The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

گلاره♥🫰🏻

907 عضو

#پارت880



پارسا و هلیا روی مبل رو به روم نشستن و صدرا روی مبل کناریم.

-من و پارسا چند ماه پیش تصادفی با هم آشنا شدیم و از اونجا دیگه دوستی ما شروع شد.

همه با هم در حال صحبت و بگو بخند بودن اما من تمام حواسم به اخم میان ابروهای پارسا بود

که صدرا سیستم رو روشن کرد.

همه با ذوق رفتن وسط تا برقصن. هر کی با زوج خودش گوشه ای رو برای رقص انتخاب کرده بودن.

هلیا دست پارسا رو کشید. با هم وسط رفتن. صدرا جلوم ایستاد.

سؤالی سر بلند کردم. دستش و سمتم گرفت.

-برقصیم؟

-نه ممنون، من نمی رقصم.

-اما با من می رقصی!

1403/06/19 17:16

#پارت881



پوزخندی زدم.

-اون وقت از کجا انقدر مطمئنی؟!

گوشه ی لبش کج شد.

میدونم … حالا پاشو کمی خوش بگذرونیم. نوشیدنی هم که نخوردی! فکر نمی کنی دوره ی این رسومات تموم شده؟!

-شما اسمش رو بذار رسومات … من میذارم

تمایلات شخصی و الان اصلاً میلی به رقصیدن ندارم! میتونم برم تو باغ؟

صدرا بی میل گفت:
-اوهوم!

از روی مبل بلند شدم.

-ممنون.

نگاه پارسا رو از همین فاصله هم احساس می کردم.

از در در سالن بیرون رفتم. نسیم شبانه پوستم رو نوازش کرد.

نفس عمیقی کشیدم و سمت تاب بزرگی که زیر درخت تنومندی بود رفتم.

روش نشستم و آروم پام رو به زمین زدم. تاب آروم شروع به حرکت کرد.

1403/06/19 17:16

#پارت882



نگاهم رو به تاریکی شب دوختم. هیچ کجا دلم آروم و قرار نداشت. هرجائی می رفتم احساس می کردم چیزی توی قلبم خالیه.

سرعت تاب بیشتر شد. کمی به عقب برگشتم که نگاهم به پارسا افتاد. تاب رو دور زد و اومد روبه روم قرار گرفت.

برای دیدن صورتش تو تاریک روشن باغ سرم رو بالا آوردم.

-این مدتی که نبودم انگار خیلی چیزها تغییر کرده!

از روی تاب بلند شدم. حالا رو به روی هم قرار داشتیم.

مثلاً چی تغییر کرده؟

پوزخندی زد.

دوست جدیده؟

-کی؟

-خودت رو به اون راه نزن … صدرا!

-هر چی به ذهنت میرسه به زبون نیار!

-آها، جالب شد.

1403/06/20 19:54

#پارت883



صدرا مدیر هتله. گفته بودم دنبال مدیر هستم. امشبم دعوتم کرد، اومدم.

-چه مدیر معاون صمیمی ای!! نباید به من می گفتی مدیر جدید می گیری؟!

-تا کی باید به دیگران تکیه کنم؟ خودم باید از عهده ی کارهام بربیام.

با تمسخر ابروئی بالا داد.

آفرین، بزرگ شدی! حرف های بزرگ بزرگ می زنی!

نگاهم رو بهش دوختم. سرش رو پایین آورد.

اونقدر نزدیک که اگر کسی ما رو با هم می دید فکر می کرد پارسا داره من و می بوسه!

هرم نفس های داغش به صورتم می خورد و عطر سردش مشامم رو پر کرده بود. صدای بمش نشست توی گوشم.

-هنوز بچه ای! باشه، دیگه کاری به کارت ندارم خانوم بزرگ. از حالا به بعد میشیم دو رقیب رو به روی هم!

ازم فاصله گرفت.

