#پارت_675
به کاناپه تکیه داد و دود سیگارش رو عمیق بیرون فرستاد. هاله های دود روی هوا به رقص دراومدن.
دلم شور میزد؛ چرا شاهرخ انقدر بهم ریخته است؟ یک پیک از مشروب روی میز رو یکجا سر کشید.
احساس کردم گلوی من سوخت اما شاهرخ فقط نگاهش رو به رو به روش دوخته بود.
نمیدونم چقدر گذشت اما پشت سر هم سیگار میکشید و لیوانش رو پر می کرد!
اگر تا صبح همینطور ادامه می داد حتماً خودش و به کشتن می داد. از روی مبل بلند شدم و با گامهای آروم سمتش رفتم.
کنار کاناپه ایستادم. خواست پیک رو بالا ببره که از دستش گرفتم. سرش رو بلند کرد و نگاه سرخش رو به نگاهم دوخت.
خمار لب زد:
-اگر نمی رفتی، هیچ وقت نمی فهمیدم!
1403/06/07 06:30