The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

گلاره♥🫰🏻

907 عضو

#پارت_579

همه موافقت کردن. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. داخل شهر شلوغ بود و مردم در حال خرید بودن.

نگاهم به مغازه ها بود که صدرا کنارم قرار گرفت.

-به نوشین گفتم یه قرار بذاره همدیگه رو بیشتر ببینیم.

-ما که هم رو توی دانشگاه می بینیم!

-اونجا بحث استاد-شاگردیه! اما بیرون میشیم فامیل.

شونه ای بالا دادم و نگاهم رو به مغازه دوختم. تا ظهر با بچه ها توی بازارها گشت زدیم. نهار رو بیرون خوردیم و به هتل برگشتیم.

باید می رفتیم رستوران رو می دیدیم. نگاهی به لباسهایی که آورده بودم انداختم.

کت و شلوار بنفش رنگی که تا زیر باسنم بود نظرم رو جلب کرد.

1403/06/04 06:59

#پارت_580_581

کت و شلوار رو پوشیدم و روسری ساتنی هم سرم کردم. دستی به صورتم کشیدم. دخترا حسابی به خودشون رسیدن.

نمیدونم چرا دلشوره گرفتم! ماشین کنار هتل بزرگی ایستاد. مردی یونیفرم پوش اومد جلو. از ماشین پیاده شدیم.

صدرا سوئیچ ماشین و داد به همون مرد. یکی از پسرها سوتی زد گفت:

-براوو؛ چه هتلی … مثل قصره!!

صدرا: زحمت سه نفر نامی از صنف هتلداران هست. بعد از چند ماه کار و تلاش بالاخره به ثمر نشست.

مرد دیگه ای کنار در ورودی ایستاده بود. با دیدنمون کمی خم شد گفت:

-جسارت نباشه، میشه کارتتون رو ببینم؟

صدرا کارتی رو به طرفشون گرفت. مرد سریع در رو باز کرد.

-بفرمائید، خوش اومدین.

با ورود به داخل هتل و دیدن اونهمه شکوه و جلال لحظه ای مبهوت شدم. فوق العاده زیبا ساخته شده بود.

پله های مارپیچ زیبا و طلائی و نورافکن هایی که می درخشید. بقیه هم دست کمی از من نداشتن.

-خوب بچه ها، بریم پیش سازنده ی این هتل مجلل تا توضیحاتی بگیریم.

سمت دیگه ی سالن رفتیم. دو مرد کت و شلواری پشت به ما در حال صحبت بودن. نمیدونم چرا ضربان قلبم بالا رفت!

با رسیدن بهشون و اون بوی همیشه آشنا نفسم رو محکم بیرون دادم. صدرا با صدای رسائی گفت:

-سلام آقایون.

هر دو چرخیدن. متعجب نگاهش کردم. انگار اونم از دیدنم تعجب کرده بود.

1403/06/04 06:59

#پارت_582

هنوز خیره اش بودم که اخمی کرد و رو ازم گرفت. صدرا با لبخند جلو رفت و گفت:

-سلام.

و دستش رو دراز کرد. شاهرخ با اکراه به صدرا دست داد.

هامون نگاهش بهم افتاد و لبخندی زد. متقابلاً لبخندی زدم.

صدرا رو کرد به بچه ها:

-ایشون هم شاهرخ سالاری، یکی از بزرگترین رستوران داران تهران و ایشون هم دوست و همکارشون، آقای هامون!

شاهرخ با بقیه با خوش روئی احوالپرسی کرد و برای من فقط سری تکون داد.

صدای یارا، هم دانشگاهیم، کمی بلند شد.

-این آقای سالاری عجب تیکه ایه ها !!!!

از تعریفش اصلاً خوشم نیومد. صدرا نگاهی به اطراف انداخت.

-آقای شمس نیومدن؟

1403/06/04 11:43

#پارت_583


شاهرخ بی تفاوت دست توی جیبش کرد.

-میاد!

هامون دست پشت سر صدرا گذاشت.

-همراه من بیاین تا همه جا رو نشونتون بدم.

همراه بقیه راه افتادم. تنها پشت سرشون بودم که صدای شاهرخ با فاصله ی کمی از پشت سرم توی گوشم نشست.


-می بینم هر روز با یکی می پری … خوبه، راه افتادی!

کمی سرم رو چرخوندم و نگاهم رو بهش دوختم. پوزخندی زد.

-بهارک خوبه؟

اخمی کرد.

