The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

گلاره♥🫰🏻

907 عضو

#پارت_282

هیچ وقت دلم نمی خواست مرجان بفهمه که من دخترشم چون هیچ موقع خودم رو دخترش ندونستم.

شاهرخ  بلند شد.

-بریم.

بلند شدم و با هم به سمت ماشین رفتیم. تا خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد. ماشین و تو حیاط پارک کرد.

از ماشین پیاده شدم و سمت خونه رفتم. بهارک رو تو تختش گذاشتم. لباسهام رو عوض کردم.

دلم می خواست یه جوری از شاهرخ  تشکر کنم اما نمیدونستم چطور این کار و بکنم! از اتاق بیرون اومدم.

صدا از آشپزخونه می اومد. سمت آشپزخونه رفتم. شاهرخ  سرش تو یخچال بود.

-دنبال چیزی می گردین؟

سرش و از توی یخچال بیرون آورد.

-آره، یه مسکن.

-سرتون درد می کنه؟

-آره.

الان می تونستم محبتش رو جبران کنم.

-اجازه میدین من بدون قرص سردردتون رو خوب کنم؟

دست به سینه شد.

-چطوری؟

-اجازه میدین؟

بی تفاوت شونه ای بالا داد.

-هر کاری می کنی بکن فقط این سر درد لعنتی خوب بشه.

-چشم... شما برید اتاقتون.

شاهرخ  از آشپزخونه بیرون رفت. با رفتنش چند تیکه یخ از یخچال برداشتم و تو نایلونی ریختم.

تو بشقابی گذاشتم و سمت اتاقش راه افتادم. در اتاقش نیمه باز بود. چند ضربه به در زدم.

-بیا تو.

وارد اتاق شدم. روی تختش دراز کشیده بود. جلو رفتم. نگاهی سؤالی به سینی توی دستم انداخت.

-با این میخوای حالم رو خوب کنی؟

-بله. میشه دمر بخوابید و زیر سرتون بالشت نباشه؟

بی هیچ حرفی دمر خوابید. کنارش روی تخت نشستم و نایلون یخ رو روی برآمدگی گردنش گذاشتم.

1403/05/15 21:01

#پارت_283

میدونستم بعد از چند دقیقه سردردش خوب میشه. 20 دقیقه ای می شد که با صدای خمار گفت:

-حالم بهتره.

یخ رو برداشتم. به پشت شد. از تخت پایین اومدم. به تاج تخت تکیه داد.

-کاری با من ندارین؟

-نه، میتونی بری.

سمت در اتاق رفتم اما مکثی کردم.

-بابت لباس و امشب ممنون.

و سریع از اتاق بیرون اومدم. وارد اتاق خودم شدم و زیر ملحفه ی تخت خزیدم. بهارک خواب بود.

دلم نمی خواست به چیزی فکر کنم و کم کم چشم هام گرم خواب شد.

چند روزی از جشن امیر حافظ و نوشین میگذره. این مدت سعی کردم کمتر بهشون فکر کنم و تا قسمتی موفق شدم.

در حال خوندن کتاب بودم که شاهرخ  اومد. سلامی دادم.

کتاب رو گذاشتم و سمت آشپزخونه رفتم تا مثل همیشه براش چائی بیارم.

سینی به دست از آشپزخونه بیرون اومدم. کتابم توی دستش بود و داشت بهش نگاه می کرد. با دیدنم گفت:

-کی رفتی اینا رو خریدی؟

-من نرفتم.

سؤالی نگاهم کرد.

-امیر حافظ برام آورد.

اخمی میون ابروهاش نشست.

-اون اینجا اومده بود؟

سریع گفتم:

-نه، قبلاً. گفت درس بخونم تا کنکور بدم.

-مگه درس خوندی؟

-بله اما دانشگاه نرفتم.

سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت. چائی رو گذاشتم و رفتم تا کمی با بهارک بازی کنم.

روزها به کندی میگذشتن و به روزی که امیر حافظ برای مهمونی دعوت کرده بود نزدیک تر می شدیم.

حالا که سعی داشتم فراموشش کنم، دلم نمیخواست برم اما با زنگ امیر حافظ و یادآوری برای مهمونی

1403/05/15 21:02

#پارت_284

تمام امیدم برای نرفتن نا امید شد. شاهرخ  تأکید کرد حتماً میایم.

گوشی رو قطع کرد و نیم نگاهی بهم انداخت.

-فردا حرکت می کنیم.

-نمیشه خودتون برید؟ من و بهارک خونه می مونیم.

اخمی کرد.

-فکر نکنم پرسیدم میای یا نه؛ گفتم حرکت می کنیم! یعنی شما باید بیاین ... حالام برو چند دست لباس بردار.

میدونستم با این مرد نباید یکی به دو کنم. بی هیچ حرفی سمت اتاقم راه افتادم.

لباسهای بهارک و برداشتم اما نمیدونستم برای خودم چی بردارم!

در اتاق باز شد و شاهرخ  با یه چمدون کوچک دستی وارد اتاق شد. سؤالی نگاهش کردم.

