The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

گلاره♥🫰🏻

907 عضو

#پارت_466

صبح مثل همیشه بیدار شدم. با کش موهام رو شل بستم. مانتو شلوار پوشیدم و بهارک رو آماده کردم.

آروم از اتاق بیرون اومدم. بدون نگاه کردن به اتاق شاهرخ پله ها رو پایین اومدم. گونه و سرم هنوز درد می کرد.

با اینکه کرم پودر زده بودم اما هنوز کبودی صورتم مشخص بود.

خواستم در سالن رو باز کنم که هیکل شاهرخ جلوی در نمایان شد.

ترسیده هینی کشیدم و قدمی به عقب گذاشتم. سوئیچش رو توی دستش چرخوند.

این کی آماده شده بود که من نفهمیدم؟!در سالن رو باز کرد.

-میرسونمت.

از سالن بیرون رفت. کوله ام رو روی دوشم جا به جا کردم و دنبالش راه افتادم. توی سکوت رانندگی می کرد.

1403/05/30 12:59

#پارت_467

نگاهم رو به خیابون ها دوختم. کنار در دانشکده نگهداشت.

-چه ساعتی تعطیل میشی؟

-ممنون، خودم میام. شما به کارتون برسید.

-ازت اجازه نخواستم برای اومدن؛ پرسیدم چه ساعتی بیام؟

-یک تمومه.

-یک میام دنبالت.

پیاده شدم و دست بهارک رو گرفتم. مونا داشت به ماشین ما نگاه می کرد.

رفتم سمتش. با دیدنم مثل همیشه با خنده اومد جلو اما یهو چهره اش تو هم رفت.

-صورتت چی شده؟

-چیزی نیست!

-به من دروغ نگو.

1403/05/30 12:59

#پارت_468

-بعد بهت میگم مونا.

-باشه بریم.

با هم سمت دانشگاه رفتیم. بهارک رو گذاشتم مهد و وارد کلاسمون شدیم. با نشستنمون مونا گفت:

-خوب، منتظرم.

تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو برای مونا تعریف کردم. دستم و توی دستش گرفت.

-تو الان خودت پول داری، چرا مستقل نمی شی؟ اصلاً بردار از همشون شکایت کن! تا کی باید تو سری خور باشی؟ غلط کرده دست روت بلند میکنه!

-هیسس مونا ...

-خاک تو سرت گلاره، نشستی مردک *** رو نگاه کردی؟؟!

-چیکار می کردم؟

-باید از پیشش بری، می فهمی؟

1403/05/30 12:59

#پارت_469

سکوت کردم. ساعت اول با صدرا کلاس داشتیم. وارد کلاس شد. نگاهی تو کل کلاس انداخت.

لحظه ای بهم خیره شد.

نگاهم رو ازش گرفتم. شروع به تدریس کرد اما چیزی از حرفهاش نمی فهمیدم.

تمام فکرم پیش حرفهای مونا بود. چرا تا حالا خودم به این موضوع فکر نکرده بودم؟

اینکه می تونم مستقل بشم. کلاس تموم شد اما من هنوز نرفته بودم.

با صدای مونا به خودم اومدم.

-گلاره!

-بله، چی شده؟

-ای درد و چی شده. حواست کجاست؟ کلاس تموم شد.

نگاهی به صندلی های خالی انداختم اما صدرا هنوز تو کلاس بود. وسایلم رو برداشتم که صدرا گفت:

-خانم فروغ شما باشید.

مونا نگاه معناداری بهم انداخت و از کلاس بیرون رفت. سمت میز صدرا رفتم.

1403/05/30 12:59

#پارت_470

کنار میز ایستادم و سرم رو پایین انداختم.

-کارم داشتین؟

-سرتو بلند کن.

متعجب سرم رو بالا آوردم. نگاهش روی گونه ام بود. هول کردم و مقنعه ام رو کمی جلو کشیدم.

-اتفاقی برات افتاده؟

-نه، چطور؟

-اما صورتت یه چیز دیگه میگه!

-صورتم چیزی نیست، از پله افتادم.

-پله هاش چه بد کبود می کنه، مثل جای سیلی!

اخم کردم.

-باید جواب پس بدم؟

-آره.

-اون وقت چرا؟

-چون ...

چرخید و پشت بهم کرد. دستی به گردنش کشید. عصبی برگشت سمتم و دو تا دستهاش و روی میز گذاشت.

