The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

گلاره♥🫰🏻

907 عضو

#پارت_345


-فردا چه ساعتی باید اونجا باشی؟

-ساعت 8 اولین جلسه شروع میشه.

-خوبه، صبح بیدارم کن.

وسایل رو جمع کردم و با لا تو اتاقم بردم. دوباره با ذوق به وسایل نگاه کردم. اشک تو چشمهام حلقه زد.

وسایل مورد نیازم رو تو کوله ام گذاشتم. از اینکه می تونستم بهارک رو هم همراهم ببرم خوشحال بودم.

تو چند ساعتی که کلاس داشتم اون رو توی مهد میذاشتم.

صبح زود بیدار شدم. میز صبحانه رو چیدم. برای بهارک کمی خوراکی برداشتم و توی کیف مخصوصش گذاشتم.

دوشی گرفتم و لباس پوشیده از اتاق بیرون اومدم.

سمت اتاق شاهرخ رفتم. آروم در اتاق رو باز کردم.

شاهرخ دمر روی تخت خوابیده بود.

1403/05/20 05:26

#پارت_346


با گامهای آروم جلو رفتم. بالای سرش کنار تخت ایستادم. داشت دیر می شد اما نمیدونستم چطور بیدارش کنم!

از کمر کمی خم شدم و با صدای آروم لب زدم.

-آقا ... آقا ...

اما حتی کوچکترین تکونی نخورد. کمی تن صدام رو بالا بردم.

-آقا ...

یه تکونی خورد. فایده نداشت. دستم رو جلو بردم و روی کتفش گذاشتم. تکونی بهش دادم.

به پهلو شد و آروم چشمهاش رو باز کرد. با دیدنم اخمی کرد. دستهام رو توی هم قلاب کردم.

-دیر شده، میشه پاشین؟

سر چرخوند و به ساعت روی دیوار نگاه کرد. دستی لای موهاش کشید.

-آماده میشم.

از اتاق بیرون اومدم. وسایلم رو همراه بهارک پایین بردم. صبحانه ی بهارک رو دادم. شاهرخ اومد.

با دیدن میز صبحانه و آماده بودن ما انگار تعجب کرد اما چیزی نگفت. توی سکوت صبحانه اش رو خورد.

کمی استرس داشتم. اولین بار بود بعد از این همه سال داشتم وارد یه محیط غریبه می شدم.

1403/05/20 05:26

#پارت_347

سوار ماشین شدیم. هوا کمی سرد شده بود. شاهرخ ماشین و کنار در ورودی دانشگاه نگهداشت.

کمی پول روی داشبورد ماشین گذاشت.

-بذار تو کیفت؛ لازمت میشه.

دست بردم جلو و پولها رو برداشتم. از ماشین پیاده شدم. بهارک رو بغل کردم.

شاهرخ هم پیاده شد. در ماشین رو با ریموت بست.

-شما هم میاین؟

دستی به کت تنش کشید و اخمی کرد.

-باید محیط رو ببینم.

حرفی نزدم و باهاش هم گام شدم. سنگینی نگاه بقیه رو روی خودمون احساس می کردم.

وارد حیاط بزرگ دانشگاه شدیم. هر گوشه تعدادی دانشجو مشغول صحبت بودن.

سمت سالن رفتیم. یه سالن بزرگ با کلی اتاق. شاهرخ دو تا تقه به اتاق مدیریت زد.

با صدای بفرمائید وارد شدیم. مرد پشت میز با دیدن شاهرخ بلند شد.

-سلام آقای سالار... خوش اومدین.

شاهرخ باهاش دست داد و با هم شروع به صحبت کردن.

مرد اومد سمتمون و با هم از اتاق بیرون اومدیم. سالن رو رد کردیم.

1403/05/20 05:32

#پارت_348

-آقای سالار شما خودتون می دونید ما اینجا مهد نداریم اما بخاطر راحتی بعضی از همکارها، قسمتی رو برای نگهداری بچه های کوچیکشون قرار دادیم تا با خیال راحت به تدریسشون برسن.

