#پارت_702_703
رعشه ای به تنم افتاد. این مرد چی کشیده بود … سرش رو تکون داد.
-تو فقط داری میشنوی؛ اما من هر روز و هر لحظه دارم تصور می کنم.
وقت هایی که به سفر کاری می رفتم و زنم رو به دوستم می سپردم جای من براش شوهر می شده … تو خونه ی من راه می رفته و ناموس من و بغل می کرده!
اشک هام دست خودم نبود. به پهنای صورت اشک می ریختم. تصورش هم وحشتناک بود.
-تو چی میدونی از شاهرخی که رو به روت نشسته جز یه مرد بداخلاق؟
گیج شده بودم … یعنی بهار با پارسا بوده؟
-بارها جلوی آینه ایستادم. نگاهم رو به خودم دوختم … مگه من از اونا چی کم داشتم؟
از اون مردهایی که زنم باهاشون لاس می زد و خنده های دلبرانه می کرد اما تمام اخم و تخمش برای من بود!
مگه من لعنتی از اون مردک چی کم داشتم که بهار زن من بود اما معشوقه ی اون؟
با صدای خسته فریاد زد:
-ازت نمی گذرم بهار، از تویی که این شاهرخ رو ساختی ….
دلم می خواست بهش آرامش بدم. دلم می خواست بغلش کنم اما چیزی مانعم می شد.
توی سکوت بهش چشم دوختم. چائیش رو تلخ خورد و نگاهش رو به سقف دوخت.
-تا حالا شده آرزوی مرگ کنی؟ تو دختر قوی ای هستی و هیچ وقت این کار و نمی کنی اما من، شاهرخ سالاری، مردی که همه از ابهتش می ترسن بارها آرزوی مرگ کردم!
1403/06/08 07:12