-حال بهترک به تو ربطی نداره؛ بهتره به خوش گذرونیات برسی!

دلم برای بهارک تنگ شده بود.

-چرا نمیذاری ببینمش؟

صورتش رو روی صورتم خم کرد. هرم نفس های داغ و عصبیش به صورتم می خورد.

1403/06/04 11:44

#پارت_584

با صدای بمی گفت:

-چون خدمتکاری که اخراج شده، حق دیدن دختر من و نداره! بهتره سرت تو کار خودت باشه …

تنه ای بهم زد و از کنارم رد شد. دستم و مشت کردم.

دلم می خواست حالشو می گرفتم تا حرص خوردنش رو ببینم اما نمیدونستم چطوری این کار و بکنم؟!

هامون با حوصله تمام هتل رو نشونمون داد و از کار پر زحمت هتل توی این مدت کم گفت.

سالن بزرگ و مجلل تالار آماده ی مهمون ها بود. و گارسونها در حال تدارکات بودن.

سمت سرویس بهداشتی رفتم تا دستی به صورتم بکشم. وارد سرویس بهداشتی بانوان شدم که فاصله ی کمی با آقایون داشت.

نگاهی توی آینه به صورتم انداختم. کمی کرم پودر زدم و رژم رو پررنگ تر کردم.

از سرویس بیرون اومدم که تنه ام به تنه ی کسی خورد.

از بوی ادکلنش دلم خالی شد. ضربان قلبم بالا رفت. جرأت سر بلند کردن نداشتم.

دستش روی کمرم نشست و کشیدم سمت خودش.

ناخودآگاه دستم و روی سینه ی مردونه اش گذاشتم. صدام می لرزید.

-میشه بری اونور؟ میخوام برم …

-دارم فکر می کنم تو که محرمم بودی، چرا اجازه دادم دست نخورده از خونه ام بری؟!

هراسون سر بلند کردم که گونه ام به صورت پر حرارتش برخورد کرد.

نرم صورتش رو به صورتم کشید. حالم یه جوری شد.

این مرد چی داشت که با تمام ترسی که ازش داشتم، بازم انگار آغوشش برای من امن بود!!

1403/06/04 11:46

#پارت_585

فشاری به کمرم آورد. با تن صدای پایین کنار گوشم گفت:

-حواست باشه زیاد دور و برم نپلکی؛ اون وقت تضمین نمی کنم که انقدر صبور باشم!

هولم داد و از سرویس بهداشتی بیرون رفت. پشتم به در توالت خورد. متعجب و شوکه به در خیره شدم.

انقدر نفرت برای چی بود؟؟!از سرویس بیرون اومدم. سالن شلوغ بود. با نگاهم توی سالن دنبال بقیه بودم.

دستی روی شونه ام نشست. چرخیدم که نگاهم به نگاه پارسا گره خورد. لبخندی زد گفت:

-سلام خانوم کوچولو … یعنی درست می بینم؟

-سلام.

-چه عجب ما شما رو دیدیم!!

لبخندی زدم.

-خوبی؟

-ممنون. شما خوبین؟

-منم خوبم. برام سؤاله که چطور اینجا اومدی؟

1403/06/04 11:46

#پارت_586

-با بچه ها از طرف دانشگاه اومدیم.

نفسش رو بیرون داد.

-فکر کردم با شاهرخ اومدی!

-نه!

صدرا اومد سمتمون.

-شما باید آقای شمس باشی؟

پارسا سؤالی نگاهش کرد.

-من صدرام. فارغ التحصیل رشته ی مدیریت بازرگانی.

پارسا دستش رو فشرد.

-خوشبختم.

صدرا خیلی خودمونی گفت:

-گلاره، دنبالت بودم.

پارسا از این همه صمیمیت اخمی کرد گفت:

-نسبتی دارین؟

-فامیل هستیم.

پارسا ابروئی بالا داد و سرش رو به نشونه ی تأیید تکون داد.

-خوبه، من فعلاً برم.

رو کرد بهم.

-امیدوارم بیشتر ببینمت.

-حتماً!

1403/06/04 11:46

#پارت_587

پارسا رفت.

-می شناسیش؟

-بله؛ یکی از آشناهای دور آقاجون هست.

-آها …

-میرم پیش بقیه.

چرخیدم.

-صبر کن با هم بریم.

باهام همگام شد و پیش بقیه رفتیم. روی صندلی نشستم.

