The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

گلاره♥🫰🏻

907 عضو

#پارت_555

مرجان بیشتر مواقع خونه نبود.

آخر هفته بود. خانوم جون رو کرد بهم.

-گلاره، چائی دم می کنی؟

-بله، الان.

سمت آشپزخونه رفتم و چائی دم کردم. با دقت تو استکان های کمر باریک ریختم و به سالن برگشتم.

لیوانی جلوی خانوم جون گذاشتم و لیوانی هم برای مرجان. روی مبل تک نفره ای نشستم.

خانوم جون گفت:

-می خوام برای فردا نهار همه رو دعوت کنم دور هم باشیم.

-وااای مامی، باز مهمونی؟؟!

خانوم جون اخمی کرد.

-آخر همه مرگه، همین دورهم بودن هاست که می مونه. گلاره، مادر، پاشو زنگ بزن … دفترچه کنار تلفنه.

از روی مبل بلند شد.

-بابت چائی هم ممنونم، عالی بود. من میرم استراحت کنم، شما دو تا هم به شوکت کمک می کنید بعد می خوابید!

1403/06/03 17:38

#قسمت_556

-ماماااان …

-همینی که گفتم! مرجان، تو خیلی وقته از زیر تربیتم در رفتی!

مرجان عصبی به مبل تکیه داد. خنده ام گرفته

بود. سمت تلفن رفتم و دفترچه رو از کنار میز تلفن قدیمی برداشتم.

از شماره دائی حامد شروع کردم. به خاله رسیدم. نگاهم روی شماره ی خونه ی شاهرخ ثابت موند.

دو دل بودم، نمیدونستم چطوری شماره رو بگیرم! طپش قلب گرفتم.

استرس و هیجان با هم سراغم اومده بود. نفسم رو سنگین بیرون دادم و شماره رو گرفتم.

با هر بوقی که می خورد قلبم زیر و رو می شد. با پیچیدن صدای گرم شاهرخ ، انگار زبونم قفل شده بود.

-بله؟

با زبونم لبهای خشکم رو خیس کردم.

-سلام.

سکوت …. نمیدونستم صدام رو شنیده یا نه!

-الو؟!

-بله؟

1403/06/03 17:38

#پارت_557


صداش سرد بود. دلم می خواست حال بهارک رو بپرسم اما می دونستم جوابی نمی شنوم.

-روزه ی سکوت گرفتی؟ یا خیلی بیکاری؟

-نه، خانوم جون برای فردا ظهر خواستن بیاین اینجا.

-باشه!

تا اومدم بگم حال بهارک چطوره، صدای بوق ممتد گوشی بلند شد. بغضم رو قورت دادم و گوشی رو سر جاش گذاشتم.

نگاهم رو به گل های قالی دوختم. نگاهم به پاهای لاک خورده ی مرجان افتاد.

-اگر تماس هات تموم شدن پاشو بریم دنبال کارها! می خوام برم استراحت کنم.

بلند شدم. تقریباً هم قد بودیم. هیچکس باورش نمی شد مادر و دختر باشیم.

زودتر از من سمت آشپزخونه رفت. گاهی دلم می خواست بغلم کنه!

1403/06/03 17:39

#قسمت_558_559

عصبی برای این خواسته ی مسخره ام سر تکون دادم و دنبالش وارد آشپزخونه شدم. مرجان رو کرد سمت شوکت:

-خوب شوکت خانوم، ما چیکار کنیم؟

شوکت از دیدن من و مرجان انگار تعجب کرده بود.

-شوکت خانوم حواست کجاست؟ ما چیکار کنیم؟

-آها، خانوم جان چی بگم؟

-شوکت، حالت خوبه؟

-راستش نه!

خنده ام گرفته بود. لبم رو زیر دندونم کشیدم تا نخندم. مرجان سمت شوکت رفت و دستش رو روی پیشونی شوکت گذاشت.

-تب که نداری!

