The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

گلاره♥🫰🏻

907 عضو

#پارت753



و پشت بهم پله ها رو پایین رفت. حرفش رو تو ذهنم تحلیل و تجزیه کردم اما به هیچ نتیجه ای نرسیدم!

دلم عجیب برای شاهرخ  و خونه اش تنگ شده بود. نمیدونستم تکلیف بهارک چی میشه!

از اینکه تو خانواده هیچ *** نمیدونست بهارک دختر شاهرخ  نیست خوشحال بودم.

دلم نمی خواست به چشم یه حرومزاده نگاهش کنن.

تقصیر این بچه چی بود وقتی مادرش با خودخواهی به این دنیا آورده بودش؟

توی سالن نشسته بودم و با بهارک بازی می کردم. مرجان اومد و رو به روم نشست.

سنگینی نگاهش رو روی خودم و بهارک احساس می کردم اما توجهی نکردم.

با حرفی که زد سرم رو بلند کردم.

-چرا باید تمام وقتت رو برای یکی دیگه بذاری؟!

1403/06/09 21:54

#پارت754



منظورتون؟

-منظورم واضحه؛ تو میتونی الان با دوستهات به گردش و تفریح باشی نه اینکه له‌له‌ی یکی دیگه

بشی … یا نکنه داری بخاطر اینکه خودتو تو دل شاهرخ  جا کنی این کارها رو می کنی؟!

سرم سوت کشید.

-آدم با به زور جا کردن خودش تو دل دیگران فقط خودشو مچاله می کنه! اگر به بهارک محبت می کنم بخاطر اینه که دوسش دارم.

مرجان از جاش بلند شد و بی تفاوت شونه ای بالا داد.

-حرفات رو متوجه نمیشم که بی دلیل بخوام بچه ی یکی دیگه رو بزرگ کنم.

پوزخند تلخی زدم و زیر لب گفتم:

-تو حتی به بچه ای که از خون خودته محبت نکردی، چطور میشه به یکی دیگه محبت کنی؟!

-شاهرخ  من و عشقم و پس زد

1403/06/09 21:55

#پارت755


شاهرخ  من و عشقم و پس زد … به پاش افتادم اما اون من و ندید.

سر بلند کردم و نگاهم رو بهش دوختم.

-مگه زمانی که شاهرخ  دوست داشت دوست داشتنشو دیدی؟ غرورش رو زیر پا گذاشتی و بعد از یه شکست برگشتی … توقع داشتی برات گاو قربونی می کرد؟

رنگش پرید.

-تو اینا رو از کجا میدونی؟

-مهم دوست داشتن نیست، مهم اینه که اون زمانی که باید می بودی، نبودی! با یه تصمیم اشتباه سه نفر و آواره کردی؛
اون از پدرم که تحمل رفتنت رو نداشت و

خودش رو خلاص کرد … اینم از شاهرخ  که بعد از اون همه سال نتونست تصمیم درست رو بگیره و زندگیش بدتر شد که بهتر نشد!
منم که آدم نبودم کسی دلش برام بسوزه!

-می بینم زبون درآوردی!

-بی زبون نبودم که بخوام دربیارم.

1403/06/09 21:55

#پارت756



کاش شما هم به اشتباهت پی می بردی.

-من هیچ اشتباهی تو زندگیم نداشتم که بخوام بهش فکر کنم. تو هم بهتره دایه ی عزیز تر از مادر نشی!

سمت آشپزخونه رفت. با رفتنش دستم و روی قلبم گذاشتم.

اولین بار بود اینطور کوبنده باهاش حرف می زدم اما از این قضیه ناراحت نبودم.

حرفهایی بود که مدت ها بود روی قلبم سنگینی می کرد. تا آخر شب دیگه با مرجان هم کلام نشدم.

صبح از خواب بیدار شدم. بهارک هنوز خواب بود. در اتاق رو باز کردم.

صدایی از بیرون می اومد. کمی که گوشهام رو تیز کردم صدای شاهرخ  رو شنیدم.

