The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

گلاره♥🫰🏻

907 عضو

#پارت_7😍
در مخفی و باز کرد و هولم داد داخل و خودشم اومد تو در و بست
و بدون ملاحظه کوبیدم به دیوار و باز لبام و بین حصار لبای
داغش گرفت.
همزمان دستاش فعال بود و با یه دست سیـنه هامو میمالید.با دسته
دیگش پای چپم و آورد بالا و رونم و نوازش میکرد.
ازم جدا شد و جلوی پام زانو زد لباس کوتاه و قرمزم و داد بالا و
تند شرتم و تا زانو کشید پایین و با دیدن بین پام چشماش برقی زد.
قفسه سیـنم از هیجان تند تند بالا و پایین میشد و به فرانک زل زده
بودم.
با دستاش کمی پاهامو باز کرد و بینیش و چسبوند به کـصم و عمیق
بو کشید و فحشی زیر لب داد و وقتی زبون داغش و کشید روش
چشمام و بستم و آهی کشیدم که باز وحشی شد و اینبار تمام التم و
کشید تو دهنش و با ملچ و ملوچ شروع کرد به خوردن.
دیگه ناله هام دست خودم نبود دستام و لای موهاش چنگ زدم و
سره فرانک و بیشتر فشار دادم بین پام.
اه فرانک لعنتی محکم تر اه. دیگه نمیتونم رو پام وایسم،بریم رو
تخت
سرش و آورد عقب و من ترشحاتم و دور دهنش دیدم..خدای من
چه منظره سکسی..چشماش. برق شیطنت داشت پوزخندی زد و
گفت:

1403/07/30 21:34

رمان جدیدمون😍

1403/07/30 21:34

#پارت968



نهال سریع رفت سمتش.

-داری چیکار می کنی؟ آروم باش.

با صدایی که با زجر و غم آمیخته شده بود گفت:

-ولم کنید … بذارید بمیرم …

-هیسس … آروم باش، درست میشه.

-هیچ چیزی درست نمیشه … من دیگه نمیتونم دخترم رو ببینم.

نهال سرش رو بلند کرد و سوالی نگاهی بهم انداخت. شونه ای به معنی نمیدونم بالا دادم. نهال کمکش کرد.

روی تختش دراز کشید. مسکنی بهش دادم تا کمی بخوابه. با هم از اتاق بیرون اومدیم.

-یعنی چی دخترم؟ یعنی دختر داره؟

-من هیچی نمیدونم، حتی اسمش رو.

-چرا ازش نپرسیدی؟

-یکی دوبار پرسیدم اما چیزی نگفته. منم بخاطر شرایط بد روحیش دیگه سوالی نکردم.

-واه، اینطوری که نمیشه.شاید شوهر و دخترش دنبالشن.

عصبی شدم.

1403/08/03 16:52

#پارت969




-به من چه؟

-یعنی چی داداش به من چه؟ اون دختر الان خونه توئه.

-اوووف میدونم. عقلم دیگه قد نمیده. چند روزی اینجا میمونی؟

-باشه.

چند روزی می شد که نهال مونده بود. اون دختر کم حرف تر شده بود.

باید تا یه جائی می رفتم. سوار ماشین شدم. خم شدم چیزی از تو داشبورد بردارم.

نگاهم به کیف کوچیک زنانه ای افتاد. سریع برش داشتم.

اصلا یادم رف و باز کردم. کیف پولش رو درآوردم. نگاهم به عکس دختربچه ی ملوسی افتاد.

یعنی این دخترشه؟ نگاهم رو از عکس گرفتم. کارت ملیش تو کیفش بود. آروم زمزمه کردم:

-گلاره فروغ!

پس اسمش گلاره است!

باید به مولائی زنگ میزدم و بیوگرافیش رو برام در میاورد . کیف رو گذاشتم سرجاش.

به مولائی زنگ زدم. قرار شد یک هفته یعد اطلاعات کامل رو بهم برسونه.

1403/08/03 16:54

#پارت970



وارد خونه شدم. بعد از عوض کردن لباسهام وارد تراس شدم.

خیلی وقت بود ساز دهنی نزده بودم. سازم رو برداشتم.

