The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

گلاره♥🫰🏻

907 عضو

#پارت811




.انگار از کارم تعجب کرده بود چون هنوز تو شوک بود. آروم روی لبش دست کشید.

سمت کمد رفتم و لباس پوشیدم. با هم صبحانه خوردیم. شاهرخ  آماده شد تا سری به رستوران بزنه.

چند روزی از عروسیمون میگذشت. شاهرخ  با دکترش صحبت کرده بود ودکتر برای هفته ی بعد

براش وقت عمل گذاشته شاهرخ به عقب انداخته بودش.

-چرا عملت رو عقب انداختی؟

-چون میخوام با خانوم موشه خوش بگذرونم.

-اما سلامتیت …

-من همین الانم سالمم. دلم میخواد کنارم باشی. تو قبول نکردی مسافرت بریم، میخوام ببرمت تا کارهای رستوران رو یاد بگیری!

-من؟

-آره. نا سلامتی زن منیا!!

ابرویی بالا انداختم.

-شما؟

-من، جناب گربه!

و خیز برداشت سمتم. جیغی کشیدم و خواستم از دستش فرار کنم که با یه جهش بغلم کرد و رو کولش انداخت.

هر دو به نفس نفس افتاده بودیم. گذاشتم روی تخت و روم خیمه زد. دلم میخواست باهاش یکی بشم.

گونه ام رو بوسید و کنارم دراز کشید.

-شاهرخ ؟

-جونم؟

-تو چرا نمی خوای …

سکوت کردم. خجالت می کشیدم.

1403/06/11 21:37

#پارت812



هنوز وقتش نشده! اینطوری بودن رو دوست نداری؟

سرم و روی سینه اش گذاشتم.

-من به بودن با تو خوشم.

روی موهام دست کشید.

****

روزها می اومدن و می رفتن. صبح ها با شاهرخ  و بهارک به رستوران می رفتیم.

کم کم همه ی کارها رو یاد گرفتم. گاهی پارسا می اومد بهمون سر می زد. همه چیز خوب بود.

شاهرخ  برعکس اخلاق تند و سردش، توی خونه عاشقانه های خودش رو داشت و من چقدر بودن با این مرد رو دوست داشتم!

شبها که می خوابید تو نور کم اتاق به چهره اش خیره می شدم.

هرچی به عملش نزدیک تر می شدیم دلم بیشتر شور میزد.

حس می کردم روحیه ام داره ضعیف میشه اما باید به شاهرخ روحیه می دادم.

1403/06/11 21:38

#پارت813



روی تخت کنارش دراز کشیدم.

فردا عمل داشت.

-میدونی موهاتو خیلی دوست دارم؟

-از خودم بیشتر؟

دماغم رو مثل همیشه کشید.

-نه حسود کوچولو!

سرم و روی سینه اش گذاشتم. این ضربان قلب تمام زندگیم بود.

حتی فکر نبودنش هم وحشت آور بود. دسشاهرخ لای موهام بازی می کرد.

صداش توی گوشم نشست:

-امشب دلم میخواد انقدر محکم بغلت کنم تا توی وجودم حل بشی.

دستم و دور کمرش حلقه کردم. بوسه ی گرمش روی موهام نشست.

صبح هر دو آماده شدیم. نگاهی به تیپ بی نقصش انداختم.

خم شد و گاز ریزی رو گونه ام زد.

1403/06/11 21:39

#پارت814



چطور شدم؟

-عالی!

-یعنی پرستارها عاشقم میشن؟

آروم به بازوش زدم.

-پرستارها غلط بکنن.

خندید و اومد سمتم. دستش و پشت گردنم گذاشت.

لبش که روی لبهام نشست به خلصه فرو رفتم. آروم شروع به بوسیدنم کرد.

زبونش رو روی لبم کشید.

-بریم خانومم؟

-صبر کن.

سمت آشپزخونه رفتم و سینی قرآن و آب رو برداشتم. از زیر قرآن ردش کردم و با هم از خونه خارج شدیم.

دائی و بقیه قرار بود بیان بیمارستان. وارد بیمارستان شدیم.

دلم شور می زد. تن شاهرخ  لباس کردن. دستم و توی دستش گرفت.

خودم رو نگه داشتم تا اشکم نریزه. پشت دستم بوسه ای زد.

1403/06/11 21:40

#پارت815



مراقب خودت باش. ببخش اگه …

دستم و روی لبهاش گذاشتم.

