The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

گلاره♥🫰🏻

907 عضو

#پارت_393

چشمی زیر لب گفتم و سمت طبقه ی بالا راه افتادم. وارد اتاقش شدم.

چمدون کوچکی برداشتم و چند دست لباس توش چیدم. وارد اتاق شد و سمت حموم رفت.

-حوله ام رو با یه دست لباس آماده کن.

-چشم آقا.

عصبی نگاهم کرد و وارد حموم شد. سریع کارهایی که گفته بود رو انجام دادم و از اتاق بیرون اومدم.

بعد از چند دقیقه آماده از پله ها پایین اومد. داشت با تلفنش صحبت می کرد.

-آره عزیزم، آماده ام ... میام دنبالت.

یعنی داشت با المیرا مسافرت می رفت؟!

چمدونش رو گذاشت زمین و اومد سمتم. همین که بهم رسید ترسیده قدمی به عقب برداشتم.

عزیزان رمان #گلاره خیلی طولانیه بسیار هیجانیه

1403/05/22 22:38

#پارت_394

پوزخندی زد با تمسخر و گفت:

-آخی، انقدر ترسناکم که ازم می ترسی؟

یهو با داد گفت:

-لعنتی، از من می ترسی؛ منی که این همه مدت تو خونه ام بودی و کاریت نداشتم اما از اون صدرای عوضی نمی ترسی، ها؟ من ترس دارم ولی اون نه؟!

حرفی نزدم و سرم و پایین انداختم.

-تا یک هفته نیستم، پاتو کج بذاری قلم پاتو می شکونم!

تنه ای بهم زد و از کنارم رد شد. با صدای بسته شدن در سالن روی مبل ولو شدم.


بهارک اومد سمتم و به پام چسبید. نگاهی به چشمهای معصومش انداختم.

1403/05/22 22:38

#پارت_395

دلم برای این بچه می سوخت. فردا باید دانشگاه می رفتم.

تمام درها رو قفل کردم. از ترس لامپ های سالن رو روشن گذاشتم. سمت طبقه ی بالا حرکت کردم.

با یادآوری اینکه شاهرخ توی این خونه آدم کشته و شاید روح زن این خونه اینجا باشه تیره ی پشتم لرزید.

سریع وارد اتاق شدم و در اتاق رو قفل کردم. شروع به دعا خوندن کردم.

بهارک رو بغل کردم و به هر سختی ای بود خوابیدم. اما چه خوابیدنی؟ تا صبح چندین بار بیدار شدم.

با روشن شدن هوا انگار دنیا رو بهم دادن. صبحانه آماده کردم و کامل خوردم.

باید قوی می شدم مثل تمام روزهایی که دلم برای داشتن پدر و مادر لک می زد اما از کنارشون عبور می کردم.

بهارک رو آماده کردم. قرصهام رو خوردم. هوا کمی آفتابی بود. در حیاط رو قفل کردم.

عزیزان رمان #گلاره خیلی طولانیه بسیار هیجانیه

1403/05/22 22:38

#پارت_396_397

امروز با صدرا کلاس داشتم. وقتی یادم می اومد بخاطر اون توی بارون موندم، دوست نداشتم باهاش درس داشته باشم.

بهارک رو کلاس گذاشتم. از اینکه دختر آرومی بود خدا رو شکر کردم. هم زمان با من صدرا سمت کلاس اومد.

با دیدنم لبخندی روی لبش نشست.

-سلام.

سرم رو پایین انداختم.

-سلام.

و سریع وارد کلاس شدم. صندلی کنار مونا مثل همیشه خالی بود. با دیدنم گفت:

-خانوم، پریروز که با استاد خوشتیپ رفتی، امروزم که باهاش اومدی... خبرائیه؟

و چشمکی زد.

-نه بابا چه خبری؟

با صدای صدرا هر دو سکوت کردیم. صدرا شروع به تدریس کرد. فکرم پیش شاهرخ و المیرا بود.

1403/05/22 22:38

#پارت398_399

اینکه المیرا داشت خودش رو تو زندگی شاهرخ پررنگ می کرد.