نم نم بارون میبارید. ساز و گوشه ی لبم گذاشتم و چشمهام رو بستم. سکوت خونه رو صدای سازدهنی شکست.


#گلاره

-ببین چند روزه بخاطر تو خونه ی این داداش بدخلقم موندم … نمیخوای باهام حرف بزنی؟

-از چی بگم؟

-از خودت … اسمت … دخترت و اینکه چرا اینجائی؟

هنوز بهشون اعتماد نداشتم. نمیخواستم چیزی راجع به بهارکم بدونن، نکنه بلائی سرش بیارن!

صدای غمگین سازی تو گوشم نشست. چقدر دلنواز بود.

-این صدا؟

-امیریله … حتما دوباره دلش گرفته و به ساز دهنیش پناه آورده. میخوای از نزدیک گوش کنی؟

-آره.

1403/08/03 16:54

#پارت971



دستت و بده من.

دستم و توی دستش گذاشتم. با هم از اتاق بیرون اومدیم. حالا صدای ساز رو واضح تر می شنیدم.

-بشین.

توی سکوت به صدای ساز دهنی گوش سپردم. نمیدونم چقدر گذشته بود که صدا قطع شد اما من هنوز دوست داشتم همینطور نشسته به صدا گوش بسپارم.

-سلام داداش.

-سلام. شما کی اومدین بیرون؟

-از وقتی که داشتی ساز دهنی میزدی.

طاقت نیاوردم.

-خیلی قشنگه!

نگاهی بهش انداختم. از روزی که روسری خریده بودم هر روز سرش می کرد. با صدای نهال نگاهم رو ازش گرفتم.
داداش نظرت چیه بهش یاد بدی؟

اخمی کردم و به حالت اشاره گفتم:

-وقتی چشماش نمیبینه، چیو یادش بدم؟

نهال لبش رو گزید.

-نهال جون من که چیزی نمی بینم … همین که گوش کنم هم کافیه!

دیگه صحبتی نشد. با کمک نهال کمی راه رفتن بدون کمکی رو یاد گرفته بود و سر یک میز می نشستیم.

1403/08/03 16:54

#پارت972



بعد از شام نهال اومد پیشم.

-داداش من باید برم خونه اما بازم میام سر میزنم … دختره ی بیچاره!

-خیلی زحمت کشیدی.

-کاری نکردم. فقط داداش، با دکتر صحبت نکردی برای چشمهاش؟

-چرا، قراره خبر بدن.

-منتظرم.

-خدا کنه هر چی زودتر بیناییش رو بدست بیاره.

سرش رو به آغوش کشیدم.

-تو نگران نباش خواهر کوچولو.

نهال رفت شب رو پیش گلاره  بخوابه. آروم زیر لب زمزمه کردم:

-گلاره … آخه تو چرا باید تک و تنها ترکیه باشی؟!
هیچ چیز با هم جور درنمی اومد.

صبح نهال رفت. از چهره ی گلاره  مشخص بود که ناراحته. چند روزی میگذشت.

مولائی هنوز هیچ اطلاعاتی پیدا نکرده بود. سمت اتاقش رفتم و یهو در و باز کردم.

با دیدنش پشت سجاده تعجب کردم. من تو خونه ام جانماز نداشتم!

-کاری داشتین؟

1403/08/05 18:59

#پارت973




چطور فهمیدی اومدم؟

-از بوی ادکلنتون … فعلاً انگار مشامم تیزتر شده.

-خوبه.

وارد اتاق شدم.

-چرا نمیخوای راجع به خودت حرف بزنی؟ چرا حتی نمیخوای با خانواده ات تماس بگیری؟ تا کی میخوای سکوت کنی؟ نکنه پولهای همسرتو بالا کشیدی و فرار کردی؟!

 

#گلاره

-راجع به چیزی که نمیدونین قضاوت نکنین.

-باشه، تو بگو تا بدونم. من نمی تونم یه آدمی که نمیشناسم رو تو خونه ام نگهدارم!

-نه … منظورتون چیه؟

-واضحه؛ تا وقتی نفهمم کی هستی و از کجا اومدی جات اینجا نیست.

-اما من حرفی برای زدن ندارم.

