The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

گلاره♥🫰🏻

907 عضو

#پارت_528

صدای گنگی از پایین می اومد. آروم از اتاق بیرون اومدم. از ترس قلبم محکم می کوبید.

میدونستم شاهرخ بفهمه بازم علم شنگه به پا می کنه اما دل و زدم به دریا و سمت نرده های طبقه ی بالا رفتم.

کمی خم شدم. کسی توی دیدم نبود. با شنیدن صدای المیرا ابروهام ناخواسته بالا رفت.

-شاهرخ ، قرار بود ما با هم ازدواج کنیم!

نمیدونم چرا از شنیدن این حرف حس بدی بهم دست داد. یعنی شاهرخ قراره ازدواج کنه؟

-من دوست دارم شاهرخ!

-بهت گفتم نیاز دارم فکر کنم.

-اما ما این چند ماه با هم بودیم، چرا اون موقع نگفتی؟

-المیرا، داری عصبیم می کنی! گفتم این مدت تمام زندگیم بهم ریخته، نمی فهمی انگار، نه؟!



عصبی گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم و خواستم سمت اتاق برم که با حرفی که زد، پاهام توان رفتن رو از دست داد.

-من دوستت دارم و برای داشتنت می جنگم.

1403/06/03 08:42

#پارت_529


دستم رو مشت کردم و وارد اتاق شدم. بهارک داشت بازی می کرد.

دلم برای تنهائی بهارک می سوخت اما تا کی باید می موندم، حالا که آقا جون خواسته بود این خونه رو ترک کنم؟

نمیدونم چقدر کذشته بود که نگاهم خیره ی بهارک بود.

در اتاق باز شد. سر چرخوندم. نگاهم به شاهرخ افتاد.

عمیق نگاهم کرد. بلند شدم.

-المیرا رفت؟

اخمی کرد و کامل وارد اتاق شد. به در تکیه داد.

-پس فال گوش وایستاده بودی!

بی تفاوت شونه ای بالا دادم.

-نه، برای چی باید فال گوش وایستم؟ زندگی شما به من ربطی نداره. تا برای بهارک پرستار جدید پیدا کنید اینجا هستم.

-آها، خوب شد گفتی … نمیدونستم! اونوقت میشه بدونم کجا تشریف می برید؟

-هر جایی جز اینجا!

اخمی کرد.

1403/06/03 08:42

#پارت_530

-اگر من نخوام اجازه بدم شما هیچ کجا نمیری.

-اما اجازه ی من دست شما نیست!

شمرده و محکم اومد جلو توی دو قدمیم ایستاد. فاصله ی بینمون قد یه کف دست بود.

از این فاصله هم گرمیش رو احساس می کردم. ضربان قلبم بالا رفت. قدمی به عقب برداشتم که

دستش دور کمرم حلقه شد و کشیدم سمت خودش.

پرت شدم تخت سینه ی مردونه اش. کف دستم رو روی سینه اش گذاشتم.

کمی سرم رو عقب بردم تا بهتر چهره اش رو ببینم.

کف دست گرمش داشت کمرم رو آتیش می زد. سرش رو خم کرد روی صورتم.

1403/06/03 08:42

#پارت_531

هرم نفس های گرم و کش دارش به صورتم می خورد. نگاهش رو به چشمهام دوخت.

-از من بدت میاد؟

از سؤال بی مقدمه اش شوکه شدم. منظورش چی بود؟

لبهام انگار قفل شده باشه فقط نگاهش کردم. پوزخندی زد.

احساس کردم پوزخندش تلخه. ولم کرد و پشت بهم سمت در اتاق رفت.

-کمی فرصت بده تا برای بهارک پرستار بیارم. تو آزادی هر جایی دلت می خواد بری.

از اتاق بیرون رفت. زانوهام سست شدن و روی کف اتاق نشستم. یعنی داشت من و از خونه اش بیرون مینداخت؟

خودخواه نمیدونست نفسم به نفس بهارک بسته است؟ سرم و توی دستهام گرفتم.

اشکم روی گونه ام سر خورد. قلبم داشت از سینه ام کنده می شد و هیچ کاری از دستم بر نمی اومد.

چند روزی می شد که شاهرخ سخت دنبال پرستار برای بهارک بود.

