The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

گلاره♥🫰🏻

907 عضو

#پارت_322

بهارک و آماده کردم و لباس پوشیدم. زنگ زدم به آژانس. پولی هم همراهم نبود.

آدرس هتل شاهرخ رو دادم. ماشین کنار هتل نگهداشت.

سمت دربان رفتم. با دیدنم خواست احوالپرسی کنه که سریع گفتم:

-میشه کرایه رو حساب کنید؟

-بله خانوم.
دربان هتل رفت تا کرایه رو حساب کنه. سمت ورودی هتل رفتم.

وارد هتل شدم. سر شب بود و هتل تقریباً شلوغ بود. سمت پذیرش رفتم. مردی پشت میز بود.

-سلام آقا.

-سلام، بفرمائین.

-ببخشید، آقای سالار هست؟

-شما؟

-بگید گلاره اومده.

مرد نگاهی به سر تا پام انداخت. بهارک تو بغلم به خواب رفته بود. سمت در بزرگی رفت.

طاقت نیاوردم و دنبالش راه افتادم. همین که در و باز کردم نگاهم به شاهرخ و المیرا افتاد که با فاصله ی کمی کنار هم ایستاده بودن

1403/05/17 22:13

#پارت323

المیرا مانتویی کوتاه با روسری ساتن تنش بود که البته روسریش روی شونه هاش افتاده بود.

شاهرخ با دیدن مرد اخمی کرد و خواست حرفی بزنه اما همین که نگاهش به من افتاد اومد سمتم.

-تو اینجا چیکار می کنی؟

-سلام آقا. بهارک مریض شده.

-چرا زنگ نزدی؟

لبم رو گزیدم.

-شمارتون رو نداشتم.

شاهرخ دستش و روی پیشونی بهارک گذاشت و از داغی بدنش لحظه ای تعجب کرد. المیرا اومد سمتمون.

-چی شده شاهرخ جون؟

ابروهام پرید بالا.

-بهارک مریض شده. باید ببرمش دکتر.

-میخوای ببریمش پیش دوستم؟ کارش خوبه.

شاهرخ انگار مردد بود اما گفت:

-بریم.

و ...
المیرا هم همراهمون اومد. بهارک بغل شاهرخ بود. دلم بدجور شور می زد. می ترسیدم اتفاقی برای بهارک بیوفته.

1403/05/17 22:15

#پارت_324

شاهرخ سمت ماشینش رفت. راننده از ماشین پیاده شد. شاهرخ چرخید تا بهارک و بغلم بده که المیرا پیش دستی کرد.

-عزیزم، بده من!

شاهرخ نیم نگاهی به دست دراز شده ام انداخت و بهارک و تو بغل المیرا گذاشت. المیرا روی صندلی جلو نشست.

بی میل روی صندلی عقب نشستم. حالم یه جوری بود. حتی خودمم نمیدونستم حالم چطوریه!

شاهرخ ماشین و روشن کرد و المیرا آدرسی رو بهش گفت.

تمام مسیر نگاهم رو به سیاهی شب دوختم. بغض سنگینی رو توی گلوم احساس می کردم.

ماشین و کنار مطبی پارک کرد و با هم پیاده شدیم. وارد مطب بزرگی شدیم.

کمی شلوغ بود. سمت منشی رفتیم و المیرا با منشی صحبت کرد.

دختر از جاش بلند شد و گرم احوالپرسی کرد.

-چند لحظه صبر کنید.

وارد اتاق شد و بعد از چند لحظه برگشت.

-بفرمائید.

همراه المیرا و شاهرخ وارد اتاق شدیم. زنی تقریباً 35 ساله پشت میز نشسته بود. با دیدنمون بلند شد و با المیرا دست داد.

1403/05/17 22:15

#پارت_325

المیرا بهارک رو روی تخت گذاشت. دکتر سمتش رفت. سریع بالای سر بهارک ایستادم. دکتر لحظه ای سر بلند کرد و نگاهم کرد.

بهارک و معاینه کرد و براش دارو نوشت. از اینکه فقط کمی سرما خورده بود و تبش بخاطر دندونای شیریش بود دلم آروم شد.

سوار ماشین شدیم و بهارک رو توی بغلم گرفتم. بیدار شده بود و کمی سرحال بود.