-مشکل تو نیست، من زیاد دور و برت بودم. عزت زیاد خانوم فروغ!

1403/06/20 19:54

2پارت تقدیم شمامهربونا ❤

1403/06/21 13:12

#پارت884



دستی رو هوا تکون داد و سمت ساختمون رفت. هنوز تو شوک حرفهاش بودم.

چقدر این پارسای سرد و مغرور با اون پارسای مهربون و آروم فرق داشت.

با گامهای آروم سمت ساختمون راه افتادم.

خدا لعنتت کنه صدرا!

در سالن رو باز کردم. سینه به سینه ی کسی شدم. سر بلند کردم که نگاهم به صدرا افتاد.

-کجا بودی؟ داشتم میومدم دنبالت.

-تو حیاط.

-بریم شام

بی میل سری تکون دادم. با هم وارد سالن شدیم. میز بزرگی برای سلف سرویس چیده شده بود.

کمی غذا کشیدم و سمت گوشه ی سالن رفتم

چند دقیقه بعد پارسا و هلیا اومدن سمت میز. هلیا لبخندی زد.

-دیدم تنها نشستی گفتم بیایم اینجا.

اومدم جواب بدم که پارسا با همون تن صدای سرد گفت:

البته میزها هم همه پر بودن و مجبور شدیم!

1403/06/21 13:13

#پارت885




انگار رفتارش برای هلیا هم عجیب بود که متعجب از گوشه ی چشمش نگاهی به پارسا انداخت. لبم رو گزیدم.

هلیا: خوب بشینیم

پارسا روی صندلی کنارم نشست و هلیا رو به روم. میلی به غذا نداشتم.

دست دراز کردم نمکدون رو بردارم که همزمان شد با دست دراز کردن پارسا.

دستش روی دست سردم نشست. هول کردم و اومدم فاصله بگیرم که دستم خورد به لیوان پر از نوشابه و نوشابه چپ شد روی لباس پارسا!

تمام این اتفاق ها تو کسری از ثانیه افتاد. دستم و جلوی دهنم گرفتم

هلیا ریز می خندید. پارسا عصبی بلند شد. قطره های نوشابه هنوز روی شلوارش بود.

هول کردم. کمی دستمال برداشتم و جلوی پاش نشستم و شروع کردم به تمیز کردن.

1403/06/21 13:13

سلام دوست من،

من در اپلیکیشن «بگردش» قدم می زنم و سکه جمع می کنم و با سکه هام کلی جایزه متنوع مثل اعتبار اسنپ، شارژ، اینترنت، کتاب و ... می گیرم.

تو هم می تونی با دانلود اپلیکیشن بگردش از لینک زیر و وارد کردن کد دعوت 1000251992 شارژ جایزه بگیری.

"لینک قابل نمایش نیست"

1403/06/22 10:47

😂😍بچها این برنامه رو نصب کنین نمیخواد قدم بزنین همون گوشیو تکون بدین بهتون سکه میده بعد با سکها میتونین شارژ و اینترنت رایگان بگیرین👻❤

1403/06/22 10:48

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

😀💗

1403/06/22 10:52

#پارت886



ای خنده ی هلیا بلندتر شده بود. نمیفهمیدم به چی می خنده! یهو مچ دستم اسیر انگشت های مردونه ی پارسا شد.

با صدای پر تحکم گفت:

-بلند شو، مضحکه شدیم!

از رو زمین بلند شدم و نگاهی به بقیه انداختم که داشتن ریز می خندیدن. اینا داشتن به چی می خندیدن؟!

نگاهم افتاد به شلوار پارسا. با دیدن خیسی جلوی شلوارش و اینکه چند دقیقه پیش جلوش

زانو زده بودم و داشتم اونجا رو تمیز می کردم از خجالت گونه هام گر گرفت.

صدرا اومد سمت پارسا. جرأت سر بلند کردن نداشتم.