با خوردن چیزی به پهلوم آخ بلندی گفتم و چرخیدم سمت مونا.

-چرا میزنی؟

با ابرو به جلو اشاره کرد.

-چیه؟ چی شده؟

صدای پسر پشت سریم بلند شد.

-استاد، خانم فروغ عاشق شده!

متعجب نگاهش کردم. اومدم چیزی بگم که مونا گفت:

-ذلیل شده، استاد صدات می کنه ... حواست کجاست؟

سریع از جام بلند شدم.

-استاد با من کار داشتین؟

همه زدن زیر خنده. صدرا دستی به لبش کشید تا خنده اش رو مهار کنه و گفت:

-مثل اینکه حواستون به کلاس نیست. بفرمائید بنشینید.

سر جام نشستم و تا پایان کلاس سعی کردم فقط به درس گوش بدم.

با تموم شدن کلاس و بلند شدن بچه ها صدرا گفت:

1403/05/22 22:39

#پارت_400

-خانم فروغ شما بمونید.

فشاری به کوله ام آوردم. مونا چشمکی زد و آروم گفت:

-بوفه منتظرتم.

واز کلاس خارج شد. از نگاه معنادار بچه ها خوشم نیومد. کوله ام رو برداشتم و سمت میزش رفتم.

تا رسیدن به میزش نگاهش خیره ام بود و من این و دوست نداشتم.

-بفرمائید.

بلند شد و رو به روم قرار گرفت. فاصله ی بینمون قد یه کف دست بود.

-حالت خوبه؟

سر بلند کردم و سؤالی نگاهم رو بهش دوختم.

-بله، چطور؟

-اما من فکر می کنم حالت خوب نیست. اگر چیزی شده به من بگو.

-ببخشید اما فکر کنم اشتباه فکر می کنید. من کاملاً حالم خوبه و فقط کمی کسالت دارم که با استراحت خوب میشه. میتونم برم؟

خیره ام شد.

1403/05/22 22:39

#پارت_401

-دلم که نمیاد بذارمت بری اما مجبورم ... برو.

سرم رو پایین انداختم و سریع از کلاس خارج شدم. سمت بوفه رفتم.

مونا با دیدنم دستی تکون داد و یکی از شیر نسکافه هایی که گرفته بود رو به طرفم گرفت.

-خووب، استاد خوشتیپ چیکارت داشت؟!

-هیچی.

-به من الکی نگو.

-باور کن چیز خاصی نمی گفت.

با دیدن نوشین، نامزد امیرحافظ، تعجب کردم. اون اینجا چیکار می کرد؟!

انگار من و دید که اومد سمتم گفت:

-به به گلاره جون، شما هم اینجائی؟

مونا با خنده گفت:

-کجا باشه؟ بچه باید درس بخونه!

نوشین با ناز خندید گفت:

-بله اما گلاره جون نگفته بود درس می خونه!

مونا یه آهان کشداری گفت.

1403/05/22 22:39

#پارت_402

نوشین رو کرد بهم.

-صدرا رو ندیدی؟

-من؟ نه.

-باشه عزیزم، خوشحال شدم از دیدنت.

و رفت سمت سالن. با رفتنش مونا گفت:

-عوضی، میگی این کی بود یا همینجا چالِت کنم؟

-خواهر جناب نریمان و نامزد پسر خاله ام.

مونا بشکنی زد.

-پس این استاد خوشگل ما یه نسبتی با شما داره که دورت می چرخه!

لیوان یکبار مصرف رو انداختم تو سطل زباله.

-با من نه، با پسر خاله ام.

-منگول چه فرقی می کنه؟

زیر لب زمزمه کردم:

-خیلی فرق می کنه.

-چیزی گفتی؟

-نه، بریم کلاس شروع شد.

1403/05/22 22:39

#پارت_403

همراه مونا سمت کلاس رفتیم. بعد از تموم شدن دانشگاه بهارک رو برداشتم. مونا اومد سمتم.

-من با مترو میرم. اگر تنهائی تا جائی با هم بریم.
-بریم.

