#پارت_443
و سمت در سالن رفت. نگاهم به سمتی که شاهرخ نشسته بود افتاد. نمیدونم چرا احساس کردم کلافه است!
المیرا با لبخند سمتشون رفت و با همه احوالپرسی کرد.
اومد سمت ما و با صدرا و امیر علی به راحتی دست داد.
نیم نگاهی بهم انداخت و خیلی سرد حالم رو پرسید. متقابلاً همون کار و کردم.
هانیه آروم گفت:
-ایشش، این دختره ی ترشیده رو کی دعوت کرده؟
-نمیدونم والا!
نوشین با خنده گفت:
-المیرا جون تنها بود ما ازش خواستیم تا امشب رو با ما همراه باشه.
حمید سری تکون داد. بعد از شام آقاجون حافظ باز کرد و شروع به خوندن کرد.
گوشی آقاجون زنگ خورد. از جمع فاصله گرفت. نمیدونم طرف مقابل کی بود اما احساس کردم رنگ آقاجون عوض شد.
1403/05/27 11:25