکار دیگهای برات نکرده نگرانی نداره. اونم یه ادم مثل آدمهای دیگه.
به همهی اینا فکر کرده بودم، اما مگه این قلب لعنتی چیزی حالیش میشد.
انقدر نفرت در وجودم انباشته شده بود که نمیتونستم به این چیزها فکر نکنم.
ماشین رو کنار خونهی آقاجون نگهداشت.
نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم.
بهارک رو تو بغلم فشردم.
در حیاط باز بود و جلوی در چراغونی کرده بودن.
وارد حیاط شدیم.
چندتا پسربچه در حال بازی توی حیاط بودن.
سمت ورودی سالن رفتیم.
هرچی به در ورودی سالن نزدیکتر میشدم، استرس و اضطرابم بیشتر میشد.
صدایی از تو سالن به گوش میرسید.
شاهرخ وارد سالن شد، پشت سرش وارد سالن شدم.
طوری ایستادم که کاملاً پشت سر شاهرخ پنهان بودم.
چه حس قشنگیه:
وقتی اعصبانیش میکنی و با همه اعصبانیتش باز کنارته و
جانم گفتنشو ازت نمیگیره
دوست داری محکم بغلش کنی و خدا حس کنه
به یه تن دوتا روح داده
حس اینکه با اون همه اعصبانتیش
باز دلش نمیاد دلخورت کنه و
آخر سر میخندونتت و باهات شوخی میکنه
چون صدای خندت دنیای اونم آروم میکنه
چون اونم عاشقه مثل تو ♥️
اماده باشین تا دقایقی دیگر پارت داریم +2 پارت هدیه چون بچه های خوبی بودین🤌🏻😁💜
1403/05/11 19:33#پارت_201
با صدای زنانه ای ضربان قلبم بالا رفت. صدا برام تازگی داشت.
این قلب لعنتی دروغ نمیگه، صدای خودش بود! زنی که مثلاً مادره!!
-سلام شاهرخ، عزیزم ... چرا انقدر دیر اومدی؟
احساس می کردم هوا برای نفس کشیدن کم آوردم. حالت تهوع بهم دست داده بود. دهنم طعم بدی می داد.
بهارک و محکم تو بغلم فشردم ... کاش بغض نکنم.
صدای سرد شاهرخ رشته ی افکارم رو پاره کرد.
-نیازی نبود زود بیام.
مرجان با صدای کش داری گفت:
-شاهرخ ...
توی دلم پوزخند تلخی زدم. شاهرخ چرخید و دستشو روی کمرم گذاشت. نمی تونستم نگاهش کنم.
-این دخترته؟!
-این پرستار دخترمه که با ما زندگی می کنه.
شاهرخ فشاری به کمرم آورد. به سختی سر بلند کردم. نگاهم به زن جوون رو به روم خیره موند.
موهای بلوند روشن، شالی که باز روی موهاش انداخته بود. کت خز با آستین های سه ربع، شلواری کوتاه که مچ پاش نمایان بود و کفش های پاشنه بلند.
هیچ شباهتی با هم نداشتیم. قلبم خودش رو به در و دیوار سینه ام می زد.
مرجان اخمی کرد.
-یعنی چی پرستار دخترته؟
-یعنی گلاره جان با ما زندگی می کنه.
پوزخندی زد.
-فکر نمی کنی سنش زیادی برات کمه؟ تو که بد سلیقه نبودی!!
-اونش دیگه به خودم مربوطه.
با دیدن خاله انگار دنیا رو بهم دادن. دیدن مادری بعد از بیست و چند سال واقعاً سخت بود.
خاله لبخند زنان بهمون نزدیک شد.
-اومدین؟
شاهرخ سری تکون داد. مرجان رو کرد به خاله.
-چرا نگفته بودی شاهرخ پرستار خونگی برای دخترش گرفته؟
خاله ابرویی بالا داد.
-مگه باید می گفتم؟
-معلومه که باید می گفتی!
شاهرخ پوزخندی زد و دست توی جیب شلوارش کرد.
-چیه دختر عمو؟ نیومده خودتو مالک میدونی؟!
#پارت_202
خاله نگاهی به من و بعد به مرجان انداخت. مرجان اخمی کرد و باعشوه از شاهرخ رو گرفت.
شاهرخ پوزخندی زد و از کنارمون رد شد و رفت.
با رفتن شاهرخ مرجان نگاه بدی بهم انداخت و به دنبالش رفت.
