#پارت_650
نگاه تشکرآمیزی به شاهرخ انداختم. تعدادی داخل خونه ی کوچک بی بی دور سفره نشستن و تعدادی داخل حیاط.
بعد از خوردن شام و جمع کردن خونه، فاتحه ای خوندن و رفتن.
ملوک خانم اومد سمتم گفت:
-می خواستم شب کنارت بمونم اما همسرت هست و مشخصه مرد با کمالاتیه!
تعجب کرده بودم اما حرفی نزدم.
-دستتون درد نکنه ملوک خانم، خیلی زحمت کشیدین.
-کاری نکردم مادر، وظیفه بود. بی بی برای مردم این روستا کم زحمت نکشیده بود! مراقب خودت باش.
-چشم.
1403/06/06 06:47