-به چی زل زدی؟ نکنه با لباسهای تنت میخوای بری؟!

-نه، داشتم لباسهام رو جمع می کردم.

چمدون رو گذاشت و از اتاق بیرون رفت. چمدون کوچیک رو برداشتم و لباس ها رو توش چیدم.

کنار بهارک دراز کشیدم اما خوابم نمی برد. استرس داشتم. نمیدونستم چطور برخورد کنم!

تمام شب تو بی خوابی به سر بردم. صبح بلند شدم و میز صبحانه رو چیدم.

شاهرخ  وارد آشپزخونه شد. پشت میز نشست. سبدی که آماده کرده بودم رو روی کابینت گذاشتم.

شاهرخ  بلند شد.

-همه ی وسایل رو آماده کردی؟

-بله.

-پس خودت هم برو آماده شو.

سمت پله ها رفتم که صدام کرد. برگشتم. محکم خوردم بهش


بازوهام رو گرفت. گفت:

-باز دست و پا چلفتی شدی؟

سر بلند کردم که نگاهم به نگاهش گره خورد.

-من پیر میشم ولی تو بزرگ نمیشی!

-آقا ...

دستش و گذاشت روی لبهام. لبخندی روی لبهاش نشست و گفت:

1403/05/15 21:02

#پارت_285

لبخندی زد و گفت:

-دست و پا چلفتی!

و نوک دماغم رو کشید. از کارهاش تعجب کرده بودم. از کنارم رد شد رفت.

پله ها رو بالا رفتم. آماده شدم و بهارک رو هم آماده کردم.

سوار ماشین شدیم. شاهرخ  به امیر حافظ زنگ زد و آدرس جائی که قرار بود به هم ملحق بشیم رو پرسید.

بعد از چند دقیقه ماشین و گوشه ای نگهداشت. مردی از ماشین جلوئی پیاده شد.

با دیدنش ضربان قلبم دوباره بالا رفت. امیر حافظ یه شلوار لی مشکی با یه تیشرت مشکی تنش بود.

اومد سمت ماشین. شاهرخ  پنجره ی سمت خودش رو باز کرد.

امیر حافظ سرش رو کمی داخل آورد و گفت:

-سلام.

سلام آرومی زیر لب گفتم. شاهرخ  گفت:

-خوب از کدوم ور باید بریم؟

-دنبال ماشین ما بیاین.

-باشه.

امیر حافظ رفت و سوار ماشین خودشون شد. شاهرخ  دنبالشون راه افتاد. نمیدونستم کیا هستن!

لحظه به لحظه از شهر دورتر می شدیم. بعد از مسافتی به روستای کوچیکی رسیدیم.

سه تا ماشین جز ماشین ما بودن.

ماشین ما کنار چمنزاری ایستادن که جاده ی پهن و بزرگی داشت. همه از ماشین ها پایین اومدن.

شاهرخ  کمربندش رو باز کرد.

-پیاده شو.

از ماشین پایین اومدم. نگاهم به حمید و امیر علی و هدی و هانیه و نسترن افتاد که از یه ماشین پیاده شدن.

امیر حافظ با نوشین تو یه ماشین بودن. اما از اون یکی ماشین که دو دختر و دو پسر بودن فقط برادر نوشین، صدرا رو شناختم.

همه دور هم جمع شدن و شروع به سلام و احوالپرسی کردن.

کنار شاهرخ  ایستاده بودم که صدرا گفت:

-سلام خانم کوچولو!

متعجب سر بلند کردم.

1403/05/15 21:02

#پارت_286

از نگاه متعجبم لبخندی زد گفت:

-فکر کنم از همه کوچیک ترمون تو باشی!

شاهرخ  اخمی کرد.

-لازمه از سن دیگران مطلع بشی؟

صدرا نگاهش رو مستقیم به نگاه شاهرخ  دوخت.

-نه، از چهره اش معلومه!

شاهرخ  اومد حرفی بزنه که امیر علی پیش دستی کرد و گفت:

-همین جا چادر بزنیم و بمونیم.

دخترا معترض گفتن:

-اینجا؟!

صدرا گفت:

-آره شبهای اینجا عالیه. کمی استراحت می کنیم.

و بعد با دستش تپه ای رو نشون داد.

-میریم اون سمت.

بقیه هم قبول کردن و سه تا چادر به پا شد. پسرا هیزم آوردن و آتیش روشن کردن.

امیر حافظ کتری رو گلی کرد و روی آتیش گذاشت.

نوشین چسبیده به امیر حافظ کنار آتیش ایستاد.

بهارک تو چمنزار با ذوق مشغول بازی کردن بود. حواسم بهش بود تا چیزی نشه.

دخترا سفره ای پهن کردن. سبد خوراکی ها رو از تو ماشین آوردم و همه دور سفره نشستن.

امیر علی ظرف مربائی درآورد و گفت:

-این مرباش عالیه.

امیر حافظ خندید.

-اونو گلاره درست کرده.

امیر علی ابروئی بالا انداخت. شاهرخ  اخمی کرد و با تن صدای پایین گفت:

-نگفته بودی به اون از چیزهایی که درست کرده بودی دادی!

