#پارت_601
چقدر لاغر شده بود! همه جا رو سکوت فراگرفته بود.
نگاه ها رومون سنگینی می کرد. بهارک نگاهش رو بهم دوخته بود.
هانیه سکوت رو شکست و گفت:
-خانوم کوچولو بیا ببینم …
بهارک اما هنوز به پای شاهرخ چسبیده بود. دائی حامد رفت سمتش.
-خوش اومدی.
شاهرخ با دائی دست داد و جو کمی بهتر شد. شاهرخ خم شد و بهارک رو بغل کرد.
هنوز سر جام ایستاده بودم. دلم برای بغل کردنش تنگ شده بود.
شاهرخ با همه سلام و احوالپرسی کرد. از زمین کنده شدم و سمت آشپزخونه رفتم.
اگر می موندم اشکم حتماً رسوام می کرد. لیوانی آب برداشتم و یه سره سر کشیدم.
با ورود کسی سر چرخوندم. نگاهم به مرجان افتاد.
-حالت خوبه؟
با بغض سر تکون دادم.
-یعنی باور کنم که یه دختری که از بطن خودت نیست و مدت کوتاهی باهاش بودی انقدر برات عزیزه؟! یا شایدم عاشق پدرشی!!
لبم رو گزیدم. نفسم رو سنگین بیرون دادم.
1403/06/04 20:31