The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

گلاره♥🫰🏻

907 عضو

#پارت_627

مثل کسی که تو برهوت گیر کرده باشه و راه نجاتی پیدا کرده با ذوق بلند شدم. رو به روش قرار گرفتم.

اخمی میان ابروهای همیشه پر از اخمش نشست. با همون تن صدای سرد و پر از ابهت گفت:

-این موقع شب تو این جاده چه غلطی می کنی؟

هول کردم. نمیدونستم چی بگم! لبم رو با استرس خیس کردم.

-می خواستم برم روستا پیش بی بی!

دستی به موهای جوگندمیش کشید.

-من نمیدونم با چه اعتمادی یه ذره بچه رو اجازه دادن تنها جایی بره؟!!!

-اما من بچه نیستم!

شاهرخ نگاهی سراسر تحقیر به سر تا پام انداخت. سرش رو کمی خم کردو کنار گوشم لب زد:
باشه، بچه نیستی؛ خودت یه راهی پیدا کن و برو! دیگه ام به من زنگ نزن!

چرخید بره که ترسیده و با هراس بازوش رو چسبیدم. از گوشه ی چشمش نگاهم کرد.

-میشه نری … من میترسم!

چیزی نگفت و خواست حرکت کنه که بازوش رو محکم تر چسبیدم.

-باز چیه؟ نکنه تا صبح می خوای همینجا بمونیم؟!

-نه!

-پس بهتره سوار شی …

لبخندی روی لبهام نشست و دنبالش به سمت ماشین رفتم.

در جلو رو باز کردم و سوار شدم. شاهرخ هم سوار شد.

-قحطیه ماشین اومده بود که با همچین ماشینی راه افتادی تو جاده؟

نگاهم رو به آهن سوخته های مینی بوس انداختم و نفسمرو آه مانند بیرون دادم.


شاهرخ ماشین و روشن کرد و تو جاده به حرکت دراومد.

1403/06/05 11:51

#پارت_628

خدا رو شکر که شاهرخ اومده بود دنبالم وگرنه نمی دونستم باید چیکار کنم.

هوا گرگ و میش بود که به روستا رسیدیم. از همین فاصله و تو گرگ و میش هوا طراوت و سرسبزی رو احساس می کردم.

ماشین کنار در چوبی بی بی ایستاد.

با ذوق به در چوبی کهنه چشم دوختم. چقدر دلم برای بی بی و این خونه تنگ شده بود… از ماشین پیاده شدم.

بی بی حتماً برای نماز صبح بیدار شده. آروم به در کوبیدم.


شاهرخ هنوز توی ماشین نشسته بود. چند دقیقه صبر کردم.

اما خبری از بی بی نشد! دوباره به در کوبیدم. دیگه داشتم ناامید می شدم که صدای کشیده شدن دمپائی هاش به گوشم رسید.

بعد از چند دقیقه صدای ضعیفش از اونور در بلند شد.

-کیه؟

-منم بی بی … گلاره.

1403/06/05 11:51

#پارت_629

در آروم باز شد. نگاهم به پیرزن نحیفی افتاد که رو به روم اونور در ایستاده بود.

باورم نمی شد این زن نحیف و لاغر بی بی باشه. با همون صدای ضعیف گفت:

-بعد از اینهمه مدت اومدی،نمیخوای بیای داخل؟

به طرفش خیز برداشتم و محکم بغلش کردم. عطر تنش رو بلعیدم. با صدای لرزونی لب زدم:

-بی بی چرا انقدر لاغر شدی؟

-آفتاب لب بومم مادر.

-بی بی …!

-بی بی نداریم، من عمرم رو کردم … برو به همراهت بگو بیاد داخل.

و سمت خونه رفت. به طرف ماشین رفتم. شاهرخ هنوز پشت فرمون بود.

-نمیاین داخل؟

عمیق نگاهم کرد و ماشین رو خاموش کرد.

1403/06/05 11:51

#پارت_630

ته دلم یه حالی شد. از ماشین کمی فاصله گرفتم. شاهرخ پیاده شد و دستی به کت تنش کشید.

با هم به سمت خونه رفتیم. نگاهی به حیاط انداختم. همه جا سرسبز بود اما صدای مرغ و خروس ها نمی اومد.

وارد خونه شدیم. شاهرخ سمت پشتی های توی سالن رفت.

سمت تنها اتاقی که توی سالن بود رفتم. بی بی رو تخت چوبیش دراز کشیده بود.

رفتم جلو و کنارش روی تخت نشستم. نگاهش رو بهم دوخت.

-دیگه برای خودت خانومی شدی!

لبخندی زدم.

-چرا دکتر نرفتی بی بی؟

1403/06/05 11:52

تقدیم نگاه قشنگتون 😍

1403/06/05 19:22

#پارت_631

-مادر جان، من دیگه آردم و الک کردم و الکم رو آویزون! از بابت تو هم خیالم راحته، پیش خانواده ی مادریت جات خوبه و از این بابت نگران نیستم.

بغض توی گلوم نشست.

-اما تو حق نداری من و تنها بذاری بی بی.

بی بی با دست لرزونش دستم و توی دستش گرفت.

-تو همه ی زندگیم بودی، الان خیالم راحته. برو یه چائی به مهمونت بده، منم کمی استراحت کنم.

خم شدم و پیشونی چروکیده اش رو بوسیدم. بی بی برام هم مادر بود هم پدرهم دایه ای که عجیب دوستم داشت.

آروم از اتاق بیرون اومدم. شاهرخ با دیدنم گفت:

-یه دست رختخواب برام میاری؟

آخ، یادم رفته بود خسته از هتل اومده بود.

-بله الان!

به اتاق برگشتم و با یه دست رختخواب برگشتم.

1403/06/05 19:23

#پارت_632_633

رختخوابش رو کنار پنجره پهن کردم. بی هیچ حرفی سمت تشک رفت و دراز کشید.

طرف آشپزخونه رفتم. سماور رو پر آب کردم. کیفم رو برداشتم و آروم از خونه بیرون اومدم.

هوا خنک بود. نگاهم به گل محمدی های توی حیاط افتاد که بوش تمام حیاط رو برداشته بود.

لبخندی زدم و از خونه بیرون اومدم. سمت نونوائی توی روستا رفتم. چند تا از همسایه ها تو نونوائی بودن.

با دیدنشون سلام و احوالپرسی کردم. حال بی بی رو پرسیدن.

بعد از خرید نون و کمی لوازم صبحانه به خونه برگشتم.

چائی رو دم کردم. شاهرخ هنوز خواب بود. سمت اتاق بی بی رفتم.

با دیدن جسم نحیفش که آروم خوابیده بود در و بستم و بیرون اومدم.

نگاهی به شاهرخ غرق خواب انداختم. باید حداقل پیش خودم اعتراف می کردم، حسی که به شاهرخ دارم یه حس خاصه؛ مثل عشق!

ته دلم خالی شد وقلبم ضربان گرفت اما با یادآوری اینکه شاهرخ قراره با المیرا ازدواج کنه، دلم گرفت.

میدونستم دوست داشتن شاهرخ به خاطر تفاوت سنی که داشتیم اشتباهه. با سردرگمی نگاهم رو از شاهرخ گرفتم.

همونطور گوشه ی سالن کم کم چشمهام گرم خواب شد. با حس گرمی چیزی روی صورتم چشم باز کردم.

نگاهم به صورت شاهرخ افتاد که با فاصله ی کمی رو به روی صورتم قرار داشت.

هول کردم. بلند شدم که پیشونیم به بینیش خورد.

1403/06/05 19:23

#پارت_634

آخ ریزی گفتم. صدای بمش کنار گوشم بلند شد.

-بینی من ناقص شده، تو صدات درمیاد؟

سرم و آروم بلند کردم. نگاهم به نگاهش گره خورد. فاصله مون کم بود.

هرم نفس هاش به صورتم می خورد. انگشت شصتش رو به پیشونیم کشید و آروم زمزمه کرد:

-قرمز شده!

سریع بلند شدم. نگاهم کرد.

-برم صبحانه آماده کنم!

بلند شد. طرف آشپزخونه رفتم و میز و چیدم. شاهرخ وارد آشپزخونه شد و پشت میز نشست.

لیوان چائی رو روی میز گذاشتم. برش داشت و نفس عمیق کشید.

-تا کی اینجائی؟

-تا زمانی که بی بی خوب بشه.

1403/06/05 19:24

#پارت_635

سر بلند کرد و گذرا نگاهم کرد.

-اگر خوب نشد چی؟

-اون زن برام زحمت کشیده… هم مادر بوده هم پدر … نمی تونم تنهاش بذارم.

شاهرخ سری تکون داد و صبحانه اش رو خورد. نمیدونستم تا کی قرار بود بمونه. بلند شد.

-میرم شهر سری به هتل میزنم، کارام رو می کنم و برمی گردم.

ته دلم خوشحال شدم.

-نمی خوام باعث زحمت باشم.

آروم نوک دماغم رو کشید.

-خیلی وقته باعث زحمت شدی!

نگاهش کردم. منظورش چی بود؟

-بهتره خیلی فکر نکنی، چون مغز نخودیت هنوز رشد نکرده!

کتش رو پوشید و سمت در سالن رفت. دنبالش راه افتادم.

کفش هاش رو پوشید. صاف شد و از جیب کتش دفتر کوچیکی درآورد.

1403/06/05 19:24

#پارت_636

چیزی نوشت و برگه رو کند و گرفت سمتم.

-بیا، شماره ام رو داشته باش؛ کاری پیش اومد حتماً بهم خبر بده.

-ممنون.

-خداحافظ.

کنار در سالن ایستادم و نگاهم رو به رفتنش دوختم. با روشن شدن ماشین برگه رو جلوی صورتم گرفتم.

نگاهم رو به خط زیبا و خواناش دوختم. چقدر شماره اش آشنا بود! اما هرچی فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم.

وارد سالن شدم. بی بی هنوز خواب بود. کمی آبگوشت برای نهار بار گذاشتم.

باید بی بی رو بیدار می کردم. سمت اتاقش رفتم، بیدار بود. با دیدنش لبخندی زدم.

-ظهر بخیر.

-ظهر شده مادر؟


-با اجازه تون! شما که تنبل نبودی بی بی جان … چی شده مثل امروزی ها شدی؟

بی بی خنده ی بی جونی کرد.

-بیا کمکم کن تا سالن ببرم.

سمتش رفتم و دستش رو گرفتم. آروم از اتاق بیرون آوردمش و روی تک مبل کهنه ی گوشه ی سالن نشاندمش.

پرده ی پنجره ی رو به حیاط رو کنار زدم. پنجره رو باز گذاشتم.

بی بی نگاهش رو به بیرون دوخت. سفره رو پهن کردم.

نهار رو کنار بی بی خوردم و تا شب دستی به سر و روی خونه کشیدم.

حیاط رو شستم. حموم کردم و از لباسهایی که تو خونه ی بی بی داشتم پوشیدم.

شام سبکی با بی بی خوردم. منتظر شاهرخ بودم اما نیومد!

دو دل بودم بهش زنگ بزنم یا نه؟

1403/06/05 19:24

#پارت_637

نگاهی به شماره ای که روی کاغذ نوشته بود انداختم.

باز هم به نظرم آشنا اومد اما نمیدونستم چرا انقدر آشناست!

دل و زدم به دریا وبا تلفن خونه شماره اش رو گرفتم. بعد از چند بوق صدای المیرا تو گوشی پیچید.

با شنیدن صدای المیرا تمام امیدی که از صبح برای خودم ساخته بودم ناامید شد. سریع گوشی رو گذاشتم.

قلبم محکم به سینه ام می کوبید. بدنم شل شد. به دیوار پشت سرم تکیه دادم.

بغض توی گلوم بالا و پایین می شد. نفسم رو سنگین بیرون دادم. از روی زمین بلند شدم.

سمت اتاق بی بی رفتم. تشکی پایین تخت بی بی پهن کردم و به پهلو شدم. اما مگه خوابم می برد؟

صدای پر از عشوه ی المیرا تو گوشم زنگ می خورد. چشم هام رو عصبی روی هم گذاشتم.

نفهمیدم کی خوابم برد. با تابش نور آفتاب چشم باز کردم. سریع نشستم. نگاهی به بی بی انداختم.

چند روزی از رفتن شاهرخ میگذشت. دیگه بهش زنگ نزدم.

سعی می کردم روزهام رو با خاطرات گذشته ی بی بی پر کنم.

-بی بی …

-جونم؟

-چرا هیچ عکسی از پسرتون تو خونتون نیست؟ فقط چند عکس از پدر خدابیامرز منه!

بی بی آهی کشید.

-چون فقط پدر تو رو داشتم.

حالم یه جوری شد. منظور بی بی چی بود؟

نگاه سؤالیم رو به نگاه بی فروغش دوختم. دستم و توی دستش گرفت.

1403/06/05 19:25

#پارت_638

به دلشوره افتادم. نگاه بی بی انگار می خواست چیزی بگه.

لبخند پر استرسی زدم. قطره اشکی از چشم بی بی روی گونه ی چروکیده اش چکید.

نمیدونم چرا بی دلیل بغض کرده بودم! مثل کسی که منتظر خبر ناگواری باشم.

لبخند تلخ و پر از حسرت بی بی بیشتر آزارم می داد.

دلم می خواست فریاد بزنم. تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که با صدای از ته چاه لب بزنم:

-بی بی …

-جون دل بی بی … زندگیه بی بی … یادگار تنها پسر بی بی …

نتونستم تحمل کنم. سرم رو روی زانوهاش گذاشتم و بغضم رو تو گلو خفه کردم.

1403/06/05 19:25

#پارت_639

-چرا این همه سال نگفته بودین که من نوه تونم، چرا بی بی؟

دستش روی موهام نشست.

-چی میگفتم مادر؟ آقا جونت ازم خواسته بود تا بهت چیزی نگم.

-چرا آخه بی بی؟ چرا من نباید راجب گذشته ام میدونستم؟

سرم و بلند کرد. با دست لرزان زیر چشمهام رو دست کشید.

-چی می خواستی بدونی؟ مگه من برات کم گذاشتم؟

تند سرم رو تکون دادم.

-نه، نه … اما کاش بهم می گفتین شما مادر پدرم هستین … وقتی که تمام این سالها با حسرت از پسر جوون مرگتون می گفتین، چرا من نفهمیدم که دارین راجب بابای من حرف می زنین؟ چرا باید پدرم تو جوونی بره؟ چرا مادرم من و نمی خواد؟ چرا هیچ *** من و دوست نداره بی بی … آخه چرا؟

-دوستش داری؟

نگاه اشکیم رو بهش دوختم.

1403/06/05 19:26

#پارت_640

لبخند کم جونی زد گفت:

-من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم!

سرم و پایین انداختم. آهی کشید.

-پدرت برام خیلی عزیز بود، تنها یادگار پدربزرگت بود. مادرت رو خیلی می خواست …

میدونستم مادرت علاقه ای به پدرت نداره! بارها بهش گفتم اما گوش نکرد و کار خودش رو کرد.

اما مادرت خیلی زود از پدرت خسته شد و رفت پیش خانواده اش! … پدرِ مادرت، تو رو که فقط چند روز داشتی آورد داد بهم.

بعد از خودکشی پدرت، تهران رو دیگه دوست نداشتم … برداشتمت و آوردمت اینجا! میدونم در حقت ظلم کردم اما اون شهر برام جز کابوس

هیچ چیز دیگه ای نداشت … من و ببخش مادر!

دست های چروکیده اش رو توی دستم گرفتم.

-این حرف و نزن بی بی … تو برام پدر بودی … مادر بودی …همه چی بودی! فقط دلخورم از بابایی که چرا باید خودکشی کنه … مادرم رفت اما من که بودم!

-پدرت نابغه ی ریاضی بود فقط پولدار نبود! اما پسر

عموی مادرت یعنی همین شاهرخ ، پولدار بود … یه مرد خودساخته!

هیچ وقت نفهمیدم چرا مادرت نامزدیش رو با شاهرخ بهم زد و با پدرت ازدواج کرد!
دنیای عجیبیه … حالا تو عاشق مردی شدی که یک روزی مادرت رو می خواست!

سرم رو پایین انداختم.

-اما این دوست داشتن اشتباهه بی بی!

-عشق، اشتباه و غیر اشتباه نمیشناسه!

1403/06/05 19:26

عزیزان اگر هرکسی از هر محصول سه عدد انتخاب کنه تخفیفیش حداقل پنجا تومنه پس با دوستاتون هماهنگ کنید ومحصولات رو بااهم بخرید


خرید بالای 800اشانتیون داره



برای سفارش هم عکس محصول تعدادش رو میگی بعد از واریز بلافاصله شماره تلفن آدرس منزل کد پستی ونام خانوادگیتون رو برام میفرستین


پست هم بین چهار الا پنج روز بسته رو به دستتون میرسونه


nini.plus/Loazambehdashti16

1403/06/05 20:03

سلام بریم برای ادامه رمان بسیار زیبای گلاره 😍

1403/06/06 06:39

#پارت_641

-اون من و دوست نداره بی بی!

-از کجا میدونی؟

پوزخند تلخی زدم.

-بی بی، اون قراره ازدواج کنه … زنی که میخواد بگیره الان توی خونه شه.

-اما چشمهاش چیز دیگه ای می گفتن!

سرم و دوباره روی زانوش گذاشتم.

-دیگه مهم نیست بی بی … از گذشته بگو، از پدرم …

بی بی دستی روی سرم کشید و شروع به صحبت کرد. از پدرم گفت، از گذشته ی تلخی که داشت … باعث مرگ پدرم رو هم مرجان میدونستم.


باید ازش می پرسیدم چرا وقتی عاشق مرد دیگه ای بود، پدرم رو قربانی کرده و باعث شده یک عمر حسرت داشتن پدر و مادردر کنار هم توی دلم بمونه!

1403/06/06 06:39

#پارت_642

یک هفته می شد که پیش بی بی اومده بودم و دیگه به شاهرخ زنگ نزدم.

از توی دفترچه یادداشت قدیمم شماره ی خونه ی خانوم جون رو پیدا کردم.

از شوکت شماره ی ویلا رو گرفتم و به خانوم جون زنگ زدم اما راجب اینکه بی بی همه چیز رو بهم گفته بود حرفی نزدم.

از عصر حال بی بی دوباره بد شده بود و نمیدونستم چیکار کنم؟

اگه بی بی چیزیش می شد؛ حتی فکرش هم وحشت برانگیز بود!

تازه کمی خوابش برده بود که تو حیاط رفتم و روی پله ی سالن نشستم.

آفتاب داشت غروب می کرد. احساس دلتنگی بدی داشتم. دلم می خواست گریه کنم.

سرم رو روی زانوهام گذاشتم. با صدای زنگ در حیاط سر بلند کردم.

یعنی کی بود؟؟!

آروم بلند شدم و سمت در رفتم.

1403/06/06 06:40

#پارت_643

پشت در ایستادم.

-کیه؟

اما صدایی نیومد. دو دل بودم که در و باز کنم یا نه؛ دل و زدم به دریا و در و آروم باز کردم.

نگاهم رو از لای در به بیرون دوختم. اولین چیزی که نگاهم بهش افتاد کفش های واکس خورده اش بود.

سرم رو بالا آوردم. نگاهم به نگاه آشناش گره خورد و ضربان قلبم دوباره بالا رفت.

-میخوای همینطوری جلوی در وایستی؟

به خودم اومدم.

-سلام.

-سلام.

آروم کنار رفتم. وارد حیاط شد.

-برای چی اومدین؟

روی پاشنه ی پا چرخید و دو قدم فاصله ی بینمون رو پر کرد. حالا به اندازه ی یک بند انگشت باهام فاصله داشت.

1403/06/06 06:40

#پارت_644

سرش رو آورد پایین و تو فاصله ی کمی از صورتم، صورتش رو نگهداشت. سنگینی نگاهش رو احساس می کردم.

نگاهم رو به دکمه ی لباسش دوختم. دستش زیر چونه ام نشست و قلبم هزار تیکه شد. سرم رو آروم بالا آورد.

-من و نگاه کن!

نگاهم رو به چشمهاش دوختم.

-مگه بهت شماره نداده بودم تا زنگ بزنی؟ چرا نزدی؟!

-اما من زنگ زدم.

کمی به دو طرف چشمهاش چین داد.

-کی؟ چطور من نفهمیدم؟!

-چند روز پیش … همسرت برداشت!

گوشه ی لبش از خنده ای تمسخر آمیز کج شد.

-همسرم؟

-آره دیگه … المیرا!

ازم فاصله گرفت و دست هاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد.

1403/06/06 06:41

#پارت_645

-خنگی دیگه!!

تا اومدم زبون باز کنم حرف رو عوض کرد.

-حال بی بی چطوره؟

-حال نداره.

سری تکون داد و سمت خونه راه افتاد. دنبالش راه افتادم. وارد سالن شد.

-یه چائی برام بیار.

دلم می خواست بپرسم بهارک کجاست؛ کاش با خودش آورده بودش!

زیر سماور رو روشن کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم.

سمت اتاق بی بی رفتم. آروم وارد اتاق شدم. با دیدن چهره ی رنگ پریده ی بی بی حالم یه جوری شد.

سریع سمتش رفتم. دست لرزونم رو سمت صورت رنگ پریده اش دراز کردم. با لمس صورتش ترس برم داشت.

1403/06/06 06:42

#پارت_646

-بی بی … بی بی جان …

اما هیچ صدایی ازش بلند نشد. جیغی زدم.

-بــــــــی بــــــــی …

با صدای جیغم، شاهرخ تو چهارچوب در نمایان شد. صورتم پر از اشک شد. سریع اومد سمتم.

-چی شده؟

-بی بی … بی بیم …

شاهرخ دست سرد بی بی رو توی دستش گرفت.

-بگو بی بیم زنده است، مگه نه؟

شاهرخ سرش رو انداخت پایین.

-آروم باش، باشه؟ بالای سرش سر و صدا نکن!

بازوم رو گرفت. اما پاهام به زمین چسبیده بود. به سختی بلندم کرد.

-باید درمونگاهی، چیزی باشه.

آوردم تو حیاط اما دلم پیش بی بی بود که بالاخره به آرزوش رسید و از این دنیایی که شوهرش و پسر جوونش رو گرفته بود دل کند و رفت!

1403/06/06 06:42

#پارت_647

چقدر زود خونه ی کوچیک بی بی پر از همسایه های مهربونش شد.

جسم بی جون بی بی رو بردن غسالخونه ی روستا تا بعد از شستن ببرند امامزاده و دفنش کنن.

با چشمهای گریون از توی صندوقچه اش، بقچه ی کفنش رو درآوردم و به دست ملوک خانم دادم.

همه در حال کار بودن. از اینکه بی بی همسایه های به این مهربونی داشت خدا رو شکر کردم.

شاهرخ اومد کنارم. آروم بازوم رو گرفت.

-قبل از غروب آفتاب باید دفنش کنیم!


هق هقم رو تو گلو خفه کردم. مانتوی مشکی رنگ و رو رفته ای پوشیدم و همراه بقیه از خونه بیرون اومدیم.

1403/06/06 06:44

#پارت_648

سمت امامزاده حرکت کردیم. کنار قبر ایستادم. بی بی رو با دعا و صلوات آوردن.

نگاهی به جسم ظریفش که حالا تو کفن سفید پوشانده شده بود انداختم.

یاد محبت هاش افتادم. کنار جنازه اش زانو زدم.

-بی بی پاشو من و تنها نذار … تو همه کسم بودی، حالا تنهائی چیکار کنم؟ … اومده بودم کنارت بمونم، چرا تنهام گذاشتی؟ … چرا رفتی بی بی؟ ….

ملوک خانم بازوم رو گرفت.

-پاشو دخترم، انقدر گریه نکن؛ بذار راحت بخوابه.

سرم رو تو سینه ی پر از مهر ملوک خانم فرو کردم. بی بی رو به خاک سپردن.

یه دختر از رسم و رسومات چی می دونست؟ اصلاً نمیدونستم چیکار کنم!

شاهرخ همه رو خونه ی بی بی برای شام دعوت کرد اما من که نمی تونستم از اینهمه آدم پذیرایی کنم!!

1403/06/06 06:44

#پارت_649

سؤالی به شاهرخ نگاهی انداختم. به معنی سکوت چشمهاش رو یه دور بست و باز کرد.

کنار قبر بی بی نشستم و فاتحه ای خوندم. صورتم رو روی خاک سرد قبرش گذاشتم.

اشکم روی خاک ها رو خیس کرد. دلم می خواست داد بزنم و خاک ها رو تو سر و صورتم بریزم اما یه بغض سنگین جلوم رو می گرفت و بهم اجازه ی این کار و نمی داد.

-پاشو، هوا تاریک شده … بهتره بریم.

ملوک خانم و مش رحیم فانوسی بالای قبر روشن گذاشتن.

با هم از امامزاده بیرون اومدیم و سمت خونه راه افتادیم. در حیاط بی بی باز بود.

دخترهای ملوک خانم در حال پذیرایی از همسایه ها بودن.

گوشی شاهرخ زنگ خورد. ازم فاصله گرفت. با ملوک خانم وارد خونه شدیم.

اولین چیزی که تو ذوقم خورد جای خالی بی بی بود. هق هقم بلند شد.

چهره ی مهربون و نورانیش از جلوی چشمهام کنار نمی رفت.

-پاشو مادر، تو که اون پیرزن رو تو خاک آروم نمیذاری با این گریه هات، پاشو …

1403/06/06 06:45