شاهرخ از آینه نگاهم کرد. چشم ازش گرفتم. المیرا همه اش حرف می زد.با این حرف المیرا سریع سر بلند کردم و نگاهم رو به شاهرخ دوختم.

انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد، که سر بلند کرد.

با نگاهم ازش خواهش کردم تا قبول نکنه، اما شاهرخ نگاهش رو ازم گرفت گفت

-نمی‌خوام مزاحمت بشم، گلاره به بهارک می‌رسه.

خداخدا می‌کردم قبول کنه و نیاد.

اما المیرا با ناز گفت:

-عزیزم نکنه دوست نداری من بیام خونتون؟

1403/05/18 17:25

#پارت_326

شاهرخ بعد از کمی سکوت گفت:

-نه، این‌چه حرفیه؟

-خیلی خوبه، پس می‌آم.

عصبی نفسم رو بیرون دادم و تا رسیدن به خونه سکوت کردم.

شاهرخ ماشین رو توی حیاط پارک کردو‌ پیاده شدیم.

بهارک تو بغلم بود.شاهرخ در سالن باز کرد و با هم وارد سالن شدیم.

شاهرخ بهارک‌ رو از تو بغلم‌ گرفت. به سمت آشپزخونه رفتم و داروهای بهارک رو با لیوان آب‌جوش توی سینی گذاشتم و بیرون‌ اومدم.

شاهرخ تو سالن نبود. بهارک‌ روی زمین داشت نق نق می‌کرد.

نگاهم به سمت المیرا کشیده شد، که بی‌خیال درحال صحبت با موبایلش بود.

عصبی شدم، سینی رو روی میز گذاشتم. بهارک‌و بغل کردم.

المیرا با دیدنم سریع تلفن رو قطع کرد و اومد تا بهارک بگیره، که اجازه ندادم.

1403/05/18 17:25

#پارت_327

اخمی کرد و با تن صدای پایین گفت:

-ببین دختر کوچولو دیگه دوران حکومتی تو ت.وی این خونه به پایان رسیده، پس بهتره به فکر یه جای دیگه باشی. فهمیدی؟!

انقدر شوکه شده بودم که نمیدونستم چی و چطوری جوابش رو بدم فقط با چشمهای گشاد شده نگاهم رو بهش دوخته بودم. 

با صدای بهارک به خودم اومدم. میون ابروهام اخمی نشست و همینطور که سمت بهارک می رفتم گفتم:

-شما فکر کنم خیالات برتون داشته. تا زنده ام اجازه نمیدم کسی به بهارک نزدیک بشه. 

یهو بازوم کشیده شد و به عقب پرت شدم. سر بلند کردم.

نگاهم به چهره ی خشمگین المیرا افتاد. 

-دختر جون تو مثل اینکه من و نمی شناسی!

و فشاری به بازوم داد و ولم کرد. بازوم رو ماساژ دادم.

شاهرخ از پله ها پایین اومد. داروهای بهارک رو دادم. 

دل تو دلم نبود. دلشوره گرفته بودم. بهارک خوابش میومد.

خواستم بغلش کنم ببرم بالا که المیرا پیش دستی کرد. 

1403/05/18 17:25

#پارت_328

-من می برم می خوابونمش. تو بلد نیستی! 

سفت بهارک رو چسبیدم. نگاهم به شاهرخ بود. 

-تو برو چائی برام بیار. 

ناامید دستم سست شد و المیرا بهارک رو گرفت اما بهارک با گریه دست دراز کرد سمتم. 

-ماما ... ماما ...

شاهرخ با دیدن این کار بهارک از روی مبل بلند شد. 

-المیرا جان شما اذیت میشی، بذار گلاره خودش بهارک رو بخوابونه. 

با این حرف شاهرخ لبخندی روی لبهام نشست و سریع بهارک رو از المیرا گرفتم.

المیرا انگار عصبی شده بود اما لبخندی زد و بهارک رو ول کرد. 

سمت پله های طبقه ی بالا رفتم و وارد اتاق شدم. 

1403/05/18 17:26

#پارت_329

لباسهای بهارک رو عوض کردم و روی پاهام گذاشتمش. نگاهم رو به چهره ی معصومش دوختم.

فکر اینکه کسی جز من بهارک رو بزرگ کنه برام آزار دهنده بود. 

خم شدم و آروم گونه اش رو بوسیدم. تبش پایین اومده بود.

