#پارت_393
چشمی زیر لب گفتم و سمت طبقه ی بالا راه افتادم. وارد اتاقش شدم.
چمدون کوچکی برداشتم و چند دست لباس توش چیدم. وارد اتاق شد و سمت حموم رفت.
-حوله ام رو با یه دست لباس آماده کن.
-چشم آقا.
عصبی نگاهم کرد و وارد حموم شد. سریع کارهایی که گفته بود رو انجام دادم و از اتاق بیرون اومدم.
بعد از چند دقیقه آماده از پله ها پایین اومد. داشت با تلفنش صحبت می کرد.
-آره عزیزم، آماده ام ... میام دنبالت.
یعنی داشت با المیرا مسافرت می رفت؟!
چمدونش رو گذاشت زمین و اومد سمتم. همین که بهم رسید ترسیده قدمی به عقب برداشتم.
عزیزان رمان #گلاره خیلی طولانیه بسیار هیجانیه
1403/05/22 22:38