سرگردون دانشگاه می رفتم و می اومدم. شب دیروقت می اومد و صبح زود می رفت.

نمیدونستم با کی داشت لج می کرد!

1403/06/03 08:42

#پارت_532

با صدای زنگ تلفن به خودم اومدم و سمت گوشی رفتم.

-بله؟

صدای خانوم جان پیچید توی گوشی.

-سلام گلاره عزیزم.

-سلام خانوم جون خوبین؟

-خوبم مادر، تو خوبی؟

-بله خداروشکر.

-به شاهرخ زنگ زدم برنداشت! امشب بیاین اینجا.

-اونجا؟

-اره عزیزم.

-چشم

-چشمت بی بلا مادر، برای شام منتظریم.

خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم. کلی دلشوره داشتم. شماره هتل رو گرفتم بعداز چند بوق کسی گوشی رو برداشت.

-سلام، آقای سالاری هستن؟

-سلام بله شما؟!

-بگید گلاره هستم…

-چند لحظه…

بعداز چند لحظه صداش توی کوشی پیچید:

-بله؟

1403/06/03 08:42

#پارت_533


-سلام آقا.

-سلام، چیزی شده؟

-نه! خانوم جون زنگ زدن گفتن شب بریم اونجا.

-باشه آماده شید میام دنبالتون.

-چشم. کاری ندارید؟!

بعد از مکثی گفت:
-خواستی دوش بگیری موهات رو کامل خشک کن.

ابروهام پرید بالا

تا اومدم چیزی بگم سریع گوشی رو قطع کرد.

ناخواسته لبخندی روی لب هام نشست

خودم نمیدونستم چی میخوام!

بهارک رو آماده کردم.

دوشی گرفتم و موهامو سشوارکشیدم.

1403/06/03 08:42

#پارت_534

مانتو شلوار مناسبی پوشیدم.

کمی ارایش کردم.

تو سالن کنار بهارك نشستم.

در سالن باز شد و شاهرخ وارد سالن شد.

-بیا اتاقم لباس هام رو اماده کن‌.

مردد ایستادم

چرخید اومد سمتم


فاصله ی بینمون رو پر کرد.

سرم رو کمی بالا آوردم تا چهره اش رو درست ببینم.

-تو هنوز اینجا داری کارمیکنی، پس باید تایع حرف های من باشی. همچین آش دهن سوزیم نیستی که بخوام باهات رابطه برقرار کنم!

برای لحظه ای گونه هام از خجالت گل انداخت. سریع سرم رو پایین انداختم. روی پاشنه ی پا چرخید و سمت پله های طبقه ی بالا رفت.

1403/06/03 08:42

#پارت_535

خرسی بهارک رو کنارش گذاشتم و به دنبالش پله هارو بالا رفتم. دراتاق باز بود. وارد اتاق شدم. کتش رو از تنش درآورد و روی تخت پرت کرد.

سمت کمد رفتم. نگاهم رو سرگردون توی کمد بالا و پایین کردم تا لباسی پیدا کنم. دست دراز کردم که دستش به دستم خورد. هول کردم.

پشت سرم قرار داشت، اما چرا متوجه نشده بودم؟ کاملا بهش چسبیده بودم و راهی نداشتم تا کمی ازش فاصله بگیرم. لباسی رو برداشت‌.

-اینو میپوشم.

دست لرزونم رو دراز کردم. لباس رو از دستش گرفتم. ازم فاصله گرفت. چرخیدم که سمت حموم رفت. فقط شلوارش پاش بود و بالا تنه اش برهنه بود.

باوارد شدن توی حموم،لباس رو روی تخت گذاشتم. حوله اش رو هم کنارش. نمیدونستم از اتاق بیرون برم یا بمونم. بعداز چند دقیقه در حموم بازشد

-حوله ام رو بیار.

حوله رو از روی تخت برداشتم و سمت در حموم رفتم…

1403/06/03 08:44

#پارت_536_537

حوله رو توی دستش گذاشتم و خواستم از اتاق بیرون بیام که با صداش سر جام ایستادم.

-صبر کن!

بدون اینکه برگردم گفتم:

-بله؟

-بیا موهام رو سشوار کن!

باز هم بدون نگاه کردن بهش سمت میز رفتم. شاهرخ روی صندلی نشست. سشوار رو به برق زدم و روشنش کردم.