نمیدونم چرا دستپاچه شدم؟ ضربان قلبم بالا رفت. سمت آینه ی اتاق برگشتم و نگاهی به چهره ی رنگ پریده ام انداختم.

شالی روی سرم انداختم و با همون بلوز و شلوار خواب عروسکیم از اتاق بیرون اومدم.

1403/06/09 21:55

#پارت757



شاهرخ  پشتش بهم بود و عزیز رو به روش نشسته بود.

آروم سلامی کردم. از جاش بلند شد و برگشت سمتم.

چهره اش انگار خسته بود و ته ریش درآورده بود. نگاهی به سر تا پام انداخت.

لبخند کم رنگی روی لبهاش نشست.

-سلام خانم شجاع!

گونه هام رنگ گرفتن و با خجالت سرم و پایین انداختم.

قلبم محکم و تپنده به سینه ام می زد. با صدای خانوم جون به خودم اومدم.

-سلام دخترم، صبحت بخیر.

-سلام خانوم جون.

شاهرخ  هنوز ایستاده بود. سنگینی نگاهش رو احساس می کردم و باعث می شد هول کنم.

باید از کنار مبل شاهرخ  رد می شدم. احساس می کردم الانه که صدای قلبم رسوام کنه.

همین که خواستم از کنارش رد بشم، صدای گرمش تار و پودم رو بهم ریخت.

-چه خوبه که حالت خوبه!

سریع رد شدم. گونه هام تا بناگوش قرمز شدن. سمت آشپزخونه رفتم و آبی به دست و صورتم زدم.

خواستم بیام بیرون که صحبتهاشون باعث شد سر جام وایستم.

1403/06/09 21:56

#پارت758


همیشه سعی کردم برات مادری کنم و جای اون خدابیامرز رو پر کنم … میدونم که نتونستم؛ کاری

که مرجان کرد باعث شد همه ی ما پیش تو شرمنده بشیم.

-این چه حرفیه زن عمو؛ شما و عموی خدابیامرز هیچی برای من کم نذاشتین. اینکه من از زن

شانس ندارم بحثش جداست.

-درست میشه … الان سلامتی خودت از هر چیزی مهم تره! چرا اصلاًبه فکرش نیستی؟

-بادمجون بم آت نداره خانوم جون … ببخشید، بهارکم اذیتتون می کنه!

-نه برعکس، با گلاره خیلی خوبه!

-الان این خانوم کوچولو کجا رفت؟ یه چائی نمیاره؟

منظورش به من بود. صدای خانوم جون بلند شد.

-گلاره عزیزم، چائی بیار.

سریع یه سینی چائی ریختم و از آشپزخونه بیرون اومدم. سینی رو روی میز گذاشتم و کنار خانوم جون نشستم.

شاهرخ  نگاهم کرد گفت:

-زخمت بهتره؟

-بله خدا رو شکر.با حرف خانوم جون لحظه ای هر دو به هم نگاه کردیم.

-دعوای تو و اون شریکت سر چی بود؟

نمیدونستم الان شاهرخ  قراره چی بگه!

1403/06/09 21:56

#پارت759


شاهرخ  پا روی پا انداخت گفت:

-چیز مهمی نبود … سر کار بحثمون شد.

-خیلی مراقب باش مادر، این روزا به هیچ *** نمیشه اعتماد کرد!

شاهرخ  به نشونه ی تأیید سری تکون داد. خانوم جون بلند شد.

-برم ببینم مرجان کجاست؟ عادت نداره انقدر بخوابه!

و سمت پله ها رفت. شاهرخ  فنجون چائیش رو برداشت و نگاهم کرد.

-خوبی؟

ته دلم خالی شد. لحن صداش یه جوری بود. تا حالا اینقدر مهربون ندیده بودمش! هول کردم و نمیدونستم چی بگم!

-خودم همونجا می کشتمش اگر تار موئی ازت کم می شد!