شاهرخ شروع به صحبت کرد و از تلاش این مدتشون گفت.

بعد از شاهرخ، پارسا و هامون هم صحبت کردن و پرسنل شروع به پذیرایی کردن.

شاهرخ ، هامون و صدرا دور میز جمع بودن. بعد از مدتی صدرا گفت:

-بریم پیش اونا.

بلند شدیم و سمتشون رفتیم. پارسا با دیدنم کمی کنار خودش رو خالی کرد تا بایستم.

این کار پارسا از چشم تیزبین شاهرخ دور نموند. پوزخندی زد. هول کردم. صدرا گرم صحبت بود.

1403/06/04 11:46

#پارت_588

دلم بهارک رو می خواست. از جمع فاصله گرفتم. سمت حیاط هتل رفتم.

هوا سرد بود. نفسم رو بیرون دادم. نگاهم رو به آسمون پر از ستاره دوختم.

غرق اطرافم بودم که با صدای هامون نیم نگاهی بهش انداختم.

-اینجائی؟

-بله.

کنارم ایستاد و نگاهش رو به آسمون دوخت.

-نفهمیدم کی از خونه ی شاهرخ رفتی!

-خودش خواست.

زیر چشمی نگاهم کرد.

-مطمئنی اون ازت خواسته؟

نفسم رو سنگین بیرون دادم.

-شما از بهارک خبر دارین؟

دست توی جیب شلوارش کرد.

-آره خوبه.


سرم و پایین انداختم.

-این روزها شاهرخ خودش داغونه، حال خوبی نداره!

-اما حالشون که خوبه!

چرخید و رو به روم قرار گرفت. سرش رو کمی روی صورتم خم کرد.

1403/06/04 11:46

#پارت_589

-منظورم حال روحیش هست که خوب نیست!

-چرا؟

هامون شونه ای بالا داد.

-ما هم نمیدونیم چرا اینطوری شده!

مات و مبهوت گذاشتم و رفت داخل. بازوهام رو بغل گرفتم.

هر چقدر که عقلم می گفت به تو ربطی نداره، اما دلم نگران این مرد بدعنق بود.

چرخیدم برم داخل که پارسا اومد سمتم.

-اینجائی؟

-بله.

-به پیشنهادم فکر کردی؟

-کدوم پیشنهاد؟

-کار؛ اینکه چند ساعتی رو بیای رستوران من … البته هر طور خودت مایلی!

-می تونم فکر کنم؟

1403/06/04 11:46

#پارت_590

-البته اما قبلش شماره ات رو بده.

شماره ام رو گفتم و پارسا توی گوشیش سیو کرد. با هم وارد شدیم. شاهرخ نگاهش به در سالن بود.

با دیدن من و پارسا احساس کردم فکش منقبض شد. تا دیروقت تو رستوران بودیم.

با تموم شدن مراسم و رفتن مهمون ها از بقیه خداحافظی کردیم و سمت هتل رفتیم.

صبح باید حرکت می کردیم. چمدونم رو جمع کردم و سوغاتی هایی که خریده بودم توی چمدون گذاشتم.

صبح حرکت کردیم و تا ظهر به تهران رسیدیم. پشت در خونه ی آقاجون نفسی تازه کردم.

دلم براشون تنگ شده بود حتی برای مرجان!

زنگ رو فشردم. در با صدای تیکی باز شد. پا تند کردم و در سالن رو باز کردم.

1403/06/04 11:46

#پارت_591

یهو یکی پرید جلوم.

-پخ …

ترسیده قدمی عقب گذاشتم. هانیه زد زیر خنده. دستم و روی قلبم گذاشتم.

-روانی!!!

شکلکی درآورد.

-می بینم خانوم خودسر شدن و رفتن مسافرت … اونم با کی؟؟؟ نچ نچ ….

خنده ام گرفته بود.

-گمشو بابا!

-اوا خاک عالم … بی ادبم که شدی!

-خانوم جون کجاست؟

-با مامان جونت رفتن سر خاک آقا جون.

برای اولین بار از اینکه کسی مرجان رو مادرم خطاب کرد ناراحت نشدم بلکه یه حس عجیبی بهم دست داد.

هانیه زد به پهلوم.

-به چی فکر می کنی؟ نکنه عاشق شدی؟

-نه بابا.

-سوغاتی برای من چی آوردی؟

1403/06/04 11:47

#پارت_592

-مگه من رفته بودم دنبال سوغاتی؟ یه سفر کاری بود عزیزم.

