The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

گلاره♥🫰🏻

907 عضو

گلاره:
#پارت778



چرخید و نگاهش رو به چشمهام دوخت.

-مسخره است برای همه اما من دوستت دارم!

یهو سرم و بالا آوردم. نگاهم رو بهش دوختم. چی داشتم می شنیدم؟!

شاهرخ  من و دوست داره؟؟ لبخندی زد.

-حق داری تعجب کنی چون من سن پدرت رو دارم اما این قلب، این حرفها سرش نمیشه!

گونه هام گر گرفتن. باورم نمی شد شاهرخ  من و دوست داره. لبم رو به دندون گرفتم.

-خیلی حرفها هست اما واقعاً نمیدونم از کجا شروع کنم.

از روی نیمکت بلند شدم. شاهرخ  هم سریع بلند شد.

قدمی عقب گذاشتم که مچ دستم اسیر دستهای مردونه اش شد.

فاصله ی بینمون رو پر کرد. همه جا خلوت بود و پرنده پر نمی زد.

دستش و زیر چونه ام گذاشت و سرم و بالا آورد.

#پارت779



به من نگاه کن!

آروم سرم و بالا آوردم.

-تو حق داری هر تصمیمی بگیری حتی اگر اون تصمیم نه گفتن باشه اما تجربه بهم ثابت کرده

برای چیزی که می خوام بجنگم حتی اگر اون چیز، آدم دست نیافتنی ای مثل تو باشه!

قلبم داشت از جاش کنده می شد. سکوت کرده بودم. اصلاً نمیدونستم چی باید بگم!

-میدونم تو برای من حیفی اما این دل لعنتی چیزی حالیش نمیشه!

-میشه برگردیم؟

-آره … آره …

تمام راه ذهنم درگیر بود. من شاهرخ  رو دوست داشتم اما تکلیف بهارک چی می شد؟

توی دوراهی بدی مونده بودم. ماشین و کنار در نگهداشت.

-شب برای خواستگاری میام!

از ماشین پیاده شدم و شاهرخ  گاز ماشین و گرفت و رفت.

1403/06/10 11:31

#پارت780



در حیاط رو باز کردم و وارد حیاط شدم. همونجا کنار در سر خوردم.

رفتن با شاهرخ  و شنیدن حرفهاش برام مثل یه خواب بود.

یه خواب شیرین که حتی باورش برام سخت بود. از روی زمین بلند شدم و سمت خونه راه افتادم.

با ورود به سالن نگاهم به خانوم جون افتاد.

-سلام.

-سلام دخترم. شب مهمون داریم.

-کیه؟

-یعنی تو نمیدونی کیه؟

لبم رو به دندون گرفتم.

-بیا اینجا ببینم چرا انقدر رنگ به رنگ میشی؟

با گامهای آروم سمت خانوم جون رفتم و کنارش روی مبل نشستم. دستم و توی دستش گرفت.

1403/06/10 11:32

#پارت781



به من نگاه کن.

آروم سرم و بالا آوردم.

-تو اگه شاهرخ

رو دوست نداشته باشی بهش زنگ میزنم و میگم نیاد! احساس کردم تو هم بی میل نیستی!

-من سردرگمم.

صورتم رو نوازش کرد.

-از چی عزیزم؟ به دلت رجوع کن، میدونم شاهرخ  ازت بزرگتره اما اگر دوستش داشته باشی بزرگی سن معنائی نداره.

سرم و روی پای خانوم جون گذاشتم و بغضم ترکید. خودمم نمیدونستم دلیل گریه ام چیه؟

-گریه کن عزیزم اما بعدش یه تصمیم درست بگیر … این دو سالی که اومدی اینجا فهمیدم چقدر فهمیده و خانوم هستی؛ تو هر تصمیمی بگیری من پشتتم.

باید به دلم رجوع می کردم. تا شب به شاهرخ  و تمام خاطراتی که تو خونه اش داشتم فکر کردم.

1403/06/10 19:28

گلاره:
#پارت782




همه ی اون خاطرات جلوی چشمم اومدن اما من از شاهرخ  هیچ کینه ای به دل نداشتم!

این مرد شرایط سختی رو تو زندگیش گذرونده بود.