شاهرخ در جواب به معنی بله سر تکون می داد.به قسمت دیگه ای از دانشکده که ساختمون نسبتاً کوچک تری از ساختمون اصلی داشت رفتیم.

سالنی طویل با پنجره های بلند.

در اتاقی رو باز کرد. اتاقی بزرگ با کلی امکانات. دو تا خانم جوون با لباس فرم مخصوصی مشغول بازی با بچه ها بودن.

با دیدنمون اومدن سمتمون. بعد از احوالپرسی یکیشون اومد سمتم.

1403/05/20 05:32

#پارت_349

-همراه من بیا عزیزم.

بهارک به بغل باهاش هم قدم شدم. به هر بهانه ای بود بهارک رو ازم گرفت. دل نگرانش بودم اما مجبور بودم بذارمش.

با شاهرخ و اون آقا بیرون اومدیم. شماره ام رو دادم تا اگه بهارک بهانه گرفت باهام تماس بگیرن.

از ساختمون خارج شدیم. مرد با شاهرخ دست داد و رفت. شاهرخ رو به روم قرار گرفت. نگاهم کرد.

-مراقب خودت و بهارک باش.

-چشم.

با محبت نگاهی عمیق بهم کرد . پشت بهم کرد و سمت در دانشکده رفت.

نفسم رو بیرون دادم. سمت قسمتی که کلاس ها بود رفتم. نگاهی به ساعتم انداختم. الانم دیر شده بود.

1403/05/20 05:33

#پارت_350


پا تند کردم. پشت در کلاس نفس تازه کردم و چند ضربه به در زدم. با صدای “بفرمایید” آروم در رو باز کردم.

با دیدن دختر پسرهایی که نشسته بودن کمی هول کردم. سر چرخوندم.

زن میانسال و محجبه ای کنار تخته ایستاده بود.

-بیا تو عزیزم.

تن صداش انگار آرامش خاصی داشت که باعث شد کمی آروم بگیرم. سلامی زیر لب دادم و وارد کلاس شدم.

روی اولین صندلی خالی که تقریباً ته کلاس قرار داشت، نشستم. با صدای استاد سر بلند کردم.

-خودت رو معرفی می کنی عزیزم؟

آروم از روی صندلی بلند شدم و لب تر کردم.

-گلاره فروغ.

استاد سری تکون داد.

-از کجا؟

-ساکن تهران.

-بشین عزیزم.

1403/05/20 05:33

#پارت_351

نشستم اما قلبم محکم می زد. بعد از کمی صحبت و معرفی خودش که فهمیدم فامیلیش احمدی هست، درس رو شروع کرد.

تمام ساعتی که درس می داد تو خلسه ی تن صداش فرو رفتم. کلاس تمام شد و با خداحافظی از کلاس بیرون رفت.

2 دقیقه تا کلاس بعدی زمان داشتم. سریع کوله ام رو برداشتم و از کلاس بیرون اومدم.

سمت اون یکی ساختمون رفتم. پشت در اتاق نفسی تازه کردم و در زدم.

خانم نجم در اتاق رو باز کرد. با دیدنم خندید.

-چیه؟ به این زودی دلت برای دختر کوچولوت تنگ شد؟لبخند پر استرسی زدم و خواستم برم داخل که با مهربونی گفت:

-مامان کوچولو، دخترت تازه آروم شده. اگه دوباره ببینتت بهانه گیری می کنه. نگران نباش، حواسم بهش هست؛ برو سر کلاست.

با اینکه دلم براش حتی توی همین چند ساعت لک زده بود، به ناچار قبول کردم و سمت در خروجی راه افتادم.

1403/05/20 05:33

#پارت_352


وارد محوطه ی دانشگاه شدم. همه تو حیاط بودن. سمت بوفه ی دانشکده راه افتادم.

دست توی پالتوی پائیزی تنم کردم. آب معدنی گرفتم و روی نیمکت خالی گوشه ی حیاط نشستم.

کمی از آب معدنی رو خوردم. چیزی به کلاس بعدی نمونده بود.

بلند شدم و سمت در سالن راه افتادم. با نگاه به کلاس ها، کلاسم رو پیدا کردم.

