The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

گلاره♥🫰🏻

907 عضو

#پارت_702_703

رعشه ای به تنم افتاد. این مرد چی کشیده بود … سرش رو تکون داد.

-تو فقط داری میشنوی؛ اما من هر روز و هر لحظه دارم تصور می کنم.
وقت هایی که به سفر کاری می رفتم و زنم رو به دوستم می سپردم جای من براش شوهر می شده … تو خونه ی من راه می رفته و ناموس من و بغل می کرده!

اشک هام دست خودم نبود. به پهنای صورت اشک می ریختم. تصورش هم وحشتناک بود.

-تو چی میدونی از شاهرخی که رو به روت نشسته جز یه مرد بداخلاق؟

گیج شده بودم … یعنی بهار با پارسا بوده؟

-بارها جلوی آینه ایستادم. نگاهم رو به خودم دوختم … مگه من از اونا چی کم داشتم؟
از اون مردهایی که زنم باهاشون لاس می زد و خنده های دلبرانه می کرد اما تمام اخم و تخمش برای من بود!
مگه من لعنتی از اون مردک چی کم داشتم که بهار زن من بود اما معشوقه ی اون؟

با صدای خسته فریاد زد:

-ازت نمی گذرم بهار، از تویی که این شاهرخ رو ساختی ….

دلم می خواست بهش آرامش بدم. دلم می خواست بغلش کنم اما چیزی مانعم می شد.

توی سکوت بهش چشم دوختم. چائیش رو تلخ خورد و نگاهش رو به سقف دوخت.

-تا حالا شده آرزوی مرگ کنی؟ تو دختر قوی ای هستی و هیچ وقت این کار و نمی کنی اما من، شاهرخ سالاری، مردی که همه از ابهتش می ترسن بارها آرزوی مرگ کردم!

1403/06/08 07:12

#پارت_704

این مرد چقدر سختی کشیده بود!

-مرجان عشق رو ازم گرفت اما بهار خوردم کرد. بارها شکستم اما نمردم و زنده موندم.

هروقت ازش بچه می خواستم کلی سر و صدا راه مینداخت و باعث میشد دیگه حرفی از بچه نزنم.

صبح تا شب کارم شده بود فقط کار، کار، کار! خسته برمی گشتم و میدیدم تمام لامپ ها خاموشه و بهار خواب!

دلم براش سوخت. تصمیم گرفتم کمتر سر کار برم و بیشتر به زنم برسم اما احساس کردم زود اومدن هام اصلاً خوشحالش نکرد.

یه روز رامبد به یه مهمونی دعوتمون کرد، واقعاً بهش نیاز داشتم.

بهار کلی به خودش رسید. واقعاً زیبا شده بود. با هم به مهمونی رفتیم.

اولش همه چیز خوب بود … گفتیم … خندیدیم … رقصیدیم …

گوشیم زنگ خورد و مجبور شدم از سالن بیرون برم. بعد از چند دقیقه که به سالن برگشتم هرچی نگاه کردم بهار نبود.

نگاهم ته سالن به یه زن و دو تا مرد افتاد. نمیدونم چرا ته دلم خالی شد! رفتم جلو.

نگاهم به زنم افتاد که وسط دو تا مرد نشسته بود. با دیدنم هول کرد و گفت:

-باور کن من کاری نکردم!

اما چیزی که دیده بودم دیوونه ام کرده بود. دستش رو گرفتم و کشیدمش بیرون.

خودم مقصر بودم که زنم رو به یه همچین جاهایی می آوردم. سریع سوار ماشین شدم. با ورود به خونه خشمم و فرو خوردم.

-دیگه حق نداری از خونه بیرون بری، گمشو اتاقت!

سمت اتاقش رفت. سرم درد می کرد. من فقط دنبال آرامش بودم، چرا هرچی بیشتر دنبالش می گشتم کمتر نصیبم می شد؟!

دیگه خسته شده بودم.

1403/06/08 07:12

#پارت_705

باز هم روزها اومدن و رفتن. مثل دو تا سایه تو یه خونه زندگی می کردیم و هرچی سعی می کردم بهش نزدیک بشم بیشتر دوری می کرد.

