The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

گلاره♥🫰🏻

907 عضو

😜نمیدونین تو پارتهای بعدی چه اتفاقاتی میوفته🚶

1403/05/16 16:52

سلام سلام قشنگامم🌿

1403/05/16 19:13

بریم چندتا پارت جذاب از رمان گلاره داشته باشیییمم🤤🔥

1403/05/16 19:14

5 تا رو الان میزارم بقیشو 9 به بعد😬🤌🏻

1403/05/16 19:15

#پارت_301

همه قبول کردیم. بهارک رو از توی ماشین برداشتم و سمت چادر رفتم. پتویی زیر خودم و بهارک انداختم.

پلیور شاهرخ هنوز تنم بود. بدون اینکه درش بیارم همونطور با پلیور خوابیدم. خیلی زود خوابم برد.

با سر و صدای مردا از بیرون چشم باز کردم. بقیه همه خواب بودن. شالم رو سرم کردم و از چادر بیرون اومدم.

امیر علی و حمید با پسر خاله ی صدرا داشتن آتیش روشن می کردن. ماشین صدرا نبود.

با نگاهم دنبال شاهرخ گشتم اما نبود. امیر علی با دیدنم سلامی داد.

با لبخند جوابش رو دادم و سمت ماشین راه افتاد. از دور نگاهم به قامت بلند شاهرخ افتاد که به بدنه ی ماشین تکیه داده بود.

جلو رفتم. از بوی سیگار فهمیدم داره سیگار می کشه. رو به روش قرار گرفتم.

موهاش بهم ریخته بود و چشم هاش کمی پف داشت.

با دیدنم نگاهی به سر تا پام انداخت. بدون مقدمه ای گفتم:

1403/05/16 19:18

#پارت_302

-چرا اول صبح با شکم گرسنه سیگار می کشید؟

دستش اومد سمت صورتم و با شصت گونه ام رو نوازش کرد.

-چرا نباید بکشم موش کوچولو؟

-خوب، ضرر داره برای معده تون.

گوشه ی لبش کمی کج شد.

-وقتی از خواب بیدار میشی زشت تر میشی!

ابروهام پرید بالا. این بار با صدای بلند خندید و سرش اومد جلوتر.

کمتر از یک انگشت با صورتم فاصله داشت. بوی عطرش به طرز عجیبی با بوی سیگارش مخلوط شده بود.

قلبم محکم به سینه ام می زد. نفسش رو محکم تو صورتم فوت کرد و ازم فاصله گرفت. دوباره سخت شد.

-چیکارم داشتی؟

-من؟

-جز تو کی اینجاست؟

-من که کار تون نداشتم.

چشمهاش رو تنگ کرد.

-پس برای چی اومدی؟

خودمم نمیدونستم دلیل اول صبح دیدن شاهرخ چی بود! هول کردم.

1403/05/16 19:18

#پارت_304

بعد از خوردن صبحانه راه افتادیم سمت خونه. بعد از طی مسافتی از بقیه خداحافظی کردیم و راهمون به سمت خونه جدا شد.

شاهرخ ماشین و پارک کرد. از ماشین پیاده شدم و سمت در ورودی سالن حرکت کردم در و باز کردم و وارد سالن شدم.

بهارک رو زمین گذاشتم و سمت آشپزخونه رفتم. زیر چائی رو روشن کردم و برای بهارک فرنی درست کردم.

از آشپزخونه بیرون اومدم. فرنی بهارک رو بهش دادم. شاهرخ تو سالن نبود. سمت اتاق خودم رفتم. وان رو آب کردم.

لباسهای خودم و بهارک رو درآوردم. بعد از یه حموم چند دقیقه ای بیرون اومدم.

بلوز شلواری پوشیدم. موهای بلندم نم داشت. توی کلاه حمام به سختی جمعشون کرده بودم.

بهارک گوشه ی اتاق داشت با اسباب بازی هاش بازی می کرد.

1403/05/16 19:19

#پارت_305

از اتاق بیرون اومدم. شاهرخ تو سالن نشسته بود و لب تابش جلوش باز بود.

سمت آشپزخونه رفتم. چائی تو سینی گذاشتم. سمت شاهرخ رفتم.

خم شدم تا سینی رو بذارم که حوله از سرم دراومد و موهای بلند نم دارم رو هوا پخش شد.

سر بلند کردم. با سر بلند کردنم سر شاهرخ هم بالا اومد و خیره ی موهام شد.

موهام رو پشت گوشم زدم و خم شدم تا کلاه رو بردارم خجالت زده گفتم ببخشید

. قلبم دوباره شروع به تند زدن کرد. آب گلوم رو به سختی فرو دادم.

صدای بمش کنار گوشم بلند شد:

-چرا موهات هر روز بلند تر از دیروز میشه؟

با این حرفش سر بلند کردم. نگاهمون بهم گره خورد. بدون هیچ حرفی خیره ی هم بودیم. زودتر نگاهم رو گرفتم.

-چائیتون سرد شد.
هیچی نگفت فقط نگاه کرد بدون هیچ عکس العملی

1403/05/16 19:19

سرم درد میکنه امکان اینکه بگیرم بخابم زیاده در نتیجه پارتارو الان میزارم🥲🌿

1403/05/16 20:13

#پارت_307

-آره، تو می تونی مدیریت بخونی و از اونورم بهت اجازه میدم بعضی از روزها بیای هتل تا با کار آشنا بشی.

ذوق کرده روی صندلی رو به روش نشستم.

-واقعاً؟

چائی رو برداشت.

-بله اما به شرطی که خنگ بازیات از بین نره!

ابروهام از تعجب پرید بالا.

-چی؟

-هیچی، هنوز مونده بزرگ بشی.

از روی صندلی بلند شد و سمت ورودی سالن رفت. سربرگردوندم و نگاهم رو به رفتنش دوختم.

کلی ذوق داشتم از اینکه بدون کنکور دانشگاه می رفتم.

دست بهارک و گرفتم و وارد سالن شدم. شاهرخ از پله ها پایین اومد.

-باید مدارکت رو از اون روستایی که درس می خوندی بگیریم.

نگاهش کردم.

-کی بگیره آقا؟

نگاهم کرد.

-یه روز با هم میریم و میاریمشون.

چشمهام از این حرفش برقی زد.

1403/05/16 20:15

#پارت_308

خدا خدا می کردم تا یادش نره. چند روزی از حرفی که شاهرخ زده بود می گذشت اما دیگه چیزی نگفته بود.

کم کم داشتم نا امید می شدم که یه روز زنگ زد گفت:

-آماده باش، عصر حرکت می کنیم تا آخر شب برسیم و صبح برگردیم تا به کارهام برسم.

لبخندم رو نتونستم پنهون کنم و لبخندی روی لبهام نشست.

-تا میام آماده باشین.

-چشم آقا.

و گوشی رو قطع کردم. از اینکه بعد از مدت تقریباً 6 ماه داشتم دیدن بی بی می رفتم خیلی خوشحال بودم.

چمدون کوچیکی برداشتم. میدونستم اونجا هوا به شدت سرده. برای خودم و بهارک لباس گرم برداشتم.

سمت اتاق شاهرخ رفتم و چند تا لباس گرم براش برداشتم. با صدای زنگ آیفون چمدون به دست پایین اومدم.

درارو بستم و از خونه زدم بیرون. شاهرخ تو ماشین منتظر بود.

سوار شدم و زیر لب سلامی دادم. سری تکون داد و ماشین و روشن کرد.

1403/05/16 20:15

#پارت_309

با سرعت بالا حرکت می کرد. هوا داشت تاریک می شد.

نگاهم به جاده ی پیش روم بود و به موسیقی ملایمی که از سیستم پخش می شد گوش می دادم.

ماشین تو پیچ روستایی که تمام کودکی و نوجوانیم رو اونجا گذرونده بودم پیچید. بغض ناخواسته راه گلوم رو گرفت.

دوباره یاد کاری که مرجان باهام کرده بود افتادم. نفرت جوانه زده خیلی وقت بود درخت تنومندی شده بود.

با صدای شاهرخ سر چرخوندم.

-خوب، از کدوم طرف برم؟

-همین جاده خاکی رو مستقیم برید روستا پیداس.

-باشه.

با دیدن خونه های کاهگلی و درخت هایی که تو تاریکی فقط یه سایه بودن لبخندی زدم.

-کمی جلوتر برید.

ماشین کنار خونه ی کوچیک کاهگلی نگهداشت. با ذوق به در خونه اشاره کردم.

1403/05/16 20:15

#پارت_310



شاهرخ ماشین و کنار در چوبی کوچیک نگهداشت. شب شده بود و میدونستم شاید بی بی الان خواب باشه.

چند ضربه به در زدم و منتظر شدم تا بی بی بیاد و در و باز کنه. چند دقیقه گذشت.

دیگه داشتیم ناامید می شدیم که صدای قدم های بی بی رو شنیدم بعد صدای آرومش رو:

-کیه؟

با ذوق گفتم:

-بی بی در و باز کن ... منم، گلاره.

در با صدای قیژی باز شد. نگاهم به قامت خمیده اش و اون گیسوان سفیدی که از دو طرف چارقد سرش بیرون بود افتاد.

تو تاریک و روشن کوچه چشم های حلقه زده از اشکش رو دیدم و دلم لرزید.

قدمی سمتش برداشتم. بی بی دستهاش رو باز کرد.

-بی بی به قربونت بره کجا رفتی؟ نگفتی یه بی بی پیرم دارم که چشم انتظارمه؟

عطر تنش و نفس کشیدم. چقدر دلتنگش بودم. بی بی سرم رو بوسید و نگاهی به شاهرخ انداخت.

1403/05/16 20:16

سلام بریم برای ادامه رمان گلاره

1403/05/17 22:05

#پارت_311

-تو باید پسر برادر حاجی باشی.

-بله.

بی بی با لحن غمگینی گفت:

-خدا پدر مادرت رو بیامرزه. خیلی خوش اومدی پسرم، بفرمائید.

تو تاریکی هوا حیاط خیلی مشخص نبود اما من تک تک گوشه کنار این حیاط رو از بر بودم.

بی بی در سالن رو باز کرد. هوای گرم خونه و اون بوی همیشگیش پیچید توی دماغم.

چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. شاهرخ چمدون کوچیک رو گوشه ی سالن گذاشت.

بی بی سمت آشپزخونه رفت. دنبالش به طرف آشپزخونه حرکت کردم.

بی بی زیر سماور رو کمی زیاد کرد. چرخید و اون نگاه مهربونش رو که ردی از پیری زیر چشم ها و دور لبهاش مشخص بود رو بهم دوخت.

-حاجی تو رو به عقد این مرد درآورده؟

سری تکون دادم. بی بی آهی کشید. با صدایی پر از بغض لب زدم:

-بی بی، اونم دیدم ...

با این حرفم...

1403/05/17 22:11

#پارت_312

بی بی اومد سمتم گفت:

-مرجان ایرانه؟

سر تکون دادم و اشکم روی گونه ام جاری شد.

-بالاخره دیدمش.

بی بی دستهام رو توی دستش گرفت.

-دختری که من بزرگ کردم قویه، مگه نه؟

-خسته ام بی بی، خیلی سخته خودت رو بی تفاوت نشون بدی اما از درون منفجر بشی.

بی بی صورتم رو توی دستهاش گرفت. نگاه مهربونش رو به چشمهام دوخت.

-اون مادر تو نیست، اینو یادته خیلی وقت پیش گفتی؟ اما امروز همون زن برگشته... هرچقدرم بگی مادرت نیست و ازش بدت میاد، اما بازم ته دلت کتمان نمی کنی که اون مادرته! به هر دلیلی که گذاشته رفته اما اون تو رو 9 ماه توی شکمش نگهداشته!

-اما بی بی اون اصلاً نمیدونه دختر داره یا نه؛ فکر میکنه من پرستار دختر معشوقه شم!

1403/05/17 22:11

#پارت_313

بی بی زیر چشمهام دست کشید و سرم رو تو بغلش کشید و کنار گوشم نجوا کرد:

-هیسس آروم باش دخترکم. بیا برای شوهرت چائی ببر.

با این حرف بی بی احساس کردم از بلندی پرتم کردن پایین. از آغوش بی بی بیرون اومدم.

-بی بی اون شوهر من نیست!

-وا، مادر! مگه صیغه ی محرمیت بینتون نخوندن؟

-بی بی جان اونو فقط برای راحتی آقا خوندن.

-اما تو زنشی مادر؛ بیا چائی ببر.

سکوت کردم. میدونستم با بی بی نباید کل کل کنم.

سینی چائی رو از دست بی بی گرفتم و به سالن برگشتم شاهرخ روی تشک کنار پنجره قدی اتاق نشسته بود. سینی چائی رو کنارش گذاشتم.

-بی بی مهربونی داری.

با این حرفش سر بلند کردم.

-خسته ام، کجا بخوابم؟

-الان جاتونو توی اتاق پهن می کنم.

سری تکون داد. بی بی با ظرف میوه از آشپزخونه بیرون اومد.

1403/05/17 22:11

#پارت_314

رفتم سمتش.

-بی بی جان جای آقا رو تو اتاق بندازم؟

-آره دخترم، بدو.

سمت اتاق راه افتادم. در اتاق رو باز کردم. مثل چند ماه پیش بود و هیچ فرقی نکرده بود.

یه دست رختخواب که از همه بهتر بود وسط اتاق پهن کردم. خواستم از اتاق بیرون بیام که شاهرخ تو چهارچوب در نمایان شد.

قدمی عقب گذاشتم. قدمی به جلو برداشت.

-جاتون رو پهن کردم.

از بالای شونه ام نگاهی به پشت سرم انداخت.

-آب هم برام بیار.

و از کنارم رد شد رفت سمت تشکی که پهن کرده بودم. از اتاق بیرون اومدم. بی بی داشت بهارک و روی تشک می خوابوند.


پارچ آب با لیوان برداشتم و سمت اتاق . آب و کنارش گذاشتم.

خواستم از اتاق بیام بیرون که مچ دستم رو گرفت.

1403/05/17 22:11

#پارت_315

سر بلند کردم. سوالی نگاهش کردم نگاهش رو به چشمهام دوخت.

-تو از چند سالگیت اومدی اینجا؟

-یادم نمیاد! از وقتی چشم باز کردم خودم رو توی این خونه و کنار بی بی دیدم.

دستش اومد سمت صورتم اما رو هوا موند

-پس با همه ی خنگیت دختر شجاعی هستی!

با این حرفش ابروهام بالا پرید. با این کارم لپم رو محکم کشید که ناخواسته صدای آخم از گلوم خارج شد.

ازم فاصله گرفت و دستی به گردنش کشید.

-میتونی بری!

بی هیچ حرفی از اتاق بیرون اومدم و کنار بهارک و بی بی دراز کشیدم. نگاهی به بی بی و بهارک انداختم که هر دو غرق خواب بودن.

1403/05/17 22:12

#پارت_316

نور کم ماه از پنجره وارد خونه شده بود و هوای تاریک خونه نیمه روشن بود.

یاد بچگیام و روزهایی که توی این خونه ی کوچیک داشتم افتادم.

همینطور تمام خاطراتی که از تهران رفتنم تا الان داشتم جلوی چشمهام بودن.

کم کم چشمهام گرم خواب شد و به خواب رفتم. صبح با صدای بی بی چشم باز کردم.

اول گنگ به اطرافم نگاه کردم اما با یادآوری اینکه دیشب روستا اومدیم از رختخواب بلند شدم.

بی بی نون محلی تازه دستش بود. با دیدنم لبخندی زد.

-صبح بخیر مادر، بیدار شدی؟

-صبح بخیر بی بی، آره.

-برو مادر چند تا تخم مرغ از لونه مرغ ها بیار برای صبحانه.

-چشم، الان.

1403/05/17 22:12

#پارت_317

روسریم رو سرم انداختم و از خونه بیرون اومدم. هوای سرد اول صبح باعث شد بازوهام رو بغل بگیرم و سمت لونه ی مرغ ها برم.

سرم و خم کردم و نگاهی توی لونه ی مرغ انداختم. با دیدن چند تا تخم مرغ چشمهام برقی زد و برشون داشتم.

مرغ ها توی حیاط داشتن دونه می خوردن. سر بلند کردم که نگاهم به شاهرخ افتاد.

لباس اسپرتی تنش بود و موهای جوگندمیش ژولیده روی پیشونیش افتاده بود.

-سلام آقا، بیدار شدین؟

عمیق نگاهم کرد.

-سلام. چه هوایی داره اینجا!

با این حرفش ناخواسته لبخندی زدم و گفتم:

-یه جایی هست خیلی قشنگه. گاهی وقت ها که وقتم آزاد بود اونجا می رفتم.

شاهرخ کمی کمرش رو خم کرد تا هم قدم بشه. فاصله ی صورت هامون قد یه بند انگشت بود.

نگاهش تو کل صورتم چرخید و روی چشم هام ثابت موند.

1403/05/17 22:12

#پارت_318


-پس امروز با هم میریم تا از جای مخفی تو هم دیدن کنیم؛ چطوره؟

چشمهام برقی زد و با ذوق گفتم:

-واقعاً؟

سری تکون داد.

-آره. تا آبی به دست و صورتم میزنم صبحانه رو آماده کن.

و از کنارم رد شد.
با تخم مرغ ها وارد خونه شدم. بهارک هنوز خواب بود. سمت آشپزخونه راه افتادم. بوی عطر چائی کل خونه رو برداشته بود.

بی بی تخم مرغ ها رو از دستم گرفت. سفره ی صبحانه رو تو سالن پهن کردم و وسایل صبحانه رو بردم.

بی بی تخم مرغ ها رو آورد. شاهرخ وارد سالن شد و با هم دور سفره نشستیم.

بعد از خوردن صبحانه مدارکام رو از توی گنجه برداشتم.

بی بی هرچی اصرار کرد نموندیم. کمی تو راهی برامون درست کرد.

از بی بی خداحافظی کردیم. لحظه ی آخر بی بی بغلم کرد و کنار گوشم گفت:

-مراقب خودت باش. این مرد، مرد خوبیه... برای دخترش مادری کن.

-بی بی .....

-هیسس .. به حرفهام گوش کن. برو، مراقب خودتون باشین.

سوار ماشین شدیم.

-خوب، حالا اون جای دنج خانوم کوچولو کجاست؟

با دستم سراشیبی رو نشون دادم.

1403/05/17 22:12

#پارت_319

-از اونجا که پایین بریم، سمت چپ.

شاهرخ سراشیبی رو پایین اومد و پیچید سمت چپ. درختهای بلند دو طرف جاده رو گرفته بود و برگ های نیمه زرد خبر اومدن پائیز رو میداد.

-همینجا نگهدار. باید بقیه اش رو پیاده بریم.

شاهرخ ماشین و پارک کرد و با هم پیاده شدیم و سمت درختهای بلند رفتیم. کمی جلوتر چشمه ی آبی بود.

چون جاش پرت بود، کمتر کسی می اومد. دو‌طرف چشمه رو درخت گرفته بود.

-من وقتهای تنهائیم می اومدم اینجا.

شاهرخ به اطراف نگاهی کرد.

-جای خیلی خوبیه.

بهارک رو زمین گذاشتم. شاهرخ روی سنگ کنار چشمه نشست. چرخی اطراف زدم و هوای تازه رو نفس کشیدم.

شاهرخ نگاهم کرد.

-کوچولو، بیا اینجا!

1403/05/17 22:13

#پارت320

چرخیدم سمتش و با گامهای آروم و شمرده طرفش رفتم. توی دوقدمیش ایستادم. نگاهی به سر تا پام انداخت.
.
-از کی اینجا میای؟

روی سنگی نزدیک شاهرخ نشستم و نگاهم رو به چشمه دوختم.

-نمیدونم کلاس چندم بودم که یه روز یکی از هم کلاسی هام گفت “تو بی پدر و مادری”! از مدرسه با گریه بیرون زدم و وقتی به خودم اومدم که اینجا بودم.

شاهرخ سری تکون داد.

-یه چائی بهم میدی؟

سمت ماشین رفتیم و چائی برداشتم با دو تا لیوان. چائی ریختم و توی سکوت با هم چائی خوردیم.

-فردا باید دنبال کارات برم.

ته دلم ذوقی داشتم از اینکه قرار بود درس بخونم. ماشین و روشن کرد و برگشتیم.

چند روزی از اومدنمون میگذشت و این مدت شاهرخ دنبال کارهای دانشگاهم بود.

شب شده بود که شاهرخ برگشت. پوشه ی توی دستش رو روی میز گذاشت.

-کاراتو کردم و از اول مهر هفته ای 3 روز کلاس داری.

نگران نگاهش کردم.

-بهارک چی؟

-صحبت کردم مثل اینکه مهد هم دارن.

1403/05/17 22:13

#پارت321

خیالم راحت شد. بلند شدم تا برم چائی بیارم اما با حرفی که زد سر جام ایستادم.

-مرجان امروز رفت.

برگشتم و نگاهش کردم.

-برگشت خارج؟

سری تکون داد.

-آره، باید می رفت.

احساس کردم ته دلم خالی شد. با اینکه ازش نفرت داشتم اما اینکه این دل لعنتی ته تهش دوسش داشت عذابم می داد.

روزها از پی هم میگذشتن و پائیز داشت نزدیک می شد.

این مدت از خانواده ی آقاجون و بقیه خبر نداشتم. حتی دیگه کمتر به امیر حافظ فکر می کنم.

شاهرخ از صبح رفته بود و بهارک انگار بی حال بود. لپاش گل انداخته بود و بدنش تب داشت.


هول کرده بودم.

نمیدونستم چیکار کنم. شماره ای هم از شاهرخ نداشتم و این بیشتر عصبیم می کرد.

1403/05/17 22:13