The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

گلاره♥🫰🏻

907 عضو

#پارت_420

از اتاق بیرون اومدم. صدای بگو بخندشون از توی سالن می اومد. هامون گفت:

-گلاره نیست؟

-به اون چیکار داری؟

هامون نگاهش بهم افتاد.

-هیچی، خودش اومد.

لبخندی زدم و سلامی زیر لب گفتم. نینا و ترلان سر تکون دادن.

سمت آشپزخونه رفتم. چائی ریختم و به سالن برگشتم.

داشتن حرف می زدن. با آوردن اسم پارسا گوشهام تیز شد. شاهرخ گفت:

-سایه ی نحس این مرد همیشه روی زندگیم بوده.

هامون نگاهش کرد.

-ما نباید بذاریم اون مزایده رو پارسا ببره.

نینا بلند شد.



-تو رو خدا یه امروز و ول کنید بریم دنبال خوشیمون.

1403/05/25 09:23

پارت_421

و رفت سمت سیستم. هامون گفت:

-شاهرخ ، المیرات کجاست؟

نگاهی به شاهرخ انداختم. گذرا نگاهی بهم انداخت. بی میل گفت:

-خوبه.

هامون پوزخندی زد.

-مواظب باش یه بچه تو دامنت نذاره!

-خفه شو هامون.

با صدای زنگ آیفون متعجب شدم. ترلان گفت:

-منتظر کسی هستی؟

شاهرخ بی تفاوت شونه ای بالا داد.

-نه!

سمت آیفون رفتم. نگاهم به مونا افتاد. تعجب کردم. این اینجا چیکار می کرد؟ آیفون رو برداشتم.

-مونا!

مونا نیشش باز شد.

-در و باز کن یخ کردم.

-تو اینجا چیکار می کنی؟

-مرض، دختره ی دیوونه! در و باز کن.

دو دل بودم. با صدای شاهرخ ترسیده به عقب برگشتم.

1403/05/25 09:23

#پارت_422

با اخم اشاره ای به مانیتور آیفون کرد.

-باز کن.

-دوستمه، میره.

-گفتم باز کن.

به ناچار آیفون رو زدم. خدا لعنتت نکنه مونا؛ آخه چه وقت اومدنه؟

در سالن رو باز کردم. مونا پر سر و صدا اومد. گفت:

-بی شعور، نگفته بودی انقدر پولداری! خونه رو باباااا ...

چشم و ابرو براش اومدم اما انگار نه انگار! با دیدن شاهرخ پشت سرم نیشش بسته شد. گفت:

-سلام آقا ... شما باید همسر گلاره باشی!

لبم رو گاز گرفتم. جرأت نداشتم برگردم شاهرخ رو ببینم. صدای جدی شاهرخ از پشت سرم بلند شد:

1403/05/25 09:23

#پارت_423

-خیر، ایشون خدمتکار اینجا هستن.

مونا با تعجب نگاهم کرد. لبخند تصنعی زد.

-بله، گلاره جون گفته بود شوهر نداره. آخه دیدم به هم میاین گفتم لابد به من الکی گفته.

-خانم محترم، چشمهات حتماً مشکل داره!

مونا متعجب گفت:

-نه، من چشمهام سالمه.

-اما من اینطور فکر نمی کنم. حتماًیه چشم پزشک برو!

و ازمون دور شد. با رفتن شاهرخ مونا یهو بازوم رو چسبید.

-وای خدا، این کی بود؟ مردک قوزمیت، یکی نیست بگه از خدات باشه. ولی گلاره، خدائی تو اینجا خدمتکاری؟

سرم و پایین انداختم. یهو دستش رو دورم حلقه کرد.

-تو کارت آبرومندانه است.

1403/05/25 09:23

#پارت_424

اصلاً خجالت نداره! ولی باید قول بدی یه بار کل زندگیت رو برام تعریف کنی.

-بیا تو.

مونا وارد سالن شد. صدای بگو بخندشون بلند بود. مونا سوت آرومی زد.

-به اینا میگن پولدارای بی غم!

-هیسس، الان میشنون.

-فدای سرم.

با مونا سمت آشپزخونه رفتیم. مونا بعد از نیم ساعت رفت.

شاهرخ و دوستهاش تو حیاط شروع به درست کردن کباب کردن.

کتاب توی دستم بود اما فکرم جای دیگه ای بود. بی پناهی چقدر دردناکه؛ اینکه کسی رو نداشته باشی.

