The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

گلاره♥🫰🏻

907 عضو

#پارت_150

هق هق زندائى بلند شد.

-خدايا جيگر گوشه ام كجاست ؟.... دختررررررم ......

آقاجون با صداى محكم و پر تحكمى گفت:

-آبروى چندين و چند ساله ام رو برد، حالا چطور سر بلند كنم بگم نوه ام فرار كرده؟

با آوردن اسم فرار پاهام سست شد. پس آخر كار خودش رو كرد و فرار كرد! نگاهى تو جمع انداختم. اميرعلى و اميرحافظ نبودن.

شاهرخ سمت دائى رفت كه دائى گفت:

-بايد بريم دنبالش بيمارستان ها، پزشك قانونى،....

شاهرخ پوزخندى زد گفت:

-حامد چى دارى ميگى؟ مگه دخترت گم شده كه برى دنبالش؟ اون فرار كرده مى فهمى ... فرار ... و تا خودش برنگرده شماها نمى تونين پيداش كنين.

دائى زد روى دستش گفت:

-خدايا چه مصيبتى بود؟

با صداى داد و فرياد حميد زن دائى بلند شد.

-حميد ديدى چى شد؟ خاك بر سرمون شد؛ خواهرت فرار كرده!

حميد از خشم سينه اش محكم بالا و پايين مى شد.

-بلايى به سرش بيارم كه مرغ هاى آسمون به حالش گريه كنن ... حالا انقدر بزرگ شده كه فرار كنه؟

چرخيد بره سمت در حياط كه اميرحافظ و اميرعلى اومدن تو و بازوشو گرفتن.

-حميد آروم باش... چيزيه كه شده و كاريش نميشه كرد.

حميد عصبى دستش و از دست اميرحافظ بيرون كشيد و كوبيد تو سرش گفت:

-چى مى گى اميرحافظ؟ آبروى ما رو برده حالا چطورى پيش در و همسايه سر بلند كنم بگم من يه ارسلانيم؟ الانه كه تو كل فاميل بپيچه.

كوبيد تو سرش و روى زمين نشست. دلم به حالش سوخت.

هانيه با يه فكر بچه گانه آبروى تمام اين خاندانو برده بود. يعنى مرجانم همينطورى با پدرم فرار كرده؟؟

1403/05/08 13:45

سلام عزیزان
10پارت امروز ببخشید دیر شد😍

1403/05/08 13:46

یعنی هانیه کجا رفت؟!😖

1403/05/08 13:46

سلام بریم برای ادامه رمان😍

1403/05/08 19:13

سلام ببخشید بازم یادم رف😘😂

1403/05/09 11:49

#پارت_151

حميد پاشد تا بره كه شاهرخ گفت:

-كجا ميخواى برى؟ چرا نمى فهمى، فرار كرده ... همونطورى كه عمه ى عزيزت همه رو قال گذاشت و فرار كرد. بايد منتظر بمونين تا برگرده.

زندائى اومد سمت شاهرخ.

-تو اصلاً ميدونى بچه يعنى چى؟ پاره ى تن يعنى چى؟ داره شب ميشه و معلوم نيست كجاست و داره چيكار مى كنه ... هانيه رو گولش زدن. دختر من فقط گول سادگيش رو خورده.

شاهرخ پوزخندى زد.

-بچه ... بچه ... آره خوب من چيزى از محبت نمى دونم اما حميده خانم خودتو گول نزن، هانيه رفت پى كسى كه فكر مى كرد دوسش داره. بچگى به بهارك نمونده، حرفهاى خنده دار مى زنيد.

خاله اومد سمت شاهرخ و زندايى.

-شاهرخ الان جاى اين حرفها نيست. بيايد فكرهامونو روى هم بذاريم بلكه شد هانيه رو برگردوند.

همه وارد سالن شدن. هدى و نسترن گوشه اى نشستن.

به بهانه ى آب دادن به بهارك از كنارشون رد شدم. داشتن با هم صحبت مى كردن.

-ميگم هدى نكنه بلائى سر هانيه بياد!

-خودش خواست تا با فرزاد بره پس لابد به اينجاهاشم فكر كرده.

وارد آشپزخونه شدم. نگران هانيه بودم. كاش تا پشيمون نشده برگرده.

سرى از روى تأسف تكون دادم. سكوت بدى توى سالن حكمفرما بود.

هركى به نوعى توى فكر بود. بهارك رو پام خوابش برده بود.

جرأت نداشتم بپرسم كجا بخوابونمش. اميرحافظ اومد طرفم.

-بهارك خوابش برده.

-آره اما نميدونم كجا بخوابونمش!

-همراه من بيا.

بهارك و آروم بغل كردم و دنبال اميرحافظ راه افتادم. سالن نشيمن رو رد كرد و به راهروى باريكى رفت.

كنار درى ايستاد.


@ 🍃🌸

1403/05/09 16:50

#پارت_152

-اينجا اتاق من و اميرعليه.

در و باز كرد. وارد اتاق شدم. يه اتاق ساده اما زيبا و چيدمان مدرن.

بهارك و روى تخت قرمز مشكى گذاشتم و كمر راست كردم كه بوى عطر اميرحافظ پيچيد توى مشامم.

چرخيدم. سينه به سينه ى اميرحافظ شدم. فاصله ى بينمون قد يه وجب هم نبود.

سر بلند كردم. با نگاه خيره اش رو به رو شدم.

-چيزى شده؟

سرى تكون داد.

-نه.

با هول گفتم:

-راستى امير حافظ.

لبخندى زد.

-جانم؟

چنان با محبت گفت جانم كه چيزى ته دلم خالى شد. يه حس ملس زير زبونم حس كردم و حرفم يادم رفت.

