The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

گلاره♥🫰🏻

907 عضو

#شعله‌های‌عشق😈 💦


#پارت5



راوی

ضربه ای محکم به داخلش میزند.
صدای ناله دخترک،از درد و لذت به هم می پیچد!

ناخن های دخترک ، درون پوست برنزه ی مرد فرو می رود و کشیده می شود.

دخترک ناخودآگاه آهی می‌کشد؛
صدای آه کشیدنش دلش را زیر و رو می‌کند.

با صدای بم خفه ای می گوید:

-قرص اورژانسی یادت نره!

دخترک را با هر*زه اشتباه گرفته بود !

یک لحظه صدای ناله اش اتاق را پر میکند و شیره اش را داخل رَحِم دخترک خالی می کند!

با لبانش آه بلند بالای دخترک را خفه می‌کند و همانطور بدون آنکه خوش را از بدنش بیرون بکشد عمیق می‌بوسد.

تا به حال به چنین لذتی از طرف زنی به دست نیاورده بود! دستانش می لرزید از فرت لذتی که داشت.

مستی اش داشت از سرش می افتاد و هوشیار میشد....

1403/06/25 21:31

#شعله‌های‌عشق😈💦


#پارت6


چشمانش بسته می‌شود از لذت ....

با کمی مکث، چشمانش را باز میکند و خیره ی دخترک می شود!

دست هایش که دور سینه های دخترک فشرده شده بود را بر می دارد .

آرام خودش را از داخل بدن او بیرون می‌کشد.

صدای آه کشیدنش دلش را حال می‌آورد.

نگاهی به پایین تنه اش می اندازد، یک لحظه شوکه می ماند

خونِ روی پایین تنه اش!

-تو،تو دختر بودی؟!

فکرش را نمیکرد!
نگاهی به دخترک غرقِ از درد می کند.

-جواب منو بده تخم سگ! میگم این خونِ چیه؟

دستی بین پای دخترک می کشد و بالا می آورد.
خون روان نشان از دختر بودنِ دخترکی داشت که به عنوان حسابدار وارد شرکت شده بود و امشب هم جشنی به مناسبت قرار داد بزرگ با شرکت فرانسوی برپا کرده بود و از تمام کارمندان دعوت کرده بود بیایند .

به سرعت عصبانی می شود اخم روی صورتش می‌نشیند.

دستش به فک دخترک می گیرد.
چشمان سیاه درشت دختر، از شدت گریه قرمز شده بود.
دلش برای آن نگاه رفت ....

1403/06/25 21:32

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت7


دلش با دیدن دخترک تکان خورد.

هوشیار شده بود و حال فهمید چه غلطی کرده است !

امروز قبل اینکه به جشن بیاید یک نفر ناشناس تماس گرفته بود و گفته بود زنش دارد خیانت می‌کند باور نکرده بود،اما هنگامی که آدرسی داد و او با قلبی که در دهان میزد به سمت آدرس رفت .

آنجا همسرش را یک مرد دید،همسرش به مرد غریبه میگفت دوستت دارم و آن مرد با خشونت با همسرش رابطه داشت؟!

باورش نمیشد !
چطور همسری که همه دنیارو به او داده بود چنین خیانتی کرد !

آن زن مادر بچه اش بود !

زمانی اکه از آنجا بیرون زد به افرادش دستور داد آن مرد را بگیرند و زنش را به عمارت برسانند .

آنقدر حالش بد بود که مستقیم به خانه رفیقش امیر رفت و آنجا نداست چقدر مشروب خورد که مست شد و زمانی که در جشن آن حسابدار کوچولوی خجالتی و سربه زیرش را دید از خود بی خود شد و دخترانگی اش را گرفت ...

1403/06/25 21:32

#شعله‌های‌عشق 😈💦


#پارت8


از دست خودش عصبانی بود .
لعنتی چه میکرد حال با این دخترک؟!

با صدای هق هق گریه مظلومانه دخترک به سمت او برگشت و نگاهش به بدن برهنه دخترک افتاد.

موهای خوشگلش که رنگ شده بود،
آبروی های های پرپشت و دماغ کوچولو و لب های سرخ که مزه عسل میداد ....

دخترک کوچولو با سی*نه های کوچولو و نوک صورتی قشنگش و کبودی های دور سینه و گردنش؛شکم تختش و بهشت صورتی کوچولو ،
پاهای خوش تراشش !

باعث شد که در میان آن همه فشار لبخندی از لذت روی لب هایش بنشیند !
زیبایی های این دختر عقل از سر هر مردی می‌برد.

