The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

گلاره♥🫰🏻

907 عضو

#پارت_601

چقدر لاغر شده بود! همه جا رو سکوت فراگرفته بود.

نگاه ها رومون سنگینی می کرد. بهارک نگاهش رو بهم دوخته بود.

هانیه سکوت رو شکست و گفت:

-خانوم کوچولو بیا ببینم …

بهارک اما هنوز به پای شاهرخ چسبیده بود. دائی حامد رفت سمتش.

-خوش اومدی.

شاهرخ با دائی دست داد و جو کمی بهتر شد. شاهرخ خم شد و بهارک رو بغل کرد.

هنوز سر جام ایستاده بودم. دلم برای بغل کردنش تنگ شده بود.

شاهرخ با همه سلام و احوالپرسی کرد. از زمین کنده شدم و سمت آشپزخونه رفتم.

اگر می موندم اشکم حتماً رسوام می کرد. لیوانی آب برداشتم و یه سره سر کشیدم.

با ورود کسی سر چرخوندم. نگاهم به مرجان افتاد.

-حالت خوبه؟

با بغض سر تکون دادم.

-یعنی باور کنم که یه دختری که از بطن خودت نیست و مدت کوتاهی باهاش بودی انقدر برات عزیزه؟! یا شایدم عاشق پدرشی!!

لبم رو گزیدم. نفسم رو سنگین بیرون دادم.

1403/06/04 20:31

#پارت_602

-همه مثل هم نیستن که بچه ی خودشون رو بذارن و برن! شاید من مادر بهارک نباشم، اما بهارک برای من به معنی نفس کشیدنه …

نگاهش رو عمیق بهم دوخت و از آشپزخونه بیرون رفت. نباید زیاد می موندم.

دستی زیر چشمهام کشیدم و از آشپزخونه بیرون اومدم.

نگاهم به شاهرخ افتاد. بهارک هم آروم کنارش نشسته بود.دلم می خواست بغلش کنم اما جرأت جلو رفتن نداشتم. کنار هانیه نشستم.

خاله و بقیه هم اومدن. هانیه نگاهم کرد.

-میرم بهارک و بیارم اتاقم، تو برو اتاقم.

چشمهام از خوشحالی برقی زد. بلند شدم و سمت اتاق هانیه رفتم.

بعد از چند دقیقه هانیه بهارک به بغل وارد اتاق شد. سریع سمتش رفتم و بهارک رو از بغلش گرفتم.

1403/06/04 20:32

#پارت_603

بهارک نگاهم کرد و دستهای کوچولوش رو دور گردنم حلقه کرد.

سرم و لای موهای نرمش فرو کردم و عمیق نفس کشیدم. با هانیه روی تخت نشستیم.

دستهای کوچولوی بهارک و توی دستم گرفتم.

-ماما …

دستهاشو بوسیدم.

-جون ماما …

نیم ساعتی توی اتاق بودیم و با بهارک بازی کردم. بعد از نیم ساعت هانیه گفت:

-بهتره بریم تا شاهرخ نیومده!

خم شد.

-بهاری جونم بیا بغلم بریم پیش بابا بعد دوباره میایم پیش ماما، باشه؟

بهارک سر تکون داد. بوسیدمش. اول هانیه و بهارک بیرون رفتن و بعد از چند دقیقه منم از اتاق خارج شدم.

زندائی میز شام رو چید. سمت میز رفتیم. احساس کردم شاهرخ با فاصله ی کمی کنارم قرار گرفت.

-فکر کردی نفهمیدم هانیه بهارک و توی اتاق پیش تو آورد؟ … دفعه ی آخرت باشه به دختر من نزدیک میشی!

قلبم محکم به سینه ام می کوبید. تنه ای بهم زد و سمت میز رفت.

میلی به غذا نداشتم اما کنار هانیه نشستم.

بعد از شام دائی راجب اینکه یه نامزدی کوچک برای هانیه قراره بگیرن صحبت کرد...

1403/06/04 20:32

#پارت_604

برای هانیه خوشحال بودم. کم کم بلند شدیم و راهی رفتن.

قرار شد امیر علی ما رو برسونه. از همه خداحافظی کردیم.

