The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

گلاره♥🫰🏻

907 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

یکم زیبایی🤗💋

1403/05/27 11:22

#پارت_443

و سمت در سالن رفت. نگاهم به سمتی که شاهرخ نشسته بود افتاد. نمیدونم چرا احساس کردم کلافه است!

المیرا با لبخند سمتشون رفت و با همه احوالپرسی کرد.

اومد سمت ما و با صدرا و امیر علی به راحتی دست داد.

نیم نگاهی بهم انداخت و خیلی سرد حالم رو پرسید. متقابلاً همون کار و کردم.

هانیه آروم گفت:

-ایشش، این دختره ی ترشیده رو کی دعوت کرده؟

-نمیدونم والا!

نوشین با خنده گفت:

-المیرا جون تنها بود ما ازش خواستیم تا امشب رو با ما همراه باشه.

حمید سری تکون داد. بعد از شام آقاجون حافظ باز کرد و شروع به خوندن کرد.

گوشی آقاجون زنگ خورد. از جمع فاصله گرفت. نمیدونم طرف مقابل کی بود اما احساس کردم رنگ آقاجون عوض شد.

1403/05/27 11:25

#پارت_444

با افتادن گوشی روی سرامیک ها همه هراسون از روی مبل ها بلند شدن.

دائی حامد زودتر خودش رو به آقا جون رسوند.

-آقا جون حالتون خوبه؟

اما رنگ آقا جون از قرمزی داشت به کبودی می زد. حامد داد زد:

-ماشین و روشن کنین.

خانوم جون گریه می کرد. همه به تکاپو افتاده بودن. ساعتی نگذشت که خونه خالی از بزرگ تر ها شد.

همه بیمارستان رفتن. هدی و هانیه و نسترن و نوشین تو سالن نشسته بودیم.

بهارک رو خوابونده بودم. استرس داشتم. هدی گفت:

-نکنه برای آقا جون اتفاقی بیوفته!

1403/05/27 11:25

#پارت_445

هانیه سریع گفت:

-بگو زبونم لال، خدا نکنه!

ساعت پاسی از شب گذشته بود. نوشین شماره ی امیر حافظ رو گرفت.

-سلام امیر، چی شد؟ ... خوب، باشه ... مراقب خودت باش.

با تموم شدن تماس نوشین نگاهمون رو بهش دوختم. امیر گفت:

-خطر رفع شده. مثل اینکه یه سکته ی خفیف رو رد کردن.

نسترن گفت:

-چی؟ سکته؟ آخه چرا؟ آقا جون که حالش خوب بود!

نوشین شونه ای بالا داد. خیالم راحت شد که حالش خوب بود. اما هرچی بود مربوط به اون تماس می شد.

بالاخره شاهرخ اومد و به خونه برگشتیم. فرداش آقا جون از بیمارستان مرخص شد. همه رفتیم دیدنش.

رنگ پریده تر به نظر می رسید اما بازم اقتدار خودش رو داشت. با دیدنم با دست اشاره کرد تا برم جلو.

1403/05/27 11:25

#پارت_446

با قدم های لرزون سمتش رفتم. دستش رو به طرفم دراز کرد. مردد بودم اما آروم دستم رو توی دستش گذاشتم.

برای اولین بار احساس کردم دستهاش چقدر امنه. سایه ی سالهای بچگیم حالا واضح شده بود.

با صدای ضعیفی گفت:

-بزرگ شدی ... خیلی زود بزرگ شدی.

سرم رو پایین انداختم.

-رسم دنیا همینه.

آروم زد پشت دستم.

-مراقب خودت باش.

-چشم!

روزها از پی هم می اومدن و می رفتن. تمام وقت مشغول درس بودم.

کمتر تو دید شاهرخ بودم. شب آقا جون همه رو دعوت کرده بود و خواسته بود تا منم باشم.

لباس پوشیده آماده منتظر شاهرخ بودم. در سالن باز شد.

-بریم.

1403/05/27 11:25

#پارت_447


بلند شدم و دست بهارک رو گرفتم. کنار در سالن ایستاده بود. خواستم از در برم بیرون که گفت:

-سرتو بلند کن.

متعجب سرم رو بالا آوردم.

-این چیه کشیدی به لبت؟

دستم متعجب سمت لبم رفت.

-چیزی نکشیدم.