شاید هر کسی جای شاهرخ  هم بود همین رفتار رو می کرد.

روی تخت نشستم و نگاهم رو به کفپوش اتاق دوختم.

دلم فقط شاهرخ  رو می خواست؛ برای اولین بار تو این بیست و چند سال عمرم چیزی رو اینجوری از ته قلبم می خواستم.

با صدای زنگ گوشیم نگاهی به صفحه اش انداختم؛ شماره ی مونا بود.

دکمه ی اتصال رو زدم و صدای گرمش تو گوشی پیچید.

-الو … گلاره، زنده ای؟

-سلام.

-چه عجب خااانوم … دیگه داشتم نگرانت میشدم! خوبی؟

-اوهوم.

-چیزی شده گلاره؟

#پارت783


شاهرخ


-شاهرخ  چی؟ دوباره زدتت؟

لبخندی روی لبم نشست.

-نه دیوونه … ازم خواستگاری کرده!

انگار مونا هم مثل من شوکه شد!

-درووووغ میگی!!!!

-نه.

-باورم نمیشه، چطور روش شده؟

-مونا!!!

-آخ آخ یادم رفته بود تو عاشقشی. از شوخی گذشته، نظرت چیه؟

-گیج شدم مونا اما هر جوری که فکر می کنم من شاهرخ  رو دوست دارم.

-اما تفاوت بینتون چی؟

-تفاوت سنی برام مهم نیست وقتی بهش علاقه دارم. تا الان همه اش به حرف اطرافیانم بودم و

هیچ وقت برای چیزهایی که می خواستم تلاشی نکردم اما الان دلم شاهرخ رو میخواد، حتی اگه

از نظر همه اشتباه باشه! حداقلش اینه حسرت به دل نمیمونم.

-پس به حرف دلت گوش کن.

1403/06/10 19:28

گلاره:
#پارت784



نگران چیزی هم نباش، مطمئنم خدا با توئه.

حرفهای مونا باعث شد کمی دلگرم بشم. دلشوره داشتم و نمیدونستم چی بپوشم.

چقدر اینجور مواقع وجود مادر چیز خوبیه!

با خودم درگیر بودم که در اتاق باز شد. سرم رو بلند کردم که نگاهم به خاله افتاد.

با دیدنم لبخندی زد و وارد شد.

-خانوم جون زنگ زده بود … راسته شاهرخ  قراره بیاد خواستگاری؟

خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم. خاله اومد سمتم و تو دو قدمیم ایستاد.

سرم پایین بود. دستش و زیر چونه ام زد. سرم و بالا آوردم.

-ببین خانوم کوچولو خجالت کشیده!

بغض توی گلوم بالا و پایین می شد. یهو کشیده شدم توی آغوش گرم خاله.

#پارت785



خاله فدات بشه؛ ببین، اومدم برات مادری کنم. با  انتخاب هم لباس بپوشی … چائی دم کنی …

عطر مهربونیش رو بلعیدم. خاله رفت سمت کمد لباس ها.

-خوب، ببینم چی داری؟

با کمک خاله کت و شلوار خوش دوختی پوشیدم و شال سفیدم رو سرم انداختم.

-گلاره!

-بله؟

-تو شاهرخ  رو دوست داری؟

لبم رو به دندون گرفتم. خاله خنده ای کرد.

-خدا رو شکر.

مرجان رفته بود بیرون و فقط خاله و خانوم جون توی سالن بودن.

شوکت، بهارک رو با خودش برده بود. ساعتی نگذشته بود که زنگ در به صدا درآمد.

1403/06/10 19:28

گلاره:
#پارت786



خاله سمت آیفون رفت.

-شاه دوماد اومد.

ضربان قلبم بالا رفت. استرس باعث شده بود تا کف دستم خیس بشه.

در سالن باز شد و مثل همیشه بوی ادکلنش جلوتر از خودش اعلام وجود کرد.

نگاهم به دسته گل بزرگ توی دستش افتاد. هر سه سرپا ایستاده بودیم.

شاهرخ  کت و شلوار خوش دوختی پوشیده بود. با دیدنم دسته گل و سمتم گرفت.