-نه خوبم خانوم جان، آخه کار بخصوصی نیست! فقط برنجه که میدم با گلاره پاک کنید.

مرجان روی صندلی آشپزخونه نشست. شوکت رو کرد بهم.

-مادر، تو هم بشین رو صندلی نزدیک خانوم.

سری تکون دادم و روی صندلی کناری مرجان نشستم. برای اولین بار بود با فاصله ی انقدر کم کنارش می نشستم.

یه حال عجیبی داشتم. شوکت سینی برنج رو روی میز گذاشت و خودش رفت تا به بقیه ی کارهاش برسه.

نگاهم به برنج ها بود که هیچ چیزی نذاشت. زیرچشمی نگاهی بهش انداختم.

دلم بارها می خواست بپرسه چرا من و نخواستی؟اما هربار به خودم تشر زدم که نپرسم. مرجان بلند شد.

-این برنج پاک شده است، من میرم اتاقم.

و از آشپزخونه بیرون رفت. با رفتنش شوکت اومد کنارم نشست. سؤالی نگاهم رو بهش دوختم. لبخندی زد.

-میدونم قلبت مهربونه و ازش کینه ای به دل نداری!

1403/06/03 17:40

#پارت_560

لب گزیدم.

-اون برای من مادری نکرده تا ازش توقعی داشته باشم.

شوکت خانم دستش رو روی دستم گذاشت.

-میدونم مادر اما اونم بچه بود. اصلاً نمی دونست توئی هستی.

کلافه از روی صندلی بلند شدم.

-چرا این حرف ها رو میزنی شوکت خانوم؟ ما داریم مثل دو تا آدم اینجا زندگی می کنیم.

-آره دخترم اما من دارم می بینم خانوم جون دوست داره شما با هم حداقل مثل دو تا دوست باشید.

-هر چیزی زمان خودش رو داره شوکت خانوم؛ من این روزا خیلی کلافه ام … خسته ام … رشته ی زندگیم رو گم کردم …

شوکت خانوم اومد سمتم و بغلم کرد.

-میدونم دخترکم، میدونم. خدا بزرگه، برو بخواب عزیزم کاری نیست.

لبخند تلخی زدم و از آشپزخونه بیرون اومدم. سمت اتاق خودم رفتم. نگاهم به گوشی لمسی که تازه خریده بودم افتاد.

1403/06/03 17:40

سلام بریم برای ادامه رمان بسیار زیبای گلاره 😍

1403/06/03 21:07

#پارت_561

برش داشتم و نگاهی به عکس بهارک که رو صفحه ام بود انداختم. چشمهام اشکی شد. صفحه رو باز کردم.

از همون شماره ی ناشناس پیامی داشتم. بازش کردم.

“من از دور حواسم به آدمهای زندگیم هست؛ از خیلی دور … “

بعد از مدت ها دوباره پیام داده بود اما هیچ وقت کنجکاو نبودم بدونم کیه؟ آدمِ تنها گاهی عجیب به همین پیامهای ناشناس هم دلخوش می کنه.

گوشی رو خاموش کردم و به پهلو دراز کشیدم. با بسته شدن چشمهام تصویر شاهرخ اومد جلوی چشمهام.

نمیدونم چرا هیچ وقت از این مرد خشن و مستبد بدم نیومد!! با آوردن اسمش ته دلم مثل تمام این روزها خالی شد.



کسل از خواب پاشدم. باید دوش می گرفتم. سمت حموم توی اتاق رفتم و زیر دوش ایستادم.

ته دلم خوشحال بودم که بهارک رو می دیدم. حتی فکرشم حالم رو خوب می کرد.

1403/06/03 21:08

#پارت_562

سریع حوله ام رو پوشیدم و از حموم بیرون اومدم. نم موهام رو گرفتم.

با دیدن لوازم آرایشی وسوسه شدم تا کمی آرایش کنم. روی صندلی نشستم و کرم رو برداشتم.