این مرد امروز داشت با احساسات من چیکار می کرد؟

1403/06/09 21:57

#پارت760



دلم می خواست بگم “با من اینطور صحبت نکن، من محبت ندیده ام” اما سکوت کردم.

به پشتی مبل تکیه داد.

-نمیدونستم اینهمه سال با یه روانی دارم کار می کنم … یه آدمی که بویی از انسانیت نبرده!

نگاهش کردم. انگار از همیشه خسته تر بود. بهش حق میدادم، شرایط خوبی نداشت. الانم که

اوضاع زندگیش معلوم نبود.

بلند شد. سریع بلند شدم که باعث شد جای بخیه هام درد بگیره.

آخ ریزی زیر لب گفتم و دستم و روی پهلوم گذاشتم. شاهرخ  فاصله ی بینمون رو پر کرد.

-چی شد؟ حالت خوبه؟

هرم نفس هاش به صورتم می خورد. آروم سرم و بلند کردم. نگاهم گیر نگاهش شد و ضربان قلبم بالا رفت.

لبخند کمرنگی زد گفت:

-ریزه میزه بودی، الان خاله سوسکه شدی!

1403/06/09 21:57

سلام صبح خیر قشنگا ❤

1403/06/10 07:32

اینم 10پارت تقدیم نگاه قشنگتون 😍

1403/06/10 07:33

#پارت761



ابروهام از تعجب بالا پرید. تک خنده ای کرد و نوک دماغم رو کشید.

-مراقب خودت باش.

خواست بره سمت در که صداش کردم.

-آقا شاهرخ ؟

برگشت و سؤالی نگاهم کرد.

-حالتون خوبه؟

-آره!

و از در سالن بیرون رفت. با رفتنش روی مبل نشستم. تمام حواسم پیش شاهرخ  بود.

عصر، مونا اومد دیدنم و کلی قربون صدقه ام رفت اما من حالم خوب نبود … حال دلم یه جوری بود.

مونا نگاهش رو بهم دوخت.

-خوبی؟

یهو چشمهام پر از اشک شد.

-گلاره … چرا گریه می کنی؟

-دلم گرفته.

1403/06/10 07:33

#پارت762



کشیدم توی بغلش.

-تو یه چیزیت شده که به من نمی گی!

-عاشقی چطوریه؟

خنده ای کرد.

-ای کلک، عاشق شدی؟

لبم رو به دندون گرفتم.

-نگو اون آدم شاهرخ !

با شنیدن اسمش ته دلم خالی شد. دستش و روی دستم گذاشت.

-چیزی بهت گفته؟

تند سر تکون دادم.

-نه، نه … اون اصلاً به من فکر نمی کنه! اصلاً شاید من دارم اشتباه می کنم.

-این نگاهی که من دارم می بینم، داره میگه که اشتباه نمی کنه!

-من می ترسم مونا … چیکار کنم؟

-ما که نمیدونیم حس اون به تو چیه و یه چیز دیگه گلاره، شاهرخ  خیلی ازت بزرگتره … سن پدرت و داره.

-میدونم.

-اینم میدونی که خیلی اذیتت کرد … تحقیرت کرد …

سرمو به معنی آره تکون دادم.

-خودمم همه ی اینا رو میدونم اما تنها کسیه که وقتی کنارشم آرومم؛ با اینکه ازش می ترسم اما حس می کنم خیلی دوسش دارم.

مونا با درموندگی سرش رو تکون داد.

1403/06/10 07:34

#پارت763



-تا حالا عاشق نشدم که حست رو درک کنم اما میدونم عاشقی اصلاً چیز خوبی نیست.

کمی با مونا حرف زدیم و مونا بعد از کلی دلداری خداحافظی کرد و رفت.

چند روزی می شد شاهرخ  نیومده بود.

امیر حافظ بخاطر بیماری پدر نوشین قرار بود مراسمشون رو زودتر بگیره.

همه در تکاپوی خرید بودن.

