The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

گلاره♥🫰🏻

907 عضو

#پارت836


با دیدن سنگ سرد قبرش طاقت نیاوردم و چشمهام تار شدن

گلها رو روی سنگ گذاشتم و کنار قبرش نشستم. دستم و روی سنگ سرد کشیدم و آروم شروع به صحبت کردم.

خم شدم و سنگ رو بوسیدم.

-کمکم کن. میدونم امروز اونجا حضور داری. انتقامتو از کسی که این بلا رو سر زندگیمون آورد میگیرم، مطمئن باش!

نفسم رو محکم بیرون دادم و از بهشت زهرا بیرون اومدم. تو پارکینگ رستوران نگاهی به

صورتم انداختم و از ماشین پیاده شدم.
وارد رستوران شدم. مونا با دیدنم اومد سمتم.

حالت خوبه؟

لبخندی زدم.

-خوبم. بقیه هنوز نیومدن؟

-نه، فقط آقای شمس اومده توی اتاقته.
-باشه تو به بقیه ی کارها برس. من برم اتاقم.

-برو عزیزم.
سمت اتاق حرکت کر

1403/06/12 13:21

#پارت837


دم. در نیمه باز رو باز کردم و پارسا رو دیدم که مجله در دست روی مبل نشسته بود.

با دیدنم بلند شد. لبخندی زد و گفت:

-سلام. تو کجائی دختر؟

-سلام. ببخشید دیر شد.

-نه، همه چی آماده است نگران نباش.

-تمام زحمت ها افتاد گردن شما!

-ما؟! … من یه نفرم! بهتره بریم سالن اصلی، فکر کنم بقیه اومده باشن.

با هم از اتاق بیرون اومدیم و سمت سالن اصلی رفتیم. وارد سالن شدم.

خانوم جون به همراه خاله و امیرعلی و هانیه اومده بودن.

بقیه هنوز نیومده بودن. با خاله و بقیه سلام و احوالپرسی کردم. هانیه بغلم کرد.

1403/06/12 13:21

#پارت838


دل توی دلم نبود. یکسال زحمت کشیده بودم! کم کم مهمون ها و صنف رستوران داران هم اومدن.
-مونا؟
-جونم؟
-بهارک کجاست؟
-حواست کجاست گلاره ؟ گفتم میذارمش پیش مامانم … اینجا شلوغه، اذیت می شد.
-آخ، از بس که استرس دارم، اصلاً حواسم نبود.
-عیب نداره درکت می کنم!
امیر حافظ و نوشین هم اومدن. امیر حافظ دسته گل بزرگی رو گرفت سمتم.
نگاهم به نوشین بود که من و امیر حافظ رو زیر نظر داشت.
دیگه به این نگاهها که ناشی از جوون و بیوه بودنم داشت عادت کرده بودم.
نفسم رو بیرون دادم و ضمن تشکر، دسته گل رو از امیر حافظ گرفتم.
با نشستن مهمون ها صدام رو صاف کردم و شروع به صحبت در مورد زحمات شاهرخ کردم.
با هر بار آوردن اسمش، انگار دستی گلوم رو چنگ می زد اما باید محکم می ایستادم!
صحبت هام تموم شد و همه برام دست زدن. لبخند پر از استرسی زدم. پارسا اومد سمتم.
-عالی بود!

1403/06/12 13:22

#پارت839



-این مدت اگر کمک هات نبود الان اینجا نبودم.

من فقط راهنمائیت کردم، تو استعدادش رو داشتی.

از مهمون ها پذیرائی کردیم و در این میون با مدیر چند رستوران بزرگ آشنا شدم. بالاخره

مهمون ها رفتن و افتتاحیه به پایان رسید.
روزها می اومدن و می رفتن و من سخت درگیر

کار بودم. اون آتش سوزی باعث شده بود که کمتر کسی سمت هتل رستوران ما بیاد.

تمام شب چشم به صفحه ی مانیتور دوختم. باید یه کاری می کردم.

فصل اعیاد بود و سر اکثر تالاردارها شلوغ بود و این برای تالار ما که سه طبقه ی مجزا بود، واقعاً فاجعه حساب می شد.

با خستگی چشمهام رو روی هم گذاشتم. صبح زودتر از همیشه بیدار شدم و آماده از خونه بیرون زدم.

بهارک رو مهد گذاشتم. ماشین رو تو پارکینگ هتل پارک کردم.

اول یه سر به رستوران زدم؛ همه چیز مرتب بود و هنوز برای اومدن مشتری زود بود.