درش نیمه باز بود و تعداد کمی توی کلاس در حال صحبت بودن.

وارد کلاس شدم. بعضی از بچه ها سرشون رو بلند کردن.

روی صندلی جلو نشستم و جزوه ام رو از توی کوله درآوردم.

صدای دو تا دختری که پشت سرم نشسته بودند بلند شد.

-واای نازنین، صبح این دختره رو با یه مرد خوشتیپ دیدم. نمیدونی لامصب چه قد و هیکلی داشت! یه بچه ام بغل این دختره بود.

اون یکی گفت:

-شاید شوهرش بوده.

-نه بابا کلاس قبلی حواسم بهش بود. حلقه تو دستش نبود. شاید فامیلش بود.

-خنگ، فامیلش چرا باید بیارتش دانشگاه؟

با اومدن تعداد زیادی از بچه ها، دیگه صداشون رو نشنیدم اما حرف هاشون برام تعجب آور بود.

1403/05/20 05:33

#پارت_353

بی تفاوت شونه ای بالا دادم.

با نشستن بچه ها استاد وارد کلاس شد. مردی میانسال و بسیار جدی بود.

بعد از یه آشنائی کوتاه، شروع به درس دادن کرد. تمام حواسم پیش بهارک بود.

بالاخره کلاس تموم شد. وسایلم رو جمع کردم و از کلاس بیرون اومدم.

سمت سالنی که بهارک بود رفتم. بعد از تشکر از خانم امامی، معلم مهد بهارک، بیرون اومدم.

بهارک محکم دستش رو دور گردنم حلقه کرد. عطر تنش رو نفس کشیدم. چقدر دلتنگش بودم!

از محوطه ی دانشگاه خارج شدم. نگاهی به اطرافم انداختم. استرس داشتم.

سرگردون نگاهم رو به اطراف دوختم. با دیدن شاهرخ که با فاصله ی چند متری اون سمت خیابون ایستاده بود احساس کردم دنیا رو بهم دادن.
با خوشحالی اون سمت خیابون راه افتادم. با دیدنمون سوار شد.

بهارک رو روی صندلیش گذاشتم و در جلو رو باز کردم و نشستم.

-سلام.

سر چرخوند و نگاهم کرد.

-سلام.

ماشین و روشن کرد.

-چطور بود؟

با ذوق دستهام رو به هم مالیدم.

-خیلی خوب بود همه چیز ... فقط، دلتنگ بهارک بودم.

سر تکون داد.

-باید خودت مسیر رو یاد بگیری.

-بله. باعث زحمت شمام شدم.

-دلم هوس غذای خونگی کرده.

دلم می خواست ازش تشکر کنم.

-چی می خورین؟

-قیمه.

-رسیدیم خونه درست می کنم.

1403/05/20 05:34

#پارت_354


ماشین و کنار در حیاط نگهداشت.

-خودتون نمیاین؟

-جائی کار دارم... برای شام میام.

بهارک رو بغل کردم. در حیاط رو باز کردم. با دور شدن ماشین سر چرخوندم و نگاهی بهش انداختم.

وارد حیاط شدم. بعد از طی کردن حیاط در سالن رو باز کردم. خسته بودم.

بهارک رو زمین گذاشتم و بدون عوض کردن لباسهام بسته ی گوشت و لپه رو بیرون گذاشتم.

نیمرو درست کردم و همراه بهارک خوردم. وسایلم رو جمع کردم و وارد اتاق شدم.

بهارک خوابش می اومد. خوابوندمش. برنج خیس کردم و قیمه رو بار گذاشتم.

1403/05/20 05:34

#پارت_355

فردا کلاس نداشتم. بلوز و شلوار دخترونه ای پوشیدم. نگاهم تو آینه به چهره ام افتاد.

موهام رو شلوغ با کلیپس بالای سرم بسته بودم. بلوز و شلوار به نسبت روز اولی که خریده بودم به تنم بهتر نشسته بود.

انگار کمی آب زیر پوستم رفته بود. هوا تاریک شد. وضو گرفتم و سجاده ام رو پهن کردم. نمازم رو خوندم.