از وجود المیرا نگران بودم اما کاری ازم بر نمی اومد. 

همونطور کنار بهارک خوابم برد. صبح با تکون خوردن های بهارک هراسون چشم باز کردم و دستم و روی پیشونیش گذاشتم. 

تبش کاملاً قطع شده بود. آروم از کنارش بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم.

در اتاق شاهرخ نیمه باز بود. حسی قلقلکم داد تا سمت اتاقش برم.
اما پشیمون شدم و

اومدم عقب گرد کنم که دستم به مجسمه ی کنار در خورد و صدایی داد.

هول کردم و با هر دو دستم مجسمه رو سفت گرفتم. 

دوباره سر جاش گذاشتم. نفسم رو آسوده بیرون دادم.

نگاهم به چشمهای باز شاهرخ افتاد. سریع ازش چشم گرفتم و سمت پله های طبقه ی پایین رفتم. 

حالم خوب نبود. با دیدن سالن بهم ریخته و لیوانهای شربت آهی کشیدم.

1403/05/18 17:26

#پارت_330

پس بعد از رفتن من با هم نوشیدنی خورده بودن!

سمت آشپزخونه رفتم. حالم خوب نبود.

هر بار که یاد صحنه ی صبح می افتادم تپش قلبم بالا می رفت.

مثل دیوونه ها دور خودم می چرخیدم. عصبی کنار گاز ایستادم و کبریت رو برداشتم تا روشن کنم اما حواسم پرت شد و کبریت دستم رو سوزوند.

آخی گفتم و خواستم انگشتم رو توی دهنم کنم که دستی مردونه مچ دستم رو گرفت.

سر بلند کردم.

نگاهم به نگاه شاهرخ گره خورد. بی دلیل چشمهام پر از اشک شد و سوزش!

دستم رو فراموش کردم.

شاهرخ نگاهم کرد و با صدای آرومی گفت:

-بخاطر انگشت دستت داری گریه می کنی؟

دلیل دیگه ای نداشتم تا قانعش کنم. فقط سری تکون دادم.

دستم رو مشت کردم و ناخواسته قدمی به عقب برداشتم.

. لبخندی زد.

-سریع روم رو کردم اونور تا چشمای پر آبم رو کنترل کنم


دستهاش رو توی جیب سوئیشرتش کرد.

-بهارک بهتره؟

زیر چائی رو روشن کردم. چرخیدم و سمت یخچال رفتم.

-بله، خدا رو شکر دیگه تب نداره.

1403/05/18 17:27

#پارت331

سنگینی نگاهش رو احساس می کردم. در یخچال رو باز کردم.

کره و پنیر و مربا رو برداشتم و روی میز چیدم. نون از فریزر درآوردم.

توی سکوت ایستاده بود و داشت نگاهم می کرد.
قوری رو برداشتم و چائی دم کردم.

-میرید المیرا خانوم رو بیدار کنید؟ صبحونه آماده است.

بدون اینکه نگاهش کنم سرم رو پایین انداختم. قدمی برداشت و فاصله ی کم بینمون رو پر کرد.

دستش رو چونه ام نشست و مجبورم کرد سر بلند کنم.

آروم سرم رو بالا آوردم و نگاهم رو بهش دوختم. فشاری به چونه ام آورد.

مجبور شدم نگاهم رو سوق بدم سمت صورتش. توی سکوت نگاهم رو به نگاهش دوختم.

1403/05/18 17:28

#پارت_332

وقتی دید نگاهش می کنم گفت:

-چیزی شده؟

چشم هام رو به معنی نه روی هم گذاشتم.

نفسش رو کلافه بیرون داد و از آشپزخونه بیرون رفت. روی صندلی نشستم.

سرم رو توی دستهام گرفتم. دلم فقط شور بهارک رو می زد.

از اینکه المیرا با این کارهاش ازم دورش کنه برام عذاب آور بود.

باید کاری می کردم. با صدای پاهاشون نفسم رو بیرون دادم و بدون اینکه بلند بشم برای خودم چائی ریختم.

المیرا روی صندلی کنار شاهرخ نشست.

. موهای بلندش رو بالای سرش جمع کرده بود.

1403/05/18 17:28

#پارت_333


با دیدن پیراهن مردانه ی تنش یاد شبی افتادم که صبحش یه همچین پیراهن سفید مردونه ای تنم بود اما توی تن من زار می زد. 