از رستوران بیرون زدم و سوار آسانسور شدم به هتل رفتم. اونجا هم همه چیز مرتب بود و به بهترین نحو دکوراسیون شده بود.

تعداد محدودی توریست داشتیم. به بخش آخر که تالار بود رفتم.

1403/06/12 13:22

#پارت840



خانم موسوی پشت میز بود. با دیدنم بلند شد.

-سلام خانوم.
-سلام خانم موسوی، چه خبرا؟

-والا خبر خاصی نیست … برای آخر هفته فقط یه مراسم عقد داریم.

-اینطوری نمیشه … باید فکری بکنیم!

-راستی، آقای شمس تماس گرفته بودن و گفتن باهاشون تماس بگیرین.

-باشه.

سمت اتاقم رفتم. چرا به خودم زنگ نزده بود؟!
گوشیم رو درآوردم. چندین تماس بی پاسخ از

پارسا داشتم.
شماره اش رو گرفتم. بوق اول کامل نخورده بود که صداش توی گوشم نشست.

سلام گلاره .

سلام، خوبی؟
خدا رو شکر، تو چطوری؟ نبودی به خانم موسوی زنگ زدم.

آره، رفته بودم سری به تالار و هتل زدم.

1403/06/12 13:22

#پارت841




خوبه! کار چطوره؟

افتضاح!
چرا؟

-نمیدونم، خودم هم مونده ام … باید فکری بکنم. کاری داشتی؟

-آره، فردا شب صنف هتل دارها یه مراسمی گرفتن.
خوب؟

خوب نداره، توام باید باشی!

نمیشه من نیام؟

نخیر خانوم … شما الان خودتون یکی از اون ها هستین. فردا شب آماده باش میام دنبالت.

نه، آدرس بده خودم میام.

-گلاره؟
چنان با جدیت گفت که سکوت کردم.
-ساعت 9 جلوی در خونه تم، فعلاً!

باشه ای زیر لب زمزمه کردم و گوشی رو قطع کردم.

1403/06/12 22:21

#پارت842



تمام روز ذهنم درگیر یه راه برای بهبود کار بود. باید با مونا هم مشورت می کردم.

شماره اش رو گرفتم.

-سلام.

-چه عجب خانوم!!

-مونا، امشب میتونی بیای خونه ام؟

-اوهوم، چیزی شده؟

-نه حالا تو بیا …

-باشه شب میام.

تلفن رو قطع کردم. ساعت 5 بود که سرویس، بهارک رو آورد.ساعت 11 خسته از هتل بیرون زدم

و به خونه رفتم. در سالن رو باز کردم.

میذاشتی فردا میومدی!!

لحظه ای ترسیدم.

تو کی اومدی؟!

چند دقیقه ای میشه!

مونا اومد سمتم و بهارک خواب رو از بغلم گرفت.

1403/06/12 22:21

#پارت843



دلم برای این بچه میسوزه.

-تو میگی چیکار کنم؟ من باید بالای سر کارکنان باشم یا نه؟!

-آره اما به خدا رنگ به روت نمونده … دلم برای هر دوتون میسوزه.

روی مبل ولو شدم.

-عیب نداره، فعلاً که فقط خرحمالی بوده و هیچ پیشرفتی نیست!

مونا اومد و روی مبل رو به روم نشست.

-یعنی چی؟

-یعنی کسی سمت هتل و تالار ما نمیاد!

-خوب چرا تبلیغ نمی کنین؟ تخفیف ویژه …

بنرهای بلند، زمان میبره اما جواب میده!
بشکنی زدم

1403/06/12 22:22

#پارت844




آره عالیه، باید همینکار و کنیم. الانم که عروسی ها زیاده، اگه تخفیف ویژه بدیم حتماً به نفع ما میشه.

مونا پا روی پا انداخت.
-خوب، حق مشاوره ام چقدر میشه؟

هلویی از تو ظرف برداشتم و پرت کردم سمتش. با خنده سری تکون داد.

-نچ نچ … دیگه بهت مشاوره نمیدم.

-راستی مونائی …

-هوم؟

-فردا شب یه مهمونی دعوتم. پارسا میگفت همه ی صنف هتلدارها هستن.

-اینکه خوبه؛ اونجا خودی نشون میدی!

-آره اما استرس دارم.

-استرس چی؟ الان تو یه هتلدار بزرگی … فقط میمونه تیپت که باید خیلی خاص و جذاب باشه!

-من لختی پختی نمی پوشما
-میدونم؛ تو که وقت نداری برای خرید بیای پس خرید لباس با من.

نگاهم رو با محبت بهش دوختم.

-میدونست

1403/06/12 22:22

#پارت845



ی خیلی مهربونی؟

-اوهوم … یه چیز جدید بگو!

-کوووفت … دارم ازت تعریف می کنم!

-من تعریفی هم هستم …

-آره خوب، برای همینه که ترشیدی و موندی رو دست خاله!

-هنوز شاهزاده ی سوار بر …

وسط حرفش پریدم.

-سوار بر خرت نیومده، میدونم!

مونا دهن کجی کرد.

-واای مونا چقدر خوابم میاد.

جاهامون رو تو سالن پهن کردیم و کنار هم دراز کشیدیم. این یکسال و نیم مونا و هانیه برام خواهری کردن.

درسته مادر و خواهرنداشتم اما از خواهر بیشتر برام زحمت کشیدن.

با تابش نور آفتاب سریع تو جام نشستم. گردنم تیر کشید. آخی گفتم و بلند شدم.

آبی به دست و صورتم زدم. مونا و بهارک خواب بودن. لباس پوشیده و آماده شدم.

زیر چائی رو کم کردم و از خونه بیرون زدم.

1403/06/12 22:22

#پارت846



مونا قرار بود بهارک رو ببره مهد و خودش دنبال کارهای من بره. تمام روز با کارکنان سر و کله زدم.

باید برای بخش هتلداری مدیر جدید می گرفتم. هنوز کسی نیومده بود که به دلم بشینه.

کارها رو به خانوم موسوی سپردم و سمت خونه حرکت کردم. مونا با دیدنم صداش دراومد.

-چه وقت اومدنه؟ همه اش یکساعت وقت داری! زود باش.

دستهام رو به علامت تسلیم بالا بردم.

-چشم، چشم الان میرم.
وارد حموم شدم و دوش گرفتم. مونا مثل اجل معلق تو اتاق منتظرم بود.

همین که دید بیرون اومدم سریع دستم رو کشید و روی صندلی میز آرایشی نشوندم.

-تا آب موهات گرفته بشه آرایشت رو بکن.

-آرایش؟

مونا چشمهاش رو لوچ کرد.

1403/06/12 22:23

#پارت847


-آره آرایش … تا حالا به گوشت نخورده؟؟ همون که لولو رو تبدیل می کنه به هلو!

-ول کن مونا.

-من نگرفتمت که ولت کنم. زود باااش …

-من اصلاً لباسی که خریدی رو ندیدما!!!

-اونم می بینی.

-انقدر که هولم کردی یادم رفت … بهارک کجاست؟

-خوابه؛ کلی با هم خوش گذروندیم یالا دیر شد.

نفسم رو بیرون دادم. مونا اومد سمتم.

-باید خودم یه کاری کنم، اینطوری فایده نداره!

و شروع کرد به آرایش کردن صورتم. بعد از چند دقیقه ازم فاصله گرفت.

نگاهی تو آینه انداختم. واقعاً تغییر کرده بودم. موهام رو سشوار کشید و یه تیکه رو از جلو فر کرد.

-خووب اینم از سر و صورتت … میمونه لباسات.

1403/06/12 22:23

#پارت848



سمت کمد رفت و کاوری رو از داخل کمد بیرون آورد و اومد سمتم.

-اینم لباس امشب شما.

نگاهی به کت و دامن سورمه ای خوش رنگ دست مونا انداختم.

-این که دامنش کوتاهه!

-آره اما ساپورت رو برای همچین روزهایی گذاشتن.

سری تکون دادم. بعد از پوشیدن لباس زیرهام، کت و دامن رو پوشیدم. کت تا بالای باسنم بود و دامنش تا بالای رونم.

لباس فیت تنم بود. کفش های مشکی و کیف دستی مشکی ام رو ست کردم.
روسری ساتن سرم کردم و تکه ی فر شده ی موهام رو یه وری بیرون انداختم.

مونا راضی لبخندی زد. با صدای زنگ آیفون هر دو هول کردیم.

زود با مونا خداحافظی کردم و سمت در حیاط تقریباً دویدم.

در رو باز کردم. ماشین پارسا با فاصله کنار در بود و خودش به ماشین تکیه داده بود.

با دیدنم از ماشین فاصله گرفت و اومد سمتم. نگاهی به تیپش انداختم.

1403/06/12 22:24

#پارت849



کت و شلوار خوش دوختی تنش بود. نگاه خیره ای به سر تا پام انداخت و لبخندی زد.

-چه خوشگل شدی!

-سلام … توام … بریم؟

-بریم.

در جلو رو باز کرد و منتظر موند تا سوار بشم. در و بست و ماشین و دور زد و پشت فرمون نشست.

پخش ماشین و روشن کرد. هر دو توی سکوت به صدای موسیقی گوش می دادیم.

با صدای پارسا به خودم اومدم.

-خوب، از کار تعریف کن؛ چطور پیش میره؟

-خوبه!

-این خوبه یعنی باب میلت نیست، درسته؟

-اوهوم. البته دارم کارهایی می کنم، امیدوارم بگیره.

-حتماً میگیره.

تا رسیدن به مقصد راجب کار صحبت کردیم. میدونستم پارسا تو کارش خبره است و حتی میشه گفت زرنگ!

ماشین و کنار باغ بزرگی نگهداشت.

1403/06/12 22:24

#پارت850



نگهبان با دیدنمون در و کامل باز کرد. پارسا با ماشین وارد باغ شد.

پیاده شدم و نگاهی به اطراف انداختم. یه باغ بزرگ که حتی توی شب هم دلفریب بود.

-بریم؟
-بریم.

با راهنمائی خدمه سمت ساختمون وسط باغ رفتیم. در ورودیرو باز کرد و کنار ایستاد.

سالنی بزرگ بود با تعدادی زن و مرد در حال صحبت و خدمتکارهایی که مشغول پذیرایی بودن
مردی تقریباً میانسال اومد سمتمون.

سلام آقای شمس.

-سلام جناب مرشدی … احوال شما؟

-همه چی عالیه، معرفی نمی کنید؟

ایشون خانم گلاره  فروغ هستن … مدیر هتل رستوران عالیجناب

1403/06/12 22:25

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

زن باردار میشه از این قرص بخوره؟


برای مشاهده پاسخ های این پرسش به لینک زیر مراجعه کنید:
"لینک قابل نمایش نیست"s/qa?q=2081881

1403/06/12 22:53

سلام صبح زیباتون بخیر ❤

1403/06/13 08:32

#پارت851


آقای مرشدی ابروئی بالا داد.

-خوشبختم خانوم؛ خدابیامرز آقای سالاری درایت خاصی توی این شغل داشت.

لبخندی زدم.

خوشبختم.

-خوش اومدین، بفرمائید

دوش به دوش پارسا سمت بقیه رفتیم. با بقیه هم آشنا شدم. حواسم بود نگاه دختر مرشدی به پارسا یه طور دیگه است.

اکثر خانوم ها لباسهای باز تنشون بود و با بقیه در حال بگو بخند بودن. احساس غریبی می کردم.

روی مبل تک نفره ای نشستم. لحظه ای بعد دختر آقای مرشدی که موهای بلوند و لباس ماکسی

قرمز رنگی تنشبود اومد سمتم و روی مبل رو به روئیم نشست

پا روی پا انداخت. نگاهم به پاهای سفید و کشیده اش افتاد. نگاهم رو از پاهاش گرفتم

1403/06/13 08:32

#پارت852



لبخندی زد که بیشتر شبیهه پوزخند بود.

-شما از آشناهای پارسا جون هستی؟

ابروم پرید بالا. لبخندی زدم.

-خیر، یکی از همکاراشون هستم.

سری تکون داد.

-یعنی یکی از کارمنداشی؟

-خیر، مدیر هتل عالیجناب هستم.

-به قیافه ات نمی خوره سنی داشته باشی حتماً هتل مال پدرته، مثل پدر من!

پا روی پا انداختم.

-متأسفانه پدر ندارم.

فهمیدم گیج شده. دلم می خواست کمی اذیتش کنم.
البته ما بخاطر شغلمون هر روز با آقای شمس در رفت و آمد هستیم.

رنگ به رنگ شد. نگاهم به پارسا افتاد که داشت سمت ما می اومد.

1403/06/13 08:33

#پارت853



هنوز متوجه نیلا، دختر مرشدی نشده بود.
-چرا اینجا نشستی؟

تازه نگاهش به نیلا افتاد. نیلا بلند شد.

-سلام پارسا جون.

-سلام.

صدای موزیک بلند شد. نیلا اومد سمت پارسا.

-بریم یه دور برقصیم؟

پارسا نگاهی بهم انداخت.

-نه، ممنون

نیلا فقط لبخندی زد و از کنارمون رد شد. با رفتن نیلا، پارسا رو کرد بهم.

-نمیای برقصیم؟

لبخندی زدم.

-نه، تو برو.

بی توجه به حرفم روی مبلی نشست.

1403/06/13 08:33

#پارت854



با بقیه آشنا شدی؟

-آره اما زمان میبره تا بیشتر بشناسمشون

-اون که صد البته اما تو دختر زرنگی هستی!

نه بابا

پارسا نگاهش رو بهم دوخت.
گاهی خنگ بودنم خوبه!

ابرویی بالا انداختم. تک خنده ای کرد. امشب فهمیده بودم پارسا چقدر با درایت مدیریت می کنه.

شاید با تنها کسی که با نرمی صحبت می کرد من بودم!

به عنوان یک دوست و راهنما واقعاً خوب بود. بالاخره مهمونی کسالت بارشون تموم شد.

از همه خداحافظی کردیم و همراه پارسا به خونه برگشتم.

-امشب خیلی زحمت بهت دادم

-خوشحال شدم از اینکه باهام بودی. شب خوبی داشته باشی

و دستی برام تکون داد

1403/06/13 08:34

#پارت855



در حیاط و باز کردم و وارد شدم. مونا منتظرم بود.

-چطور بود؟

لباس هام رو کندم و روی مبل ولو شدم.

یه عده آدم بیخود دور هم جمع شدن! وااای چقدر خسته ام.

یک هفته ای از اون شب مهمونی میگذشت. توی این یک هفته چند نفر برای استخدام اومده بودن

اما هیچ کدوم شرایطی که من می خواستم رو نداشتن.

تو اتاقم نشسته بودم که در باز شد و خانم موسوی داخل شد

-خانم، آقائی برای استخدام اومده … بفرستم داخل؟

-آره، ببینم شاید به درد خورد
موسوی از اتاق بیرون رفت. لحظه ای نگذشته

بود که در اتاق به صدا دراومد.

بفرمائید

در اتاق باز شد. نگاهم به چهره ای آشنا افتاد. از کی بود من این آدم رو ندیده بودم؟ از شب

عروسی امیر حافظ و نوشین!
هر دو خیره ی هم بودیم. زودتر از اون به خودم اومدم.

1403/06/13 08:34

#پارت856



شما کجا اینجا کجا؟

وارد اتاق شد و لبخند کجی زد. نگاهی به اطراف انداخت.

اتاق قشنگی داری
بفرمائید بشینید. چی میل دارین؟

اومد و روی مبل کنار میز نشست.

قهوه.

-تلخ؟
عمیق نگاهم کرد

تلخ.

سفارش دو تا قهوه دادم.

خوب، در خدمتم.

-برای آگهی استخدام اومدم

شما مگه تو دانشگاه فعالیت نداری؟

پا روی پا انداخت

-یکسالی رفتم آلمان اما خوب با روحیه ی من سازگار نبود و برگشتم.

سری تکون دادم. خدمتکار قهوه ها رو گذاشت و رفت.

صدرا پوشه ای روی میزم گذاشت. دست بردم و پوشه رو برداشتم.

-تا شما قهوه تون رو میل کنید من نگاهی به این پوشه بندازم.

صدرا لبخندی زد.

1403/06/13 08:34

#پارت857



عالیه!

پوشه رو باز کردم و نگاهی بهش انداختم. همه چیز تکمیل بود

پوشه رو بستم و دستهام رو قلاب کردم و روی میز گذاشتم.

-چی شد برای استخدام اومدین به هتل ما؟ شما با این مدارک می تونید تو بهترین هتل رستوران ها استخدام بشین.

صدرا خونسرد نگاهش رو بهم دوخت.
عیب نداره پیش شاگرد سابقم مشغول به کار بشم؟

متقابلاً ابروئی بالا دادم. با اینکه حس خوبی به این خواهر و برادر نداشتم اما الان به همچین آدمی توی کارم نیاز داشتم.

-نه خیلی هم عالیه! قرارداد ببندیم؟

-ببندیم.

قرارداد رو امضا کردم و برگه رو سمتش گرفتم. بلند شد و کمی روی میز خم شد.

نگاهی به امضاء قرارداد انداخت. امضاء زد و کمر راست کرد.

1403/06/13 08:34

#پارت858



امیدوارم همکاری خوبی با هم داشته باشیم.

-همینطوره.

-خوب من میرم و از فردا اینجام.

سری تکون دادم. صدرا رفت. نمیدونستم کارم درسته یا نه!

شاید باید با پارسا مشورت می کردم اما اونم مشغله ی کاری خودش رو داره.

در حیاط رو با ریموت باز کردم. نگاهم به مونا افتاد.

-تو اینجائی؟

-پس کجا باشم؟

-چه بی خبر!

-مامان چند روزی رفت شهرستان … تأکید کرد فقط پیش تو باشم.

-آفرین، چه دختر خوبی! وای مونا …

-چی شده؟ باز چه خرابکاری کردی؟

-خراب کاری چیه؟ بگو امروز کی اومده بود هتل!

1403/06/13 08:35