توی سالن کنار خانوم جون و مرجان نشسته بودم که مرجان گفت:

-میخوام برگردم.

خانوم جون متعجب سر بلند کرد.

-اما تو اومدی بمونی!

-من حوصله ایران رو ندارم …. از اولم نباید میومدم.

خانوم جون پوزخندی زد گفت:

-وقتی میگیم نیا، پاتو تو یه کفش می کنی که الا و بلا میام. تو که همه کارت رو خودت می کنی،

حالا هم مختاری؛ میخوای بمون، میخوای برو.

1403/06/10 07:34

#پارت764



صدای خانوم جون بغض داشت. مرجان از جاش بلند شد و کنار پای خانوم جون نشست.

-مامان تو که دردم و میدونی … ایران برای من جز خاطرات تلخ چیز دیگه ای نداره، حداقل اونجا هیچ خاطره ای نیست.

-چرا زندگیت رو از اول شروع نمی کنی؟

-حرفا می زنید … چه شروع تازه ای؟

-در کنار من و دخترت!

مرجان سریع بلند شد.

-من دختری ندارم! گلاره می تونه یه فامیل یا یه دوست باشه اما دختر نه!

بغضم رو فرو دادم و با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم:

-من از شما توقع ندارم مادر باشی و مادری کنی.

چرخید سمتم و توی دوقدمیم ایستاد. دستش اومد سمت دستم که دستم و سریع کشیدم.

-تو می خوای اسمم رو هرچی دوست داری بذار

اما من هیچ حس مادرانه ای بهت ندارم … تمام سعیم رو کردم تا با خودم کنار بیام اما نشد … نمیشه!

1403/06/10 07:34

#پارت765



می تونیم دوست باشیم اما مادر و فرزند نه!

پوزخندی زدم.

-زمانی که باید مادری می کردی نکردی … زمانی که حسرت داشتنت رو داشتم نبودی … الانم

دوست نمی خوام! می تونید برید پی زندگیتون مثل تمام این سالها که رفتی!

مرجان فقط نگاهم کرد. توی نگاهش دنبال ذره ای حس مادرانه بودم اما انگار هیچی نبود؛ خالیِ خالی!

خانوم جون بلند شد.

-خیلی عوض شدی مرجان، خیلی!

-آره من عوض شدم … عوضی شدم … همه ی اینا مقصرش شاهرخ .

-اشتباهات خودت رو پای شاهرخ  نذار، تو نخواستیش.

-من که دوباره اومدم!

-اگر شاهرخ  هم عشقت رو پس می زد و بعد از چند سال میومد میگفت پشیمونم، قبولش می کردی؟ من مادرتم اما تو اون پسر رو شکستی!

1403/06/10 07:34

#پارت766



با پدر گلاره لجوجانه ازدواج کردی و ثمره ی یه زندگی اشتباه شد این دختری که تمام سالهای

عمرش رو تو حسرت داشتن پدر و مادر گذروند.

-من فقط دنبال کمی آزادی بودم.

خانوم جون پوزخندی زد.

-به آزادیت رسیدی اما حق نداری کسی رو مقصر بدونی بخصوص شاهرخ  رو که با رفتنت مثل شمع آب شد!
حقش خوشبختی بود که تو و اون بهار ذلیل شده ازش گرفتین … حالام میتونی بری هر جائی که

دوست داری؛ نه گلاره  مادر می خواد نه من دختر.

و پشت به مرجان سمت اتاقش رفت. مرجان عصبی پاشو کوبید زمین گفت:

-هیچ *** من و نمی فهمه … هیچ کس!

و سمت اتاقش رفت. روی مبل نشستم و سرم و توی دستهام گرفتم.

قلبم خالی بود نه نفرت داشتم ازش نه چیز دیگه ای، انگار خنثی شده بودم!

1403/06/10 07:35

#پارت767



مثل تمام آخر هفته ها، همه خونه ی خانوم جون جمع بودن. شاهرخ  هنوز نیومده بود.

