The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

گلاره♥🫰🏻

907 عضو

#پارت_650

نگاه تشکرآمیزی به شاهرخ انداختم. تعدادی داخل خونه ی کوچک بی بی دور سفره نشستن و تعدادی داخل حیاط.

بعد از خوردن شام و جمع کردن خونه، فاتحه ای خوندن و رفتن.

ملوک خانم اومد سمتم گفت:

-می خواستم شب کنارت بمونم اما همسرت هست و مشخصه مرد با کمالاتیه!

تعجب کرده بودم اما حرفی نزدم.

-دستتون درد نکنه ملوک خانم، خیلی زحمت کشیدین.

-کاری نکردم مادر، وظیفه بود. بی بی برای مردم این روستا کم زحمت نکشیده بود! مراقب خودت باش.

-چشم.

1403/06/06 06:47

#پارت_651

ملوک خانم رفت. خونه خالی شد. کنار در سالن ایستاده بودم.

شاهرخ در حیاط رو بست و اومد داخل اما من هنوز ایستاده بودم.

بازوم اسیر دست گرمش شد.

-بیا تو کمی استراحت کن.

از در فاصله گرفتم اما حالم بد بود و دلم می خواست دوباره گریه کنم.

خواستم سمت اتاق بی بی برم که شاهرخ دستم و کشید.

-همینجا تو سالن بمون.

انقدر محکم و با تحکم این حرف و زد که سر جام ایستادم. شاهرخ بعد از چند دقیقه با دو تا تشک و یه پتو به سالن برگشت.

تشک ها رو کنار پنجره پهن کرد. نگاه سؤالی به تشک ها انداختم.

-بیا بخواب.

-خوابم نمیاد.

دستی به موهاش کشید.

-پس بیا حداقل کمی دراز بکش.

با فاصله روی تشک نشستم. شاهرخ سیگاری روشن کرد.

1403/06/06 12:20

#پارت_652

دود سیگارش رو بیرون داد. تو تاریک روشن اتاق نگاهم رو به دود سیگارش دوختم.

-شما بی بی رو از قبل می شناختین؟

شاهرخ نیم نگاهی بهم انداخت.

-تا قبل اون روز که با هم اومدیم روستا، نمیدونستم مادر پدرت ازت نگهداری می کنه. اون خدابیامرز من و شناخت اما به روی خودش نیاورد. هیچوقت نه از پدرت نه خانواده اش کینه به دل نداشتم؛ اونا هم بازیچه ی دست مرجان شدن.

با صدایی که می لرزید لب زدم:

-بابام آدم ضعیفی بود؟

ته سیگارش رو تو جا سیگاری خاموش کرد.

-نه، کی گفته؟

با گوشه ی روسریم بازی کردم.

-اگه نبود پس چرا خودکشی کرد؟

1403/06/06 12:21

#پارت_653

-حتماً یه دلیلی برای این کار داشته اما تا جایی که من یادمه پدرت مرد ضعیفی نبود همینطور که دخترش با تمام خنگیش ضعیف نیست!

ته دلم خوشحال شدم از این حرفش.

-نمی خوای بخوابی؟

-می ترسم!

-از چی؟

-نمیدونم.

-نگران چیزی نباش، من اینجام.

دستم و کشید که پرت شدم توی بغلش. سرم و روی پاش تنظیم کرد.

-حالا چشمهات و ببند، من بیدارم.

ناخواسته پلکهام روی هم افتادن. سرانگشت های گرمش رو لای موهام احساس کردم و چشمهام کم کم گرم خواب شدن.

نفهمیدم کی خوابم برد. با خوردن نور خورشید توی چشمهام آروم چشم باز کردم.

نگاهی به دست مردونه ای که دورم حلقه شده بود انداختم.

1403/06/06 12:21

#پارت_654

تکونی خوردم و آروم از زیر دستش بیرون اومدم. نگاهی به چهره ی غرق خوابش انداختم.

شاید برای دیگران تعجب برانگیز باشه اما من این مردی که شاید سن پدرم رو داشته باشه عجیب دوست دارم!

تو دلم خالی شد از اعترافی که کردم. سریع بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم. زیر چایی رو روشن کردم.

قرآن کوچکم رو برداشتم و آروم از خونه بیرون اومدم.


هو‌ای اول صبح سرد و دلپذیر بود. وارد امامزاده شدم.