بهارک بیدار شد. لباس راحتی تنش کردم و به سالن اومدم. همه چیز آماده بود.

با صدای ماشین شاهرخ سریع سمت پنجره رفتم.

پرده رو کمی کنار دادم. از ماشین پیاده شد و سمت ساختمون اومد. سریع از پنجره فاصله گرفتم.

در سالن باز شد. وارد سالن شد. سلامی دادم. سمت پله های طبقه ی بالا رفت.

میز توی سالن رو چیدم. دیس برنج زعفرانی رو وسط میز گذاشتم

1403/05/20 05:34

میخوام کنجکاوتون کنم یکاری کنین اعضا بره بالا😎







میدونین چرا شاهرخ بهارکو دوست نداره؟!😉











چون دختر خودش نیس😂😎
اعضا کم باشه روزی همون10پارت میزازیم😂😎

1403/05/20 13:52

#پارت_381

وقتی نگاهم رو متوجه ی خودش دید خیلی جدی گفت:

-این چائی آماده نشد؟

-الان میارم آقا.

شاهرخ از آشپزخونه بیرون رفت. با رفتنش هانیه گفت:

-آخه این مجسمه ی ابوالهول کجاش قابل تحمله که تو میگی خوبه؟!

خنده ای تلخ کردم و سینی چائی رو برداشتم. هانیه ظرف میوه رو برداشت و با هم از آشپزخونه بیرون اومدیم.

سینی رو جلوی شاهرخ گرفتم. فنجونی از تو سینی برداشت. لحظه ای نگاهم کرد.

چرخیدم و به بقیه چائی تعارف کردم. کنار هانیه نشستم. جای خالی امیر حافظ توی ذوق می زد.

لحظه ای دلم براش تنگ شد. نفسم رو سنگین بیرون دادم. امیر علی گفت:

عزیزان رمان #گلاره خیلی طولانیه بسیار هیجانیه

1403/05/22 08:13

#پارت_382

-گلاره حالت خوبه؟

سر بلند کردم.

-بله، چطور؟

-احساس می کنم داری سرما می خوری.

-نه فکر نکنم.

هدی با هیجان گفت:

-شاهرخ خیلی وقته نیومده بودیم خونه ات یه پیانو بزنی ... یادش بخیر قدیما!!

حمید-دیگه هیچ چیز مثل سابق نیست.

شاهرخ پا روی پا انداخت.

-چی شد شماها اومدین اینور؟

هانیه با خنده گفت:

-تو که نمیای سمت ماها، گفتیم ما بیایم.

1403/05/22 08:13

#پارت_383


امیر حافظ و نامزدش خوبن؟

امیر علی -آره، چند روزی میشه رفتن کیش.

دستی دور لبه ی فنجونم کشیدم. احساس سوزش توی گلوم می کردم.

با اصرار بقیه شاهرخ رفت سمت پیانو.


و پشت پیانو نشست. به پشتی مبل تکیه دادم. شاهرخ شروع به نواختن کرد.

همه سکوت کرده بودیم.

با تموم شدن آهنگ همه دست زدیم. بچه ها بعد از چند ساعت بلند و راهی رفتن شدن.

از روی مبل بلند شدم. سرم گیج رفت و ضعف تو پاهام نشست.

دستم و لبه ی مبل گرفتم تا کمی حالم جا بیاد. هانیه سریع اومد طرفم.

-خوبی گلاره؟

-آره.

دستم و گرفت.

-تو چرا انقدر داغی؟

با این حرف هانیه توجه بقیه بهم جلب شد. امیر علی اومد جلو.

-گفتم مریضی، با لجاجت میگی نه.

1403/05/22 08:14

#پارت_384


و دستش رو روی پیشونیم گذاشت.

-از کی انقدر تب داری و هیچی نمیگی؟

با صدای ضعیفی گفتم:

-من خوبم، چیزیم نیست. نگران نباش.

با دستش به شونه ام فشار آورد و مجبورم کرد روی مبل بشینم. مچم رو توی دستش گرفت.

شاهرخ بالای سرم دست به سینه ایستاده و با اخم به امیر علی خیره بود.