-چى ميخواستى بگى فندق؟

از لفظ فندق لبخندى زدم اما لحظه اى بعد چهره ام تو هم رفت.

-نكنه بلايى سر هانيه بياد!

دستى به گردنش كشيد.

-نميدونم، خدا كنه بلايى سرش نياد. يه عشق انقدر ارزش داشت كه با آبروى خانواده اش بازى كنه؟

-اما ما كه چيزى نميدونيم. نبايد قضاوت كنيم.

با دو انگشت سر بينيم رو گرفت.

-آره تو راست مى گى. اميدوارم پشيمون نشه.

و سمت در اتاق رفت. دستى روى دماغم كشيدم و دنبالش از اتاق خارج شدم.

***

دو روزى از فرار كردن هانيه ميگذره و اين مدت رو همه خونه ى آقاجون موندن.

اميرحافظ و حميد به چند بيمارستان و كلانترى سر زدن اما هيچ خبرى ازش نبود.

حال زندائى خيلى خوب نبود و فقط گريه مى كرد.

خانم جون ذكر مى گفت اما آقاجون حالش رو انگار هيچ كس درك نمى كرد.

ساعت ها روى تراس مى نشست و به رو به روش خيره مى شد.

زندگى هر يك از اعضاى خانواده به نوعى بهم ريخته بود

1403/05/09 16:50

#پارت_153

با صداى شوكت كه همه رو براى صرف شام دعوت كرد سمت ميز گوشه ى سالن رفتيم.

آقاجون روى صندلى مخصوص خودش نشست.
هيچ كس ميلى به غذا نداشت كه آقاجون گفت:

-تا كى سر قبرى كه مرده اى توش نيست ضجه ميزنيد؟ اون الان معلوم نيست داره با كى خوش

ميگذرونه بعد شماها نشستين و عزا گرفتين؟ از فردا ميريد پى زندگى خودتون و فراموش مى

كنيد دخترى به اسم هانيه توى اين خانواده بوده. حالام بهتره غذاتون رو بخوريد.

همه سكوت كرده بودن. با صداى پياپى زنگ همه متعجب بهم نگاهى انداختن.

امير على زودتر از همه پاشد و سمت آيفون رفت. با صدايى كه تعجب توش موج ميزد گفت:

-هانيه است!

با همين يه حرف اميرعلى همه از روى صندلى هاشون بلند شدن و سمت در سالن هجوم بردن.

حميد سريع تر از همه از سالن زد بيرون كه زندائى با عجز گفت:

-اميرحافظ نذار حميد بلايى سر هانيه بياره.

اميرحافظ دنبال حميد رفت. همهتو حياط وايستاده بوديم. با باز شدن در حياط و افتادن

جسمى توى حياط صداى جيغ بلند شد.

ناباور و شوكه دستم رو روى دهنم گذاشتم. جسم غرق تو خون هانيه كف حياط افتاده بود.

شاهرخ  با گام هاى بلند رفت سمت در.

حميد و اميرحافظ هنوز تو شوك بودن. با نزديك شدن شاهرخ اميرحافظ خم شد و هانيه رو كه با صورت زمين خورده بود چرخوند.

با ديدن صورت خونيش چشمهام رو بستم. باورم نمى شد اون دختر خونى هانيه باشه.

امير على با صداى بلندى گفت:

-بريد كنار ببينم. حميد چرا وايستادى ... اون در لعنتى رو ببند.


🍃🌸

1403/05/09 16:50

#پارت_154

حميد در حياط رو بست. زن دائى به سرش مى زد و اشك مى ريخت. اميرعلى نبضش رو گرفت.

-حميد بيا ببريمش داخل خونه.

حميد و اميرعلى بلندش كردن و سمت خونه رفتن. زندائى با هق هق دنبالشون راه افتاد.

-امير على مادر، نبريم بيمارستان؟

-نه زندائى لازم نيست.

در اتاقى رو باز كرد. خاله و زندائى همراه اميرعلى و حميد وارد اتاق شدن.

بقيه با نگرانى توى سالن نشستيم. نيم ساعت بعد اميرعلى از اتاق بيرون اومد.

دائى نگاهى بهش انداخت. معنى نگاه دائى رو درك كردم. اميرعلى نگاهى به همه انداخت.

-انگار با كسى دعواش شده ... نگران نباشين، تا بهوش نياد چيزى نميتونم بگم. اميرحافظ، داداش، ميرى سرم بيارى؟

اميرحافظ نسخه رو از دست اميرعلى گرفت رفت.

شب از نيمه گذشته بود اما خواب به چشم هيچ كس نمى اومد.

انگار همه منتظر بودن تا هانيه بيدار بشه و دليل فرارش رو بدونن.

با صداى گريه ى هانيه همه بلند شدن كه اميرحافظ گفت:

-خواهش مى كنم آروم باشيد. نيازى نيست الان و تو اين وضعيت همه وارد اتاق بشين.
اميرعلى ميره چكش مى كنه و اگر اجازه بدين بعدش ميرم باهاش صحبت مى كنم.

با صداى آقاجون رعشه به تنم افتاد. از جاش بلند شد.

-لازم نكرده لى لى به لالاش بذارين. خودم ميدونم چكار كنم كه به حرف بياد.

-اما آقاجون ...-اميرحافظ،تز دكتر بودنت رو رو پدربزرگت لازم نيست پياده كنى.

و با گام هاى محكم و پر صلابت سمت اتاقى كه هانيه توش استراحت مى كرد رفت

1403/05/09 16:51

#پارت_155

با هر قدمى كه آقاجون سمت اتاق هانيه برميداشت قلب من محكم و سنگين به سينه ام مى كوبيد.