نگاهم از آینه به صورتش افتاد. انگار فکرش درگیر بود. آروم شروع به سشوار کشیدن کردم.

-می تونی بری.

از اتاق بیرون اومدم. بعد از چند دقیقه آماده پله ها رو پایین اومد. هر سه سوار ماشین شدیم. نگاهم رو به سیاهی شب دوختم.

ماشین و کنار در نگهداشت و پیاده شدیم. هم زمان با ما خاله هم رسید. بعد از احوالپرسی وارد حیاط شدیم.

بقیه هم اومده بودن.خانوم جون نگاهی به همه انداخت.

-تا من ازتون نخوام، نمیاید اینجا؟ امشب دور هم جمع شدیم تا کمی مثل تمام خانواده ها با هم اختلاط کنیم به خواست آقاجون خدابیامرزتون. امیرحافظ، بهتره بری دنبال کارهای مراسمت … اما تو شاهرخ ، کی برای بهارک پرستار می گیری؟ گلاره دیگه به تو محرم نیست!

شاهرخ پا روی پا انداخت.

-به زودی براش می خوام مادر بگیرم!

همه نگاهشون رو به شاهرخ دوختن. قلبم محکم به سینه ام می زد. دلم بهارک رو می خواست.

امیرعلی خنده ای تصنعی کرد گفت:

-به سلامتی، این دختر خوشبخت کیه؟

1403/06/03 08:44

#پارت_538

شاهرخ نگاهی به من و بعد به بقیه انداخت گفت:

-غریبه نیست، همه می شناسینش!

خانوم جون با تحکم گفت:

-حالا کی هست؟

-المیرا، دختر دائی نوشین!

-دختر قحط بود؟

شاهرخ نگاهش رو به امیر حافظی که این حرف و زده بود انداخت.

-شما پیشنهاد بهتری داری؟

امیر حافظ بی تفاوت شونه اش رو بالا داد.

-نه، شما مختاری با هر *** دوست داری ازدواج کنی.

حدس زدنش سخت نبود اینکه المیرا بالاخره کار خودش رو کرد!

زیر چشمی به مرجان نگاه کردم. عجیب سکوت کرده بود!

-پس دیگه نیازی نیست گلاره اونجا زندگی کنه؛ گلاره، از فردا وسایلت رو بردار و بیا اینجا.

هانیه مثل همیشه با خنده گفت:

-خانوم جون، گلاره بیاد پیش عمه مرجان؟

خانوم جون اخمی کرد.

1403/06/03 08:44

#پارت_539


-آره، اشکالش کجاست؟ مرجانم با اومدن گلاره مشکلی نداره؛ نکنه دلتون می خواد یه دختر جوون و ول کنم تو این شهر پر از گرگ؟

-من میرم پیش بی بی!

-بی بی مریضه و فکر نکنم …

سکوت کرد. امکان نداشت برای بی بی اتفاقی بیوفته!

-چرا بهم نگفتین بی بی مریضه خانوم جون؟

-منم امروز فهمیدم. تو مگه دانشگاه نمیری؟ از فردا بیا اینجا.

دیگه حرفی نزدم. نمی تونستم از شاهرخ بخوام تا تو خونه اش بمونم اگر خودش می خواست مقاومت کنه.

بعد از خوردن شام شاهرخ مثل همیشه زود بلند شد.



با بقیه خداحافظی کردیم و از خونه بیرون اومدیم. بهارک خوابیده بود.

نگاهم رو به چهره ی معصومش دوختم. چقدر معصوم خوابیده بود!

از یادآوری اینکه قراره ازش جدا شم قلبم هزار تیکه می شه. با ایستادن ماشین تو حیاط سریع پیاده شدم.

1403/06/03 08:44

#پارت_540

وارد سالن شدم و پله ها رو بالا رفتم. بهارک رو روی تخت خوابوندم.

کمر صاف کردم. شاهرخ تو چهارچوب در ایستاد.

نگاهم رو ازش گرفتم. ته دلم ازش دلخور بودم به خاطر اینکه به خاطر بهارک هم شده نگفت بمونم!

وارد اتاق شد و توی دو قدمیم ایستاد. سؤالی سرم رو بلند کردم. با بی رحمی تمام گفت:

-یک هفته سختشه بعد خیلی راحت فراموشت می کنه!