با خجالت گلها رو از دستش گرفتم و سمت آشپزخونه رفتم.

نمیدونستم باید چیکار کنم که با صدای خاله به خودم اومدم.

-گلاره، بیا عزیزم.

به سالن برگشتم و کنار خاله روی مبل رو به روی شاهرخ  نشستم. خانوم جون رشته ی کلام رو به دست گرفت.

#پارت787

تو گلاره رو می خوای شاهرخ ؟

خانوم جون چنان محکم و رک این حرف رو زد که لحظه ای شوکه سرم رو بلند کردم. نگاهم به شاهرخ  افتاد.

لحظه ای نگاهم کرد و گفت:

-شاید بعد از اینهمه سال زندگی، اولین باره که دلم مصمم یکی رو انقدر می خواد! من عاشق سادگی و مهربونی گلاره شدم.

خانوم جون: در اینکه گلاره خانوم و با وقاره شکی نیست اما خودت می دونی رفتار خوبی باهاش نداشتی، اگه اون رفتار تکرار بشه چی؟

تیر پشتم لحظه ای لرزید. شاهرخ  پا روی پا انداخت.

-گلاره تو شرایط خوبی وارد زندگیم نشد اما این بار قراره به عنوان همسرم وارد زندگیم بشه.

ته قلبم از حرفهای محکمش قرص شد و ناخواسته لبخندی روی لبهام نشست.
خانوم جون کمی صحبت کرد و با شاهرخ  سمت تراس رفتیم.

با تنها شدنمون نفسش رو بیرون داد و فاصله ی بینمون رو کم کرد. دستش نرم روی گونه ام نشست.

-چه خوشگل شدی!

لبخندی زدم. جدی شد و گفت:

-تو من و دوست داری؟ نمیخوام بخاطر ترحم باهام ازدواج کنی! دلم می خواد با عشق وارد زندگیم بشی.

ازم فاصله گرفت و سمت ته تراس رفت.

-آقا شاهرخ  …

1403/06/10 19:29

گلاره:
#پارت788



چرخید و نگاهش رو بهم دوخت.

-جانم؟

ته دلم خالی شد از جانم پر مهرش. نفسم رو بیرون دادم و نگاهم رو بهش دوختم.

-من مادر نداشتم تا ناز کردن بهم یاد بده … پدر نداشتم تا رفتار با یه مرد رو بهم یاد بده … من

جز بی بی خدابیامرز هیچ کسی رو نداشتم تا خیلی چیزها رو یاد بگیرم … من بلد نیستم بگم

بذار برای رسیدن بهم سختی بکشه … من فقط یاد گرفتم ببخشم و محبت کنم؛ نه برای اینکه

ضعیف بودم، فقط برای آرامش خودم. الانم …

سرم و پایین انداختم.

-من …

مکثی کردم.

-من شما رو دوست دارم و هر چی تو گذشته بود توی گذشته میمونه.

نفسم رو بیرون دادم.

-فقط یه چیزی ازتون میخوام … میدونم سخته!

سکوت کرده بود و فقط سنگینی نگاهش رو احساس می کردم.

-اینکه نذارید هیچ وقت، هیچ *** نفهمه بهارک دختر شما نیست. بذارید با خودمون زندگی کنه.

اومد جلو. نگاهم به کفشهاش بود.

-تو میدونی دیدن بهارک چقدر برام سخته!

#پارت789



دستهامو توی هم قلاب کردم. حرفش درست بود.

-اما اون بیگناهه … ناخواسته پا توی این دنیا گذاشته.

سری تکون داد. قدمی جلو اومد که غیر ارادی قدمی به عقب رفتم و پشتم به در تراس خورد.

لبخندی گوشه ی لبش نشست. دستش اومد بالای سرم روی در قرار گرفت.

حالا کامل توی بغلش بودم. فاصله مون به صفر رسیده بود. سرش و روی صورتم خم کرد.

هرم نفسهای داغش به صورتم می خورد.

-تو چرا انقدر مهربونی؟

سرم رو بالا آوردم که نوک بینیم به بینیش برخورد کرد. لبهاش با فاصله ی کمی رو به روی لبهام قرار داشت.