با رفتن مرجان نفسم رو آسوده بیرون دادم. خاله کنارم اومد و دستش رو روی بازوم گذاشت.
نگاه لرزانم رو سمت شاهرخ و مرجان گرفتم. خاله نگاهش رو بهم دوخت.
لب گزیدم تا اشکم در نیاد. خاله فشاری به بازوم آورد.
-میدونم سخته دخترم، مرجان خواهرمه، اما فکر کن مادری نداری ... اینطوری خودخوری کنی خودت رو از بین میبری!
-سخته خاله، خیلی سخته مادرت تو رو بهعنوان دشمنش ببینه؛ یعنی هیچ حسی غریزه ی مادرانهش رو تحریک نکرده تا شک کنه من دخترشم؟
-گلاره ی عزیز، مرجان فقط به فکر خوشگذرونیهاشه نه چیز دیگهای.
امیرحافظ سمتمون اومد.
-خاله و خواهرزاده یه ساعته چی بهم میگن؟
-چیز خاصی نیست پسرم، حواست به گلاره باشه میرم به مهمونها برسم.
با رفتن خاله امیرحافظ نگاه دقیقی به سرتا پام انداخت.
-چهقدر این لباس بهت میاد.
نگاهش کردم. دلم میخواست لبخندی در جوابش بهش بزنم ولی لبهام کش نمیاومدن.
-دیدیش؟
سری تکون دادم.
-قلبم درد میکنه، یه چیزی انگار داره روی دلم سنگینی میکنه.
-نمیتونم بگم درکت میکنم چون نمیتونم؛ اما ازت میخوام خودت رو کنترل کنی.
نگاهم رو به جمعیت خندون روبهروم دوختم.
انگار تنها کسی که لبخند نمیزد من بودم!
میون جمعیت نگاهم به هانیه افتاد که گوشهی سالن نشسته بود.
چهرهش انگار اون جذابیت همیشگی رو نداشت. لحظهای دلم برای هانیه سوخت.
#پارت_203
با یه هوس یا عشقی آتشین آینده ی خودش رو تباه کرد.
-میخوای بهارک و بدی بغل من؟
نگاهم رو از مهمون ها گرفتم.
-نه تو بغل خودم باشه استرس کمتری دارم.
امیرحافظ سری تکون داد. با اشاره ی شاهرخ دوباره به دلشوره افتادم.
اینکه این مرد چرا امشب انقدر لطفش نسبت به من گل کرده.
دلم گوشه ای از سالن رو می خواست اما حالا باید دوباره جائی می نشستم که مرجان قرار داشت.
خواستم به حرفش بی اعتنایی کنم اما با اخمی که کرد مجبور به اطاعت شدم.
با قدم های لرزون به سمتشون رفتم.
مرجان روی مبل رو به روی شاهرخ نشسته بود. شاهرخ روی مبل دو نفره ای لم داده بود.
میدونستم دلش فقط انتقام از مرجان رو می خواد.
آقاجون و خانم جون با دیدنم سری برام تکون دادن. سلامی زیر لب دادم. مرجان اخمی کرد.
-بیا اینجا بشین.
با فاصله روی مبل کنار شاهرخ نشستم. مرجان پا روی پا انداخت.
مردی هم سن های شاهرخ اومد جلو. لبخندی روی لبش بود.
خانم جون با دیدنش خواست بلند بشه که مرد پیش دستی کرد.
-بشین خاله.
و خم شد و گونه ی خانم جون رو بوسید و با آقاجون احوالپرسی کرد.
-به، مرجان خانم ... چه عجب شما از اونور آب دل کندین و اومدین!
مرجان لبخندی روی لبش نشست و دستشو سمت مرد دراز کرد. مرد دست مرجان و فشرد.
-خیلی از دیدنت خوشحالم میلاد.
-من بیشتر بانو.
و روی مبل کناری مرجان جای گرفت. یهو مثل کسی که تازه متوجه شخصی بشه رو کرد به شاهرخ.
-عه، شاهرخ چرا ندیدمت؟!
و نیم خیز شد. شاهرخ پوزخندی زد.
-شما چشمت جای دیگه بود ما رو ندید ... راحت باش!
میلاد دوباره روی مبل جای گرفت. دلم می خواست هرچی زودتر این مهمونی مسخره تموم بشه و به خونه برگردیم.
شاهرخ دستش و روی مبل پشت سرم گذاشت. بهارک تو بغلم وول خورد.
یهو خم شد روی
#پارت_204
بهارک. چون کارش یهوئی بود صورتش به گونه ام برخورد کرد. ضریان قلبم بالا رفت.