حتی فکرش را نمیکرد دخترک ساده پوش چنین اندام سک*کسی داشته باشد!

به سمت صورت دخترک خم شد و با دستانش اشک هایش را پاک کرد.....

-هیس...آروم باش تموم شد .....

1403/06/25 21:32

#شعله‌های‌عشق😈💦

#پارت9

هق هق دخترک روی مخش بود .
عصبانی بود !


-خفه شو لعنتی ......

با صدای دادش دخترک در خود جمع شد .

نفسش را بیرون فرستاد و دست زیر زانو و کمر دخترک برد و اورا در بغل کشید ......

دخترک تقلا کرد از بغلش بیرون بیاید که سیلی به باس*نش زد و تشر زد....

-اروم بگیر وزه....

دخترک آنقدر گریه کرده بود که حال نداشت دیگر این مرد بدترین بلا را برسرش آورده بود دیگر میخواست چیکارش کند ؟!

در آغوش مرد جمع شد ،از درد و خجالت و به کسی که درد داده بود پناه آورده بود!

دخترک را به سمت حمام برد و همانطور که او در بغلش بود آب را باز کرد تا وان پر شود .

دخترک به بغل تو وان نشست دخترو تا خواست بلند شود؛
اخم کرد و موهایش را چنگ زد ....

-آروم باش کاریت ندارم ....دختر حرف گوش کنی باش.....

دخترک از درد چشماش رو فشار داد ....

-تو،تو مستی .....

دستش را از موهای دخترک برداشت .

-نیستم الان ....آروم باش بشورمت .....

دخترک لب زد :

-نمیخوام....

-هیس چیزی نگو ....عصبانی بشم من و میدونم و تو،شنیدی ؟!

دخترک آرام شد اما از خجالت و درد اشکش به راه بود .

مرد به آرامی موهای دخترک را شست و کامل بدنش را لیف زد.
سعی میکرد به سی*نه ها و اندام خصوصی دخترک نگاه نکند پس فقط به آرامی شست تا رسید به بین پاهایش دخترک خود را عقب کشید ....

1403/06/25 21:32

#شعله‌های‌عشق😈💦

#پارت10


دختر را محکم تر در آغوش گرفت و زیر گوشش لب زد :

-فکر کنم گفتم دختر خوبی باش!.....
باید به*شتتو بشورم ....
پاهاتو باز کن ....


دخترک اما نمیخواست دیگر این مرد اندام هایش را ببیند برای همین پاهایش را جفت نگه داشت .....

البرز خشمگین از حرف گوش نکردن دخترکوچولو تو بغلش با خشونت پاهای دختر را باز کرد و گوشش را میان دندون هایش گرفت و فشار داد که صدای جیغ خفه دخترک بلند شد!

-هیش بهت گفتم عصبانی بشم خودت ضرر میکنی پس صدا نشنوم ....

بعد آن لیف را صابون زد و به بهش*ت دخترک نزدیک کرد و محکم روی بهش*تش کشید و کلش را کفی کرد ....

لیف را کناز گذاشت و انگشتانش به طرف لای پای دخترک برد که ترسیده خواست پاهایش را ببند اما مرد خشمگین با کف دستش ضربه ای به لای پای کوچک دخترک زد و دردش انقدر زیاد دخترک به هق هق افتاد .....

-حرف زور میفهمی فقط!....


بعد آن بی توجه به دخترک و کنار کشیدن هایش کل بدنش را شست و همانطور که در آغوشش به حمام آورده بود اونطوری بیرون آمد.....

1403/06/25 21:32

خوبه بنظرتون؟!🙂

1403/06/25 21:45

سلام بریم برای 10پارت جدید😍

1403/06/26 13:03

#شعله‌های‌عشق😈💦


#پارت11


البرز

دخترک خیلی برام جذاب بود !
حال خوشی که داشتم تا به حال برام اتفاق نیوفتاده بود.

دخترک خیلی بکر ودست نخورده بود تو حمام اینقدر اندام هایش دلبری
میکردن که مجبور شدم به زور متوسل شوم و برای اینکه جلوی احساسات مردونه مو بگیرم با خشم باهاش رفتار کردم و او چقدر مظلوم بود که جز گریه صدایی نشنیدم .

از حموم که اومدیم حوله رو دورش انداختم و روی تخت نشاندم

سرش را بالا نمی آورد و من چقدر عصبانی بودم از خبطی که کردم...

