The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

گلاره♥🫰🏻

907 عضو

#پارت_258

هیچ پناه و تکیه گاهی نداشته باشه. شاهرخ  سمت امیر حافظ و نوشین رفت. بی میل باهاش همگام شدم.

هرچی بهشون نزدیک تر می شدم ضربان قلبم بالاتر می رفت. احساس می کردم کف هر دو دستم عرق کرده.

کاش شاهرخ  حالم رو درک می کرد. این مرد انگار می خواست شکنجه ام بده.

من از روبروئی با امیر حافظ و نامزدش هراس داشتم.

امیر حافظ و نوشین بلند شدن. با فاصله ی کمی کنار شاهرخ ایستادم.

سرم پایین بود و سعی می کردم با امیر حافظ چشم تو چشم نشم.

-انگار تو هم به جمع مرغ و خروس ها پیوستی!

-باید این کار و می کردم.

-تبریک می گم به هر دوتون.

سرم رو بلند کردم.

-منم تبریک می گم و امیدوارم خوشبخت بشین.

امیر حافظ لبخندی زد. احساس یه آدم مجرم رو داشتم. امیر حافظ دقیق نگاهم کرد.

هول کردم و ناخواسته بیشتر به شاهرخ نزدیک شدم. این کارم از چشم امیر حافظ دور نموند.

شاهرخ  با همه خداحافظی کرد که مرجان بلند شد.

-منم تا یه جایی برسونید.

قلبم انگار خالی شد. امکان نداشت با مرجان تو یه ماشین بشینم. امشب چه خبر بود؟

چرا هر چی سعی می کردم از این آدم ها دور بشم، قانون جذب برعکس کار می کرد!!

میدونستم چون توی جمع گفته بود شاهرخ مجبور بود سکوت کنه.

خنده ای عصبی کرد.

-حتماً.

و جلوتر از سالن بیرون رفت. با همه خداحافظی کردم اما چه خداحافظی ای؟ در حد یک کلمه!

برادر نوشین سری برام تکون داد و با صدای بمش گفت:

-خوشحال میشم بیشتر ببینمتون!

توی دلم گفتم “خدا اون روز رو نیاره” و سمت در سالن حرکت کردم که پدر نوشین گفت:

-صدرا جان بدرقه کن.

صدرا کنارم قرار گرفت و در سالن رو باز کرد. دلم نمی خواست با مرجان هم کلام یا حتی هم قدم بشم.

از در سالن بیرون اومدم.

-انقدر خونه ی ما بد بود که سریع بلند شدین؟

1403/05/14 09:25

#پارت_259

هول کردم.

-نه، اما دیدین که آقا کار داشتن.

ابروهاش سمت بالا رفت.

-پس حدسم درست بود، تو همسرش نیستی!

-من پرستار دختر آقام.

سری تکون داد. شاهرخ  اخمی کرد و اومد جلو.

-خداحافظ آقای نریمان.

و بازوم رو گرفت. فشار دستش روی بازوم زیاد بود.

-چی داشتی یه ساعت باهاش می گفتی؟

-هیچی به خدا.

صدام چنان بغضی داشت که بازوم رو ول کرد. صدای مرجان اومد.

-جلو بشینم؟

شاهرخ  پوزخندی زد.

-نخیر خانوم، عقب می شینید.

مرجان اخمی کرد.

-یعنی چی؟

-واضح نبود؟ می تونید با آژانس برید.

و در جلو رو باز کرد.

-بشین گلاره.

بعد ماشین رو دور زد و رفت پشت فرمان نشست. نیم نگاهی به مرجان که با اخم ایستاده بود انداختم و جلو نشستم.

در عقب باز شد و مرجان نشست. در رو محکم بست. شاهرخ از آینه ی ماشین نگاهی بهش انداخت.

-تا حالا ماشین سوار نشدی که اینطوری در می بندی؟؟!

-من سوار شدم اما فکر کنم نوکر خونه ات تا حالا تو عمرش ندیده!

شاهرخ  پوزخندی زد.

-نوکر؟ ... ما نوکر نداریم!

و ماشینو روشن کرد. نگاهم رو به سیاهی شب دوختم.

میگن خون خون رو می کشه اما انگار واقعاً من دختر مرجان نبودم.

-آدرس بده کار دارم.

مرجان آدرسی رو گفت. موزیک ملایمی از سیستم پخش می شد.

از اینکه دیگه توجه امیر حافظ به یکی دیگه بود بغضم گرفت.

خودم کم غم و غصه داشتم، اینم بهش اضافه شد! شاهرخ  ماشین و کنار خونه ای نگهداشت.

-می تونی بری.

-شاهرخ من دارم هفته ی آینده میرم، کمی به حرف هام فکر کن.

شاهرخ دستی به گردنش کشید.

-میشه پیاده شی ... کار دارم.

-یکبار به خاطر همین غرور و غد بودنت با مرد دیگه ای ازدواج کردم ...

1403/05/14 09:25

#پارت_260

... اما بازم برات درس نشد و درست نشدی.

-الانم برو با یکی دیگه ازدواج کن ... پیاده شو!

مرجان پیاده شد. هموز در و کامل نبسته بود که شاهرخ  پر گاز حرکت کرد. سرعتمون خیلی بالا بود.

ترسیده به صندلی چسبیدم. ماشین و تو حیاط پارک کرد و پیاده شد. بهارک تو آغوشم به خواب رفته بود.

شاهرخ اومد سمتم و بهارک رو از بغلم گرفت. رفت سمت خونه.

بازوهامو بغل کردم و با قدم های آروم سمت در ورودی سالن حرکت کردم. دلم یه جای آروم برای گریه می خواست.

دلم میخواست ساعت ها گریه کنم. روی پله های توی حیاط نشستم و نگاهم رو به چراغ های پایه بلند حیاط دوختم.

دستم و زیر چونه ام زدم و خیره ی رو به روم شدم اما تمام اتفاقات ساعاتی پیش، جلوی روم رژه می رفت.

دیگه امیر حافظ هوام و نداشت و برام لاک نمی زد. سرم و روی زانوهام گذاشتم و هق زدم.

با نشستن چیزی روی شونه ام سر بلند کردم. نگاهم به شاهرخ افتاد.

سریع اشکم رو پاک کردم. کنارم روی پله ها نشست.

-اشک های تو تمومی نداره؟

سرم و پایین انداختم.

-دلم گرفته.

-چون امیر حافظ با یکی دیگه ازدواج کرده؟ .... قرار نیست همه ی حمایت ها و توجهات اطرافیانمون ختم به عشق و عاشقی بشه!
امیر حافظ ذاتش مهربونه و حواسش به همه هست. دلش برات می سوخت چون کسی باهات خوب نبود.
تو حق داری اونو دوست داشته باشی و حالا بخاطر اینکه نیست گریه کنی اما خب اونم حق انتخاب داره و فکر نکنم انقدر *** می بود که عاشق تو می شد!

