گلاره:
#پارت778
چرخید و نگاهش رو به چشمهام دوخت.
-مسخره است برای همه اما من دوستت دارم!
یهو سرم و بالا آوردم. نگاهم رو بهش دوختم. چی داشتم می شنیدم؟!
شاهرخ من و دوست داره؟؟ لبخندی زد.
-حق داری تعجب کنی چون من سن پدرت رو دارم اما این قلب، این حرفها سرش نمیشه!
گونه هام گر گرفتن. باورم نمی شد شاهرخ من و دوست داره. لبم رو به دندون گرفتم.
-خیلی حرفها هست اما واقعاً نمیدونم از کجا شروع کنم.
از روی نیمکت بلند شدم. شاهرخ هم سریع بلند شد.
قدمی عقب گذاشتم که مچ دستم اسیر دستهای مردونه اش شد.
فاصله ی بینمون رو پر کرد. همه جا خلوت بود و پرنده پر نمی زد.
دستش و زیر چونه ام گذاشت و سرم و بالا آورد.
#پارت779
به من نگاه کن!
آروم سرم و بالا آوردم.
-تو حق داری هر تصمیمی بگیری حتی اگر اون تصمیم نه گفتن باشه اما تجربه بهم ثابت کرده
برای چیزی که می خوام بجنگم حتی اگر اون چیز، آدم دست نیافتنی ای مثل تو باشه!
قلبم داشت از جاش کنده می شد. سکوت کرده بودم. اصلاً نمیدونستم چی باید بگم!
-میدونم تو برای من حیفی اما این دل لعنتی چیزی حالیش نمیشه!
-میشه برگردیم؟
-آره … آره …
تمام راه ذهنم درگیر بود. من شاهرخ رو دوست داشتم اما تکلیف بهارک چی می شد؟
توی دوراهی بدی مونده بودم. ماشین و کنار در نگهداشت.
-شب برای خواستگاری میام!
از ماشین پیاده شدم و شاهرخ گاز ماشین و گرفت و رفت.
1403/06/10 11:31