-اوووو مای مامی … خانوم سفر کاری میره!!

شوکت از آشپزخونه با سینی چائی بیرون اومد.

-ماشاالله … همیشه به خنده مادر!

-شوکت خانوم یه ساعته اینجام یه نصف لیوان آب ندادی، این افریته نیومده جای من و گرفته؟!

-خدا مرگم بده مادر، شما همین الان میوه خوردی!

-عه شوکت، من …

سینی رو از دست شوکت گرفتم.

-دستتون درد نکنه، این گربه کوره است!

کنار هم روی مبل نشستیم.

-خوب هانی خانوم، از خواستگار عزیزت چه خبر؟ به کجا رسیدین؟

-قراره این هفته جواب بدم اما می ترسم گلاره از دروغی که بهش گفتم!

بهش حق می دادم که ترس داشته باشه.

1403/06/04 11:47

#پارت_593


دستم و روی دستش گذاشتم.

-آروم باش هانیه … تو مقصر نیستی، اتفاقیه که افتاده!

-واای گلاره ، وقتی فکر می کنم ممکنه بفهمه رعشه میوفته تو تمام تنم اما یه حسی نسبت بهش دارم.

چشمکی زدم.

-چه حسی؟

-نمیدونم، مثل یه آرامش … یه تپش قلب …

-یعنی دوسش داری؟

با ذوق چشمهاش رو باز و بسته کرد.

-تبریک میگم.

در سالن باز شد. خانوم جون همراه مرجان وارد شدند.

بلند شدم و به سمتشون رفتم. خانوم جون رو بغل کردم. دست کشید روی کمرم.

نگاهم به نگاه مرجان گره خورد. هر دو خیره ی هم بودیم.

چند لحظه بی هیچ حرفی بهم نگاه کردیم. مرجان سکوت رو شکست.

-خوش اومدی!

و از کنارم رد شد. لبخند کمرنگی زدم. زیر لب زمزمه کردم: “مغرور”

1403/06/04 11:47

#پارت_594

یک هفته می شد که از مسافرت برگشته بودم. گوشیم زنگ خورد. نگاهی به شماره ی ناشناس انداختم.

-بله؟

صدای آشنایی پیچید توی گوشم.

-سلام بانو!

-سلام. احوال شما؟

-از احوالپرسی های شما! خوبی؟

-ممنون.

-فکراتو کردی؟

-بله. انشاالله از کی شروع کنم؟

-پس قراره یه همکاری طولانی داشته باشیم.

-حتماً!

-فردا که کلاس نداری؟

-نه! فقط ساعت اول باید برم.

-خیلی خوب بعد از کلاست میتونم ببینمت؟

-باشه.

1403/06/04 11:48

#پارت_595

-فردا میام دنبالت. امری نیست؟

-نه، روز خوش.

گوشی رو گذاشتم توی کیفم. کسی زد روی شونه ام. چرخیدم که با چهره ی خندون مونا رو به رو شدم.

-با کی دل و قلوه میدادی؟!

-برو بابا … مگه همه مثل خودتن؟

مشتی به بازوم زد. با هم از دانشگاه بیرون اومدیم.

از اینکه قرار بود کار جدید شروع کنم هم می ترسیدم هم خوشحال بودم.

شب موضوع رو به خانوم جون گفتم و خانوم جون خوشحال شد از اینکه پیش آدم قابل اعتمادی می خواستم شروع به کار کنم.

خیلی دلم می خواست از خانوم جون می پرسیدم که چرا شاهرخ انقدر از پارسا بدش میاد، در حالی که پارسا رابطه ای با بهار نداشته!

1403/06/04 11:48

#پارت_596

اما میدونستم خانوم جون جواب نمیده!

صبح آماده شدم و برخلاف همیشه که خیلی ساده می رفتم، کمی آرایش کردم.

مونا کلاس نداشت و تنها بودم. کلاسم تموم شد. از در دانشگاه بیرون اومدم.

خواستم زنگ بزنم که ماشینی جلوی پام ترمز کرد. کمی سرم رو خم کردم.

پارسا بود. خم شد و در جلو رو از داخل باز کرد. رو صندلی نشستم.

-سلام.

لبخندی زد.

-سلام بانو.

کنی استرس داشتم. ماشین و روشن کرد.

-خوب کجا بریم؟

-نمیدونم!

-یه رستوران خوب سراغ دارم بریم اونجا.

-برای من فرقی نمی کنه.