ته دلم خالی شد. پوزخندی زد.

-چیه؟ نکنه فکر کردی مثل اون رمان های عاشقانه ای که می خونی قراره من و تو هم سرانجاممون به هم رسیدن باشه و پایان؟!
نه دختر جون؛ انگار یادت رفته من سن پدرت رو دارم!

چرخی دورم زد.

-تو چه جذابیتی برای مردی مثل من داری؟ لب تر کنم تمام دخترهای شهر برام سر و دست می شکنن، فکر کردی میام کلفت خونه ام رو می گیرم؟

با سرانگشتش گونه های سردم رو لمس کرد.

-البته از حق نگذریم با خنگ بازی هات باعث می شدی ساعت ها بخندم. بهتره این خونه و بهارک رو فراموش کنی … فکر کنم آرزوت این بود هرچی زودتر از زندانت خلاص بشی، بفرما؛ اینم در قفس بازه …

1403/06/03 08:44

#پارت_541

زبونم قفل شده بود و نمی تونستم حرفی بزنم. توی سکوت نگاهم رو بهش دوختم.

کلافه نگاهش رو از نگاهم گرفت و سمت در اتاق رفت.

-صبح وسایلت رو جمع کن و برو؛ اما قبل رفتن المیرا میاد، همه چیز رو بهش بگو.

سری تکون دادم. شاهرخ از اتاق بیرون رفت. با رفتنش پاهام سست شد و کنار تخت روی زمین نشستم.

شاهرخ علناً بیرونم کرد! دیگه بس بود هر چقدر حقارت کشیدم. میدونستم بهارک دلتنگم میشه و منم دلتنگش خواهم شد اما باید می رفتم.

نگاهم رو به چهره ی معصومش دوختم. هق هقم رو تو گلو خفه کردم. خواب انگار از چشمهام فرار کرده بود.

به سختی از روی زمین بلند شدم. چمدونم رو باز کردم. نگاهی به لباسهای داخل کمد انداختم.

اونهایی رو که با پول خودم خریده بودم توی چمدون چیدم. نگاهی به اتاق انداختم.

دیگه چیزی برای

1403/06/03 08:44

#پارت_542

دیگه چیزی برای بردن نداشتم. عکسی از بهارک رو هم داخل چمدون گذاشتم. کنار بهارک دراز کشیدم و آروم دستم رو دورش حلقه کردم.

باید به دیدن بی بی می رفتم. با خوردن نور خورشید به چشمهام، سریع و هراسون روی تخت نشستم.

گردنم درد می کرد. دستی به گردنم کشیدم و از جام بلند شدم. بهارک خواب بود. باید بهش صبحانه می دادم.

از اتاق بیرون اومدم. همه جا توی سکوت بدی فرو رفته بود. وارد آشپزخونه شدم و کمی شیر توی شیرجوش ریختم تا گرم بشه.


سرم درد می کرد. بدنم کسل بود. صبحانه ی بهارک رو آماده کردم و توی سینی چیدم. به اتاق برگشتم.

با دیدن چشمهای باز بهارک لبخند تلخی زدم.

-سلام خانوم کوچولو … بیدار شدی؟

بهارک خنده ی دلنشینی کرد. سینی رو روی عسلی گذاشتم و دستهام رو از هم باز کردم.

-بدو بیا ببینم یه بوس بده!

بهارک خندون خودش و انداخت توی بغلم. عطر تنش رو با عشق بلعیدم. بغضم رو قورت دادم

1403/06/03 08:44

#پارت_543


-بریم دست و صورت خوشگلت رو بشوریم و صبحونه بخوریم.

دست و صورتش رو شستم و رو به روش روی تخت نشستم. لقمه های کوچولو دهنش گذاشتم. در اتاق باز شد.

سر چرخوندم. شاهرخ با موهای ژولیده، شلوارک و بالا تنه ای لخت توی چهارچوب در نمایان شد. نگاهی به من و نگاهی به بهارک انداخت.

-المیرا اومده!

قلبم خالی شد. مثل کسی که واقعاً دارن بچه اش رو ازش می گیرن از روی تخت بلند شدم.

صدای پاشنه های کفشش انگار روی سرم بود. شاهرخ چرخید و المیرا خودش رو تو بغل شاهرخ جا کرد.