سمت قبر بی بی رفتم. آروم بالای قبر نشستم. قرآنم رو باز کردم و شروع به خوندن کردم.

بعد از تموم شدن قرآن، آروم روی خاک نم دار قبر دست کشیدم و شروع به صحبت کردم.

1403/06/06 12:21

#پارت_655

نمیدونم چقدر گذشته بود که با دیدن دو جفت کفش مردونه سر بلند کردم.

با دیدن شاهرخ سریع بلند شدم.

-سلام.

-علیک سلام؛ چرا بی خبر پاشدی اومدی؟

گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم.

-نمیدونستم انقدر زود بیدار میشین!!

-یک ساعته بیدارم.

نگاهی به ساعت مچی توی دستم انداختم. یعنی همین که بلند شدم، شاهرخ هم بیدار شده!

نشست و فاتحه ای خوند. موهاش کمی به هم ریخته بود و جذاب ترش کرده بود. بلند شد.

-بریم.

سر تکون دادم و باهاش هم قدم شدم. زیر چشمی نگاهی بهم انداخت گفت:

1403/06/06 12:22

#پارت_656

-چرا انقدر کوچولوئی؟!

ابروهام از تعجب بالا پرید. احساس کردم لبهاش خندید اما سریع اخم کرد. هنوز داشتم نگاهش می کردم.

-به چی نگاه می کنی؟ جای نگاه کردن به من یکم به خودت برس بلکه بشه نگات کرد!

با اخم نگاهم رو ازش گرفتم و کمی جلوتر حرکت کردم که یهو دستم کشیده شد و پرت شدم تو سینه اش.

دستش و دورگردنم حلقه کرد.

-بچه ها هیچ وقت از بزرگ ترشون جلوتر نمیرن!

با هم از امامزاده خارج شدیم. وارد حیاط بی بی شدیم.

حالا که بی بی نبود احساس می کردم خونه بی روح شده و دیگه حس زندگی توش نیست.

حتی یه روزه گلهای توی باغچه پژمرده شدن! وارد سالن شدیم.

-نون تازه گرفتم اگه یه صبحانه بدی!

-الان سفره پهن می کنم.

1403/06/06 12:22

#پارت_657


وارد آشپزخونه شدم و سفره ی صبحانه رو همراه با سینی چائی و ظرف های صبحانه به سالن آوردم.

شاهرخ سر سفره نشست. هر دو توی سکوت شروع به خوردن کردیم. شاهرخ نگاهی بهم انداخت.

-نمی خوای برگردی تهران؟

سرم و پایین انداختم.

-فکر نکنم دیگه اینجا کاری داشته باشی تا انجام بدی!

-آره، اما …

-اما چی؟ با اینجا موندنت بی بی زنده میشه؟ برمی گرده؟
یه دختر اصلاً خوب نیست تو یه خونه تنها بمونه؛ از قضا همسایه ها هم بدونن که تنهاست!

1403/06/06 12:23

#پارت_658

-بهتره وسایلت رو جمع کنی و برگردی تهران.

-اما الان خانوم جون اینها شمال هستن، دلم نمی خواد به خاطر من برگردن.

-نیازی نیست برگردن.

-اون وقت کجا برم؟

-تا اومدن زن عمو و بقیه میای خونه ی من.

-چی؟

-انقدر حرفم دور از انتظاره؟

-نه، اما …

بلند شد.

-اگر نیست پس بی هیچ حرفی وسایلت رو جمع کن؛ باید حتماً برگردم، نمیدونم رستوران تو چه وضعیتیه!

توی سکوت سفره رو جمع کردم. باید همه جا رو تمیز می کردم، معلوم نبود دوباره کی می اومدم روستا!

هرچی مواد خوراکی بود برداشتم تا به ملوک خانم بدم.

یخچال رو از برق کشیدم و گاز رو قطع کردم. وسیله ای نداشتم جز کیف دستیم.

1403/06/06 12:23

#پارت_659

شاهرخ رفت تا سری به ماشین بزنه. وسیله ها رو بردم دم در خونه ملوک خانم.

-سلام ملوک خانم.

-سلام دخترم.

-ملوک خانم من دارم میرم گفتم اینا رو به شما بدم تا اگر کسی مستحقه بهش بدین.

-باشه دخترم. دوباره کی میای؟

-معلوم نیست ولی سعی می کنم زود بیام.

