The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

گلاره♥🫰🏻

907 عضو

nini.plus/zahra78787

عضو انلاین شاپ رفیقم بشین😍🤗

1403/05/31 17:01

اینجارو می‌خوامش با تو!🫣💕

1403/05/31 21:27

ندزد از من چشماتو...🩵🪴

1403/05/31 21:27

نمی‌بینم عیب‌هاتو✨🦦

1403/05/31 21:27

چرا بر می‌گردم هِی باتو؟💃🏻🫧

1403/05/31 21:27

بریم🚶

1403/05/31 21:27

#پارت_488

-وایستین عکس بگیرم.

چند تا عکس دسته جمعی گرفت.

-شاهرخ ، تو با دخترت عکس نمیگیری؟

شاهرخ اومد سمتمون و کنار من و بهارک ایستاد.

بعد از عکس بهارک شمع رو فوت کرد و همه کادوهاشون رو دادن.

کیک و توی یخچال گذاشتم تا بعد از شام بخوریم. میز شام رو با کمک هانیه و مونا چیدیم. همه اومدن سمت میز

خانوم جان نگاهی به میز انداخت.

-غذا رو از رستوران شاهرخ گرفتی؟

-نه، خودمون درست کردیم.

نگاه تحسین آمیزی بهم انداخت. همه دور میز نشستیم و شام تو شوخی و خنده صرف شد.

میز و تازه جمع کرده بودم که صدای زنگ آیفون بلند شد.

با لب خندون سمت آیفون رفتم اما با دیدن کسی که اونور بود ته دلم خالی شد ... مرجان!!

1403/05/31 21:28

#پارت_489

نمیدونستم چیکار کنم. چرا هیچ *** هیچی نگفته بود؟ چرا نگفته بودن مرجان برگشته؟

با صدای دوباره ی زنگ به خودم اومدم و نا خواسته دکمه ی آیفون رو زدم. مونا اومد سمتم.

-چی شده گلاره؟ چرا رنگت پریده؟

-اون ...

-کی؟

-اون برگشته اما نمیدونم چرا کسی چیزی نگفته!

-داری چی می گی؟ کی برگشته؟

-مرجان.

-مادرت؟!

در سالن باز شد و بوی عطر سردش پیچید توی دماغم. نفسم رو سنگین بیرون دادم.

تا اومدم لبخند بزنم زد تخت سینه ام و وارد سالن شد.

با ورود مرجان انگار بقیه هم مثل من شوکه شده بودن. آقا جون با صدای تحلیل رفته ای گفت:

-چرا بی خبر اومدی؟

1403/05/31 21:28

#پارت_490

مرجان پوزخندی زد.

-می بینم دور همین ... خوبه ... خیلی خوبه! اون کجاست؟

همه نگاهی بهش انداختن. شاهرخ خیلی جدی گفت:

-کی؟

-همون اون ...

خاله رفت سمتش.

-منظورت کیه مرجان؟

-همونی که من فکر می کردم مرده اما زنده است! دختر اون مرد!

بدنم سرد شد. منظورش من بودم؟ شاهرخ اومد سمتش. پوزخندی زد.

-چیه؟ بعد از این همه سال یاد دخترت افتادی؟!!

-ساکت شو! من دختری ندارم. این همه سال به خاطر دوست داشتن توی لعنتی دور بودم اما حالا برگشتم ... من می خوامت!

خانوم جون با تحکم گفت:

-خجالت بکش مرجان، تا کی باید بار بی آبرویی تو رو یدک بکشیم؟‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌

1403/05/31 21:28

#پارت_491

-مادر من، من چه بی آبروئی کردم جز اینکه عاشق این مرد شدم؟

شاهرخ عصبی دست زد.

-خوبه، خیلی خوبه ... تو عاشق من بودی و با یکی دیگه ازدواج کردی؟

-اون دختر کجاست؟

دیگه تحمل نداشتم. با دو گام بلند خودم رو بهش رسوندم. رو به روش قرار گرفتم.

-خیلی دوست داری بدونی اون دختر کجاست؟ چیکار می کنه؟

رنگ از چهره ی مرجان پرید و قدمی به عقب برداشت.

-توی دهاتی چی می گی؟

پوزخندی زدم.

-من دهاتی همون دختریم که دنبالشی!

دستش رفت سمت گلوش.

