#پارت811
.انگار از کارم تعجب کرده بود چون هنوز تو شوک بود. آروم روی لبش دست کشید.
سمت کمد رفتم و لباس پوشیدم. با هم صبحانه خوردیم. شاهرخ آماده شد تا سری به رستوران بزنه.
چند روزی از عروسیمون میگذشت. شاهرخ با دکترش صحبت کرده بود ودکتر برای هفته ی بعد
براش وقت عمل گذاشته شاهرخ به عقب انداخته بودش.
-چرا عملت رو عقب انداختی؟
-چون میخوام با خانوم موشه خوش بگذرونم.
-اما سلامتیت …
-من همین الانم سالمم. دلم میخواد کنارم باشی. تو قبول نکردی مسافرت بریم، میخوام ببرمت تا کارهای رستوران رو یاد بگیری!
-من؟
-آره. نا سلامتی زن منیا!!
ابرویی بالا انداختم.
-شما؟
-من، جناب گربه!
و خیز برداشت سمتم. جیغی کشیدم و خواستم از دستش فرار کنم که با یه جهش بغلم کرد و رو کولش انداخت.
هر دو به نفس نفس افتاده بودیم. گذاشتم روی تخت و روم خیمه زد. دلم میخواست باهاش یکی بشم.
گونه ام رو بوسید و کنارم دراز کشید.
-شاهرخ ؟
-جونم؟
-تو چرا نمی خوای …
سکوت کردم. خجالت می کشیدم.
1403/06/11 21:37