-فشارتم پایینه! ... باید سرم بزنم. حمید برو از تو ماشین سرم رو بیار. دفترچه بیمه ات کجاست دارو بنویسم حمید بره بیاره؟

شاهرخ خیلی خونسرد گفت:

-بزرگش نکن امیر علی ... چیزی نیست، بخوابه خوب میشه.

امیر علی با اخم به شاهرخ نگاه کرد.

-داری چی میگی؟؟ تا صبح؟ یعنی تمام شب توی تب بسوزه؟ .... برو دیگه حمید.

حمید رفت سمت در سالن. هانیه بلند شد.

-بگو کجای اتاقته برم بیارم.

-توی کشوی کمدم.

1403/05/22 08:14

#پارت_385

هانیه سمت اتاقم رفت. مچ دستم هنوز توی دست امیر علی بود. شاهرخ با اخم نگاهم می کرد.

-فشارش خیلی پایینه، باید سرم بزنم.

هانیه اومد. امیر علی چیزی توی دفترچه نوشت. حمید مهر رو داد و امیر علی مهری پای دفترچه زد و دادش دست حمید.

شاهرخ با صدایی که سعی در کنترل کردن عصبانیتش داشت گفت:

-اگه معاینه ات تموم شده بیا اینور بشین!

امیر علی بلند شد.

-تو چرا انقدر بداخلاقی؟

-امیر علی حوصله ندارم، شروع نکن!

امیر علی به معنی تسلیم دستش رو بالا برد. هانیه آروم گفت:

1403/05/22 08:14

#پارت_386


-این چش شده؟

سری به معنی نمیدونم تکون دادم. حمید اومد و با کمک هانیه به طبقه ی بالا رفتیم. روی تختم دراز کشیدم.

امیر علی سرم رو زد. رو کرد به شاهرخ :

-میخوای شب بمونم؟

-نه خودم بلدم تموم شد درش بیارم، برید دیرتون میشه.


هانیه خم شد گونه ام رو بوسید گفت:

-خیلی دلم می خواد بمونم اما از این ابن ملجم می ترسم.

لبخند بی جونی زدم. خداحافظی کردن و رفتن. با رفتنشون شاهرخ اومد بالای سرم گفت:

-آخی ... مظلوم نمائیت تموم نشده هنوز؟ فکر کردی منم مثل اونا گول ظاهر مظلومت رو می خورم؟

یهو خم شد روی صورتم. نگاهش رو به چشمهام دوخت.

-اما کور خوندی، توام مثل مادرتی ... یه هرزه! اما یادت رفته من کیم!! بهت یادآوری می کنم من کیم!!

1403/05/22 08:14

#پارت_387

-اما آقا من کار اشتباهی نکردم.

حرفی نزد و از اتاق بیرون رفت. بعد از چند دقیقه با ظرفی پر از آب اومد و کنارش روی کنسول کنار تخت گذاشتش.

متعجب نگاهش کردم. لبخندی زد.

-مثل اینکه تب داری، میخوام پاشویه ات کنم.

-من خوبم آقا.

اما شاهرخ بی توجه به حرفم اومد سمتم. سرم رو از دستم کند.

آخی گفتم و دستم و روی زخمی که داشت ازش خون می رفت گذاشتم.

وقتی خم شد روی صورتم از بوی دهنش فهمیدم حالت عادی نداره . ترسیدم.

قلبم محکم مثل گنجشکی که اسیر شده باشه تو سینه ام می کوبید.


-مادرت می گفت عاشقمه اما یکبار هم اجازه نداد......همیشه سرکش بود.

دستشو برد سمت پاهام

بدنم می لرزید.


. با صدای متعجب از بیماری و ترس نالیدم.

1403/05/22 08:14

#پارت_388

-آقا خواهش ....

اما با دادی که زد سکوت کردم.

-ساکت باش، کاریت ندارم فقط میخوام پاشویه ات کنم.

میدونستم حالاتش دست خودش نیست.چشمهام رو بستم.

دستم می سوخت.

با نشستن قطره ای آب سرد روی صورتم سریع چشمهام رو باز کردم. قطره ی بعدی هم نشست روی صورتم.