خیلی کم به صورتم رسیدم. شومیز سورمه ای که تا زیر باسن بود همراه با شلوار راسته ی مشکی و صندل مشکی پوشیدم.

روسری روی موهای بافته شدم انداختم. از اتاق بیرون اومدم.

خانوم جون و مرجان توی آشپزخونه بودن. مرجان نیم نگاهی بهم انداخت. خانوم جون لبخندی زد گفت:

-چه خوشگل شدی!

نیشم باز شد و کنار خانوم جون نشستم. صبحانه رو کنار هم خوردیم. خانوم جون بلند شد.

-مرجان، گلاره؛ با هم کیک درست می کنید.

-مامی …

-همینی که گفتم!#پارت_562

سریع حوله ام رو پوشیدم و از حموم بیرون اومدم. نم موهام رو گرفتم.

با دیدن لوازم آرایشی وسوسه شدم تا کمی آرایش کنم. روی صندلی نشستم و کرم رو برداشتم.

خیلی کم به صورتم رسیدم. شومیز سورمه ای که تا زیر باسن بود همراه با شلوار راسته ی مشکی و صندل مشکی پوشیدم.

روسری روی موهای بافته شدم انداختم. از اتاق بیرون اومدم.

خانوم جون و مرجان توی آشپزخونه بودن. مرجان نیم نگاهی بهم انداخت. خانوم جون لبخندی زد گفت:

-چه خوشگل شدی!

نیشم باز شد و کنار خانوم جون نشستم. صبحانه رو کنار هم خوردیم. خانوم جون بلند شد.

-مرجان، گلاره؛ با هم کیک درست می کنید.

-مامی …

-همینی که گفتم!

1403/06/03 21:09

#پارت_563

و از آشپزخونه بیرون رفت. مرجان عصبی سرش رو توی دستش گرفت. نگاهش کردم. دو دل لب زدم:

-من تنها هم می تونم درست کنم!

سر بلند کرد. نگاهش رو به نگاهم دوخت. ته چشمهاش یه چیزی بود.

با تنفر از مرجان فقط حال خودم بد می شد. باید بپذیرم آدم ها حق انتخاب دارن و مرجان انتخاب کرده که من رو نخواد.

بلند شد.

-شیر و تخم مرغ رو بیار.

بلند شدم و سمت یخچال رفتم.موادی که لازم بود رو برداشتم و روی میز گذاشتم. مرجان کاسه ی بزرگی رو آورد. نگاهی به کاسه انداخت و نگاهی به من.

-حالا چیکار می کنن؟

ابروهام پرید بالا. انگار منظورم رو فهمید، اخمی کرد.

1403/06/03 21:10

#پارت_564

-چیه؟ خوب بلد نیستم!

-یعنی شما آشپزی بلد نیستی؟

شونه ای بالا داد.

-نه!

-آهان …

و شروع کردم به اضافه کردن مواد توی کاسه. کنارم ایستاده بود و نگاهم می کرد.

قالب کیک رو تو فر گذاشتم و دستی به پیشونیم کشیدم.

-تموم شد!

اومد سمتم و دستش سمت صورتم اومد.متعجب نگاهش کردم.

دستش برای اولین بار روی پیشونیم نشست. یه احساس عجیبی پیدا کردم. حسی که تا حالا تجربه نکرده بودم.

-روی پیشونیت آرد بود!

لبخند کم جونی زدم و دستی به پیشونیم کشیدم، دقیقاً جایی که دست گذاشته بود.

صدای آیفون بلند شد. مرجان سمت در آشپزخونه رفت.

-فکر کنم بقیه اومدن.

و از آشپزخونه بیرون رفت. نفسم رو بیرون دادم.

-شوکت خانوم کمک نمی خوای؟

-نه مادر، کاری نمونده … برو پیش بقیه.