لعنت به هستی !
چطور تونست خیانت کنه ؟!
مگر کم گذاشته بودم؟!

حال تاوانش را دخترک مظلوم روی تخت داده بود !
اگر چه که آن مرد و هستی تاوان این خیانت رو میدادن....
البرز اردشیری کسی که کلی ادم جلوش خم و راست می‌شدند از خطا نمی گذشت .
حتی اگر اون فرد زنم باشه و مادر دخترم!

باید میرفتم تا به حساب آن دو برسم،اما باید اول دخترک را آرام میکردم و در امنیت به خانه اش می بردم .....

1403/06/26 13:04

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت12


گوشیمو برداشتم و به محمد زنگ زدم،همین که برداشت گفتم :

-یه دست لباس زنانه بیار برام اتاق سوم طبقه بالا .....
یه ماشین هم آماده باشه ......

-چشم قربان ....

گوشی رو پرت کردم روی تخت ،نگاهی به دخترک کردم :
-چیزی میخوای؟

سری به نفی تکون داد که نزدیکتر شدم ...
-درد نداری ؟.....

جواب نداد که دست زیر چونش گذاشتم و سرش رو به سمتم خودم برگردوندم .....

لب های دخترک از بغض میلرزید ناخودآگاه خم شدم و بوسه ای کنار گوشش زدم .....

-امروز رو فراموش کن .....
نترس از من....
تا وقتی دختر خوبی باشی من کاریت ندارم ...

چیزی نمی‌گفت اشکش به راه بود و این رو مخم بود،دست از زیر چونش برداشتم و غریدم:

-گریه نکن گفتم ....

صدای هق هق بلند شد که دستم بالا رفت تا تو صورتش فرود بیاد که پشیمون شده زیرلب لعنتی گفتم و از روی تخت بلند شدم ....

این دختر خودش قربانی بود حال من میخواستم دق و دلی ام سر این دختر خالی کنم؟!

از روی تخت بلند شدم و به سمت کمد رفتم از وقتی از حموم اومده بودم با حوله بودم سریع لباس پوشیدم و سیگاری برداشتم به کنار پنجره رفتم .

سیگارم نصف نشده بود صدای در و بعد آن صدای محمد آمد:

-قربان فرمایشاتون انجام شد

همیشه همینقدر سریع و دقیق بود !
همشون باید اینطور بودن....

1403/06/26 13:04

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت13


سیگار رو خاموش کردم و به سمت در رفتم،در رو باز کردم محمد سریع سر خم کرد و کیسه دستش را به سمتم گرفت ....
-بفرمایید قربان

کیسه رو گرفتم و مقابل نگاه متعجبش در را بستم و دوباره به حسابدار کوچولو نزدیک شدم کیسه رو کنارش گذاشتم و لب زدم :

-پاشو بپوش بری خونت ....

نگاهی به کیسه کرد و نگاهی به من کرد ،اخم کرده زل زده بودم بهش که یهو صورتش قرمز شد و تا خواست اشکش بچکد خم شدم سمتش و انگشت اشاره مو جلوی صورتش گرفتم .....

-هیش گریه نکن.....
میرم بیرون توله خجالتی ....
تموم شدی بیا بیرون ....

سری تکون داد که گوشیمو برداشتم و از اتاق خارج شدم،محمد نزدیکم اومد :
-قربان اتفاقی افتاده ؟!

سری به نفی تکون دادم ....
-از اون مرد چخبر؟!

پوزخندی زد :
-طبق دستورالعمل فقط یه گوشمالی دادیم......
منتظریم خودتون برید سراغش ....

نیشخندی زدم افرادم بی‌رحم تر از خودم بودن مطمئن بودم الان کلی آسیب دیده اما نمرده بود!
مرگش باید به تدریج می‌بود.....

یهو فکرم رفت پی *** خجالتی تو اتاق .
قرار بود چگونه از این به بعد رفتار کند ؟!
اون دختر اولین شو با من تجربه کرده بود ....

1403/06/26 13:05

#شعله‌های‌عشق😈💦

#پارت14


چند دقیقه ای گذشته بود که بالاخره در باز شد و دخترک اومد بیرون،
میخواستم خودم برم نزدیک اما در شأن من نبود!
البرز اردشیدی هرگز برای یه دختر زیادی وقت نمیذاشت ...

به محمد اشاره کردم به سمتش بره و خودمم با دو تا از افراد دیگه از کاخ زدم بیرون .

از کاخ که اومدم بیرون امیر خودشو بهم رسوند ...