-هییسس شاهرخ  … تو بر می گردی، فهمیدی؟

لبخندی زد و پرستار تخت رو برد. تا لحظه ی آخر نگاهم به رفتنش بود.

همین که از دیدم محو شد پاهام شل شدن. اگر دستی زیر بازوم رو نمی گرفت، می افتادم.

نگاهی به دست خاله که دور بازوم حلقه شده بود انداختم.

سرم و روی سینه اش گذاشتم و گریه ام بیصدا شکست.

-فقط براش دعا کن. دکترش که خیلی امیدوار بود.

با تموم شدن عمل، پشت در اتاق عمل نشستم و دعا خوندم. با باز شدن در سریع بلند شدم.

-آقای دکتر؟

دکتر که مرد مسنی بود لبخندی زد.

-ما که راضی هستیم، بقیه اش با خداست.

خدایا شکری زیر لب گفتم.

1403/06/11 21:40

#پارت816



همه از اینکه عمل موفقیت آمیز بود خوشحال شدن. شاهرخ  رو به آی سی یو انتقال دادن.

از پشت شیشه نگاهش کردم و توی دلم قربون صدقه اش رفتم.

بالاخره بعد از چند ساعت بهوش اومد و من چقدر گریه کردم.

با اصرار وارد اتاق شدم و دستهای گرمش رو توی دستم گرفتم.

یک هفته ای که شاهرخ  بیمارستان بود تمام روز کنارش بودم.

دیگه صدای خودش هم دراومده بود اما من کوتاه بیا نبودم.

بالاخره دکتر رضایت داد و مرخصش کردیم. خدا رو بابت سلامتی شاهرخ  بارها شکر کردم. همه چیز خوب بود.

شاهرخ  روز به روز حالش بهتر می شد اما پارسا اجازه نداد بره رستوران تا کاملاً خوب بشه.

1403/06/11 21:40

#پارت817



بهارک هم انگار فهمیده بود نباید زیاد سمت شاهرخ  بره.

دلم برای این بچه هم می سوخت اما سعی می کردم بهش محبت کنم تا احساس کمبود نکنه.

شب همه رو دعوت کرده بودم.

شاهرخ  نق می زد که بهش نمی رسم و من دلم چقدر غنج می رفت از این دوست داشتن های پر از نق نق!

غذا آماده بود. دوش گرفتم و آرایش ملایمی کردم. با حلقه شدن دست شاهرخ  از آینه نگاهم رو بهش دوختم.

گونه ام رو بوسید.

-خسته نباشی … گفتم بذار از رستوران غذا بیارن.

چرخیدم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم.

-منم گفتم دوست دارم برای عشقم آشپزی کنم.

-با همین زبونت گولم زدی!

خم شد و بوسه ای روی لبهام زد.

1403/06/11 21:40

#پارت818



با صدای زنگ آیفون ازم فاصله گرفت. همه اومدن. نوشین و امیرحافظ جزو آخرین مهمون ها بودن.

از اینکه کل خانواده رو خوشحال دور هم می دیدم احساس آرامش بهم دست می داد.

تا آخر شب حمید و امیرعلی ما رو دست انداختن و خندیدن.

با رفتن مهمون ها خسته کنار شاهرخ  دراز کشیدم.

****

پنج ماهی از ازدواجمون می گذشت اما شاهرخ  هنوز ازم دوری می کرد.

دیگه داشتم نگران می شدم. آرایشی کردم و لباس پوشیده روی تخت منتظرش موندم.

وارد اتاق شد. با دیدنم نیشش باز شد و گفت:

-خانوم خانوما، نمیگی این مدلی میشی، دل این پیرمرد رو میبری؟

با ناز سمتش رفتم.

-نه، چون پیرمرد من و نمیخواد!

یهو چهره اش عوض شد.

-بار آخرت باشه این حرف و میزنی … تو وجودمی!

-پس

1403/06/11 21:41

#پارت819


چرا پسم میزنی




دستهاش و دو طرف صورتم گذاشت.

-بهم فرصت بده تا از موندگار شدن این قلب لعنتی مطمئن بشم بعد تا ابد نوکرتم.

خودم و انداختم تو بغلش. سرم و روی سینه ی تپنده اش گذاشتم.

-یعنی اینهمه مدت تو به همین دلیل مسخره نخواستی باهام باشی؟

-هیس آرامشم، تو همینطوری هم که تا ابد کنارم باشی برام کافیه … تو خانوم خودمی!

با حرفهاش کمی آروم گرفتم اما دلم می خواست با آرامش کنارم باشه.