با چشم های اشکی سر بلند کردم و متعجب نگاهش کردم. آروم با دو انگشت روی گونه ام زد.

-چیه، حقیقت تلخه! یه پسر تحصیل کرده نمیاد یه دختر خنگ دهاتی رو بگیره وگرنه باید به عقلش شک کرد.

1403/05/14 09:25

#پارت_261

بهتره به جای آبغوره گرفتن پاشی بیای چمدون ببندی... تو و بهارک رو هم میبرم.

از روی پله ها بلند شدم. حالا رو به روی هم قرار داشتیم. سر بلند کردم.

-ما رو برای چی؟

-دختر کوچولو تو کارای من فضولی نکن. همه ی لباس ها رو توی یه چمدون بذار، فقط سه روز میریم.

و سمت در سالن رفت. نفسم رو فوت کردم و دنبالش وارد سالن شدم.

میدونستم مخالفت کردنم بی فایده است.

توی سکوت چمدون رو بستم و سمت تختش رفتم که بهارک رو بردارم. بازوم رو گرفت.

-شب همینجا می خوابی!

ابروهام از تعجب بالا پرید.

-اما آقا ...

-بهتره بحث الکی نکنی و بخوابی، چون خسته ام صبح زودم باید راه بیوفتیم.

سمت گوشه ی تخت رفتم و کنار بهارک دراز کشیدم. شاهرخ لامپ و خاموش کرد و سمت پایین تخت رفت و روی زمین دراز کشید

. سریع ازش چشم گرفتم فکر نکنه دارم نگاهش میکنم اما صدای پوزخندش رو شنیدم


دستم و زیر سرم گذاشتم و نگاهم رو به تاریک روشن اتاق دوختم.

حالا که فکر می کنم می بینم حرف های شاهرخ  حقیقته. من زیادی خیالبافی کردم.

تمام دلسوزی های امیر حافظ رو اونجوری که خودم دوست داشتم تعبیر کردم.

اما حالا باید دیدگاهم رو عوض کنم که تا کسی بهم محبت کرد فکر و خیال الکی نکنم.

نفسم رو بیرون دادم و چشمهام رو بستم. کم کم چشمهام گرم خواب شد.

با صدای موزیکی که در حال پخش بود چشمهام رو باز کردم. هوا هنوز گرگ و میش بود.

شاهرخ  رو به روی آینه ایستاده بود و داشت موهاش رو سشوار می گرفت.

از آینه نگاهی بهم انداخت.

-بهتره زودتر بلند شی باید حرکت کنیم.

تو تخت نیم خیز شدم و از تخت پایین اومدم.

1403/05/14 09:25

#پارت_262

سمت در اتاق رفتم. باید صبحانه آماده می کردم و کمی تنقلات می گرفتم.

سریع چای ساز رو به برق زدم و میز و چیدم. سبد کوچکی برداشتم و توش رو پر کردم.

-می خوای اول دست و صورتت رو بشوری و دستی به جنگل سرت بکشی؟

تند دستم رو روی سرم گذاشتم و با لمس کردن موهام که معلوم بود چه وضعی داره با خجالت سرم رو پایین انداختم و از کنارش رد شدم که با تن صدای آرومی گفت:

-بچه ی خنگ!!

واینستادم و سریع سمت پله ها دویدم. وارد اتاقم شدم.

سمت آینه رفتم. با دیدن صورت و موهام زدم روی سرم. این چه وضعش بود آخه؟

سمت سرویس بهداشتی رفتم و دست و صورتم رو شستم. رو به روی آینه ایستادم و موهای بلندم رو شونه کردم.

شلوار لی همراه با مانتوی بالا زانو پوشیدم و موهام رو با کلیپس بالای سرم جمع کردم. حالا وضع بهتری داشتم.

از اتاق بیرون اومدم و سمت آشپزخونه رفتم. شاهرخ در حال ریختن چائی بود.

با دیدنم یکی از ابروهاش رو بالا داد و گفت:

-درس اول: یه دختر موفق همیشه به ظاهرش میرسه تا جذاب باشه.

انگشت اشاره اش رو بالا آورد.

-نکته، ظاهر مرتب با آرایش های زننده و جلف فرق می کنه. حالام صبحانه ات رو بخور تا راه بیوفتیم.

سمت میز رفتم. اما از اینکه می دیدم شاهرخ داره با ملایمت باهام رفتار می کنه تعجب کرده بودم.

صبحانه رو خوردیم و شاهرخ چمدون رو پشت ماشین گذاشت.

بهارک خواب رو روی صندلی عقب خوابوندم و جلو نشستم.

شاهرخ داشت با تلفنش صحبت می کرد. ماشین رو روشن کرد و از حیاط بیرون اومد. هوا روشن شده بود.

نمیدونستم قراره کجا بریم!

1403/05/14 09:25

#پارت_263

اما خدا خدا می کردم اون پسره باهامون نباشه.

ماشین از تهران خارج شد. هوا چون نزدیک پاییز بود کمی سرد بود.

خوبه برای بهارک لباس گرم گذاشته بودم. گوشی شاهرخ دوباره زنگ خورد.

-سلام هامون، نزدیکم صبر کنید.

و گوشی رو قطع کرد. جلوی یه رستوران کوچک بین راهی نگهداشت. چراغی زد.

هامون از ماشینش پیاده شد و پشت سرش نینا و طرلان. بهارک هنوز خواب بود.

-پیاده شو!

از برزو خبری نبود. از ماشین پیاده شدم. هامون و دخترا سمتمون اومدن. با هم احوالپرسی کردیم.

هامون گفت:

-بریم صبحانه بخوریم؟

-ما صبحونه خوردیم ولی یه چائی می خوریم.

طرلان ابرویی بالا داد.

-ما به سختی بیدار شدیم بعد تو صبحانه ات رو هم خوردی؟؟

شاهرخ لبخندی زد.

-گلاره کلاً سحرخیزه، صبحانه آماده کرد خوردیم.

هامون با تحسین نگاهم کرد و با مزاح گفت:

-به این میگن زن زندگی... بریم صبحانه که من دارم از گرسنگی می میرم.

شاهرخ در عقب رو باز کرد و بهارک خواب رو برداشت.

باورم نمی شد که شاهرخ داشت به بهارک توجه می کرد اما خوشحال بودم.

انگار از نگاهم متوجه تعجبم شد که آروم گفت:

-بهارک دخترمه!