-سلام ....خوبی ؟!

سیگاری روشن کردم و دودشو بیرون و نگاهی بهش کردم :

-آره عالیم....
تو بهترین روز زندگیم خبر خیانت زنم بهم میرسه ...
مست میشم و میوفتم به جون دخترک حسابدار و باکرگی شو میگیرم ....
دیگه بلایی هم باید سرم بیاد بگو .....

امیر اخمی کرد و دست روی شونم گذاشت ....

-چیکار میتونم برات بکنم؟

به سمتش برگشتم و لب زدم:

-میخوام کاری کنی از به دنیا اومدن پشیمون بشه .....
الناز رو هم بفرست بیاد نفس رو ببره خونه تون ....
امشب با هستی کار دارم....

با نگرانی نگاهم کرد:

-البرز.....

پوزخندی زدم:

-نگران نباش فقط میخوام نشون بدم خیانت چه تاوانی داره ....

1403/06/26 13:05

#شعله‌های‌عشق😈 💦

#پارت15


-البرز نفس هنوز بچه ست .....
هستی نباشه چجوری میخوای بزرگش کنی ....

خم شدم تو صورت امیر و لب زدم :

-میخوای ور دلم نگهش داشته باشم؟!....
مطمئن باش خودش فردا میاد طلاقشو بدون مهریه و حضانت بچه اش میگیره میره پی زندگیش .....

بعد بی توجه به او به سمت ماشین رفتم ....

-البرز ....مطمئنی نمیخوای پیشت بمونم

نگاه چپی کردم ....

-امیر فقط کاری که گفتم انجام بده .....
میخوام پدرشو دربیاری اما زنده بمونه.....

چشمی گفت که سوار ماشين شدم ....
حال باید به دیدن همسرم میرفتم...
همسری که من غرور مو به خاطرش گذاشتم کنار ....
عاشقانه پرسیدیمش.
خوی وحشیمو آرام کردم .
ثمره عشقمون به دنیا اومد و حال بعد 6 سال زندگی مشترک به بچه 4ساله بهم خیانت کرده بود.

جلوی خونه که رسیدم ابراهیم در رو باز کرد و ماشین را راننده داخل عمارت برد که ابراهیم هم دنبال ماشین اوند و در ماشین رو باز کرد ....

-خوش اومدین آقا


-همه رو مرخص کن نمیخوام احدی تو خونه باشه ....

-آقا ....

-ابراهیم دوباره بگم؟!

-نه آقا رو به چشمم ....

ابراهیم که رفت منم به سمت خانه راه افتادم کار زیادی داشتم امشب....

1403/06/26 13:06

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت16


تمام خدمه ها با دیدنم سلامی کردن و ملیحه خانوم سردسته خدمه ها نزدیک اومد....

-سلام آقا....قهوه بیارم؟

بهش خیره شدم معلوم بود هستی ازش خواسته منو آروم کنه هه!به همین خیال باش ....

-ملیحه خانوم همه بیرون کسی تو این عمارت نباشه....

-آقا شما ببخش ....جوونی کرده ....

اخم کرده لب زدم:

-جوونی؟! به بچش رحم نکرد؟!

قبل اینکه حرفی بزنه گفتم :

-سریعتر برو

چشمی گفت و چند دقیقه ای بعد دیگه از هیچ خدمه ای خبری نبود....

پوزخندی زدم و کتم رو دراوردم و استینامو بالا زدم و به سمت اتاق خوابمون رفتم ....

وارد اتاق که شدم مثل همیشه لباس خواب قرمزی به تن کرده بود،با دیدنم لبخندی زد ....

-سلام ....چرا دیر کردی؟!

داشتم به بی حیایی زن نگاه میکردم که سمتم اومد و دست گذاشت روی دکمه های پیراهنم و شروع کرد به باز کردنشون ......

1403/06/26 13:06

شعله‌های‌عشق 😈💦
#پارت17


دکمه هارو که باز کرد لب زد :

-دلتنگت بودم ....

بوسه ای روی سینم کاشت و چشماش رو خمار کرد و بهم خیره شد ....

-بیا میخوام زودتر تورو حس کنم ....


بعد حرفش دستش رو پایین تر برد و روی اندامم گذاشت که دیگه نتونستم تحمل کنم و محکم با پشت دست زدم تو دهنش و موهاشو گرفتم ....

-میخوام بلایی سرت بیارم که دیگه از خونه نزنی بیرون ....


-البرز ....

-هیس ....اگه میخوای عصبانیم نکنی سریعتر رو تخت لخت دراز بکش .....