صدرا: بریم داداش یه دست لباس بهت بدم.

زیر چشمی نگاهش کردم. از شدت عصبانیت گردنش متورم شده بود.

لبم رو به دندون گرفتم. پارسا همراه صدرا رفت. هلیا اومد سمتم.

1403/06/22 12:07

#پارت887

وای دختر



انگشتم رو به دندون کشیدم.

-خیلی زشت شد!

هلیا با ذوق ابروئی بالا داد.

-نه، کلی خندیدیم.

-تقصیر من چیه؟ خودش باید مراقب می بود تا لیوان چپ نشه!

هلیا سری تکون داد. با شنیدن صدای پارسا پشت سرم هول کردم.

-شما ببخشید که لیوان حواسش رو جمع نکرده!

هلیا ریز خندید. با آرنج زدم به پهلوش. صدای جدی پارسا باعث شد دوباره خجالت بکشم.

-بار آخرت باشه تو جمع جلوی یک مرد میشینی!

تن صداش به شدت جدی بود. لبم رو به دندون گرفتم و حرفی نزدم.

1403/06/22 12:08

#پارت888




امشب به اندازه ی کافی خرابکاری کرده بودم. دلم می خواست برگردم تهران.

بعد از صرف شام همه دوباره دور هم جمع شدن. بلند شدم. نگاه پارسا و صدرا با هم سمتم کشیده شد.

-من دیگه میرم.

صدرا اومد سمتم.

-بمون بچه ها که رفتن می رسونمت.

-نه ممنون!

-دیروقته … تنها خطرناکه!

با اینکه میدونستم دیروقته اما دلم می خواست تنها برم.
ترجیح میدم تنها برم؛ ممنون از دعوتت.

-هر طور راحتی!

کیفم رو برداشتم و با همه خداحافظی کردم. پارسا سری تکون داد.

صدرا تا جلوی در باهام اومد. سوار ماشین شدم. گاهی از اینهمه حجم تنهائی دلم میگرفت.

1403/06/23 19:30

#پارت889


به خونه رسیدم. ماشین و پارک کردم و وارد سالن شدم. احساس کردم پرده ی سالن تکون خورد.

ترسیده سمت پنجره قدم برداشتم. نگاهی به پنجره ی باز انداختم.

اما من پنجره رو بسته بودم!! دوباره پنجره رو بستم و پله ها رو بالا رفتم.

پا تند کردم سمت اتاق شاهرخ . در اتاق نیمه باز بود.

در و آروم باز کردم. پیشی از لای پام رد شد. جیغی کشیدم.

قلبم محکم به سینه ام می کوبید. بغض توی گلوم نشست.

وارد اتاق شدم و در و محکم بستم. خودم و روی تخت انداختم. حتی دیگه تختشم بوی شاهرخ  رو نمی داد!

بغضم شکست. چقدر به یه خانواده نیاز داشتم. با حس گردن درد بیدار شدم.
نگاهم به ساعت افتاد اما اصلاً توان بلند شدن نداشتم. انگار تمام تنم کوفته شده بود.

شماره ی هتل رو گرفتم. به خانم موسوی اطلاع دادم که امروز نمی تونم بیام.

باید دنبال بهارک می رفتم. به سختی بلند شدم. چشمهام تار شد. دوباره دراز کشیدم.

-یه کم میخوابم بعد میرم دنبالش!

1403/06/23 19:31

#پارت890



و چشمهام دوباره بسته شد. با حس لرز شدید چشم باز کردم.

بدنم هنوز کوفته بود. نگاهی به ساعت انداختم. چقدر خوابیده بودم!

از جام بلند شدم. دستم و به لبه ی میز گرفتم تا نیوفتم. دوباره جلوی چشمهام تار شد اما باید می رفتم.

لباسهای دیشبم هنوز تنم بود. پله ها رو به سختی پایین اومدم و سمت آشپزخونه رفتم.

لیوانی آب با قرص مسکن خوردم. از درد گلوم چشمهام جمع شد. در حیاط و باز کردم.

همزمان در حیاط پارسا باز شد و ماشینش از حیاط بیرون اومد.

چشمهام تار شد. تا اومدم دستم رو به جائی بند کنم با پهلو به زمین افتادم.

لحظه ی آخر نگاهم به چرخ های ماشین پارسا افتاد که با فاصله ی کمی ازم ترمز کرد.

دیگه چیزی نفهمیدم. با سوزش دستم چشم باز کردم. نگاهم به سقف سفید افتاد.

1403/06/24 12:46

#پارت891



سر برگردوندم. سرم توی دستم بود و سرم درد می کرد. پارسا وارد اتاق شد.

-می بینم بهوش اومدی!رازی کرد. امیر علی گفت:

-نگا کی رو شوهر دادیم!

کامران دستش و دور کمر هانیه حلقه کرد. حمید و امیر علی کف دستشونو به علامت خاک بر

سرت رو هوا تکون دادن.

امیر حافظ و نوشین هم وارد شدن. هدی و نسترن نیومده بودن.

مونا رفت آشپزخونه تا چائی بیاره. نشسته بودیم که صدای زنگ بلند شد.

امیر علی سؤالی نگاهم کرد. شونه ای به معنی نمیدونم بالا دادم.

امیر علی رفت سمت آیفون. با دیدن کسی که پشت در بود متعجب گفت:

-صدرا اینجا چیکار می کنه؟!

هول کردم. همه تعجب کرده بودن. امیر علی دکمه آیفون رو زد.

1403/06/24 12:46

#پارت892



بعد از چند دقیقه در سالن باز شد و صدرا با دسته گل بزرگی وارد سالن شد.

با دیدن بقیه متعجب لبخندی زد گفت:

-مثل اینکه جمعتون جمعه!

 

امیر علی باهاش دست داد و گفت:

-بله، جای شما خالی بود که تشریف آوردین!

-یکی از همکارها گفت گلاره  جان مریضه، گفتم بیام عیادت.

امیر حافظ با کنایه گفت:

-شب عیادت میان؟!

صدرا لبخندی زد.

-حتماً این دوستی نزدیکه که همکاریم و شب عیادت میام!

نوشین هم انگار تعجب کرده بود.

امیر علی: به سلامتی از کی تا حالا با هم همکار شدین؟!

صدرا: تعارف نمی کنین

1403/06/25 18:35

#پارت893



بفرمایین.

صدرا اومد و روی نزدیک ترین مبل به من نشست. بقیه هم نشستن.

مونا با سینی چائی اومد. انگار همه می خواستن دلیل بودن صدرا رو بفهمن اما صدرا خونسرد پا روی پا انداخت.

این همه خونسردی این مرد گاهی عجیب متعجبم می کرد.

نوشین با تن صدائی که معلوم بود چقدر داره حرص میخوره گفت:

-صدرا زیر لفظی می خوای؟!

صدرا ابروئی بالا داد.

-برای چی؟

-اینکه تو چطور با گلاره  همکاری؟



-من مدیر بخش مدیریت هتلش هستم!

نوشین: چی؟!؟

-آروم باش، چی نداره!

1403/06/25 18:35

nini.plus/kanal575

1403/06/25 20:41

پارت یک رو اینجا گذاشتم نظراتتون رو بگین!

1403/06/25 21:22

شروع رمان#شعله‌های_عشق😈🔞💦
روزانه10پارت😍💗

1403/06/25 21:29

#شعله‌های‌عشق😈💦
#پارت1


-میخوام یجوری بکنمت از لذت رو هوا باشی.

با وحشت به مرد مقابلم نگاه میکردم .

ترسیده بودم اما او در حال خودش نبود مست بود !


منو روی تخت انداخت و روم خیمه زد .

-خیلی ک.صی؛
چشمای سرخت باعث میشن وحشی بشم بیوفتم به جونت .


خندید و دستش به سمت زیپ لباسم رفت و در کسری از ثانیه منو لخت کرد.

حال مقابل مردی که با چشمانش وحشی اش نگاهم میکرد فقط با لباس زیر بودم.

-ولم کن،خواهش میکنم.

-هیس نمیخوام چیزی بشنوم.


اشک هایم می‌ریخت و اون بی توجه پیراهنش را درآورد.

-بهت حال میدم،نترس درد نمیکشی .

سرش را نزدیک سی*نه هایم کرد و لیسی از روی سو*تین به آن ها زد
با دستم خواستم دورش کنم اما زور من کجا و زور آن کجا ؟!


یدفعه انگار دیوانه شده باشد!
با حرص لباس زیرم را هم درآورد....

1403/06/25 21:31

#شعله‌های‌عشق😈💦
#پارت2


با زبونش به جان سی*نه هایم افتاده بود .

لیس میزد و می‌میمکید.
من داشتم جان میدادم .

سنگینیش را روم انداخته بود .
همانطور که با سی*نه هایم بازی می‌کرد دستش به سمت زیر لباسم رفت و آن را هم در آورد.

حال کاملا لخت بودم و او با لذت داشت من را نگاه می‌کرد.

به سختی لب زدم :
-نکن ....خواهش میکنم!

پوزخندی زد:

-چرا ادا تنگا درمیاری؟!
همتون مثل همید.

با دستش با ب*هشتم ور میرفت و نوک سی*نه هایم را نیشگون می‌گرفت .

داشتم جان میدادم اما او فقط به فکر نیاز خود بود .....

1403/06/25 21:31

#شعله‌های‌عشق😈💦
#پارت3


سرش را از سینه هایم جدا کرد و با دستانش پاهایم را باز کرد .

جفتک اندازی ها و فحش هایم را انگار نمیشنید کر و کور شده بود !

نمی‌خواستم دنیای دخترانگی ام را اینگونه از دست دهم اما مرد مقابلم بی‌رحم بود !

سرش را نزدیک بین پاهایم برد و بوسه های ریزی کنار رون ها و پایین شکمم میزد و لیس میزد .

بالاخره ازم جدا شد و شلوارش را درآورد با پایین تنه لخت اینبار روم خیمه زد .

سرش را نزدیک صورتم کرد و بوسه هایش بود که روی صورتم می‌نشست.

دستش را وسط پاهایم برد و دست خیسش را بالا آورد!

-میبینی داری لذت می‌بری !
پس هی نگو نکن شنیدی توله؟

قبل اینکه التماس کنم یک ضرب خودش را داخلم کرد و صدای جیغم را میان لبانش خفه کرد .

تموم شد !
دیگر دختر نبودم .....

1403/06/25 21:31

#شعله‌های‌عشق😈💦
#پارت4


ضربه های محکمی بود که میزد و من از درد ناخودآگاه دستانم را روی کمرش گذاشته بودم و ناخون هایم را فشار میدادم.

هرگز فکرش را نمیکردم رئیس شرکتی که توش کار می‌کردم بهم تجاوز کنه !

همه می‌گفتند زن و بچه دارد پس چرا حال به جان من افتاده بود ؟
درد نفسم را بریده بود؟!

همانطور که داخلم بود روی ترقوه و گردنم و سی*نه هایم را بوسه میزد و مک میزد .

شک نداشتم جای همه آن ها کبود می‌شدند.

من را محکم به خود چسبانده بود و با تمام توان داشت نیاز شهوانی خود را رفع میکرد .
این مرد مست بود و نمیدانست اما من که می‌دانستم!
فردا حتی یادش هم نمی‌موند که با من چه کرده !

وای بر من .
لعنت بر شانس من .
خدایا خودت کمک کن ....

1403/06/25 21:31