1403/05/30 12:59

#پارت_471

-چطور جرأت کرده دست روت بلند کنه؟ اصلاً اون چیکاره است؟ تو برای چی باید خونه ی اون باشی؟

-تند نرید! زندگی من به خودم مربوطه!

آروم زد روی میز.

-لعنتی ... لعنتی ...

موندنم بی فایده بود. پشت بهش کردم و از کلاس بیرون اومدم. مونا پشت در منتظرم بود.

-چی می گفت؟

-هیچی، اینم یکی مثل بقیه شون.

-میگم گلاره ، نکنه این عاشقته!

-چی؟

-هیس، آروم باش. الان همه می فهمن.

-چرت نگو مونا.

-ببین کی بهت گفتم! اما گلاره تو که صیغه ی شاهرخی!!

-خوب من فقط بخاطر دخترش اونجام.

-میدونم بابا اون سن باباتو داره! مردک ابوالهول ببین با صورتت چیکار کرده!

نفسم رو سنگین بیرون دادم.

-ولش کن مونا.

1403/05/30 13:00

#پارت_472

-ببخشید، نمی خواستم ناراحتت کنم.

-عیب نداره.

سرم دوباره درد گرفته بود. تا تموم شدن کلاس ها فکرم همه اش به سمت صحبت های مونا می رفت.

با تموم شدن آخرین کلاس بهارک رو گرفتم.

-راستی مونا!

-جانم؟

-هفته ی آینده تولد بهارکه.

-خیلی خوبه که ... میام کمکت.

-یعنی تو میگی براش تولد بگیرم؟

-آره. میایم کلی می رقصیم.

-فکر بدیم نیست ها!

-من برم.

-برو عزیزم.

خم شد و گونه ی بهارک رو محکم کشید.

-نکن بچه دردش میاد.

-به تو چه ...

و زبونش رو برام درآورد. خندیدم و از روی تأسف سری براش تکون دادم.

از در دانشکده بیرون اومدم. بارون نم نم شروع به باریدن کرده بود.

کنار خیابون ایستادم تا ماشینی بگیرم که چشمم به ماشین آشنائی اقتاد. چقدر این ماشین برام آشنا بود!

تا اومدم برگردم کنار پام ترمز کرد. دست بهارک و توی دستم فشردم. صدای آشناش نشست توی گوشم.

1403/05/30 13:00

#پارت_473

-گلاره ...

چرخیدم. نگاهم به امیر حافظ و نوشین افتاد.

-سلام.

-سلام، خوبی؟

-بله ممنون.

-سوار شو می رسونیمت.

-نه خودم میرم.

نوشین گفت:

-تعارف که نداریم، سوار شو عزیزم.

در عقب و باز کردم و نشستم. امیر حافظ از آینه جلو نگاهی بهم انداخت.

نگاهم رو ازش گرفتم اما خیرگی نگاهش رو احساس می کردم.

ماشین و روشن کرد. نوشین شروع به صحبت کرد.

-من با صدرا کار داشتم، چه خوب شد تو رو هم دیدیم.

زیر لب ممنونی گفتم و نگاهم رو به شهر بارون زده دوختم.

1403/05/30 13:00

#پارت_474

صدای موسیقی ملایمی فضای ماشین رو پر کرد.

یاد محبت هایی که امیر حافظ برام خرج می کرد افتادم و بغض نشست توی گلوم.

هوای ماشین برام سنگین بود. دعا دعا می کردم هر چی زودتر برسم. ماشین و کنار در نگهداشت.

مثل کسی که از زندان آزاد شده سریع پیاده شدم.

-دستتون درد نکنه. بفرمائید چائی!

نوشین: ممنون عزیزم، دفعه ی بعد.

از خدا خواسته دیگه تعارف نکردم. خداحافظی کردن. رفتم سمت در و کلید انداختم که ماشینی با صدای بدی پشت سرم ترمز کرد.

ترسیده به در چسبیدم. قلبم تند می زد. چرخیدم.

نگاهم به ماشین شاهرخ افتاد. با دیدنش یاد صبح افتادم که گفته بود میاد دنبالم.

با خونسردی از ماشین پیاده شد. با هر گامی که بر می داشت انگار قلاده به گردنم بسته بودن و داشتن می کشیدنم.

1403/05/30 13:00

#پارت_475

چرا فراموش کرده بودم؟ قفسه ی سینه ام سنگین بالا و پایین می شد. توی دو قدمیم ایستاد.