برام عجیب بود که تو هفته سه روزش رو حتماً میومد رستوران.

از تیپ هایی که جلوی دوستهام می زد خوشم نمی اومد چون نگاه سنگینشون آزارم می داد.

بهش گفتم اما انگار نه انگار! عمو و زن عمو اصلاً از بهار خوششون نمی اومد و این مسئله باعث شده بود کمتر با هم رفت و آمد داشته باشیم.

هامون از من بزرگ تر بود اما هیچ وقت زیر بار ازدواج نمی رفت. گاهی به اونهمه آرامش و خوشبختیش حسودیم می شد.

من چند سال بعد از طلاق مادرت ازدواج کردم.
چندین سال تز بهترین سالهای زندگیم رو خرج زنی کردم که دو سال بعد از ازدواجم دیگه هیچ حسی به

ش نداشتم.

اما غرورم اجازه نمی داد طلاقش بدم. فکر می کردم شکستم باعث میشه بقیه خوشحال بشن اما نمیدونستم دارم خودم ، خودم رو نابود می کنم و از بین میرم.

بهار هیچ وقت درخواست طلاق نمی کرد. وقتی برگه آزمایش بارداریش رو دیدم نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت!

تمام حسهای دنیا رو داشتم. تمام وقت براش پرستار گرفتم. همه رو دعوت کردم اما این وسط بهار اصلاًخوشحال نبود!

من روی ابرها بودم. 9 ماه بارداری بالاخره تموم شد و بهارک به دنیا اومد.

1403/06/08 07:13

#پارت_706

بهار زنی بالای 30 سال بود اما اصلاً بهش نمی خورد. همیشه زیبا و آراسته بود.

آوردیمشون خونه اما همون روز اول گفت به بهارک شیر نمیده!

قبول کردم. فکر می کردم زندگیم داره خوب میشه.

بخاطر بهارک خیلی آزاد گذاشتمش اما هروقت خونه می اومدم، بهارک پیش پرستارش بود و بهار خونه نبود!

هامون سرش شلوغ بود و می خواست ازدواج کنه. برای اولین بار بهار گفت می خواد طلاق بگیره.


باورم نمیشد بعد از اینهمه سال بخواد طلاق بگیره. بهش گفتم:

-طلاقت نمی دم.

سرد گفت:

1403/06/08 07:13

#پارت_707

-من دوست ندارم، نه الان نه چند سال پیش!

باورم نمی شد اینهمه سال کنار من بود اما دوستم نداشت. شوکه نگاهش کردم. پوزخندی زد.

-خیلی احمقی شاهرخ که فکر کردی عاشقت شدم؛ من فقط بخاطر عشقم بهت نزدیک شدم!

خونم به جوش اومد. بهش سیلی زدم. داد و فریاد می زد:

-ازت متنفرم امل!

فحش می داد. شکستم، خورد شدم. از خونه زدم بیرون. فرداش باید به سفر کاری می رفتم. همونطور رفتم.

بعد از دو روز، شب رسیدم تهران. خیلی فکر کردم. از اول اشتباه کردم؛ باید همون چند سال پیش طلاقش می دادم.

کلید انداختم و وارد خونه شدم. از روشن بودن لامپ ها تعجب کردم. وارد سالن شدم.

با دیدن سالن بهم ریخته لحظه ای ترسیدم اما وقتی صدای مردونه ای رو از اتاق خوابم شنیدم شوکه شدم.

انگار پاهام به زمین چسبیدن.

1403/06/08 07:15

#پارت_708

نفسم رو بیرون دادم و پا تند کردم سمت اتاق خواب. در اتاق نیمه باز بود.

در و هول دادم و با دیدن بهار و پارسا و یه مرد دیگه دنیا رو سرم خراب شد.

پارسا وسط اتاق ایستاده بود و لب اون مرد خونی بود اما بهار با لباس خواب بدن نما رو تخت نشسته بود. فریاد زدم:

-اینجا چه خبره؟

پارسا رنگش پرید و اومد سمتم. دستم و جلوش گرفتم.

-به من نزدیک نشو حرومزاده!

