The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

گلاره♥🫰🏻

907 عضو

#پارت859



کی؟
استاد!
استاد کیه؟

-چقدر خنگی تو، صدرا دیگه!

-آها … همون استاد خوشتیپه؟
-اوهوم

خوب، چیکار داشت؟ عاشقت شده؟

کوبیدم رو شونه اش.

مونا دستی به بازوش کشید.

لعنتی، چه دستت سنگینه!

حقته!

خوب چیکار داشت؟
-برای کار اومده بود.
چــــــی؟!

گوشم کر شد … چرا داد میزنی؟

تو چی گفتی؟

گفتم برای اسنخدام اومده بود، منم قبول کردم. قرار شد مدیریت هتل رو به عهده بگیره.

مونا با تعجب نگاهش رو بهم دوخت.

1403/06/13 08:35

#پارت860



-چیه؟ چشات الان کلاج میشه!

-یکم به نظرت عجیب نیست؟! اون میتونه با مدارکش هر جائی که بخواد استخدام بشه.

-منم همین و بهش گفتم. گفت دوست داره برای شاگرد سابقش کار کنه.

نیش مونا باز شد. توجهی به نیش بازش نکردم.

-بریم بخوابیم.
مونا متفکر سری تکون داد. صبح مثل همیشه بیدار شدم.

بعد از آماده شدن سمت هتل رفتم. با ورودم نگاهم به صدرا افتاد

کت و شلوار مشکی خوش دوختی تنش بود. اخمی میان ابروهاش بود و داشت با آقای نصرتی صحبت می کرد

با چند گام بلند و محکم سمتشون رفتم. صدرا با دیدنم لبخندی زد.

-سلام خانم فروغ!

-سلام آقای نریمان.

نصرتی هم سلام داد.
اتفاقی افتاده؟

-داشتم با آقای نصرتی راجع به کار صحبت می کردم.
-خوبه.
موسوی اومد سمتم.

-گلاره جون، خانم آقائی اومده برای مراسم

-با اجازه، شما به کارتون برسید.

صدرا سری تکون داد. با آسانسور به طبقه ی سوم رفتیم. با ورودم به سالن نگاهم به زوج جوونی افتاد.

-سلام. بفرمائید.

دختره لبخندی زد.

-اومدیم برای رزرو.

دستم و سمت اتاق گرفتم.

1403/06/13 08:44

#پارت861



بفرمائید.

با لبخند دفتر قرارداد رو بستم. این اولین مراسمی بود که قرار بود تو تالار ما برگزار بشه.

چند ضربه به در خورد.

بفرمائید

در باز شد و قامت بلند صدرا تو چهارچوب در نمایان شد.

میتونم بیام داخل؟

بله، بفرمائید

نگاهش رو بهم دوخت

-به نظر خوشحال میای، اتفاقی افتاده؟
-بله! امروز یه رزرو مراسم عروسی برای آخر

هفته داشتیم.
صدرا با ژست خاصی ابروئی بالا داد.

-پس پاقدمم خیلی خوب بوده!

-بله.
کمی راجع به کار صحبت کرد. تمام هفته درگیر تالار بودم تا عروسی به بهترین نحو انجام بشه و

مشتری راضی باشه.

بالاخره شب مراسم فرا رسید. مانتوی خوش رنگی با روسری پوشیدم و کمی آرایش کردم.

1403/06/13 13:49

#پارت862



تعداد مهموناشون کم بود اما باز هم استرس داشتم.

بالاخره ساعت 1 شب مراسم به خوبی تموم شد. از فرط خستگی کفش های پاشنه دارم رو درآوردم.

از برخورد سرامیک های سرد کف سالن با پاهام حس خوبی بهم دست داد.

با لذت چشمهام رو بستم و لبخندی روی لبهام نشست. آروم چشمهام رو باز کردم.

نگاهم به قامت مردونه ای افتاد که با فاصله ی کمی رو به روم ایستاده بود.

سرم رو بالا آوردم. اولین چیزی که نگاهم رو جلب کردلبخند روی لبهاش بود

دید نگاهش می کنم آروم سرش رو پایین آورد.

-معلومه خیلی لذت داره الان سردی سرامیک ها!

سری تکون دادم.

-خسته نباشی.

کمی ازش فاصله گرفتم.