با مونا همراه شدم. اینطوری بهتر بود و مسیرها رو یاد می گرفتم.

سوار مترو شدیم. اولین بارم بود سوار مترو می شدم.

کمی استرس داشتم نکنه گم بشم اما چیزی به مونا نگفتم. مونا زودتر از من پیاده شد.

با اعلام مقصد از جام بلند شدم و از مترو بیرون اومدم.

به هر سختی بود بالاخره مسیر و یاد گرفتم. در و باز کردم و وارد خونه شدم. چند روزی از رفتن شاهرخ میگذره.

توی این مدت هیچ تماسی نداشتیم. مثل روزهای قبل سوار مترو شدم. چهارشنبه بود و تا شنبه کلاس نداشتم.

نگاهم رو به زن های فروشنده دوختم. با دیدن وسایل توی دستشون دلم خواست بخرم.

خانومی اومد سمتم. کلی گل سر و پابند و دستبند دستش بود.

عزیزان رمان #گلاره خیلی طولانیه بسیار هیجانیه

1403/05/22 22:39

#پارت_404

پابند خوشگلی چشمم رو گرفت. پابند رو همراه با گردنبند مشکی که دور گردن بسته می شد برداشتم.

چندین کش موی رنگی گرفتم که از خریدشون کلی ذوق کردم. پولشون رو حساب کردم و از مترو پیاده شدم.

هوا سرد بود. دلم می خواست جشن دو نفره ای با بهارک بگیرم. شوقی زیر دلم دوید. وارد خونه شدم.

یه راست با لباسهام سمت آشپزخونه رفتم. بهارک رو روی میز گذاشتم.

-یه کیک شکلاتی بپزیم.

بهارک با ذوق دستهاش رو به هم زد. تند دست به کار شدم و کیک رو آماده کردم.

برای شام هم کتلت درست کردم.

1403/05/22 22:40

#پارت_405

دستی دور آشپزخونه کشیدم. لباسهای کثیف رو انداختم تو ماشین و با بهارک رفتیم حموم.

نگاهم به خریدهایی که کرده بودم افتاد. گردنبند رو گردنم کردم. موهام رو دوگوشی بستم.

پابند رو هم پام کردم. یه دست تاپ شلوارک برداشتم پوشیدم.

رژی به لبهام زدم. چرخی زدم و بهارک رو بغل کردم. پله ها رو پایین اومدم. هوا کاملاً تاریک شده بود.

سیستم رو روشن کردم. آسمون رعد و برقی زد. توجه نکردم و الکی با بهارک شروع به رقص کردم.

با رعد و برق بعدی تمام برق ها رفت و خونه توی تاریکی بدی فرو رفت. همیشه از تاریکی می ترسیدم.

بهارک شروع به گریه کرد. نمیدونستم چیکار کنم. هول کرده بودم و از ترس قلبم محکم به سینه ام می کوبید.

با صدای زنگ تلفن جیغی کشیدم. کورمال کورمال سمت تلفن رفتم.

عزیزان رمان #گلاره خیلی طولانیه بسیار هیجانیه

1403/05/22 22:40

#پارت_406

به هر مکافاتی بود تلفن رو پیدا کردم و برداشتم. با صدای تحلیل رفته ای گفتم:

-بله؟

-سلام گلاره، خوبی؟

به مغزم فشار آوردم اما نفهمیدم کیه.

-شما؟

-منم پارسا. دیدم برقاتون قطع شده ... حتماً باز کنتور مشکل دار شده.

-یعنی برق های شما نرفته؟

-نه. اگه بیای در و باز کنی درست می کنم.

کمی مکث کردم. انگار فهمید دو دلم که گفت:

-بهم اعتماد داشته باش. میدونم تنهایی تو تاریکی سخته، بیا در و باز کن.

-چند لحظه صبر کنید.

-باشه فقط زود که موش آب کشیده شدم.

تلفن رو قطع کردم. میدونستم شاهرخ بفهمه می کشتم اما بهتر از توی تاریکی موندن بود.

بهارک رو بغل کردم. سمت فانوس های دکوری رفتم و روشنشون کردم.

