#پارت_258
هیچ پناه و تکیه گاهی نداشته باشه. شاهرخ سمت امیر حافظ و نوشین رفت. بی میل باهاش همگام شدم.
هرچی بهشون نزدیک تر می شدم ضربان قلبم بالاتر می رفت. احساس می کردم کف هر دو دستم عرق کرده.
کاش شاهرخ حالم رو درک می کرد. این مرد انگار می خواست شکنجه ام بده.
من از روبروئی با امیر حافظ و نامزدش هراس داشتم.
امیر حافظ و نوشین بلند شدن. با فاصله ی کمی کنار شاهرخ ایستادم.
سرم پایین بود و سعی می کردم با امیر حافظ چشم تو چشم نشم.
-انگار تو هم به جمع مرغ و خروس ها پیوستی!
-باید این کار و می کردم.
-تبریک می گم به هر دوتون.
سرم رو بلند کردم.
-منم تبریک می گم و امیدوارم خوشبخت بشین.
امیر حافظ لبخندی زد. احساس یه آدم مجرم رو داشتم. امیر حافظ دقیق نگاهم کرد.
هول کردم و ناخواسته بیشتر به شاهرخ نزدیک شدم. این کارم از چشم امیر حافظ دور نموند.
شاهرخ با همه خداحافظی کرد که مرجان بلند شد.
-منم تا یه جایی برسونید.
قلبم انگار خالی شد. امکان نداشت با مرجان تو یه ماشین بشینم. امشب چه خبر بود؟
چرا هر چی سعی می کردم از این آدم ها دور بشم، قانون جذب برعکس کار می کرد!!
میدونستم چون توی جمع گفته بود شاهرخ مجبور بود سکوت کنه.
خنده ای عصبی کرد.
-حتماً.
و جلوتر از سالن بیرون رفت. با همه خداحافظی کردم اما چه خداحافظی ای؟ در حد یک کلمه!
برادر نوشین سری برام تکون داد و با صدای بمش گفت:
-خوشحال میشم بیشتر ببینمتون!
توی دلم گفتم “خدا اون روز رو نیاره” و سمت در سالن حرکت کردم که پدر نوشین گفت:
-صدرا جان بدرقه کن.
صدرا کنارم قرار گرفت و در سالن رو باز کرد. دلم نمی خواست با مرجان هم کلام یا حتی هم قدم بشم.
از در سالن بیرون اومدم.
-انقدر خونه ی ما بد بود که سریع بلند شدین؟
1403/05/14 09:25