المیرا با پیروزی خیره ام بود. نگاهم رو ازش گرفتم و توی سکوت صبحانه ام رو خوردم. شاهرخ بلند شد. 

-لباس هام رو آماده کن. 

از روی صندلی بلند شدم که المیرا هم بلند شد. 

-می خوای من آماده کنم؟

-نه، گلاره کارش اینه. 

و از آشپزخونه بیرون زد. دنبالش راه افتادم.

دوباره شده بود همون شاهرخی که روزهای اول اومدنم دیده بودم. 

نگاهم دوباره به جام ها و بطری روی میز افتاد. با انزجار از میز چشم گرفتم و پله ها رو بالا رفتم. 

پشت در اتاقش مکثی کردم و آروم در و هول دادم و وارد اتاق شدم.

با دیدن اتاق بهم ریخته بیشتر حالم بد شد

از اتاق چشم گرفتم. 

-چی می پوشید؟

تی شرتش رو از تنش درآورد و سمت در حموم رفت. 

-کت و شلوار سورمه ای همراه با پیراهن خاکستری. 

-الان آماده می کنم. 

1403/05/18 17:29

#پارت_334


وارد اتاق شدم تخت و مرتب کردم.

خواستم از اتاق بیرون بیام که المیرا وارد اتاق شد. ابرویی بالا داد.

-به شما در زدن یاد ندادن؟

اخمی کرد و تنه ای بهم زد. جلو در اتاق دست به سینه شدم.

با دیدن لباس هاش که همونطور روی زمین افتاده بود سمتم چرخید.

-چرا لباس هام رو جمع نکردی؟

پوزخندی زدم.

-لازم ندیدم لباساتو جمع کنم.

شاهرخ از حموم بیرون اومد. المیرا با دیدنش گل از گلش شکفت.

-لباساتون رو روی صندلی گذاشتم.

-بیا موهام رو خشک کن.

-باید برم، بهارک بیدار شده.

1403/05/18 17:29

#پارت_335

اومدم از اتاق بیرون بیام که با تحکم حرفش رو تکرار کرد دستم رو گرفت
به مچ دستم فشار آورد و با تن صدای خشمگین گفت:

-از کی تا حالا یه خدمتکار انقدر شجاع شده تا از حرف های رئیسش سرپیچی کنه؟

شوکه نگاهش کردم. با صدای گریه ی بهارک

مچ دستم رو ول کرد. سریع از اتاق بیرون زدم. ماساژی به دستم آوردم.


وارد اتاق شدم. بهارک رو بغل کردم. دست و صورتش رو شستم و از اتاق بیرون آوردم.

شاهرخ آماده همراه المیرا از اتاق خارج شدن. بدون اینکه نگاهشون کنم سمت آشپزخونه رفتم.

با بسته شدن در سالن بغضم شکست. روی صندلی نشستم. گاهی عجیب احساس بی کسی می کردم.

حتماً دانشگاه و خرید لوازم هم کنسل بود. توی دلم هرچی فحش بلد بودم نثار المیرا کردم.

داروهای بهارک رو دادم.

غروب بود که زنگ آیفون به صدا دراومد. با دیدن امیرحافظ متعجب شدم.

1403/05/18 17:29

سلام به یه ادمین نیاز دارم واسه فعالیت

1403/05/19 21:14

😁😂فعالیت همین بلاگو میگم

1403/05/19 21:15

من بوووقم؟ 😂😐این یکی دوروز فق یکم ناخوش بودم از امروز میرم روال قبل

1403/05/20 05:18

#پارت336


اون اینجا چیکار داشت؟

بی هیچ حرفی آیفون رو زدم و کنار در سالن ایستادم.

در حیاط باز شد و امیر حافظ وارد حیاط شد. سمت در ورودی سالن اومد.

دسته گل زیبائی توی دستهاش بود. لبخند غمگینی زدم.

-سلام. چرا تنها اومدین؟ نوشین همراهتون نیست؟

لحظه ای احساس کردم از این همه رسمی صحبت کردنم امیر حافظ متعجب شده اما حرفی نزد. لبخندی زد گفت:

-سلام بانو، خوبی؟ بفرمائید.

گل ها رو طرفم گرفت.

-دستتون درد نکنه.