به لکنت افتادم.

-آ آ آ آقا ...

-هیسس نمیخوام صدات رو بشنوم. من و قال میذاری و با عشقت قرار میذاری؟

-نه به ...

انگشت اشاره اش رو توی هوا تکون داد.

-هیسس فقط خفه شو!

گریه ام گرفته بود. هیچ راه فراری نداشتم. چقدر از این مرد می ترسیدم.

با صدای امیر علی انگار دنیا رو بهم دادن. زیر لب خدایا شکری گفتم.

-شانس آوردی!

و چرخید پشت بهم کرد.

1403/05/30 13:00

😂😐بفرمایید

1403/05/30 13:00

پارت بزارم😂🚶

1403/05/30 22:58

#پارت_476

امیر علی نگاهی به شاهرخ و نگاهی به من انداخت.

-چیزی شده؟

شاهرخ دست تو اورکتش کرد.

-نه، مگه باید چیزی شده باشه؟

امیر علی شونه ای بالا داد.

-نه، مهم نیست. اومدم سر گلاره رو ببینم.

-می بینی که خوبه، لازم نبود بیای!

امیر علی ماشین و دور زد اومد سمتمون.

-اگه من دکترم پس اون منم که تشخیص میده باید معاینه بشه یا نه. نمی خواین در و باز کنین؟
شاهرخ اومد سمتم. ترسیده کنار کشیدم که از چشم تیزبین امیر علی دور نموند.

کلید انداخت و در و باز کرد. سریع بدون هیچ تعارفی وارد حیاط شدم.

امیر علی پشت سرم وارد حیاط شد اما شاهرخ سمت ماشینش رفت تا پارکش کنه.

امیر علی کنارم قرار گرفت. با صدای آرومی گفت:

-باز کی پا رو دم این گذاشته که شده شمر؟

1403/05/30 23:00

#پارت_477


-شما دیگه بیشتر باهاش آشنا هستین و فکر کنم اخلاقش دستتون اومده.

امیر علی تک خنده ای کرد.

-توام خوب بلا شدیا ... برو لباساتو عوض کن بیا باندتو عوض کنم.

-باشه.

بالا رفتم و لباسهام رو عوض کردم. از اتاق بیرون اومدم. سینه به سینه ی کسی شدم. سر بلند کردم.

شاهرخ جلوی در ایستاده بود. قدمی عقب گذاشتم. پوزخندی زد.

-اون داداش و نتونستی تور کنی، چسبیدی به این یکی؟ ... یا شایدم چند تا چند تا داری من خبر ندارم؟!

هاج و واج مونده بودم. نگاهم رو به نگاهش دوختم و

1403/05/30 23:00

#پارت_478

با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم:

-من مثل شما نیستم هر روز با یکی باشم!

یهو چونه ام رو محکم توی دستش گرفت و فشار داد. از بین دندونهای کلید شده اش گفت:

-نمیدونستم دانشگاه رفتن انقدر ها ت می کنه! کاری نکن دیگه اجازه ندم بری!!

با این حرفش ته دلم خالی شد. اگر نمیذاشت برم دانشگاه چی؟ اون وقت چیکار می کردم؟

انگار ترس و دلهره رو توی چشمهام دید که پوزخندی زد و ازم فاصله گرفت.

بدون هیچ حرفی سمت پله ها رفتم. امیر علی روی مبل نشسته بود. با دیدنم لبخندی زد.

-چه عجب خانوم اومدن!

لبخند کم جونی زدم.

1403/05/30 23:00

#پارت_479

-بیا اینجا بشین ببینم زخمت تو چه وضعیتیه.

رفتم جلو و روی مبل نشستم. شاهرخ اومد پایین و روی مبل رو به روم نشست.

مجبور شدم روسریم رو از سرم دربیارم. امیر علی پشت سرم ایستاد و باند رو باز کرد.

شاهرخ نگاهش رو به امیر علی دوخته بود. اخمی میان ابروهاش نشست.

امیر علی دستی روی زخمم کشید. کمی درد می کرد.

-خوب، زخمت خیلی بهتره اما یه باند کوچیک می بندم.

وقتی کارش تموم شد سمت آشپزخونه رفت. از روی مبل بلند شدم که شاهرخ گفت:

-اون روسری بی صاحابتم بنداز روی سرت!

متعجب برگشتم سمتش.