1403/05/22 22:40

#پارت_407

کمی نور همه جا رو گرفت. از جالباسی جلوی در پالتوم رو پوشیدم و شالی روی سرم انداختم.


بهارک رو دوباره بغل کردم و در سالن رو باز کردم. لحظه ای از دیدن تاریکی حیاط وهم برم داشت.

همه جا تاریک بود و صدای شر شر بارون به راحتی به گوش می نشست.

صلواتی توی دلم فرستادم و بهارک رو محکم گرفتم. سمت در حیاط رفتم و در و آروم باز کردم.

نور چراغ کوچه به صورتم خورد. لحظه ای چشمم رو بستم.

با صدای پارسا آروم چشمم رو باز کردم.

-می تونم بیام تو؟

نگاهش کردم. بارونی بلندی تنش بود.

-بله بفرمائید.

از جلوی در کنار رفتم و پارسا وارد حیاط شد.

عزیزان رمان #گلاره خیلی طولانیه بسیار هیجانیه

1403/05/22 22:40

#پارت_408

بارون به شدت می بارید. پارسا نور گوشیش رو جلوی پامون گرفت گفت:

-کنتور زیرزمینه، حتماً باز فیوز پریده!

با هم سمت طبقه ی پایین رفتیم. پارسا گوشی رو گرفت سمتم گفت:

-اینو توی دستت بگیر تا من فیوز رو پیدا کنم.

گوشی رو از دستش گرفتم. دلم شور می زد. اگر شاهرخ می اومد چی؟؟ حتی فکرشم وحشتناک بود!

بعد از چند دقیقه همه جا روشن شد. پارسا چرخید و رو به روم قرار گرفت.

-دیدی گفتم فیوز پریده! باید وقتی شاهرخ اومد یه فکری به حال فیوز بکنه.

-دستتون درد نکنه.

لبخندی زد و بهارک رو از بغلم گرفت. از زیرزمین بیرون اومدیم.#پارت_409

هر دو روی پله های ورودی سالن ایستادیم. نمیدونم چی شد که گفتم:

-دستتون درد نکنه، چائیم آماده است.

پارسا لبخندی زد.

-یعنی افتخار یه چائی در خدمت شما رو داریم؟

لبخند پر استرسی زدم.

-بله.

-با کمال میل.

وارد سالن شدیم. پارسا بهارک رو زمین گذاشت.

لحظه ای احساس کردم نگاهش از نوک پاهام بالا اومد و روی صورتم ثابت موند.

سر خم کردم و با دیدن پاهای برهنه ام خجالت زده و هول، سریع سمت پله های بالا رفتم.

-تا شما بشینید، منم میام.

-راحت باش.

وارد اتاق شدم. قلبم تند به سینه ام می کوبید. نگاهم تو آینه به خودم افتاد.

عزیزان رمان #گلاره خیلی طولانیه بسیار هیجانیه

1403/05/22 22:40

#پارت_410

موهام پریشون از شال روی سرم دورم ریخته بود. مانتوی کوتاهم باعث شده بود تا پاهای لختم کاملاً پیدا باشه.

از اینکه پارسا من و اینطوری دیده گونه هام از خجالت گر گرفت. سریع لباسهای مناسبی پوشیدم.

شالی روی سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم. پارسا داشت با بهارک بازی می کرد.

صدای خنده ی بهارک کل سالن رو برداشته بود.

سمت آشپزخونه رفتم و کیک و چائی توی سینی گذاشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم.

سینی رو جلوی پارسا گرفتم. نگاهی به سینی انداخت گفت:

-خوش به حال شاهرخ ... یعنی هر روز از این چائی های خوش عطر و کیک خوشمزه می خوره؟!

1403/05/22 22:40

🦋☘🦋☘........................ ☘🦋🦋☘




پوستت چرب وحساسه ??



