#پارت_190
_چرا این کارها رو میکنی؟
چرخیدم حالا روبه روش قرار داشتم.
_کدوم کارها؟!
_همین که سعی میکنی خودت رو تو دل دیگران جا کنی! هرکی هرچی بهت میگه، جوابش رو نمیدی!!
لبم رو به دندون گرفتم بعد از مکثی لب زدم؛
_هیچ وقت سعی نکردم خودم رو تو دل دیگران جا کنم؛ قرار نیست همه بدیها رو با بدی جواب داد.
بی بی همیشه میگه تو خوبی کن، اونکه فهمید، قدر میدونه. اونی که نفهمید، لابد از محبت چیزی سر در نمیاره.
ابرویی بالا داد و فنجون گل گاو زبان و برداشت. کمی از محتوای داخل فنجون خورد. ابروهاش به هم گره خورد؛
_چه بدمزه س!!
_بله، اما حالتون رو خوب میکنه..
_از من به تو نصیحت دخترجون! جواب هرکی رو باید مثل خودش داد. مثل اونشب که مجبورت کردم مشروب بخوری و ولت کردم..
_یعنی شما میگین منم امشب همون کار رو باید میکردم؟! اما باز هم شما اونشب کمکم کردین و لباسهام رو عوض کردین و توی تخت نرم گذاشتینم.
منم امشب دارم محبت اونشب شما رو جبران میکنم.
_پس الان باید تو بغلم باشی!!
متعجب و شرمگین چشم ازش گرفتم. یعنی اون شب تا صبح من تو بغل این بودم؟!
_بهتره زیاد بهش فکر نکنی کوچولو!! مغزت نمیکشه. حالا میتونی بری.
سر به زیر از اتاق بیرون اومدم. سمت اتاقم رفتم. بهارک خواب بود.
در تراس رو باز کردم. نسیم خنک نیمه شب، خورد توی صورتم.
به میلههای تراس تکیه دادم و نگاهم رو به درختهای بلندی که توی تاریکی شب گم شده بودن دوختم.
آه پر از حسرتی کشیدم. بعد از این همه سال، زنی به اسم مادر داشت برمیگشت.
حتی نمیدونست دخترش داره پرستاری دختر معشوقه سابقش رو میکنه.
یعنی چهره ش شبیه خاله س؟!
کاش شبیه خاله نباشه!!...
1403/05/10 19:16