زندائى با عجز ناليد.

-حامد دخترم ...

اما دائى اخم كرد. حميد به ديوار سالن تكيه داده بود و تو سكوت به رفتن آقاجون نگاه مى كرد.

نگاهم به شاهرخ افتاد.

پا روى پا انداخته و دستش و زير چونه اش گذاشته بود مثل كسى كه تئاتر اومده باشه.

صداى فرياد محكم آقاجون حتى تن ستون هاى سالن رو هم به لرزه درآورد.

-به، هانيه خانم ... راه گم كردى ... از اينورا ... صفا آوردى... ميگفتى برات قربونى مى كرديم.

همه پشت در سالن صف كشيدن. صداى لرزون هانيه بلند شد.

-سلام آقاجون.

-دختره ی نفهم نگفتی با این کارت باعث بی آبرویی یه خانواده میشی؟ حقته الان دستت و بگیرم و از خونه بندازمت بیرون از هر لونه سگی اومدی همونجا بری.

-اما آقاجون تو رو خدا ...

-اما میدونی چرا این کار و نمی کنم؟ چون قرار نامزدی تو رو با پسر آقای رحیمی گذاشتم و تو این ازدواج رو قبول می کنی بدون اینکه کسی بفهمه فرار کردی!

صدای هق هق پر سوز هانیه کل اتاق رو برداشته بود.

آقاجون از اتاق بیرون اومد. سه بار پشت هم عصاش رو روی پارکت ها کوبید.

-دارم با تک تکتون صحبت می کنم ... این چند روز و فراموش می کنید و تمام اتفاقاتی که

افتاده رو از یاد می برین. هانیه به زودی به عقد پسر آقای رحیمی درمیاد. نبینم دلسوزی الکی براش بکنین!

از وسطمون رد شد.

-زرین خانم خوابم میاد بهتره بیای اتاق.

خانم جون بی هیچ حرفی دنبال آقاجون رفت.

با رفتن خانم جون و آقاجون زندائی سمت اتاق هانیه رفت.

دائی حامد بی توجه به زندائی


🍃🌸

1403/05/09 16:52

#پارت_156

سمت یکی از اتاقها رفت. حمید رو کرد به زندائی:

-مامان نمیری لی لی به لالاش بذاری ها! حیف دستم بسته است و اینجا بزرگ تر داره وگرنه آدمش می کردم.

زندائی اخمی کرد.

-چیه همه تون چسبیدید به این بچه؟ اشتباه کرد ... مگه زمانی که مرجان اشتباه کرد و بعدش

بچه اش و زیر پاش گذاشت اومد تنبیهش کردن که حالا دارین برای دو شب نبودن هانیه بلبشور می کنین؟

صدای دست زدنی اومد. متعجب سر بلند کردم اما با دیدن آقاجون رنگ از صورت همه پرید.

زندائی اومد حرفی بزنه که آقاجون با جدیت گفت:

-چشمم روشن ... ادامه بده عروس.

-اما آقاجون ...

-اما چی، ها؟ که داری نیش و کنایه ی کاری که مرجان کرد رو میزنی؟ دست دخترت رو بگیر و از خونه ی من برو.

دائی حامد رفت سمت آقاجون.

-آقاجون حمیده ناراحت بوده یه چیزی گفته.

شاهرخ پوزخندی زد.

-چیه عمو؟ مگه اشتباه میگه؟ زمانی که مرجان اومد و گفت اشتباه کرده چیکار کردی؟ هیچی ...

بخشیدیش و از اینکه بچه اش رو ول کرده هیچ ابائی نداشت. الانم راحت داره اونور آب به خوش گذرونیش میرسه.

راستی، بهش گفتین دخترش پرستار دخترمه؟

آقاجون سرش رو انداخت پایین.

-شاهرخ تا کی میخوای مرجان رو به سرم بکوبی؟ اون که گفت اشتباه کرده و اومد تا باهات باشه اما تو نخواستی!

شاهرخ قهقهه ای زد.

-عمو من ته مونده ی کسی رو نمیخورم حتی اگه اون آدم عشقم باشه ... مرجانم ته مونده بود!

1403/05/09 16:52

#پارت_157

الانم هانیه پیدا شده. برو بچه رو بردار بریم.
رفت سمت در سالن.

سمت اتاق رفتم. بهارک و بغل کردم و وسایلاش رو برداشتم. با همه خداحافظی کردم و سوار ماشین شاهرخ شدم.

سکوت بدی ماشین و برداشته بود. با سرعت می روند. با ریموت در خونه رو باز کرد.

ماشین و تو حیاط پارک کرد و بی توجه به من و بهارک خواب رفت سمت خونه.

از ماشین پیاده شدم. وارد سالن شدم اما تو سالن نبود. بهارک و رو تخت خوابوندم.

کمی به چهره ی معصومش خیره شدم اما ذهنم درگیر حرفهای آقاجون و شاهرخ بود.

یعنی مرجان بعد از جدایی از پدرم اومده دوباره سمت شاهرخ و این قبولش نکرده؟

لباسامو عوض کردم. لباس راحتی پوشیدم. باید برای بهارک شیشه ای رو شیر می کردم. از اتاق بیرون اومدم. آباژورهای سالن روشن بود.

پله ها رو پایین اومدم اما با دیدن شاهرخ که کنار بار کوچکش نشسته بود لحظه ای ترسیدم.

قلبم شروع به تند زدن کرد.

قدمی سمت آشپزخونه برداشتم اما با صداش سرجام میخکوب شدم.

-شما زن ها همه مثل هم هستین ... خیانت کار!

