The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

گلاره♥🫰🏻

907 عضو

#پارت729



قلبم مثل قلب گنجشکی که تو دام افتاده باشه می زد. گرمی لبهاش روی گردنم نشست.

تا به خودم اومدم که پسش بزنم، درد بدی تو گلوم پیچید و نیش دندونش رو تا مغز استخونم احساس کردم.

سرش اومد بالا. قرمزی خون روی لبهاش نشون دهنده ی این بود که گردنم خونی شده.

-میخوام لبهات و ببوسم!

لبهام رو محکم روی هم فشردم. عصبی شد و چند تا سیلی پشت سر هم روی گونه هام زد.

دردش انقدر زیاد بود که صورتم کاملاً بی حس شده بود و دیگه درد رو احساس نمی کردم.

فقط گرمی خون رو احساس می کردم.

-ببین، ببین عصبیم کردی … صورت قشنگت خط خطی شد.

چاقوی کوچیکی جلوی صورتم گرفت.

-تا حالا کی با همچین چیزی نوازشت کرده؟

چشمهام دو دو می زد. سری تکون داد.

-ترسیدی؟ اما ترس نداره؛ فقط بالا سینه ات یه یادگاری از من میمونه!

چاقو رو چرخوند و آورد سمت بالا تنه ام. سردی چاقو که بالا سینه ام نشست احساس کردم در حیاط باز شد.

کورسوی امیدی توی دلم نشست.

1403/06/08 18:56

#پارت730



اول فکر کردم شاید اشتباه فکر می کنم و کسی نیومده اما با برگشتن هامون فهمیدم اشتباه نکردم.

سریع بازوم رو گرفت و بلندم کرد. پشت سرم قرار گرفت.

صدای پر از خشم شاهرخ  کل حیاط رو برداشت.

-توی حرومزاده چطور وارد خونه ی من شدی؟!

حالا میتونستم کامل ببینمش؛ اون قد بلند و هیکل ورزیده و موهای جوگندمی کنار شقیقه هاش.

با دیدنش قلبم آروم گرفت.

نگاهم کرد، عمیق و پر از حرف. اومد جلو که هامون نوک تیز چاقو رو گذاشت روی شاهرگ گردنم.

-قدم از قدم برداری اینو فرو می کنم تو گردنش، میدونی که این کار و می کنم!

شاهرخ  عصبی دندون قروچه ای کرد.

-از توی پست هیچی بعید نیست. طرف حسابت منم نه این بچه!

1403/06/08 18:56

#پارت731



نه، نه … اشتباه می کنی؛ تو سروقت عیش و نوش ما اومدی، پس تو اضافه هستی!

-دهن کثیفت و ببند بذار بره.

-خیلی دنبالم بودی؟ چیه، نکنه میخواستی سرم رو ببری؟

و قهقهه ای زد. احساس کردم می خواد شاهرخ  رو عصبی کنه.

با صدایی که به سختی از گلوم خارج می شد لب زدم:

-شاهرخ  …

-جانم؟ …

جانمش چنان به تار و پودم نشست که تمام کتک های هامون رو فراموش کردم.

-بهارک گریه نمی کنه …

شاهرخ  اومد حرفی بزنه که با عجز نالیدم:

-تو رو خدااا …

-اوخی … دلت برای اون *** می سوزه؟

-همه مثل تو پست نیستن!

فشار چاقو رو روی گلوم بیشتر کرد.

-دلت مرگ می خواد؟

صدای آخم بلند شد.شاهرخ راه نرفته سمت بهارک رو کج کرد و گفت:

-چی از زندگیم می خوای؟

1403/06/09 09:17

#پارت732



ما داشتیم کارمون رو می کردیم، تقصیر تو بود که دنبال پدر اون افتادی.