ترسیده لبم رو به دندون گرفتم. حرفی برای زدن نداشتم. سر بلند کردم که با نگاه خیره ی صدرا مواجه شدم.

نگاهم رو ازش گرفتم. دخترخاله های نوشین دخترهای خونگرمی بودن برعکس هدی و نسترن.

البته هانیه برخوردش بهتر شده بود هرچند خیلی آروم هم شده بود.

بعد از خوردن صبحانه که البته بیشتر شبیه نهار بود، بلند شدن و سیب زمینی تو آتیش انداختن.

صدرا گفت:

-حالا پیش به سوی پیاده روی.


1403/05/15 21:03

#پارت_287

-یه کم تنقلات با خودتون بردارین، شاید وسط راه کم آوردین!

نسترن گفت:

-یعنی وسیله ها اینجا باشه؟

صدرا نگاهش کرد و خیلی جدی گفت:

-نه، کولشون می کنیم و با خودمون می بریم!

همه زدن زیر خنده. نسترن اخمی کرد که صدرا دوباره گفت:

-دختر دم بخت اخم نمی کنه؛ می ترشه! این شیرین عقل ما رو ببین، بس که عشوه اومد برای امیر حافظ اونم یه دل نه صد دل عاشقش شد و چشم بسته گرفتش.

نوشین با خنده زد به بازوی صدرا.

-دیدی گفتم؟ الان از ذوق، نیشش بسته نمیشه! شماهام اگه دخترای خوبی باشید نمی ترشید.

و دستش و رو هوا تکون داد و جلوتر از همه شروع به راه رفتن کرد. شاهرخ  کنارم اومد و باهام همگام شد.

سکوت شاهرخ  برام عجیب بود. هرچند می دونستم این روزها رو رد کرده. بهارک و از بغلم گرفت.

-میارمش.

-لازم نکرده، هنوز اونقدر پیر نشدم که نتونم یه نیمچه کوه رو با دو تا پسر بچه بالا نرم!

چیزی از حرفهاش سر در نمی آوردم. من که چیزی نگفته بودم! امیر علی اومد کنار شاهرخ  و شروع به صحبت کردن.

کمی ازشون عقب مونده بودم. با صدای گرم و مهربون همیشگیش این بار برعکس همیشه استرس افتاد تو دلم.

-دیگه اذیتت نمی کنه؟

سر بلند کردم و نگاهم رو به پشت سر امیر حافظ دوختم.

-نه، سرش تو کار خودشه.

-خیلی خوبه...

خواست چیزی بگه که شاهرخ  گفت:

-گلاره بیا اون شیشه شیر بهارک رو بده.

-بله آقا.

با اخم وحشتناکی نگام کرد. دهنم بسته شد. لحظه ی آخر صدای امیر حافظ رو شنیدم.

-میدونم اذیت می کنه اما تو چیزی نمیگی!

1403/05/15 21:03

#پارت_288

سر برگردوندم.

-دیگه نیازی نیست بگم، خودم باید از پس مشکلاتم بربیام آقا امیر حافظ.

و پا تند کردم سمت شاهرخ .

-چی بهت می گفت؟

-چیزی نمی گفت.

-از دروغ خوشم نمیاد، فهمیدی؟

بهارک و تو بغلم گذاشت و سمت امیر علی رفت. این امروز یه چیزیش شده!

شیشه ی بهارک و از توی کوله ام درآوردم و گذاشتمش زمین و دستش رو گرفتم.

یکی از دخترخاله های نوشین که اسمش المیرا بود اومد کنارم.

-گفتی اسمت گلاره بود، درسته؟

لبخندی زدم.

-بله.

-تو زن شاهرخی؟

-من؟ نه، من پرستار بهارکم.

لحظه ای احساس کردم چشمهاش از شنیدن اینکه نسبتی با شاهرخ  ندارم برق زد.

-چه دختر نازی داره.

-بله بهارک خیلی شیرینه.

-معلومه به باباش رفته.

-به کی؟ به آقا؟

-آره دیگه، از اون پدر خوش تیپ و خوش برخورد همچین دختری حتماً به وجود میاد.

-اما آقا بداخلاقه.

اخم مصنوعی کرد.

-نگو، خیلی مرد باکمالاتیه.

ابروهام پرید بالا.

-بله، درسته.

-خانم خوشگله میای بغل خاله؟

بهارک چسبید بهم.

-حتماً خیلی بهت وابسته است.

-بله.

-عیب نداره، پدرش همسر خوب بگیره اینم به اون عادت می کنه.

از اینکه بهارک بخواد جز خودم به *** دیگه ای وابسته بشه حس بدی بهم دست داد.

دوست نداشتم تنها دلخوشی که دارم رو ازم بگیرن.
دست کرد تو کیفش و شکلاتی از کیفش درآورد.

-ببین خاله برات چی داره... میای پیش خاله؟

بهارک مردد نگاهم کرد.

میدونستم شکلات خیلی دوست داره بخصوص که تو خونه اصلاً بهش نمیدادم.