و جلوتر از من شروع به رفتن کرد. دنبالش راه افتادم و کنارش همقدم شدم.

وارد رستوران کوچک شدیم.

تختی رو انتخاب کردیم و نشستیم. هامون صبحانه سفارش داد.

-خوب شاهرخ، به نظرت آمل به ریسکش می ارزه که رستوران بسازی؟

-آره ولی باید قبلش همه ی جوانب رو بسنجیم.... اما میدونم کارم اشتباه نیست!

هامون سری تکون داد. صبحانه رو آوردن و بعد از خوردن صبحانه همه بلند شدیم و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.

1403/05/14 09:27

#پارت_264

پس شاهرخ داشت برای تأسیس یه رستوران جدید به آمل می رفت. از جاده های سرسبز رد شدیم.

نهار و توی رستورانی خوردیم و ساعت 4 به ویلایی رسیدیم.

هامون در ویلا رو باز کرد و ماشین ها پشت سر هم وارد ویلا شدن.

از ماشین پیاده شدم. هوا سرد بود و سوز داشت. شاهرخ  چمدون رو از صندوق عقب برداشت.

هامون در سالن رو باز کرد. وارد سالن بزرگ و مبله ای شدیم.

-خوب، سه تا اتاق بیشتر نیست که یکیش مال خودمه... اون دو تا رو با هم کنار بیاین.

و خندید. شاهرخ با چمدون سمت اتاقی رفت.

-من و گلاره و بهارک توی این اتاق می خوابیم.

با این حرف شاهرخ لحظه ای تعجب رو تو چهره ی هر سه شون دیدم.

هامون سریع به خودش اومد اما نینا و طرلان پوزخندی زدن و سمت اون یکی اتاق رفتن.

دنبال شاهرخ  وارد اتاق شدم. شاهرخ  لباسهاش رو عوض کرد و از اتاق بیرون رفت.

لباس های بهارک رو عوض کردم. یه دست لباس راحتی مناسب پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم.

هامون سینی چائی به دست از آشپزخونه بیرون اومد و سینی رو روی میز گذاشت.

کنار شاهرخ  رفت.

-برای فردا بریم زمین رو ببینیم؟

شاهرخ  چائی رو برداشت.

-خیلی خوبه ... خدا کنه طرف دبه درنیاره و معامله بشه.

هامون سری تکون داد و طرلان گفت:

-الان آوردن ما به اینجا برای چیه؟؟

هامون خندید.

-برای خنده آوردیمت.

طرلان اخمی کرد که شاهرخ  گفت:

-خوب راست میگه ... قرار شد از طرف پدرت نماینده بشی چون من و هامون انقدر پول نداریم.

-چرا از برزو نخواستین تا بیاد؟

شاهرخ  اخم وحشتناکی کرد و گفت:

1403/05/14 09:27

#پارت_265

-دفعه ی آخرت باشه حرف اون آدم عوضی رو پیش من میزنی!

طرلان با ترش رویی از جاش بلند شد و سمت اتاقش رفت. با رفتن طرلان شاهرخ  گفت:

-حیف که به پول پدرش نیاز دارم وگرنه این دختره ی از دماغ فیل افتاده رو با خودم جائی نمی آوردم.

-آروم باش، دوباره خودش برمی گرده.

بعد از خوردن شامی سبک چون خسته بودیم هر کی سمت اتاقش رفت. وارد اتاق شدم.

شاهرخ  با یه شلوارو پیرهن کنار پنجره ایستاده بود و سیگار می کشید.

پتویی روی زمین پهن کردم و بهارک رو روش خوابوندم.

شالم رو از روی سرم برداشتم و موهای بلندم رو باز کردم.

شاهرخ  چرخید و نگاهش روی موهای بلندم ثابت موند. هول کردم و تکه ای از موهام رو پشت گوشم زدم.

رفت سمت تخت و روی تخت دراز کشید. کنار بهارک دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد.

چون شب زود خوابیده بودم زودم بیدار شدم. بهارک چشمهاش باز بود.

بوسه ای روی گونه اش زدم و بدون سر و صدا از اتاق بیرون اومدم. همه جا توی سکوت فرو رفته بود.

سمت آشپزخونه رفتم. بهارک رو روی میز گذاشتم.

زیر چائی رو روشن کردم. نگاهی تو یخچال انداختم. همه چی بود.

شیر گرم کردم. آب جوش اومد و چای دم کردم اما نون نبود.

کمی شیر تو کاسه ریختم که هامون با نون محلی وارد آشپزخونه شد.

با دیدنم لبخندی زد و گفت:

-چه زود بیدار شدی!

-شب زود خوابیده بودم. صبح بخیر.

-صبح توام بخیر.

نون رو روی میز گذاشت و لپ بهارک رو کشید.

-تا شما بقیه رو بیدار کنید منم میز رو چیدم.

1403/05/14 09:28

#پارت_266

-دستت درد نکنه.

و از آشپزخونه بیرون رفت. کمی نون توی شیر برای بهارک ریز کردم و جلوش گذاشتم.

میز صبحانه رو چیدم. شاهرخ  وارد آشپزخونه شد.

-سلام.

سری تکون داد و پشت میز نشست.

چائیش رو کنارش گذاشتم و چرخیدم تا برای بقیه هم چائی بریزم که مچ دستم رو گرفت.

سؤالی نگاهش کردم.

-بشین صبحانه ات رو بخور. تو قرار نیست کارهای بقیه رو بکنی... تو فقط برای یه نفر کار می کنی اونم منم!

به ناچار روی صندلی نشستم. هامون و نینا و طرلان هم وارد آشپزخونه شدن.

بعد از خوردن صبحانه برای دیدن زمین رفتن.

حوصله ام سر رفته بود. بهارک رو بغل کردم و سمت حیاط ویلا رفتم. هوا سرد بود.

نگاهی به درختهای پر از نارنگی انداختم. رنگ نارنجیش تضاد زیبایی با برگهاش ایجاد کرده بود.

نفسم رو مثل آه بیرون دادم. حالا که تنها شده بودم دوباره یاد امیر حافظ افتادم.

یعنی الان داشت چیکار می کرد؟ پوزخند تلخی زدم. معلومه داشت با عشقش خوش خوش میگذروند.

اشک حلقه زد توی چشمهام.

روی صندلی های توی حیاط نشستم. بهارک داشت با توپش بازی می کرد. چند وقت دیگه تولد 2سالگیش بود.

دستی به صورت نم دارم کشیدم. غصه خوردن هیچ چیزی رو درست نمی کرد.

نه پدری که ندیده بودمش رو بر می گردوند نه مادری که من و قبول نداره و نه امیر حافظی که خوش خیالانه فکر می کردم دوسش دارم.