-تو یا نفهمی یا خودت رو زدی به نفهمی و یا کلاً سیب زمینی بی رگی؛ توی *** با زن من بودی … با ناموس من … چطور تونستی به نزدیک ترین دوستت خیانت کنی؟

-من به تو خیانت نکردم، اونی که بهت خیانت کرد بهار بود. تو حتی نمیدونستی زنت عاشق رابطه ی عاشقانه نیست؛

عاشق اینه که یکی اول بزنتش بعد باهاش رابطه برقرار کنه! منم همون کسی بودم که عاشق این مدل رابطه ها بودم اما قسم می خورم بعد از بارداریش دیگه سمتش نیومدم.

چندین بار بهم گفته بود بهارک از منه اما من دنبال زن و بچه نبودم و نیستم. ازش بریدم ولی بهار یه هرزه بود … همه ی زنها هرزه هستن!

دنبال معاشقه های جدید رفت. اون شب هم انگار پارسا با اون مرده دیدتش … زن تو هرزه بود، تقصیر من چیه؟

1403/06/09 09:17

#پارت733



احساس کردم شاهرخ  شکست.

-گلاره رو ول کن، کاریت ندارم. اما دخترت رو بگیر و برو!

هامون قهقهه ای زد.

-دخترم؟ من از جنس هر چی زنه متنفرم بعد تو میگی اون دختری که معلوم نیست مال کدوم معاشقه ی زنته با خودم ببرم؟!

چقدر سخته شکستن مردی که ظاهرش پر از غروره.

-اما این دختر و با خودم میبرم.

-دست از سر گلاره بردار … اون به اندازه ی کافی تو زندگیش سختی کشیده، قرار نیست تقاص زندگی نحس منم اون بده!

-نکنه عاشقشی!!

-دهنت و ببند …

-پس نباید برات فرقی بکنه!

1403/06/09 09:17

#پارت734



صدای آژیر ماشین پلیس تو کوچه پیچید. احساس کردم دست هامون شل شد.

از فرصت استفاده کردم و با آرنج زدم به پهلوش.

چون کارم یهوئی بود نتونست خودش رو کنترل کنه و کمی عقب رفت.

سریع اومدم از زیر دستش در برم که سردی چاقو رو تو پهلوم احساس کردم.

فریادی کشیدم و دستم و روی پهلوم گذاشتم. نگاهم رو به شاهرخ  و هامونی که با هم گلاویز شده بودن دوختم.

در حیاط باز شد. قدم های تند مردی که به سمتم می اومد خیالم رو راحت کرد که پلیس ها اومدن.

پارسا کنارم روی زمین روی دو زانو نشست.

-گلاره  … گلاره …

سرم و کمی بلند کردم.

-حرومزاده چه بلائی سرت آورده؟

لبخند کم جونی زدم.

-آروم باش … الان آمبولانس میاد.

1403/06/09 09:17

#پارت735



صداها توی سرم درهم و برهم بود فقط دستبند توی دست هامون رو دیدم و لب زدم:

-بهارک …

چشمهام بسته شد و دنیا جلوی چشمهام تاریک شد.

با احساس سوزش توی دستم چشم باز کردم اما با تابش نور شدید دوباره چشمهام رو بستم.

آروم دوباره باز کردم. نگاهم به پنجره ی رو به روم افتاد. مردمکم رو تو حلقه چشمم چرخوندم و نگاهی تو اتاق انداختم.

فهمیدم بیمارستانم. گلوم خشک بود و دلم آب می خواست اما بدنم درد می کرد و صورتم انگار هنوز بی حس بود.

در اتاق باز شد. خانومی با روپوش سفید وارد اتاق شد. با دیدنم لبخندی زد گفت:

-بهوش اومدی عزیزم؟

جلو اومد و نگاهی به سرم انداخت.

-میرم دکتر و خبر کردم.

و از اتاق بیرون رفت. یاد اتفاقاتی که پیش اومده بود افتادم.

1403/06/09 09:18

#پارت736



رعشه ای به تنم افتاد. دل نگران شاهرخ  و بهارک شدم.

یعنی الان بهارک چطور بود؟! شاهرخ  کجا بود؟

در اتاق باز شد. همون پرستار همراه دکتری میانسال و خاله عطیه وارد اتاق شدن.

دکتر نگاهی بهم انداخت.

