#پارت729
قلبم مثل قلب گنجشکی که تو دام افتاده باشه می زد. گرمی لبهاش روی گردنم نشست.
تا به خودم اومدم که پسش بزنم، درد بدی تو گلوم پیچید و نیش دندونش رو تا مغز استخونم احساس کردم.
سرش اومد بالا. قرمزی خون روی لبهاش نشون دهنده ی این بود که گردنم خونی شده.
-میخوام لبهات و ببوسم!
لبهام رو محکم روی هم فشردم. عصبی شد و چند تا سیلی پشت سر هم روی گونه هام زد.
دردش انقدر زیاد بود که صورتم کاملاً بی حس شده بود و دیگه درد رو احساس نمی کردم.
فقط گرمی خون رو احساس می کردم.
-ببین، ببین عصبیم کردی … صورت قشنگت خط خطی شد.
چاقوی کوچیکی جلوی صورتم گرفت.
-تا حالا کی با همچین چیزی نوازشت کرده؟
چشمهام دو دو می زد. سری تکون داد.
-ترسیدی؟ اما ترس نداره؛ فقط بالا سینه ات یه یادگاری از من میمونه!
چاقو رو چرخوند و آورد سمت بالا تنه ام. سردی چاقو که بالا سینه ام نشست احساس کردم در حیاط باز شد.
کورسوی امیدی توی دلم نشست.
1403/06/08 18:56