از جای جوش وجوش خسته شدی??🤔

دنبال یه محصولی ک هم پوستت رو شفاف کنه هم جوش ولک هاتو از بین ببره ??🧐🧐



بیا اینجا هم محصولاتشون باکیفیت بالاس هم مدیرش مشاوره ورایگان وباحوصله برات توضیح میده🥺❤️
تازه چون تازه تاسیس شده کانال کلییی سوپرایز داره واستون😍📦



بدو تادیر نشده عضو شو👇👇👇👇

"لینک قابل نمایش نیست"

1403/05/23 09:40

#پارت412

دستتون درد نکنه.

پارسا لبخندی زد و رفت. با رفتن پارسا نفسم رو بیرون دادم.

در سالن رو قفل کردم. دیگه اشتهایی برای غذا خوردن نداشتم.

سالن رو جمع کردم و با بهارک به اتاق رفتم. سمت تراس رفتم و پرده رو کنار زدم.

نگاهم سمت تراس خونه ی پارسا کشیده شد. احساس کردم پشت پرده بود.

سریع پرده رو انداختم. لباس عوض کردم. پیراهن کوتاهی پوشیدم و زیر لحاف خزیدم.

تند تند شروع به خوندن دعا کردم. شب خواب کنار تخت رو روشن کردم.

نگاهم رو به بهارک که غرق خواب بود دوختم.

یعنی این مدت شاهرخ با المیرا کجا رفته بودن؟ نفسم رو مثل آه بیرون دادم.

1403/05/23 09:43

#پارت413

چشمهام رو بستم. کم کم چشمهام گرم خواب شد.

با حس چیزی روی رونم نفسم گرفت. جرأت باز کردن چشم رو نداشتم. قلبم محکم به سینه ام می کوبید.

همین که دستش اومد بالا با چشم بسته چرخیدم و تو جام نشستم.

متکا رو محکم بغل کردم و با هق هق نالیدم:

-تو رو خدا به من کاری نداشته باش ... تو چطوری وارد خونه شدی؟ من که درا رو قفل کرده بودم ...

گرمی نفس هاش رو کنار گوش و گردنم احساس می کردم. چشمهام و بسته بودم و متکا رو توی دستم فشار می دادم.

اشک تمام صورتم رو خیس کرده بود. صدای هق هق خفه ام تبدیل به سکسکه شده بود.

همه اش توی ذهنم دنبال این بودم که این آدم چطور وارد خونه شده!؟

1403/05/23 09:43

#پارت_414

دیگه داشتم سکته می کردم. صدای بمش کنار گوشم بلند شد.

-هیسس، آروم باش. چرا انقدر کولی بازی درمیاری؟ منم!

با شنیدن صداش سریع چشم باز کردم و چرخیدم. نگاهم به نگاهش گره خورد.

چند روز بود رفته بود، چرا از بوی عطرش نفهمیدم شاهرخ؟ابرویی بالا داد و از روی تخت بلند شد.

-شما کی اومدین آقا؟

-چند دقیقه ای میشه ... خسته ام، میرم استراحت کنم.

از اتاق بیرون رفت. هنوز باورم نمی شد اومده باشه. بالاخره بعد از چند روز بی خبری اومده بود.

دستی به صورت اشکیم کشیدم و نفسم رو بیرون دادم. روی تخت ولو شدم. نگاهم رو به سقف دوختم.

1403/05/23 09:43

#پارت_415

جای دستش و هنوز روی پاهای برهنه ام احساس می کردم. به پهلو شدم و چشم هام رو بستم.

بعد از کلی کلنجار رفتن چشمهام گرم خواب شدن. ساعت رو کوک کرده بودم تا زود بیدار بشم.

صبح با زنگ ساعت چشم باز کردم و بلند شدم. دلم می خواست آراسته دیده بشم.

دوشی گرفتم و موهام رو با سشوار خشک کردم. لباس پوشیده از اتاق بیرون اومدم. در اتاق شاهرخ بسته بود.

در سالن رو باز کردم. هوای سرد به صورتم خورد. دستم و تو جیب پالتوم فرو کردم و در حیاط رو باز کردم.

سمت نونوائی رفتم. نگاهم به صف طولانی نونوائی افتاد.

پوفی کشیدم و خواستم برم تو صف وایستم که پارسا با دو تا نون از صف بیرون اومد.