نگاهش تو نگاهم سنگینی می کرد. ازم فاصله گرفت و نفسش رو سنگین بیرون داد.

-مهم اینه که تو در کنارمی!

از کنارم رد شد. متعجب به رفتنش نگاه کردم. منظورش چی بود؟!

1403/06/10 19:31

#پارت790



نمی خوای بیای؟

-چرا اما …

-خیلی بهش فکر نکن خانوم کو

چولو، در مورد بهارکم تا زنده ام نمیذارم کسی بفهمه!

لبخندی روی لبهام نشست. میدونستم قبول کردنش چقدر براش سخت بوده.

با هم وارد سالن شدیم. خاله با لبخند نگاهمون کرد.

-خوب، شیرینی بخوریم؟

-مگه قرار بود نخوری؟!

خاله کل کشید و رفت سمت آشپزخونه تا چائی بیاره.

شاهرخ  هم با خانوم جون مشغول صحبت شدن. دل توی دلم نبود.

یه جور هیجان خاصی داشتم. خاله با سینی چائی برگشت.

شاهرخ  دست توی جیب کتش کرد و جعبه ی کوچیکی ازش بیرون آورد.

1403/06/10 19:31

#پارت791


بلند شد و اومد سمتم.

-فعلاً نشون رو دستت کن تا برای خرید حلقه بریم.

خاله جعبه رو از دستش گرفت و باز کرد. نگاهم به انگشتر بزرگ و زیبائی افتاد. خاله انگشتر رو به دستم کرد.

به خواست شاهرخ  و من قرار شد یه جشن کوچیک بگیریم و بریم سر خونه زندگیمون.

با بلند شدن صدای زنگ گوشی شاهرخ ، گوشام تیز شد.

-سلام آقای دکتر … فردا؟ … چشم، خدمت میرسم.

از جاش بلند شد.

-من برم. فردا عصر میام دنبالت بریم خرید.

لبخندی زدم. شاهرخ  بعد از خداحافظی رفت. با رفتنش خاله گونه ام رو بوسید و خانوم جون برام آرزوی خوشبختی کرد.

یهو در سالن باز شد و مرجان تلوخوران وارد شد. با دیدنش فهمیدم حال طبیعی نداره.

1403/06/11 10:30

#پارت792



به به، بالاخره دومادش کردین؟

خاله رفت سمتش.

-تو کجا بودی؟ مثلاً امشب، شب خواستگاری دخترت بود!

مرجان قهقهه ای زد گفت:

-چه خواستگاری ای؟ معشوقه ی مادر میاد دختر رو میگیره!!

-چه طرز حرف زدنه؟

-برو کنار عطیه … من هرچی دلم بخواد میگم.

اومد سمتم.

-مبارکه!

چرخی دورم زد.

-خیلی مبارکه!

احساس کردم چشمهاش پر از اشک شد. سرم و پایین انداختم.

خاله دست مرجان و گرفت. با همون صدایی که توش مستی موج میزد فریاد کشید:

-من فردا برمی گردم!

خانوم جون داشت گریه می کرد. نمیدونستم چیکار کنم.

خاله اومد سمت خانوم جون.

1403/06/11 10:30

#پارت793


سمت اتاق رفتم. شوکت بهارک رو آورده بود.

روی تخت نشستم و نگاهم رو به انگشتر توی دستم دوختم که تو تاریک روشن اتاق برق میزد.

لبخندی روی لبهام نشست. با خاموش روشن شدن گوشیم نگاهم به همون شماره ای افتاد که حالا خیلی وقت بود بهم پیام نداده بود.

صفحه رو باز کردم:

“شبت آروم خانومم”

ته دلم ضعف رفت. آروم زدم توی سرم … من چقدر خنگ بودم!!

این شماره ی شاهرخ  بود. خوشحال خودم و روی تخت پرت کردم.

تا عصر از هیجان نمیدونستم چیکار کنم. هانیه زنگ زد و کلی فحشم داد. مونا بهم تبریک گفت.

مرجان بدون هیچ خداحافظی ای رفته بود.

1403/06/11 10:31

#پارت794



لبخندی زدم و نگاهم به تیکه کاغذی که برام گذاشته بود افتاد.