-خدا رو شکر مثل اینکه بدنت خیلی قویه و حالت خوب شده.

لبخندی زدم. دکتر همراه پرستار بیرون رفتن. خاله اومد جلو.

صورتش از اشک خیس بود. دستم و توی دستش گرفت.

-الهی خاله بمیره که یه روز خوش بهت نیومده! الهی قربونت برم …

خاله دست به صورت پر از دردم می کشید و قربون صدقه ام می رفت.

-شما کی اومدین؟

-همون روزی که تو بیمارستان بستریت کردن. پارسا، دوست شاهرخ ، زنگ زد و ازمون خواست برگردیم اما نگفت برای چی!

1403/06/09 09:18

#پارت737



این همه اتفاق برات افتاده؛ چرا نگفتی مادربزرگت فوت کرده؟ اصلاًچرا نیومدی شمال پیش ما؟!

-خاله، بهارک حالش چطوره؟

-خوبه خاله جون!

چشمهام رو به نگاه خاله دوختم.

-راستشو بگو خاله، حال بهارک چطوره؟

-به جون پسرا خوبه!

خیالم راحت شد. نفسم رو آسوده بیرون دادم. روم نمیشد حال شاهرخ رو بپرسم، خاله هم حرفی نزد!

-نزدیک ملاقاته، الان همه میان.

دستی به روسری سرم کشیدم. لحظه ای نگذشته بود که در اتاق باز شد.

اول خانوم جون و پشت سرش دائی و زن دائی ها و به ترتیب دخترها و پشت سرشون امیر حافظ و امیر علی و حمید وارد اتاق شدن.

امیر علی با دیدنم گفت:

-لامصب چه دستش سنگین بوده!

1403/06/09 09:19

#پارت738



هانیه اومد جلو و آروم بغلم کرد. نگاهم به در بود اما شاهرخ  نیومد!

امیر حافظ فقط نگاهم می کرد. حمید و امیر علی سعی می کردن تا جو رو عوض کنن.

خانوم جون پیشونیم رو بوسید. به خیال خامم پوزخند زدم که مرجان هم میاد!

در اتاق باز شد. کورسوی امیدی توی دلم روشن شد اما با دیدن پارسا و دسته گل بزرگ توی دستش امیدم ناامید شد.

وارد اتاق شد و با همه سلام و احوالپرسی کرد. گل رو روی میز کنارم گذاشت.

-خانوم کوچولو چطوره؟

لبخندی زدم.

-ممنون، خوبم.

زمزمه کرد:

-خدا رو شکر!

بقیه کم کم عازم رفتن شدن. نامزد امیر حافظ نیومده بود.

1403/06/09 09:19

#پارت739



خاله داشت با بقیه خداحافظی می کرد و پارسا کنار تختم ایستاده بود.

طوری که فقط پارسا بشنوه گفتم:

-شاهرخ  کجاست؟

سر بلند کرد. نگاهش رو به چشمهام دوخت. از نگاهش خجالت کشیدم.

سرم رو پایین انداختم. صداش توی گوشم نشست:

-اونم خوبه!

ناراحت شدم از اینکه حالش خوبه و ملاقات من نیومده.

-به چی داری فکر می کنی؟

سری تکون دادم.

-هیچی!

-از دستش ناراحت نباش، زود میاد. توام که فردا مرخصی!

-اوهوم.

-آفرین دختر خوب … من میرم.

-خداحافظ.

1403/06/09 09:19

#پارت740



با رفتن بقیه دردم کم کم شروع شد و پرستار دوباره بهم مسکن تزریق کرد.

چاقو نزدیک کلیه ام خورده بود اما خدا بهم رحم کرده بود که عمیق نبود.

با طلوع آفتاب امیر علی اومد و همراه خاله کارهای ترخیصم رو انجام دادن.

دوباره دلم گرفت که شاهرخ  نیومده. شاید زیادی نازک نارنجی شدم.

همراه خاله به خونه ی خانوم جون رفتیم.

مرجان با دیدنم سلامی داد. دیگه عادت کرده بودم به بی مادری!