ابرویی بالا داد.

-چیزی نکشیدی؟ پس این چیه من دارم می بینم؟

-هیچی!

سرش رو آورد جلو و نگاهش رو به چشمهام دوخت.

-چرا ازم فرار می کنی؟

کمی خودم رو عقب کشیدم.

-اشتباه می کنید.

دستش رو بالای سرم رو در گذاشت. حالا کامل تو حصار دستهاش بودم.

بوی ادکلنش پیچید توی دماغم. ضربان قلبم بالا رفت. هر دو خیره ی هم بودیم.

1403/05/27 11:25

#پارت_448

-چطور از اون لعنتی ها نمی ترسی اما من برات هیولام؟

نگاهم رو ازش گرفتم. دستش زیر چونه ام نشست و مجبورم کرد سرم و بالا بیارم.

سرم رو آروم بالا آوردم. کلافه ازم فاصله گرفت.

-لعنتی!

و سمت ماشینش رفت. نفسم رو بیرون دادم. یاد حرف مونا افتادم:

“مردهایی مثل شاهرخ عادت کردن به همه ی زنها یه ناخونک بزنن بعد ولشون کنن”

نباید میذاشتم اینطوری بشه. سمت ماشین رفتم و سوار شدم. شاهرخ توی سکوت رانندگی می کرد.

تا رسیدن به خونه ی آقا جون حرفی بینمون رد و بدل نشد. ماشین و پارک کرد.

1403/05/27 11:25

#پارت_449

از ماشین پیاده شدیم. در حیاط باز بود. وارد حیاط شدم.شاهرخ در سالن رو باز کرد.

با ورود به سالن نگاه همه سمت ما چرخید. سلامی دادم که آقا جون گفت:

-بیا پیش بقیه بشین!

کمی تعجب کردم اما رفتم جلو و پیش بقیه نشستم. آقا جون نگاهی به همه انداخت گفت:

-این یه سکته ی خفیف باعث شد تا کمی به خودم بیام و بدونم تا ابد زنده نیستم. دلم میخواد تا خودم هستم ارثیه ی شماها رو بدم. اینطوری با خیال راحت از دنیا میرم


با این حرف آقا جون همه به حرف اومدن. خاله با گریه گفت:

-چه حرفیه آقا جون؟ خدا نکنه!

-نه دخترم، این حرف و نزن. من دیگه عمرم رو کردم. هرچی خواست و صلاح خدا باشه. بذارین حرفم رو کامل بزنم.

همه سکوت کردن. آقا جون پوشه ی جلوش رو باز کرد.

1403/05/27 11:25

#پارت_450_451

عینکش رو به چشمش زد و شروع به خوندن کرد.

همه سکوت کرده بودن و آقا جون ارثیه ای رو که به هر کدوم تعلق داشت می خوند.

زمینی رو به اسم مرجان کرده بود. حتی یکی از ملکهاش رو به نام شاهرخ.

سرش رو از پوشه ی جلوی روش برداشت. نگاهش رو به تک تک اعضای خانواده دوخت.

-اما یه چیزی که هست، اینه که خونه ی ته کوچه میرسه به گلاره .

نسترن سریع گفت:

-اما آقا جون، اون ملک که خیلی ارزش داره!

-اون ملک متعلق به پدر بزرگ پدری گلاره است و تنها وارث اون ملک گلاره است. تمام این سالها دست کسی بوده و ماهانه اجاره اش توی بانک گذاشته می شده. هر وقت بخوای به نامت می کنم و اینم کارت به اسم خودت با رمزش.

کیف کوچیک چرمی رو روی میز گذاشت. همه شوکه شده بودن.

نمی تونستم هیچ عکس العملی از خودم نشون بدم. باورم نمی شد که ارثی به من رسیده باشه.

آقا جون سکوت رو شکست و گفت:

-این همه سال اگر سکوت کردم دلیل داشته اما حالا می خوام بدونید که اون ملک مال گلاره است.
شام حاضره، بریم شام بخوریم.

همه بلند شدن.

بعد از شام جو کمی آروم تر شد اما احساس می کردم شاهرخ بیقراره ولی دلیلی برای این بیقراریش پیدا نمی کردم!

@

1403/05/27 11:25

#پارت_452

شاهرخ بلند شد.

-ما بریم. گلاره بلند شو.