تمام راه نگاهم رو به آسمون دوختم. چرا آقاجون خواسته بود تا از زندگی شاهرخ برم؟!

روزها از پی هم می اومدن و می رفتن. هفته ای سه روز تو رستوران پارسا کار می کردم.

روزهایی که سر کار می رفتم کمتر فکر و خیال می کردم. پارسا مرد فوق العاده خوبی بود.

****

مانتو شلواری پوشیدم؛ یه تیپ کاملاً رسمی. از خونه بیرون اومدم. سمت رستوران رفتم. وارد سالن شدم.

پارسا با یه تیپ کاملاً اسپورت داشت توی سالن راه می رفت و توضیحاتی به پرسنل می داد.

1403/06/04 20:32

#پارت_605

با دیدنم لبخندی زد.

-سلام.

-سلام خانوم کوچولو!

هر بار از شنیدن

خانوم کوچولو گونه هام گل مینداخت.

-امروز سرمون خیلی شلوغه؛ برای نهار تو سالن VIP مهمون ویژه داریم.

همینطور که توضیح می داد سمت سالن رفتیم. تمام حواسم به صحبتهای پارسا بود که یهو در سالن VIP باز شد.

قدمی به عقب برداشتم که مچ پام پیچ خورد. میدونستم الانه که زمین بخورم.

یهو دستی دور کمرم حلقه شد و کشیده شدم توی بغلش.

قلبم ضربان گرفت و گرمی خون تو کل صورتم پیچید. لبم رو به دندون گرفتم.

صدای پارسا توی گوشم پیچید.

1403/06/04 20:32

#پارت_606

-تو چرا انقدر بغلی هستی دختر؟

با خجالت ازش فاصله گرفتم. صدای خنده اش بلند شد. دید خجالت کشیدم، به سمت در رفت.

-بریم که دیر شد.

نفسم رو بیرون دادم و دنبالش راه افتادم. وارد سالن زیبا و مجللی شدیم.

صندلی ها بلند و میزهای تزئین شده. پارسا کمی توضیح داد. نگاهم کرد.

-متوجه شدی؟

-بله!

-خوبه!

مردی اومد سمتمون.

-آقا، مهمون ها اومدن.

هر دو سمت در سالن رفتیم. چند تا مرد کت و شلواری با پارسا دست دادن.

سلامی دادم. پارسا سمت میز مخصوصی راهنمائی کرد.

فقط دو تا گارسون موندن و بقیه بیرون رفتن. پارسا جلو رفت و چیزی گفت.

1403/06/04 20:33

#پارت_607

گارسون میز رو چید. کنار ایستاده بودم که پارسا اومد سمتم. نگاهش کردم.

-اینجا بمونیم؟

-نه.

از در سالن بیرون اومدیم.

***

روزها از پی هم می اومدن و می رفتن. دیگه شاهرخ رو ندیده بودم. از بهارک هم خبر نداشتم.

هانیه جواب مثبت رو داد و قرار بود مراسمی بگیرن.

نمیدونستم چی بپوشم اما از اینکه قرار بود بهارک و شاهرخ رو ببینم چیزی ته قلبم قلقلکم می داد.

دلم می خواست آراسته ببینتم.

توی سالن نشسته بودم که مرجان آماده از اتاقش بیرون اومد. نگاهی بهم انداخت.

-اگر می خوای برای خرید بری من تنهام، می تونی بیای با هم بریم.

1403/06/04 20:33

#پارت_608

ابروهام پرید بالا. مرجان از من خواسته بود که همراهش برم؟

-چیه اونطوری داری نگاه می کنی؟ اصراری ندارم اگه نمیای!

سریع بلند شدم.

-الان آماده میشم.

-زود بیا.

سمت اتاقم خیز برداشتم. برعکس قیافه ی همیشه طلبکارش، قلب مهربونی داشت.

این مدتی که اینجا اومده بودم این قضیه رو فهمیده بودم.

مانتو شلواری پوشیدم و آماده از اتاق بیرون اومدم. مرجان با دیدنم سمت در سالن رفت. دنبالش راه افتادم.


سوار ماشین شدیم. قلبم پر از هیجان می کوبید. ماشین و کنار پاساژ بزرگی نگهداشت.

1403/06/04 20:33

#پارت_609


پیاده شدیم و سمت پاساژ به راه افتادیم. نگاهم رو به مغازه های پر از زرق و برق دوختم.

مرجان یه دست لباس برای خودش خرید اما من مونده بودم چی بخرم!

-چیزی انتخاب نکردی؟

-نمیدونم چی بخرم!

-یه لباس عروسکی بردار.

-اما …

-زن و مرد با هم نیستن.

با این حرفش خیالم راحت شد. نگاهم به لباس عروسکی مشکی حریری با گلهای ریز قرمز افتاد.

آستین های پفکی کوتاهی داشت و دامنش تا بالای رونم بود. کمی پف داشت. مرجان رد نگاهم رو گرفت.

-فکر کنم بهت بیاد.

با هم وارد مغازه شدیم. بعد از پرو کردن لباس، کیف و کفشی هم خریدم و با هم از پاساژ بیرون اومدیم.

1403/06/04 20:34

#پارت_610

با اینکه خیلی با هم برخورد نداشتیم اما روز خوبی بود. خرید با مادر جوانم؛ لبخند تلخی زدم.

بالاخره شب نامزدی هانیه رسید. دل تو دلم نبود. حموم کردم. موهام رو بابلیس پیچیدم.

دیگه مثل روزهای اولم نبودم که هیچ کاری بلد نباشم!

لباسم رو پوشیدم. ساپورتی پام کردم و باده ی بلندی از روی لباسم پوشیدم تا اونجا رسیدم درش بیارم.

آرایش ملیحی هم انجام دادم و از اتاق بیرون اومدم.

خانوم جون و مرجان هم آماده بودن. با هم سوار ماشین مرجان شدیم.


خونه ی دائی کوچیک بود و قرار بود مراسم تو خونه ی پدر دوماد باشه تا مردها توی حیاط بزرگ باشن و زنها داخل.

1403/06/04 20:34

سلام صبح زیباتون بخیر 😍

1403/06/05 06:32

#پارت_611

وارد کوچه ی بزرگی شدیم. ماشین ها پشت سر هم پارک بودن. مرجان ماشین رو پارک کرد. به خانوم جون کمک کردم تا پیاده بشه.

در فلزی خونه باز بود. سمت در رفتیم. دائی همراه با مردی کنار در ایستاده بودند. سلام و احوالپرسی کردیم.

وارد حیاط شدیم. حیاط بزرگ و سرسبزی بود. قسمتی رو میز و صندلی چیده بودن. هنوز خیلی شلوغ نشده بود.

وارد سالن شدیم. زندائی به استقبالمون اومد. با راهنمائی زندائی با خانواده ی داماد آشنا شدیم.

خواهر دوماد همسن من و هانیه بود. به نظر آدمهای خوبی می اومدن.

کم کم بقیه هم اومدن. نگاهم به در سالن بود که با دیدن المیرا ضربان قلبم بالا رفت.

دست بهارک توی دستش بود. برای اولین بار از دیدن کسی حالم بد شد.

حس حسادت و نفرت توی قلبم به وجود اومد.

1403/06/05 06:32

#پارت_612

دست بهارک توی دست المیرا بود. سارافون کوتاه عروسکی تنش بود و موهاش خرگوشی بسته شده بود.

با دیدنش دلم ضعف رفت. خانوم جون با دیدن المیرا اخمی کرد. رو به خاله گفت:

-من نمیدونم شاهرخ این و چطوری تو خونه اش راه داده؟ همیشه کله خراب بود!

المیرا با گردنی افراشته و نگاه پر از غرور اومد جلو و خیلی سرد به همه سلام داد.

بهارک با دیدنم لبخندی زد. دلم می خواست بغلش کنم.

انگار المیرا فهمید که دست بهارک رو کشید. نفسم رو بیرون دادم. هانیه اومد.

آرایش ماتی کرده بود و لباس نباتی رنگی تنش بود. از چهره اش خوشحالی می بارید. براش از ته دلم آرزوی خوشبختی کردم.

صدای آهنگ بلند شد و همه رفتن وسط. بهارک بین بچه ها بود. از فرصت استفاده کردم و رفتم سمتش.
با دیدنم اومد سمتم. انگار می ترسید که نگاهش رو به اطراف دوخت.

دلم از این نگرانیش گرفت. کاش می شد دوباره کنارش بودم.

دستهای کوچولوش رو گرفتم. با ذوق بهم نگاه می کرد. غرق بهارک بودم که المیرا بالای سرم ایستاد.

اخمی میان ابروهاش بود. دست بهارک رو گرفت. بهارک سکوت کرده بود.

-دیگه نزدیکش نشو!

-من هر وقت لازم باشه می بینمش!

پوزخندی زد.

-من الان حکم مادرش رو دارم.

متقابلاً پوزخندی زدم.

-از کجا معلوم که فقط برای مدتی هوس پدرش نباشی؟

و ابروئی بالا دادم.

1403/06/05 06:33

#پارت_613
دختره ی بی شعور، من و مسخره می کنی؟

-نه، دارم حقیقت رو می گم … دور برت نداره!

عصبی دست بهارک و گرفت و سمت در سالن رفت. دل توی دلم نبود. بر خلاف عقلم سمت در سالن رفتم.

میدونستم کارم زشته اما طاقت نداشتم. یه چیزی انگار می گفت برو.

سالن باریکی بود و یه در که حدس زدم باید سرویس بهداشتی باشه.

سریع در سرویس بهداشتی رو باز کردم. از شانسم المیرا نبود. ناامید وارد سرویس شدم و دستهام رو شستم.

خواستم بیام بیرون که در باز نشد. چند بار دستگیره رو بالا پایین کردم اما انگار نه انگار!

چند بار محکم به در زدم. ترسیدم نکنه کسی صدام رو نشنوه و بمونم.

1403/06/05 06:34

#پارت_614

با پایین رفتن دستگیره کمی از در فاصله گرفتم. در باز شد و بوی عطر آشنائی پیچید توی مشامم.

ته دلم خالی شد.

نگاهم به قامت بلند شاهرخ افتاد. انگار اونم از دیدنم تعجب کرده بود. اخمی کرد.

-تو باز خنگ بازی درآوردی؟ روی در سرویس رو نخوندی که نوشته دستگیره خرابه؟

بی توجه به سر و وضعم هول کردم. سرم رو پایین انداختم که نگاهم به پاهای برهنه ام افتاد.

هین بلندی کشیدم و قدمی به عقب برداشتم. صداش توی گوشم نشست.

-انگار اولین باره که دارم اینطوری می بینمش، دختر بچه ی خنگ!

لبم رو به دندون کشیدم. تو بد مخمصه ای مونده بودم.

1403/06/05 06:35

#پارت_615

-دفعه ی بعد حواست باشه، شاید کسی نیاد نجاتت بده و تلف بشی!

از جلوی در کنار رفت. سریع سمت در سرویس بهداشتی رفتم و خارج شدم.

پشت بهم از در سالن بیرون رفت. تا آخر شب دیگه ندیدمش. بهارک هم خوابیده بود.

مهمونی تموم شد و بلند شدیم تا برگردیم. برای هانیه آرزوی خوشبختی کردم.

تو کوچه امیر حافظ و امیر علی به همراه شاهرخ ایستاده بودن. با دیدن خانوم جون اومدن سمتمون.

مرجان با دیدن شاهرخ با کنایه گفت:

-آدم کم بود رفتی دست روی این وزغ گذاشتی؟

1403/06/05 06:35

#پارت_616

لبهای امیر علی کش اومد که باعث شد منم خندم بگیره. شاهرخ اخمی کرد گفت:

-من خوبه همین وزغ گیرم اومده، تو که همینم نداری!!

مرجان برو بابائی گفت و سمت ماشینش رفت. امیر علی میون خنده اش گفت:

-امیر حافظ ناراحت میشه، فامیل زنشه اما خودمونیم، آخه این کیه رفتی گرفتی؟

-اعصاب ندارم امیر علی، می زنم خون بالا بیاری ها!!

امیر علی دستهاش رو بالا برد.

-من تسلیم!

نگاهم بهشون بود که شاهرخ با تشر گفت:

-چیه بچه واستادی نگاه می کنی؟ …. برو بخواب دبستانت دیر نشه!!

-شاهرخ ، پسرم، ما برای خودت گفتیم … چرا انقدر خودخوری می کنی مادر؟

-میدونم خانوم جون اما این روزها حوصله ی خودمم ندارم … حداقل حواسش به بهارک هست.

1403/06/05 06:36

پارت_617

-خوب مادر کار داری بیارش پیش ما، ما که غریبه نیستیم!

-نه خانوم جون، شما رو هم اذیت می کنه.

-چه حرفی می زنی … آدم نمی تونه به غریبه اعتماد کنه! بچه رو ول کرده میری؟

-قراره مادرش بشه.

-تا مادر شدنش به حرف من پیرزن گوش کن.

-چشم.

-بریم گلاره.

-بریم.

سنگینی نگاه شاهرخ رو احساس می کردم و همین باعث می شد تا ضربان قلبم بالا بره.

از اینکه قلبم چنین به سینه ام می کوبید خودمم تعجب کرده بودم. سوار ماشین شدیم و به خونه برگشتیم.

1403/06/05 06:36

#پارت_618

روزها از پی هم می اومدن و می رفتن. یکسال از دانشگاهم هم تموم شد.

تیرماه بود و هوا به شدت گرم شده بود. دلم می خواست پیش بی بی برم و تمام تابستان رو پیشش باشم اما نمیدونستم چطور به خانوم جون بگم!

تقریباً تمام هفته رو به هتل می رفتم. حالا کارها بیشتر به دستم اومده بود. پارسا واقعاً پسر خوبی بود.

بالاخره با خانوم جون صحبت کردم و قرار شد یک هفته برم پیش بی بی.

دل توی دلم نبود از شوق دیدن بی بی و اون خونه ی باصفاش.

قرار بود خانوم جون و بقیه به ویلای شمال برن و اگر زیاد موندن منم برم پیششون اما خودم دلم می خواست فقط پیش بی بی باشم.

چمدون کوچیکم رو بستم و به اصرار خودم قرار شد با اتوبوس برم.

با مرجان و خانوم جون خداحافظی کردم و سمت ترمینال حرکت کردم.

هوا هنوز تاریک نشده بود که به ترمینال رسیدم.

1403/06/05 06:37

#پارت_619_620

همیشه ماشین کم بود. نگاهی به اطراف انداختم. سمت تنها مینی بوسی که برای اون مسیر بود رفتم.

نگاهی بهش کردم که دیگه عمرش رو کرده بود!اما باید سوار می شدم و قبل تاریکی هوا می رسیدم.

سوار شدم و نگاهی به بیرون انداختم. ساک کوچکم رو تو بغلم فشردم.

حس خاصی داشتم از اینکه داشتم بعد از این همه مدت تنها به ده بر می گشتم.

ماشین حرکت کرد. با خوشحالی چشمهام رو بستم.

چشمهام تازه گرم خواب شده بود که مینی بوس تکون بدی خورد.

هراسون چشم باز کردم. همه داد می زدن. هنوز توی شوک بودم.

با حس درد توی سرم نگاهی به مینی بوس وارونه انداختم. همه داد می زدن و ترسم رو بیشتر می کردن.

1403/06/05 06:38

#پارت_622

مرد رفت سمت شیشه اما چیزی پیدا نکرد تا باهاش شیشه رو بشکنه. صدای ناله ای توجهم رو جلب کرد.

جلو رفتم. با دیدن راننده که سر و صورتش کاملاً خونی بود رعشه به دلم افتاد.

-یکی بیاد اینجا ….

یکی از مردها اومد. بعد از دیدن راننده که غرق خون بود دستگیره

ی در رو بالا و پایین کرد اما انگار در ضرب دیده بود.

با لگد محکم به در زد و در باز شد.

-من میرم اونور … یکی کمک کنه بکشیمش بیرون.

به سختی از روی راننده رد شد. با کمک یکی دیگه از مردها راننده رو از ماشین بیرون بردن.

حالا که در راننده باز شده بود، راحت تر شده بودیم.

1403/06/05 11:49

#پارت_623

یکی از مسافرها به اورژانس زنگ زد اما تا رسیدن اورژانس دیر میشد. سرگردون وسط ماشین که واژگون بود ایستاده بودم.

-خانوم چرا وایستادی؟ بیا کمک کن.

رفتم سمتش. زنی داشت زیر لب چیزی رو زمزمه می کرد.

-بیا خدا خیرت بده از ماشین ببریمش بیرون.

رفتم سمتش و به سختی زن رو از ماشین پیاده کردیم. دو تا ماشین با فاصله از ما نگهداشتن و اومدن کمک.

نگاهم به بنزینی که داشت از ماشین خارج می شد افتاد.

-آقا … آقا …

-بله، چی شده؟

-بنزین ماشین داره میریزه.

مرد با دیدن بنزین داد زد:

-بیاین بیرون … الان ماشین آتیش میگیره!

لحظه ای نگذشته بود که ماشین با صدای بدی منفجر شد و شعله های آتیش تو دل شب زبانه کشید.

1403/06/05 11:50

#پارت_624

همه مثل من ترسیده بودن و عده ایی تو شوک بودن . صدای گریه و فریاد مسافرها دلخراش بود

نگاهی به مسافرهایی که هر کدام یه گوشه زخمی نشسته بودن انداختم.

فقط چند نفر مونده بودن. صدای گریه و یا علی گفتنشون دل سنگ رو آب می کرد.

صدای آژیر اومد و ماشین اورژانس از راه رسید. سریع زنگ زدن آتیش نشانی اما تا اومدن اونها حتماً از اون چند نفر هیچی باقی نمی موند.

کنار بقیه نشستم.نگاهم رو به مینی بوسی که داشت میسوخت دوختم. مددیارها به مسافرها کمک کردن.

یکیشون نگاهی بهم انداخت.

-تو حالت خوبه؟

-بله.

-اما صورتت کمی زخمی شده، بیا برات تمیزش کنم.

-نه نمی خواد، فقط میخوام برم.

-الان که ماشینی نیست، میخوای به یکی از آشناهات زنگ بزنی؟

1403/06/05 11:50

#پارت_625

-آقا خواهش می کنم … گوشیم شکسته، فقط شماره ی اونجا رو حفظ بودم.

-ایشون سرشون شلوغه، بهشون میگم.

-آقا این گوشی مال خودم نیست، تو رو خدا صداش کنید ..

چند لحظه صدایی نیومد؛ فکر کردم قطع کرده.

-آقا، صدای من و دارین؟

انگار باورش شده بود.

-چند لحظه صبر کنید.

-ممنون …

گوشی توی دستم بود و دعا دعا می کردم تا زودتر بیاد. صدای مرد تو گوشی پیچید.

-خانوم، گفتن بعداً زنگ بزنید، الان کار دارن.

-آقا خواهش می کنم.

-خانوم محترم، گفتم ؟؟؟؟ که!

-پس تو رو خدا بهش بگین گلاره گفت ماشینمون چپ کرد و من تو جاده ام …

1403/06/05 11:50

#پارت_626

-باشه، بهشون می گم.

گوشی رو قطع کردم و دادم به مددیار.

-چی شد؟

شونه ای بالا دادم.

-معلوم نیست!

-میخوای همراه ما بیای؟

-صبر می کنم ببینم چی میشه.

پسر جوون لبخندی زد و رفت سمت بقیه. حالم بد بود و از ترس زیاد تنم می لرزید.

اگر شاهرخ نمی اومد باید چیکار می کردم؟ تنها چیزی که همراهم بود کیف دستیم بود و بقیه ی چیزها توی آتیش سوخته بودن.

آتش نشانی اومد و آتیش رو خاموش کردن. چند تا جنازه ای که سوخته بودن رو بیرون آوردن.

حالت تهوع بهم دست داد.از مینی بوس چشم گرفتم و نشستم روی زمین و از ته دلم عوق زدم.

اشک از چشمهام سرازیر شد. با نشستن دستی روی شونه ام سر بلند کردم.

نگاهم به نگاه آشناش گره خورد.

1403/06/05 11:50