-سلام عشقم!

و گونه ی شاهرخ رو بوسید. نگاهم رو به زمین دوختم. دنبال قطعه شکسته های قلبم بودم، شاید پیداشون می کردم!

-المیرا، عزیزم، گلاره کارهایی که بخوای بکنی رو بهت میگه.

-شاهرخ ، من خودم بلدم!

وسط حرفش پریدم.

-بهارک عادت داره شب ها حتماً شیر بخوره … هفته ای سه بار باید حموم بره … صبحانه فرنی و شیر گرم دوست داره … مراقب باش بدعنق نشه!

1403/06/03 08:44

#پارت_544

المیرا پشت چشمی نازک کرد.

-خوب همه ی اینا رو خودمم بلدم!

-بله اما آقا صبح ها چائی تازه دم می خورن، قورمه سبزی دوست دارن و …

-عزیزم، من کلفت نیستم!شاهرخ قراره یه کلفت استخدام کنه.

سر بلند کردم. نگاهی به شاهرخ انداختم. عمیق نگاهم کرد. بی تفاوت شونه ای بالا دادم.

-خوبه پس، خودتون همه چیز و می دونید؛ من برم!

-هرچی زودتر، بهتر!

پوزخندی زدم. کت بهاره ام رو روی لباسم پوشیدم. دسته ی چمدونم رو گرفتم و سمت بهارک رفتم.

خم شدم تا ببوسمش که دست های کوچولوش رو دور گردنم حلقه کرد. حال دلم خوب نبود.

دلم نمی خواست اشکم رو ببینن. گونه اش رو بوسیدم.

-تو باید بمونی پیش بابا، خانوم کوچولو!

1403/06/03 08:44

#پارت_545

اما بهارک سفت گردنم رو چسبیده بود. شاهرخ اومد و از گردنم جداش کرد. صاف ایستادم. حالا رو به روی هم قرار داشتیم.

-مراقب بهارک باشید.

حرفی نزد. سریع از اتاق بیرون زدم. لحظه ی آخر لبخند پیروزمندانه ی المیرا رو دیدم.

صدای گریه ی بهارک که داشت با بغض صدام می کرد، حال بدم رو بدتر می کرد، اما باید می رفتم.

نمیدونم چطور از خونه زدم بیرون. با بستن در حیاط بغضم شکست و اشکهام روی گونه هام جاری شدن.

سمت انتهای کوچه شروع به راه رفتن کردم. تمام هوش و 0واسم پیش بهارک بود. با ترمز ماشینی به خودم اومدم.



سر بلند کردم. نگاهم به ماشین پارسا افتاد. شیشه رو داد پایین. متعجب گفت:

-گلاره !!

با پشت دست سریع اشکم رو پاک کردم.

-حالت خوبه؟

-بله.

و به راهم ادامه دادم. صدای باز و بسته شدن در ماشین رو شنیدم اما اهمیتی ندادم.

با کشیده شدن بازوم چرخیدم. نگاهی به دست پارسا که بازوم رو چسبیده بود انداختم.

1403/06/03 08:46

#پارت_546


آروم دستش رو کشید.

-میشه بگی چمدون به دست کجا میری؟

-شما چه کاره ی منین؟!

-من هیچ کاره اما یه دوست! شاهرخ بیرونت کرده؟

اشک دوباره تو چشمهام حلقه زد.

-بیا، می رسونمت. زشته تو کوچه!

-مزاحم نمی شم … خودم میرم.

-ازت خواهش می کنم سوار شو.

چمدونم رو از دستم کشید و صندلی عقب گذاشت.

با گامهای آروم سمت در جلوی ماشین رفتم. نگاه آخرم رو به در خونه ی شاهرخ انداختم.

سوار شدم. پارسا هم سوار شد و کمربندش رو بست. ماشین و روشن کرد.

-میشه بگی چی شده؟ چرا داری میری؟

-هر شروعی یه روز پایانی داره. زندگی منم تو خونه ی آقا به پایان رسید.

-اما بهارک!

-به زودی به مادر جدیدش عادت می کنه.

-چی؟ داری چرت می گی … مادر جدیدش کیه؟؟!


سر دردناکم رو به پشتی صندلی تکیه دادم.