-ممنون.

ساک توی دستش رو بالا آورد.

1403/06/13 13:49

#پارت863



میدونستم خسته ای برات قهوه آوردم.

-ممنون، چرا زحمت کشیدین؟

-بخور، تعارف نکن.

ماگ رو از دستش گرفتم. واقعاً خسته بودم. توی تریای رستوران نشستیم. صدرا روی صندلی رو به روم نشست.

-مراسم به خوبی برگزار شد؟

-آره خدا رو شکر … کمی استرس داشتم. امیدوارم از این مراسم ها بیشتر داشته باشیم.

تازه اولشه … حتماً!

بلند شدم.

-من باید برم.

-میخوای برسونمت؟ دیروقته!

-نه ممنون. ماشین دارم.

-پس با ماشینم تا یه جائی همراهیت می کنم. خوب نیست این وقت شب تنها بری خونه!

-ممنون.

1403/06/13 13:49

#پارت864




سوار ماشینم شدم. صدرا هم سوار ماشینش شد.

از آینه نگاهش کردم که پشت سرم در حال حرکت بود.
سر کوچه رسیدم. بوقی زدم و دستی تکون دادم. وارد حیاط شدم.

در در حال بسته شدن بود که کسی خودش رو انداخت تو حیاط.

لحظه ای نفس تو سینه ام حبس شد. اومدم جیغی بزنم که صدای پارسا بلند شد.

هیس، منم!

حالا زیر نور چراغ چهره اش کاملاً واضح بود.

-چرا اینطوری اومدی داخل؟

اومد سمتم. یه دست لباس اسپورت تو خونه ای تنش بود.

سلامت رو موش خورده؟

سلام.

علیک! چرا انقدر دیر اومدی؟

-امشب یه مراسم داشتیم، تا تموم شد زمان برد.
دست به سینه شد.

1403/06/13 13:49

#پارت865



-آفرین. پس حسابی سر فنقل شلوغه؟!

شاید با تنها کسی که راحت بودم همین پارسا بود. ابروهام پرید بالا.

-اسم جدیده؟!

-آره! بهت میاد، نه؟

-نخیر، من کجام فنقله؟

-میخوای نشونت بدم؟

و خواست بیاد سمتم که با صدای مونا ایستاد.

گلاره؟

سر بر گردوندم.

-عه تو اومدی؟ چرا تو حیاطی؟

تازه نگاهش به پارسا افتاد.

-سلام آقا پارسا … بفرمائید داخل.

پارسا دست تو جیب شلوار اسپورتش کرد.

-نه ممنون دیروقته … یه وقت دیگه میام. شبتون بخیر خانوما.

سمت در حیاط رفت. با رفتن پارسا مونا اومد سمتم.

-با هم بودین؟

-نه، مثل اینکه بیدار بود چون تا رسیدم مثل اجل معلق خودش رو رسوند. بهارک خوابه؟

-آره، بریم داخل.

1403/06/13 13:49

#پارت866



با هم وارد سالن شدیم.

راستی!

جونم؟

-خاله ات زنگ زده بود.

-خوب؟

-هیچی، برای فردا نهار تأکید کرد که باید باشی.

-وای نه، من خیلی خسته ام!

مونا شونه ای بالا داد. باید می رفتم؛ هفته ی پیش که خونه ی دائی بود نرفته بودم

از فرط خستگی، سرم به متکا نرسیده خوابم برد

بعد از صبحانه مونا رفت. آماده شدم و همراه بهارک سمت خونه ی خاله حرکت کردم

وارد کوچه شدم. مثل اینکه همه اومده بودن. ماشین و پارک کردم و زنگ و زدم.

بعد از چند لحظه در با صدای تیکی باز شد. بهارک دوید تو حیاط. خاله با دیدنم لبخندی زد.

1403/06/13 13:50

#پارت867



فکر کردم نمیای!

-سلام خاله جون. مگه میشه شما امر کنی و اطاعت نشه؟

خاله لبخندی زد و گونه ام رو بوسید. با هم وارد سالن شدیم.

همه جمع بودن. دست خانوم جون رو بوسیدم و با بقیه احوالپرسی کردم.

کنار هانیه نشستم. امیر حافظ و نوشین رو به روی ما نشسته بودن.

نوشین دستش رو دور بازوی امیر حافظ حلقه کرد. با صدای امیر علی از امیر حافظ و نوشین چشم برداشتم.

-اوضاع کار چطوره؟

-خدا رو شکر، خوبه.

-کمک خواستی من و حمید هستیم!

-دقیقاً چیکار می کنید؟ یکیتون که دکترید اون یکیم که مصالح فروشه!

صدای حمید اومد.

-داری به مهندس مملکت توهین می کنیا … ؟؟؟ مصالح فروش چیه؟ ما کارمون ساخت و سازه!

1403/06/13 13:50

#پارت868

نسرین با عشوه گفت:

-پسرعمو، گلاره که از این چیزا سر در نمیاره!
در جوابش لبخندی زدم. امیر علی بحث رو عوض کرد.

بعد از کمی صحبت خاله خواست سفره پهن کنه. بلند شدم که نسرین هم بلند شد.

تعجب کردم اما به روی خودم نیاوردم. سمت آشپزخونه رفتیم.

خاله سفره رو برد. ظرف ها رو برداشتم که نسرین اومد سمتم.
ظرف ها رو از دستم گرفت و با تن صدای پایین گفت:

-فکر نمی کنی انقدر خوش و بش با دو تا پسر مجرد خوب نیست؟ اونم برای توئی که بیوه ای!

احساس کردم یه پارچ آب سرد روی سرم ریختن. پوزخندی زد و از کنارم رد شد.

1403/06/13 13:51

#پارت869



هنوز شوکه به جای خالیش چشم دوخته بودم. حرفش توی سرم اکو می شد.

زن بیوه! بغض چنگ زد توی گلوم. چرا فراموش کرده بودم شاهرخ  رفته؟

حالا من تنهام؛ یه زنم، زنی که همه فکر می کنن چشم به پسرها یا شوهرهاشون دوختم.

با تکون خوردن بازوم به خودم اومدم. نگاهم به هانیه افتاد.

-چته؟ حالت خوبه؟ یه ساعته دارم صدات می کنم!

هانیه؟

جونم؟

تو از من نمی ترسی؟

-واه، خل شدی؟ برای چی باید از تو بترسم؟

-من یه بیوه ام؛ نمی ترسی شوهرت و …

دستش و گذاشت روی دهنم.

1403/06/13 13:51

اینم 10پارت تقدیم شماعزیزای دل 😍❤

1403/06/13 13:58

خب دیگه رمان گلاره رو رسیدیم ب نویسنده این دیگه دست ما نیس
منتظر باشین نویسنده گذاشت ماهم میزاریم 🤗

1403/06/13 22:50

اینم 2 پارت تقدیم شما مهربونا ❤😘

1403/06/14 13:36

#پارت870


خفه شو گلاره! از تو بعیده این کوته فکریا! من طرفمو می شناسم بعد باهاش مراوده می کنم.

بهتره بریم سر سفره، همه منتظرن!

با هم از آشپزخونه بیرون اومدیم. هیچ میلی به غذا نداشتم. حرف نسرین خیلی برام سنگین بود.

خاله تمام حواسش به نوشین بود و قربون صدقه اش می رفت. تعجب کردم.

بالاخره صدای امیر علی بلند شد.

-مامان کشتیش، این تازه دو ماهشم نشده انقدر به خوردش میدی!

-تو حرف نزن که عرضه نداری زن بگیری!

متعجب نگاهشون کردم. انگار هانیه معنی نگاهم رو فهمید.

-عه گلاره نمیدونه ها … عمه به زودی قراره مادربزرگ بشه!

-عمه جون مادربزرگ چیه؟ من مادرجون میشم.

1403/06/14 13:36

#پارت871




لبخندی زدم. نگاه خیره ی امیر حافظ رو احساس می کردم.


-مبارکه، به سلامتی. پس یه بچه ی دیگه هم قراره به این خانواده اضافه بشه.

بعد از غذا سعی کردم تو آشپزخونه باشم. برای شستن ظرف ها به خاله کمک کردم.

داشتم میز رو دستمال می کشیدم که امیر حافظ وارد آشپزخونه شد.

توجهی نکردم. لیوانی برداشت و کمی آب ریخت.

حالت خوبه؟

دست از سر میز برداشتم و سؤالی نگاهش کردم.

مگه قراره بد باشه؟

آره … نگاهت، لاغریت، همه دارن از حالت میگن!

شونه ای بالا دادم.

-اینا اشتباه می کنن، من حالم کاملاً خوبه!

تا کی میخوای اینطوری ادامه بدی؟

1403/06/14 13:37

سلام بریم برای ادامه رمان بسیار زیبای گلاره 😍

1403/06/15 10:55

#پارت872



نگاهم رو بهش دوختم.

-شما بهتره نگران همسرت باشی!

صدای نازک نوشین نشست توی گوشم.

امیرم …

با دیدن من و امیر حافظ تنها توی آشپزخونه لحظه ای رنگش عوض شد.

تو اینجائی؟

آره، اومده بودم آب بخورم.

کارم تموم شده بود. از کنارشون رد شدم و از آشپزخونه بیرون اومدم.

حوصله ی نگاههای نوشین رو نداشتم.

بالاخره مهمونی تموم شد و به خونه برگشتم. روزها می اومدن و میرفتن.

اوضاع کار بهتر شده بود و همین موضوع باعث دلگرمیم می شد.

عروسی داشتیم و تعداد مهمون ها خیلی زیاد بود. از صبح همه در تلاش بودن.

با اومدن مهمون ها و عروس دوماد، اوضاع یکم بهم ریخته تر شد.

1403/06/15 10:55

#پارت873




قرار نبود مختلط باشه اما شد! آخرهای مجلس بود که بین خانواده ی عروس و داماد دعوا شد.

کار به جائی کشید که داشتن وسایل رو می شکستن. هول کرده بودم و نمیدونستم چیکار کنم.

صدرا اومد.


خانم موسوی به پلیس زنگ زد و لحظاتی بعد هر دو خانواده به کلانتری برده شدند.

همه جا بهم ریخته بود. عصبی روی صندلی نشستم. صدرا اومد سمتم.

لیوانی آب گذاشت جلوم. سرم رو توی دستهام گرفته بودم.

-کمی آب بخور، این اتفاق ها طبیعیه!

کمی از آب خوردم.

-مردم مشکل دارن چرا عروسی می کنن؟

صدرا تک خنده ای کرد.

1403/06/15 10:55

#پارت874



پاشو برسونمت خونه کمی استراحت کنی.

چاره ای نداشتم. حوصله ی رانندگی هم نداشتم. از جام بلند شدم و سوار ماشین صدرا شدم.

دیروقت به خونه رسیدم. تشکری کردم و خسته وارد خونه شدم.

همه جا تو تاریکی فرو رفته بود. آباژور سالن رو روشن کردم. نگاهم به پیانوی شاهرخ  افتاد.

بغض به گلوم چنگ زد. سمت پیانو رفتم. داشت 2 سال میشد که دیگه صدای پیانو تو خونه نپیچیده بود.

چشمهام رو بستم و دستی روی پیانو کشیدم. صداش تو گوشم نشست.

چقدر دلتنگش بودم. پاهام سست شد و روی سرامیکها سر خوردم.

صدای هق هقم سکوت تلخ شب رو شکست.

همونجا روی زمین تو خودم جمع شدم. دلم بی خبری مطلق می خواست

1403/06/17 10:47

#پارت875



میون هق هقام به خواب رفتم. صبح با بدن درد شدید بیدار شدم. سریع با آژانس خودم رو به رستوران رسوندم.

ظهر چند تا مأمور اومدن برای پرسیدن سؤال. بالاخره بدون مشکل حل شد.

روزها میگذشتن و صدرا خیلی تو بهبود کارها کمکم می کرد.

توی اتاقم نشسته بودم که در اتاق زده شد.

-بفرمائید.

صدرا وارد اتاق شد.

-اجازه هست؟

-بله بفرمائید.

اومد سمت میز.
-بشین.

-نه باید برم.

-چیزی شده؟

-برای فردا شب می خواستم دعوتت کنم.

-به چه مناسبتی؟

1403/06/17 10:47

#پارت876



یه دورهمی با دوستام گرفتم.

-ممنون اما من واقعاً حوصله ی مهمونی ندارم.

-میدونم اما من ازت میخوام بیای.

سر بلند کردم. نگاهم رو به چشمهای مشکیش دوختم. کمی روی میز خم شد.

-میای؟!

سکوتم رو که دید لبخندی زد.

آدرس رو برات پیامک می کنم.

و از اتاق بیرون رفت. کش و قوسی به بدنم دادم.

چند وقتی می شد از پارسا خبر نداشتم. حتماً سرش شلوغه!

کمی زودتر به خونه رفتم تا با بهارک باشم. این روزها خیلی غرق کار بودم و کمتر باهاش وقت

می گذروندم.

صدای پیامک گوشیم بلند شد. نگاهی به پیام صدرا انداختم.

مهمونی تو لواسون بود. بهارک رو نمی تونستم ببرم. باید پیش خانوم جون میذاشتمش.

شومیز زیر باسن با شلوار 90 پوشیدم و کمی آرایش کردم. بهارک رو خونه ی خانوم جون گذاشتم.

1403/06/17 10:48

#پارت877



سمت آدرسی که صدرا داده بود حرکت کردم. هوا داشت تاریک می شد که ماشین و کنار خونه ی ویلائی سرسبزی نگهداشتم.

از ماشین پیاده شدم و سمت در ویلا رفتم. زنگ رو زدم و لحظه ای بعد در باز شد.

وارد باغی بزرگ و سرسبز شدم. نگاهم به اطرافم بود که در سالن باز شد و صدرا با تیپی کاملاً اسپورت اومد سمتم.

-به به، ببین کی اومده!

-سلام.

-سلام. چرا انقدر دیر کردی؟

-کارم کمی طول کشید.

-عیب نداره … مهم اینه که اومدی.

دستش روی کمرم نشست. کمی فاصله گرفتم تا گرمی دستش رو روی کمرم حس نکنم. انگار متوجه شد.

از چی فرار می کنی؟

منظورت رو نمی فهمم!

نفسش رو بیرون داد.

-چیز مهمی نیست.

با دستش در و نگهداشت.

بفرما … خانومها مقدم تر هستن!

لبخند کم جونی زدم و وارد سالن شدم. صدرا هم پشت سرم وارد خونه شد.

1403/06/17 10:48

#پارت878



سالن باریکی رو رد کردیم و به یه سالن نیم دایره و بزرگی رسیدیم.

نگاهی به تعداد کمی زن و مرد که دور هم نشسته بودن انداختم.

توقع داشتم امیر حافظ و نوشین هم باشند. انگار صدرا فهمید که گفت:

-دعوتشون نکردم. گفتم شاید تو راحت نباشی!

نه من مشکلی ندارم.

-بریم به دوستهام معرفیت کنم.

با هم سمت چند تا از دوستهاش رفتیم.

اینم رئیس بنده، گلاره ی عزیز.

با همه احوالپرسی کردم. خواستم بشینم که صدای آیفون بلند شد.

فکر کنم پارسا باشه.

با شنیدن اسم پارسا دلشوره گرفتم. اصلاً صدرا، پارسا رو از کجا می شناخت؟!

نمیدونستم عکس العملش از دیدنم چی میتونه باشه!

بعد از چند دقیقه صدرا همراه پارسا و دختری قد بلند و زیبا وارد سالن شدن

پارسا هنوز نگاهش به من نیفتاده بود. با هم اومدن سمت بقیه. سر بلند کردم که

1403/06/18 12:21

#پارت879



نگاهم با نگاه متعجب پارسا تلاقی کرد. انگار انتظار نداشت من و اینجا ببینه. هرچند منم انتظار دیدنش رو نداشتم!

پارسا زودتر به خودش اومد. با همه دست داد و وقتی به من رسید با فاصله ی کمی تو دو قدمیم ایستاد.

دست تو جیبش کرد و از بالا نگاهی بهم انداخت.

-سلام خانم فروغ!

نمیدونم چرا از لحن سردش دلگیر شدم. با همون لحن خودش گفتم:

-سلام آقای شمس … خوب هستین؟

-به خوبی شما بانو!

همون دختره دستش رو دور بازوی پارسا حلقه کرد.

-سلام، منم هلیام دختر خاله ی پارسا.

-سلام عزیزم. خوشبختم.

سنگینی نگاه صدرا رو احساس می کردم. همه دوباره نشستن.

1403/06/18 12:22