نباید از اتاق بیرون می اومدم. اگه بلائی تو مستی سرم می آورد چی؟

پا تند کردم سمت آشپزخونه. در یخچال و باز کردم اما شیر نداشتیم.

کمی آب برداشتم و چرخیدم از آشپزخونه خارج بشم که سینه به سینه ی شاهرخ  شدم.

ترسیده هین بلندی کشیدم. پوزخندی زد.

-موش کوچولو ترسیدی؟؟

دهنش بوی بدی میداد. دماغم از بوی دهنش چین افتاد. پوزخندی زد.

-بدی مشروب دوست نداری؟ اما اون مادر ...


🍃🌸

1403/05/09 16:53

#پارت_158

-آخی کوچولو بوی مشروب اذیتت می کنه؟

سری تکون دادم.

-اما اون مادر هرزه ات عاشق مشروب بود. بعضی وقتا یواشکی میرفتیم زیرزمین عمو و من براش مشروب میاوردم.

با صدای لرزونی لب زدم.

-اون مادر من نیست.

چونه ام رو توی دستش گرفت و فشاری بهش داد. سرش رو جلو آورد.

نفسش رو توی صورتم فوت کرد. حالم داشت بد می شد. با صدای خماری گفت:

-اونم تو رو به عنوان دخترش قبول نداره. مطمئن باش کوچولو تو یه بی خانمان یتیمی که کسی رو نداری!

بغض توی گلوم نشست. حقیقت تلخ بود. قهقهه ای زد گفت:

-نمیدونستم تو الان زن صیغه ای من هستی.

ولم کرد. نگاهی به سر تا پام انداخت.

-فکر کنم برای یک شب و تنوع بد نباشی ... آخه تا حالا با یه دختر دهاتی نخوابیدم.

رعشه ای به تنم افتاد. قدمی به عقب برداشتم که دستش و دور کمرم حلقه کرد و کشیدم توی بغلش. قلبم تند تند می کوبید.

مثل گنجشکی که اسیر چنگال عقاب شده باشه. هیچ راهی برای فرار نداشتم و توی آغوش مردونه اش گم شده بودم.

دستش و روی کمرم کشید و روی پایین تنه ام نگهداشت. ته قلبم خالی شد.

دستای لرزونم و روی سینه ی ستبرش گذاشتم. تمام تنم می لرزید.

حالم خوب نبود. فشار ضعیفی به بالا تنه اش آوردم.

-میشه ولم کنید؟

-اگه ولت نکنم چی؟ تلافی تمام کارهایی که مادرت باهام کرد و میخوام سر تو بیارم.

-اون ... اون مادر من نیست ... خواهش می کنم ولم کنید. من یه دختر دهاتی زشتم.

صدای خنده اش ترسم رو بیشتر کرد.

1403/05/09 16:53

#پارت_159

-اما من دوست دارم امشب رو با یه دختر دهاتیه زشت به صبح برسونم.

-آقا خواهش می کنم. الان بهارک بیدار میشه. بذارین برم.

سری تکون داد.

-نچ نچ ... می خوام که با تو باشم.

و لبم رو از روی عجز لای دندونم کشیدم. باید کاری می کردم. میدونستم مسته اما نمیدونستم باید چکار کنم!

تا حالا تو چنین شرایطی قرار نگرفته بودم.

سرش روی صورتم خم شد که ترسیده آب دهنم رو تف کردم روی صورتش.

عصبی ولم کرد و دستی روی صورتش کشید. از فرصت استفاده کردم و سمت در آشپزخونه رفتم.

اما با کشیده شدن موهای بلندم به عقب کشیده شدم.

-حالا روی من تف میندازی؟ فکر کردی انقدر بی جنبه ام که با دو پیک مست میشم؟

سرم درد گرفته بود. من و روی زمین دنبال خودش می کشید.

هیچ کاری از دستم بر نمی اومد اشکم روی گونه هام راهشون رو باز کرده بودن.

تمام فاصله ی سالن تا اتاق خوابش رو روی پله ها کشیدم. درد توی تمام تنم پیچید.

در اتاق و باز کرد و پرتم کرد توی اتاق.

پیراهنش رو درآورد و گوشه ی اتاق پرت کرد. خم شد و روی دو پنجه ی پا کنارم روی زمین نشست.

موهام باز شده بود و پریشون اطرافم ریخته بود.

اشک توی چشم هام حلقه زده بود. بازومو گرفت که هق هقم بلند شد. پرتم کرد روی تختش. فاتحه ام رو خوندم.

-گریه نکن!

اما صدای هق هقم بلندتر شد. اومد روی تخت و نگاهی به سر تا پام انداخت.

طره ای از موهای بلندم رو توی دستش گرفت و نگاهی بهش انداخت.

مرجان از موی بلند متنفر بود برعکس من که عاشق موهای بلند بودم.


🍃🌸

1403/05/09 16:53

#پارت_160

-آقا خواهش می کنم ولم کنید بذارید من برم.

صورتش رو به روی صورتم قرار گرفت. با صدای بم و خشداری گفت:

-کجا بذارم بری؟ همه دوست دارن یه شب رو با من سر کنن بعد توی دهاتی داری برای با من نبودن اشک می ریزی؟!

با نفس بریده بریده گفتم:

-آقا ... آقا ... برید با همونایی که دوستتون دارن ... همین ترلان خانم که اون شب اومد اتاقتون.

چونه ام رو توی دستش گرفت و خیره ی لب هام شد.

-نه، میخوام امشب رو تا صبح با دختر معشوقه ی سابقم سر کنم.

سرش روی لبهام خم شد. با ترس دستم و روی صورتم گذاشتم.

-من دلم نمیخواد با شما هم خواب بشم. دلم ...