دلم می خواست کاری پیدا می کردم اما میدونستم نمیشه. از تو سری خور بودن خسته شده ام.

1403/05/25 09:26

#پارت_425

غروب بود که شاهرخ و دوستهاش بعد از کلی بریز بپاش رفتن.

با رفتنشون خونه رو جمع کردم و شب زودتر به تخت رفتم تا صبح دیر بیدار نشم.

صبح مثل همیشه بیدار شدم. نمیدونم شاهرخ کی اومده بود؟!

صبحانه اش رو آماده کردم و از خونه زدم بیرون. مونا کنار در دانشگاه منتظرم بود. با دیدنم به سمتم اومد.

-به به خانوم، امروز زود اومدیا!

-سلام.

-علیک سلام.

بهارک و به مهد بردم و همراه مونا سمت کلاس خودمون رفتیم.

-گلاره، از دیروز دارم به زندگیت فکر می کنم. تو رو خدا خل شدم، خودت بگو.

خنده ای کردم. روی صندلی نشستم. مونام کنارم نشست. نسبت به این دختر حس خوبی داشتم.

نمیدونستم چی شد که شروع به تعریف کردن از روز اول تا به امروز کردم!

1403/05/25 09:26

#پارت_426

بعد از تموم شدن حرفام مونا دستش و روی دستم گذاشت.

-الهی بمیرم، چقدر سختی کشیدی!

-اینا رو نگفتم تا ترحم کنی.

-میدونم. از اینکه انقدر دختر قوی ای هستی بهت حسودی می کنم. راستی تو هیچ خانواده ی پدری نداری؟

-نه متأسفانه.

-خیلی حیف شد! اما گلاره، اگر به حرف من گوش کنی یه کاری می کنم این شاهرخ خودخواه خودش دنبالت راه بیوفته.

-من فقط بهارک برام مهمه، همین!

-یعنی تو هیچ علاقه ای به شاهرخ نداری؟

-نه، مگه دیوونه ام؟ من از اون مرد می ترسم، می فهمی؟

مونا سری تکون داد. با اومدن استاد دیگه حرفی نزدیم اما ذهنم مشغول بود.

بعد از تموم شدن کلاس رو کردم به مونا:

-کاش یه درآمدی داشتم.

1403/05/25 09:26

#پارت_427

-مگه الان نداری؟

-نه!

-ولی تو باید ازش ماهیانه بگیری.

-اما مونا اون خرج دانشگاهم رو میده، زشته.

مونا نفسش رو کلافه بیرون داد.

-ولش کن فعلاً باید مثل بقیه قالتاق بشی ... بسه هر چی مظلوم بودی! برای کارم یه فکری می کنیم، نگران نباش.

اون روز با مونا خیلی حرف زدیم. روزها بدون هیچ اتفاقی از پس هم می اومدن و می رفتن.

شاهرخ درگیر رستورانش بود و شعبه ای که توی شمال قرار بود افتتاح کنه.

روز به روز طرز پوششم عوض می شد. سعی می کردم با داشتن همون لباسها تیپ های درست و هماهنگ بزنم.

بعضی روزها که شاهرخ نبود مونا می اومد خونه و کلی مسخره بازی می کردیم.

وجود شاد و شیطون مونا باعث شده بود تا روحیه ی منم شاد باشه.

1403/05/25 09:26

#پارت_428

دلم می خواست تیپ های جدیدتر بزنم.

با اینکه توی خونه به کامپیوتر و گوشی لمسی دسترسی نداشتم، اما با کمک مونا کم کم داشتم کار با لب تاپ رو یاد می گرفتم.

پاییز داشت تموم می شد و چیزی تا شب یلدا نمونده بود.

توی اتاقم داشتم کتاب می خوندم که شاهرخ بدون در زدن وارد اتاق شد.

سریع لحاف رو روی پاهای لختم کشیدم. سرم رو بلند کردم.

طره ای از موهام که روی صورتم ریخته بود رو کنار زدم. نگاهش به موهام کشیده شد.

-کاری داشتید آقا؟



شاهرخ نگاهش رو از موهام گرفت. چند تا تراول گذاشت روی میز آرایش.

1403/05/25 09:26

#پارت_429

-من وقت ندارم، برو برای خودت و بهارک لباس زمستونی بخر.

-ممنون، خودم میخواستم بهتون بگم.

شاهرخ اول تعجب کرد اما سریع به خودش اومد.

-چیز دیگه ای لازم نداری؟

-نه، دستتون درد نکنه.