با دیدنم ...

1403/05/23 09:43

#پارت_416

لبخندی زد و اومد سمتم.

-صبح بخیر بانو.

-سلام. صبح شمام بخیر.

-اومدی نونوائی، بهارک تنها نیست؟

-نه، آقا برگشته.

پارسا ابرویی بالا داد.

-پس بالاخره اومد؟

-بله ... چقدر نونوائی شلوغه!!

-آره، بیا یکی از این نون ها مال تو.

-نه دستتون درد نکنه.

یهو بازوم رو گرفت و از توی صف بیرون آوردم. دستم و ول کرد.

-معذرت می خوام، مجبورم کردی. تعارف نداریم، یکیشم برای ما بسه.

به ناچار نون رو ازش گرفتم. با هم همقدم شدیم.

-شما تنها زندگی می کنید؟

-نه، همراه مادرم و پارمیس، خواهرم.

سری تکون دادم. جلوی در از هم جدا شدیم. نگاهی به در خونتون انداختم.

1403/05/23 09:43

#پارت_417


پارسا وارد خونه شد. در و باز کردم و وارد حیاط شدم.

چائی دم کردم. میز صبحانه رو چیدم و بالا رفتم. بهارک هنوز خواب بود.

لباسم رو عوض کردم. تونیک کوتاهی همراه با ساپورت پوشیدم.

موهام رو با دقت برس کشیدم و یک طرف شونه ام جمع کردم. از اتاق بیرون اومدم.

کتاب به دست توی سالن نشستم. با صدای پایی سر بلند کردم.

شاهرخ داشت از پله ها پایین می اومد. بلند شدم ایستادم. نگاهی بهم انداخت.

-سلام. صبح بخیر آقا.

-سلام.

-صبحانه آماده است.

و زودتر به سمت آشپزخونه رفتم. شاهرخ پشت میز نشست.

چائی ریختم و کنارش گذاشتم. از کیک دیشب مونده بود.

سر میز گذاشتم. نگاهی به کیک انداخت.

-این مدت که نبودم کسی نیومده؟

با این حرفش دلم هری ریخت و

1403/05/23 09:43

بریم برای ادامه رمان

1403/05/25 09:20

#پارت_418

چرخیدم و پشت بهش کردم. همونطور که پشتم بهش بود گفتم:

-نه کسی نیومد.

سنگینی نگاهش رو احساس می کردم. قلبم محکم می کوبید. نفسم رو سنگین بیرون دادم. از آشپزخونه بیرون رفت.

دستم و روی قلبم گذاشتم. صدای پیانو کل خونه رو برداشت.

نمیدونستم میره رستوران یا خونه میمونه!

صبحانه ی بهارک رو دادم. از آشپزخونه بیرون اومدم. شاهرخ پشت پیانو بود.

-آقا!

شاهرخ دست از پیانو زدن برداشت.

1403/05/25 09:22

#پارت_419

-بچه ها ظهر میان اینجا ... می خوایم دور هم کباب درست کنیم.

پس دوستهاش می خواستن بیان. آشپزخونه رو جمع کردم و وسایل مورد نیاز رو روی میز آشپزخونه چیدم.

دست بهارک رو گرفتم و طبقه بالا رفتیم. یکی از کتابهام رو برداشتم.

هوا آفتابی بود. پرده رو کنار زدم. نور کامل وارد اتاق شد.

در تراس رو باز کردم. هوای سرد هجوم آورد توی اتاق. روی صندلی نشستم و کتابم رو باز کردم.

ساعتی نگذشته بود که در حیاط باز شد. هامون همراه نینا و ترلان وارد حیاط شدن و سمت در ورودی سالن اومدن.

کتابم رو بستم و نگاهم رو به درخت های پائیز زده دوختم.

چقدر دلم یه پشتوانه می خواست؛ کسی که تمام حواسش برای من بود.

آهی کشیدم و بلند شدم. باید می رفتم پایین. لباسهای بهارک رو عوض کردم.

دستی به صورتم کشیدم. لباسم خوب بود. شالی سرم انداختم.

1403/05/25 09:22