-شاهرخ اول حرفامو گوش کن بعد هرچی خواستی بگو.


_حرف از این واضح تر؟ زن من وسط دو تا نامحرم اونم لخت!!

1403/06/08 07:15

#پارت_709

-بهت حق میدم اما آروم باش.

یقه اش رو گرفتم.

-چطوری آروم باشم؟ خواهر خودت رو هم اینطوری می دیدی همین حرف رو می زدی؟! آره لعنتی؟

صدای قهقهه ی بهار بلند شد. مست بود. اومد سمتم.

-اوه پسر حاجیم که اومده، پس سورمون جور شد.

پارسا رو ول کردم و سمت بهار هجوم بردم. موهای بلندش رو دور دستم پیچیدم و به صورتش سیلی زدم.

حالم دست خودم نبود. هرچی میزدم آروم نمی شدم. نمیدونم یهو چجوری زدمش که صدای خنده هاش قطع شد!

پارسا بازوم رو گرفت کشید. بهار با چشمهای باز وسط اتاق افتاد. پارسا زنگ زد به اورژانس.

کمرم شکست و روی زمین افتادم. اورژانس رسید. ساعتی نگذشته بود که ماشین پلیس هم اومد.

1403/06/08 07:15

#پارت_710

پارسا جلوی اون مرد رو گرفته بود. کنار جنازه ی بهار نشستم. نگاهم رو به چشمهای بازش دوختم.

باورم نمی شد بهار به من خیانت کرده باشه!

حالم اصلاً خوب نبود، شوکه شده بودم. مأمورین اورژانس وارد خونه شدن.

پارسا ملحفه ای روی تن عریان بهار انداخت. مرد نگاهی به بهار انداخت و نگاهی به ما.

پلیس ها وارد خونه شدن و جسد بهار به پزشکی قانونی انتقال یافت.

من و اون مرد همراه پارسا به اداره ی آگاهی رفتیم. فرستادنمون بازداشت.

اونقدر تو شوک بودم که با هیچ *** حرف نمی زدم. پارسا به عمو خبر داد.

1403/06/08 07:15

#پارت_711

فرداش به دلیل کشتن بهار به زندان انتقالم دادن اما من همچنان با هیچکس حرف نمی زدم.

عمو باورش نمی شد من بهار رو کشته باشم. 3 ماه توی زندان موندم. از هیچ *** خبر نداشتم حتی از بهارک!

دیگه هیچ حسی به بهارک هم نداشتم. بعد از 3 ماه عمو از خانواده ی بهار با کلی پول رضایت گرفت و من از زندان بیرون اومدم.

عمو خواست با اونا زندگی کنم اما قبول نکردم. مدتی بهارک خونه ی عمو بود.

روز و شبم شده بود مشروب خوردن و خیره شدن به عکس زنی که هیچ وقت دلیل خیانتش رو نفهمیدم.

خورد شدم … داغون شدم … اما این بار بی رحم تر از همیشه بلند شدم.

سر کار رفتم … دوست دخترهای رنگ و وارنگ آوردم خونه.

بهارک رو از عمو گرفتم.

1403/06/08 12:21

#پارت_712_713

بهارک فقط 6 ماه داشت. همیشه آروم بود. براش پرستار گرفتم.

سکوت کرد. نفسم رو بیرون دادم و صورت پر از اشکم رو پاک کردم.

با صدایی که خش داشت رو کردم بهش:

-یعنی پارسا به شما خیانت کرد؟

پوزخندی زد و سیگاری روشن کرد.

-کاش اون آدم پارسا بود، کاش! همیشه فکر می کردم پارسا باشه اما پارسا این چند سال بی گناه مجازات شد.

اون شب مثل اینکه پارسا بهار رو با اون مرد دیده و اومده خونه ی ما و با هم گلاویز شدن. در حقیقت پارسا بی گناه بود.

درد داره نزدیک ترین فرد بهت خیانت کنه اما تو هیچ وقت نفهمی! با همسرت هم خواب بشه …
اونقدر پیش بره که اون بچه … اون بچه هم مال تو نباشه و مال معشوقه ی زنت باشه …

تیر پشتم لرزید. منظور شاهرخ چی بود؟ یعنی بهارک مال شاهرخ نبود؟ پس مال کی بود؟

-چی؟ … چی؟

-بهار بخاطر نزدیک بودن به هامون با من ازدواج کرد. اسماً زن من بود اما معشوقه ی شریکم و دوستم بود!