با وحشت نگاهم کرد که سرمو کنار گوشش بردم و لب زدم...

-میرم نفس رو به الناز بدم تا وقتی برگشتم میخوام رو تخت لخت دراز کشیده باشی و اون به*شتت خیس باشه شنیدی ؟!


منظورمو فهمیده بود ازش جدا شدم و به بیرون رفتم که دیدم الناز و ملیحه دارن نفس غرق در خواب رو میبرن ....

-مواظبش باش الناز....

-نگران نباشید ....

خواستن حرفی بزنن که سریع گفتم ...

-فعلا برید ....

بی توجه به اون ها به سمت اتاق رفتم و هستی رو در حالی که کاملا لخت بود روی تخت دراز کشیده بود و طبق دستورم داشت به*شتش رو می‌مالید و صدای ناله هاش رو هوا بود ....

1403/06/26 13:06

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت18


پوزخندی زدم و جلوش ایستادم ....

-خوبه *** .....داری به چی فکر میکنی اینقدر خیس شدی؟
یا به*شتت همیشه اینطوریه هوم ؟!

با حرفام بیشتر تحریک شده بود ....

-انگشتاتو بکن .....ببین داره دل دل میزنه تا پر بشه ....انگشتات رو ببر توت .....

با شه*وت انگشتشو سمت دهانش برد و کمی مکید و بعد اون با ناز پاهاشو بیشتر باز کرد و انگشتشو کرد توش اینقدر ادامه داد و اوپن بود که حال مچ دستش توش بود و داشت ناله میکرد .....


بالاخره بعد چند دقیقه رها شد و مچ دستشو بیرون کشید ....

همانطور که کمربندمو درمی آوردم لب زدم....

-به نظرت تاوان خیانت کار چیه هوم ؟!

-البرز من .... خیانت نکردم...

-پس کی بود رو اون تخت هوم؟!

-من ...من ....

لعنت بهش که نگفت اشتباه کرده و گناهشو کردن گرفت .....

کمربندمو دور دستم پیچیدم و کنار تخت ایستادم و اولین ضربه رو به به*شت خیسش زدم که جیغی کشید و پاهاشو بست

-حق نداری پاهاتو ببندی !با دستات رون هانو بگیر میخوام اون گوشت لای پات کاملا بیرون باشه و ببینمش .....

1403/06/26 13:06

#شعله‌های‌عشق😈💦


#پارت19


ترسیده بود ....
میدونست چقدر از خیانت متنفرم اما بازم با پای خودش رفته بود ....
پس مجازاتش حقش بود !

کمربندم رو بالا بردم و دوباره شروع کردم به زدن .....
بهشتش کبود شده بود که شروع کردم به زدن قسمت های دیگه بدنش ....

حال کل بدنش کبود شده بود و صدای جیغ هاش قطع شده بود و فقط هق هق میکرد .....

کمربند رو انداختم کنار و نگاهی بهش انداختم....

-ادب شدی زن عزیزم؟!

همانطور که نفس نفس میزد لب زد ....

-من از کارم پشیمون نیستم .....
من دوسش دارم ......
اون من رو دوست داره منم دوسش دارم .....

قبل اینکه بیشتر ادامه بده با پشت دست زدم تو دهنش .....

-خفه شوووو ....

لعنتی چطور میتونست اینقدر راحت بهم بگه که عاشق یکی دیگه شده ؟!
من مرد بودم و غیرت داشتم اما حال این زن داشت منو نابود میکرد....

1403/06/26 13:07

#شعله‌های‌عشق😈 💦

#پارت20


بدنش کبود شده بود اما انگار دیگر واقعا از این زندگی خسته شده بود .....

-اصلا میفهمی چی میگی؟!
ما بچه داریم ‌....

پوزخندی زد ....

-من نه توله تورو میخوام نه خودتو .....
تو منو راضی نمیکنی ....
من عاشق رابطه خشنم!
جوری که از درد به خودم بپیچم ،اما تو ناز منو میکشی .....


شکستم....
البرز اردشیری را نابود شد ،آن هم توسط همسرش!

قلبم درد میکرد اما باید تنبیه آیت زن را تموم میکردم ....

شلوارم را هم در اوردم و پاهایش را باز کردم و مردونگیم رو یه ضرب واردش کردم و همانطور که توش ضربه میزدم لب زدم ....

