#پارت_282
هیچ وقت دلم نمی خواست مرجان بفهمه که من دخترشم چون هیچ موقع خودم رو دخترش ندونستم.
شاهرخ بلند شد.
-بریم.
بلند شدم و با هم به سمت ماشین رفتیم. تا خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد. ماشین و تو حیاط پارک کرد.
از ماشین پیاده شدم و سمت خونه رفتم. بهارک رو تو تختش گذاشتم. لباسهام رو عوض کردم.
دلم می خواست یه جوری از شاهرخ تشکر کنم اما نمیدونستم چطور این کار و بکنم! از اتاق بیرون اومدم.
صدا از آشپزخونه می اومد. سمت آشپزخونه رفتم. شاهرخ سرش تو یخچال بود.
-دنبال چیزی می گردین؟
سرش و از توی یخچال بیرون آورد.
-آره، یه مسکن.
-سرتون درد می کنه؟
-آره.
الان می تونستم محبتش رو جبران کنم.
-اجازه میدین من بدون قرص سردردتون رو خوب کنم؟
دست به سینه شد.
-چطوری؟
-اجازه میدین؟
بی تفاوت شونه ای بالا داد.
-هر کاری می کنی بکن فقط این سر درد لعنتی خوب بشه.
-چشم... شما برید اتاقتون.
شاهرخ از آشپزخونه بیرون رفت. با رفتنش چند تیکه یخ از یخچال برداشتم و تو نایلونی ریختم.
تو بشقابی گذاشتم و سمت اتاقش راه افتادم. در اتاقش نیمه باز بود. چند ضربه به در زدم.
-بیا تو.
وارد اتاق شدم. روی تختش دراز کشیده بود. جلو رفتم. نگاهی سؤالی به سینی توی دستم انداخت.
-با این میخوای حالم رو خوب کنی؟
-بله. میشه دمر بخوابید و زیر سرتون بالشت نباشه؟
بی هیچ حرفی دمر خوابید. کنارش روی تخت نشستم و نایلون یخ رو روی برآمدگی گردنش گذاشتم.
1403/05/15 21:01