بعد از مکثی فاصله گرفت.
نفسم رو آسوده بیرون دادم که با نگاه میلاد و مرجان رو به رو شدم.
شاهرخ خونسرد پا روی پا انداخت.
-چیه؟ نکنه باید برای بوسیدن دخترم از شما اجازه می گرفتم؟
شوکه برگشتم سمت شاهرخ. این کی دخترش رو بوسید؟! میلاد خندید.
-نه داداش راحت باش شما ... فقط نگفتی این دختر خانوم چیکارته؟
-پرستار دخترمه ... تمام وقت با ما زندگی می کنه.
-مگه خانواده نداره؟
با این حرف میلاد نگاهم سمت مرجان کشیده شد که تمام حواسش به مکالمه ی میلاد و شاهرخ بود.
-پدر و مادر نداره.
میلاد نگاه ترحم برانگیزی بهم انداخت. اصلاً از نگاهش خوشم نیومد.
با حرف مرجان نتونستم پوزخندم رو مهار کنم.
-از کی تا حالا خونت شده خونه ی بی خانمان ها؟!
-از وقتی که بعضی از مادرها بخاطر هوا هوسشون بچه هاشون رو ول کردن.
رنگ از رخ مرجان پرید. عصبی غرید:
-حرف دهنتو بفهم شاهرخ. خودتم میدونی من بچه ای ندارم.
-تو لیاقت بچه داشتنو نداشتی.
-نه که تو داری؟ مادر بچه ات رو کشتی ...
شاهرخ به جلو خم شد. محکم و جدی گفت:
-زن خائن و باید کشت.
میلاد مداخله کرد.
-یادآوری گذشته چه سودی براتون داره؟ ... گذشته تموم شده.
-شاید شاهرخ دوست داره یادی از گذشته کنه!!
-نه متأسفانه انگار بعضی ها فیلشون یاد هندستون کرده و از اون سر دنیا پاشدن اومدن انگار خبریه! ... اما اشتباه می کنی، این بویی که میاد بوی گوشت نیست، خر داغ کردن!
مرجان رنگ به رنگ شد و از روی مبل بلند شد. خواست بره که میلاد هم بلند شد.
با رفتن مرجان و میلاد ..
#پارت_205
آقاجون اخمی کرد.
-شاهرخ چرا با مرجان کمی راه نمیای؟ اون الان دیگه دخترعموته.
شاهرخ پوزخندی زد.
-عمو جان بچه نیست که ... مادر یه دختر بیست و سه سالهست، البته ماشاءالله مرجان کودک درونش فعاله و مثل بچهها رفتار میکنه.
-تو دختر، کاری که نکردی مرجان شک کنه؟
-نه.
-خوبه، آفرین.
-پاشو برو به بچه یه چیزی بده بخوره حتماً گرسنهشه.
از خدا خواسته از روی مبل بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم.
احساس میکردم که برای بعضیها بودنم تعجب برانگیزه، اینکه این غریبه اینجا چیکار میکنه.
خواستم وارد آشپزخونه بشم که یهو امیرعلی جلوی راهم سد شد و باصدای آرومی لب زد:
-چطوری دخترخاله؟ ننهت رو دیدی؟
از طرز صحبتش خندهم گرفته بود و با یادآوری اینکه مرجان مادرمه، چیزی ته قلبم رو فشرد.
سر بلند کردم. ابرویی بالا داد.
-میدونی الان که دارم فکر میکنم میبینم که از مادرت خوشگلتری، ولی خنگی! لامصب خالهی ما معجون جوونی خورده، پیر شدن نداره.
-شاید خورده.
-چی؟
-همونیکه گفتی!
-من چی گفتم؟
نفسم رو کلافه بیرون دادم.
-همون معجون جوونی دیگه!
-کی معجون جوونی خورد؟
باصدای مرجان که از فاصلهی کمی به گوشم رسید، احساس کردم ته قلبم خالی شد و نفرت فواره کشید.
-هیچکس خاله جون، داشتم به پرستار بهارک میگفتم که همسایمون نود سالشه ولی عجیب جوونه، گفتم برم خواستگاریش بگیرمش. داشتم با گلاره مشورت میکردم.
-پس اسم پرستار دختر شاهرخ گلاره ست.
-عه خاله، مگه نمیدونستی؟ آره طفلک یه تختشم کمه!
#پارت_206
اخمی کردم.
-ببینید ...