چی داشتم می شنیدم؟ گوشهام داغ کردن. امکان نداشت!

یعنی بهار اینهمه سال هامون رو دوست داشت؟ پس چرا با هامون ازدواج نکرد؟

انگار شاهرخ حرفم رو از توی چشمهام خوند که …

1403/06/08 12:21

#پارت_714

گفت:

-هامون هیچ وقت دنبال تعهد نبود و نیست. بهار همه ی اینها رو می دونست و تنها راه با هامون بودنش، ازدواج با من ساده بود.

گیج شده بودم؛ چطور شاهرخ بعد از اینهمه وقت نفهمیده بود که بهارک دخترش نیست؟!

-الان بهارک کجاست؟

-بخش کودکان بستریه.

-اونجا برای چی؟

-از پله ها افتاد و سرش ضربه دیده.

قلبم هزار تیکه شد برای بچه ای که بی گناه پا توی این دنیا گذاشت.

-از کجا فهمیدی بهارک دختر هامونه نه تو؟

1403/06/08 12:22

#پارت_715


-وقتی از پله ها افتاد بردیمش بیمارستان. اونجا خون لازم شد. رفتم خون بدم اما بهش نخورد!

هامون خون داد و خونش بهش خورد.
لحظه ای شک و تردید مثل خوره افتاد تو وجودم.

از دکترش خواستم از هر سه مون دی ان ای بگیره. بعد از چند روز جوابش حاضر شد.

مثل اینکه هامون خودش هم چیزهایی بو برده بود. روزی که جواب رو گرفتم دنیا روی سرم خراب شد.

خون خونم رو می خورد. رفتم جلوی در خونه اش اما نبود. هتل هم نیومد.

برگه رو به پارسا نشون دادم. فکر کردم تعجب می کنه اما فقط سری تکون داد.

تمام عصبانیتم رو سر پارسا خالی کردم. فقط گفت اونم دیر فهمیده که بهار با هامون رابطه داشته.

این چند وقت در به در دنبال هامونم اما انگار آب شده!!

1403/06/08 12:22

#پارت_716

-اصلاًنمیدونم کجا رفته اما اگر اون شب که فهمیدم متوجه میشدم اون معشوقه ی هامونه، مطمئنم میکشتمش.

شاید خودش هم فهمیده اما باید بدونم چرا باید نزدیک ترین دوستم هم خواب زنم بشه؟

چرا … چرا؟ مگه من چی از هامون کم داشتم؟ خدا لعنتت کنه بهار ….

-الان تکلیف بهارک چی میشه؟

شاهرخ بلند شد و سمت پله ها رفت.

-یا پدر حرومزاده اش میاد می بردش یا اینکه میذارمش پرورشگاه.

بند دلم پاره شد از اینکه بخواد بهارک رو ببره اونجا؛ حتی فکرشم بد بود!

1403/06/08 12:22

#پارت_717

پله ها رو بالا رفت. بهش حق می دادم که بهارک رو نخواد.

دیدن بهارک فقط خاطرات گذشته اش رو زنده می کرد. کاش میشد دیدن بهارک برم.

از جام بلند شدم. چقدر این مرد درد کشیده بود … خیانت … خیانت … آه چرا این کار و با شاهرخ کردی بهار؟

سمت اتاقم رفتم.

چند روزی از اون شب می گذشت. شاهرخ کمی حالش بهتر شده بود اما حرفی از بهارک نمی زد.

-آماده شو بریم بیمارستان.

سریع سمت اتاقم رفتم و مانتوشلواری پوشیدم. همراه شاهرخ سمت بیمارستان حرکت کردیم. با هم وارد شدیم.

پارسا با دیدنم کنار شاهرخ تعجب کرد اما حرفی نزد. با هم سلام و احوالپرسی کردیم.

پارسا رو کرد به شاهرخ :

-دکترش گفته امروز مرخصه.