از آشپزخونه بیرون اومدم. عمو حامد و خانواده اش اومده بودن. با همه سلام و احوالپرسی کردم.

هانیه چشمکی برام زد. کنارش نشستم.

-از زندگی جدید راضی هستی؟

-خوبه دیگه!

سری از روی تأیید تکون داد و با صدای آرومی گفت:

-خواستگار دارم!

1403/06/03 21:12

#پارت_565

چرخیدم و کامل نگاهم رو به صورتش دوختم.

-واقعاً؟!

چشمهاش و یه دور باز و بسته کرد.

-اوهوم.

-حالا میخوای ازدواج کنی؟

-پسر بدی نیست.

-شرایطت چی؟

سرش رو انداخت پایین.

-مامان با یکی از دکترهای آشناش صحبت کرده بود … عمل کردم!

-ولی ….

سکوت کردم.

-میدونم اول زندگی یعنی خیانت اما گلاره من چطور بهش بگم که دوست پسرم گولم زد و بهم تجاوز کرد؟ اصلاً باور نمی کنن.

دستم و روی دستش گذاشتم.

-میدونم، ببخشید نباید می پرسیدم. برات آرزوی خوشبختی می کنم.

لبخند تلخی زد. خاله و بقیه هم اومدن اما خبری از شاهرخ نبود. نگاهی تو جمع انداختم.

1403/06/03 21:13

#پارت_566


همه داشتن با هم صحبت می کردن اما تمام هوش و حواس من پی بهارک بود و شاهرخی که نیومد

ه بود.

بلند شدم به آشپزخونه برم که صدای آیفون بلند شد. سریع سمت آیفون رفتم.

تنها کسی که هنوز نیومده بود، شاهرخ بود.

بدون نگاه کردن به صفحه ی مانیتور کلید رو زدم. از در فاصله گرفتم.

سمت پنجره ی قدی رفتم تا ببینمشون اما چیزی واضح دیده نمی شد.

در سالن باز شد و بوی عطرش زودتر از خودش اعلام وجود کرد. ضربان قلبم بالا رفت و احساس کردم خون پرهجوم تا گونه هام دوید.

پشت سرش بودم، کنار پنجره. با دیدن قامت بلندش که تنها بود ته دلم خالی شد.

نگاهی به پشت سرش انداختم اما کسی نبود. امیر علی اومد سمتش گفت:

-چه دیر اومدی!

شاهرخ با اون تم صدای بم و گیراش گفت:

-کمی کار داشتم!

1403/06/03 21:14

#پارت_567

قلبم از درد داشت فشرده می شد. پاهام انگار به زمین قفل شده بود. خاله با تعجب گفت:

-بهارک کو؟

-خونه پیش المیراست.

قلبم انگار هزار تیکه شد. ناخونم رو محکم به کف دستم فشار دادم.

بغضم تو گلو بالا و پایین می شد. دیگه کسی چیزی نگفت.

شاهرخ با همه سلام کرد و روی مبل نشست. با نشستن نگاهش به منی افتاد که هنوز کنار در ایستاده بودم.

نگاهمون لحظه ای به هم گره خورد. عمیق و خیره نگاهم کرد، از بالا تا پایین.

تاب نگاهش رو نداشتم. تمام ذوقم انگار پریده بود. با گامهای آروم سمت بقیه رفتم و کنار هانیه نشستم.

سنگینی نگاهش رو احساس می کردم. بعد از چند دقیقه بلند شدم.

-خانوم جون، میرم به شوکت کمک کنم.

-برو عزیزم.

1403/06/03 21:15

#پارت_568

سمت آشپزخونه رفتم. شوکت در حال آماده کردن وسایل نهار بود.

-شوکت خانوم شما برو یکم استراحت کن، من بقیه رو آماده می کنم.

-نه مادر، خودم هستم.

-شوکت جون تعارف الکی نکردم. هستم، شما برو.

-خدا خیرت بده مادر.

