#پارت836
با دیدن سنگ سرد قبرش طاقت نیاوردم و چشمهام تار شدن
گلها رو روی سنگ گذاشتم و کنار قبرش نشستم. دستم و روی سنگ سرد کشیدم و آروم شروع به صحبت کردم.
خم شدم و سنگ رو بوسیدم.
-کمکم کن. میدونم امروز اونجا حضور داری. انتقامتو از کسی که این بلا رو سر زندگیمون آورد میگیرم، مطمئن باش!
نفسم رو محکم بیرون دادم و از بهشت زهرا بیرون اومدم. تو پارکینگ رستوران نگاهی به
صورتم انداختم و از ماشین پیاده شدم.
وارد رستوران شدم. مونا با دیدنم اومد سمتم.
حالت خوبه؟
لبخندی زدم.
-خوبم. بقیه هنوز نیومدن؟
-نه، فقط آقای شمس اومده توی اتاقته.
-باشه تو به بقیه ی کارها برس. من برم اتاقم.
-برو عزیزم.
سمت اتاق حرکت کر
1403/06/12 13:21