-راست میگی تو لیاقت عشق منو نداشتی .....
لیاقتت همین زیر خوابیه ....
از آخرین باری که زیرم هستی لذت ببر ......
چون دیگه فردا از زندگی خودم و دخترم حذف میشی .....

1403/06/26 13:07

#تبادل

1403/06/26 13:40

ـ.

1403/06/26 14:34

#پارت894




تو اگه می خواستی سر کار بری چرا شرکت بابا نرفتی؟

-فکر کنم انقدر بزرگ شده باشم که بتونم خودم برای خودم تصمیم بگیرم!

-اما …

امیر علی کلافه پرید وسط حرف نوشین.

-میشه بقیه ی مشاجرتون رو بذارید خونتون؟ ما اومدیم دیدن گلاره!

نوشین دیگه حرفی نزد. امیر علی شروع به صحبت کرد اما امیر حافظ تو فکر بود.

زمان داروهام بود. بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم.

لیوانی آب برای خودم ریختم. به کابینت تکیه دادم. امیر حافظ وارد آشپزخونه شد.

-برای چی برای کارهایی که میخواهی انجام بدی مشورت نمی کنی؟!

ابروهام پرید بالا.

-با کی باید مشورت کنم؟

1403/06/26 23:12

#پارت895



فکر کنم چند تا مرد تو فامیلت باشه!

-کارهام به خودم مربوطه!

-مام که هیچ!

-من همچین حرفی نزدم، فقط نمیخوام مزاحم اطرافیانم باشم.

-کی گفته تو مزاحمی؟ … حداقل نه برای من!

-خودت میدونی دیگه هیچ چیز مثل قدیم نیست.

قدمی جلو گذاشت.

-اما میشه مثل قدیم درستش کرد، حتی بهتر!

-منظورتو متوجه نشدم!

-ببین گلاره …

با صدای مونا کمی ازم فاصله گرفت. مونا وارد آشپزخونه شد. امیر حافظ از آشپزخونه بیرون رفت.


-چی می گفت؟

-هیچی، می گفت چرا بدون مشورت ما صدرا رو استخدام کردی!

1403/06/26 23:13

#پارت896



اوهوع! اینام هر کدومشون جدا برای تو آقا بالاسر شدن! میز و بچینم؟



-آره ممنون.

-دیوونه کاری نکردم.

بعد از شام هانیه و مونا میز و جمع کردن. امیر علی از تو کیفش یه دسته پاسور درآورد.

-کی میاد پاسور بازی؟

مونا و هانیه با هم از آشپزخونه بیرون اومدن. هانیه با جیغ جیغ گفت:

-منم بازی … منم بازی …

امیر علی نمایشی دستش رو بالا برد.

-باشه بابا … گوشم کر شد!

همه دور هم نشستیم و دو گروه شدیم. امیر علی نگاهی به همه انداخت گفت:

1403/06/26 23:13

#پارت897



خوب، شرط چی؟

هانیه متفکر گفت:

-اگر شما باختین باید ما رو ببرین بیرون.

امیر علی بشکنی زد.

-باشه و اگر شما باختین باید کف جورابای من و بلیسید!

همه یه صدا گفتن:

-اه … خفه شو امیر علی.

امیر علی قری به گردنش داد.

-شرط من اینه، حالا خود دانین.

مونا نگاهی به امیر علی انداخت.


-من که بازی نمی کنم.

امیر علی نگاه خبیثی به مونا انداخت.

-نکنه می ترسی ببازی یا بازی بلد نیستی؟!

-نخیر آقا، بازی بلدم.

-پس شروع کن.

هانیه: امیر علی، یه شرط درست بذار بابا!

1403/06/26 23:13

#پارت898



امیر علی: حالا شروع کنین … تا اون موقع فکر می کنم.

امیر علی و حمید و من با شوهر هانیه یه تیم شدیم. صدرا و هانیه و مونا هم یه تیم.

نوشین گفت بازی نمی کنه، امیر حافظ هم قرار شد داور بشه.

با هیجان شروع کردیم. دور اول هانیه اینا بردن. گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم.

نگاه صدرا بهم افتاد. آروم گفت:

-کندی اونو!

هول کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. بازی دوباره شروع شد و این بار ما بردیم. هانیه و مونا شکلکی درآوردن.

براشون زبون درازی کردم. با این کارم همه زدن زیر خنده.

برای دور سوم با هم مساوی شدیم. هانیه خوشحال بشکنی زد گفت:

-آخیش، راحت شدم! کی می خواست پای بوگندوی تو رو تحمل کنه؟ اَه اَه …

1403/06/27 12:01