#پارت_420
از اتاق بیرون اومدم. صدای بگو بخندشون از توی سالن می اومد. هامون گفت:
-گلاره نیست؟
-به اون چیکار داری؟
هامون نگاهش بهم افتاد.
-هیچی، خودش اومد.
لبخندی زدم و سلامی زیر لب گفتم. نینا و ترلان سر تکون دادن.
سمت آشپزخونه رفتم. چائی ریختم و به سالن برگشتم.
داشتن حرف می زدن. با آوردن اسم پارسا گوشهام تیز شد. شاهرخ گفت:
-سایه ی نحس این مرد همیشه روی زندگیم بوده.
هامون نگاهش کرد.
-ما نباید بذاریم اون مزایده رو پارسا ببره.
نینا بلند شد.
-تو رو خدا یه امروز و ول کنید بریم دنبال خوشیمون.
1403/05/25 09:23