#پارت920
نگاهم رو از شیشه به جاده دوختم. هلیا خودش رو وسط دو تا صندلی کشید.
-واای چه خبره انقدر همه تون ساکتید؟ … دلم پوسید … اصلاًپارسا، تو چرا پریا رو نیاوردی؟
پارسا بی حوصله گفت:
-پریا رو برای چی باید می آوردم؟! مگه بچه بازیه؟
به پهلو شدم و به در تکیه دادم.
-وای پارسا … تو چرا انقدر بدعنق شدی؟
-هلیا …
-اووف، باشه بابا … ببینم، یه آهنگ شاد نداری؟
پارسا دستش رو با پرستیژ خاصی لبه ی در ماشین گذاشت. هلیا خودش آهنگی گذاشت و همراه با آهنگ شروع به قر دادن کرد.
قرار شد تو سفره خونه ای بین راهی بقیه رو ببینیم.
بعد از نیم ساعت وارد جاده خاکی شدیم. پارسا ماشین و کنار چند تا ماشین دیگه نگهداشت.
1403/07/07 13:08