نمیدونم چقدر تو حیاط نشسته بودم که ماشین شاهرخ  وارد حیاط شد. از روی صندلی بلند شدم.

دخترا زودتر پیاده شدن. هامون نایلونی توی دستش بود. وارد سالن شدن.

شاهرخ  اومد سمتم و ...

1403/05/14 09:28

#پارت_267

نگاه خیره ای بهم انداخت. اخم کرد.

-دو دقیقه تنهات گذاشتم باز عزا گرفتی؟

سرم رو پایین انداختم.

-دخترجون، بزرگ شو... دنیا برای عاشقی نیست؛ بخصوص اگه یه طرفه باشه!

و از کنارم رد شد و رفت داخل. دست بهارک رو گرفتم و وارد سالن شدم. هامون با دیدنم گفت:

-زود بیا نهار بخوریم.

بی میل سمت آشپزخونه راهم رو کج کردم و روی صندلی کنار شاهرخ  نشستم.

همینطور که نهار می خوردیم راجب امروز داشتن صحبت می کردن و مثل اینکه از زمین خیلی خوششون اومده بود.

از اینکه از حرف هاشون سر در نمی آوردم ناراحت بودم.

دو روزی آمل موندیم و بعد از دو روز به سمت تهران حرکت کردیم.

از اینکه داشتیم به جشن نامزدی امیر حافظ و نوشین نزدیک می شدیم استرس گرفته بودم. نمیدونستم چه مدل لباسی بپوشم.

یاد لباسهایی که امیر حافظ برام خریده بود افتادم و آه پر از حسرتی کشیدم.

چقدر بخاطر حضورش در جمع ها احساس خوبی بهم دست می داد و استرسم از بین می رفت!

اما حالا بودنش کنار دیگری باعث استرسم می شد. فقط یه روز تا جشن نامزدیشون مونده بود و من هنوز بلاتکلیف بودم که چی بپوشم.

همین موضوع باعث می شد تا دل دل کنم برای نرفتن.

روی تراس نشسته بودم و به غروب آفتاب خیره بودم. دلم عجیب گرفته بود.

تمام روز یا درس می خوندم یا با بهارک سر می کردم. در حیاط باز شد و ماشین شاهرخ  داخل حیاط شد.

تا اومدم بلند شم از ماشین پیاده شد.

1403/05/14 09:28

برررریم ک پارت جذابو داشته باشیم 😍🔥

1403/05/15 20:54

#پارت_268

سرش بالا اومد و نگاهی بهم انداخت. از تراس بیرون اومدم و پله ها رو طی کردم.

در سالن باز شد. وارد سالن شد.

-سلام آقا.

-سلام. برو آماده شو باید جایی بریم.

متعجب گفتم:

-با من؟

-جز تو کسی هم توی این خونه زندگی می کنه؟

-نه!

-پس زود آماده شو.

-چشم.

راهم رو سمت پله ها کج کردم. وارد اتاق شدم و لباس مناسبی پوشیدم.

بهارک رو آماده کردم. سوار ماشین شدم. نمیدونستم قراره کجا بریم اما سکوت کرده بودم.

ماشین و تو پارکینگ پاساژ بزرگی پارک کرد.

-پیاده شو.

از ماشین پیاده شدم. کنارم قرار گرفت. سوار آسانسور شدیم و طبقه ی پنج از آسانسور بیرون اومدیم.

نگاهی به پاساژ بزرگ و مجلل جلوی روم دوختم. بازوم رو گرفت و سمت فروشگاه بزرگی برد.

وارد مغازه شدیم. دو خانم و دو آقا پشت میزی نشسته بودن.

با دیدن شاهرخ  بلند شدن و احوالپرسی کردن. سلامی گفتم و نگاهم رو به لباس های مجلسی پیش روم دوختم.

-ژورنالتون رو بیارین.

-بله آقا... بفرمائید بنشینید.

کنار شاهرخ  روی کاناپه نشستم.

دختری با مانتوی کوتاه و شلوار نود که پابندش با هر راه رفتنی جلب توجه می کرد با ژورنال اومد جلو و ژورنال رو روی میز گذاشت.

شاهرخ  ژورنال رو باز کرد و بی توجه ورق می زد تا اینکه نگاهش به لباس عروسکی قرمز رنگی افتاد.

-همینو می خوام.

-سایز ایشون؟

شاهرخ  سری تکون داد.

-بله.

-چشم، الان. تا شما و خانم به اتاق پرو برید، آوردم.

شاهرخ  بلند شد. منم متقابلاً بلند شدم.

1403/05/15 20:54

#پارت_269

در اتاقی رو باز کرد. شاهرخ  وارد اتاق شد.

نگاهی به اتاق بزرگ رو به روم انداختم که چند تا در دیگه ام بود. 

همون دختر با کاور لباس سمتمون اومد. بهارک رو زمین گذاشتم و سمت یکی از اتاق های پرو رفتیم. 

لباس و دستم داد و بیرون رفت. مانتوم رو  از تنم درآوردم و لباس قرمز رنگ رو تنم کردم.

با شلوار پام اصلا همخونی نداشت. چند ضربه به در زده شد. 

-در و باز کن ببینم. 

دستم درو به سمت قفل بردم و در اتاق پرو رو باز کردم.

شاهرخ  نگاهی بهم انداخت. 

-نمیخوای که با همین شلوار بپوشیش؟!

نگاهی به پیراهن عروسکی تنم و شلوارم انداختم. صندل های پاشنه بلند قرمز رو جلوی پام گذاشت. 

-درست بپوش تا تو تنت ببینم. 

و در اتاق رو بست. شلوارم رو درآوردم و صندل ها رو پام کردم.

حالا لباس توی تنم قشنگ تر معلوم می شد. 

در اتاق پرو باز شد. خجالت کشیدم و نمیدونستم چیکار کنم.

نگاه خیره و سنگین شاهرخ رو احساس می کردم اما جرأت سر بلند کردن نداشتم. 

دستش رو زیر چونش زد و گفت خوبه.

نگاهش انگار یه جور دیگه بود. حرف نگاهش رو درک نمی کردم.

لبخندی گوشه ی لبش نشست. 

-پسندیدم، همین ها رو برمیداریم. عوض کن بیا.

از اتاق بیرون رفت. با رفتنش نفسم رو آسوده بیرون دادم.

سریع لباس ها رو عوض کردم. بعد از خرید لباس از مغازه بیرون اومدیم. 

مانتوی بلند جلو باز با ساپورت ضخیمی خریدم و یه دست لباس برای بهارک خریدیم.

هوا کاملاً تاریک شده بود. سوار ماشین شدیم. 

