900 عضو
سلام بریم برای ادامه رمان
1403/05/10 10:16#پارت_171
با صدای پیانو چشمهام رو باز کردم. با تعجب نگاهی به ساعت انداختم. سریع از رو تخت بلند شدم.
روسری روی سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم. از بالای پله ها نگاهی به پایین انداختم.
شاهرخ پشت پیانو نشسته بود. صدای زیبا و دلنواز پیانو کل سالن رو گرفته بود.
آروم از پله ها پایین اومدم. سمت آشپزخونه رفتم.
زیر چایی رو روشن کردم. میز رو چیدم. از آشپزخونه بیرون اومدم.
شاهرخ هنوز پشت پیانو بود. پله ها رو بالا رفتم. بهارک بیدار شده بود، بغلش کردم که لباسم خیس شد.
سری تکون دادم، خودش رو خیس کرده بود. سمت حموم رفتم و لباس هاش رو درآوردم.
لباس های خودمم کثیف شده بود. لباسهام رو درآوردم و همراه بهارک توی وان نشستم.
بعد از کمی آب بازی بهارک و خودم رو شستم.
حوله پیچ بیرون اومدم. بهارکو لخت روی تخت گذاشتم، تا کرم بزنم بدنشو.
لباس زیرهامو پوشیدم که بهارک شروع به نق زدن کرد.
بدون اینکه لباس بپوشم با همون وضعیت و موهای خیس، روی تخت خم شدم و بدن بهارک رو کرم زدم.
داشتم لباس هاش رو تنش می دادم که یهو در اتاق باز شد. سربلند کردم که نگاهم به نگاه شاهرخ افتاد..
هول کردم و دور خودم می چرخیدم. فقط میخواستم یه چیزی پیدا کنم و بدنمو بپوشونم.
روتختی رو کشیدم و جلوم گرفتم. شاهرخ به در تکیه داده بود و بی خیال نگاهش رو بهم دوخت.
از خجالت سرم رو پایین انداختم. وارد اتاق شد و اومد سمت تخت...
🌀
#پارت_172
ملافه رو تو دستم فشار دادم. ترسیده نگاهم رو به قدم هاش دوختم که هر لحظه بهم نزدیک تر می شد.
همین که توی دو قدمیم ایستاد گامی به عقب برداشتم. با صدای ضعیفی نالیدم:
-آقا ...
اما با خم شدن و برداشتن بهارک متعجب نگاهش کردم. پوزخندی زد.
-زود لباساتو بپوش بیا پایین.
و از اتاق بیرون رفت. با رفتنش ملافه پیچ سمت کمد لباس ها رفتم. خدا بهم رحم کرد.
تونیک با شلواری پوشیدم. موهامو نم دار جمع کردم.
روسری روی سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم.
با دیدن بهارک که با ذوق به پای شاهرخ چسبیده بود و شاهرخ کمی نسبت به بهارک نرم تر شده بود خوشحال شدم.
با صدای زنگ تلفن سمت تلفن رفتم.
-بله؟
صدای زندائی حامد پیچید توی گوشی.
-سلام. به شاهرخ بگو امشب برای سلامتیه هانیه یه مهمونی خودمونی گرفتیم، بیاین.
-چشم.
و بدون اینکه خداحافظی کنه گوشی و قطع کرد. شونه ای بالا دادم و گوشی رو سر جاش گذاشتم.
-کی بود؟
-زندائی حامد بود. برای امشب شام دعوت کرد خونه اش.
سری تکون داد.
-صبحانه رو آماده کن باید برم.
سمت آشپزخونه رفتم و چائی رو دم کردم. برای بهارک فرنی درست کردم. شاهرخ وارد آشپزخونه شد.
فرنی رو توی ظرف آرکوپال ریختم و کمی تزئینش کردم. یهو از دستم کشیده شد.
متعجب سر بلند کردم.
شاهرخ خونسرد ظرف فرنی رو گذاشت جلوش و قاشقی برداشت.
-اما اون برای بهارکه!
-یکی دیگه درست کن.
به ناچار دوباره برای بهارک فرنی گذاشتم. شاهرخ صبحانه اش رو خورد و بلند شد
#پارت_173
نیم نگاهی بهم انداخت و سرش و کنار گوشم آورد. خواستم بکشم کنار که آروم گفت:
-فکر کردی ملافه دورت بگیری من نمیدونم سایزت چقده؟
قلبم از اینهمه نزدیکی محکم و تپنده میزد. سر بلند کردم و سؤالی نگاهش کردم.
-دیگه تو خونه ی من و جلوی من روسری سرت نمیکنی.
-اما ....
گره ی روسریم و گرفت و کشید.
-همینی که شنیدی؛ نمیخوای که موهای نازنینت کوتاه بشه؟
روسری رو پرت کرد روی زمین و از آشپزخونه بیرون رفت. عصبی گوشه ی لبم و به دندون گرفتم. همینو کم داشتم!!
با رفتن شاهرخ صبحانه ی بهارک و دادم و دستی به خونه کشیدم.
رو به روی تی وی نشستم و نگاهم و به کارتونی که ازش پخش می شد دوختم.
بهارک خیلی آروم کنارم دراز کشیده بود و سرش روی پام بود. دستمو آروم لای موهاش سوق دادم.
چند ماهی می شد که اومده بودم مثلاً تهران و بین خانواده ی مادریم. هنوزم هیچ چیز راجب این خانواده نمی دونستم.
اصلاً چرا مادری که انقدر شاهرخ رو دوست داشت پا زد به دوست داشتنش و رفت با پدرم؟
چرا دوباره برگشت؟
اصلاً شاهرخ چرا باید زنش رو به قتل برسونه؟
تمام این فکرها باعث می شدن تا سر در گم بشم. چیزی تا اومدن شاهرخ نمونده بود.
بلند شدم تا هم خودم آماده بشم هم بهارک رو آماده کنم.
لباسای بهارک رو تنش کردم. یه دست لباس از توی لباس هام انتخاب کردم. رو به روی آینه نشستم و نگاهم رو به دختر توی آینه دوختم.
همه می گفتن هیچ شباهتی به مادرم ندارم. پوزخند تلخی روی لب هام نشست؛ مادر....
مگه اون زن برای من مادری کرد که حالا دارم اسم مادر رو روش میذارم؟
#پارت_174
کمی آرایش کردم. روسریم رو سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم.
با باز شدن در سالن نگاهی به اون سمت انداختم.
شاهرخ وارد سالن شد. نیم نگاهی بهم انداخت.
-تا دوش میگیرم لباس هام روی تخت باشه. اون ست سورمه ای اسپورت رو بذار.
و وارد اتاقش شد. بهارک و کنار وسایل بازیش گذاشتم و با دلهره و نگرانی سمت اتاقش رفتم. در اتاق نیمه باز بود.
آروم سرکی توی اتاق کشیدم. صدای آب از حموم می اومد. سمت کمد لباس ها رفتم. نگاهی به رگال لباس ها انداختم.
شلوار لی پارچه ای سورمه ای رو همراه بلوز اسپورت یقه هفت روی تخت گذاشتم.
اومدم از اتاق بیرون بیام که از حموم اومد بیرون.
حوله ای دور کمرش بود. سریع پشتم رو بهش کردم و همونطور که پشتم بهش بود و نمیدیدمش سمت در اتاق حرکت کردم.
محکم به جسم خیسی برخوردم. سرم و بلند کردم. نگاهم به شاهرخ افتاد. هینی کشیدم و قدمی عقب گذاشتم.
پام به بدنه ی تخت برخورد کرد و به عقب پرت شدم. جیغی کشیدم و دستم و تو هوا چرخوندم تا چیزی برای اینکه دستم رو بندش کنم پیدا کنم.
دستم به چیزی نه سخت و نه نرم برخورد کرد. محکم گرفتمش اما با کمر روی تخت پرت شدم و جسم سنگینی روم افتاد.
-آخ خدا ... مردم ... سقف روم ریخت.
چشم هام و باز کردم اما با دیدن صورت شاهرخ تو فاصله ی کم صورتم شوکه نگاهش کردم.
همونطور که روم بود و هیکل گنده اش رو هیچ تکونی نمی داد با صدای بم و خشداری گفت:
-میشه سینه ام رو ول کنی؟ ناخونات تو گوشتم فرو رفت!
با این حرفش ..
#پارت_175
نگاهی به دستم انداختم. اما با دیدن انگشتام که سینه مردونش رو سفت گرفته بود، گونه هام لحظه ای از خجالت ملتهب شد.
دستمو از روی سینش برداشتم، اما ناخونام توی گوشش فرو رفته بود. لبم رو به دندون گرفتم و چشمهام رو از خجالت بستم.
از روم بلند شد؛
_پاشو، نمیخواد انقدر خجالت بکشی. حواستو جمع کن کمتر تو دست و پام باشی. دفعه بعد معلوم نیست چه اتفاقی بیوفته.
بدون اینکه چیزی از حرف هاش بفهمم، لب زدم؛
_ببخشید آقا؛ حواسم نبود، فکر کردم شما پشت سرم هستین، نمیدونستم اینورین.
سری تکون داد؛
_باشه، برو بیرون.
از اتاق بیرون اومدم، اما قلبم همچنان محکم به سینه ام می کوبید. دستی به روسریم کشیدم و از پله ها پایین اومدم.
بعد از چند دقیقه شاهرخ آماده اومد. بهارک رو بغل کردم و از سالن بیرون اومدیم.
رفت سمت ماشینش، خواستم عقب بشینم که نیم نگاهی بهم انداخت؛
_بشین جلو، دوست ندارم الکی برای یه عده ملت بیکار، سوژه بشم.
این امشب یه چیزیش شده. در جلو رو باز کردم و نشستم، شاهرخ هم سوار شد. بعد از طی کردن مسافتی، ماشینو کنار خونه ای نگه داشت.
اولین بارم بود خونه ی دایی حامد میومدم.
زنگ درو زد و در باز شد. خونه ای دو طبقه با حیاطی نه بزرگ و نه کوچک.
حمید کنار در ورودی سالن ایستاده بود. با دیدنمون اومد سمتمون و با شاهرخ دست داد و لپ بهارک رو کشید.
سلامی زیر لب دادم و با هم وارد سالن شدیم. همه اومده بودن. هانیه کنار نسترن و هدا نشسته بود.
نگاهم به امیر علی و امیر حافظ افتاد. امیرحافظ با دیدنم..
#پارت_176
لبخندی روی لبهاش نشست. با همه سلام کردم و کنار خاله نشستم. هانیه هنوز کمی بیحال بود و زندایی دور خاله میچرخید، اما حمید کنار هدا نشسته بود.
شام بدون هیچ حرفی صرف شد.
-حالا که همه اینجا جمع هستین هفته دیگه یک قراری با آقای رحیمی و خانوادهش بذاریم برای آشنایی بیشتر؛ فکر کنم هانیه سرش به سنگ خورده باشه.
همه نگاهها لحظهای به هانیه کشیده شد.
-آقاجون!
-آقاجون اخمی کرد.
هانیه بلند شد.
-آقاجون بگم غلط کردم دست از سرم بر میدارین؟
-چه طرز صحبت کردن با آقاجونه؟
هانیه هق زد:
- بابا خستهم، دست از سرم بردارین.
حمید عصبی بلند شد و سمت هانیه رفت که شاهرخ مچ دستش رو محکم گرفت.
هانیه با با عجز روی زمین نششت و دوتا دستاش رو روی صورتش گرفت و نالید:
-من نمیخوام ازدواج کنم. آره اشتباه کردم به سرم خورد؛ ولی نمیخوام ازدواج کنم دیگه هم اگه بخوامم نمیتونم.
لحظهای سکوت بدی سالن را گرفت. گنگ به همه نگاه کردم.
زندایی به صورتش زد، حمید فریاد زد:
-تو چیکار کردی؟
نتونستم زبون به دهن بگیرم و رو به شاهرخ که با فاصلهی کمی کنارم نشسته بود انداختم
- چرا دیگه نمیتونه ازدواج کنه؟ بهخاطر اینکه اون پسره رو دوست داره؟
شاهرخ لحظهای معتجب نگاهم کرد. بعد گوشهی لبش بالا رفت. نفهمیدم خندید یا پوزخند زد و با تن صدایی پایین گفت:
- فکر میکردم دخترهای دهاتی از این چیزها سر در بیارن اما انگار نه، تو از پشت کوه اومدی!
ابروهام پرید بالا و...
#پارت_177
اخمی کرد.
- لازم نیست تو از این چیزا سر در بیاری!
شونهای بالا دادم، هانیه هق زد.
-همین رو میخواستین بدونین که بدبخت شدم، اون عوضی همه حرفهاش دروغ بود و یک شبه تمام دخترانگیم زو برد و به بدترین نحو خواست ادامه بده.
حمید فریاد زد:
-خفه شو هانیه! خفه شو! تو ابرو برام نذاشتی، کاش خواهری مثل تو نداشتم.
دایی سرش رو توی دستش گرفته بود.
صدای پچ پچ هدا و نسترن بلند شد؛ یعنی اون پسره بهش تجاوز کرده تازه فهمیدم موضوع چیه.
دستم رو روی دهنم گذاشتم؛ یعنی هانیه زن شده!
آقاجون بلند شد و خانم جون به تابعیت آقاجون بلند شد.
-حامد باید این دخترت را زنده به گور کنی، تا زمانی که تکلیفش روشن نشده حق نداره پاش رو از خوته بیرون بذاره! بریم.
امیر علی سریع بلند شد.
- برسونمتون اقاجون؟
و زودتراز آقاجون اینا از خونه بیرون رفت.
با صدای شاهرخ چشم از آقاجون گرفتم.
- به چی زول زدی، پاشو باید بریم.
از روی مبل بلند شدم. هانیه هنوز روی زمین نشسته رود و گریه میکرد.
بهارک را بغل کردم. انگار همه چی این خانواده بهم ریخته بود و هیچ چیزی سر جاش نبود.
تمام راه رو توی سکوت به خیابون های خلوت چشم دوخته بودم.
دلم برای هانیه هم میسوخت، اما از دست هیچکس هیچ کاری بر نمیاومد.
روزها بدون هیچ اتفاق خاصی میگذشت.
خداروشکر که شاهرخ دیگه به روسری سر کردنم گیر نداد.
پاسی از شب گذشته بود ولی هنوز بر نگشته بود. بهارک خواب بود.
در سالن با صدای بدی باز شد. ترسیده از جام بلند شدم...
#پارت_178
با دیدن شاهرخ که کتش روی دوشش بود تعجب کردم. قدمی برداشت اما نتونست وزنش رو حفظ کنه و کمی کج شد. انگار مست بود.
با یادآوری اون شب و مستیش ترسیدم. قدمی سمت پله ها برداشتم اما با چیزی که گفت احساس کردم سالن لحظه ای دور سرم چرخید.
زیرپاهام خالی شد. باورم نمی شد ... امکان نداشت! شوکه و متعجب برگشتم به عقب.
بدون هیچ پلک زدنی نگاهم رو به مرد رو به روم دوختم.
اصلاً من اینجا چیکار می کردم؟ چرا از پیش بی بی اومدم؟ دستم و به نرده ی فلزی پله گرفتم. سردی فلز حال خرابم رو خراب تر کرد.
شاهرخ پوزخندی زد.
-چیه، خوشحال نشدی؟ مادر عزیزت داره برمی گرده!
دلم می خواست دست هام رو روی گوش هام بذارم و فریاد بزنم “اون زن مادر من نیست”! بغض توی گلوم بالا و پایین می شد.
عصبی رفت سمت بار گوشه ی سالن و بار شیشه ای رو هل داد. تموم شیشه های مشروب توی بار با صدای بدی روی سرامیک ها افتاد و هزار تیکه شد.
چشم هام رو از ترس بستم. انگار دیوونه شده بود.
-برگشته ... مرجان بعد از اینهمه سال برگشته!
سری تکون داد.
-نه، نه برنگشته ... قراره تا آخر هفته برگرده.
نگاهم به دستش افتاد. با دیدن خون که از دستش سرازیر بود هول کردم. تمام سرامیک ها آغشته به رنگ خون و مشروب ها شده بود.
دو دل بودم. می ترسیدم کمکش کنم و بلایی سرم بیاره اما اگر کمکش نمی کردم چی؟ اگر اتفاقی براش می افتاد چی؟ بهارک چی می شد؟
راهم رو سمت آشپزخونه کج کردم و جعبه ی کمک ها ی اولیه رو برداشتم.
#پارت_179
کنارش روی زمین نشستم، خون از دستش میرفت.
دست دراز کردم که دستش رو بگیرم، ترسیده نگاهش کردم.
-من نیازی به محبت تو ندارم. دختره دهاتی توام مثل اون مادر هرجائیت هستی.
تقلا کردم تا دستم رو از توی دستش در بیارم، اما محکمتر دستم رو گرفت.
-آقا خواهش میکنم دستم رو ول کنید.
-مگه بهت نگفته بودم که تو خونهی من حق نداری روسری سر کنی!
-باشه آقا، خواهش میکنم بذارید برم.
یهو روسریم از سرم کشید و موهای بلندم رو به دست گرفت.
درد بدی توی سرم پیچید.
دستم رو، روی دستش گذاشتم، روی زمین کشیدتم.
-این همه سال فکر کردم که چرا باید مرجان من رو به پدر تو بفروشه، اون مگه چی داشت!
خم شد و یکی از شیشههای الکل رو برداشت و تو هوا تکون داد.
-فکر نکنم تا حالا از این نخورده باشی، چطوره امشب باهم امتحانش کنیم! ها؟
سیاهی چشمام دو دو میزد. در شیشه الکل رو باز کرد.
-میدونی اسمش چیه؟ شراب! شراب ناب اعلا، مست میشی.
سری تکون دادم که موهام رو محکمتر گرفت و بطری رو جلوی دهنم آورد.
دهنمرو محکمتر گرفتم تا اون مایع بد بو وارد دهنم نشه، اما با دستش چونهم رو سفت گرفت و تمام محتوی بطری تو دهنم خالی کرد.
لحظهای احساس کردم تمام معده و رودهم سوختن.
از طعم بد و گسش چشمهام جمع شد.
-دیدی خوشمزه بود! مرجان عاشق مشروب بود اونم دست ساز. از ترس عمو فقط یک پیک میخورد. اگر عمو نازنینم میفهمید دختر ته تغاریش داره مشروب میخوره چیزی که عمو نجس میدونه...
😐🚶چه دلم میسوزه واسه شاهرخ🚶💔
1403/05/10 13:37#پارت_180
اما من همیشه حواسم بهش بود. هیچوقت هیچکس نفهمید که مرجان تو زیرزمین مشروب
میخورد؛ اما آخرش بهم خیانت کرد و با پدر تو ازدواج کرد و توی دهاتی پس انداخت. دوباره
فیلش یاد هندستون کرد. فکر کرد من پس مونده بقیه رو میخورم.
از موهام گرفت و محکم رو زمین کشیدتم.
سرم درد گرفته بود، اما حالم دست خودم نبود.
بدنم داشت گرم میشد، احساس سبکی میکردم مثل یه پرکاه شده بودم.
بیدلیل شروع به خندیدن کردم.
-آخی کوچولو مشروب شنگولت کرده، آره الان بدنت گرمه اما تر... نیست بهت خوش بگذره.
سمت اتاقی بردتم و در اتاق باز کرد.
تو حال خودم نبودم، نمیدونستم داره چیکار میکنه.
دری رو باز کرد و رو سرامیک سرد کشیدتم.
روی زمین پرتم کرد. تلوخوران تا اومدم بلند بشم، با آب سردی که روم ریخت نفسم رفت.
دوش آب باز کرده بود.
اومدم از زیر دوش بیرون بیام که زیر دوش هولم داد.
آب روی پوست ملتهبم حالم رو بدتر میکرد.
-شما زنها چهقدر مثل همید، بهار هم بهم خیانت کرد. فکر کرد نمیفهمم اما من فهمیدم.
حالم خوب نبود. دلم میخواست کسی بغلم کنه.
دستام رو باز کردم و خواستم بغلش کنم.
تعادلی تو رفتارم نداشتم. از گردنم گرفت و زیر دوش نگهم داشت.
نفسم داشت پس میزد.
احساس میکردم صورتم قرمز شده، دستم رو تو هوا تکون دادم اما به هیچکجا بند نمیشد.
لحظهای سرم رو از زیر دوش بیرون آورد و دوباره...
سلامم سلاام
1403/05/10 19:11با چیی اومده؟ 🤔🤓
1403/05/10 19:12با پاارت اومده😍💜
1403/05/10 19:12.#پارت_181
تا خواستم نفس بگیرم، زیر دوش برد.
اشکم بیاختیار روی گونهم روان شدن.
تمام لباسهام به تنم چسبیده بود، احساس لرز میکردم. دندونهام محکم بهم میخوردن و تمام تنم میلرزید.
آب رو بست و کف حموم سر خوردم.
توی خودم جمع شدم و هق زدم.
-توروخدا به من کاری نداشته باش، منکه اذیتت نکردم.
هر لحظه احساس میکردم دارم بیهوش میشم. کم و بیش مستی از سرم پریده بود.
کف حموم دراز کشیدم و پاهام رو تو شکمم جمع کردم.
احساس کردم لای چیزی پیچیده شدم.
درک درستی از اطرافم نداشتم، فقط حس کردم بدنم گرم شده و روی جای نرمی فرود اومدم.
بدنم سرد بود و دستی که انگار داشت لباسام رو در میآورد گرم بود مثل کوه آتیش.
توان مقابله نداشتم.
دلم جای گرم رو میخواست تا بدن سردم رو درآغوش بگیره.
کم کم حس کردم داره گرمم میشه اما حالم بد بود.
توی بیهدشی به سر میبردم.
با احساس سردرد شدید چشم باز کردن.
همینکه نور به چشمهام خورد دوباره از درد بستم.
صدای گریهی بچگانهای میاومد.
هردو دستم رو روی شقیقه هام گذاشتم، اما سردردم بهتر نشد. دهنم طعم بدی داشت و معدهام به شدت میسوخت.
هرچی به مغزم فشار آوردم دیشب چه اتفاقی افتاد جز به زور خوردن اون مشروب و کشیده شدن موهام چیز زیادی به خاطرم نمیاومد.
در اتاق باز شد. حالا صدای گریه بچه واضح بود. اینکه صدای بهارک بود.
بهسختی چشمهام رو باز کردم. شاهرخ تو چهارچوب در با اخم ایستاده بود.
از دیدنش ترسیدم و بدن بی جونم رو به سختی روی تخت به سمت تاج کشیدم.
بهارک با دیدنم دستش رو سمتم دراز کرد.
-ماما
.#پارت_182
سرم به شدت درد میکرد. احساس میکردمموهام دارن کنده میشه.
شاهرخ با بهارک وارد اتاق شدن.
ملافه رو از رومکنار زدم. هنوز گیج بودم و طعم بد دهنم حالم رو بدتر میکرد.
نگاهی به پیراهن مردونهی تنم انداختم.
فقط دوتا دکمهی وسطش بسته بود و دیگه چیزی تنم نبود.
موهای بلندم پریشون رو بازوعام ریخته شده بود.
گیج و ترسیده به شاهرخ نگاه کردم. دستش باندپیچی شده بود.
-نترس هنوز دختری.
انقدر راحت و وقیحانه این حرف رو زد که گونههام قرمز شد. سرم رو پایین انداختم.
بهارک توی بغلم گذاشت.
-میرم بهتره ساکتش کنی.
بهارک رو بوسیدم که شاهرخ راه رفته رو برگشت.
یهو روی صورتم خم شد، ترسیده سرم رو عقب کشیدم که پوزخندی زد و طرهای از موهام رو توی دستش گرفت.
-کوچولو فراموش نکن قرار نیست کسی بفهمه تو این خونه چی میگذره، فهمیدی؟ نبینم برا
خودشیرینی به امیرحافظ حرف بزنی؛ وگرنه میدونی که چیکار میکنم. اگر تو همین خونه چالتم کنم انقدر بیکس و کار هستی که کسی سراغت رو نگیره.
باعجز سری تکون دادم.
با دستش ضربهای به گونهم زد.
-آفرین کوچولو، خوبه که حرف گوش کن شدی.
از اتاق بیرون رفت.
با رفتن شاهرخ بهارک رو روی تخت گذاشتم و به سختی از روی تخت بلند شدم.
سرم گیج رفت که دستم رو به تاج تخت گرفتم تا نیفتم.
نگاهی به پاهای برهنهم انداختم، که پیراهن سفید مردونه تا زیر باسنم میرسید و پیراهن تو تنم زار میزد.
چشمهام رو بستم تا اتفاقات دیشب یادم بیاد...
.#پارت_183
فقط چندتا چیز اونم محو و نامفهوم، دیگه چیزی یادم نمیاومد.
لباسی برداشتم و تنم کردم. به هر سختی بود بهارک بغل کردم و از پلهها پایین اومدم.
بهارک رو زمین گذاشتم. میدونستم بچه گرسنهش هست.
همه جا بهم ریخته بود و خورده شیشه ها کف سالن رو پر کرده بود
کمی خون روی سرامیک ها خشک شده و منظره ی بدی ایجاد کرده بود
باید سالن رو تمیز میکردم
جارو رو برداشتم و شیشه خورده ها رو جمع کردم
کف سالن رو طی کشیدم با اینکه حال خوبی نداشتم خسته و پریشون روی مبل نشستم
تمام روز گیج بودم. باورش برام سخت بود، که قراره مثلاً مادرم برگرده.
شاهرخ که با شنیدن اسمش تا این حد بهم ریخته اگر میدیدش چی میشد. کاش هیچوقت نبینتش.
کاش میشد پیش بیبی میرفتم. دلم برای ده و بیبی تنگ شده.
با باز شدن در سالن رعشه به تنم افتاد.
با دیدن قامت شاهرخ ته دلم خالی شد.
عجیب از این مرد میترسیدم، کابوس روزهام شده.
بهارک تاتیکنان سمتش رفت. میترسیدم بهش بیمحلی کنه.
همین که بهارک به پاش چسبید، خم شد و برش داشت.
قلبم آروم شد. اخمی کرد.
-مگه بهت نگفته بودم حق نداری تو خونهی من روسری سرت کنی؟
دستم رو روی گرهی روسریم گذاشتم و قدمی به عقب برداشتم.
-تا خودم دست بهکار نشدم اون لعنتی رو از روی سرت بردار.
با صدای لرزونی لب زدم:
-آقا خواهش میکنم.
-مثل اینکه تو حرف آدم حالیت نمیشه باید طور دیگهای باهات برخورد کنم.
دستش سمت روسریم اومد. گره روسریم رو سفتتر کردم، اما از پشت روسریم رو گرفت و کشید.
جیغی زدم و دستم رو روی سرم گذاشتم.
گرهی روسریم به گلومگیر کرد با فریادم بهارک ترسید و زیر گریه زد.
-این دفعه کارت ندارم وای به حالت اگه باز روسری رو سر بیصاحابت ببینم. موهات رو از ته تراشیدم.
سرم پایین بود و اشک گونههام رو خیس کرد.
بهارک به پام چسبید. خم شدم و بهارک رو برداشتم.
#پارت_184
تمام تنم میلرزید و احساس میکردم زیر پام خالی شده.
با صدای قدمهاش به سختی بزاق دهنم رو قورت دادم و راهم رو سمت آشپزخونه کج کردم.
از اینکه بخوام توی خونه بدون روسری راه برم احساس معذب بودن میکردم.
مثل هر شب چایی آماده کردم و سمت سالن رفتم.
نگاهی انداختم، پشت پیانو نشسته بود و گربهای پشمالو کنار پاش روی زمین لم داده بود.
چایی کنارش روی میز عسلی گذاشتم.
این پا و اون پا کردم.
-آقا با من کاری ندارین؟
-نه، میتونی بری.
از خداخواسته بهارک رو بغل کردم. صدای دلنواز پیانو سکوت تلخ خونه رو شکست.
دلم گاهی براش میسوخت؛ از اینکه از هر دو زن توی زندگیش ضربه خورده بود.
بهارک بهانه میگرفت. در اتاق رو باز گذاشتم.
بهارک روی پام گذاشتم و آروم آروم شروع به تکون دادن کردم.
چشمهام رو بستم و به تاج تخت تکیه دادم.
صدای پیانو تا بالا میاومد. دلم گرفته بود، احساس پوچی میکردم.
همونطور نشسته خوابم برد.
روزها از پی هم میاومدن و میرفتن.
با اینکه مجبور بودم روسری سر نکنم، اما هنوز حس معذب بودن میکردم.
از صبح دلشوره بدی داشتم. انگار دلم گواه بدی میداد.
با صدای زنگ تلفن ترسیده بشقاب از دستم افتاد و هزار تیکه شد.
ماتومبهوت به بشقاب شکسته روبهروم خیره شدم.
چرا توان اینکه قدمی بردارم نداشتم.
تماس روی پیغامگیر رفت.
صدای مهربون امیرحافظ توی فضای سالن پیچید:
-سلام. جوجو کجایی که جواب نمیدی؟
#پارت_185
با پیچیدن صدای شاد امیرحافظ تو فضای سالن، ته دلم احساس لرزش کردم.
دلم برای این مرد مهربون تنگ شده بود.
با احتیاط از روی خرده شیشهها رد شدم. گوشی بیسم رو از رومبل برداشتم:
-بله؟
-چه عجب، موش کوچولو جواب دادی!
خندهای از این لقبش رو لبهام نشست.
-بازکجا شدی؟ غرق نشی؟
روی مبل نشستم.
-خوبی؟ خاله خوبه؟
-خالهت هم خوبه، منم بد نیستم. یکم دلم برا موش کوچولو تنگ شده.
ذهنم درگیربود. نمیدونستم میرسم یا نه.
-امیرحافظ؟
-جانم؟
چنان بااحساس گفت"جانم" که حرفم یادم رفت.
-چیزی میخوای بگی؟
-گلاره ، راسته که قراره مرجان برگرده؟
لحظهای اونور گوشی سکوت برقرارشد.
فقط صدای نفسهای امیرحافظ به گوش میرسید.
-شاهرخ بهت گفت؟
-آره، چند روز پیش.
-اذیتت که نکرد؟
پوزخند تلخی رولبهام نشست، با صدای ضعیفی لب زدم:
-نه، پس حقیقت داره که داره برمیگرده؟
-آره، اما برای مدت کوتاهی قراره بیاد نه برای همیشه.
بغض توگلوم بالا و پایین میشد.
-مهم نیست من مادری ندارم.
-درکت میکنم گلاره، اما قرار شد قوی باشی. تو دختر فهمیدهای هستی. دلم نمیخواد ضعفت رو ببینم.
-اینارو برای دل گرمی من میگی؟
-نه، همه حقیقته که بهت گفتم. الانم باید قطع کنم، مراجعه کننده دارم.
-مرسی که زنگ زدی.
-توام یادبگیر. یه روزمیام میارمت دختر رو از نزدیک ببینی.
-خوشحال میشم.
-مراقب خودت باش. بهارک رو هم ببوس.
-توام به خاله سلام برسون.
-خداحافظ.
گوشی رو روی مبل گذاشتم.
هم استرس داشتم، هم هیجان...
#پارت_186
هیجان دیدن زنی که اسم مادرم رو یدک میکشید، اما بویی از مهرمادری نبرده بود از رویارویی باهاش میترسیدم.
تمام روز به گذشتهم فکر کردم، به پدری که هرگز ندیده بودمش، مادری که ازم متنفره.
با بازشدن درحیاط و صدای ماشین، فهمیدم شاهرخ اماچرا انقدر زود اومده بود؟
واردسالن شد.
-برو آماده شو، باید تا خونه عمو بریم.
عفریته هنوز نیومده، همه رو به ترس وهراس انداخته!
متعجب نگاهش کردم.
-به چی داری نگاه میکنی؟ برو آماده شو.
شوکه سمت اتاق رفتم. چراباید خونهی آقاجون میرفتیم.
وارداتاق شدم. سریع مانتو و شلواری پوشیدم و بهارک رو آماده کردم و از اتاق بیرون اومدم.
شاهرخ تو سالن راه میرفت. با دیدنمون از سالن خارج شد. در سالن رو بستم. پلهها رو پایین اومدم.
سوارماشین شدم. با سرعت از حیاط خارجشد. دلم شور میزد.
ماشین رو کنار خونهی آقاجون نگهداشت. پیاده شدیم.
زنگ در رو زد. در باصدای تیکی باز شد. جلوتر وارد حیاط شد. باگامهای نامتعادل دنبالش راه افتادم.
در سالن ورودی بازشد. خاله بادیدنمون لبخندی زد. شاهرخ رو به خاله کرد.
-این خواهرت کی میخواد سایهش از رو زندگی من محو بشه؟ خودش کم بود که دخترشم اضافه شد.
خاله اخمی کرد.
-از خدات باشه گلاره داره واسه دخترت مادری میکنه.
-فعلاً که مجبورم.
خاله گونهم رو بوسید. وارد سالن شدیم. همه جمع بودن. آقاجون بادیدن شاهرخ اخمی کرد.
-گفته بودم زودبیاین.
-منم زود اومدم عمو. قرار نیست بهخاطر برگشتن یکی دیگه، از کار و زندگی عقب بمونم.
آقاجون سری تکون داد. نگاه نافذی بهم انداخت. هول کردم و سریع لب زدم:
#پارت_187
هول کردم و سریع گفتم:
-سلام.
سری تکون داد.
-میشه بدونم برای چی گفتین باید اینجا بیایم؟
-بشین میگم.
شاهرخ روی مبل تک نفره ای نشست. روی مبل کنار امیرحافظ نشستم. نسترن اخمی کرد.
-همتون رو اگه اینجا خواستم برای اینه که میدونین مرجان داره میاد ایران. معلوم نیست چقدر میمونه اما مرجان نباید بفهمه که گلاره دخترشه. گلاره فقط یه پرستار برای بچه ی شاهرخ.
شاهرخ پوزخندی زد. پا روی پا انداخت.
-چرا؟ بذار بدونه دخترش پرستار دختر منه.
-شاهرخ
آقاجون چنان محکم گفت که شاهرخ ترسیده به مبل چسبید.
-با همتونم ... مرجان میاد تا بهش خوش بگذره پس حواستون رو جمع کنید. کوچک ترین خطائی ازتون نبینم.
تو دختر جان، سرت به کار خودت باشه.
-بله، من مادری ندارم.
دستم و مشت کردم تا چیز بیشتری نگم.
با نشستن دست گرمی روی دستم سر بلند کردم. نگاهم به نگاه امیرحافظ افتاد.
ضربان قلبم دوباره نامتعادل شد. لبخندی زد. انگار هزاران حرف توی لبخندش بود.
-فردا مرجان میاد. قبل اومدنش همتون بیاید اینجا اما تو دختر ...
سر بلند کردم. نگاهم رو به مردی که اسم پدربزرگ رو یدک می کشید دوختم.
-تو لازم نیست بیای. هرچی کمتر تو چشم باشی بهتره.
دلم می خواست هرچی زودتر به خونه برگردیم. فضای خونه برام سنگین بود. شاهرخ بلند شد.
-اگه دیگه کاری ندارید می خوام برم.
خانم جون گفت:
-کجا پسرم، بمون شام.
-میل ندارم. پاشو!
بهارک و بغل کردم. دلم می خواست هیچکدومشون رو نبینم.