-چیه؟ به چی نگاه می کنی؟ نشنیدی چی گفتم؟!

1403/05/30 23:00

#پارت_480

چیزی تا تولد بهارک نمونده بود و بعضی روزها با مونا برای خرید می رفتیم. کلی وسائل تزئینی خریدم و کادویی برای بهارک.

کت و شلوار خوش دوختی هم برای خودم خریدم تا توی تولدش بپوشم.

هنوز چیزی به شاهرخ نگفته بودم. نمیدونستم واکنشش چیه. از صبح استرس عجیبی داشتم.

شاهرخ صبحونه اش رو خورد و بلند شد.

-آقا ...

شاهرخ سر بلند کرد و نگاهش رو بهم دوخت.

-بله؟

-امشب میشه کمی زودتر بیاین؟

-برای چی؟

-خوب ... چجوری بگم؟ ... امشب تولد بهارکه!

شاهرخ مکثی کرد.

-برام مهم نیست.

1403/05/30 23:00

#پارت_481

و سمت در آشپزخونه رفت.

-اما من مهمون دعوت کردم.

یهو برگشت سمتم.

-تو چیکار کردی؟!

رنگم پرید. فکر نمی کردم از اینکه بخوام برای بهارک تولد بگیرم انقدر عصبی بشه. به تته پته افتادم.

-فکر می کردم خوشحال بشین.

-تو غلط کردی بدون اطلاع من مهمون برای خودت دعوت کردی. فکر کردی چندرغاز پول برات رسیده می تونی همه کاری بکنی دختره ی دهاتی احمق؟

بغض گلوم رو گرفته بود. هیچ چیزی برای گفتن نداشتم. رفت سمت در سالن.

-زنگ می زنی کنسل می کنی!

سریع به سمتش رفتم و ناخواسته بازوش رو گرفتم. برگشت و نگاهم کرد.

-آقا تو رو خدا ... بهارک کلی ذوق داره. درسته بچه است اما می فهمه.

بازوش رو از توی دستم کشید و در سالن رو باز کرد.

1403/05/30 23:00

#پارت_482

-بهتره منتظر من نباشین! همینقدر که کنسلش نکردم برو خدا رو شکر کن.

سوار ماشین شد و از خونه بیرون رفت. با رفتنش عصبی در سالن رو به هم زدم. مردکِ احمقِ خودخواهِ از خودراضی!!

پامو زمین کوبیدم. لعنتی ... لعنتی ...

با صدای زنگ آیفون ترسیده به مانیتور نگاه کردم اما با دیدن مونا دکمه رو زدم و منتظر ایستادم.

مونا خوشحال وارد حیاط شد و پله ها رو دو تا یکی بالا اومد.

-سلام خانوم! چیه اول صبحی اخمات تو هم رفته؟

-هیچی بابا ...

-باز این مجسمه ابوالهول اذیتت کرده؟!

حرفی نزدم.

-به خدا خری گلاره! بهت گفتم بیا برو خونه تنها بگیر، گوش نمی کنی! برم خونه ی تنها بگیرم اون صیغه ی لعنتی چی میشه؟ اصلاً اینا به کنار، بهارک چی؟ من بدون بهارک نمی تونم.

-آی آی نشدااا ... خودتم می دونی بهارک دختر اونه. تو یه پرستار بیشتر نیستی! انقدر خودتو به این بچه وابسته نکن.

بغضی توی گلوم نشست.

-مونا تو نمیدونی الانم وابسته شده!

-دورت بگردم گلاره ... به خدا به خودت لطمه می زنی!

دستی زیر چشمهام کشیدم.

-خوب از کجا شروع کنیم؟

مونا بشکنی زد و به سمت سیستم رفت.

-اول یه آهنگ شاد بعد کار!

آهنگی رو پلی کرد و هر دو مشغول کار شدیم. تمام خونه رو بادکنک زدیم و کلی وسایل تزیینی دیگه.

کیک و سفارش داده بودیم و غذا هم قراربود خودمون درست کنیم.

1403/05/30 23:00

#پارت_483

با خنده و شوخی تا بعد از ظهر تمام کارها رو کردیم. غذا و دسر، همه چی آماده بود.

مونا خندید گفت:

-تا من میام تو بهارک رو حموم کن. منم میرم کیک و میگیرم و میام.

-باشه.