شاهرخ سری تکون داد. با هم سمت اتاقی رفتیم.

1403/06/08 12:23

#پارت_718

حدس زدم اتاق بهارک باید باشه. قلبم پر از هیجان میزد.

با وارد شدنم تو اتاق نگاهم به دختربچه ای ضعیف و رنگ پریده افتاد که هیچ شباهتی به بهارک من نداشت.

دلم از دیدن چشم های معصومش ریش شد. با دیدنم دستهاش و بالا آورد.

-ماما …

اشک تو چشمهام حلقه زد. سریع رفتم سمتش و بغلش کردم. تمام تنش بوی بیمارستان می داد.

دستهاش رو دور گردنم حلقه کرده بود. شاهرخ کلافه گفت:

-کارهای ترخیص رو انجام دادی؟

-آره، الان فقط باید ببریمش.


شاهرخ سمت در اتاق رفت. نگاهی با پارسا رد و بدل کردیم. مردد مونده بودم.

1403/06/08 12:23

#پارت_719

تکلیف بهارک چی می شد؟ با صدای شاهرخ به خودم اومدم.

-برای چی وایستادین؟

همین حرف کافی بود بهارک رو محکم تر بغل کنم.

پارسا کیف کوچیک همراهش رو برداشت و باهام هم قدم شد.

-این مدت خونه ی شاهرخ بودی؟

نمیدونم چرا احساس کردم تن صداش دلخوره اما دلیل دلخوریش رو نمیدونستم.

-بله.

نفسش رو بیرون داد.

-پس حتماً همه ی زندگیش رو برات تعریف کرده!

-بله متأسفانه.

-شاهرخ واقعاً مرده، یه مرد واقعی! خیلی سخته نزدیک ترین فرد آدم به همسر آدم چشم داشته باشه.
نمیدونم منم اگر جای شاهرخ بودم شاید بدتر از اون کار و می کردم.
دلم برای این بچه میسوزه که آینده اش نامعلومه!

1403/06/08 12:24

#پارت_720

-اما حق شاهرخ نبود بهار باهاش این کار و بکنه. شاهرخ از مردی هیچی کم نداشت!

واقعاً نمیدونستم چی بگم چون جای شاهرخ و تحت شرایط بدی که گذرونده بود، نبودم.

همین که به در بیمارستان رسیدیم پارسا جلوتر ایستاد. سؤالی نگاهش کردم.

-این مدتی که خونه اش هستی، مراقبش باش.

-تکلیف بهارک چی میشه؟

-منم نمیدونم … شاهرخ باید در موردش تصمیم بگیره.

با هم از بیمارستان بیرون اومدیم. پارسا از شاهرخ خداحافظی کرد.

سوار ماشین شدم و بهارک خواب رو روی صندلی عقب خوابوندم.

سکوت بدی توی ماشین حاکم بود. هر دو سکوت کرده بودیم. ماشین و کنار خونه نگهداشت. نگاهش رو بهم دوخت.

-مدتی مراقب بهارک باش … الان نمیتونم تصمیمی بگیرم! فردا خانوم جون برمی گرده، برو خونه اش و بهارک رو هم ببر.

-اما …

-هیسس … ازت خواهش می کنم. نیاز دارم مدتی تنها باشم … میدونم این مدت تو رو هم خیلی اذیت کردم اما تو قلب مهربونی داری.

از ماشین پیاده شدم و بهارک رو بغل گرفتم.

لحظه ای نگاهمون از پشت شیشه بهم گره خورد. ته دلم خالی شد.

دروغ نبود؛ من این مرد رو دوست داشتم حتی اگه فقط یکسال باهاش زندگی می کردم!

1403/06/08 12:24

#پارت_721

شاهرخ ماشین و روشن کرد و تو پیچ کوچه گم شد. در حیاط رو باز کردم و وارد شدم.

خواستم در و ببندم که چیزی مانع شد. چرخیدم که نگاهم به هامون افتاد. ترسیده قدمی عقب گذاشتم.

-تو؟!

-هیسس … کاریت ندارم.

