#پارت753
و پشت بهم پله ها رو پایین رفت. حرفش رو تو ذهنم تحلیل و تجزیه کردم اما به هیچ نتیجه ای نرسیدم!
دلم عجیب برای شاهرخ و خونه اش تنگ شده بود. نمیدونستم تکلیف بهارک چی میشه!
از اینکه تو خانواده هیچ *** نمیدونست بهارک دختر شاهرخ نیست خوشحال بودم.
دلم نمی خواست به چشم یه حرومزاده نگاهش کنن.
تقصیر این بچه چی بود وقتی مادرش با خودخواهی به این دنیا آورده بودش؟
توی سالن نشسته بودم و با بهارک بازی می کردم. مرجان اومد و رو به روم نشست.
سنگینی نگاهش رو روی خودم و بهارک احساس می کردم اما توجهی نکردم.
با حرفی که زد سرم رو بلند کردم.
-چرا باید تمام وقتت رو برای یکی دیگه بذاری؟!
1403/06/09 21:54