-باشه.

با بسته شدن در اتاق زانوهام رو تو بغلم کشیدم. خدایا چیکار کنم؟

کاش به گذشته برگردم تا هیچ وقت پام رو تو این خراب شده نذارم.

1403/08/05 19:00

#پارت976


آره، تو فقط آروم باش.

پرستار اومد و دوباره مسکنی تزریق کرد و رفت. کم کم دوباره بیهوش شدم.



#امیریل

چند روزی می شد گلاره  بیمارستان بود. امروز قرار بود باند چشمهاش رو باز کنن.

-الو داداش.

-جانم نهال؟

-تو نمیای؟

-من باید جائی برم اما تمام کارهای ترخیص رو انجام دادم.

من خیلی می ترسم!

-ترس نداره، آروم باش. تا شب خودم رو می رسونم خونه.

-باشه.

گوشی رو قطع کردم. باید می رفتم دنبال اون آدمی که اون دختر بخاطرش تا اینجا اومده بود.

سوار ماشینم شدم. سمت پایین شهر استانبول رفتم. ماشین رو پارک کردم و وارد کوچه ی باریکی شدم.

نگاهی به خونه ای رنگ و رو رفته انداختم. لگدی به در نیمه باز زدم.

مردی گوشه ی خونه خمار افتاده بود.

1403/08/08 13:47

#پارت977



-رئیست کجاست؟

-تو کی هستی؟

یقه اش رو گرفتم.

-بهت میگم رئیست کجاست؟

-برو بابا …

مشتی تو صورتش زدم. ناله ای کرد و گوشه ای مچاله شد.

-یا حرف میزنی یا همین الان زنگ میزنم پلیس بیاد.

-نیست … برای کاری رفته خارج از شهر … ولم کن …

از خونه بیرون زدم. دستی به گوشه ی کتم کشیدم. پس اسمش برزو بود!

باید میفهمیدم این مرد چه خصومتی با اون دختر داره. سوار ماشینم شدم.

دیگه داشت شب می شد. شماره ی نهال رو گرفتم.

#گلاره

دستم تو دست نهال بود اما هنوز استرس داشتم. قلبم سنگین به سینه ام می کوبید.

باز شدن باند رو احساس می کردم. دکتر به ترکی چیزی گفت که نهال آروم در گوشم گفت:

 

-میگه چشمهات رو آروم باز کن.

دست نهال رو فشردم و آروم پلک هام رو از هم باز کردم اما ترسیده، وسط راه دوباره  بستم.

-گلاره!

-می ترسم.

1403/08/08 13:47

#پارت978



صدام می لرزید و قلبم کوبنده به سینه ام می زد.

-هییسس … آروم باش … تمرکز کن و چشمهات رو دوباره باز کن.

لبم رو با زبون خیس کردم و سعی کردم چشمهام رو آروم باز کنم. با حس تابش نور پلک زدم. دیدم تار بود.

-تار می بینم.

نهال چیزی به ترکی گفت.

-نهال، چرا تار می بینم؟ انگار یه پرده جلوی چشمهامه!

-دکتر میگه تا یک هفته طبیعیه تا چشمات قرنیه رو قبول کنه.


سر تکون دادم و چرخیدم. نگاهم از پشت پرده ی چشمهام به یه دختر افتاد که با فاصله کنارم ایستاده بود.

صورتش رو واضح نمیدیدم اما حس می کردم این صدای پر از مهر چهره ی زیبائی داره.

-خیلی خوشحالم که دوباره چشمهات رو به دست آوردی.

-همه اش بخاطر محبت شماها بود.

1403/08/08 13:48

#پارت979



نهال کمک کرد تا آماده بشم. قرار شد یک هفته بعد برای چک نهائی بیام.

با کمک نهال سوار ماشین شدم. تاری دید اذیتم می کرد اما بهتر از تاریکی مطلق بود.

دستم رو از شیشه بیرون بردم. خیسی بارون و روی کف دستم لمس کردم.

“خدایا ممنونم”

-گریه نکنیا! دکتر گفته استرس، فشار زیاد آوردن به چشمهات و گریه ممنوعه!

-آره … دلم می خواد برگردم ایران.