نامزد امیر حافظ هم نبود اما نامزد هانیه اومده بود. به نظر پسر خوبی میومد.

در حال غذا دادن به بهارک بودم که خاله گفت:

-حالا تصمیمت برای رفتن جدیه؟!

مرجان بی حوصله پا روی پا انداخت.

-آره، اینجا بمونم که چی بشه؟ اتفاق جدیدی میوفته؟ … پس بهتره برگردم.

امیر علی مثل همیشه با شوخی گفت:

-خاله منم ببر، دلم آزادی می خواد!

حمید زد تو بازوش.

-توی نسناس همین جا هم آزادی های خودت رو داری، اونور بری که یه ملت رو آباد می کنی!

خاله استغفراللهی گفت و امیر علی زد تو سر حمید. امیر حافظ مثل همیشه آروم بود.

1403/06/10 07:35

#پارت768



خانوم جون: مرجان هر وقت بخواد میتونه بره، آزاده.

هانیه: یعنی برای عروسی امیر حافظ نیستی عمه؟

-میبینی که همه دارن بیرونم می کنن!

خانوم جون: کسی تو رو بیرون نکرده، خودت مشتاق رفتنی!

با صدای زنگ در همه سکوت کردن. بعد از چند دقیقه شاهرخ  وارد سالن شد.

با دیدنش دوباره ضربان قلبم بالا رفت. با همه سلام احوالپرسی کرد.

با دیدنم لبخندی بهم زد و حالم رو پرسید. بدون اینکه به بهارک نگاه کنه روی مبل رو به روم نشست.

سنگینی نگاه کسی رو احساس کردم. سر بلند کردم که نگاهم به امیر حافظ افتاد.

وقتی دید نگاهش کردم پوزخندی زد. تعجب کردم اما حرفی نزدم.

بحث به عروسی امیر حافظ کشیده شد و کارهایی که باید می کردن.

رفتم سمت آشپزخونه، زمان داروهام بود.

1403/06/10 07:35

#پارت769



لیوانی آب پر کردم و قرصم رو خوردم. خواستم بیام بیرون که امیر حافظ تو چهارچوب در نمایان شد.

-تو عاشقش شدی!

-چی؟

-تو عاشق شاهرخ  شدی!

یهو قلبم خالی شد و هول کردم.

-نه، کی گفته؟

-چشمهات! ولی به تفاوت بینتون فکر کردی؟

-چی داری برای خودت می بافی؟

اومد جلو و تو دو قدمیم ایستاد.

-به من نگاه کن گلاره.

آروم سرم رو بالا آوردم. یاد تمام محبتهاش افتادم.

-میدونم من در حقت بد کردم اما ازدواجت با شاهرخ  اشتباهه!

لبم رو به دندون گرفتم.

-کی گفته ما قراره با هم ازدواج کنیم؟

1403/06/10 07:36

#پارت770



من بچه نیستم گلاره … تو رو مثل کف دستم می شناسم.

“یعنی همه مثل امیر حافظ فهمیدن؟”

-نگران نباش، هیچ *** نفهمیده.

دستم رو روی دهنم گذاشتم. بازم با صدای بلند فکر کرده بودم!

-تو خیلی خوبی گلاره .

با صدایی که از پشت سر امیر حافظ بلند شد، سر چرخوند.

نگاهم به شاهرخ  افتاد که به چهارچوب در تکیه داده بود.

ترسیدم؛ هم از حضورش هم از اینکه نکنه چیزی از حرفهامون رو فهمیده باشه! یعنی شنیده؟

-اگر مزاحم خلوتتونم برم!

-خلوتی نبوده.

شاهرخ  آهااان کشداری گفت و نگاهش رو به من دوخت. هول کردم.

-من برم پیش بهارک.

از کنار شاهرخ رد شدم که دستش به دستم خورد. حالم یه جوری شد.

لحظه ای صدای عصبیش رو شنیدم.

-تو مگه زن نگرفتی؟

پاهام سست شد.