بلند شدم که آقا جون گفت:

-این کارت هم همراه خودت ببر.

سمتش رفتم و کارت رو از دستش گرفتم. بعد از خداحافظی از بقیه از خونه بیرون اومدیم.

سوار ماشین شدیم. همین که شاهرخ ماشین و روشن کرد با تمسخر گفت:

-از امروز دیگه پولدار شدی! حتماً دیگه به کسی هم محل نمیدی!!

حرفی نزدم اما ته دلم از اینکه پشتوانه ای داشتم خوشحال شدم.

خدا رو بابت محبتش شکر کردم. شاهرخ ماشین رو توی حیاط پارک کرد.

بهارک رو بغل کردم و سمت خونه راه افتادم. وارد اتاق شدم. بهارک رو خوابوندم.

1403/05/27 11:25

#پارت_453

خواستم لباسهام رو دربیارم که در اتاق باز شد. سؤالی سر برگردوندم.

-هوس چائی کردم، برام چائی دم کن.

-بله الان میام.

شاهرخ رفت. بدون اینکه لباسهام رو عوض کنم از اتاق بیرون اومدم. شاهرخ تو سالن نشسته بود و سیگار می کشید.

چائی دم کردم. توی سینی گذاشتم و به سالن برگشتم. سینی رو روی میز گذاشتم.

خواستم برم بالا که گفت:

-فردا بیدارم کن خودم می برمت دانشگاه.

-ممنون، خودم میرم.

-فردا بیدارم کن!

چنان با تحکم گفت که سکوت کردم و سمت اتاقم رفتم. کنار بهارک دراز کشیدم. ذهنم خیلی مشغول بود.

چرخیدم. نگاهم به چهره ی معصوم بهارک افتاد.

1403/05/27 11:25

#پارت_454

دلم برای این بچه می سوخت. آینده ای که معلوم نبود چی می خواست بشه!

کم کم چشمهام گرم خواب شد و به خواب رفتم. صبح مثل همیشه زود بیدار شدم.

بعد از چیدن میز برخلاف میلم بهارک رو برداشتم و بدون بیدار کردن شاهرخ از خونه بیرون اومدم.

ماشین پارسا از خونه اش بیرون اومد. با دیدنم جلوی پام نگهداشت. شیشه رو پایین داد.

-سلام بانو، صبحت بخیر.

-سلام جناب پارسا، صبح شمام بخیر.

-برسونمت؟

-نه ممنون، خودم میرم.

-هر جور میلته.

1403/05/28 11:31

#پارت_455

مونا نیومده بود. هیجان داشتم تا همه چیز رو بهش بگم. با دیدن مونا رفتم سمتش.

-به به گلاره خانوم. می بینم شنگول میزنی، چیزی شده؟

دستش رو گرفتم.

-بریم تو کلاس تعریف می کنم.

-داری نگرانم می کنیا ... الان بگو.

-بیا، بدو.

روی صندلی هامون نشستیم. همه ی اتفاقات دیشب رو برای مونا تعریف کردم. بعد از تموم شدن حرفم مونا بشکنی زد.

-ایول بابا، چه یهو یه شبه پولدار شدیا!!!

هر دو خندیدیم. بعد از تموم شدن کلاس ها با بهارک و مونا از دانشکده بیرون اومدیم اما با دیدن شاهرخ ترسیده قدمی به عقب برداشتم.

-اومده دنبالت.

-آره می ترسم.

-ترس نداره، مراقب خودت باش. من میرم.

@

1403/05/28 11:31

#پارت_456

با رفتن مونا ترسیده سمت ماشین شاهرخ راه افتادم. به ماشین رسیدم.

شاهرخ تکیه اش رو از ماشین گرفت. عینک آفتابیش رو برداشت.

پوزخندی زد گفت:

-مثل اینکه دانشگاه هارت کرده ... دیگه برای حرف من تره هم خورد نمی کنی!!

-اینطور نیست آقا!

-خفه شو، سوار شو.

در ماشین و باز کردم و سوار شدم. شاهرخ با سرعت از کنار در دانشکده رد شد.

قلبم تند می زد. میدونستم این سکوت طوفان بدی به همراه داره.

ماشین و تو حیاط پارک کرد و پیاده شدیم. در سالن رو باز کرد و کنار ایستاد. ترسیده وارد سالن شدم.

1403/05/28 11:31

#پارت_457


بهارک و گذاشتم زمین که از پشت گردنم رو گرفت.

چنان فشاری به گردنم آورد که آخ آرومی گفتم. صداش کنار گوشم بلند شد:

-که من و آدم حساب نمی کنی؟ فکر کردی دوزار پول گیرت اومده می تونی هر کاری بکنی؟ ... نکنه یادت رفته تو صیغه ی 99 ساله ی منی... می فهمی من هر کاری بخوام می تونم بکنم؟

-من فقط پرستار دخترتونم.

سرم رو آورد بالا. سرش رو روی صورتم خم کرد. هرم نفس های داغش به صورتم می خورد.

نگاهش رو به نگاهم دوخت.

-حواست و جمع کن، تو مادرت نیستی ... پس قرار نیست شبیه اون بشی!

-اون مادر من نیست! من مادری ندارم!

-خوبه.

ولم کرد و رفت سمت پله ها که نمی دونم چی شد از دهنم دراومد و گفتم:

1403/05/28 11:31

#پارت_458

-شما بهتره مراقب المیرا جونتون باشید تا خیانت نکنه، اونوقت زنتونم نیست که به قتل برسونیدش!

یهو چرخید و اومد سمتم. نفهمیدم چی شد فقط صدای سیلیش انگار توی گوشم اکو شد و پرت شدم زمین.

سرم به چیزی برخورد کرد. گرمی خون رو زیر سرم احساس کردم.

چشمهام تار شد. روی دو زانو کنارم نشست. سینه اش از خشم بالا و پایین می شد. فقط لب زدم:

-منظوری نداشتم!

و چشمهام بسته شد. با درد چشم باز کردم. نگاهم چرخید و به سقف خیره موند.

-بالاخره به هوش اومدی؟

چشم چرخوندم. نگاهم به امیر علی افتاد که کنارم ایستاده بود.

نگاهش کردم. لبخندی زد.

1403/05/28 11:31

#پارت_459

-خدا رو شکر خوبی. باز چی به این وحشی گفتی که رم کرده؟

اشک توی چشمهام حلقه زد و از گوشه ی چشمم سر خورد و لای موهای پشت گوشم محو شد.

سرم توی دستم رو تنظیم کرد.

-البته چیز خاصی نیست، زود خوب میشی.

لبهای خشکم رو از هم باز کردم.

-ممنون.

-کاری نکردم ... بیشتر مراقب خودت باش.

چشم روی هم گذاشتم.

-سرمتم تموم شد. فقط برای باندت که عوض بشه فردا یا خودم میام یا میگم شاهرخ عوض کنه.

تا اسم شاهرخ رو آورد رعشه ای به تنم افتاد. دستم و دراز کردم و گوشه ی پیراهنش رو گرفتم.

نگاهش روی لباسش چرخید و اومد بالا به چشمهام نگاه کرد.

1403/05/28 11:31

#پارت_460

نمیدونم از نگاهم خوند یا نه که گفت:

-خودم میام، نگران نباش.

لبخند بی جونی زدم. امیر علی از اتاق خارج شد. با رفتن امیر علی دستم و روی پیشونیم گذاشتم.

فقط لحظه ای که سیلی به صورتم خورد و گرمی خون رو احساس کردم یادم بود. دیگه هیچی یادم نمی اومد.

چیزی روی قلبم سنگینی می کرد. بغض توی گلوم بالا و پایین می شد.

با حس سنگینی چیزی روی پاهام چشم باز کردم.

نگاهم به نگاه معصوم بهارک افتاد که بهم چشم دوخته بود.

دست دراز کردم. از خدا خواسته اومد سمتم. توی بغلم خزید.

دستم و دورش حلقه کردم. چقدر این دختر دوست داشتنی بود.

1403/05/28 11:31

#پارت_461

احساس ضعف شدیدی کردم اما می ترسیدم از اتاق بیرون برم.

بهارک با اون لهجه ی ناز بچه گانه اش گفت:

-ماما گشنمه.

باید بلند می شدم و چیزی به بهارک می دادم. به سختی توی تخت نشستم.

سرم کمی گیج رفت. کمی صبر کردم تا حالم بهتر بشه. از تخت پایین اومدم.

دستم و به دیوار گرفتم و سمت در رفتم اما وسط راه نگاهم به آینه افتاد. باند سفیدی دور سرم پیچیده شده بود.

موهای بلندم روی شونه هام رها بودن. کبودی یک طرف صورتم بد تو ذوق می زد.

با درد دستی روی گونه ی کبود و متورمم کشیدم. از اتاق بیرون اومدم.

به هر مکافاتی بود پله ها رو طی کردم. بوی سیگار سالن پایین رو برداشته بود و موسیقی از گرامافون در حال پخش بود

1403/05/28 11:31

#پارت_462

نگاهم سمت شاهرخ کشیده شد که روی کاناپه ی نزدیک پنجره دراز کشیده بود و دورش رو ته سیگار گرفته بود.

سرم درد می کرد اما باید چیزی درست می کردم. تصمیم گرفتم ماکارونی درست کنم.

آب گذاشتم و مایه اش رو آماده کردم. در قابلمه رو گذاشتم و دستی به آشپزخونه کشیدم.

خسته روی صندلی میز آشپزخونه نشستم. غذای بهارک رو گذاشتم سرد بشه.


سرم روی میز بود که چیزی به پام چسبید. ترسیده سر بلند کردم.

نگاهم به نگاه معصوم بهارک افتاد. لبخند بی جونی زدم.

-عروسک، تو چطور پایین اومدی؟ نگفتی می افتی؟

1403/05/28 11:31

#پارت_463


گذاشتمش روی صندلیش و غذاش رو جلوش گذاشتم. با ولع شروع به خوردن کرد.

با وجودی که فردا باید دانشگاه می رفتم، اما نمیدونستم چطور با این قیافه برم؟!

میز شام رو با دقت چیدم. اشتهایی برای خوردن نداشتم.

بهارک غذاش رو خورده بود و مثل همیشه داشت با اسباب بازیهاش بازی می کرد.

از آشپزخونه بیرون اومدم. نمیدونستم چطور بگم که شام آماده است!

انگار تازه متوجه ی من شده بود. سریع از روی کاناپه بلند شد. ترسیدم.

قلبم شروع به تند زدن کرد. اومد سمتم. با ترس دستهام رو مشت کردم.

کی گفته یه دختر تنها و بی دفاع می تونه شجاع باشه و از پس مردی بربیاد؟!

1403/05/28 11:31

#پارت_464_465

توی دو قدمیم ایستاد. سرم و پایین انداختم. دلم می خواست سر بلند کنم و نگاهش کنم.

-شامتون آماده است!

حرفی نزد. تکونی به خودم دادم و خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستم رو گرفت.

ته دلم خالی شد. احساس کردم پشت سرم قرار گرفت. صدای بمش توی گوشم نشست.

-خودت شام خوردی؟

نفسم رو بیرون دادم. این مرد انگار هزار شخصیت داشت.

-اشتها ندارم، شما بخورید.

اما دستم کشیده شد.

-شامت رو میخوری بعد میری!

حوصله ی بحث نداشتم. وارد آشپزخونه شدم. احساس کردم از دیدن میز شام تعجب کرد اما حرفی نزد و نشست.

صندلی رو عقب کشیدم و نشستم. کمی برای خودم غذا کشیدم.

هر دو توی سکوت غذامون رو خوردیم. خواستم میز و جمع کنم که اجازه نداد.

-تو برو خودم جمع می کنم!

طاقت نیاوردم و سرم و بلند کردم. نگاهمون به هم گره خورد.

ته ریش داشت و موهای شقیقه اش انگار از هر وقت دیگه ای بیشتر سفیدیشون رو نشون می دادن.

سنگینی نگاهش رو روی گونه ام احساس می کردم اما هیچ حسی نداشتم.

چرخیدم از آشپزخونه بیرون اومدم. سرم دوباره داشت درد می گرفت.

دست بهارک رو گرفتم و سمت طبقه ی بالا رفتم.

1403/05/28 11:32

کسی هس بخواد ادمین هم کانال بشه؟ 🚶
پارت بزاره😐

1403/05/30 12:21

😂🚶بچها بیخیال خودم میزارم ولی خب روزایی هست که حوصله ندارم😂🚶

الان 12پارت میزارم

1403/05/30 12:24

😂😂بچها ببخشید واقعااا😂😂اینارو پاک کنم😂😂

1403/05/30 12:56