#پارت_301
همه قبول کردیم. بهارک رو از توی ماشین برداشتم و سمت چادر رفتم. پتویی زیر خودم و بهارک انداختم.
پلیور شاهرخ هنوز تنم بود. بدون اینکه درش بیارم همونطور با پلیور خوابیدم. خیلی زود خوابم برد.
با سر و صدای مردا از بیرون چشم باز کردم. بقیه همه خواب بودن. شالم رو سرم کردم و از چادر بیرون اومدم.
امیر علی و حمید با پسر خاله ی صدرا داشتن آتیش روشن می کردن. ماشین صدرا نبود.
با نگاهم دنبال شاهرخ گشتم اما نبود. امیر علی با دیدنم سلامی داد.
با لبخند جوابش رو دادم و سمت ماشین راه افتاد. از دور نگاهم به قامت بلند شاهرخ افتاد که به بدنه ی ماشین تکیه داده بود.
جلو رفتم. از بوی سیگار فهمیدم داره سیگار می کشه. رو به روش قرار گرفتم.
موهاش بهم ریخته بود و چشم هاش کمی پف داشت.
با دیدنم نگاهی به سر تا پام انداخت. بدون مقدمه ای گفتم:
1403/05/16 19:18