شوکت اسپند دود کرد و خاله من و سمت اتاقم برد.

روی تخت دراز کشیدم. هانیه اومد کنارم.

-نامزدت چطوره؟

-اونم خوبه … اما گلاره، شبها از ترس دیدن کابوس خوابم نمیبره؛ که اگه یه روزی جریان رو بفهمه من باید چیکار کنم؟!

دستم و روی دستش گذاشتم.

-آروم باش؛ چیزی نمیشه.

1403/06/09 09:20

تقدیم شما عزیزای دل ❤

1403/06/09 12:46

#پارت741



خیلی درد داری؟

-یکم …

-صورتتو دیدی؟

-نه، هرچی به خاله گفتم آینه بده، نداد!

-آخه حق داره، صورتت خیلی بد شده!

-چی شده؟

-صبر کن …

هانیه بلند شد و آینه ای از توی کیفش درآورد و داد دستم.

آینه رو باز کردم و آوردم بالا. نگاهم به صورت کبودم افتاد.

نصف صورتم کبود شده بود و قسمتی از صورتم جای دستش بود!

-چیزی نیست … با پمادهایی که دکتر داده سریع خوب میشی!

آینه رو کنار گذاشتم.

-بهارک کجاست؟

-تو اون یکی اتاق خوابیده.

-خدا رو شکر.

1403/06/09 12:46

#پارت742



تو چرا انقدر بهارک رو دوست داری؟

-میدونی، … بهارک من و یاد خودم میندازه! آخه اون چه گناهی داره که پا تو این دنیای پر از نفرت گذاشته؟

-میدونم؛ منم دلم براش میسوزه.

-هانیه؟

-جونم؟

-شاهرخ  کجاست؟

-شاهرخ ؟ برای چی می پرسی؟

-نباید بدونم این چند روز شاهرخ  کجاست و کجا رفته؟ اصلاً براش مهم نیست من زنده هستم یا نه؟

هانیه چشمکی زد.

-ناقلا نکنه دوسش داری؟!

هول کردم.

-نه، نه … فقط نگرانم.

-آره، منم گوشام مخملیه!

لبخند کم رنگی روی لبهام نشست.

-یه کم سن بابات و نداره؟!

آروم به بازوش کوبیدم و هر دو خندیدیم.

1403/06/09 12:46

#پارت743



پهلوم درد گرفت.

-آااای …

-چی شد؟

-من و نخندون.

-واه … به من چه … دلتم بخواد!

خاله با آبمیوه وارد اتاق شد.

-اذیتش نکن، نمیبینی رنگ به رو نداره؟

-من کاریش ندارم عمه جون … خودش زیادی خوش خنده شده!

خاله سری تکون داد و هانیه ازکنار خاله رد شد و از اتاق بیرون رفت. با رفتن هانیه، خاله اومد و کنارم نشست.

-بیا عزیزم، کمی از این بخور … خیلی ضعی.ف شدی!

1403/06/09 12:46

#پارت744



خاله؟


-جونم؟

-شما از اون روز چیزی نمیدونین؟

-فقط در حدی که پارسا گفت.

-پارسا؟

احساس کردم خاله هول کرد.

-نه، یعنی منظورم شاهرخ .

سری تکون دادم. خاله بلند شد.

-کمی استراحت کن تا برات غذا آماده کنم.

-چشم فقط بهارک بیدار شد، میارینش پیشم؟

خاله لبخندی زد.

-آره عزیزم.

با رفتن خاله تو جام دراز کشیدم. چند روزی می شد خونه اومده بودم.

از اینکه بهارک حالش خوب بود خدا رو شکر می کردم.

1403/06/09 12:47

#پارت745


خودم کارهای شخصیم رو انجام می دادم. همچنان از شاهرخ  خبر نداشتم و از این بابت اعصابم خورد بود.

نمیدونستم چه بلایی سر هامون اومده!

دو دل بودم شماره ی پارسا رو بگیرم یا نه اما باید میفهمیدم شاهرخ  کجاست.