لبخندی زد و از در پشتی آشپزخونه بیرون رفت. به کابینت تکیه دادم و نگاهم رو به میز دوختم.

چرا شاهرخ بهارک رو نیاورده بود؟!یعنی بهارک انقدر با المیرا خوب شده؟

از اینکه المیرا جام رو تو دل بهارک بگیره یه حس حسادت اومد تو دلم.

با صداش به خودم اومدم. به چهارچوب آشپزخونه تکیه داده بود.

-زندگی جدید خوش میگذره؟

1403/06/03 21:15

#پارت_569

بی اهمیت به کنایه ی حرفش لب زدم.

-بهارک خوبه؟

-با مادر جدیدش خیلی اخت شده، می بینی که نیاوردمش!

لبم رو به دندون کشیدم.

-یه زیر سیگاری بده.

هنوز هم همون شاهرخ بود. زیرسیگاری برداشتم و سمتش رفتم.

زیر سیگاری رو طرفش گرفتم. حالا فاصله مون خیلی کم بود. زیر نگاهش بودم.

-خوشگل شدی، رنگ به روت اومده!

ضربان قلبم بالا رفت. بوی ادکلنش تا مغز استخونم هجوم برد.

جا سیگاری رو از دستم گرفت و از آشپزخونه بیرون رفت.

با رفتنش نفسم رو سنگین بیرون دادم. شوکت اومد و با هم میز رو چیدیم. همه دور میز نشستن.

1403/06/03 21:15

#پارت_570

برام عجیب بود که مرجان دیگه سمت شاهرخ نمی رفت. بعد از نهار دائی حامد از خواستگار هانیه گفت.

خانوم جون دائی حامد رو برد تو اتاق و با هم صحبت کردن. بعد از نیم ساعت از اتاق بیرون اومدن.

قرار شد برای فردا شب بگن بیاد. شاهرخ بلند شد.

-ممنون از پذیراییتون، روز خوبی بود.

با همه خداحافظی کرد و بی توجه به منی که ایستاده بودم سمت در سالن رفت.

با رفتن شاهرخ امیر علی با خنده گفت:

-نوشین، این دختر خاله ی تو بلای جون ما شد!

نوشین با خجالت گفت:

-خودش میگه شاهرخ رو دوست داره.

حمید نیشخندی زد.

-حالا واقعاً زن زندگیه؟ بمیرم برای بهارک، اون از مادرش که ندید، اینم از زندگی الانش!

1403/06/03 21:16

پارت گذاری جدید

شب10پارت که گذاشته شد
صبح10پارت
ظهر10پارت

1403/06/03 23:06

#پارت_571

نوشین به امیر حافظ اشاره کرد و بلند شدن و بعد از خداحافظی رفتن.

بعد از رفتن امیر حافظ و نوشین، دائی حامد گفت:

-شاهرخ می خواد چیکار کنه؟ چه تصمیمی می خواد برای زندگیش بگیره؟

مرجان بلند شد.

-چیه همتون سنگ شاهرخ رو به سینه می زنید؟ 40 سالشه؛ خودش حتماً می دونه چه تصمیمی برای زندگیش بگیره … بچه که نیست!

انگار بقیه هم مثل من تعجب کرده بودن. مرجان با اون کفش های پاشنه بلندش سمت طبقه ی بالا رفت.

با رفتنش امیر علی گفت:

-اوه اوه خاله عصبی شد!

حمید زد روی شونه اش.

1403/06/04 06:57

#پارت_572

-تو یکی خفه پسر!

و با هم زدن زیر خنده. خاله سری تکون داد. غروب بود که همه رفتن و خونه خالی شد.

غروب جمعه مثل همیشه دلگیر بود. تو حیاط نشستم. هوا خنک بود.

نگاهم رو به درختهایی که نوید بهار رو می دادن دوختم. چه زود زمستون هم تموم شد!