انگار هنوز ترس از پس زده شدن قلبش رو داشت.

مثل تمام شبهای دیگه شب رویائی برام ساخت بدون اینکه به …


دخترانگیم دست بزنه. یک هفته ی دیگه هم گذشت.

صبحانه رو آماده کرده بودم. شاهرخ آماده از اتاق بیرون اومد.

-تو چرا هنوز آماده نشدی؟

1403/06/11 21:41

#پارت820



چیزه …

-چیه؟

-من امروز میخوام خونه بمونم.

-چرا؟

-من تصمیمم رو گرفتم. امشب رو میخوام برای شوهرم رویائی کنم.

-اما گلاره …

-اما نداره! شاهرخ ، فکر کردی من نمی فهمم چقدر برات سخته؟ من دوستت دارم.

با کلافگی دستی به گردنش کشید.

-پس خودت خواستی یه لقمه ی چپ بشی!

از اینکه قرار بود امشب یه شب خاص بشه گونه هام گر گرفت. خم شد و گونه ام رو بوسید.

-من برم خانوم موشه؛ امروز قراره یه جلسه تو هتل برگزار شه.

دستم و دور گردنش حلقه کردم.

-مراقب خودت باش و شب زود بیا.

-چشم!

1403/06/11 21:41

#پارت821



و عمیق لبهام رو بوسید. لبخندی زد.

-چرا احساس می کنم امروز شیرین تر شدی؟

خندیدم و روی سینه اش رو بوسیدم. با رفتن شاهرخ  نمیدونم چرا احساس دلشوره کردم.

خونه رو جمع کردم. بهارک رو به خاله سپردم و همراه هانیه به آرایشگاه رفتم.

موهام رو کمی مدل دادم و اصلاح کردم. یه دوش سرسری گرفتم.

آرایشی روی صورتم انجام دادم. همه چیز برای یه شب رویائی آماده بود.

شماره ی شاهرخ  رو گرفتم.

-الو آقاهه.

-جانم خانومی؟

-کی میای؟

-تا یک ساعت دیگه خونه ام عزیزم. توام تا اون موقع به تغذیه ات برس.

1403/06/12 07:51

#پارت822



لبم رو به دندون گرفتم و گوشی رو قطع کردم. هم هیجان داشتم هم دلشوره.

یکساعت شد. دوباره شماره اش رو گرفتم. بوق خورد اما جواب نداد.

شماره ی هتل رو گرفتم، اونجا هم کسی جواب نداد! نگران شدم. یعنی چی؟

نیم ساعتی صبر کردم اما بازم کسی جواب نداد. لباس پوشیدم و با آژانس به هتل رفتم.

با رسیدن به سر کوچه ی هتل و دیدن جمعیت دلم به شور افتاد.

سریع پیاده شدم و جمعیت رو کنار زدم. نگاهم به شعله های آتیشی افتاد که از هتل زبانه می کشید!

باورم نمیشد هتل آتیش گرفته بود. جیغ زدم:

-برید کنار، برید کنار.

آتیش نشانی سعی داشت آتیش رو خاموش کنه.

1403/06/12 07:52

#پارت823



خانوم، آقا، تو رو خدا برید کنار. شاهرخ  … شاهرخ  ….

فریاد می زدم و اشک صورت پر از آرایشم رو خیس کرده بود. مردی اومد جلو.

-خانوم برو کنار … مگه نمی بینی؟

-آا، آقا شوهرم اونجاس … تو رو خدا … ناراحتی قلبی داره، دود براش خوب نیست … خواهش می کنم.

-ما داریم سعیمون رو می کنیم. شما آروم باشید.

اما مگه می شد؟ عشقم داشت تو آتیش میسوخت و این آقا توقع آروم بودن داشت.

با کشیده شدن دستم نگاهم به پارسا افتاد. با دیدنش داغ دلم تازه شد.

-پارسا چی شده؟ من یکساعت پیش با شاهرخ  صحبت کردم، حالش خوب بود.

-آروم باش گلاره، منم تازه فهمیدم.

-وااای پارسا …

1403/06/12 07:52

#پارت824


شاهرخ...‌.‌..شاهرخ اونجاست.

زدم توی سرم.

-من چه خاکی تو سرم بریزم؟ واااای خداااا ….

پارسا سعی داشت آرومم کنه اما مگه می شد؟ بالاخره آتیش خاموش شد. خواستم برم که اجازه ندادن.

برانکارد بود که بیرون می اومد. عده ای زنده و عده ای کاملاً سوخته بودن اما شاهرخ  هنوز نیومده بود.

با دیدن برانکاردی قلبم کنده شد. حس لعنتیم می گفت خودشه.

-شاهرخ  … شاهرخ  …

مردم و کنار زدم و سمت برانکارد رفتم. با دیدن صورتش و چشمهای بسته اش احساس کردم دنیا دور سرم چرخید.

باورم نمی شد شاهرخ ، شاهرخ  من …
-آقا … آقا … حالش خوبه، مگه نه؟ آقا تو رو خدا، حالش خوبه؟

1403/06/12 07:52

#پارت825



دستم و سمت سینه اش بردم. کسی خواست مانع بشه. عصبی فریاد زدم:

-ولم کنید … من میدونم قلبش میزنه … شاهرخ  من زنده است!

قلبم بیقرار می زد. دستم و روی سینه اش گذاشتم اما نمی زد!

دستامو بالا بردم و کوبیدم توی صورتم.

-شاهرخ  پاشو … لعنتی پاشو … ما یکساعت پیش با هم صحبت کردیم … قول داده بودی زود بیای …

حالم دست خودم نبود. باورم نمی شد. پارچه ی سفید رو گذاشتن روی صورتش.

دنیا جلوی چشمهام تار شد و دیگه چیزی نفهمیدم.

با حس سوزش توی دستم چشمهام رو باز کردم. نگاهم به هانیه افتاد که با چشمهای متورم و لباس سیاه بالای سرم ایستاده بود.

فشاری به چشمهام آوردم.

1403/06/12 07:53

#پارت826



اما با یادآوری آتیش سوزی و شاهرخ  دنیا دور سرم چرخید. هانیه دید چشم باز کردم لبخندی زد.

-گلاره.

-شاهرخ  … من باید برم.

-آروم باش.

سرم و از توی دستم کشیدم.

-گلاره!

-چی میگی هانیه؟ من الان چرا اینجام؟ من باید پیش شاهرخ  باشم!

خون از دستم روی سرامیک ها ریخت.

-داری چیکار می کنی؟ ببین، داره خون ازت میره!

بغضم شکست.

-بذار برم؛ من و چرا توی این خراب شده آوردی؟

سمت در اتاق رفتم. پرستاری خواست بیاد داخل که پسش زدم.

-کجا میری؟

1403/06/12 07:54

#پارت827



عصبی دستم و توی هوا تکون دادم. هانیه دنبالم دوید و دستم و کشید.

-دستم و ول کن لعنتی، عشقم کجاست؟

هانیه زد زیر گریه. حالم دست خودم نبود. قلبم سنگین بود و سرم درد می کرد.

سمت در خروجی سالن بیمارستان دویدم. تنه ام به تنه ی کسی خورد اما توجهی نکردم.

مچ دستم اسیرش شد. چرخیدم.

-آقا ولم کن، من باید برم!

-گلاره ، منم امیر علی!

-ببخشید، میشه بریم خونه پیش شاهرخ ؟

-میریم اما ببین از دستت داره خون میاد.

-مهم نیست … فقط تو رو خدا من و ببر.

-آروم باش، می برمت.

هانیه نفس زنان رسید و خواست چیزی بگه که امیر علی گفت:

-فهمیدم. بهتره بریم خونه گلاره  لباسهاش رو عوض کنه.

با هم سوار ماشین شدیم. تنها تصویری که از شاهرخ  داشتم بوسه ی صبحش بود.

هنوز هم گرمیش روی لبهام بود.

1403/06/12 07:55

#پارت828



امیر علی ماشین و کنار خونه ی خانوم جون نگهداشت.

نگاهم به پرچم های سیاه و عکس های قدی شاهرخ  افتاد.

سریع از ماشین پیاده شدم. نگاهم رو به عکسهاش دوختم. باورم نمی شد. زدم تو صورتم.

-خداااا … بگو این عکسها دروغه … خدایااااا شاهرخ  من زنده است …

با صدای فریادهام همه از خونه بیرون اومدن. خاله با دیدنم بلند زد زیر گریه.

-خاله وااای خاله … شاهرخ  من کجاست؟ تو رو خدا من و ببرید پیشش، دارم سکته می کنم … تو رو خدا یکی یه چیزی بگه …

خاله بغلم کرد.

-خاله ات بمیره … عطیه برای شاهرخ  بمیره …

1403/06/12 07:56

#پارت829



با شنیدن اسم شاهرخ  نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم تو سر و صورتم.

صدای ضعیف خانوم جونرو شنیدم.

-بیاریدش داخل.

با کمک خاله و هانیه وارد خونه شدم. لباس مشکی تنم کردن. همه برای تشییع آماده بودن.

حال نداشتم. یک شبه تمام زندگیم بر باد رفته بود. مرد زندگیم برای همیشه رفته بود.

سوار ماشین شدیم. ماشین تو بهشت زهرا ایستاد.

کلی جمعیت اومده بود. سمت مقبره خانوادگی رفتیم. با دیدن تابوت شاهرخ  فریاد زدم.

-عشقم، خوش اومدی به خونه ی جدید … خونه ی جدیدت مبارک!

تابوت و گذاشتن زمین. جلوش زانو زدم. دلم می خواست صورتش رو میدیدم.

با کنار رفتن پارچه نگاهم به چشمهای بسته ی شاهرخ  افتاد

1403/06/12 07:57

#پارت830



خدا همه کسم رو ازم گرفتی … چرا عشقم و گرفتی خدااااا … چرا شاهرخ  رو بردی خداااا …. واااای شاهرخ ، کجا میری بدون گلاره ات؟ خودت گفتی من آرامشم … آرامشم، پس من بدون تو چطور زندگی کنم؟ چطور بدون تو توی اون خونه برم؟ دیگه شبها سرم و روی سینه ی کی بذارم؟ تو که بیمعرفت نبودی … پاشو منم ببر … تو رو خدا پاشو ….

بازوم کشیده شد.

-ولم کن، بذارید منم باهاش برم تو رو خدا.

شاهرخ  رو گذاشتن توی خاک. فریاد زدم، جیغ زدم، خودم و روی خاک ها پرت کردم اما انگار نه انگار؛ زیر خروارها خاک خوابید!

خودمو انداختم روی خاک ها و خاک و ریختم تو سر و صورتم. دیگه صدام در نمی اومد.

-بدون من رفتی؟ خوب بخوابی عشقم، دیگه کسی نیست اذیتت کنه! از حالا به بعد با آرامش می خوابی. واای خدا، من چیکار کنم؟ با جای خالیت، با تنهائیت، با نبودنت …

1403/06/12 07:58

#پارت831




کسی زیر بازوم رو گرفت. سر بلند کردم. نگاهم به دائی حامد افتاد.

-دیدی دائی خدا دلش نمی خواد من خوشبخت باشم؟ دیدی شاهرخ  رو برد؟ دیدی تنها شدم؟ حالا من باید با جای خالیش چیکار کنم؟ خدا، من بدون شاهرخ  چیکار کنم؟ خداااا خداااا …

نگاهم تو جمعیت به چهره ی آشنایی افتاد. دستم و روی سرم گذاشتم.

کسی روی صورتم آب زد. حالا دیگه بی شاهرخ  شده ام. دوباره تنها شدم.

دوباره اون چهره اومد جلوی چشمهام.

هامون … !!!

نگاهم رو به جمعیت دادم اما نبود! تیر پشتم لرزید … یعنی آتیش سوزی …!!!




چند ماه بعد

با چند گام بلند سمت اتاق کار آقای کاظمی رفتم و بی هوا در و باز کردم. آقای کاظمی که انتظارم رو نداشت، هول کرد و سریع از پشت میز بلند شد.
-سلام خانوم!چیزی شده؟!
دست به سینه شدم.
-این چه وضعه کاره آقای کاظمی؟ … شما میدونی این رستوران بعد از چقدر سختی و مشقت دوباره سر پا شده، اون وقت رفتی یه آدمی رو برای آشپزی آوردی که فرق ادویه ها رو هم نمیدونه؟؟!
کاظمی با دستپاچگی گفت:
-نه اشتباه می کنید خانوم
پشت بهش کردم.

1403/06/12 13:19

#پارت832



من این حرفها تو گوشم نمیره؛ همین امروز استعفاتون رو بنویسید و برای تسویه به حسابداری برید.
-ولی خانوم
بی توجه به صداش از راهرو بیرون اومدم. نگاهم به کارکنانی بود که داشتند با کنجکاوی نگاه می

کردند.-چی رو دارید نگاه می کنید؟ برید سر کارهاتون

هرکی یه طرف رفت. سمت اتاقم رفتم و وارد شدم. نگاهم به دکورمشکی اتاق افتاد. سمت میز رفتم و پشتش نشستم.

نگاهم به عکس شاهرخ  افتاد. بغض تو گلوم بالا و پایین شد. دستم و جلو بردم و آروم روی چهره ی خندونش دست کشیدم

زیر لب زمزمه کردم:
-یکسال از رفتنت گذشت اما چرا هنوز همه جا

احساست می کنم؟ اینجا، تو خونه انگار درونم اجین شدی

با صدای زنگ گوشیم نفسم رو بیرون دادم. نگاهم به شماره ی هانیه افتاد.

دکمه اتصال رو لمس کردم. صداش تو گوشم پیچید:

-سلام خانوم مدیر، کجایی؟
-سلام عزیزم. سر کار

-وای گلاره ؛ تو رو هم که سر و تهت رو بزنن تو اون رستورانی

کارم داشتی؟
-اوهوم، امشب میخوایم بریم بیرون، نمیای؟

-نه خیلی خسته ام، بهارکم خونه ی خانوم جونه و باید سر راهم برم برش دارم.

-اینطوری خودت و از بین میبری! یکسال بیشتره شاهرخ  رفته و کارت شده یا یه گوشه نشستن یا مثل الان تا دیروقت کار کردن!

1403/06/12 13:19

#پارت833



بغض کردم و دستم و روی شیشه ی سرد قاب عکس کشیدم. چقدر دلتنگش بودم!

الو گلاره، هستی؟

آره.
-ای درد و آره! حتماً باز دوباره غرق شدی؟!

راستی افتتاحیه ی رستوران کیه؟
-جمعه، آخر همین هفته.

-ایول، پس از الان یه غذای حسابی افتادم!
الکی دلتو صابون نزن، به تو هیچی نمیرسه

-غلط کردی! کاری نداری من برم؟

-از اولم کاری نداشتم!
صدای خنده اش بلند شد.

-ای تو روحت!

و گوشی رو قطع کرد. نفسم رو بیرون دادم.

ساعت از ده شب گذشته بود. بلند شدم و وسایلم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم

جز چند نفر بقیه همه رفته بودن. نگاه آخر رو انداختم و از رستوران بیرون اومدم. ماشینم توی پارکینگ بود.

1403/06/12 13:20

#پارت834



نگهبان ماشین رو آورد. سوار شدم و سمت خونه ی خانوم جون حرکت کردم.

خانوم جون خواب بود. بهارک و از شوکت گرفتم و روی صندلی عقب خوابوندم.

نگاهی به چهره ی معصومش انداختم. دلم نمی خواست کسی بفهمه بهارک یه حرومزاده است.

اون بچه ی کسیه که قاتل شاهرخ . یه روز پیدات می کنم هامون!

با آوردن اسمش دوباره نفرت نشست توی قلبم. لعنتی معلوم نیست کدوم گوری رفته!

وارد کوچه شدم. خونه ای که اولین بار با چه ترسی واردش شده بودم، حالا تنها محل آرامشم بود.

با ریموت در حیاط رو باز کردم و ماشین و تو حیاط پارک کردم

بهارک به بغل وارد خونه شدم و روی تخت خوابوندمش. نگاهم لحظه ای به پرده ی اتاق

پارسا افتاد که حس کردم پرده رو انداخت
مانتوم رو از تنم درآوردم و طاق باز روی تخت افتادم. نگاهم رو به سقف دوختم.

1403/06/12 13:20

#پارت835


برای تأسیس دوباره ی رستوران خیلی زحمت کشیده ام.

تا چند ماه بعد از فوت شاهرخ  هیچی نمی فهمیدم اما باید از یه جائی شروع می کردم.

شاهرخ  برای اون رستوران کم زحمت نکشیده بود. با کمک و راهنمائی پارسا تونستم دوباره راهش بندازم

به پهلو شدم. تو تاریک روشن اتاق نگاهم به عکسش افتاد

-چرا انقدر زود رفتی؟ چرا تنهام گذاشتی؟ کاش اون روز لعنتی نمی رفتی رستوران!

اشکهام صورتم رو خیس کردن. سرم رو توی بالشت فرو کردم و هق زدم.

بالاخره جمعه از راه رسید. صبح زود بیدار شدم. بهارک رو آماده کردم و سپردمش به مونا

مانتو شلوار مشکی رسمی با روسری ساتن براق مشکی پوشیدم.

خیلی کم آرایش کردم و سوار ماشین شدم. دسته گل بزرگی خریدم و با گامهای نامتعادل سمت مقبره ی خانوادگی رفتم

وارد مقبره شدم. نگاهم به سنگ بزرگ و سیاه قبرش افتاد که عکسش روش خودنمایی می کرد.

1403/06/12 13:21