1403/05/15 21:03

#پارت_289

بهارک با ذوق دست دراز کرد سمت المیرا. المیرا با ناز گفت:

-اول باید بیای بغلم.

بهارک مکث کرد.

-بهارک شکلات نمیخوره، براش خوب نیست.

المیرا بی توجه به حرفم جلوی پای بهارک زانو زد گفت:

-بیای بغلم از این شکلاتا تو کیفم زیاد دارم.

دلم نمی خواست بهارک سمتش بره اما بهارک با تمام بچگیش رفت سمت المیرا و المیرا بغلش کرد و شکلات رو داد دستش.

حالم یه جوری شد اما نمی تونستم تند برخورد کنم. المیرا با عشوه گفت:

-شاهرخ  ببین، دخترت اومده بغلم.

ابروهام پرید بالا. چه زود باهاش صمیمی شده بود! شاهرخ  و صدرا همزمان به عقب برگشتن.

صدرا گفت:

-المیرا، بچه رو دوست داری یا بابای بچه رو؟

المیرا اخمی کرد.

-صدرا تو باز شروع کردی؟

-نه والا، برام سؤال بود آخه.

-نمی خواد برات سؤال باشه!

و سمت شاهرخ  رفت. شاهرخ هم  انگار مثل من تعجب کرده بود. المیرا کنار شاهرخ  قرار گرفت.

لبم رو با حرص توی دهنم کشیدم. چرا من مثل اینا دلبری بلد نبودم؟

نگاهم رو به جلوی پام دوختم که کسی کنارم قرار گرفت.

سر بلند کردم. نگاهم به هانیه افتاد. تعجب کردم. انگار تعجبم رو از نگاهم خوند که گفت:

-چیه، به من نمیاد بخوام باهات دوست بشم؟

با تعجب گفتم:

-با من؟

-آره با تو. میخوام با هم دوست باشیم.

-اما...

-اما چی؟ ازت بدم می اومد؟ آره خوب، قبلاً دوست نداشتم باهات دوست بشم اما حالا دوست دارم.

-اون وقت چرا دوست داری؟ من هنوز همون دختر دهاتیم و هیچ چیزی فرق نکرده!

دستش رو دور بازوم حلقه کرد.

1403/05/15 21:03

بمیرم برا بچم گلاره چ دردی رو متحمل میشه🚶‍♀️💔

1403/05/15 21:06

سلام🙄✋

1403/05/16 12:45

دقت کردین عضوا جدیدا بالا نمیره؟!
هنوز لینکو ندادین گپاتون؟؟!😬🙄

1403/05/16 12:46

اعضا بشه 729 پارتارو از روزانه 19 پارت به روزانه 15 تا افزایش میدیم😁🖐

1403/05/16 14:02

😂قول الکی نده😂روزانه, 12پارت

1403/05/16 14:02

😒اعضا زیاد نشه از پارت خبری نیس

1403/05/16 14:05

#پارت_290

-چرا، یه چیز عوض شده اونم منم که دیگه اون آدم سابق نیستم که فقط تا جلوی دماغم رو ببینم. حالام دلم می خواد باهات دوست بشم.

-اما هدی و نسترن و نسرین چی؟

-اونا یه زمانی دوستم بودن، الان مثل نمک روی زخمم هستن ... یعنی تو متوجه نشدی؟

سرم و پایین انداختم. آروم گفتم:

-نه!

-بس که سرت تو لاک خودته! بگذریم؛ از این لحظه من و تو با هم دوستیم.

-اما من که هنوز قبول نکردم.

-مگه اومدم خواستگاریت که لازم به فکر کردن داری؟ میخوام دوست باشیم، نیازی به فکر نیست. ما از الان دوست میشیم.

شونه ای بالا دادم. این خانواده واقعاً قابل پیش بینی نبودن.

نگاهم به شاهرخ  و المیرا بود که داشتن با هم صحبت می کردن.

دلم بهارکم رو می خواست. احساس می کردم با نبودنش چیزی کمه. بهارک با دیدنم دست دراز کرد سمتم.

-ماما...

المیرا با تعجب سر برگردوند.

-به تو میگه ماما؟!

-بله.

اخمی کرد.

-اما تو نباید بهش این کلمه رو یاد بدی.

-من بهش نگفتم تا بهم بگه.

نگاهی به شاهرخ  انداختم تا اون چیزی بگه اما سکوت کرده بود. امیر حافظ گفت:

-گلاره از بس مهربونه باعث میشه تا بهارک فکر کنه مادر واقعیش هست و بهش میگه ماما.

نگاهم غم گرفت و احساس کردم قلبم سنگین شد. سر بلند کردم. نگاهم به لبخند آشنای روی لبهای امیر حافظ افتاد.

عقلم نهیب می زد که امیر حافظ ذاتش مهربونه. بهارک و از بغل المیرا گرفتم که دوباره گفت:

-اما این درست نیست. شاید پدرش بخواد همسر بگیره و اون و مادر صدا کنه.

با صدای بلند خنده ی صدرا سر چرخوندم. صدرا میون خنده گفت:

-المیرا، دخترخاله ی عزیزم، تو نگران آینده ی مادر این بچه نباش!