شاهرخ از اتاق بیرون رفت. با رفتنش سریع سمت تراول ها رفتم. شمردمشون.

از اینکه خودم هیچ درآمدی نداشتم کمی ناراحت شدم. اما به خودم تلقین کردم که این پول بابت کار کردن توی خونه اش هست.

به مونا پیام دادم تا فردا با هم برای خرید بریم و اونم قبول کرد.

صبح زود بیدار شدم. صبحانه آماده کردم. گوشی خونه زنگ خورد. گوشی رو برداشتم.

1403/05/25 09:26

#پارت_430

صدای پر از مهر خاله توی گوشی پیچید.

-سلام گلاره عزیزم.

-سلام خاله جان، خوبین؟

احساس کردم خاله از این طرز صحبتم کمی تعجب کرد. بعد از مکثی گفت:

-فدات بشم خوبیم. تو و بهارک خوبین؟

-بله، عالی! خدا رو شکر.

-خاله جون زنگ زدم برای پس فردا شب که شب یلدا هست دعوتتون کنم. امسال قراره شب یلدا خونه ی ما باشه به مناسبت نامزدی امیر حافظ و نوشین. حتماً به شاهرخ بگو بیاد.

-چشم خاله، حتماً میایم.

خاله خداحافظی کرد. دلم می خواست خوب بدرخشم. مونا اومد.

1403/05/25 09:26

لینک چت ناشناس
"لینک قابل نمایش نیست"
بدون اینکه اسمتو بگی میتونی هر حرفی تو دلت هستو بهم بگی🙃

1403/05/26 16:52

#پارت_431

بهارک رو خوب پوشوندم. همراه مونا رفتیم بازارگردی.

اول لباسهای بهارک رو خریدیم. بعد از خرید برای بهارک رفتیم تا برای خودم لباس بخریم.

مونا همون اول چند دست لباس تو خونه ای خرید.

-مونا، پس فردا شب مهمونی دعوتم.

-نگران نباش.

نگاهم به شومیز زیبایی افتاد که زیرش مشکی بود و سرآستیناش کیپ بود اما خود آستینش کمی کلوش بود با کت قرمز خوش رنگ.

مونا نگاهم رو دنبال کرد.

-خودشه ... عالیه!

با هم وارد مغازه شدیم. بعد از پرو کردن لباس و خریدش، ست کیف و کفش قرمز رنگی هم گرفتیم و در آخر پالتویی از جنس مخمل و یه نیم بوت برداشتم.

توی فست فودی خسته نشستیم. مونا خندید گفت:

-دست این آقاتون درد نکنه،خوب پول داده بودا !!!!!

1403/05/26 21:50

#پارت_432

خندیدم.

-کوفت و آقاتون.

-چیه؟ والا آقاتونه دیگه!

و هر دو زدیم زیر خنده. از مونا بابت اومدنش تشکر کردم.

شب که شاهرخ اومد قضیه مهمونی خاله رو گفتم. نگاهم کرد.

-امروز خرید رفته بودی؟

-بله.

-خوبه.

و دیگه چیزی نگفت. فردا کلاس داشتم. شب زودتر خوابیدم تا صبح دیر نکنم.

صبح آماده بهارک رو برداشتم و به دانشگاه رفتم.

وارد کلاس شدم. مونا اومده بود. کنارش نشستم.

-گلاره؟

-بله؟

-میدونی ابروهات پاچه بزی شده؟

-زهر مار ... ابروهای به این قشنگی!

-جمع کن بابا کجاش قشنگه؟

پشت چشمی براش اومدم. نیشگونی از بازوم گرفت.

-امروز باید ببرمت سرویس بهداشتی.

-برای چی؟

1403/05/26 21:50

#پارت_433

-معلومه، باید تمیزشون کنم.

-نمی خواد.

-تو حرف نزن! سؤالی نبود، دستوری بود!

خنده ام گرفته بود. وجود بعضی از آدم ها چقدر توی زندگی آدم خوب بود.

خدا رو بابت دوست خوبی مثل مونا داشتن شکر کردم.

مونا کارش رو عملی کرد و یکی از زنگ ها بردم سرویس بهداشتی. مونده بودم چطور مجهز اومده بود!

ابروهام رو تمیز کرد. نگاهی تو آینه انداختم. خیلی خوب شده بود.

-یاد بگیر خودت تند تند زیرشونو تمیز کنی.

-چشم بانو.