با نشستن مرجان روی صندلی فلزی، نیم نگاهی بهش انداختم. سیگاری روشن کرد و دودش رو غلیظ بیرون داد.

-دلت گرفته؟

سری تکون دادم. پاش و روی پاش انداخت.

-منم تو غربت گاهی دلم می گیره. هر چقدر هم مشروب می خورم باز هم ذره ای اون طعم گس تلخ از قلبم نمیره. تنهائی خیلی سخته، حتی به جنون می کشدت. سعی کن تو تنهائی خودت غرق نشی.

دل و زدم به دریا.

-پدرم چطور مردی بود؟

سیگارش رو خاموش کرد.

1403/06/04 06:57

#پارت_573

با خونسردی دستش رو قلاب کرد به پشت صندلی فلزی.

-پدرت مرد خوبی بود اما ضعیف بود، خیلی ضعیف!

با حرص لبم رو به دندون گرفتم.

-اگر ضعیف بود چرا باهاش ازدواج کردی؟

خم شد و دو تا دستش رو روی زانوهاش گذاشت. نگاه رنگیش رو به چشمهام دوخت.

-تو فکر کن حماقت کردم! نمی بینی دارم تاوان حماقتم رو با تنهائیم پس میدم؟! تو سعی کن مثل من حماقت نکنی دختر جون!

و بلند شد و سمت ساختمون رفت. نگاهم رو بهش دوختم.

آروم گام بر میداشت مثل کسی که شاید هیچ مقصدی نداشته باشه.

چنگی به موهام زدم.
“زندگی لعنتی”

و بلند شدم. فردا اول صبح کلاس داشتم و اونم با صدرا! اصلاً از این استاد سیریش خوشم نمی اومد.

تمام شب ذهنم درگیر بود و قلبم نا آرام. صبح زود آماده شدم و از خونه بیرون زدم.

با مترو به دانشکده رفتم. وارد حیاط دانشگاه شدم. حالا که کار خاصی نداشتم دلم می خواست تا سر کار برم.

1403/06/04 06:57

#پارت_574

یاد حرف پارسا افتادم اما هیچ شما ه ای ازش نداشتم. دلم نمی خواست سمت خونه ی شاهرخ برم.

با مونا وارد کلاس شدیم. صدرا هنوز نیومده بود. بعد از چند دقیقه وارد کلاس شد و شروع به تدریس کرد.

بعد از تموم شدن کلاس رو کرد به بچه ها.

-تصمیم دارم تعداد محدودی رو برای دیدن یه تالار رستوران توریستی تو یکی از شهرهای سرسبز شمال ببرم!-از روی لیستی که این مدت داشتم انتخاب می کنم. اجباری نیست، اما اگه بیاین برای خودتون خوبه. آقای محمدی، خانم صمدی، …

اسم بچه ها رو به ترتیب خوند تا رسید به اسم من. یعنی منم جزو اون بچه ها بودم؟!

-آخر هفته برای سه روز میریم و بر می گردیم. تا اون موقع دوستان مهلت دارن تا تصمیم بگیرن. روزتون خوش.

1403/06/04 06:58

#پارت_575

با رفتن صدرا بچه ها شروع به صحبت کردن. یه تعداد گفتن باید به خانواده بگن و یه تعداد اوکی بودن.

-مونا…

-هوم؟

-تو نمیای؟

-نه، می بینی که اسمم نبود. البته اگر بودم هم نمیومدم. خودت می دونی مامانم حال نداره.

-من چیکار کنم؟

-هیچی، بشین گوشه ی اتاقت زانوی غم بغل بگیر، اون یالغوزم عین خیالش نباشه! معلومه، برو! هم کار یاد میگیری و هم حال و هوات عوض میشه.

بد فکری هم نبود. از بیکاری و فکر و خیال بهتره. بعد از دانشگاه اومدم خونه و موضوع رو به خانوم جون گفتم.