1403/05/16 16:48

#پارت_291

المیرا رو ترش کرد اما انگار کسی داشت به دلم چنگ میزد. اگر شاهرخ  ازدواج می کرد چی؟؟ اونوقت من بدون بهارک چیکار می کردم؟

با تکون دستی به خودم اومدم. نگاهی به هانیه که بازوم توی دستش بود انداختم.

-حواست کجاست؟ یکساعته دارم صدات می کنم.

-کارم داشتی؟

-نه، واقعاً یه چیزیت هست.

بی مقدمه گفتم:

-تو چرا می خوای با من دوست باشی؟

بی تفاوت شونه ای بالا داد و نگاهش رو به جلوش دوخت.

-نمیدونم اما خیلی وقته دلم می خواست باهات دوست بشم. تو به نظر من دختر شجاع و قوی ای هستی؛ ناخواسته تو زندگیت نه پدر داشتی نه مادر اما خندون و ساده ای.

امیر علی کنارمون اومد گفت:

-میبینم شما دو تا خوب با هم صمیمی شدین... خبریه؟

هانیه نگاهش کرد.

-نه، بده با دختر عمه ام دوست بشم؟

امیر علی ابرویی بالا انداخت.

-نه، خیلیم عالیه.

با هم در حال صحبت بودن و المیرا بیشتر به شاهرخ  چسبیده بود. کنار المیرا و شاهرخ  قرار گرفتیم.

المیرا داشت چیزی به شاهرخ  می گفت.

-پس تولدم رو حتماً vip هتل شما میگیرم. فقط ما آزاد هستیم، مشکلی که نداری؟

-نه، شما تشریف بیارین.

هانیه آروم گفت:

-غلط نکنم این المیرا ترشیده خوابهایی برای شاهرخ  دیده. آی دلم میخواد به المیرا بگم شاهرخ  یه قاتله و امکان داره زنش بشی تو رو هم به قتل برسونه!

سر چرخوندم سمتش.

-نگی!!

خندید.

-نه بابا مگه از جونم سیر شدم؟ شاهرخ  کله ام رو بیخ تا بیخ میبره.

بهارک با دیدنم دست دراز کرد سمتم. از بغل شاهرخ  گرفتمش.

1403/05/16 16:48

#پارت_292

سر بلند کردم. نگاهمون با هم تلاقی کرد. لحظه ای گونه هام گُر گرفت.

بهارک رو بغل کردم و از شاهرخ  فاصله گرفتم. راه طولانی بود و احساس خستگی می کردم.

از تپه رد شدیم. نگاهم به مزرعه ی آفتابگردون افتاد.

با دیدن اونهمه گلهای آفتابگردون نتونستم ذوقم رو پنهون کنم و با شادی گفتم:

-واااای چقدر گل آفتابگردون!!

صدرا دست تو جیبش کرد.

-این مزرعه کار خودمونه.

متعجب نگاهش کردم.

-یعنی شما کشاورزین؟

خندید و اومد کنارم. با تن صدای آرومی گفت:

-نه خانم کوچولو؛ من رشته ام کشاورزیه و عاشق گل و گیاهم.

لبم رو به دندون گرفتم.

-خیلی خوبه.

نوشین گفت:

-بیاین کاکتوس هایی که کاشته رو بهتون نشون بدم.

اما من دلم می خواست لای گلهای آفتابگردون راه برم و غروب آفتاب رو تماشا کنم.سمت شاهرخ رفتم.

-من می تونم برم بین گل ها؟

شاهرخ  نگاهم کرد.

-دوست داری؟

با ذوق سر تکون دادم. دست دراز کرد و بهارک رو از بغلم گرفت.

-زود بیا.

نیشم باز شد. دست دراز کرد و نوک دماغم رو کشید. چرخیدم و سمت مزرعه ی آفتابگردان ها رفتم.

وقتی کاملاً لای گل ها رفتم فقط سرم پیدا بود. با شوق چرخیدم و دستهام رو از هم باز کردم. باد خنکی می وزید.

گوشه ی شالم به برگ پهن آفتابگردون گیر کرد و از سرم کشیده شد.

باعث شد کلیپس سرم باز بشه. موهای بلندم با وزش باد دورم رها شد.

چرخیدم تا شالم رو از برگ گل جدا کنم. احساس کردم کسی لای آفتابگردون ها بود.

کمی نگاه کردم اما انگار اشتباه می کردم. شالم رو روی سرم انداختم بدون اینکه موهام رو ببندم.

1403/05/16 16:50

#پارت_293

کمی لای آفتابگردون ها چرخیدم و به سمت جایی که بقیه بودن رفتم.

نگاهی انداختم. بهارک بغل هانیه بود اما شاهرخ  نبود. سمت هانیه رفتم.

بهارک رو از بغلش گرفتم. دلم می خواست بپرسم  شاهرخ  کجاست اما روم نمی شد!

نوشین و امیر حافظ با فاصله از بقیه کنار هم بودن. صدرا داشت چیزی رو به هدی توضیح می داد.

-تو چرا تنها ایستادی؟

هانیه شونه ای بالا داد.

