#پارت_627
مثل کسی که تو برهوت گیر کرده باشه و راه نجاتی پیدا کرده با ذوق بلند شدم. رو به روش قرار گرفتم.
اخمی میان ابروهای همیشه پر از اخمش نشست. با همون تن صدای سرد و پر از ابهت گفت:
-این موقع شب تو این جاده چه غلطی می کنی؟
هول کردم. نمیدونستم چی بگم! لبم رو با استرس خیس کردم.
-می خواستم برم روستا پیش بی بی!
دستی به موهای جوگندمیش کشید.
-من نمیدونم با چه اعتمادی یه ذره بچه رو اجازه دادن تنها جایی بره؟!!!
-اما من بچه نیستم!
شاهرخ نگاهی سراسر تحقیر به سر تا پام انداخت. سرش رو کمی خم کردو کنار گوشم لب زد:
باشه، بچه نیستی؛ خودت یه راهی پیدا کن و برو! دیگه ام به من زنگ نزن!
چرخید بره که ترسیده و با هراس بازوش رو چسبیدم. از گوشه ی چشمش نگاهم کرد.
-میشه نری … من میترسم!
چیزی نگفت و خواست حرکت کنه که بازوش رو محکم تر چسبیدم.
-باز چیه؟ نکنه تا صبح می خوای همینجا بمونیم؟!
-نه!
-پس بهتره سوار شی …
لبخندی روی لبهام نشست و دنبالش به سمت ماشین رفتم.
در جلو رو باز کردم و سوار شدم. شاهرخ هم سوار شد.
-قحطیه ماشین اومده بود که با همچین ماشینی راه افتادی تو جاده؟
نگاهم رو به آهن سوخته های مینی بوس انداختم و نفسمرو آه مانند بیرون دادم.
شاهرخ ماشین و روشن کرد و تو جاده به حرکت دراومد.
1403/06/05 11:51