-برو دخترم، خدا پشت و پناهت.

نگاهی به خونه ی بچگی هام انداختم. نفسم رو آه مانند بیرون دادم و در و بستم.

شاهرخ پشت فرمون نشسته بود. در جلو رو باز کردم و سوار شدم.

-میشه بریم تا از بی بی خداحافظی کنم؟

-باشه.

و ماشین رو روشن کرد.

1403/06/06 12:24

#پارت_660

ماشین و کنار امامزاده نگهداشت. با بی بی خداحافظی کردم و از امامزاده بیرون زدم.

شاهرخ توی سکوت رانندگی می کرد. حالم یه جوری بود.

نمیدونستم واکنش المیرا از دیدنم چیه، اما خوشحال بودم؛ داشتم می رفتم تا دوباره بهارک رو ببینم.

دلم براش تنگ شده بود. خیلی سوال ها توی ذهنم بود اما هیچ *** نبود تا به سوالهام جواب بده و این بیشتر آزارم می داد.

بالاخره ماشین کنار خونه ی ویلایی شاهرخ ایستاد. شاهرخ در و با ریموت باز کرد.

نیم نگاهی به خونه ی پارسا انداختم. با صدای کنایه آمیز شاهرخ نگاهم رو از خونه گرفتم.

1403/06/06 12:24

#پارت_661

-چیه؟ دلتون برای رئیستون تنگ شده؟

ابروهام پرید بالا. پوزخندی زد.

-نیست؛ رفته کانادا خونه ی خواهرش!

اینکه انقدر دقیق آمار پارسا رو داشت برام تعجب برانگیز بود!

از ماشین پیاده شدیم. نگاهی به حیاط پر گل شاهرخ انداختم.

بوی گل یاس تمام حیاط رو برداشته بود. در ورودی رو باز کرد و کنار ایستاد.

آروم وارد سالن شدم. با دیدن سالن بهم ریخته تعجب کردم.

-تعجب نکن، کسی حوصله نداشت خونه جمع کنه!

خواستم بپرسم المیرا کجا بوده که دهنم رو بستم و لبخندی زدم. نگاهی بهم انداخت.

-تا لباس عوض می کنم، یه چائی میذاری؟

-بله، الان.

1403/06/06 19:02

#پارت_662

شاهرخ سمت پله های بالا رفت. وارد آشپزخونه شدم.

میز کثیف بود و کلی ظرف توی سینک. نفسم رو بیرون دادم.

کتری رو آب کردم و رو گاز گذاشتم. ظرف ها رو جمع کردم و تو ماشین ظرفشویی چیدم.

دستی به آشپزخونه کشیدم. معلوم بود غذایی روی گاز درست نشده.

چائی رو دم کردم و چرخیدم تا سینی رو پیدا کنم که تو جای سفتی فرو رفتم.

سر بلند کردم که نگاهم به شاهرخ افتاد. با دیدنش از این فاصله ی کم هول کردم و ضربان قلبم بالا رفت.

بازوهام تو چنگ انگشتهای مردونه اش بود. گرمی تنش رو از این فاصله هم احساس می کردم.

قدمی به عقب برداشتم. به خودش اومد و بازوهام رو رها کرد. دستی لای موهاش برد.

-نیازی نبود جمع کنی، زنگ میزدم یکی می اومد جمع کنه.

-کاری نکردم. چائی آماده است.

1403/06/06 19:03

#پارت_663

-از بوی عطرش که پیچید تو خونه فهمیدم.

آروم زمزمه کرد.

-از وقتی رفتی دیگه این بو تو خونه نپیچیده بود!

از اینکه اون روزها به یادش مونده بود لبخندی روی لبهام نشست اما با حرفی که زد پنچر شدم.

-چون

من و المیرا اکثراً قهوه می خوریم!

نگاهش رو بهم دوخت تا واکنشم رو ببینه. احساس می کردم صورتم بیانگر حال خرابم هست اما دلم نمی خواست بفهمه.

نمیدونم چی شد که از دهنم دراومد:

-اما این مدت تو رستوران من برای آقا پارسا چائی دم می کردم.

اخمی میان ابروهاش نشست.

-مگه آبدارچی نداشت؟

با حرص لبم رو به دندون گرفتم. هیچ وقت حریف این مرد نمی شدم!

فنجون چائی که ریخته بودم رو برداشت و از آشپزخونه بیرون رفت.