از سردی آب احساس کردم پوستم دون دون شد. حبه ی یخ رو توی دستش چرخوند و از بالای قفسه ی سینه ام شروع به حرکت داد.

دستم و روی دستش گذاشتم. اخمی کرد.

-دستت رو بردار.

-سردمه.

1403/05/22 08:14

#پارت_389


-نه اشتباه می کنی، تو تب داری و باید اینطوری تبت رو بیارم پایین.

و چند تا حبه یخ دیگه هم روی شکمم گذاشت. اشکم بی صدا گونه هام رو خیس کرده بود.

لرزش بدنم دیگه دست خودم نبود.

کم کم چشمهام از ضعف داشت بسته می شد که احساس کردم روی زمین و هوا معلقم. صداش کنار گوشم بلند شد.

-چرا خودت باعث میشی تا شکنجه ات کنم؟

نای حرف زدن نداشتم. با احساس فرود اومدن تو یه جای گرم کمی چشمهام رو باز کردم.

شاهرخ اومد سمت تخت کنارم نشست

صدای زمزمه اش توی گوشم بود اما نمیدونستم چی داره میگه!

هنوز احساس سرما می کردم.

پیشونی ام را بوسید. کم کم چشمهام گرم شد و ...

1403/05/22 08:14

#پارت_390

با احساس سوزش توی گلوم چشمهام رو باز کردم. نور باعث شد تا چشم هام رو لحظه ای ببندم.

آروم آروم چشمهام رو باز کردم. گیج بودم و تمام تنم درد می کرد.

آب دهنم به سختی از گلوم پایین می رفت. متعجب نگاهی به تخت شاهرخ انداختم.

خواستم بلند شم دستم رو روی پیشونی دردناکم گذاشتم.

اتفاقات دیشب کم کم جلوی چشمهام اومدن.

لحظه ای از شاهرخ ، از مادری که فقط سایه اش باعث عذابم بود متنفر شدم. از دست ضعیف بودن خودم.

شاهرخ نبود و از این قضیه خوشحال بودم.

سمت اتاق خودم رفتم. آروم در اتاق رو باز کردم. اتاق بهم ریخته بود و باعث می شد تا اتفاقات دیشب واضح تر به نظر بیاد.

1403/05/22 08:15

#پارت_391

بهارک هنوز خواب بود. لباسی پوشیدم. پله ها رو پایین اومدم.

خونه توی سکوت فرو رفته بود. کمی شیر گذاشتم داغ بشه. عسل زدم و خوردم.

نباید میذاشتم مریضی هم بهم غلبه کنه. خسته روی صندلی نشستم.

برای اولین بار از اینکه انقدر آدم ضعیفی بودم از خودم متنفر شدم.

دلم نمی خواست این گلاره رو؛ دختری که تو سری خوره!

اما وقتی هیچ پشتوانه ای نداشته باشی ناخواسته مطیع و آروم میشی.

نفسم رو سنگین بیرون دادم. کمی حالم بهتر بود اما روحم داشت پژمرده می شد و من دلم اینو نمی خواستم!

1403/05/22 08:15

#پارت_392

از ترحم دیگران بیزارم. داروهام رو خوردم. غذای بهارک رو دادم.

با تمام بی حالیم روی مبل نشستم و کتابهام رو باز کردم و مروری کردم.

هر چی به اومدن شاهرخ نزدیک می شد، ترس و استرسم بیشتر می شد.

دوباره عجیب ترس از این مرد رخنه کرده تو تمام وجودم.

با باز شدن در حیاط و شنیدن صدای ماشین قلبم شروع به تند زدن کرد. نمیدونستم چیکار کنم.


در سالن باز شد و بوی عطرش از خودش زودتر اعلام وجود کرد.

قامتش تو چهارچوب در نمایان شد. قلبم سنگین به سینه ام می کوبید.

وارد سالن شد. اخمی میان ابروهاش بود. سریع سلامی دادم که بی جواب موند.

-چمدونم رو ببند، میخوام برم مسافرت.

1403/05/22 08:15

بریم برای ادامه رمان؟ 😌

1403/05/22 18:32