-مادر جدیدش …

و قطره اشکی روی گونه ام چکید.

-پس شاهرخ تو رو بیرون کرده؟

1403/06/03 08:46

#پارت_547_548

نفسم رو سنگین بیرون دادم و نگاهم رو به خیابون های شلوغ اول صبح دوختم.

پارسا بدون اینکه سؤال دیگه ای بپرسه می روند. هر لحظه که یاد بهارک و گریه هاش می افتادم قلبم هزار تیکه می شد.

کم کم ماشین از حومه ی شهر خارج شد. ترسیده گفتم:

-کجا داریم میریم؟

-نترس، جای بدی نمی برمت!

دلشوره گرفتم. پارسا تک خنده ای کرد.

-من به فرشته کوچولوها کاری ندارم خانوم کوچولو! دارم می برمت جایی که همیشه وقتی دلم از همه جا میگیره میرم اونجا. البته بیشتر شبهاش قشنگه اما خوب، روزهاشم خالی از لطف نیست.

کمی آروم شدم. جاده ی خاکی رو رد کرد. کنار جاده ی مزرعه ی بزرگی بود که تا چشم کار می کرد سبز بود.

پارسا از ماشین پیاده شد. در ماشین و باز کردم و پیاده شدم. نسیم خنکی می وزید.

پارسا دور زد و اومد کنارم به بدنه ی ماشین تکیه داد.

با فاصله ی کمی کنارش به بدنه ی فلزی ماشین تکیه دادم.

-وقتایی که دلم از همه جا می گیره میام اینجا، به دور از هیاهوی شهر. خوب گوش کن … حتی صدای باد رو به خوبی احساس می کنی.
شاید الان برات شرایط سخت باشه اما آدما زود به شرایط عادت می کنن. تو دختر قوی ای هستی؛
میدونم این شرایط رو هماز سر میگذرونی.

حرفی برای گفتن نداشتم. دلم می خواست سکوت کنم و به صدای هوهوی باد که از لای چمنزار به گوش می رسید گوش کنم.

1403/06/03 08:46

#پارت_549

پارسا هم سکوت کرد. نگاهم خیره ی چمنزار بود اما تمام هوش و حواسم پیش بهارک بود.

یعنی الان داشت چیکار می کرد؟ با المیرا دوست شده بود یا نه؟با صدای پارسا به خودم اومدم.

-بهتره بریم، یکساعته اینجاییم!

سری تکون دادم.

-مزاحم شما هم شدم!

اخمی تصنعی کرد.

-دیگه نبینم واسه ی من تعارف تیکه پاره کنیا کوچولو … سوار شو بریم.

در ماشین و باز کردم و نشستم. پارسا هم سوار شد و ماشین و روشن کرد.

-خوووب، کجا بریم؟

-میرم خونه ی آقاجون.

1403/06/03 08:46

#پارت_550

پارسا دیگه چیزی نگفت و بعد از مسافتی وارد کوچه ی آقا جون شدیم. ماشین و کنار در خونه نگهداشت.

خواستم پیاده بشم که گفت:
-راجب پیشنهاد کارم فکر کن؛ اینطوری تایم هات هم پره و کمتر فکر و خیال می کنی!

سر بلند کردم و نگاهی به چهره ی مردونه اش انداختم. از شاهرخ کوچک تر بود اما نمیدونستم چرا شاهرخ از پارسا انقدر بدش میاد!

-دستتون درد نکنه، امروز خیلی اذیتتون کردم.

پارسا لبخند دندون نمائی زد گفت:

-من یه نفرما … نیازی نیست انقدر رسمی صحبت کنی! کاریم نکردم. هر وقت نیاز به کسی داشتی تا باهاش درد و دل کنی من در خدمتم.

-ممنون.

از ماشین پیاده شدم. پارسا چمدون و کنار پام گذاشت و با تک بوقی خداحافظی کرد. تا لحظه ای که از پیچ کوچه محو بشه نگاهم رو به ماشین مشکیش دوختم.

1403/06/03 08:46

#پارت_551

نفسم رو بیرون دادم و زنگ خونه رو زدم. بعد از چند دقیقه در باز شد. دسته ی چمدون رو آروم کشیدم و وارد حیاط شدم.