1403/06/06 19:03

گلاره:
#پارت_664

دو روزی می شد که خونه ی شاهرخ اومده بودم اما از بهارک هیچ خبری نبود! یعنی المیرا با خودش برده بودش؟!

دلم می خواست از شاهرخ بپرسم بهارک کجاست؟ … اصلاً این مدتی که نبودم دلتنگم شده یا نه؟ اما می ترسیدم!

آخر شب بود و شاهرخ هنوز از رستوران نیومده بود. دلم شور می زد.

با صدای زنگ آیفون متعجب نگاهی به ساعت انداختم.

ساعت 10 شب رو نشون می داد. شاهرخ که کلید داشت! سمت آیفون رفتم.

با دیدن المیرا ترسیدم اما با یادآوری اینکه بهارک همراهشه، بی هیچ حرفی در و زدم.

#پارت_665

پشت در ورودی ایستادم. صدای پاشنه ی کفش هاش به گوشم می رسید.

با بالا و پایین شدن دستگیره خواستم از پشت در بیرون بیام که صدای عصبیش کل سالن رو برداشت.

-چه عجب آقا در و باز کرد! بهت گفتم افتادن بهارک تقصیر من نبود … خودش ورجه وورجه کرد و از پله ها پرت شد.

با آوردن اسم بهارک ته دلم خالی شد. یعنی اتفاقی برای بهارک افتاده؟!

چرا شاهرخ چیزی بهم نگفت؟ از پشت در بیرون اومدم.

-بهارک چی شده؟

المیرا سریع به عقب چرخید. با دیدنم ابرویی بالا داد.

-توی دهاتیم که اینجایی! چرا دست از سرش بر نمیداری؟ چرا نمی فهمی یه ناخنک بهت زد و ولت کرد؟

-چی داری برای خودت میگی؟ بهارک کجاست؟

دست به سینه شد.

1403/06/06 19:03

گلاره:
#پارت_664

دو روزی می شد که خونه ی شاهرخ اومده بودم اما از بهارک هیچ خبری نبود! یعنی المیرا با خودش برده بودش؟!

دلم می خواست از شاهرخ بپرسم بهارک کجاست؟ … اصلاً این مدتی که نبودم دلتنگم شده یا نه؟ اما می ترسیدم!

آخر شب بود و شاهرخ هنوز از رستوران نیومده بود. دلم شور می زد.

با صدای زنگ آیفون متعجب نگاهی به ساعت انداختم.

ساعت 10 شب رو نشون می داد. شاهرخ که کلید داشت! سمت آیفون رفتم.

با دیدن المیرا ترسیدم اما با یادآوری اینکه بهارک همراهشه، بی هیچ حرفی در و زدم.

#پارت_665

پشت در ورودی ایستادم. صدای پاشنه ی کفش هاش به گوشم می رسید.

با بالا و پایین شدن دستگیره خواستم از پشت در بیرون بیام که صدای عصبیش کل سالن رو برداشت.

-چه عجب آقا در و باز کرد! بهت گفتم افتادن بهارک تقصیر من نبود … خودش ورجه وورجه کرد و از پله ها پرت شد.

با آوردن اسم بهارک ته دلم خالی شد. یعنی اتفاقی برای بهارک افتاده؟!

چرا شاهرخ چیزی بهم نگفت؟ از پشت در بیرون اومدم.

-بهارک چی شده؟

المیرا سریع به عقب چرخید. با دیدنم ابرویی بالا داد.

-توی دهاتیم که اینجایی! چرا دست از سرش بر نمیداری؟ چرا نمی فهمی یه ناخنک بهت زد و ولت کرد؟

-چی داری برای خودت میگی؟ بهارک کجاست؟

دست به سینه شد.

1403/06/06 19:04

#پارت_666

-رفت به درک … مُرد، فهمیدی؟

-خفه شو عوضی …

قلبم محکم به سینه ام می کوبید. حالم دست خودم نبود.

اشک کل صورتم رو خیس کرده بود. دستهام از ترس می لرزید.

-تو با بهارکم چیکار کردی؟

-اوهوع، بهارکت؟ خیلی فاز مامان بودن برداشتی! من حوصله ی کل کل و حرف زدن با تو یکی رو ندارم.

رفت و روی مبل نشست.