بعد از تموم شدن کلاس بهارک رو برداشتم و به خونه برگشتم.

بالاخره شب مهمونی رسید. قبلش یه دوش گرفتم.

لباس های بهارک رو تنش کردم و لباس های خودم رو پوشیدم. کمی آرایش کردم.

تکه ای از موهام رو یه وری روی شونه ام ریختم و ...

1403/05/26 21:50

#پارت_434

نگاهی تو آینه به خودم انداختم. از دیدن ظاهرم کلی ذوق کردم.

از دیدن لاک هایی که خریده بودم چشمهام برقی زد.

سریع روی صندلی نشستم و لاک قرمز و مشکی رو برداشتم. با دقت شروع به لاک زدن کردم.

انگشتهام و جلوی صورتم گرفتم و شروع به فوت کردن کردم. وقتی مطمئن شدم خشک شده، کیفم رو برداشتم.

دست بهارک رو گرفتم و از اتاق بیرون اومدم. دلم می خواست تغییر کنم.

تربیت بی بی درست بود اما از من یه دختر گوشه گیر درست کرده بود. شاید هم تو سری خور!

همزمان با من شاهرخ هم آماده از اتاق بیرون اومد.

نگاهم به قامت بلندش و کت و شلوار اسپرتی که پوشیده بود افتاد.

1403/05/26 21:50

#پارت_435

این مرد عجیب جذاب و پر از جذبه بود. نگاهم کرد، نه یکبار! بلکه خیره از بالا تا پایین و از پایین تا بالا!

ابرویی بالا داد. لبخندی زدم گفتم:

-میدونم خوشگل شدم آقا!

با این حرفم ابروهاش پرید بالا. تعجب رو می شد توی صورتش دید.

خنده ام گرفته بود و همزمان قلبم پر تلاطم به سینه ام می کوبید. سوئیچش رو تو هوا چرخوند.

-همچین مالی نیستی!

و از پله ها پایین رفت. حالم گرفته شد اما یاد حرف مونا افتادم که گفته بود “ما قرار نیست برای دیگران زندگی کنیم، ما قراره برای خودمون زندگی کنیم“

نفسم رو بیرون دادم و آروم زمزمه کردم:

-من قراره برای دل خودم زندگی کنم پس موفق می شم.

1403/05/26 21:50

#پارت_436

پله ها رو آروم پایین اومدم. شاهرخ توی ماشین نشسته بود. در عقب رو باز کردم.

بهارک رو روی صندلی مخصوصش گذاشتم و روی صندلی جلو نشستم.

خیلی شیک کمربندم رو بستم. سنگینی نگاهش رو احساس می کردم.

دستهای لاک زده ام رو روی کیفم که روی پاهام بود گذاشتم.

گرمی دستش روی دستم نشست. ته دلم خالی شد. با ناخن شصتش روی ناخن های لاک زدم رو لمس کرد.

-نه خوبه، راه افتادی! توی اون خراب شده درس می خونی یا برای قرتی بازی میری؟

سر بلند کردم.

-مگه قراره اونایی که درس می خونن شلخته باشن؟

نیم نگاهی بهم انداخت.

-نه، مثل اینکه یه مدت ولت کردم هار شدی!

-اما من ...

دستم رو توی دستش فشرد.

1403/05/26 21:50

#پارت_437

-هیسسس ...

لبم رو به دندون گرفتم تا صدام درنیاد. تا رسیدن به خونه ی خاله دستم توی مشتش بود.

همین که ماشین رو پارک کرد دستم و رها کرد. نفسم رو آسوده بیرون دادم.

چرخید تا چیزی بگه که چند ضربه به پنجره خورد. سر چرخوندم. تو نگاه اول شناختم.

امیر حافظ بود. خیلی وقت می شد ندیده بودمش.

خاکستر دوست داشتنش هنوز ته قلبم بود. از ماشین پیاده شدیم.

امیر حافظ با همون لبخند آشناش گفت:

-این تویی گلاره؟!

سعی کردم تا توی صدام ناز داشته باشه؛ مثل تمام زنهای اطرافم!

1403/05/26 21:50

#پارت_438

-سلام امیر حافظ، خوبی؟ نوشین جون خوبه؟

امیر حافظ خندید. دست هاشو از هم باز کرد.

-وااو دختر، تو چقدر تغییر کردی! شاهرخ مطمئنی این گلاره است؟

شاهرخ شونه ای بالا داد.

-به نظر تو تغییر کرده ولی به نظر من همون دختر دهاتیه.