حرفم کامل نشده بود که سرم به عقب کشیده شد.

-الان چی داشتی برای خودت بلغور می کردی؟ توی دهاتی فکر کردی کی هستی که برای من کلاس میذاری؟ تو حتی لیاقت یه شب زیرخواب بودن من رو هم نداری.

و از تخت پرتم کرد پایین. درد بدی توی دستم پیچید. بدن دردمندمو روی زمین کشیدم. با گامهای بلند بالای سرم قرار گرفت و لگدی به پهلوم زد.

-گمشو از اتاقم بیرون ... شما زن ها انقدر سست عنصر هستین که دو روز دیگه خودت میای و تقاضای با من بودن رو می کنی، گمشووو.

افتان و خیزان از جام بلند شدم. مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده به سمت در اتاق پر کشیدم و از اتاق بیرون اومدم.

همین که وارد اتاق بهارک شدم تمام توانم از بین رفت و روی زمین ولو شدم.

1403/05/09 16:53

سلام😍اول برام یه دعا کنین
بعد بریم ادامه رمان😍

1403/05/09 23:20

#پارت_161

صدای هق هق خفه ام تمام اتاق رو برداشته بود. حقارت و ترس تو همه ی وجودم بالا و پایین می شد.

چرا باید زنی به اسم مرجان مادرم می شد؟ زنی که حتی عکسش رو ندیدم.

به سختی سمت حموم رفتم و با همون لباسها زیر دوش آب ایستادم. سردی آب که به بدنم خورد نفسم لحظه ای رفت.

تا حالا دست هیچ مردی هم بهم نخورده بود. حس بدی داشتم. وقتی خوب تنم رو شستم از حموم بیرون اومدم.

لباسی پوشیدم و روی تخت مچاله شدم. کم کم خوابم برد. با صدای باز شدن در اتاق هراسون بیدار شدم.

نگاهم به شاهرخی که آشفته تو چهارچوب در ایستاده بود افتاد. با ترس آب دهنم رو قورت دادم.

-پاشو باید بریم ... هانیه خودکشی کرده!

با گیجی نگاهم رو بهش دوختم. چی داشت می گفت؟ هانیه خودکشی کرده؟

-چیه زل زدی به من؟ پاشو باید بریم اونجا. یه روز تو آسایش نمیتونم زندگی کنم.

و از اتاق بیرون رفت. قلبم محکم می زد. گلوم خشک شده بود. با سستی از تخت پایین اومدم.

بدون اینکه بدونم چی دارم می پوشم یه دست لباس برداشتم و تن زدم.

بهارک و تو خواب آماده کردم. ساک کوچک لباسهاش رو برداشتم. از اتاق بیرون اومدم.

شاهرخ  ساک رو از دستم گرفت و پله ها رو دو تا یکی پایین رفت.

دنبالش از خونه خارج شدم. تمام مسیر رو توی فکر بودم. چرا باید هانیه خودکشی کرده باشه؟

یعنی یه عشق انقدر ارزش داره که آدم بخاطر ناکامیش خودش رو بکشه.

شاید من درک درستی از عاشقی ندارم.

🍃🌸

1403/05/09 23:22

#پارت_162

شاهرخ ماشین و پارک کرد. از ماشین پیاده شدیم. در نیمه باز بود. وارد حیاط شدیم.

کسی نبود انگار. شاهرخ با گام های بلند سمت در سالن رفت.

دنبالش راه افتادم که در سالن باز شد. امیرحافظ تو چهارچوب در نمایان شد. شاهرخ  کلافه گفت:

-باز چه دسته گلی به آب داده؟

امیرحافظ سری تکون داد.

-نمیدونم چی بگم ... بچگی، عاشقی ... ولی هرچی هست مثل اینکه خریت کرده و رگش رو زده.

-این دفعه سالم برگشت خودم لب باغچه سرش رو میذارم و میکشمش.

ترسیده به شاهرخ نگاه کردم که با جدیت کامل این حرف و زد. رنگم پرید. امیرحافظ اخمی کرد.

-بذار سالم برگرده بعد کری بخون.

-کی بردنش؟

-یه ساعت پیش بردنش.

-لابد کل خاندان ارسلانی هم رفتن؟!

-آره مگه نمیشناسیشون؟ بیاین تو، حتماً صبحانه نخوردین.

-باید برم رستوران ... بیکار نیستم دنبال بچه بازی دیگران از کار و زندگیم بزنم.

نیم نگاهی بهم انداخت.

-برام چائی دم کن.

-الان شوکت رو میگم دم کنه چرا به گلاره میگی؟

-می خوام این دم کنه. چائی های شوکت دیگه به درد نمیخوره.

امیرحافظ متعجب ابروئی بالا داد.

-بهارک و کجا بخوابونم؟

-همون اتاق اون شبی.

سمت اتاق رفتم و بهارک و آروم روی تخت گذاشتم. از اتاق بیرون اومدم. امیرحافظ و شاهرخ تو سالن نشسته بودن.

وارد آشپزخونه شدم. شوکت روی صندلی نشسته بود و داشت گریه می کرد.

با دیدنم اشکش و با گوشه ی روسریه سرش پاک کرد.

1403/05/09 23:22

#پارت_163

-سلام مادر.

لبخندی زدم.

-سلام.

-دیدی چی شد مادر ... دیدی خاک به سرمون شد.

زد روی دستش.

-اِه اِه آخه یکی نیست بگه دخترجون نونت کمه آبت کمه ... چیت کمه آخه که خودکشی می کنی؟

سماور روشن بود. قوری رو برداشتم و چائی دم کردم.