-شاهرخ کجاست؟


اما من هیچی نمی شنیدم جز اینکه الان بهارک کجاست؟ چرا شاهرخ چیزی بهم نگفته؟

سریع سمت تلفن رفتم و شماره ی شاهرخ رو گرفتم. بعد از چند بوق گوشی رو برداشت.

1403/06/06 19:04

#پارت_667

-جانم؟

وقت تحلیل کردن جانم پر احساسش رو نداشتم.

-گلاره!

-کجایی شاهرخ ؟

-چی شده؟ تو حالت خوبه؟

-کجائی؟

-تو کوچه … الان می رسم. بگو چی شده؟

-زود بیا شاهرخ .

-باشه، باشه.

گوشی رو قطع کردم و به بدنه ی صندلی تکیه دادم. چهره ی معصوم بهارک لحظه ای از جلوی چشمهام کنار نمی رفت.

دلم می خواست المیرا رو خفه کنم. با اون کفش های پاشنه بلندش که به شدت روی اعصابم بود اومد سمتم و توی دوقدمیم ایستاد.

از بالا نگاهش رو بهم دوخت.

-همین کولی بازی ها رو درآوردی که طرف دم به دقیقه از توی دهاتی حرف میزد؟

با باز شدن در سالن چرخیدم و به سختی از روی زمین بلند شدم.

1403/06/06 19:05

گلاره:
#پارت_668

شاهرخ نگاهش به المیرا افتاد. با خشم نگاهش کرد.

-کی تو رو اینجا راه داده؟ گلاره کجاست؟

المیرا از جلوم کنار رفت. نگاه شاهرخ به من مشوش و ژولیده افتاد. احساس کردم طرز نگاهش عوض شد.

کیفش رو همون جلوی در گذاشت و با چند گام بلند رو به روم قرار گرفت.

-حالت خوبه؟ چیزی شده؟

سری تکون دادم و اشکهام که دیدم رو تار کرده بود روی گونه هام جاری شدن.

شاهرخ بازوهام رو توی دستهاش گرفت.

-نمیشنوی؟ دارم میگم چی شده؟ چرا گریه می کنی؟

#پارت_669

-بهارک کجاست؟

حس کردم دستهای قدرتمند شاهرخ شل شد. نگاهش رو ازم گرفت و به المیرا که با فاصله ازمون ایستاده بود دوخت.

-تو چیزی بهش گفتی؟

المیرا خونسرد شونه ای بالا داد.

-نه من حرفی نزدم! اومدم اینجا با تو حرفهام رو بزنم. تکلیف من چیه؟

شاهرخ ازم فاصله گرفت و دست به جیب روبروی المیرا قد علم کرد و حالت نمایشی به خودش گرفت.

-کدوم تکلیف که من خبر ندارم؟

المیرا به لکنت افتاد.

-همین حرف ازدواجمون … مگه قرار نبود رسمیش کنیم؟ خانواده ام دارن هر روز ازم می پرسن.

-من قول ازدواج به تو داده بودم؟

نگاهم بین شاهرخ و المیرا در رفت و آمد بود. یعنی شاهرخ با المیرا هنوز ازدواج نکرده؟

1403/06/06 19:07

#پارت_670

پس این مدت بهارک چطور پیش المیرا بوده؟

این همه سوال حل نشده ی توی ذهنم کی می خواست هضم بشه و به جوابهاشون برسم؟

-از خونه ی من برو بیرون.

-تو نمی تونی من و بیرون کنی، خودت گفتی …

-من گفتم؟ چی گفتم؟ ها، چی گفتم؟ روز اول نگفتم دنبال ازدواج با من نباش چون قصد ازدواج ندارم؟ حتی بهت گفتم قاتل زنمم چون بهم خیانت کرد، گفتم یا نگفتم؟!
اما تو خودت خواستی اینجا باشی … منم دیدم کسی نیست از بهارک نگهداری کنه چیزی نگفتم ا

ما الان چیکار کردی؟ اون دختربچه کو؟ دیدم مثل مادر براش بودن رو….

-اون یه حادثه بود، تقصیر من نبود! خودش از پله ها افتاد.

چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم. یعنی بهارک من از پله ها افتاده؟ الان کجاست؟ حالش چطوره؟

-بهتره از خونه ی من بری و دیگه ام اینورا پیدات نشه وگرنه اون وقت یه جور دیگه برخورد می کنم!