بعد از چند دقیقه ماشین رو کنار رستورانی نگهداشت. با هم پیاده شدیم و سمت رستوران حرکت کردیم.

1403/06/04 11:48

#پارت_597_598

وارد شدیم و گوشه ی دنجی نشستیم. پارسا رو به روم نشست. منو رو گرفت سمتم.

-الان که برای نهار زوده، یه چیزی انتخاب کن تا اون موقع.

سفارش چایی دادیم. پارسا دستهاش رو روی میز گذاشت و نگاهش رو بهم دوخت. نگاهم رو ازش گرفتم.

-ممنون که بهم اعتماد کردی. من سر و کارم بیشتر با خارجی هاست و خیلی ایران نیستم اما یه آدم قابل اعتماد می خوام که در نبودم خیالم راحت باشه … میدونم که میشه به تو اعتماد کرد.

-اما من از کار شما سر در نمیارم.

-تو یه زمان خیلی کم زود یاد میگیری. تو فقط باید مدیریت کنی و حواست باشه. میدونم دختر زرنگی هستی!

کمی راجب کار توضیح داد و قرار شد روزهایی که کلاس ندارم برم رستورانش تا از نزدیک با کار آشنا بشم.

بعد از نهار پارسا رسوندم خونه و خودش رفت. وارد خونه شدم.

خانوم جون تنها بود. این مدتی که اومده بودم پیشش فهمیده بودم که چقدر مهربونه.

-اومدی مادر

؟

-بله، تنهائی؟

-آره مادر. حامد زنگ زد برای شب دعوت کرد. زودتر آماده شو بریم.

-چشم.

وارد اتاق شدم. صبح دوش گرفته بودم. شومیزی همراه با شلوار لی پوشیدم. شالم رو سرم انداختم.

بعد از یکساعت حمید اومد دنبالمون و سمت خونه ی دائی حامد حرکت کردیم.

اولین بارم بود ظرف این یکسال خونه ی دائی حامد رو می دیدم.

1403/06/04 11:49

#پارت_599

ماشین کنار یه خونه ی آپارتمانی ایستاد. از ماشین پیاده شدیم.

مرجان زنگ در و زد و در با صدای تیکی باز شد. وارد حیاط کوچیکی شدیم.

ساختمون بزرگی رو به رومون قرار داشت. با آسانسور به طبقه ی سوم رفتیم.

همین که از آسانسور پیاده شدیم، در آپارتمانی باز شد و هانیه خندون سرش رو از لای در بیرون آورد.

با هم وارد خونه شدیم. یه سالن بزرگ با چیدمان امروزی.

زندائی و دائی اومدن و با هم احوالپرسی کردیم. بقیه هنوز نیومده بودن. هانیه دستم رو گرفت و کشید.

-بریم اتاق من تا بقیه بیان.

وارد اتاق دخترونه ای شدیم. دکور اتاق فانتزی بود. هانیه چرخی زد.

1403/06/04 11:49

#پارت_600


-این اتاق منه!

-خیلی قشنگه.

-اوهوم.

با صدای زنگ آیفون گفت:

-فکر کنم عمه اومد … بریم بیرون.

با هم از اتاق بیرون اومدیم. هنوز ایستاده بودیم. در ورودی باز شد و صدای پای بچه ای اومد. دلم ضعف رفت.

عطر آشناش زودتر از خودش اعلام حضور کرد. چشمهام رو به در دوختم.

نگاهم به دختربچه ای افتاد که فقط شبیهه بهارک من بود!

باورم نمی شد انقدر لاغر شده باشه. پاهام انگار به زمین چسبیده بود.

شاهرخ نگاهم کرد. انگار باورش نمی شد که منم بیام.

بهارک با دیدنم خواست بیاد سمتم که دست شاهرخ مچ دستش رو چسبید.

بهارک با چهره ی درهم رفته به پای شاهرخ چسبید.

قلبم هزار تیکه شد. اشک چشمهام رو تار کرد.

1403/06/04 11:49

براتون 20 پارت گذاشتم حالشو ببرین 🙃

1403/06/04 11:50

تاشب😘

1403/06/04 11:50

شروع رمان

1403/06/04 18:21

سلام اگه کسی تست کلم بنفش انجام داده میشه یه نگاه ب تاپیکم کنین😍😆

1403/06/04 18:38

سلام بریم برای ادامه رمان بسیار زیبای گلاره 😍

1403/06/04 20:30