-تو چرا مادر؟ خودم دم می کردم. دست و دلم به کار نمیره مادر، دلم خونه. کاش میدونستم الان حالش چطوره؟
تو که ندیدی مادر، غرق به خون از تو حموم کشیدنش بیرون. من که گفتم زنده نمیمونه ... مادر بدبختش به سر و صورت میزد.

دستم و روی شونه اش گذاشتم.

-آروم باش شوکت خانم. انشاالله چیزی نمیشه.

شوکت سری تکون داد. دو تا فنجون روی سینی گذاشتم. ظرف خرما رو هم گذاشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم.

شاهرخ و امیرحافظ در حال حرف زدن بودن. چائی تعارف کردم. امیرحافظ بوئی کشید گفت:

-چقدر خوش عطره! پس بگو چرا چائی گلاره رو دوست داری!

شاهرخ نیم نگاهی بهم انداخت. پوزخندی زد و گفت:

-خوبه یه چائی دم کردن بلده.

حرفی نزدم. هنوزم بابت دیشب ازش می ترسیدم. شاهرخ بعد از خوردن چائی پاشد.

-من میرم رستوران، کاری داشتین زنگ بزنین.

با رفتن شاهرخ رو کردم به امیرحافظ.

-چرا هانیه این کار و کرد؟

شونه ای بالا داد.

-احمق بودن شاخ و دم که نداره. بریم حیاط یه کم هوا بخوریم، فضای خونه سنگینه.

-بریم.

همراه امیرحافظ از سالن بیرون اومدیم. هوای صبح دلچسب بود. سمت تاب فلزی زیر درخت بید مجنون رفتیم و روی تاب نشستیم.

امیرحافظ تاب و آروم حرکت داد. نگاهم رو به رو به رو دوختم.

-شاهرخ که اذیتت نمی کنه؟

دوباره یاد دیشب افتادم و رعشه ای افتاد تو وجودم.


🍃🌸

1403/05/09 23:22

#پارت_164

امیرحافظ نگاهی خیره بهم انداخت.

-تو که به من دروغ نمیگی؟

هول کردم. تند تند سرم رو تکون دادم.

-باور کن همه چی خوبه.

دستش و پشت سرم روی بدنه ی فلزی تاب گذاشت. فاصله ی بینمون کم بود و گرمی تنش رو حس می کردم.

ضربان قلبم بالا رفته بود و گونه هام گل انداخته بودن.

نمیدونم چرا هروقت امیرحافظ رو میدیدم اینطوری میشدم!

سرش رو خم کرد تا صورتم رو ببینه. سرم و بلند کردم.

حالا نگاهمون به هم گره خورده بود. ابرویی بالا داد.

-چیه، گونه هات گل انداخته!

دستم و روی گونه هام گذاشتم.

-نمیدونم فکر کنم حتماً یه مریضی گرفتم. آخه بعضی وقت ها قلبم تند میزنه و گونه هام داغ میشه.

امیرحافظ خنده ی بلندی کرد و از روی تاب بلند شد. همزمان بلند شدم.

-خنده دار بود؟

نوک دماغم رو کشید.

-وقتی با تو هستم لذت می برم، پاک و ساده و بی آلایش. بیا بریم صبحانه بخوریم. منم یه زنگ به امیرعلی بزنم ببینم چی شد.

-تو چرا نرفتی باهاشون؟

دستهاشو تو جیب شلوارش کرد. سرش و بالا گرفت.

-نیازی نبود من برم ... میبینی که کل خاندان ارسلانی رفتن.

امیرحافظ به امیرعلی زنگ زد. با استرس به امیرحافظ خیره شدم.

-سلام علی چه خبرا؟ ... خوب ....

نیم نگاهی به من انداخت.

-باشه. خدا روشکر. نه داداش، خداحافظ.

همین که قطع کرد سریع پرسیدم:

-چی شد؟حالش خوبه؟

-آروم باش، آره خوبه خطر رفع شده. الانم گفت آوردنش بخش. فکر کنم تا یه ساعت دیگه بقیه هم بیان.

با تن صدای پایین گفتم:

-آقاجونم باهاشون رفته بیمارستان؟

امیرحافظ خندید.

-چقدر تو ساده ای! آخه آقاجون میره بیمارستان؟ نه عزیزم، خیلی خونسرد رفت دیدن یکی از دوستان قدیمیش.

1403/05/09 23:22

#پارت_165

باورم نمی شد مرگ و زندگی نوه اش براش مهم نباشه. صبحانه ی بهارک و دادم.

شوکت در حال درست کردن نهار بود که صدای زنگ آیفون بلند شد.

سمت آیفون رفتم. خاله و بقیه بودن. دکمه ی آیفون رو زدم.

-اومدن.

امیرحافظ سمت در سالن رفت. دنبالش رفتم. در حیاط باز شد.

خاله، امیرعلی، حمید، نسترن، هدی، زندائی محمد مادر نسترن و خانم جون وارد حیاط شدن.

از سر و روشون خستگی می بارید. سلامی دادم. همه وارد سالن شدن. خانم جون برای استراحت رفت اتاقش.

-خوب، حال هانیه چطوره؟ زندائی اونجا موند؟

خاله روسریش رو از سرش درآورد.

-خدا رو شکر خطر رفع شده. امشب قرار شد اونجا بمونه. فردا مرخصش می کنن.

حمید بلند شد.

-دختره ی *** چی پیش خودش فکر کرده که دست به این کار احمقانه زده؟

امیرحافظ بلند شد و سمتش رفت.

-آروم باش ... حتماً دلیلی داشته.

-آخه برادر من چه دلیلی، ها؟؟ اینکه بخواد آبروی ما رو ببره؟

از جام بلند شدم. بهارک بغل امیرعلی بود. سمت آشپزخونه رفتم تا به شوکت کمک کنم.