-دروغ میگی!! آقا جون، بگو این دختر دروغ میگه ... مگه اون بچه نمرده بود؟؟ چطور بعد از این همه سال زنده است؟

1403/05/31 21:28

#پارت_492

شاهرخ پشت سرم ایستاد.

-راستی، بهت نگفته بودم که من الان دومادتم!

یهو رنگش قرمز شد. فریادی از خشم کشید.

-دروغ می گی ... داری دروغ می گی لعنتی ... تو فقط مال منی ...

زد تخت سینه ام. پرت شدم تو بغل شاهرخ . رفت سمت آقا جون و خانوم جون.

-همه اش تقصیر شماست ... آقا جون، بگو داره دروغ می گه ...

آقا جون سرش رو پایین انداخت. مرجان یهو هجوم برد سمت میز و هرچی روی میز بود پرت کرد.

-داری دروغ می گی ... بخاطر انتقام از من دارید دروغ می گید.

هیچ *** هیچ چیزی نمی گفت. رفت سمت شاهرخ و یقه اش رو محکم گرفت.

-لعنتی ... تو چرا نمی فهمی من دوستت دارم؟ باید طلاقش بدی، می فهمی؟؟

1403/05/31 21:28

#پارت_493

شاهرخ عصبی یقه ی مرجان و گرفت.

-احمقی یا خودت رو زدی به حماقت؟ انقدر بی غیرت نیستم که ته مونده ی بقیه رو بگیرم!
برو گمشو به همون خراب شده ای که ازش اومدی، فهمیدی؟ یه تار موی گندیده ی دخترت می ارزه به صد تای مثل تو!

-خفه شو ... خفه شو ... راجب من درست صحبت کن.

-گمشو از خونه ام بیرون.

باورم نمی شد این زن من و به دنیا آورده باشه. پس اون مهر مادری که میگن کجاست؟

نفرت بود که پشت نفرت تو قلبم انباشته می شد. مرجان سمت آقا جون رفت.

-تمام این نقشه ها زیر سر شما دوتاست.

دائی حامد با تحکم گفت:

-مرجان!

1403/05/31 21:29

#پارت_494

-چیه، ها؟ دروغ می گم؟ از همتون متنفرم.

رنگ آقا جون برگشت و لحظه ای نکشید که نقش زمین شد. دائی و خاله سمت آقا جون رفتن.

شاهرخ با نفرت گفت:

-کار خودت رو کردی؟ تازه حالش خوب شده بود!

مرجان به آقا جون چشم دوخته بود و چیزی نمی گفت. امیر علی رفت جلو. فریاد زد:

-کسی بهش دست نزنه؛ امیر حافظ زنگ بزن اورژانس بیاد.

تمام لحظات انگار مثل سال می گذشت. نیم ساعت طول کشید تا اورژانس اومد.

آقا جون دوباره سکته کرده بود. انتقالش دادن بیمارستان. همه رفتن.

من موندم و یه خونه ی بهم ریخته و قلبی که انگار هزار تیکه شده بود.
‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌

1403/05/31 21:29

#پارت_495

انگار اشکم خشک شده بود. بغض مثل یه سیب توی گلوم گیر کرده بود. نه می شکست و نه فرو می رفت.

بهارک روی مبل خوابش برده بود. چقدر تنها بودم ... چقدر احساس بی کسی می کردم ...

چرا کسی رو نداشتم تا دلداریم بده؟ چرا انقدر تنها بودم؟

سرم و توی دستهام گرفتم. حال و حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم. سردرگم بودم.

هیچ حسی به این مثلاً مادر نداشتم.

نگران حال آقا جون بودم. کاش میدونستم الان حالش چطوره. بی حال از جام بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم.

مونا هرچی اصرار کرده بود که بمونه، اجازه ندادم. میدونستم مادرش دعواش می کنه.

در یخچال رو باز کردم. نگاهم به کیک دست نخورده افتاد. چه شب افتضاحی بود.

لیوانی آب خوردم و بهارک رو بغل کردم و سمت طبقه ی بالا راه افتادم.

1403/05/31 21:29

#پارت_496


بهارک و روی تخت گذاشتم و کنارش دراز کشیدم. به هر سختی بود خوابیدم.

با احساس تکون دستی چشم باز کردم. شاهرخ بالای سرم ایستاده بود. گنگ نگاهش کردم.

-چیزی شده؟

-بهتره بلند شی.

دلم گواهی بد می داد. بلند شدم.

-میشه بگید چی شده؟

-آقاجون بخاطر سکته ای که کرده بود متأسفانه نتونست دووم بیاره.

اتاق دور سرم چرخید. روی تخت نشستم. لبم رو به دندون گرفتم. باورم نمی شد آقا جون فوت کرده باشه. آخه چرا؟؟

-بهتره بلند شی بریم اونجا.

1403/05/31 21:29

#پارت_497

به سختی از جام بلند شدم. شاهرخ از اتاق بیرون رفت. قطره اشکی از چشمم روی گونه ام سر خورد.

نگاهی به لباسهای داخل کمد انداختم. مانتو شلوار مشکی با روسری سیاهی برداشتم و پوشیدم.

لباسهای بهارک رو تنش کردم. توی ساکش لباس گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم.

شاهرخ از اتاقش بیرون اومد. کت و شلوار مشکی تنش بود.

از خونه بیرون اومدیم. تا رسیدن به خونه ی آقا جون هر دو سکوت کرده بودیم.

با رسیدن به کوچه و شنیدن صدای قرآن دلم ریش شد. بغض بدی توی گلوم بالا پایین می شد.

ماشین رو کنار خونه ی آقا جون پارک کرد. از ماشین پیاده شدم.

1403/05/31 21:29

#پارت_498

چه زود همه جا رو سیاهپوش کرده بودن و دسته گل های بزرگ دو طرف در قرار داشت.

عکس آقا جون با اون چهره ی نورانی و پر ابهتش وسط گل ها قرار داشت.

امیر علی و امیر حافظ کنار در ایستاده بودن. سمتشون رفتم. هر دو ناراحت بودن. سلامی دادم و وارد حیاط شدم.

سمت خونه راه افتادم. در سالن رو باز کردم. صدای گریه ی خانم جون و بقیه انگار نیشتر به قلبم می زد.

نسترن و هدی و هانیه گوشه ای نشسته بودن. هانیه با دیدنم اومد سمتم و بهارک رو ازم گرفت.

سمت خانم جون رفتم. خم شدم و صورتش رو بوسیدم. نمیدونستم چی بگم!

خانم جون دستم رو گرم فشرد.

1403/05/31 21:29

#پارت_499

خاله با دیدنم گریه اش بیشتر شد گفت:

-دیدی پدرم رفت ... آقا جونت رفت ... بی پدر شدم ...

نگاهم به نگاه پر از نفرت مرجان افتاد. لحظه ای از اینهمه نفرت تعجب کردم. پیش هانیه رفتم و کنارش نشستم.

کم کم خونه شلوغ شد و فامیل و همسایه ها می اومدن. باورم نمی شد دیشب آقا جون بین ما بود و حالا توی سردخونه!

شروع به خوندن قرآن توی دستم کردم. تعدادی از مهمون ها بعد از شام رفتن. بهارک خوابش می اومد.

سمت یکی از اتاق ها رفتم تا بخوابونمش. مرجان سر راهم رو گرفت. سؤالی نگاهش کردم.

اومد جلو و رو به روم قرار گرفت.

1403/05/31 21:29

#پارت_500

-ببین، معلوم نیست از کدوم گوری پیدا شدی اومدی و خودت و تو دل این پیرمرد و پیرزن جا کردی، اما تو هیچ وقت دختر من نیستی و نخواهی بود!
به هر قیمتی شده شاهرخ مال منه و ازت می گیرمش! برام مهم نیست که تو زنش شدی یا نه. من هیچ وقت مادرت نیستم!

تمام نفرتم رو توی نگاهم جمع کردم.

-منم علاقه ای به این ندارم که شما رو مادر صدا کنم. من هیچ وقت مادری نداشتم اما راجب شوهرم ...

پوزخندی زدم.

-اون شوهر منه و عاشقشم، اگر می خواستت چند سال پیش می گرفتت!

تنه ای بهش زدم و وارد اتاق شدم. تمام بدنم نبض شده بود و می زد.

گونه هام گر گرفته بود. قلبم محکم به سینه ام می کوبید.

بهارک رو روی تخت گذاشتم و بی جون کنارش ولو شدم.
‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌

1403/05/31 21:29

سلام خوبین دوستان🤗💗
دیشب نتونستم پارت بزارم😐🚫
دست پر اومدم حالا😉❤

1403/06/03 08:41

#پارت_523

“دخترم، گلاره؛ به حرفم گوش کن و از پیش شاهرخ برو. من اشتباه فکر می کردم، تو جوانی و آینده داری”

کاغذ رو سر جاش گذاشتم. از اون همه نوشته فقط همین دو سطر توی سرم بالا پایین می شد.

سرم و روی زانوهام گذاشتم. صدای پیانو بلند شد. شونه هام لرزید.

انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا من و از بهارک دور کنه!

با صدای ضربه های آرومی که به در می خورد قلبم ریش شد.

بلند شدم و در اتاق و باز کردم. نگاهم به قامت کوچولوی بهارک افتاد.

دلم ضعف رفت. کشیدمش توی آغوشم و عطرش و بلعیدم.

فردا دانشگاه داشتم اما اصلاً حس و حال رفتن نداشتم.

1403/06/03 08:41

#پارت_524

شب با تمام سختی هاش تموم شد. دوشی گرفتم. روسری روی سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم.

نگاهی به سالن به هم ریخته انداختم. چرخیدم که نگاهم به شاهرخ افتاد.

روی مبل سه نفره خوابش برده بود. بالای سرش ایستادم. توی خواب چقدر مظلوم بود!

با کمترین صدا شروع به جمع کردن سالن کردم. چائی گذاشتم و پالتوم رو پوشیدم.

سمت نونوائی راه افتادم. دو تا نون گرفتم. سر کوچه بودم که نگاهم به پارسا افتاد.

با دیدنم لبخندی زد گفت:

-این بار شما سحرخیز تر بودیا!

-سلام.

-سلام خااانوم. خوبی؟

-ممنون. نونوائی می رفتین؟

-آره اما حالا می خوام یکی از نون های همسایه ام رو بگیرم.

1403/06/03 08:41

#پارت_525

لبخندی زدم.

-ایرادی نداره … همیشه شما به ما نون دادین یه بارم ما به شما نون میدیم.

دست دراز کرد و خواست نون رو از دستم بگیره. لحظه ای دستش به دستم خورد.

هول کردم. با مکثی، نون رو از دستم گرفت. سمت در رفتم.

-گلاره.

چرخیدم.

-بله؟

-اگر یه کار پاره وقت برات پیدا بشه انجام میدی؟

-من؟!!

آروم زد رو پیشونیش.

-آخ یادم رفته بود تو تمام وقت باید مراقب بهارک باشی. فعلاً روز خوش.

سری تکون دادم. وارد حیاط شدم. شاهرخ هنوز خواب بود. معلوم نبود دیشب تا کی بیدار بوده که تا حالا خوابیده!

1403/06/03 08:41

#پارت_526

میز صبحانه رو چیدم. دست و صورت بهارک رو شستم. شاهرخ بیدار شده بود. صدای آب از سرویس بهداشتی می اومد.

بهارک رو روی صندلی گذاشتم. چرخیدم که شاهرخ وارد آشپزخونه شد. لحظه ای هر دو خیره ی هم شدیم.

ضربان قلبم بالا رفت. هول کردم و دستی به گوشه ی روسریم کشیدم. پوزخندی زد و روی صندلی نشست.

چائی رو کنارش گذاشتم. روی صندلی کنار بهارک نشستم.

-بهتره توی خونه ی من روسری سرت نباشه!

-اما …

-اما چی؟ ها؟ چون محرم نیستیم؟ فکر کردی من اجازه میدم تو از این خونه بری؟

-ولی …

-ولی و اما برای من نیار، می فهمی؟ من نفهمم، هیچی نمی فهمم!

صدای زنگ آیفون باعث شد عصبی بلند شه. از آشپزخونه بیرون رفت.

1403/06/03 08:42

#پارت_527

نفسم رو سنگین بیرون دادم. اصلاً نمیدونستم چیکار کنم و قراره چی بشه؟!

شاهرخ تو چهارچوب در نمایان شد.

-پاشو با بهارک برید بالا.

-برای چی؟

-نمی فهمی؟ زود باش!

دست بهارک و گرفتم و از آشپزخونه بیرون اومدم.

-تا نگفتم پایین نمیای!

بی تفاوت شونه ای بالا دادم و سمت پله ها حرکت کردم. اما کنجکاو بودم چرا شاهرخ انقدر با هراس به من گفت برم بالا!

وارد اتاق شدم. سریع سمت تراس رفتم. پرده رو کنار زدم.

با دیدن زنی که وارد سالن شد و نفهمیدم کی بود، تعجب کردم.

تو اتاق شروع به قدم زدن کردم. سمت در اتاق رفتم. آروم در اتاق رو باز کردم.

1403/06/03 08:42