-شیرین زبونی بسه امیر علی، حتماً خودش زبون داره حرف بزنه، مگه نه دختر جان؟
نگاهم رو به چشمهاش دوختم. یه لحظه عکس توی اتاق شاهرخ جلوی چشم هام ظاهر شد.
چرا نفهمیده بودم؟
اون عکسی که شاهرخ به عنوان صفحه ی نشانه ی دارت ازش استفاده می کنه عکس مرجانه نه زنش!!
-به چی اینطوری خیره شدی؟
-چیز خاصی نیست ... با اجازه.
و چرخیدم تا وارد آشپزخونه بشم.
-داشتم با تو حرف می زدم!
-می بینید که باید غذای بهارک رو بدم.
و بی توجه بهش وارد آشپزخونه شدم. خدمه در حال انجام کار بودن.
لیوان آبی برداشتم و یک سره سر کشیدم. غذای بهارک و دادم.
با چیده شدن میز همه برای صرف شام دور میز نشستن.
امیرحافظ روی صندلی کناریم نشست. کمی برای خودم غذا کشیدم.
توی سکوت شام صرف شد. بعد از شام مهمون ها عازم رفتن شدن.
با رفتن مهمون ها فقط اعضای خانواده باقی موندن.
آقاجون نگاهی به همه انداخت.
-تا مرجان اینجا هست تصمیم گرفتم برای یک هفته بریم ویلای لواسون. هم فصل برداشت میوه هاست هم مدتی دور هم باشیم؛ دور از هیاهوی تهران.
کسی هم حق مخالفت نداره! شاهرخ ، تو هم بهتره کارهات رو انجام بدی ... پس فردا صبح حرکت می کنیم. حالام پاشید برید خونه هاتون.
شاهرخ کتش رو برداشت. بهارک خواب و بغل کردم.
-شما که همه ی تصمیم هاتون رو گرفتید، پس نیازی نیست ما حرف بزنیم!
مرجان نگاهی به شاهرخ انداخت.
-چرا دوست نداری ویلای لواسون بیای؟ ما از بچه گیهامون اونجا خاطرات زیادی داریم.
شاهرخ پوزخندی زد.
-آره خوب، خریت زیاد داشتم تو اون ویلا!
#پارت_207
-مثل اینکه شما بیشتر با اون ویلا خاطرات داری تا من! شب خوش ...
و از سالن زد بیرون. مرجان نفسش رو بیرون داد.
-چرا انقدر این کینه ایه؟ با اینکه من دوسش دارم، اونم دوستم داره این همه سال هم از هم دور بودیم اما باز لجبازی می کنه!
امیرحافظ پوزخندی زد.
-خاله شاید شاهرخ واقعاً شما رو دوست نداشته باشه!
مرجان اخمی کرد.
-چرا دوستم نداره؟ من دوست داشتن و از نگاهش می خونم وگرنه تا حالا ازدواج کرده بود.
امیرعلی خندید.
-اما میگم خاله شاید یه چیزی شد و شما تا ابد نتونستی با شاهرخ ازدواج کنی.
-چی مثلاً؟
تا امیرعلی اومد دهن باز کنه خاله تشر زد.
-امیر دیر وقته، نمیخوای بریم خونه؟
با این حرف خاله سریع کیفم رو برداشتم. خداحافظی زیر لبی گفتم.
-باید به شاهرخ بگم این دختره رو دک کنه ... خوشم نمیاد خونه ی شاهرخ باشه.
پوزخند تلخی زدم و از سالن بیرون اومدم. هوای آزاد به صورتم خورد.
نفسم رو از گلوم محکم خارج کردم.
شاهرخ تو ماشین نشسته بود و دستش رو لبه ی در ماشین گذاشته بود.
در جلو رو باز کردم و سوار شدم.
-چه عجب اومدی! انگار پیش مادر عزیزت خیلی بهت خوش گذشته بود که میل به دل کندن نداشتی!!
-من مادری ندارم.
سری تکون داد و ماشین و روشن کرد. با تیکافی ماشین از زمین کنده شد.
-زنیکه *** پیش خودش چی فکر کرده؟ اینکه بعد از این همه سال معلوم نیست اون ور آب چه غلطی می کرده حالا اومده برای من ادعای عاشقی می کنه.
با یادآوری امشب دوباره دلم گرفت. هنوز هضمش برام سخت بود.
بعد از این همه سال زنی رو دیدم که 9 ماه توی بطنش بودم.
