#پارت_150
هق هق زندائى بلند شد.
-خدايا جيگر گوشه ام كجاست ؟.... دختررررررم ......
آقاجون با صداى محكم و پر تحكمى گفت:
-آبروى چندين و چند ساله ام رو برد، حالا چطور سر بلند كنم بگم نوه ام فرار كرده؟
با آوردن اسم فرار پاهام سست شد. پس آخر كار خودش رو كرد و فرار كرد! نگاهى تو جمع انداختم. اميرعلى و اميرحافظ نبودن.
شاهرخ سمت دائى رفت كه دائى گفت:
-بايد بريم دنبالش بيمارستان ها، پزشك قانونى،....
شاهرخ پوزخندى زد گفت:
-حامد چى دارى ميگى؟ مگه دخترت گم شده كه برى دنبالش؟ اون فرار كرده مى فهمى ... فرار ... و تا خودش برنگرده شماها نمى تونين پيداش كنين.
دائى زد روى دستش گفت:
-خدايا چه مصيبتى بود؟
با صداى داد و فرياد حميد زن دائى بلند شد.
-حميد ديدى چى شد؟ خاك بر سرمون شد؛ خواهرت فرار كرده!
حميد از خشم سينه اش محكم بالا و پايين مى شد.
-بلايى به سرش بيارم كه مرغ هاى آسمون به حالش گريه كنن ... حالا انقدر بزرگ شده كه فرار كنه؟
چرخيد بره سمت در حياط كه اميرحافظ و اميرعلى اومدن تو و بازوشو گرفتن.
-حميد آروم باش... چيزيه كه شده و كاريش نميشه كرد.
حميد عصبى دستش و از دست اميرحافظ بيرون كشيد و كوبيد تو سرش گفت:
-چى مى گى اميرحافظ؟ آبروى ما رو برده حالا چطورى پيش در و همسايه سر بلند كنم بگم من يه ارسلانيم؟ الانه كه تو كل فاميل بپيچه.
كوبيد تو سرش و روى زمين نشست. دلم به حالش سوخت.
هانيه با يه فكر بچه گانه آبروى تمام اين خاندانو برده بود. يعنى مرجانم همينطورى با پدرم فرار كرده؟؟
1403/05/08 13:45