-برای چی اومدی اینجا؟ چرا خودتو از شاهرخ مخفی می کنی؟

-اون دیگه فضولیش به تو نیومده.

-برو بیرون، خودش اومد بیا.

-من کاری با شاهرخ ندارم … اومدم با تو کار دارم.

-من بهارک رو بهت نمیدم!

پوزخندی زد.

-من اگه بهارک رو می خواستم، مادر خرابش رو می گرفتم.

-تو یه آدم پستی، می فهمی؛ پست! که حتی به زن دوستشم رحم نکرد!

-خفه شو …

1403/06/08 18:52

#پارت_722


چنان سیلی ای به صورتم زد که با بهارک روی زمین پرت شدم. بهارک بیدار شد و شروع به گریه کرد.

-خفه شو بچه …

جلوی پام روی زمین زانو زد. از نگاهش ترسیدم.

-میدونستی عاشق دخترهای باکره هستم؟

گنگ نگاهش کردم. قهقهه ای زد.

-تو خیلی خنگی … شاهرخ راست می گفت که با تمام خنگیت تودلبرو هستی!

تازه دوهزاریم افتاد کهمنظور و قصدش چیه.

-برو گمشو بیرون از اینجا.

-نه دیگه، اول باید ازت کام بگیرم بعد! بهار خیلی *** بود؛ فکر می کرد هر بار که باهام باشه می تونه عاشقم کنه اما نمی دونست من عادت ندارم ته مونده ی دیگران رو بخورم!

-بهار فکر کرد می تونه بعد از بودن با شاهرخ *** با منم باشه! … قبل از اینکه با شاهرخ بریزه رو هم، معشوقه ی من بود اما انقدر *** بود که نذاشت با هم یکی بشیم؛ بعد فکر کرد میتونه از طریق شاهرخ به منم نزدیک بشه!

1403/06/08 18:53

#پارت_723

شما زن ها فقط برای رفع نیاز جنسی هستین؛ پدرم راست میگفت که زنها همه نجس هستن.

انقدر ترسیده بودم که نمیدونستم چیکار کنم. تا حالا این روی هامون رو ندیده بودم!

چهره اش به نظرم کریه اومد. اومد سمتم.

ناخواسته جیغ کشیدم و بهارک رو بغل کردم اما با بی رحمی تمام بهارک رو از بغلم گرفت و روی سنگفرش های حیاط پرت کرد.

تمام تنم می لرزید.

-جلو نیا!!

پوزخندی زد.

-تو هم مثل تمام زنها هستی … مثل مادرم که تمام مردهای پولدار رو ساپورت می کرد! شما زنها پول پرست هستید.

دستش رفت سمت کمربند شلوارش و قلب من هری ریخت.

نگاه سرگردانم رو به اطراف انداختم تا چیزی برای دفاع از خودم پیدا کنم، اما هیچ چیز نبود!

با اون قد بلند و هیکل درشت بالای سرم ایستاد. در برابرش چقدر ریز بودم!

خودم رو روی زمین کشیدم و به لبه ی باغچه تکیه دادم.

شاید اگر ازش خواهش می کردم کاری بهم نداشت. صدای گریه ی بهارک هر لحظه کم و کمتر می شد که باعث دل نگرانیم شده بود.

-تو رو خدا … من که کاری بهت ندارم … خواهش می کنم برو … به کسی چیزی نمیگم … اصلاً نمیگم اومدی …

کمربند رو دور دستش پیچید و سمت سگک دارش تو هوا معلق بود.

هر تکونی که سگک می خورد …

1403/06/08 18:53

#پارت724


قلبم از جا کنده می شد. خم شد. ترسیدم و کمی عقب کشیدم.

-فکر کردی با این مظلوم بازی ها دلم برات میسوزه؟! … سخت در اشتباهی! این گریه ها و مظلومیت باعث میشه حریص تر بشم برای بودن باهات … اما بودن من با آدم ها با هم فرق می کنه؛ اول باید بدن نجست رو پاک کنم، میفهمی؟ پاک …

از ترس زیاد به سکسکه افتاده بودم. ای کاش شاهرخ بود.

اشک صورتم رو خیس کرده بود. رفت سمت شیر آب.