پس چرا اون 9 ماه باعث نشد تا حس مادری داشته باشه، چرا؟!؟
#پارت_208
تمام این سالها به این موضوع فکر کردم، اما هیچوقت به هیچ نتیجهای نرسیدم.
ماشین و تو حیاط پارک کرد. از ماشین پیاده شدم و بدون هیچ حرفی سمت اتاق خودم رفتم.
بهارک رو تو تخت خوابوندم. لباسهام رو عوض کردم.
با شنیدن صدای ساز دهنی که با سوز میاومد، آروم در تراس و باز کردم. همهجا توی تاریکی فرو رفته بود.
آروم پام و توی تراس گذاشتم.
نگاهی به پنجرهی اتاق شاهرخ انداختم. باز بود اما این صدای سازدهنی از کجا میاومد!
نمیدونستم. روی زمین سرد تراس نشستم و سرم رو به میلهی آهنی که به تراس اتاق شاهرخ وصل میشد چسبیدم.
بغضی که از سر شب توی گلوم نشسته بود باز شد. اولین قطره اشکی که روی گونهم نشست، سرم رو روی پاهام گذاشتم.
نمیدونستم چه حسی باید داشته باشم، سردرگم و بیقرار بودم. تمام وجودم پر از نفرت بود.
نفرت داشتم از مادری که من رو به دنیا آورده اما نخواسته.
صدای سوزناک سازدهنی باعث میشد که بیشتر احساس تنهایی کنم.
صدای هقهقم بلند شد.
دلم میخواست از مادرم انتقام بگیرم... همینطور که این همه سال من توی حقارت و تنهایی بزرگ شدم، اونم حقارت بکشه.
از اینکه میدیدم شاهرخ داره چطور خوردش میکنه خوشحال بودم. با آوردن اسم شاهرخ جرقهای توی سرم زده شد.
بهترین انتقام از مرجانه که آتیش قلبم رو باهاش کم کنم.
باید راهی پیدا میکردم، باید کاری میکردم که برای همیشه سوهان روح مرجان باشم.
چشمهام کمکم گرمخواب شد و توی خودم مچاله شدم.
با احساس بلند شدن از زمین چشمهام رو...
#پارت_209
باز کردم. با دیدن شاهرخ که از روی زمین بلندم کرده بود، سریع دوباره چشمهام رو بستم.
تنها راه انتقام از مرجان، نزدیک شدن به شاهرخ بود. روی تختم گذاشت و پتو رو سرم کشید.
سنگینی نگاهش رو احساس میکردم که دوباره چشمهام گرم شد و به خواب رفتم.
باصدای گریه ی بهارک چشم باز کردم. نگاهی به ساعت انداختم، ده صبح رو نشون میداد.
سریع بلند شدم. چهقدر خوابیده بودم!
بهارک رو بغل کردم. بعد از عوض کردن لباسهاش، از اتاق بیرون اومدم.
نگاهی به در بستهی اتاق شاهرخ انداختم. توی سالن هم نبود، حتماً رفته رستوران.
تمام روز به انتقام از مرجان فکر کردم، چیزی برای از دست دادن نداشتم.
بس بود هر چی صبر کردم، اما هیچ اتفاقی باب میلم نیوفتاد.
دوشی گرفتم و بلوزی سفید همراه شلوار دامنی مشکی پوشیدم.
توی سالن در حال بازی با بهارک بودم که صدای ماشین شاهرخ اومد. کمی استرس گرفتم.
با باز شدن در سالن، از روی مبل بلند شدم. نگاهی به من و نگاهی به بهارک انداخت.
-سلام آقا.
سری تکون داد.
-شام رو آماده کن، رستوران چیزی نخوردم.
-بله، تا شما لباس عوض کنین شام آمادهست.
ابرویی بالا داد؛ چون همیشه فقط میگفتم چشم.
-خوبه راه افتادی!
سمت پلهها رفت.
سریع میز شامرو چیدم که وارد آشپزخونه شد.
لباس راحتی تنش بود.
روی صندلی نشست.
غذای بهارک رو با حوصله بهش دادم.
سر بلند کردم که نگاهش رو متوجهی خودم دیدم.
-برای چی انقدر به بهارک محبت میکنی؟
-خب بهارک فقط یه بچهست، چرا نباید بهش محبت کنم؟ من پرستارشم.
-بهارک پرستار زیاد داشته، هیچکدوم مثل تو بهش توجه نمیکردن.
سرم رو پایین انداختم و...