-فکر کردی کی هستی؟ تو یه مرد روانی ای که زنش رو کشته … میرم، لحظه ای هم نمی مونم! لیاقتت همین دختربچه است که حتی ذره ای از …

شاهرخ سمتش خیز برداشت و المیرا سکوت کرد.

-آره تو راست میگی، چون مثل تو و امثال تو با صد نفر نبوده تا خوب دوره دیده باشه! حالام گمشو از خونه ام برو بیرون …

1403/06/06 19:07

سلام سلام صبح زیباتون بخیر
😍

1403/06/07 06:27

اینم 10پارت امروز تقدیم شما عزیزای دل 😘

1403/06/07 06:28

#پارت_671

المیرا با حرص کیفش رو چنگ زد و با اون صدای پاشنه هاش که عجیب روی اعصابم بود سمت در خروجی سالن رفت.

با بسته شدن در سالن نگاهم رو به شاهرخ دوختم. شاهرخ اومد سمتم و اخمی کرد.

-برای چی انقدر رنگت پریده؟

لبم رو گزیدم.

-بهارک …

-چی میخوای بشنوی؟

-حالش چطوره؟ الان کجاست؟ اصلاً این اتفاق کی براش افتاد؟ چرا به من نگفتی؟

شاهرخ کتش رو درآورد و روی دسته ی مبل پرت کرد.

-برای چی باید به تو می گفتم؟ چه نسبتی باهاش داشتی؟

دلم هزار تیکه شد.

1403/06/07 06:28

#پارت_672


-بهتره انقدر حرص و جوش نخوری … رنگ از صورتت پریده!

-شاهرخ …

شاهرخ سکوت کرد و نگاهش رو بهم دوخت. نگاهش آزاردهنده نبود اما عجیب سنگین بود.

تن صداش از نگاهش سنگین تر به گوشم نشست.

-یعنی امکان داره جز بهارک انقدر نگران حال *** دیگه ای هم بشی؟!

متعجب سر بلند کردم. منظورش چی بود؟ موی بیرون زده از شالم رو داخل شالم فرستادم و حرفم رو دوباره تکرار کردم.

-حال بهارک چطوره؟

خودش رو روی مبل پرت کرد.

-خوبه!

با شنیدن کلمه ی خوبه انگار دوباره بهم جون دادن.

نفسم برگشته ام رو آسوده بیرون دادم که از نگاه تیزبین شاهرخ دور نموند.

-الان کجاست؟

1403/06/07 06:29

#پارت_673_674

با هر دو دست شقیقه هاش رو گرفت. احساس کردم داره خودش رو کنترل می کنه. یعنی اتفاقی افتاده بود؟

-الان که فهمیدی حال بهارک خوبه، یه فنجون چائی میاری؟

همین هم برام کافی بود که فهمیدم بهارک حالش خوبه. سری تکون دادم و سمت آشپزخونه راه افتادم.

تا آخر شب شاهرخ دیگه راجب بهارک حرفی نزد با اینکه خیلی دلم می خواست ازش بپرسم اما می ترسیدم دعوام کنه.

باید سر فرصت ازش می پرسیدم. وارد اتاق مشترکم با بهارک شدم.

چند روزی از ماجرای اون شب و المیرا می گذشت.

شاهرخ تا دیروقت رستوران بود و شب یک راست سمت اتاقش می رفت. انگار داشت از چیزی فرار می کرد.

شامم رو خوردم و آشپزخونه رو جمع کردم. در سالن باز شد. شاهرخ وارد سالن شد. چهره اش توی هم بود.

بی هیچ حرفی سمت پیانو رفت و پشتش نشست. صدای همیشگیش کل سالن رو برداشت.

روی مبل نشستم و به صدای گوش نواز پیانو دل سپردم.

نمیدونم چقدر گذشته بود که صدا قطع شد. شاهرخ سمت بار کوچک گوشه ی خونه اش رفت.

با دیدنش پشت بار لحظه ای ترس نشست توی دلم.

شیشه ای بزرگتر از همه رو برداشت و با لیوانش سمت کاناپه ی تک نفره ی کنار پنجره رفت. روی کاناپه لم داد.

سیگاری روشن کرد و کمی از نوشیدنی داخل شیشه توی لیوان کمرباریک ریخت.

هنوز نشسته بودم و حرکاتش رو نگاه می کردم.

1403/06/07 06:30