این زن بدبخت چه گناهی داشت؟

با کمک شوکت میز نهار و چیدیم. همه توی سکوت نهارشون رو خوردن.

پسرا دنبال کارشون رفتن. نسترن و هدی گوشه ای پچ پچ می کردن.

خاله برای استراحت رفته بود. سمت اتاق خاله رفتم. آروم در و باز کردم. با دیدنم لبخندی زد.

-بیا تو عزیزم.

وارد اتاق شدم و کنار خاله روی تخت نشستم. خاله دستش و به کمرم کشید.

-خوبی عزیزم؟

-خوبم خاله جون اما انگار شما خیلی خسته شدین.

خاله آهی کشید.

🍃🌸

1403/05/09 23:22

#پارت_166

-چی بگم خاله، نمیدونم چرا این دختر باید چنین کاری بکنه! یه بار مادرت بخاطر لج و لجبازی آبروی آقاجونم رو برد اما هانیه چرا باید این کار و بکنه؟ خودشم میدونست اون پسر به درد زندگی نمی خورد.

-چرا نذاشتین باهاش ازدواج کنه؟

-دست من نیست که عشق خاله اش، پدرش و برادرش و از همه مهم تر آقاجون راضی به این وصلت نشد. ما کاره ای نیستیم.

دستم و توی دستاش گرفت. نگاهش کردم. چقدر چهره ی آرامش بخشی داشت. دلم می خواست بغلش کنم.

انگار حرف دلم رو از نگاهم خوند که دستاشو باز کرد.

-میای بغل خاله ات؟

از خدا خواسته توی بغلش خزیدم. سرم روی سینه ی خاله بود. صدای ضربان قلبش انباری از آرامش بود.

-کاش میاوردم پیش خودم و بزرگت می کردم. ساکتی و آرومیت به پدر خدابیامرزت رفته. مرد مهربونی بود.

یادمه تو خونه باغ ته کوچه با مادربزرگش زندگی می کرد. انگار از دار دنیا فقط اونو داشت.

پسر محجوب و سر به زیری بود. فکر کنم دانشجو بود. تو این رفت و آمدها عاشق مادرت شد. اما میدونستم شاهرخ و مرجان همو دوست دارن.

هیچ *** نفهمید چه اتفاقی بین شاهرخ  و مرجان افتاد که مرجان بخاطر انتقام از شاهرخ پدرت رو وارد این ماجرا کرد و با علی از همه جا بیخبر یواشکی بدون اجازه ی آقاجون رفتن.

آقاجون بخاطر آبروش اجازه داد تا با هم ازدواج کنن اما این ازدواج دوام نداشت.

مرجان وقتی فهمید شاهرخ میخواد ازدواج کنه از پدرت جدا شد و آقاجونم بخاطر اینکه پدرت به معیارهاش نزدیک نبود به راحتی طلاق مادرت رو گرفت.

شاید آقاجون فکر می کرد شاهرخ دوباره مرجان رو می گیره

#167
شاهرخ کینه ی مرجان رو گرفت و رفت با یه دختر دیگه ازدواج کرد. مرجان هم پاشو تو یه کفش کرد تا بره خارج از کشور.

پدر خدا بیامرزت که فوت کرد پدر مرجان و فرستاد رفت. سالی یه بار میاد و میره.

-خاله ...

-جانم خوشگلم؟

-بابام چرا فوت کرد؟

خاله آهی کشید.

-نمیدونم خاله. تنها چیزی که هیچ وقت نفهمیدم علت مرگ پدرت بود.

از بغل خاله بیرون اومدم. خاله گونه ام رو بوسید. با صدایی که از سالن اومد همراه خاله از اتاق بیرون اومدیم.

آقاجون اومده بود. اخمی میان ابروهای پرپشتش نشسته بود.

-بالاخره مرگم این دختره رو قبول نکرد؟

خاله لب گزید. خانم جون تسبیح و تو دستش می چرخوند. شاهرخ هم وارد سالن شد.

-یه الف بچه همه تون رو علاف کرده. میذاشتین بمیره اگه انقدر دوست داشت بمیره.

نگاه بغضی ای به شاهرخ انداختم. این مرد چقدر سنگدل بود. خاله اخمی کرد.

-شاهرخ، این چه حرفیه؟

-دروغه؟ دختری که به حرف بزرگترش گوش نکنه سرش و باید لب باغچه گذاشت و برید.

امیرحافظ زد رو شونه ی شاهرخ .

-بیا

1403/05/09 23:24

داداش چائی بخور، جوش نزن.

امیرعلی خندید.

-آره جان حافظ شیرت خشک میشه.

خنده ام گرفته بود. امیرعلی تو هر شرایطی خنده و مسخره بازیش به راه بود.

نمیدونستم شب برمی کردیم یا می مونیم.

برعکس وقت های دیگه دلم می خواست امشب رو اینجا بمونم. از تنها شدن با شاهرخ  می ترسیدم.

شام رو توی سکوت خوردیم.

هر لحظه منتظر بودم تا شاهرخ  بگه بریم که شاهرخ  بلند شد و ...
#پارت_168

....با ترس نگاهم رو بهش دوخته بودم که

گفت:

-یه الف بچه ببین چطور آدم رو از کار و زندگی انداخته...میرم استراحت کنم.

با تموم شدن حرفش  نفسم رو آسوده بیرون دادم .

شب همراه بهارک به اتاقی که بهم داده بودن برای خواب رفتم .

صبح با سر و صدایی که از بیرون میومد بیدار شدم ؛

شالم رو سر انداختم  و از اتاق بیرون اومدم.