خانوم جون از اینکه صدرا هم هست خوشحال شد و تشویق کرد تا برم. اولین بار بود با بچه ها اردو می رفتم.

بخاطر بهارک هیچ کجا نمی رفتم. حالم یه جوری بود.

با اعلام ساعت و تاریخ و اینکه قرار بود دو تا ماشین بشیم کمی استرس داشتم.

کوله ی کوچیکی برداشتم و توش لباس و کمی تنقلات گذاشتم. یه دست مانتو شلوار اسپرت پوشیدم.

خانوم جون خودش به صدرا زنگ زده بود و تأکید کرده بود تا هوای من و داشته باشه.

قرار بود بیاد دنبالم. با زنگ آیفون خداحافظی کردم و از خونه بیرون اومدم.

1403/06/04 06:58

#پارت_576

ماشین صدرا کنار در بود و خودش پشت فرمون. با دیدنم چراغی زد.

لبخندی زدم و سمت ماشین رفتم. با دو دلی در جلو رو باز کردم و سوار شدم.

-سلام خانوم خانوما!

-سلام.

صدرا ماشین رو روشن کرد و سمت جائی که قرار گذاشته بود رفتیم. با رسیدن و دیدن بچه ها از ماشین پیاده شدم.

نگاه بعضی دخترها برام اصلاً جالب نبود. دو قسمت شدیم.

کنار دو تا از دخترها که سعی داشتن تو ماشین صدرا باشن روی صندلی عقب نشستیم.

یکی از پسرها که معلوم بود ترم آخریه، کنار صدرا نشست. با هم شروع به صحبت کردن.

اون دو تا دخترم داشتن با هم پچ پچ می کردن. نگاهم رو به جاده دوختم.

هر از گاهی سنگ

1403/06/04 06:58

#پارت_577

ینی نگاه صدرا رو احساس می کردم. برای صبحانه تو سفره خونه ای بین راهی ایستادیم.

بعد از خوردن صبحانه دوباره حرکت کردیم. با ورود به شهر گیلان صدرا گفت:

-یکی از آشناها بزرگترین هتل رستوران رو توی این شهر قراره افتتاح کنه. ازش خواستم تا برای افتتاحیه اونجا باشیم و شما کار رو از نزدیک ببینید.

کنار رستوران کوچکی نگهداشت. فعلاً شب رو اینجا می مونیم و فردا صبح چرخی توی شهر می زنیم. شب هم برای دیدن افتتاحیه میریم.

بچه ها خوشحال پیاده شدن. دو تا اتاق گرفته بود. یکی برای دخترها و دیگری برای خودشون.

خسته وارد اتاق شدم. روی یکی از تخت های طبقاتی دراز کشیدم.

به خانوم جون زنگ زدم و اطلاع دادم رسیدم. چشمهام روی هم قرار نگرفته خوابم برد.

صبح زودتر از بقیه بیدار شدم و سمت حموم رفتم تا دوش بگیرم و کمی سر حال بیام.

1403/06/04 06:59

#پارت_578

حوله پوشیده از حموم بیرون اومدم. اون دو تا هم بیدار شده بودن. هوای شمال شرجی بود.

احساس می کردم پوستم کمی خشک شده. کیف لوازم آرایشم رو بیرون آوردم. کمی آرایش کردم.

مانتو شلواری پوشیدم. منتظر شدم تا آماده بشن. بعد از آماده شدنشون از اتاق بیرون اومدیم.

همزمان در اتاق پسرا هم باز شد. اول صدرا بعد بقیشون بیرون اومدن.

صدرا یه شلوار لی آبی با تیشرت مشکی تنش بود.
با هم سلام و احوالپرسی کردیم.


سمت سالن راه افتادیم تا صبحانه بخوریم. میزی انتخاب کرده و نشستیم. صدرا رو کرد به هممون.

-بعد از صبحانه گشتی توی بازار می زنیم و عصر برای دیدن رستوران می ریم.

1403/06/04 06:59