از فرصت استفاده کردم و بدنم رو کشیدم سمت بهارکی که حالا بی حال افتاده بود.

خواستم از دست اون روانی فرار کنم اما با کشیده شدن لباسم از پشت سر تمام امیدم ناامید شد!

-موش کوچولو کجا فرار می کنی؟ تازه اول ضیافت ماست!

1403/06/08 18:54

#پارت725



ولم کن … تو یه روانی ای … حداقل دلت برای دخترت بسوزه … اون که از …

اما با فرود اومدن کمربند توی کتفم نفسم رفت.

-خفه شو، اون حروم زاده رو به ناف من نبند! معلوم نیست مال کی هست! شاهرخ بی غیرته که آوردتش خونه، باید مینداختش سطل زباله!

-بی غیرت توئی که به ناموس دوستت چشم داشتی!

-می بینم زبون باز کردی … شما زنها مثل سگ بو می کشین … همه تون پول پرستین … بهار هم مثل بقیه فقط دنبال تیغ زدن من بود … خودش می خواست با من باشه!

از پشت گردنم گرفت. نفس های تندش به صورتم می خورد و باعث می شد حس تهوع بهم دست بده.

-توام از امروز برده ی من میشی و خودت دنبالم راه می افتی.

1403/06/08 18:54

#پارت726


-تو فقط یه آدم عقده ای نفرت انگیز هستی که باید بستری بشی.

لگدی به پهلوم زد.

-آره من روانیم … من دیوونه ام … منی که یه مادر خراب داشتم … یه پدری که عقده هاش رو سر من خالی می کرد چون مادرم خراب بود، هم خواب پولدارها می شد؛ چون شما زن ها آدم نیستین.

داد می زد و کمربند رو روی بدنم فرود می آورد. حال نداشتم حتی فریاد بزنم.

میدونستم این مرد امروز من و می کشه! با خوردن کمربند توی سرم گرمی خون رو احساس کردم.

-آخی … دردت اومد؟ الان حالت و خوب می کنم.

تا به خودم بیام فشار آب سرد روی سر و صورتم باعث شد لحظه ای نفس کشیدن یادم بره.

-بگو غلط کردی که روی حرف اربابت حرف زدی! زود باش … یالا!

1403/06/08 18:54

#پارت727


جلوی پاش تف کردم.

-تو آدم بشو نیستی.

موهام رو محکم گرفت و کشید. سرم و روی پاهاش خم کرد.

-لیس بزن سگ کوچولو … لیس بزن …

-ولم کن روانی دیوونه ….

خم شد و چونه ام رو توی دستش گرفت.

-ادامه بده، داد بزن بگو کی روانیه؟ کی دیوونه است؟ میدونی، میخوام همینجا ترتیبت رو بدم؛ دیواره هام که بلنده و راحت می تونم کارم رو بکنم.

دست برد سمت لباسم. با صدایی که دیگه رمقی براش نمونده بود لب زدم:

-ولم کن تو رو خدا …

-خدا؟ خدا کیه؟ کجاست؟ اگه خدا بود اون روزها به دادم می رسید؛ خودت رو گول نزن، خدایی وجود نداره!
مادر توام مثل مادر من ولت کرد، پس خدا کجا بود اون روزها؟

مانتوم رو از یقه پاره کرد.

1403/06/08 18:55

#پارت728


صدای جر خوردن مانتوم اکو شد توی سرم و ترس بود که توی تمام تنم افتاده بود و قلبم رو به شدت بالا و پایین می کرد!

دیگه هیچ امیدی نداشتم. دعا دعا می کردم شاهرخ برگرده.

صدای بهارک قطع شده بود. میترسیدم اتفاقی براش افتاده باشه.

انگشتهای سرد هامون روی گلوم نشست و فشاری وارد کرد.

با صدایی که به زور شنیده می شد گفتم:

-چی از جونم می خوای؟

-تقصیر خودته، باید دختر خوبی می بودی!

-حالم ازت بهم میخوره؛ تو یه روانی ای … روانی ….

-اما من ازت خوشم میاد؛ بهتره صدات و ببری.
صورتش اومد سمت صورتم.

1403/06/08 18:55