“سلام. نمیتونم بگم دخترم چون هیچ حس مادرانه ای بهت ندارم. شاید خودخواهی باشه اما

آرزوی خوشبختی هم نمی کنم چون تو موفق شدی عشق دوران کودکیم رو مال خودت کنی!

امیدوارم تو زندگیت موفق باشی. مرجان”

کاغذ و توی کشو گذاشتم. از دیشب که شاهرخ  رفته بود هیچ خبری ازش نداشتم.

روم نمی شد بهش زنگ بزنم. از اتاق بیرون اومدم. خانوم جون داشت با کسی صحبت می کرد.

-یعنی چی؟ مگه زندگی بچه بازیه؟ این دختر مگه بازیچه ی دست توئه؟

احساس کردم راجب منه. یعنی کی بود؟ چی شده بود؟

1403/06/11 10:31

#پارت795



احساس می کردم وزنم روی پاهام سنگینی می کنه. خانوم جون گوشی رو گذاشت که نگاهش به من افتاد.

-چی شده خانوم جون؟

احساس کردم نگاهش شرمگین شد. سرش و پایین انداخت.

-خانوم جون، تو رو خدا بگید چی شده؟

-شاهرخ  بود.

لبخندی زدم.

-خوب؟

-هیچی، گفت نامزدی رو بهم بزنی!

-چــــــی؟؟!

چنان با صدای بلندی گفتم که احساس کردم گلوم خش برداشت.

-من شرمنده ی تو شدم مادر.

باورم نمی شد بازیچه ی دست شاهرخ  شده بودم. به سختی از روی زمین بلند شدم.

1403/06/11 10:31

#پارت796



شما چرا خانوم جون؟ من اشتباه کردم اما باید دلیلش رو بدونم.

سمت اتاقم رفتم. شماره ی شاهرخ  رو گرفتم اما خاموش بود.

روی تخت نشستم. چرا شاهرخ  من و پس زد؟اون که دیشب حالش خوب بود!

سرم و توی دستهام گرفتم. انگار اشکم خشک شده بود. تمام روز توی اتاق موندم.

هرچی خانوم جون اومد و ازم خواست برم بیرون، قبول نکردم.

سمت آینه رفتم. نگاهم به دختر توی آینه افتاد. حتماً شاهرخ  پشیمون شده چون ظاهرم مثل

تمام دخترهایی که باهاش بودن نیست!

بغض توی گلوم بالا و پایین می شد.

روی زمین دراز کشیدم و نگاهم رو به سقف دوختم. بی بی بهم یاد نداده بود موقع ناراحتی سر و صدا راه بندازم.

لبخند تلخی روی لبهام نشست. یه چیزی توی سرم با صدای بلند می گفت:

1403/06/11 10:32

#پارت797

شاهرخ  نخواستت … تو بازیچه بودی”

شوکت برام شام آورد اما میلی به خوردن نداشتم. یه بار، دو بار، صد بار به شاهرخ  زنگ زدم.

میخواستم بدونم چرا من و نخواست؟ یعنی باید فراموشش می کردم؟

قلبم از درد فشرده شد. تمام شب کابوس دیدم. با اذان صبح چشم باز کردم.

وضو گرفتم و نمازم رو خوندم. هوا روشن شده بود.

در اتاقم باز شد و نگاهم به هانیه افتاد. با دیدنم زد تو صورتش.

-الهی من بمیرم، چرا این شکلی شدی؟ فدای سرت که نخواست … اون لیاقتت رو نداشت.

پس همه فهمیدن شاهرخ  من و پس زد. هانیه اومد جلو و کنارم روی تخت نشست.

از بیرون سر و صدا می اومد اما هیچ علاقه ای به شنیدنش نداشتم.

1403/06/11 10:32

#پارت798



گلاره تو رو خدا یه چیزی بگو … چرا این شکلی شدی؟ میدونم سخته!

هانیه حرف می زد اما من فکرم پیش شاهرخ  بود. خاله اومد و ازم خواست یه چیزی بخورم اما واقعاً میل نداشتم.

دو روز گذشته بود؛ دو روزی که برام مثل یه سال بود.

بالاخره خانوم جون صبرش سر اومد و از خونه بیرون رفت.

باید فراموشش می کردم. دلم خونه ی کاهگلی بی بی رو می خواست.

کنار پنجره نشسته بودم که خانوم جون وارد حیاط شد.

نگاهی به پنجره ی اتاقم انداخت. بعد از چند دقیقه در اتاقم باز شد. نگاهی به خانوم جون انداختم.

-بیا کارت دارم.

و از اتاق بیرون رفت. به دنبالش از اتاق بیرون اومدم.

1403/06/11 10:35

#پارت799



روی مبل همیشگیش نشست. رو به روش نشستم.

-جانم؟

-رفته بودم خونه ی شاهرخ .

-به سلامتی!

-نمیخوای بدونی چی شده؟

با اینکه دلم می خواست بپرسم اما غرورم اجازه نمیداد. بس بود هرچی خورد شدم.

-حتماً رفته بودین بهش سر بزنین، چیز تازه ای نیست!

-نه، برعکس. رفته بودم دلیل پس زدنتو بدونم چون دختر دسته گل من هیچی کم نداره!

نگاه بی فروغم رو به خانوم جون دوختم.

-به نتیجه ای هم رسیدین؟

چشمهای خانوم جون پر از اشک شد.

-آره مادر.

چیزی دلم رو چنگ می زد.

1403/06/11 10:35

#پارت800




بهتره از دهن خودش بشنوی … امشب میاد اینجا.

ضربان قلبم بالا رفت. لعنت به این دل …

-برو حموم کن، دلم نمیخواد تو رو با این قیافه ببینه.

-خانوم جون؟

-جونم؟

-شما که …

سکوت کردم. انگار معنی حرف نگفته ام رو از نگاهم خوند که اخمی کرد.

-تو هیچی کم نداری که من بخوام از شاهرخ  خواهش کنم پست نزنه! منم مثل تو فقط می

خواستم دلیلش رو بدونم چون به عشق شاهرخ  نسبت به تو ایمان داشتم. حالام برو آماده شو.

بلند شدم. دروغه اگه بگم از اینکه قرار بود شاهرخ  رو ببینم خوشحال نبودم اما دلشوره داشتم که قراره چی بگه؟

دوش گرفتم و لباس ساده ای پوشیدم. رژ صورتی روی لبهام زدم.

با صدای زنگ آیفون حس از دست و پاهام رفت.
توان بلند شدن از روی مبل رو نداشتم.

1403/06/11 10:35

#پارت801



با پیچیدن عطرش چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.

همین که چشمهام رو باز کردم، نگاهم به نگاهش گره خورد.

با فاصله رو به روی مبلی که نشسته بودم، ایستاده بود.

هول کردم و سریع بلند شدم. نگاهی به اطراف انداختم. خانوم جون نبود!

-دنبال کسی می گردی؟

صداش همونقدر محکم و مقتدر توی گوشم نشست.

-نه!

-سلامت کو؟

-سلام.

-بشین تا بیهوش نشدی!

نشستم و شاهرخ هم رو به روم نشست. از اینکه به راحتی تمام حالاتم رو می دونست عصبی بودم.

1403/06/11 12:01

گلاره:
#پارت802



دلم نمی خواست بفهمه چقدر بی قرارشم! پا روی پا انداخت و نگاهش رو خونسرد بهم دوخت.

هرچی سکوت کردم حرفی نزد. لبم رو با زبون خیس کردم.

-خانوم جون گفت حرف داری!

-اوهوم.

-خوب؟

-تو بپرس تا جواب بدم.

لبم رو توی دهنم کشیدم.

-چرا پسم زدی؟ بازی بود؟

-من بچه نیستم که عاشق بازی باشم.

سرم و بالا آوردم.

-پس چی؟

-دلم نمیخواد بیوه بشی!

اول متوجه حرفش نشدم. بعداز مکثی اخم کردم.

-بازیه جدیده؟

احساس کردم عصبی شد.

-تو فکر کن آره. اینطوری راحت میشی؟ اینطوری از این به بعد غذا میخوری؟ از اتاقت بیرون میای؟

بالاخره بعد از چند روز چشمهام خیس شد و روی گونه هام چکید.

#پارت803



-لعنتی گریه نکن … من ارزش گریه کردن ندارم.

اما انگار تازه اشکهام راهشون رو پیدا کرده بودن. بلند شد اومد سمتم.

-مگه نمیگم گریه نکن؟

صدای هق هقم بلند شد.

-من اگه حرفی میزنم برای آینده ی خودته … من اشتباه کردم پا پیش گذاشتم. تو برای من حیفی، میفهمی اینو؟

با عجز سرم رو تکون دادم.

-من هیچی از حرفهات نمی فهمم.

-من قلبم مشکل داره، می فهمی؟ باید عمل کنم، زنده موندنم پنجاه پنجاهه، حالا فهمیدی؟ دلم نمیخواد پاسوز من بشی.

باورم شاهرخ بخاطر این موضوع من و پس زده باشه.

از روی مبل بلند شدم. فاصله ی بینمون قد یه کف دست بود.

1403/06/11 12:02

گلاره:
#پارت804



مگه من اجازه دادم به جام تصمیم بگیری؟

احساس کردم لبش کش اومد.

-اصلاً مگه تو خدایی؟ من خودم خواستم باهات باشم.

گرمی دستش روی لبم نشست. فاصله ی بینمون رو پر کرد.

-هیسس، داری تند میری … بعد پشیمون میشی، فهمیدی؟ الان باید عقلانی تصمیم بگیری … تو جوونی …

دستم و روی دستش گذاشتم.

-یه بار تو زندگیم به حرف دلم گوش کردم، اگه نشه دیگه هیچ وقت بهش گوش نمی کنم! من هستم، تا ابد!

یهو کشیده شدم توی آغوش گرم و مردونه اش. دستش و دور کمرم حلقه کرد.

سرم روی سینه اش بود. نفس عمیقی کشیدم. صداش توی گوشم نشست:

-دختره ی لجباز!

#پارت805



لبخندی روی لبم نشست اما تازه نگرانیم شروع شد. بازوم رو گرفت و نگاهش رو بهم دوخت.

لبخندی زد و نوک دماغش رو به دماغم مالید.

-میدونستی خیلی بغلی ای؟

گونه هام گر گرفت. لبخندش عمیق شد.

-تا نخوردمت برم … فردا میام دنبالت.

-شاهرخ ؟

-جونم؟

-فردا …

-میام، نگران نباش. تو هم یه چیزی بخور.

لبخندی زدم. شاهرخ  رفت. روی مبل نشستم و دستم و روی گونه های گل انداخته ام گذاشتم. با صدای خانوم جون هول کردم.

-حرفهاش رو زد؟

بلند شدم و خانوم جون رو محکم بغل کردم.

-ممنون خانوم جون.

1403/06/11 12:02

#پارت806


دستش و روی سرم کشید.

-انشاالله خوشبخت بشی.

بغض کردم. باید هرچی زودتر برای عملش اقدام کنه.

-من نگرانم خانوم جون.

-نگران نباش، باید محکم پیشش باشی.

همه چیز انگار تو خواب اتفاق افتاده بود. فردای اون روز شاهرخ  اومد و با هم برای خرید رفتیم.

هیچ *** هیچ چیزی نمی گفت. انگار همه تو یه جور حس دوگانگی بودن.

همه چیز رو سپردم به خدا. قرار شد شاهرخ  برای شروع زندگیمون یه آپارتمان جدید بگیره.

انگار اون خونه و خاطراتش رو دوست نداشت.

بالاخره شب جشنمون رسید. لباس ساده اما شیکی پوشیده بودم.

آرایشگر، آرایش لایتی روی صورتم انجام داده بود که زیباتر شده بودم.

با اومدن شاهرخ ، از آرایشگاه بیرون اومدم.

کت و شلوار پوشیده منتظرم بود. سمتش رفتم. خم شد و نرم گونه ام رو بوسید.

1403/06/11 12:02

#پارت807



اووم، خانومم چه خوشمزه شده!

خنده ای کردم. عمیق نگاهم کرد. دستم و گرفت.

-بریم که همه منتظرن!

لبخندی زدم و سوار ماشین شدیم. شاهرخ  با ماشین وارد باغ هتلش شد. همه جا رو چراغونی کرده بودن.

صدای سوت و دست مهمونها بلند شد. عاقد اومد و خطبه ی عقد رو خوند.

هانیه در گوشم شیطونی می کرد و باعث می شد استرس آخر شب رو بگیرم.

پارسا بهم تبریک گفت و آرزوی خوشبختی کرد. خدا رو شکر کردم.

صدرا برادر نوشین ایران نبود. بالاخره مهمونی تموم شد.

خاله بهارک رو برد تا ما راحت باشیم و من دوباره گونه هام گل انداخت. با شاهرخ  وارد آپارتمانمون شدیم.

همه جا شمع روشن بود و تمام خونه پر از گل بود. با ذوق به اطرافم نگاه کردم.

-خوشت اومد؟

-خیلی قشنگن!

1403/06/11 12:03

گلاره:
#پارت808



تا من میرم دوش بگیرم، توام لباساتو عوض کن.
شاهرخ  سمت اتاق رفت.

هانیه گفته بود دوماد عروس و با ناز تا اتاق میبره. با یادآوریش دوباره گونه هام گل انداخت.

نفسم رو بیرون دادم و سمت اتاق رفتم. صدای آب از حموم می اومد.

لباسهای شاهرخ  رو توی کمد قرار دادم.

خجالت رو کنار گذاشتم و لباس خواب گیپوری از توی لباسهام انتخاب کردم.

لباس پوشیده روی تخت نشستم که شاهرخ  از حموم بیرون اومد.

لحظه ای نگاهش سر تا پام رو کاوید. لبخندی زد و گفت:

-موش کوچولو چه ناز شده!

هول کردم. متوجه شد و قهقهه ای زد. حوله اش رو درآورد و با یه لباس زیر اومد سمت تخت.

#پارت809



نمیدونم چرا استرس گرفتم! اومد جلو و با فاصله کنارم نشست.

دستش دور بدنم حلقه شد. قلبم محکم به سینه ام می کوبید.

-اولین شبی که دیدمت یادته؟

لبخندی روی لبم نشست. نوک دماغم رو کشید.

-اون شب به نظرم یه دختر دست و پا چلفتی غیر قابل تحمل اومدی.

ابروهام پرید بالا که لبخندش رو عمیق تر کرد.

-اما رفته رفته برام داشتی مهم میشدی. شبهایی که تو بغلم بودی انقدر آروم می خوابیدم که

خودمم باورم نمی شد و پسش میزدم. غرورم اجازه نمیداد قبول کنم که منشاء آرامشم یه

دختربچه شده باشه. اما حالا همین دختربچه شده همه ی زندگیم.

لبم رو به دندون گرفتم. خم شد و لبهاش رو روی لبهام گذاشت.

دستش پشت سرم نشست و شروع به بوسیدنم کرد.

1403/06/11 12:03

#پارت810



ناخواسته دستم دور گردنش حلقه شد. ازم فاصله گرفت و نرم پیشونیم رو بوسید.

-بخوابیم؟

هنوز ازش خجالت می کشیدم. کشیدم توی بغلش و سرم روی سینه اش نشست. دستش دور کمرم حلقه شد.

انقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد. با تابش نور آفتاب چشم باز کردم.

نگاهم به دست حلقه شده ی شاهرخ  افتاد. لبخندی زدم و آروم از آغوشش بیرون اومدم.

میز صبحانه رو چیدم و دوش گرفتم. از حموم که بیرون اومدم نگاهم به شاهرخ افتاد که روی تخت نشسته بود.

لبخندی زدم.

-صبحت بخیر!
لبخندی زد و دستهاش رو از هم باز کرد. خجالت رو گذاشتم کنار و سمتش رفتم. روی پاش نشستم.

دستش و دورم حلقه کرد. سرش اومد جلو و روی گردنم نشست. با گازی که گرفت جیغ خفه ای زدم. خنده ی بلندی کرد.

-اینم سهمیه ی اول صبح من.

خم شدم و گوشه ی لبش رو بوسیدم. سریع از رو پاش بلند شدم.

1403/06/11 12:03