گل ها رو از دستش گرفتم. بهارک رو بغل کرد. وارد سالن شد.

به سمت آشپزخونه رفتم و توی فنجون چائی ریختم.

داخل سینی گذاشتم. لحظه ای نگاهم به گل های طبیعی که آورده بود افتاد اما نگاهم رو گرفتم و سمت سالن رفتم.

امیر حافظ در حال بازی با بهارک بود. سینی چائی رو روی میز گذاشتم.

بهارک رو زمین گذاشت. روی مبل رو به روش نشستم.

فنجان چائی رو برداشت و نزدیک صورتش برد. عمیق نفس کشید.

1403/05/20 05:24

#پارت337_338


همه جا چائی خوردم اما نمیدونم چرا چائی های تو یه طعم و عطر دیگه ای داره!

با اینکه با حرفش احساس کردم چیزی ته قلبم خالی شد اما اینبار نه از لذت تعریفش بلکه طعم تلخ تنهائی اینکه نباید با حرف های آدم ها هوایی بشی و تمام حرف ها فقط پوشالی هستن، لبخند تلخی گوشه ی لبهام نشست!

انگار معنی لبخندم رو فهمید که توی سکوت چائی رو خورد. فنجونش رو روی میز گذاشت.

-درسهات چطوره؟

-از اول مهر وارد دانشگاه میشم.

سریع نگاهم کرد.

-چطوری؟

-آقا کارهام رو درست کرد. قرار شد مدیریت بازرگانی بخونم و بعد از تموم شدن درسم توی هتل شروع به کار کنم.

به مبل تکیه داد.

-از کی تا حالا شاهرخ انقدر مهربون شده؟ بعدش، مگه تو قرار نبود تجربی بخونی؟

بی تفاوت شونه ای بالا دادم.

-نه، برام مهم نیست تو چه رشته ای درس بخونم فقط می خوام هرچه زودتر مستقل بشم. فکر نکنم تا آخر خونه ی آقا بمونم، پس باید کاری داشته باشم.

توی سکوت خیره ام بود. سرم رو پایین انداختم. بلند شد.

-میرید؟

عمیق و خیره نگاهم کرد.

1403/05/20 05:24

#پارت_339

-باید برم.

سمت در سالن حرکت کرد. نتونستم خودم رو نگهدارم.

-چرا وقتی همه باهام بد بودن شما بهم محبت میکردی؟ چرا هیچوقت نگفتین تو زندگیتون دختری به اسم نوشین هست؟

قلبم محکم می زد. اینهمه جسارت رو از کجا پیدا کرده بودم، خودم هم نمیدونستم! روی پاشنه ی پا چرخید.

قدم به قدم آروم و استوار اومد سمتم. توی دو قدمیم ایستاد. قلبم بیقرار می زد.

-به من نگاه کن گلاره.

آروم سرم رو بلند کردم. نگاهم رو به اون دو گوی مهربون دوختم.

-اولین روزی که قنداقی بودی خوب یادمه. مامان می خواست خودش تو رو بزرگ کنه اما آقاجون می گفت نه. چهره ی معصوم و زیبائی داشتی. بعد از اون روز دیگه ندیدمت. کم کم از خاطرم رفتی تا اینکه بعد از چند سال برگشتی. چهره ات مثل همون روز اول معصوم و آروم بود. خودت نمی فهمی اما تو خیلی دوست داشتنی هستی گلاره، خیلی.

نفس رو سنگین بیرون داد.

-اما انگار قسمت اینه بعضی چیزها فقط تو رویا بمونن.

1403/05/20 05:25

#پارت_340

هیچی از حرفهاش سر در نمی آوردم.

-من هیچی از حرفهات نمی فهمم.

لبخندی زد. آروم نوک دماغم رو کشید.

-خنگی دیگه... منم عاشق همین خنگ بازیات شده بودم.با این حرفش احساس کردم سالن دور سرم چرخید. چشمهام گشاد شد.

-گلاره تو برام مثل یه خواهر نداشته عزیزی، می فهمی اینو؟

پوزخند تلخی زدم. با صدای ضعیفی نالیدم.

-خوبه، حالا معنی صحبت هات رو فهمیدم پسرخاله!

امیرحافظ آهی کشید و بی هیچ حرفی سمت در سالن رفت.