به اینجاش فکر نکرده بودم که چطور با مرجان می خوام زندگی کنم! مادری که از من متنفر بود.

در سالن رو باز کردم. صدای خانوم جون اومد.

-بالاخره اومدی؟

با نگاهم کل سالن رو از نظر گذروندم. نگاهم به خانوم جون که روی صندلی گهواره ای کنار عکس آقا جون بود، افتاد.

-سلام.

از روی صندلی بلند شد.

-سلام دخترم. اتاق سمت راستی تو پیچ سالن رو برات آماده کردیم … امیدوارم ازش خوشت بیاد!
دستتون درد نکنه.

-برو لباساتو عوض کن بیا.

-چشم.

سمت اتاق رفتم. اتاق کوچیک و دلبازی بود. لباس های کمی که با خودم آورده بودم رو توی کمد چیدم و کتاب هام رو توی قفسه ی کتابها.

بلوز شلوار راحتی پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم. کمی احساس غریبی می کردم. با نشستن دستی روی شونه ام سریع چرخیدم.

نگاهم به خانوم جون افتاد.

-بریم نهار.

دلم می خواست می پرسیدم مرجان کجاست اما سکوت کردم. همراه خانوم جون وارد آشپزخونه شدیم.

شوکت با دیدنم حالم رو پرسید. روی صندلی نشستم. میلی به غذا نداشتم. یعنی بهارک نهار چی خورده؟؟

با صدای خانوم جون حواسم رو دادم بهش.

1403/06/03 17:35

#پارت_552

-به چی فکر می کنی مادر؟

-راستش رو بگم؟

-آره مادر جون؛ چیزی شده؟

-دلم برای بهارک تنگ شده.

و بغضم رو فرو خوردم. دست گرم خانوم جون روی دستم نشست.

-حالت و درک می کنم مادر اما کاریش نمیشه کرد … خدا بیامرزه حاجی رو؛ فکر می کنم اشتباه کرد تو رو خونه ی شاهرخ فرستاد!

نفسم رو سنگین بیرون دادم. آروم روی دستم ضربه زد.

-غصه نخور مادر، همه چی درست میشه.

سری تکون دادم.

-مرجان نیست!

خانوم جون لبخندی زد.

-باید کم کم پیداش بشه.

-خوبه.

-غذات رو بخور مادر.

کمی از غذام رو خوردم. بلند شدم و به همراه شوکت میز رو جمع کردیم. خانوم جون توی سالن نشسته بود.

1403/06/03 17:36

#پارت_553


جزوه ام رو برداشتم و به سالن اومدم. چیزی از نشستنم نگذشته بود که صدای آیفون بلند شد.

بلند شدم و سمت آیفون رفتم.

نگاهم تو مانیتور به مرجان افتاد. دکمه رو زدم و اومدم سر جام.

-کی بود؟

-مرجان!

خانوم جون عمیق نگاهم کرد و حرفی نزد. در سالن باز شد.

-سلام مامان جونم!

قلبم فشرده شد. زیر لب زمزمه کردم:

“مامان جون، چه کلمه ی دور و ناشناخته ای!”

خم شد و گونه ی خانوم جون رو بوسید. نیم نگاهی بهم انداخت.

-اینم که اینجاست!

-این نه، گلاره!

-همون … چرا خونه مجردی نمی گیره؟

-تا من زنده ام برای چی باید دنبال خونه مجردی باشه؟

-اوه مامی، سخت نگیر!

1403/06/03 17:37

#پارت_554

خانوم جون چشم غره ای رفت. مرجان بی خیال پا روی پا انداخت.

شوکت با سینی چائی اومد و سینی رو روی میز گذاشت.

نگاه خیره ی مرجان رو احساس می کردم اما سعی می کردم تا بهش بی توجه باشم. هرچند حال دلم اصلاً خوب نبود.

هزار و یک حس توی قلبم بالا و پایین می شد. کلافه جزوه ام رو بستم و یکی از فنجون ها رو برداشتم.

-چی می خونی؟

احساس می کردم خانوم جون تمام حواسش به ماست.

-مدیریت.

سری تکون داد.

****

چند روزی از اومدنم به خونه ی آقا جون می گذره. توی این مدت سعی کردم تا کمتر به بهارک فکر کنم اما نمی تونستم!

1403/06/03 17:38