کسی که به من چیزی نمی گفت! شماره ی پارسا رو گرفتم. بعد از چند بوق صداش تو گوشی پیچید.

-جانم؟

-سلام.

-سلام گلاره خانوم، یادی از ما کردی!

-خوبین؟

-الحمدلله … تو چطوری؟ ببخشید نشد بیام سر بزنم.

-نه، عیب نداره … میتونین بیاین اینجا؟

-چیزی شده؟

-نه، اما باید حضوری ببینمتون.

-باشه، امروز عصر میام.

1403/06/09 12:47

#پارت746



ممنون.

-فعلاً …

-خداحافظ.

گوشی رو قطع کردم. نمیدونستم کارم درست هست یا نه!تا عصر دل تو دلم نبود. مرجان از خونه بیرون رفته بود و خانوم جون تو اتاقش استراحت می کرد.

شوکت بهارک رو برده بود بخوابونه.

با شنیدن صدای زنگ در، شالم رو روی سرم انداختم و آروم از اتاق بیرون اومدم.

آیفون رو زدم و روی تراس ایستادم.

در حیاط باز شد و پارسا مثل همیشه آراسته با دسته گلی وارد شد.

با دیدنم دستی تکون داد. از اون قسمت تراس که به حیاط راه داشت بالا اومد و رو به روم ایستاد.

لحظه ای نگاهمون با هم تلاقی کرد. دسته گل رو طرفم گرفت.

-قابلی نداره.

گل ها رو از دستش گرفتم. عطر نرگس مشامم رو پر کرد.

1403/06/09 12:47

#پارت747



خوش اومدی.

-ممنون، حالت بهتره؟

-بله خیلی بهتر شدم.

روی صندلی های فلزی رو به روی هم نشستیم. پارسا پا روی پا انداخت.

-نگرانم کردی … چیزی شده؟

-شاهرخ  کجاست؟

-شاهرخ ؟ چطور؟!

-چرا نزدیک یک هفته است که از بیمارستان مرخص شدم اما خبری ازش نیست؟ چیزی شده که به من نمی گین؟

-نه!

-آقا پارسا لطفاً به من دروغ نگو! من میدونم یه چیزی شده … اصلاً اون روز شما از کجا فهمیدی که اومدی؟ پلیس ها از کجا پیداشون شد؟ هامون کجاست؟

پارسا دستهاش رو به صورت نمایشی بالا آورد.

-باشه، باشه … من تسلیم! راستش اون روز دیدم در حیاط بازه تعجب کردم. اومدم بیام داخل تا ببینم چه خبره که هامون و تو رو دیدم.
شاهرخ  پشتش بهم بود. فهمیدم حتماً اتفاقی افتاده؛ با پلیس تماس گرفتم و تا اومدن پلیس ها داخل نیومدم. وقتی پلیس ها اومدن، داخل اومدیم.

1403/06/09 12:49

#پارت748



شاهرخ  و هامون با هم گلاویز شدن و تو از هوش رفته بودی و بهارکم بی حال گوشه ای افتاده بود.


آمبولانس اومد. پلیس ها شاهرخ  و هامون رو بردن کلانتری.

شاهرخ  از هامون شکایت کرد و متأسفانه اونجا فهمیدیم که هامون چند سال پیش یعنی شاید یکسال قبل از آشنائی با ما از تیمارستان مرخص شده بوده اما اینکه به کسی نگفته و چجوری ردی از خودش به جای نذاشته بوده رو ما هم نفهمیدیم.

-یعنی چی؟ دلیل بستری شدنش چی بوده؟

-اینطور که تو پرونده اش زده بودن از کودکی، آزار جنسی میشده و قرص هایی بهش می دادن تا همیشه گیج باشه و همین مسئله به مرور روی روانش تأثیر گذاشته و اینطور که خودش اعتراف کرده بخاطر

اختلال روانش تعادل نداشته و به چندین دختر هم تجاوز کرده اما اونا بخاطر آبروشون هیچ وقت شکایت نکردن.

-الان تکلیف چیه؟

1403/06/09 12:49

#پارت749



فعلاًهیچی تا دادسرا مشخص کنه که هامون زندان میره یا دوباره باید بستری بشه.