-چی برای خودت میگی؟

جایز ندونستم خیلی وایستم و سمت سالن راهم رو کج کردم.

1403/06/10 07:36

#پارت771



کنار بهارک نشستم اما تمام هوش و حواسم پیش شاهرخ  و امیر حافظ بود.

بعد از چند دقیقه با هم به سمت سالن اومدن. از چهره ی هیچ کدوم چیزی مشخص نبود.

دلم کمی شور می زد. بعدازظهر همگی عازم رفتن شدن که شاهرخ  اومد سمتم و تو دو قدمیم ایستاد.

-میخوام بعد از مراسم امیر باهات صحبت کنم.

نگاهم رو بهش دوختم.

-باشه.

لبخند کم رنگی زد و با بقیه خداحافظی کرد و رفت.

به اصرار هانیه و خانوم جون با هانیه برای خرید لباس رفتیم.

بعد از کمی گشت و گذار، لباس بنفش کوتاه حریری نظرم رو جلب کرد و به همراه کیف و کفش و روسری همرنگش خریدم.

1403/06/10 11:30

گلاره:
#پارت772



برای بهارک هم لباس خریدم و به خونه برگشتیم. بالاخره شب مراسم امیر حافظ رسید.

با هانیه به آرایشگاه رفتیم و قرار شد حمید بیاد دنبالمون.

بهارک با خانوم جون به باغ رفته بودن. آرایش روی صورتم کم و دخترونه بود و موهای بلندم رو لخت کرده بود.

هانیه خیلی خوشگل شده بود. با اومدن حمید با هم از آرایشگاه بیرون اومدیم و سمت باغ حرکت کردیم.

هم هیجان داشتم و هم دلشوره. حمید ماشین و تو کوچه پارک کرد و پیاده شدیم.

امیر علی با یه پسر دیگه دم در ورودی ایستاده بودن. امیر علی با دیدنمون سوتی زد و گفت:

-به به لولو تبدیل به هلو شده! خدا این رنگ و روغن رو از شماها نگیره …

هانیه با اعتراض گفت:

-امیر علی میزنمتااا … خوبه بدون آرایش ما رو هم دیدی!

#پارت773


-آره واقعاً، خدا نصیب دشمن کنه!

و زد زیر خنده. هانیه زهرماری حواله اش کرد و با هم وارد باغ شدیم.

دور تا دور صندلی چیده بودن برای آقایون و خانمها داخل بودن. خدا رو شکر کردم مختلط نبود.

با نگاهم دنبال شاهرخ  بودم اما انگار هنوز نیومده بود.

نگاهم به پارسا افتاد که با دیدنم لبخندی زد و آروم سر تکون داد.

متقابلاً براش سری تکون دادم و وارد سالن شدیم. همه در حال بزن و برقص بودن.

لباس عوض کرده و پیش بقیه رفتیم. عروس و داماد هنوز نیومده بودن.

خاله قربون صدقه ام رفت. کنار خانوم جون و بهارک نشستم و هانیه رفت وسط.

نیم ساعت بعد عروس و داماد اومدن. نگاهم به المیرا افتاد. با دیدنم اخمی کرد و نگاهش رو ازم گرفت

1403/06/10 11:30

گلاره:
#پارت774


دیروقت بود که مهمون های دور رفتن و بقیه وارد سالن شدن.

نگاهم تو مردا به شاهرخ  افتاد. کت و شلوار پوشیده بود و از همیشه جذاب تر شده بود.

حمید و امیر علی رفتن وسط. نگاه سنگین المیرا رو روی شاهرخ  احساس می کردم و اصلاً دلم نمی خواست شاهرخ  نگاهش به المیرا بیوفته.

شاهرخ  اومد سمتم و کنارم ایستاد.

-سلام.

-سلام خانوم کوچولو، چه موش خوشگلی!

گونه هام گل انداختن. نگاهم رو به امیر حافظ و نوشین دوختم که هر دو زیبا شده بودن.