با دیدن زن دائی و خاله که که در حال پاک کردن سبزی  بودن سمت آشپزخونه رفتم .

خانم جون داشت به شوکت چیزی میگف؛

با دیدنش سریع سلام کردم

-سلام ، برو سفره صبحانه رو تو تراس پهن کن ؛مردا  هنوز خوابن  ...  بیدار شدن صبحانه آماده باشه .

-بله الان .

خانم جون از آشپزخونه بیرون رفت ....
نگاهی به شوکت انداختم.

انگار از نگاهم خوند که گفت:

-تراس فرش پهن هست بهار و تابستونا خانم و آقا بیشتر اونجا هستن ....سفره تو کشو هست از اونجا بردار.

سفره رو از توی کشو برداشتم و سمت پنجره قدی سالن که کنارش در شیشه ای بود رفتم.

نگاهم به تراس بزرگی  افتاد ؛
که فرش گل قرمزی پهن بود .دوتا پشتی گذاشته بودن .

تراس دقیقا رو به روی حیاط قرار داشت .

از اینجا حیاط بزرگ و زیبا جلوه میکرد.

سفره رو پهن کردم ....سینی بشقاب و استکان های کمر باریک رو چیدم .

بشقاب های گوجه خیار خوردشده رو وسط سفره گذاشتم ...چایی رو کنار استکان ها گذاشتم؛
نون نبود ....



نگاهی به سفره انداختم و از سر سفره بلند شدم که؛
در حیاط باز شد .

امیر حافظ نون سنگک تازه به دست وارد حیاط شد.

سربلند کرد ...

با دیدنم لبخند روی لب هاش نشست  و  دستی برام تکون داد.

لبخندی زدم و متقابل دستم رو روی هوا تکون دادم .

از تراس بیرون اومدم؛

خانم جون نگاهی بهم انداخت ...

-برو شاهرخ  رو بیدار کن.

در سالن باز شد و امیر حافظ  وارد سالن شد..

-گلاره تو بیا نون ها رو بگیر  .....من میرم بقیه رو بیدار کنم .
از خدا خواسته نون ها رو از دستش گرفتم و وارد آشپزخونه شدم.

نون ها رو با قیچی مخصوص قیچی کردم و توی سبد مخصوص نون گذاشتم

پسرها بیدار شدن ، خاله رفت تا هدی و نسترن رو بیدار کنه .

همه دور سفره صبحانه توی تراس نشستیم ....کنار خاله و امیر حافظ نشستم.

هوای اول صبحگاهی خنک و لذت بخش بود ؛
دائی حامد بلند شد...؛

-باید

1403/05/09 23:24

برم هانیه رو ترخیص کنم .

خانم جون نگاهش کرد و گفت:

-برو پسرم ما هم آش نذری رو بار میزاریم.

آقا جون اخم کرده بود و حرفی نمیزد.

بعد خوردن صبحانه خانم جون هدی و نسترن رو مجبور کرد تا سفره رو جمع کنن.

سمت اتاقی که بهارک خوابیده بود رفتم ....که با صدای شاهرخ سر جام ایستادم ؛

روی پاشنه پا چرخیدم  و سوالی نگاهش کردم .

نگاهی به سرتا پام انداخت ......نگاهش رو به طره ای از موهام که از شالم بیرون زده بود دوخت   و اخمی کرد .

-میبینم با امیر حافظ خیلی صمیمی شدی نکنه صنمی باهاش داری ؟

هم تعجب کرده بودم و هم هول شده بودم ....

با تته پته گفتم : نه آقا چه حرفیه. ...!!
#پارت_170

قدمی سمتم برداشت، که ترسیده قدمی به عقب برداشتم. پوزخندی زد و روی پاشنه پا چرخید و رفت.

نفسم رو آسوده بیرون دادم. صبحانه بهارک رو دادم.

خانوم جون دیگ بزرگ آش رو توی حیاط بار گذاشت. همه در حال کار بودیم.

تازه کار آش تموم شده بود، که زنگ در رو زدن. نسترن آیفون رو زد؛
_دایی، هانیه رو آوردن.

شوکت اسپند دود کرد. بهارک توی بغلم وول می خورد.
در سالن باز شد و دایی همراه هانیه و زن دایی وارد سالن شدن.

نگاهی به هانیه انداختم؛ رنگش پریده و بی حال بود. دایی از زیر بغلش گرفته بود.

خاله رفت سمتشون و کمک کرد تا هانیه رو به اتاقی برای استراحت ببرن.
از اینکه اتفاقی براش نیفتاده بود، خوشحال بودم.

آش پخته شد و با کمک دخترا کاسه های آش رو تزیین کردیم. به چندتا از همسایه ها آش نذری دادیم.

شاهرخ  ظهر نیومد. هانیه تمام روز توی اتاق بود. جو بدی توی خونه حاکم بود.

قرار شد هانیه چند روزی خونه ی خانوم جون بمونه. شب بعد از اومدن شاهرخ ، به خونه برگشتیم.

روزها می گذشتن. حال هانیه بهتر شده بود. هوا رو به گرم شدن میرفت.

کمتر تو دید شاهرخ  بودم.
اکثر وقتها شام و ناهار رو توی رستورانش بود و فقط آخر شب میومد که بهارک خواب بود.

قهوه رو آماده می کردم و بعد برای خواب می رفتم. وجود بهارک باعث شده بود تا کمتر احساس تنهایی کنم.

دلم برای بی بی تنگ شده بود. میدونستم از الان شروع می‌کنه به جمع کردن محصولات برای زمستان و پاییز....

1403/05/09 23:24

🚶169هم هس

1403/05/09 23:25