با بسته شدن در سالن روی مبل ولو شدم. نگاهم رو به جای خالیش دوختم.


حرف های امیر حافظ توی سرم بالا و پایین می شد. قطره اشک سمجی روی گونه ام نشست. با پشت دست پاکش کردم.

باید همه چیز رو فراموش می کردم. امیر حافظ حالا زن داشت و تمام محبتهاش برادرانه بود.

1403/05/20 05:25

#پارت_341

بلند شدم تا سالن رو جمع کنم که در ورودی باز شد.

هراسون سر چرخوندم. شاهرخ تو چهارچوب در نمایان شد. ترس نشست توی دلم.

وارد سالن شد. نگاهش به دو فنجون خالی روی میز افتاد. اخمهاش توی هم رفت.

-کی اینجا بوده؟

لب گزیدم.

-چیه رنگ و روت پریده؟ پرسیدم کی اینجا اومده بوده؟

-امیر حافظ!

و سریع سرم رو پایین انداختم. پوزخند صداداری زد.

-پس معشوقه ات اومده بود؟

با دادی که زد از ترس چشم هام بسته شد.

-کی بهت اجازه داده که در رو روی هر کسی باز کنی، ها؟

-آقا ...

-درد و آقا ... دو روز بهت رو دادم دوباره خودسر شدی!

سکوت کردم. سمت آشپزخونه رفت. تا اومدم نفسم رو بیرون بدم با دسته گلی که امیر حافظ آورده بود اومد بیرون.

گل رو رو هوا تکون داد.

1403/05/20 05:25

#پارت_342


با تمسخر گفت:

-آخیییی ... برات گل آورده بود از دلت دربیاره تا دوباره با توی *** عشق بازی کنه؟

گل و محکم پرت کرد روی زمین.

-من و باش که دلم برات سوخت، اومده بودم ببرمت بیرون تا وسایل مورد نیازت رو بخری ... اما مثل اینکه خانم با معشوقشون بودن!

اومد سمتم و توی دو قدمیم ایستاد. ناخواسته و ترسیده گامی به عقب برداشتم. این کارم باعث شد تا بیشتر عصبی بشه.

پوزخندی زد و انگشت اشاره اش رو سمتم گرفت.

-وای به روزگارت اگر دفعه ی بعد بدون اجازه ی من کسی رو توی این خونه ی بی صاحاب راه بدی ... دمار از روزگارت درمیارم، فهمیدی؟؟!

با ترس سر تکون دادم.

-بله آقا.

1403/05/20 05:25

#پارت_343

-خوبه. اون گلم تا اومدن من سر به نیست میکنی.

و سمت در سالن رفت. در و محکم بهم زد و از سالن خارج شد.

با رفتنش نفس حبس شده ام رو بیرون دادم. پاهای سستم رو کشیدم و به سختی روی مبل نشستم.

سرم رو توی دستم گرفتم.

چند روزی از اون ماجرا میگذره و شاهرخ آخر شب میاد و صبح میره. دوباره شده همون آدم روزهای اول.

به مهر نزدیک می شدیم اما دیگه شور و شوقی نداشتم. چون هیچ چیز نخریدم.

دیگه داشتم ناامید می شدم.

فردا اولین روز کلاسم بود اما من حتی یه خودکار هم نخریده بودم.

بهارک رو خوابونده بودم و توی سالن کتاب به دست نشسته بودم.

در ورودی رو با پاش بست.

1403/05/20 05:25

#پارت_344


چی رو داری نگاه می کنی؟ بیا یکیش رو از دستم بگیر.

سریع سمتش رفتم و چند تا نایلون رو از دستش گرفتم. روی مبل نشست.

با سینی چائی اومدم و سینی رو روی میز گذاشتم.

-برات وسایل گرفتم. نگاه کن ببین چیزی کم و کسر نیست؟

با ذوق دستهام رو به هم کوبیدم و با ذوق گفتم:

-واای، یعنی برای من وسایل خریدین؟

گوشه ی لبش بالا رفت. کنار نایلون ها نشستم و دونه دونه باز کردم.

کلی دفتر و جزوه و کتاب همراه با چند تا خودکار و مداد.

تو یه نایلون یه کتونی با کوله و مانتو و شلوار بود. همه رو کنار گذاشتم.

-دستتون درد نکنه.

سری تکون داد.

1403/05/20 05:26