#پارت_210
با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم:
-درسته که بهارک شما رو داره، اما بازم نبود مادر اذیتش میکنه. زمانیکه با بیبی زندگی میکردم همیشه کمبود پدر و مادرم رو احساس میکردم. بیبی پیر و کمحوصله بود، اما زن مهربونیه. دلم میخواد اون کمبود رو بهارک کمتر احساس کنه، چیزی که برای من حسرت شد.
-پس تنها تصمیمی که عمو بزرگم درست گرفته، آوردن تو بهعنوان پرستار بهارک بوده. هرچند سخته با یه دهاتی زیر یه سقف بودن.
لبخندی زدم.
-همه که نباید اروپا رفته باشن آقا!
لحظهای گرد شدن چشمهای شاهرخ رو احساس کردم. سریع به خودش اومد، اخمی کرد.
-بهتره برا من بلبل زبونی نکنی، شامت رو خوردی چمدونها رو ببند؛ فردا باید همراه بقیه به باغ لواسون بریم.
-چشم.
بلند شد و آشپزخونه رو ترک کرد.
میز رو جمع کردم. بهارک رو خوابوندم.
چندماهی که میشد اینجا اومده بودم، کمی اخلاقیات شاهرخ دستم اومده بود.
در اتاقش باز بود.
-اومدم چمدونتون رو ببندم.
-بیا تو.
وارد اتاق شدم. نگاهی به چمدون که روی کمد بود انداختم.
سعی کردم برش دارم، اما نتونستم.
با احساس گرمی تن شاهرخ پشت سرم، دستم روی هوا خشک شد.
چمدون رو برداشت و با صدای بمی کنار گوشم لب زد:
-زیاد زور نزن کوچولو، یه فندوق که دستش به اون بالا نمیرسه.
ضربان قلبم بالا رفته بود. بوی ادکلن، همراه نفسهای گرمش به گوش و گردنم میخورد.
چمدون رو روی زمین گذاشت و ازم فاصله گرفت.
نفسم رو سنگین بیرون دادم..
#پارت_211
زیر لب زمزمه کرد:
-نمیدونم یه سنجاب چه اصراری داره تا خودشو قوی نشون بده!
ابروهام از تعجب بالا پرید. روی تختش نشست و لب تابش رو جلوش گذاشت. در کمد رو باز کردم و با دقت نگاهم رو به لباسهای توی کمد انداختم.
-کت و شلوار برندار، بیشتر اسپرت باشه.
-بله آقا.
با دقت لباس های اسپورت رو از رگال توی کمد برداشتم و توی چمدون چیدم.
-لباس زیر هام توی کشوئه، خوش رنگاشو بردار.
لبم رو با خجالت گزیدم و هر چی دم دستم اومد برداشتم و گوشه ی چمدون چیدم.
وقتی تمام وسایل ها رو جمع کردم، در چمدون رو بستم.
-کاری ندارین؟
سرش رو از روی لب تابش بالا آورد.
-چرا، خسته شدم ... کمی شونه هام رو ماساژ بده.
-هااا !!!!!
-چیه؟ چرا چشمهات شبیهه چشم های باباغوری شده؟ یالا ... بیا.
-اما ....
-اما چی؟
نفسم رو بیرون دادم.
-هیچی.
سمت تخت رفتم و پشت سرش نشستم.
-زود باش، چیه؟ داری استخاره می کنی؟
دستامو آروم روی شونه های پهنش گذاشتم و شروع به ماساژ دادن کردم. دست هام درد گرفته بود.
-کافیه، می تونی بری.
سریع از تخت پایین اومدم.
-شبتون بخیر آقا.
-برو بچه بخواب خواب نمونی!
از اتاق بیرون اومدم. وارد اتاق خودم شدم و روی تخت دراز کشیدم. باز ذهنم سمت مرجان و انتقامی که قرار بود ازش بگیرم رفت.
صبح زود بیدار شدم. صبحانه آماده کردم و چمدون ها رو جلوی در سالن گذاشتم. کمی به خودم رسیدم.
وسایل های مورد نیازم رو تو کیف دستیم گذاشتم. بهارک هنوز خواب بود. کمی تنقلات توی سبدی گذاشتم.
با پیچیدن بوی شاهرخ تو دماغم سرم سمت در آشپزخونه چرخید.
به بلاگ رمانمون خوش اومدین پارت گذاری بصورت روزانه روزی4پارت🥺❤️🩹 لینکو بدین دوستانتون اعضا بلاگمون بره بالا😎♥🫰🏻
900 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد