#پارت_212
وارد آشپزخونه شد. ابرویی بالا داد.
-صبحانه آماده کردی؟
-بله، گفتم شاید طول بکشه گرسنتون بشه.
سری تکون داد و پشت میز نشست. چائی رو کنارش گذاشتم.
-خودتم بشین صبحانه ات رو بخور.
روی صندلی رو به روش نشستم. توی سکوت شروع به خوردن صبحانه ام کردم. شاهرخ بلند شد. میز و جمع کردم و آشپزخونه رو چک کردم.
شاهرخ چمدون ها رو برد. بهارک و بغل کردم و از خونه بیرون اومدم. سبد خوراکی ها رو جلوی پام، زیر صندلی جلو گذاشتم.
هوای اول صبح سرد بود. صدای موزیک ملایم توی فضای بسته ی ماشین پیچید. باز هم استرس گرفتم از دوباره دیدن مرجان!
شاهرخ ماشین و کنار خونه ی آقاجون نگهداشت. خاله و دائی ها هم اومده بودن.
آقاجون از در بیرون اومد. پشت سرش خانم جون و مرجان.
بدون اینکه از ماشین پیاده بشم به بقیه چشم دوختم. امیرحافظ با دیدنم دستی برام تکون داد که باعث لبخندم شد.
-امیرعلی، حمید، هدی، نسترن و هانیه تو یه ماشین نشستن. شاهرخ به در ماشین تکیه داده بود.
مرجان اومد جلو.
-شاهرخ من میخوام با تو بیام.
-اما من خلوت خودم رو دوست دارم... پس بهتره با عمو و زن عمو بری.
مرجان اخمی کرد.
-هنوزم مثل قدیم کله شقی!
با اخم نگاهم کرد. لبخندی زدم که احساس کردم صورتش گر کرفت. با گام های بلند سمت ماشین امیرحافظ رفت.
آقاجون جلو کنار امیرحافظ نشست و خانم جون و خاله و مرجان روی صندلی های عقب نشستند.
دائی و زن دائی با یه ماشین حرکت کردن. شاهرخ سوار شد. هر چهار ماشین پشت سر هم حرکت کردن.
1403/05/11 20:38