خداحافظی سرسری کردم و زودتر از شاهرخ از سالن بیرون زدم.
با صدای قدم هایی فکر کردم شاهرخ اما با صدای امیرحافظ چرخیدم.
اومد جلو و تو دوقدمیم ایستاد.
کمی سرم رو بلند کردم تا صورتش رو درست ببینم. دستی لای موهاش برد.
-گلاره
سرم و پایین انداختم.
#پارت_188
_بله؟
یهو دستمو گرفت. احساس کردم قلبم جابه جا شد.
چنان ضربان قلبم بالا رفت که حس کردم الان از سینه بیرون بزنه.
سر بلند کردم.
_دلم برات تنگ شده بود...
شوکه فقط نگاهش کردم. چرا حالم این طور شده؟
چشمکی زد و دستمو ول کرد.
مراقب خودت باش و پشت به من، سمت در ورودی سالن رفت.
اما توان تکون خوردن نداشتم. مات نگاهم رو به قامت مردونه اش دوختم.
شاهرخ با گامهای بلند اومد. نیم نگاهی بهم انداخت؛
_به کجا خیره شدی؟؟
سری تکون دادم؛
_هیچ کجا!
و سمت ماشین رفتم.
_دست و پا چلفتی بودی، خلم شدی. من نمیدونم چرا یکم به اون مادر عفریته ات نرفتی.
آه عمیقی کشیدم. سوار شد و با سرعت از کوچه بیرون اومد. خیابونا خلوت بود.
نیم نگاهی به نیم رخش انداختم. معلوم بود چقدر عصبیه.
دلم می خواست کمی آرومش کنم، اما نمیدونستم چطور این کارو بکنم.
از عکس العملش میترسیدم. ماشینو تو حیاط پارک کردم. وارد سالن شدیم.
_بچه رو خوابوندی، برام قهوه بیار.
_چیزه آقا...
چرخید و نگاهش رو بهم دوخت. هول کردم، حس میکردم در برابرش یه دختر بچه بیشتر نیستم.
_حرف میزنی یا نه؟!
_اگر جای قهوه امشب گل گاو زبون بخورین، فکر کنم خیلی بهتر باشه.
اومد جلو و انگشت اشاره اش رو سمتم گرفت.
_ببین دختر جون، اینجا اون دهاتی نیست که زندگی میکنی. اون چرت و پرتارم برای خودت دم کن، بلکه سر عقل بیای.تو چقدر بدبختی.... مادرت نمیخوادت، پدربزرگت اُلتیماتوم میده که حواست باشه نفهمه دخترشی؛ بعد تو فکر چیا هستی؟
_به نظرتون فکر کردن به این موضوع، باعث میشه مسئله حل بشه و اونا دوستم داشته باشن؟؟!
#پارت_189
بغضم رو به سختی قورت دادم.
_نه هیچ چیز عوض نمیشه، اما باعث میشه تا خودخوری کنم و خودمو از بین ببرم.شما فکر می کنید من دوست ندارم مادری داشتم تا نوازشم میکرد؟ تا زیر وبم زنانه بودن رو بهم یاد میداد؟!
سری تکون دادم.
_باز کردن اینا فقط عقده میشه.
توی سکوت بهم خیره بود.
_حالا براتون گل گاو زبان دم کنم؟
لحظهای حس کردم ابروهاش پرید بالا. حق داشت تعجب کنه از این عوض شدن یهویی رفتارم.
برای خودت از اینا دم کردی خوردی که خنگ شدی؟
_نه آقا...
_آهان، یعنی از بدو تولد خنگ بودی؟؟
رفت سمت پله ها.
_هرکاری میکنی بکن، فقط یه چیزی باشه حالمو خوب کنه.
و از پله ها بالا رفت.
نفسم رو بیرون دادم. فکر کردن به زنی که اسم مادر رو یدک می کشید، هیچ سودی برام نداشت.
بهارک و روی تخت گذاشتم. لحظهای به چهره معصومش خیره شدم. حس میکردم بهارک دختر خودمه.
از اتاق بیرون اومدم. در اتاقش نیمه باز بود. پله ها رو پایین رفتم. آب و گذاشتم تا بجوشه.
توی قوری کمی گل گاو زبان ریختم. به خاطر تلخیش کلی نبات هم چاشنیش کردم.
سینی رو برداشتم و پله ها رو بالا رفتم. پشت در اتاقش کلی مکث کردم. ضربه آرومی به در زدم؛
_بیا تو...
وارد اتاق شدم. شلوارک مشکی تنش بود و بالا تنه لخت به تاج تخت تکیه داده بود و پیپ می کشید.
سینی رو روی میز عسلی گذاشتم. اتاق نیمه تاریک بود، توی فنجون کمی گل گاو زبون ریختم؛
_کمی که ولرم شد، بخورین. نبات ریختم تا تلخیش دلتون رو نزنه.
چرخیدم تا از اتاق بیرون بیام. با حرفی که زد، سرجام ایستادم...
به بلاگ رمانمون خوش اومدین پارت گذاری بصورت روزانه روزی4پارت🥺❤️🩹 لینکو بدین دوستانتون اعضا بلاگمون بره بالا😎♥🫰🏻
900 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد