#پارت_528
صدای گنگی از پایین می اومد. آروم از اتاق بیرون اومدم. از ترس قلبم محکم می کوبید.
میدونستم شاهرخ بفهمه بازم علم شنگه به پا می کنه اما دل و زدم به دریا و سمت نرده های طبقه ی بالا رفتم.
کمی خم شدم. کسی توی دیدم نبود. با شنیدن صدای المیرا ابروهام ناخواسته بالا رفت.
-شاهرخ ، قرار بود ما با هم ازدواج کنیم!
نمیدونم چرا از شنیدن این حرف حس بدی بهم دست داد. یعنی شاهرخ قراره ازدواج کنه؟
-من دوست دارم شاهرخ!
-بهت گفتم نیاز دارم فکر کنم.
-اما ما این چند ماه با هم بودیم، چرا اون موقع نگفتی؟
-المیرا، داری عصبیم می کنی! گفتم این مدت تمام زندگیم بهم ریخته، نمی فهمی انگار، نه؟!
عصبی گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم و خواستم سمت اتاق برم که با حرفی که زد، پاهام توان رفتن رو از دست داد.
-من دوستت دارم و برای داشتنت می جنگم.
1403/06/03 08:42