دوستانی که داستان میخوان سریعتر بخونن پیام بدن

1403/05/15 20:54

#پارت_270

احساس خوبی داشتم از اینکه قرار بود شیک برم. ماشین و کنار رستوران نگهداشت. 

-بعد از شام میریم خونه. 

نگاهی به رستوران بزرگ جلوی روم انداختم. مردی با لباس فرم اومد سمتمون. 

-سلام آقا. 

شاهرخ  سری تکون داد و گارسون در شیشه ای رستوران رو باز کرد.

همراه شاهرخ  وارد سالن بزرگ و شیک رستوران شدیم. 

از دیدن اون همه تجمل لحظه ای انگشت به دهن موندم. شاهرخ  آروم به پهلوم زد. 

-خوردی، همراهم بیا. 

هر قدمی که برمیداشتم یکی تا کمر خم می شد و خوش آمد می گفت.

شاهرخ  سمت خلوت سالن رفت و میزی رو انتخاب کرد. 

روی صندلی نشستم که هامون به سمتمون اومد. 

-سلام پسر، مگه نرفته بودی خونه؟ 

شاهرخ  بهش دست داد. 

-نه، بیرون کمی خرید داشتیم. بگو شام رو بیارن باید برم، خسته ام. 

-سفارش دادم. 

نگاهی به من انداخت. 

-خوبی؟ 

لبخندی زدم. 

-سلام. 

-سلام، خوش اومدی به رستوران ما. خوب، من میرم به کارهام برسم. با اجازه ...

و رفت. پس اینجا رستوران خودشون بود. 

-کجا دستام رو بشورم؟

با دستش به سمت چپ سالن اشاره کرد همراه بهارک به اون سمت رفتم.

بعد از شستن دست های بهارک و خودم بیرون اومدم. 

سمت میز رفتم اما نگاهم به دختری که پشت بهم ایستاده بود افتاد.

کفش های ورنی پاشنه بلند، شلوار و مانتوی تنگ

به میز نزدیک شدم. دشاهرخ صحبت می کرد. از صداش شناختم. 

1403/05/15 20:54

#پارت_271

از صداش شناختم که طرلانه.

-نوکرت رو هم با خودت آوردی؟

-هنوز درست صحبت کردن رو یاد نگرفتی؟ ... اون پرستار دخترمه.

پشت سر طرلان قرار گرفتم. شاهرخ  با دیدنم ابرویی بالا داد.

طرلان به عقب برگشت. با دیدنم ابرویی بالا داد و پوزخندی زد.

بدون اینکه حرفی بزنه از کنارم رد شد رفت. متعجب نگاهش کردم.

-به مغز کوچولوت فشار نیار بچه، بیا بشین.

روی صندلی نشستم و گارسون میز رو چید. غذای بهارک رو دادم و اومدم غذای خودم رو بخورم که نگاهم به نگاه شاهرخ افتاد.

-همیشه انقدر حواست بهش هست؟

-به کی؟

تک خنده ای کرد.

-خنگی دیگه ...

و شروع به خوردن کرد. شونه ای بالا دادم و شامم رو خوردم.

بعد از خوردن شام از هامون خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.

نگاهم رو به سیاهی شب دوختم. بهارک توی بغلم به خواب رفته بود.

ماشین رو توی حیاط پارک کرد. از ماشین پیاده شدم.

سمت پله ها رفتم اما راه نرفته رو برگشتم و رو به روش قرار گرفتم. متعجب نگاهم کرد.

-ممنون بابت وقتی که امروز برام گذاشتین.

ابرویی بالا داد و روی صورتم خم شد. انقدر نزدیک اومد که نوک دماغش به دماغم خورد.

هول کردم. نفسش رو توی صورتم فوت کرد.

-برای منم یه تجربه بود بیرون رفتن با دختر بچه های خنگ!

و چشمکی زد و ازم فاصله گرفت و سمت پله ها رفت.

متعجب و شوکه سر برگردوندم و نگاهم رو به رفتنش دوختم. این مرد خیلی عجیب بود.

وارد اتاق شدم. بعد از تعویض لباس هام زیر پتو خزیدم.

فردا شب مراسم نامزدی و عقد امیر حافظ بود.

1403/05/15 20:55

#پارت_272

از صبح که بیدار شده بودم دلشوره امونم رو بریده بود. هر چی به عصر نزدیک تر می شدم استرسم بیشتر می شد.

بهارک رو حموم کردم و خودمم دوش گرفتم اما هنوز آماده نشده بودم. در سالن باز شد و شاهرخ  وارد شد.

-تو هنوز آماده نیستی؟

مردد نگاهش کردم.

-مثل بچه گربه ی بارون زده به من نگاه نکن... تا دوش میگیرم لباسهات رو پوشیده باشی!

و سمت اتاقش رفت. لباس های بهارک رو تنش کردم.

گل سرهای ریز و صورتیش رو روی موهای بورش زدم. روی تخت گذاشتمش.

-اینجا بشین تا منم آماده بشم. دختر خوبی باشی بهت یه چیز خوشمزه میدم.

خنده ی سرخوشی کرد.  پیراهن قرمز رنگ عروسکی رو تنم کردم و رو به روی آینه نشستم.

آرایش ملیحی کردم. دلم می خواست لاک بزنم اما نداشتم.

از روی صندلی بلند شدم تا ساپورتم رو بپوشم که در اتاق باز شد.

با دیدن قامت بلند شاهرخ  هول کردم. نگاهی به سر تا پام انداخت.

-بشین روی تخت.

-من؟

-نه، من!!! آره دیگه ...

روی تخت نشستم.  دستی به دامن پیراهن کشیدم.

با صدای خنده اش سر بلند کردم.

-اون دامن و هر چی بکشی بیشتر از اون پایین نمیاد.

کنارم روی تخت نشست. نمیدونستم می خواد چیکار کنه.

میز عسلی کنار تخت رو کشید جلو و لاک قرمز رنگی رو روی عسلی گذاشت.

متعجب سر بلند کردم.

-این لاک برای منه؟

-چیه؟ به من نمیاد لاک زدن بلد باشم؟ هر چند تا حالا نزدم اما امشب دلم می خواد برای یه گربه ی بارون زده که از قضا خیلیم بغض کرده لاک بزنم!

شوکه نگاهش می کردم. باورم نمی شد این همون آدم باشه.

دستم و گرفت و روی کوسن کوچیکی که روی پاش گذاشته بود قرار داد.

در لاک رو باز کرد. نگاهم به لاک جیغ توی دستش افتاد.

1403/05/15 20:55

#پارت_273

آروم فرچه ی لاک رو روی ناخون هام که حالا کمی بلند تر شده بود کشید.

لاک خوش رنگی بود. لاک زدن انگشت های دستم تموم شد.

با دیدن ناخون هام ذوقی ته دلم نشست. شاهرخ  جلوی پام نشست. پاهام رو توی هم جمع کردم.



-می خوام ناخون های پات رو هم لاک بزنم.

-اما ....

-اما نداره. زودباش، دیر شده.

سکوت کردم و شاهرخ  ناخون های پام رو لاک زد. در لاک رو بست و سمت میز آرایش رفت.

از جام بلند شدم. برس و توی هوا تکون داد.

-موهات رو باید باز بذاری ... بیا اینجا ببینم.

پشت سرم قرار گرفت. موهای بلندم رو شونه کرد. موس مو رو برداشت و روی موهام زد.

تکه ای از جلوی موهام رو توی دستش گرفت و با واکس مو تابوند. پشت سرم برد.

گیره ای از روی میز برداشت و پشت سرم زد. نگاهی به سر تا پام انداخت.

-مانتوت رو بپوش، میرم آماده بشم.

با رفتن شاهرخ  از اتاق رو به روی آینه قرار گرفتم. دستام رو جلوی آینه گرفتم و با دیدن لاک روش لبخندی زدم.

مانتو و ساپورتم رو پوشیدم. شالم رو روی سرم انداختم و بهارک رو بغل کردم.

از اتاق بیرون اومدم. شاهرخ  آماده از اتاقش بیرون اومد. کت و شلوار خوش دوختی تنش بود و موهاش رو به بالا شونه کرده بود.

از خونه بیرون زدیم و سوار ماشین شدیم.

آهنگ ملایمی رو پلی کرد. دوباره کمی استرس گرفتم. ماشین کنار خونه ی پدری نوشین نگهداشت.

-چیزی برای استرس و غصه خوردن نیست. بهتره به خودت مسلط باشی.

از ماشین پیاده شدیم. دسته گل بزرگی رو از پشت ماشین برداشت.

1403/05/15 20:55

#پارت_274

نگاهم به گلهای لیلیوم افتاد که به زیبایی تزئین شده بود. کنارم قرار گرفت.

سمت در رفتیم. در حیاط باز بود و سر درش چراغونی شده بود.

صدرا کنار در ایستاده بود. شلوار لی با پیراهن مردانه ی یقه باز و موهاش رو هم یک طرف سرش شونه کرده بود.

رو به روش قرار گرفتیم. نگاهی به هر دوی ما انداخت.

-خیلی خوش اومدین.

شاهرخ  دسته گل رو به طرفش گرفت.

-متشکرم.

و با دستش به داخل اشاره کرد.

-بفرمائید.

با هم وارد حیاط بزرگشون شدیم. تمام حیاط رو میز چیده بودن. امیر علی اومد جلو.

-بَه آقا شاهرخ  ... بفرما داداش، خوش اومدی.

با دیدن امیر علی احساس کردم چقدر دلم برای امیر حافظ تنگ شده. بغض دوباره راه گلوم رو گرفت.

امیر علی نگاه خیره ای بهم انداخت و گفت:

-چه خوشگل شدی!

سر بلند کردم. شاهرخ  اخمی کرد و امیر علی بی خیال لپ بهارک رو کشید.

-خانوم ها تو هستن، بیا هدایتت کنم.

-نمی خواد، خودم همراهش میرم به عطی هم تبریک بگم.

امیر علی دست توی جیب کتش کرد و شونه ای بالا داد.

از روی سنگفرش ها شروع به راه رفتن کردیم. کنار در ورودی سالن ایستاد.

نگاهش رو به چشمهام دوخت.

-وای به حالت ببینم یک قطره اشک ریختی... حالام برو تو.

-مگه با عطی کار نداشتی؟

-بعد می بینمش.

و پشت بهم رفت سمت میز و صندلی ها. وارد سالن شدم.

با دیدن خاله به سختی لبخندی روی لبهام قرار گرفت. خاله اومد سمتم و در آغوشم کشید.

-سلام عزیزم، چقدر خوشگل شدی!

-ممنون، مبارک باشه.

خاله عمیق نگاهم کرد و لبخندش جمع شد.

-انشاالله عروسی خودت. بیا بریم معرفیت کنم.

و دستم رو گرفت.

1403/05/15 20:56

#پارت_275

با خاله همراه شدم. نگاهی به سالن انداختم. تمام مبل ها رو برداشته بودن و جاش میز و صندلی چیده بودن.

قسمتی رو زیبا تزئین کرده بودن برای عروس و داماد. با صدای خاله به خودم اومدم.

-اینم دختر خوشگل من، گلاره.

نگاهم به سه زنی که همسن خاله بودن افتاد. هر سه زیبا و شیک بودن. لبخندی زدن.

-سلام دخترم، من منیژه ام.

-منم ندام.

-و منم ثریا.

لبخندی زدم.

-خوشبختم از دیدنتون.

-ما هم عزیزم.

خاله بهارک رو از بغلم گرفت.

-برو اتاق ته راهرو لباسهات رو عوض کن.

با اجازه ای گفتم و به سمتی که خاله اشاره کرده بود راه افتادم.

در اتاق نیمه باز بود. صدای چند نفر از تو اتاق می اومد. وارد اتاق شدم.

نگاهم به هدی و نسترن و هانیه افتاد. هر سه آرایش کرده بودن اما آرایش هانیه کمتر بود.

نسترن لباس کوتاهی پوشیده بود و موهاش رو بالای سرش جمع کرده بود. هر سه نیم نگاهی بهم انداختن.

بدون توجه مانتوی جلو بازم رو درآوردم همراه ساپورتم. دستی به موهام کشیدم.

نگاهی توی آینه به خودم انداختم. ساده بودم اما راضی.

کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم اما صدای نسترن رو واضح شنیدم:

-چقدر من از این دختره ی دهاتی بدم میاد!

نایستادم تا ادامه بدن و به سمتی که خاله و دوستاش بودن رفتم.

هنوز به میز نرسیده بودم که صدای شاد خانوم نریمان باعث شد سر جام بایستم.

-سلام دخترم، خوش اومدی.

-سلام. ممنون .... مبارکه.

-مرسی عزیزم. دختر نازت کو؟

متعجب نگاهش کردم.

-دخترم؟

-آره دیگه.

-آها منظورتون بهارکه!

کمی فکر کرد.

-درسته!

-خوبه ممنون.

-برو عزیزم بشین از خودت پذیرایی کن.

و از کنارم رد شد. خاله با دیدنم ذوق کرد و گفت:

-چقدر خوشگل شدی

1403/05/15 20:56

#پارت_276

لبخندی زدم. خاله عذرخواهی کرد و رفت تا به مهمون ها برسه. نگاهم رو به جمعیت کم جلوی روم دوختم.

موزیک ملایمی توی سالن پخش می شد. لبخندم محو شد و انگار کوهی از غم روی دلم تلنبار شد.

با صدایی که ورود عروس و داماد رو اعلام می کرد، شنل بلند کلاه داری روی سرم انداختم تا موها و بازوهام پیدا نباشه.

صدای موزیک عوض شد و موزیک شادی با صدای بلند شروع به خوندن کرد.

نگاهم به در سالن کشیده شد. امیر حافظ کت و شلوار مشکی با پیراهن مردونه ی سفیدی تنش بود و نوشین لباس نباتی رنگی با لبخند عمیقی به لب.

به تک تک مهمون ها سلام کردن. هر چی به میز ما نزدیک تر می شدن استرسم بیشتر می شد.

با دیدنشون کنار میزمون به ناچار بلند شدم. نگاه امیر حافظ افتاد بهم.

احساس کردم قلب لعنتیم دوباره ضربان گرفت. لبخندی زد گفت:

-موش کوچولومون چه خوشگل شده!

لبم رو به دندون گرفتم و نگاهی به نوشین انداختم که سلام و احوالپرسیش با دوست های خاله تموم شد.

نگاهم کرد و لبخند مهربونی زد. سریع گفتم:

-مبارکه.

با ناز گفت:

-مرسی عزیزم.

و دستش و دور بازوی امیر حافظ حلقه کرد. نگاهم لحظه ای پر از حسرت به دست حلقه شده اش افتاد.

نگاهم رو از دست هاشون گرفتم اما به نگاه امیر حافظ گره خورد. بغضم رو به سختی قورت دادم.

احساس کردم حالم رو فهمید که گفت:

-بریم عزیزم.

نوشین سری تکون داد و با هم سمت بقیه ی مهمون ها رفتن.

روی صندلی نشستم اما قلبم هنوز می زد؛ نه از سر شوق بلکه با درد و سنگین.

کمی از شربتی که روی میز بود خوردم تا بغضم پایین بره.

خانواده ی نوشین خانواده ای آزاد بودن و تعدادی دختر وسط در حال رقص بودن.

با صدای ویبره ی گوشیم نگاهی بهش انداختم. پیامی داشتم. پیام رو باز کردم

1403/05/15 20:56

#پارت_277

شماره سیو نبود.

-حال جوجه ی بارون زده ی ما چطوره؟

متعجب به پیام نگاه کردم. یعنی چی؟ این کی بود؟ پیام بعدی ازش اومد.

-میدونم خنگی اما دوست دارم امشب یکم اون کله ات رو مشغول کنم.

و دیگه پیامی ازش نیومد. یعنی کی بود؟

یادمه به کسی شماره ام رو نداده بودم! با دیدن مرجان لحظه ای شوکه شدم.

لباس شب فوق العاده جذابی تنش بود. موهای کوتاهش رو بلوطی کرده بود.

. با کفش های مشکی پاشنه بلند.

با موزیک خارجی شروع به رقص کرد. انگار خلق شده بود برای تسخیر دیگران.

صدای آروم ندا خانم و منیژه خانوم به گوشم نشست.

-مرجان هیچ تغییری نکرده... انگار همون مرجان چند سال پیشه.

-آره، راستی نفهمیدی دخترش چی شد؟

-نه والا دخترک بیچاره.

دلم نمی خواست دیگه صداشون رو بشنوم. به بهانه ی بهارک بلند شدم.

امیر حافظ سمت مردونه رفته بود. هدی و نسترن با دیدنم پوزخندی زدن اما توجهی نکردم.

اگر مرجان تنهام نمیذاشت شاید من الان اینجا نبودم.

سمت آشپزخونه رفتم. کسی تو آشپزخونه نبود. کمی آب برای بهارک تو شیشه اش ریختم.

خواستم بیام بیرون که در فلزی کنار آشپزخونه باز شد و قامت صدرا تو چهارچوبش نمایان شد.

هول کردم. انگار اونم از دیدن من شوکه شده بود. هر دو خیره ی هم بودیم.

تک سرفه ای کرد که به خودم اومدم و سریع سمت در آشپزخونه رفتم. اما صداش رو شنیدم.

-چه عروسک کوچولو موچولویی!

پشت گوشهام داغ شد. اگر کسی من و با این وضع با صدرا می دید چی فکر می کرد؟

پام که به سالن رسید نفسم رو آسوده بیرون دادم.

1403/05/15 20:57

#پارت_278

امیر حافظ همراه بقیه وارد سالن شدن و سمت اتاق عقد رفتن. با دیدن شاهرخ  دست بهارک رو گرفتم.

مستقیم اومد سمتم. نگاه خیره ای بهم انداخت. سرم رو پایین انداختم.

دستش پشت کمرم نشست و به جلو هولم داد.

-بریم اتاق عقد.

-اما ...

-چیه؟ نکنه نمیای؟!

سرم و پایین انداختم. فشار دستش و بیشتر کرد. با بی میلی باهاش همگام شدم.

سمت در اتاقی که برای عقد آماده کرده بودن رفتیم.

تعداد کمی صندلی دور اتاق چیده بودن و سفره ی عقد زیبائی پهن بود.

امیر حافظ و نوشین کنار هم نشسته بودن. مرد روحانی روی صندلی نشسته بود و داشت خطبه رو می خوند.

دست شاهرخ روی بازوم نشست

احساس معذب بودن می کردم. نگاهم رو به نوشین و امیر حافظ دوختم.

با صدای بله ی نوشین صدای کل بلند شد و همه چیز برای من تموم شد.

حمایت های امیر حافظ و حتی محبت های زیر پوستیش. دوباره بغض اومد راه گلوم رو بست. با فشار بازوم به خودم اومدم.

مرد روحانی رفت. با رفتنش صدای بلند موزیک بلند شد.

پارسا همراه امیر علی جلوی نوشین و امیر حافظ خیلی مردونه شروع به رقص کردن.

همه کادوهاشون رو دادن. شاهرخ  دو تا زنجیر بهشون داد و یه سفر چند روزه به یکی از روستاهای ییلاقی.

مهمون ها اتاق رو برای راحتی عروس داماد ترک کردن. شاهرخ  با بقیه رفت.

تا نیمه های شب مراسم ادامه داشت. کم کم مهمون های غریبه تر رفتن. دلم می خواست هرچه زودتر بریم.

امیر حافظ و نوشین کنار هم نشسته بودن و در حال صحبت توی گوش هم بودن.

با هر حرفی که از دهن امیر حافظ در می اومد لبخند نوشین عمیق تر می شد و ...

1403/05/15 20:58

#پارت_279

انگار قلبم فشرده تر می شد. دلم می خواست هر چی زودتر برم.

فضا برام سنگین بود. لباسهام رو پوشیدم. خاله اومد سمتم.

-میری عزیزم؟

-بله، انشاالله خوشبخت بشن.

خاله نرم گونه ام رو لمس کرد و فقط لبخند زد. با اومدن شاهرخ  سمت نوشین و امیر حافظ رفتیم.

هر دو بلند شدن شاهرخ با ژست خاصی دست تو جیب شلوارش کرد.

-خوشبخت بشین.

امیر حافظ لبخند زد.

-من و نوشین تصمیم گرفتیم جشن اول عقدمون رو هفته ی آینده جمعه شب بریم یه جای خاص... از شما هم دعوت می کنم.

شاهرخ  ابروئی بالا داد. نگاهش کردم تا قبول نکنه اما شاهرخ  خیلی خونسرد گفت:

-باشه حتماً.

با امیر حافظ دست داد.

-گلاره، عزیزم، خداحافظی کن بریم.

ابروهام پرید بالا. این به من گفت عزیزم؟؟!!! انگار امیر حافظ هم تعجب کرده بود چون پوزخندی زد گفت:

-انگار همه چی امن و امانه؟

-آره، مگه قرار بود نباشه؟

امیر حافظ ابرویی بالا داد و به گفتن یه نه اکتفا کرد. با بقیه هم خداحافظی کردیم.

مرجان اومد سمت شاهرخ و با عشوه گفت:

-شاهرخ  ...

شاهرخ  ایستاد و سؤالی نگاهش کرد.

-یه مهمونی دعوت شدم، میای؟

-تو هر روز مهمونی دعوتی؛ نه، نمیام.

-اما این مهمونیش فرق می کنه ... از همونایی که دوست داریه.

-من خیلی وقته خیلی چیزها رو دوست ندارم.

و دستش و پشت کمرم گذاشت.

-بریم.

مرجان اخمی کرد.

-لیاقت نداشتی از اول!

و با حرص ازمون دور شد. دلم خنک شد از اینکه شاهرخ  حرصش رو درآورده بود.

-چیه؟ خیلی خوش به حالت شد که اینطور حرصش دادم!

گاهی فکر می کردم این مرد ذهن خونه.

-تو هر چیزی که تو ذهنم میگذره رو میتونی بخونی؟

به ماشین رسیده بودیم. اومد سمتم که قدمی به عقب گذاشتم.

1403/05/15 20:58

#پارت_280

پشتم به بدنه ی فلزی ماشین برخورد کرد. کوچه تاریک بود و فقط چراغ کم نور کوچه روشن بود.

دستهاش رو دو طرف سرم روی بدنه ی ماشین گذاشت

قلبم بکوب تو سینه ام می زد و گونه هام گُر گرفته بودن.

فاصله مون خیلی کم بود. پیشانی ام را بوسید

. آب دهنم رو به سختی قورت دادم.

تن صداش رو پایین آورد انقدر که بمی صداش واضح بود.

-من ذهن دختر بچه ها رو خوب بلدم بخونم.

و ابروئی بالا داد. چشم هام از فرط تعجب درشت شد.

-یعنی واقعاً می خونین؟

لبهاش از هم کش اومد و دندون های سفید یکدستش نمایان شد.

-تو چرا انقدر خنگی و بخاطر این خنگیت باید تقاص پس بدی.

تا اومدم بفهمم چی شد

با صدای بم تری کنار گوشم لب زد:

-هر خنگی یه تنبیهی داره.

. احساس ضعف توی پاهام می کردم. چشمهام بسته بود.

با خوردن نسیم خنکی تو صورتم چشمهام رو باز کردم که نگاهم تو تاریکی کوچه به چشمهاش افتاد.

ازم فاصله گرفت. دستی به گردنش کشید.

-سوار شو.

و سمت در راننده رفت. نفسم رو یکجا بیرون دادم. پاهام جون نداشت.

به سختی در ماشین رو باز کردم و نشستم. بهارک تو بغلم خواب بود. نگاهم رو به تاریکی دوختم.


شاهرخ  ماشین رو روشن کرد و با تیکافی ماشین از زمین کنده شد.

-امشب چون دختر قوی ای بودی میخوام ببرمت یه جای خوب.

برگشتم سمتش و نگاهم رو به نیمرخ مردونه اش دوختم.

1403/05/15 21:01

#پارت_281

بدون اینکه نگاهم کنه چشم به جلوی روش دوخته بود. نمیدونستم قراره کجا بریم اما بهتر از خونه رفتن بود.

نگاهم به تابلویی افتاد که نوشته بود دربند. ماشین و پارک کرد.

از ماشین پیاده شد. در سمتم رو باز کرد و بهارک رو از بغلم گرفت.

هوا کمی سرد بود. از ماشین پیاده شدم و کنارش شروع به راه رفتن کردم.

نگاهم به خیابون بزرگ جلوی روم بود که دو طرفش درخت بود و رستوران های شیک.

زن و مردهایی که دو به دو دست در دست هم قدم می زدن. صدای دو رگه ای که آهنگی رو با سوز می نواخت.

شاهرخ  سکوت کرده بود. مرد لبو فروش با دیدنمون گفت:

-آقا لبو می خورید؟ تازه است و خوشمزه.

شاهرخ  نگاهم کرد و سمت مرد رفت. دو کاسه ی کوچیک لبو گرفت. آخر شب بود و چراغ های کمی روشن بود.

صدای آب دلنواز به گوش می رسید. روی سکوی همون نزدیکی نشستیم. بخار از لبوهای توی دستمون بلند شده بود.

با صدای شاهرخ  برگشتم سمتش و نگاهم لحظه ای با نگاهش گره خورد.

-چون دختر خوبی بودی و حرفم رو گوش کردی آوردمت اینجا.

-دستتون درد نکنه.

گوشه ی لبش از لبخندی کج شد و گفت:

-یه روز خودم به مرجان میگم تو دخترشی.

-نه!....

-چرا دوست نداری مادرت بفهمه تو دخترشی؟!

چهره ام تو هم رفت.

-من مادری ندارم.

ابرویی بالا داد.

-ولی من دوست دارم که مرجان این قضیه رو بفهمه.

-چرا میخواین این کار و کنین؟

زد روی دماغم.

-این دیگه فضولیش به تو نیومده پیشی خانوم. قد عقلت فکر کن.

-یعنی چی؟

لحظه ای چشمهاش برق زد.

-یادت نرفته که با هر خنگی یه تنبیهی تو راه داری؟!

ته قلبم خالی شد و سکوت کردم. نفسش رو با صدا بیرون داد و نگاهش رو ازم گرفت.

1403/05/15 21:01