مونا رفت تا کیک و بیاره. بهارک و بغل کردم و سمت حموم رفتم. تمیز شستمش. خودمم دوش گرفتم.

یک ساعت کمتر به اومدن مهمونا مونده بود. بهارک رو آماده کردم.

مونا اومد. رفت دوش بگیره. هر دو آرایش کردیم و لباس پوشیدیم.

مونا نگاهی بهم انداخت و گفت:

-چه خوشگل شدی!

خندیدم.

1403/05/30 23:00

#پارت_484
-ببند نیشتو ... حالا یه چیزی گفتم تا اعتماد به نفس بگیری!

افتادم دنبالش. خندید و پله ها رو پایین رفت. صدای زنگ آیفون باعث شد تا هر دو مثل دو تا خانوم با وقار سمت در ورودی سالن بریم.

نگاهی به مانیتور انداختم. خاله بود. در و باز کردم و منتظر ایستادم تا بیان.

خاله به همراه امیر علی بود. امیر علی با دیدنمون بشکنی زد و گفت:

-می بینم بالاخره این خونه روی شادی رو هم دید!

خاله با محبت گونه ام رو بوسید.

-همه اش بخاطر وجود گلاره ام هست.

-اوو بر منکرش لعنت.

-خوش اومدین.

خاله رو کرد سمت مونا.

-معرفی نمی کنی؟

-دوستم مونا امروز خیلی کمکم کرده.

-دستش درد نکنه ... کاری نداری خاله؟

-نه همه چی آماده است.

کنار خاله اینا نشستم که دوباره صدای زنگ بلند شد.‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌

1403/05/30 23:01

#پارت_485

باورم نمی شد آقاجون و خانوم جون هم بیان اما اومده بودن. کمی استرس داشتم. کنار در سالن ایستادم.

هر دو وارد شدن. سلامی دادم که آقا جون خم شد و روی سرم رو بوسید.

نمیدونم چرا برای اولین بار این بوسه برام لذت بخش بود.

با اومدن بقیه ی مهمون ها شروع به پذیرایی کردم. امیر حافظ و نوشین نیومده بودن و خبری از شاهرخ هم نبود.

بهارک با ذوق با نوه ی دائی محمد بازی می کرد. مونا اومد سمتم و آروم گفت:

-اون یکی پسر خاله ات اومده.


سمت در سالن رفتم. امیر حافظ همراه نوشین بود و دسته گل بزرگی توی دستشون بود. اومدن جلو.

امیر حافظ گل های توی دستش رو گرفت سمتم. گلها رو از دستش گرفتم.

-خوش اومدین.

1403/05/30 23:01

#پارت_486


با هم وارد سالن شدیم. امیر حافظ و نوشین با همه احوالپرسی کردن. آقا جون گفت:

-شاهرخ کجاست؟

-نمیدونم!

آقا جون اخمی کرد.

-امیر حافظ، یه زنگ به شاهرخ بزن ببین ...

هنوز حرف آقا جون تموم نشده بود که در سالن باز شد و شاهرخ وارد سالن شد. نگاهی به جمع کرد.

آقا جون با همون اخمش گفت:

-مگه امشب تولد دخترت نیست؟ باید دیرتر از همه بیای؟!

-سر کار بودم. نمیتونم بخاطر یه تولد مسخره از کار و زندگیم بگذرم که اینجا باشم!
‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌

1403/05/30 23:01

#پارت_487

آقا جون سری تکون داد.

-از کی تا حالا انقدر مقید کار شدی؟!

شاهرخ دیگه حرفی نزد و کنار عمو حامد نشست. سینی چائی رو جلوش گرفتم.

سر بلند کرد و لحظه ای نگاهش رو بهم دوخت. با صدای آرومی گفت:

-تمام این فتنه ها زیر سر توئه!

ازش فاصله گرفتم. هانیه با ذوق گفت:

-تولد ... تولد ... بدو کیک و بیار گلاره که مردیم.

همه اعلام کردن تا کیک بیاد. سمت آشپزخونه رفتم و ظرف کیک رو برداشتم و سمت سالن اومدم.

خاله بهارک رو روی صندلی مخصوصش گذاشت. همه جمع شدن. مونا آهنگ تولدت مبارک رو پلی کرد.

شوق و هیجان رو می شد تو چشمهای بهارک دید. کنار بهارک ایستادم. هانیه گفت:

1403/05/30 23:01

13پارت تقدیمتون😃💗

1403/05/30 23:01