-چرت نگو پسر، خودتم میدونی تغییر کرده.

شاهرخ چیزی نگفت که خندیدم.

-آقا شاهرخ به من لطف داره.

امیر حافظ دست زد.

-نه، زبونتم باز شده!

شاهرخ کلافه گفت:

-سرما زدیم، نمیخوای تعارف کنی؟

-چرا، بریم داخل.

1403/05/26 21:50

#پارت_439

با هم سمت در حیاط رفتیم. امیر حافظ بهارک رو بغل کرد و باهام همگام شد. با صدای آرومی گفت:

-چی باعث شده انقدر تغییر کنی؟

سر بلند کردم و نگاهم رو به نگاهش دوختم.

-خودم، دلم میخواد از این به بعد برای خودم و دلم زندگی کنم. دیگه مهم نیست مادرم منو نمی خواد، خمتکار یه مرد و دخترشم؛ از یه زاویه ی دیگه زندگی رو نگاه می کنم. مگه چند بار به دنیا میام که بخوام برای خودم تلخش کنم؟

امیر حافظ لبخندش جمع شده بود و با دقت مثل کسی که توی چهره ام دنبال چیزی باشه نگاهش رو به صورتم دوخت.

لبخندی زدم.

-چیه؟ حرفهام بد بود؟

لبخندی زد.

-نه، خوش به حالت که دیدگاهت به زندگی اینطوریه.

شاهرخ گفت:

-گلاره ، نمیخوای کمی تندتر بیای؟

1403/05/26 21:51

#پارت_440

دستی به روسری سرم کشیدم و گامهام رو کمی بلندتر برداشتم.

شاهرخ کنار در سالن ایستاده بود. کنارش ایستادم. پوزخندی زد گفت:

-چیه؟ عشق قدیمیتون رو دیدین گونه هاتون گل انداخته؟

لبخندم رو حفظ کردم.

-امیر حافظ پسر خاله ام هست و فکر نمی کنم صحبت باهاش مشکلی داشته باشه. سرم و کمی جلو بردم و تن صدام رو پایین آوردم.

-مشکلی داره؟

نفسش رو توی صورتم فوت کرد.

-نه، واقعاً دور برت داشته!

و در سالن رو باز کرد. پشت سرش وارد سالن شدم.

1403/05/26 21:51

#پارت_441

همه اومده بودن و سالن بزرگ خاله حسابی شلوغ بود.

چند تا دختر بچه و پسربچه در حال بازی بودن. آقاجون و خانوم جون مثل همیشه تو صدر مجلس نشسته بودن.

خاله با دیدنمون اومد سمتمون و با شاهرخ احوالپرسی کرد.

با دیدنم چشمهاش برقی زد.

-خاله دورت بگرده، چقدر ماه شدی!

خندیدم و گونه اش رو نرم بوسیدم. سمت بقیه رفتیم. جوون ها سمت دیگه ی سالن نشسته بودن.

سمت آقاجون و خانوم جون رفتم و باهاشون سلام احوالپرسی کردم. با تمام بی میلیم حالشون رو پرسیدم.

هرچند هر دو تعجب کرده بودن. حالا که فکر می کردم آقاجون اصلاً مرد بدی نیست.

تمام این سالها خرجم رو داده و از دور مراقبم بوده. نگاه سنگینشون رو احساس می کردم.

سمت جوون ها رفتیم. هانیه بغلم کرد. با بقیه احوالپرسی کردم. صدرا بلند شد.

1403/05/26 21:51

#پارت_442

اومد سمتم. با لبخندی براندازم کرد. آروم، طوری که بقیه نشنون گفت:

-چقدر زیبا شدی!

-ممنون.

کنار هانیه نشستم. همه در حال بگو بخند بودن. شاهرخ کنار بزرگ ترها نشسته بود. بهارک با بچه ها بازی می کرد.

امیر حافظ کنار نوشین نشسته بود و دستهاشون تو دست هم قفل بود.

هانیه زد به پهلوم و گفت:

-شیطون چقدر عوض شدی! توام از این کارا بلدی؟

دستی به گوشه ی روسریم کشیدم.

-پس چی؟ حالا نظرت چیه؟

-خیلی خوشگل شدی.

خندیدم که نگاهم به در موند. المیرا! اون اینجا چیکار می کرد؟ نوشین بلند شد.

-عه، المیرا هم اومد.

1403/05/26 21:51

سلام بریم برای ادامه رمان

1403/05/27 11:19