-شاهرخ  کجاست؟

پارسا نفسش رو کلافه بیرون داد.

-شاهرخ  حالش تو کلانتری بد شد و مجبور شدیم به بیمارستان انتقالش بدیم.

احساس کردم زیر پام خالی شد. نگاه گنگ و نگرانم رو به پارسا دوختم.

-آروم باش، فقط یه حمله ی قلبی بوده که رد شده.

با تن صدائی که به شدت لرزش داشت لب زدم:

-مگه شاهرخ  ناراحتی قلبی داره؟

-آره. اون مدتی که زندان بود یه همچین حمله ای بهش دست داد اما شاهرخ  خیلی بی پروائی کرد و دنبالش رو نگرفت. سیگاری هم که میکشه باعث شده کلیه اش ضعیف بشه.

چشمهام پر از اشک شد. دلم برای شاهرخ  می سوخت.

1403/06/09 12:49

#پارت750


پارسا لبخندی زد که معنیش رو نفهمیدم.

-میدونم تا تو هستی حالش خوب میشه!

نگاه گیجم رو به پارسا دوختم. از روی صندلی بلند شد.

-من میرم … توام مراقب خودت باش. شاهرخ  هم به زودی میاد خونه.

-الان بیمارستانه؟

-نه، دیروز مرخصش کردیم اما خودت میدونی که نیاز به تنهائی داره! این مرد به اندازه ی کافی تو زندگیش رنج و تنهائی کشیده؛ خدا کنه از این به بعد زندگی کمی باب میلش پیش بره!

بلند شدم.

-واقعاً همینطوره.

-خوب، فعلاً.

پارسا دستی تکون داد و سمت حیاط رفت. در حیاط رو باز کرد که با امیر حافظ رو در رو شد.

سلامی به هم دادن و پارسا رفت. روی تراس موندم. امیر حافظ وارد حیاط شد.

1403/06/09 12:49

#پارت751



نگاهی به من که روی تراس ایستاده بودم انداخت و اومد سمت پله های تراس.

-سلام گلاره  کوچولو!

-سلام.

-حالت بهتره؟

-اوهوم.

-این اینجا چیکار داشت؟

-منظورت پارساست؟

-آره!

-من بهش زنگ زدم.

احساس کردم رنگش عوض شد.

-اگر کاری داشتی به من یا امیرعلی می گفتی.

-نه، ممنون.

-یعنی این غریبه از ما نزدیک تره؟

-نه، چه حرفیه؟ چند تا سوال داشتم که باید از خود پارسا می پرسیدم.

امیر حافظ آهان کشداری گفت. خیلی وقت بود که دیگه به امیر حافظ فکر نمی کردم.

چرخیدم وارد سالن بشم که با صدای امیر حافظ سر جام موندم.

-میدونم از من خوشت نمیاد … شاید هم ازم نفرت داشته باشی!

1403/06/09 21:54

#پارت752


متعجب سمتش برگشتم.

-برای چی باید از تو تنفر داشته باشم؟

-خودت رو به اون راه نزن گلاره، خیلی وقته دیگه مثل قبل باهام نیستی مثل اون موقع هایی که اگر کوچک ترین اتفاقی برات می افتاد به اولین کسی که زنگ می زدی من بودم؛ اما الان غریبه ها محرم تر شدن.

نفسم رو سنگین بیرون دادم.

-اون موقع فقط پسر خاله ی من بودی اما الان همسر کسی هستی و دوست ندارم برای همسرت سوءتفاهم پیش بیاد!

امیر حافظ دستی به پشت سرش کشید.

-گاهی آدم ها مجبور به کاری میشن که هیچ میلی به اون کار ندارن!

با اینکه چیزی از حرفهاش نفهمیدم اما سری تکون دادم و خواستم برگردم که دو قدم اومد جلو و رو به روم قرار گرفت.

نگاهش رو عمیق بهم دوخت. سرم و پائین انداختم.

-تو حیفی گلاره !

1403/06/09 21:54