-اینطوری بهتره. شاهرخ رفت. نمیدونم این دختره المیرا، چی تو این بداخلاق دیده که سریع دنبالش رفت!

از اینکه المیرا دنبال شاهرخ  رفته احساس خوبی پیدا نکردم اما حرفی نزدم.

صدرا اومد سمتمون گفت:

-از اینجا خوشت اومد؟

-خیلی مزرعه ی قشنگی دارین.

-اینجا حاصل زحمت من و دوستامه.

سری تکون دادم. هوا داشت تاریک می شد که المیرا به همراه شاهرخ  اومدن.

لبخندی روی لبهای المیرا بود اما از چهره ی شاهرخ  چیزی مشخص نبود.

امیر علی با کنایه گفت:

-خوش گذشت؟

شاهرخ  پوزخندی زد.

-چیه؛ حسودیت شده، توام می تونی دست به کار بشی.

امیر علی لب گزید.

-بر منکرش لعنت!

-خوب بریم بچه ها.

امیر علی رو کرد به صدرا.

-ما رو برای چی آورده بودی اینجا؟

صدرا خندید.

-همینطوری آوردمتون.

امیر علی از گردن صدرا گرفت.

-اینهمه راه کوبیدی ما رو آوردی برا همین؟

-پسر تو چقدر تنبلی! اینجا نمیشه شب موند. میریم توی ده خونه ی یکی از بچه ها شام دعوتیم.

همه با هم راه اومده رو برگشتیم. هوا کاملاً تاریک شده بود که به ماشین ها رسیدیم.

1403/05/16 16:50

#پارت_294

نسترن رو کرد به صدرا:

-شما که خونه ی دوستت دعوتی، چرا گفتی اینجا چادر بزنیم؟

صدرا نگاهش کرد.

-چون بعد از شام بر می گردیم.

امیر علی زد رو شونه ی صدرا.

-داداش مثل اینکه یه چیزیت شده ها... چرا مثل این بی خانمان ها ما رو با خودت اینور اونور می بری؟

صدرا تک خنده ای کرد.

-بده دارم یه شام توپ بهتون میدم؟

حمید دست هاشو بهم مالید گفت:

-خیلیم عالیه! راه بیوفتین.

همه سوار ماشین هاشون شدن. کنار شاهرخ  تو ماشینش جا گرفتم.

ماشین و روشن کرد. نمیدونم چی شد این حرف و زدم!

-می خواین بگین المیرا بیاد اینجا؟

شاهرخ  سر برگردوند سمتم. اخم غلیظی کرد.

-بی جا ... لازم نکرده!

و ماشین و روشن کرد و دنبال ماشین بقیه راه افتاد. سکوت کردم.

بهارک تو بغلم به خواب رفته بود. نرم گونه اش رو نوازش کردم.

شاهرخ  زیرچشمی نگاهم کرد.

-دوستش داری؟

سر بلند کردم.

-من عاشق بهارکم.

احساس کردم لبخندی روی لبهاش نشست و سری تکون داد.

-اگه بخوام زن بگیرم شاید اون دوست نداشته باشه که تو پرستار دخترمون باشی... بعد باید برگردی روستا پیش بی بی یا اینکه یه کاری برای خودت همینجا دست و پا کنی.

احساس کردم ته دلم خالی شد. احساس ضعف می کردم. با صدایی که انگار از ته چاه می اومد گفتم:

-مگه شما می خواین زن بگیرین؟

با بی تفاوتی ابرویی بالا داد.

-منم مردم و نیاز دارم یکی خونه منتظرم باشه.

-خوب من و بهارک هستیم که!

سرش و آورد جلو و نگاهش رو به صورتم دوخت. با تن صدای آرومی گفت:

-یعنی تو ....استغفرالله

1403/05/16 16:50

#پارت_295

گنگ نگاهش کردم. لحظه ای متوجه ی منظورش شدم.

گونه هام از خجالت گل انداخت. سریع رو ازش گرفتم.

نگاهم رو به جاده ی تاریک دوختم. قهقهه ای زد اما جرأت برگشت نداشتم و تا رسیدن به خونه ی دوست صدرا سکوت کردیم.

همه از ماشینهاشون پیاده شدن. هوا سوز داشت. ماشین ها کنار در فلزی بزرگی نگهداشته بودن.

صدرا رفت سمت زنگ و زنگ را فشرد. بعد از چند دقیقه صدای مردونه ای اومد.

-اومدم.

در رو باز کرد. نگاهم به مرد جوونی که لباسهای محلی تنش بود افتاد. با دیدن صدرا لبخندی زد گفت:

-به به، آقا صدرای خودمون؛ از اینورا؟ پسر، تو مگه قرار نبود زودتر بیای؟

-بچه ها رو برده بودم مزرعه رو نشونشون دادم.

مرد سمت ما اومد.

-خیلی خوش اومدین، بفرمایین.

همه وارد حیاط سرسبز مرد شدیم. زن جوانی با لباسهای محلی سمتمون اومد. نوشین رفت جلو.

-سلام پریا جان، مزاحم نمیخوای؟

زن که حالا فهمیده بودیم اسمش پریاست لبخند دلنشینی زد و با همه ی ما احوالپرسی کرد.

محمد، شوهر پریا، گفت:

-بساط و تو حیاط پشتی آماده کردم. بفرمائید اونور.

از خونه ی کوچیکی رد شدیم و سمت پشت خونه رفتیم. دو تخت کنار هم گذاشته شده و وسایل پذیرایی چیده شده بود.

آتیش روشن بود و سیخ های کباب روش. امیر علی رفت سمت آتیش گفت:

-صدرا چه دوستی داریا!! به چه غذایی! راضی به زحمت نبودیم.

همه زدن زیر خنده و امیر حافظ گفت:

-آبروی ما رو بردی امیر علی.

محمد خندید و در جواب امیر حافظ گفت:

1403/05/16 16:50

#پارت_296

-دوستهای صدرا رو چشم ما جا دارن، خیالت راحت داداش.

همه توی جو صمیمانه ای شام رو خوردیم و خانوم ها با هم شروع به صحبت کردن. محمد گفت:

-صدرا، شب رو اینجا می مونین؟

صدرا نگاهی به بقیه انداخت.

-نه، میخوام ببرمشون شالیزار؛ تو شب خیلی قشنگه!

محمد حرفش رو تأیید کرد و همه بلند شدیم. بعد از خداحافظی از محمد و همسرش سوار ماشین هامون شدیم.

سمت شالیزار حرکت کردیم. همه جا تو تاریکی مطلق فرو رفته بود.

با اینکه شیشه های ماشین بالا بود اما سوز هوا احساس می شد.

ماشین ها رو کنار چادرها نگه داشتیم. همه پیاده شدیم. امیر علی گفت:

-باید آتیش روشن کنیم.

امیر علی و حمید شروع به روشن کردن آتیش کردن. بهارک رو توی ماشین خوابوندم.

صدای جیرجیرک ها به گوش می رسید. با احساس سرما بازوهام رو تو آغوش گرفتم.

نگاهم سمت امیر حافظ و نوشین کشیده شد.

دستهای امیر حافظ دور نوشین حلقه بود و نوشین به سینه ی امیر حافظ تکیه داده بود.

با حسرت نگاهم رو ازشون گرفتم و به گندم زار چشم دوختم. با صدای صدرا چشم چرخوندم.

-سردته؟

-نه!

-اما نوک دماغت یه چیز دیگه میگه!! میخوای پالتوم رو بیارم بپوشی؟

-نه نه، ممنون. الان میرم کنار آتیش.

و قدمی برداشتم که مچ دستم توی دست گرمش اسیر شد. ترسیده نگاهی به اطراف انداختم.

از اینکه کسی حواسش به ما نبود نفسم رو آسوده بیرون دادم و با صدای لرزونی گفتم:

-میشه دستم رو ول کنی؟

-تو چه نسبتی با شاهرخ داری؟

-گفتم که، پرستار دخترشم.

فشاری به دستم آورد و دستم رو رها کرد.

1403/05/16 16:50

#پارت_297

-تو نگو اما خودم می فهمم که تو چرا و چطور توی این خانواده هستی.

سر برگردوندم.

-یعنی دارید تو زندگی دیگران دخالت یا سرکشی می کنید؟ آقا اصلاً از این کار خوشش نمیاد!

اومد سمتم و توی دو قدمیم ایستاد. نگاهش رو تو تاریکی شب به چشمهام دوخت.

با تن صدای خش دارش گفت:

-برام مهم نیست آقاتون از چی خوشش میاد از چی خوشش نمیاد!

و نفسش رو با صدا توی صورتم رها کرد و از کنارم رد شد رفت.

سمت آتیش رفتم. بچه ها دور آتیش جمع شده بودن.

تنها جای خالی کنار شاهرخ  بود. سمتش رفتم و با فاصله کنارش نشستم.

-با آقا صدراتون خوش گذشت؟

ترسیده نگاهش کردم. پوزخندی زد و نگاهش رو از صورتم گرفت.

دلم شور افتاد. دوست نداشتم دیگه شاهرخ  مثل قبل بشه و اذیتم کنه.

هانیه رو به روم کنار حمید نشسته بود. سر که چرخوندم نگاهم به المیرا افتاد که اون طرف شاهرخ  و با فاصله ی کمی ازش نشسته بود.

از اینکه داشت جلب توجه می کرد احساس خطر کردم. دلم نمی خواست بهارک رو از دست بدم.

بچه ها از خاطراتشون حرف می زدن اما من نگاهم به آتیش در حال سوختن بود که احساس کردم تو تاریکی شب دست شاهرخ  روی پهلوم نشست.

ته دلم خالی شد. زیر چشمی نگاهش کردم اما نگاهش به صحبت های امیر علی و حمید بود.

جرأت تکون خوردن نداشتم.


با صدای صدرا حواسم جمع شد. نفسم رو سنگین بیرون دادم.

1403/05/16 16:50

#پارت_298

از جاش بلند شد.

-تا این سیب زمینی ها پخته می شن می خوام تا یه جا ببرمتون.

همه بلند شدیم. امیرعلی گفت:

-باز چه نقشه ای داری؟

-جای بدی نمی برمتون، بیاین.

همه دنبال صدرا راه افتادیم. شاهرخ  کنارم قرار گرفت. هوا تاریک بود و فقط صدای جیرجیرک ها به گوش می رسید. سمت شالیزار رفتیم.

-حالا همه نور گوشی هاشون رو خاموش کنن.

همه گوشی هاشون رو خاموش کردن. با دیدن صحنه ی جلوی روم لحظه ای نفسم از هیجان بند اومد. 

کرم های شب تاب باعث شده بودن همه جا بدرخشه. دستمو با هیجان جلوی دهنم گذاشتم.

دخترا جیغ زدن و هرکدوم یه جور اظهار خوشحالی کردن. یاد روستای خودمون و بی بی افتادم.

وقتی بعضی از شبها بی بی رو مجبور می کردم تابستون تا چشمه بریم تا شبها کرم شب تاب ببینیم.

غرق زیبایی شالیزار بودم که گرمی دستی رو روی شونه ام احساس کردم. سر بلند کردم.

نگاهم به شاهرخ  افتاد. با صدای آرومی گفت:

-دوست ندارم اون پسر بهت نزدیک بشه، می فهمی؟

-بله آقا.

-درد آقا.

لبم رو به دندون گرفتم. نگاهش از چشم هام سر خورد و روی لب هام نشست.

گونه هام گر گرفتن. فشار دستش روی بازوم بیشتر شد.‌ نگاهم رو ازش گرفتم و به جلوی روم دوختم.

هوا سوز بدی داشت. بازوهام رو توی بغلم گرفتم که چیز گرمی روی شونه هام افتاد.

زیر چشمی نگاه کردم. پلیور شاهرخ  روی شونه هام بود و عطرش تا عمق حلقم فرو رفت.

پلیور رو بیشتر دورم گرفتم. بعد از چند دقیقه هم برگشتیم.

سیب زمینی ها پخته شده بودن و آتیش همه جا رو روشن کرده بود.

1403/05/16 16:51

#پارت_299

نگاهم رو به آتیش دوختم. نوشین سرش رو روی شونه ی امیرحافظ گذاشته بود.

پلیور رو بیشتر کشیدم سمت شکمم پاهام رو توی شکمم جمع کردم.

سرم رو روی پاهام گذاشتم و دستهام رو دور پاهام حلقه کردم. دلم عجیب گرفت.

دنیا هیچ وقت ساز موافق باهام ننواخته بود.همیشه سازش مخالف بود.

انگار اونم فهمیده بود هرسمتی که من رو بکشه میرم. گاهی عجیب دلم یه حمایت می خواست، یه بودن.

با صدای شاهرخ  با فاصله ی کمی سرچرخوندم، نوک دماغم به دماغش خورد.

-جوجه ی بارون زده چرا دوباره زانوی غم بغل کرده؟

نمی دونم چی شد چشم هام پر از اشک شد. نگاهش رو به چشم هام دوخت.

-فکر می کردم خیلی قوی هستی.

نفسم رو سنگین بیرون دادم تا بغضم همراهش از گلوم خارج بشه. امیرعلی گفت:

-وای چه سکوتی! چیه مثل این بدبختایی که عشقشون ولشون کرده همه غمبرک زدین؟ حمید اون سیب زمینی ها رو بده بخوریم.

حمید سیب زمینی هایی که توی سینی بود سمت امیرعلی گرفت، اما صدرا پیش دستی کرد و سینی رو زودتر گرفت.

امیرعلی خیز برداشت سمتش و خودشو انداخت روی صدرا. حمید سینی سیب زمینی ها رو برداشت.

اون دو تا هنوز داشتن کشتی می گرفتن و بقیه تشویق می کردن.

سیب زمینی داغ و برداشتم که دستم سوخت. آروم آخی گفتم. شاهرخ  سیب زمینی رو از دستم گرفت.

-دست و پاچلفتی بیا اینو بخور، پوست کندم.

سیب زمینی رو از دستش گرفتم. المیرا اخمی کرد و با ناز گفت:

-کاش یکی برای منم سیب زمینی پوست بگیره.

1403/05/16 16:51

#پارت_300

هانیه طوری که المیرا بشنوه گفت:

-دست که داری اگه کسی رو نداری!

المیرا پشت چشمی نازک کرد. بعد از کمی lشب نشینی آتیش ها خاموش شد. بچه ها بلند شدن.

-خوب بریم برای خواب.

امیر حافظ دستش و دور کمر نوشین حلقه کرد و گفت:

-ما که چادرمون فقط دو نفره است.

با این حرفش احساس کردم یکی محکم توی صورتم زد. لعنت به من که هنوز نتونستم با این موضوع کنار بیام.

امیر علی خندید:

-داداش یه امشب و پاشو بیا سمت ما عذب اوقلی ها.

امیر حافظ با خنده ابرویی بالا داد.

-ای زن ذلیل!

امیر علی: خوب، خانوما تو یه چادر ما آقایونم تو یه چادر.

1403/05/16 16:52