#پارت_579
همه موافقت کردن. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. داخل شهر شلوغ بود و مردم در حال خرید بودن.
نگاهم به مغازه ها بود که صدرا کنارم قرار گرفت.
-به نوشین گفتم یه قرار بذاره همدیگه رو بیشتر ببینیم.
-ما که هم رو توی دانشگاه می بینیم!
-اونجا بحث استاد-شاگردیه! اما بیرون میشیم فامیل.
شونه ای بالا دادم و نگاهم رو به مغازه دوختم. تا ظهر با بچه ها توی بازارها گشت زدیم. نهار رو بیرون خوردیم و به هتل برگشتیم.
باید می رفتیم رستوران رو می دیدیم. نگاهی به لباسهایی که آورده بودم انداختم.
کت و شلوار بنفش رنگی که تا زیر باسنم بود نظرم رو جلب کرد.
1403/06/04 06:59