بالاخره نوبت عروس کشون شد.
همه سمت ماشینهاشون رفتن. بلاتکلیف مونده بودم که هانیه گفت:

-گلاره، بیا با ما بریم.

خواستم برم سمت ماشینشون که وسط راه آستینم کشیده شد.

-گلاره  با من میاد!

هانیه سوتی زد و سوار ماشین شد. قلبم پر هیجان می زد.

سمت ماشین شاهرخ  رفتم. در جلو رو باز کرد و سوار شدم.

با حرکت ماشین عروس بقیه ی ماشینها شروع به بوق زدن کردن. صدای بلند آهنگ کل خیابون رو برداشته بود.

شاهرخ  شیشه رو پایین داد. هوای خنک وارد ماشین شد و کمی روسریم رو عقب برد.

#پارت775


بهارک صندلی عقب خوابیده بود. بالاخره بعد از کلی دور زدن، ماشین کنار ساختمونی ایستاد.

بعد از بدرقه ی عروس و داماد، سمت خونه ی خانوم جون حرکت کردیم.

شاهرخ  ماشین رو کنار در خونه نگهداشت. خواستم پیاده شم که گفت:

-فردا وقت داری؟ میخوام باهات صحبت کنم.

-بله.

-خوبه، عصر میام دنبالت.

باشه ای زیر لب گفتم و از ماشین پیاده شدم. در عقب رو باز کردم و بهارک رو برداشتم که صداش تو گوشم نشست:

-امشب خیلی خوشگل شدی!

تا اومدم حرفش رو هضم کنم، ماشین تو پیچ کوچه گم شد.

وارد خونه شدم اما یه دلشوره ی عجیبی داشتم.

یعنی شاهرخ  می خواست چی بهم بگه؟ اصلاً چیکارم داره؟

تمام شب ذهنم درگیرش بود. تا عصر که بخوام برم دل تو دلم نبود.
لباس پوشیدم و آرایش ملیحی روی صورتم انجام دادم

1403/06/10 11:30

#پارت776


با صدای آیفون سریع کیفم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.

در حیاط و باز کردم. شاهرخ  تو ماشین نشسته بود.

سوار شدم که بوی عطرش پیچید توی دماغم. عمیق نفس کشیدم.

-سلام.

-سلام خانوم کوچولو …

ماشین و روشن کرد. نمیدونستم قراره کجا بریم اما سکوت کرده بودم. ماشین و تو پارک چیتگر نگهداشت.

-می تونی پیاده روی کنی؟

-اوهوم.

-خوبه.

با هم پیاده شدیم و سمت جاده ی سنگفرش شروع به راه رفتن کردیم.

1403/06/10 11:31

#پارت777


هوا خنک بود و نسیم ملایمی می وزید. قسمت بالای پارک چندین نیمکت گذاشته بودن و فضای قشنگی بود.

شاهرخ  سمت یکی از نیمکت ها رفت.

با فاصله کنارش نشستم. نگاهش رو بهم دوخت. دستهام رو قلاب کردم و روی پاهام گذاشتم.

-میدونم من در حقت خیلی بدی کردم … فکر می کردم می تونم نفرت و کینه ای که از دیگران

داشتم رو سر تو خالی کنم اما با هر بار اذیتی که می کردم حالم خوب که نمی شد هیچ، نگاهت هم

همیشه باهام بود اما این نفرت اجازه نمی داد باور کنم توام به اندازه ی خودت سختی کشیدی

و حقت نیست که منم اذیتت کنم! تا روزی که از خونه ام رفتی؛ اون روز معنی حضور یک زن توی خونه رو فهمیدم.

نگاهش رو ازم گرفت و تکیه اش رو به نیمکت داد.

-اون روز تازه فهمیدم که …

مکثی کرد. قلبم پر تنش به سینه ام می کوبید. حرفهاش برام تازگی داشت.

شنیدن این حرفها از دهان شاهرخ  مغرور دور از باور بود!

1403/06/10 11:31