-دلم از الان برات تنگ میشه.

-دل منم. محبت هایی که بهم کردی رو هرگز نمیتونم فراموش کنم.

#امیریل

ماشین و توی پارکینگ گذاشتم. با کلید در خونه رو باز کردم. هیچ *** توی سالن نبود. نهال از آشپزخونه بیرون اومد.

-سلام. اومدی؟

-سلام. حالش چطوره؟

-خوبه، فعلاً تا مدتی دکتر گفته تار می بینه.

-یعنی خوب میشه؟!

-آره … همین که بدنش پیوند رو قبول کرده عالیه.

1403/08/08 13:48

#پارت980



خسته روی مبل نشستم. نهال هم اومد و رو به روم نشست.

-الان قراره چیکار کنی؟

-هیچی، اینطور که فهمیدم همسرش فوت کرده و فعلاً جونش در خطره اما هنوز نفهمیدم برای چی یه زن تنها باید پاشه بیاد یه کشور دیگه!

-نمیدونم؛ تا خودش حرفی نزنه هیچ چیز مشخص نمیشه.

نهال بلند شد.

-میز شام رو توی تراس چیدم گفتم امشب هوا خوبه، اونجا شام بخوریم. تا تو لباس عوض کنی منم برم گلاره  رو بیارم.

از جام بلند شدم و سمت اتاقم راه افتادم. نگاهی تو آینه به چهره ام انداختم و بیرون اومدم.

همزمان در اتاق اون دختر هم باز شد.

یکی از شومیزهایی که خریده بودم رو همراه با شلوار و روسری پوشیده بود و طره ای از موهاش بیرون افتاده بود.

گامی سمتشون برداشتم.

1403/08/09 15:17

#پارت981



سلام.

احساس کردم ناباور قدمی سمتم برداشت. دستی روی چشمهاش کشید. سؤالی به نهال نگاه کردم که شونه ای بالا داد.

-چیزی شده؟ حالت خوبه؟

-تو … امکان نداره؛ مگه یه آدم چقدر می تونه شبیهه یکی باشه آخه؟!!!

نهال: گلاره، چی شده؟ تو از چی حرف می زنی؟

سمتش رفتم.

-نه … حتماً دوباره توهمه … دروغه … اون چند ساله رفته.

نهال: گریه نکن برای چشمهات خوب نیست.

 

#گلاره

با صدای سلامش سر بلند کردم. با اینکه انگار همه جا رو از پشت پرده می دیدم اما همینم خوب بود.

خواستم جواب سلامش رو بدم اما با دیدنش زبونم بسته شد. قدمی سمتش برداشتم.

1403/08/09 15:17

#پارت982




باورم نمی شد. انگار شاهرخ رو به روم بود. دستهام سرد شدن و ضربان قلبم بالا رفت.

صداهاشون رو نمی شنیدم فقط دلم می خواست چهره اش رو نگاه کنم.

مگه میشه یه آدم انقدر شبیهه یکی باشه؟ با صدای نهال به خودم اومدم.

-میشه بگی چی 
چی باید می گفتم؟ اینکه داداشت انگار شاهرخ  منه؟ سری تکون دادم.

-چیزی نشده … ببخشید نگرانتون کردم.

هر دو سر تکون دادن. امیریل گفت:

-خوشحالم حالت خوبه!

خیره نگاهش کردم. بی توجه سمت در رفت.

-بریم شام گلاره .

از اول سر میز نشستن تا آخر نگاهم به امیریل بود. باید دقت می کردی تا تفاوت ها رو حس می کردی.

امیریل جوون تر از شاهرخ  بود.

حس کردم نگاه هام کلافه اش کرده که از سر میز بلند شد.

1403/08/10 20:46

#پارت983



من سیر شدم، میرم استراحت کنم.

**

یک هفته گذشت و روز به روز دیدم بهتر شده بود. باید هر چی زودتر به ایران بر می گشتم.

چند ماه می شد بی خبر از همه تو کشور غریب افتاده بودم.

حالا کاملاً به این خواهر و برادر اعتماد داشتم. خونه ی نقلی امیریل پر از صفا بود.

گلدونهای پر از گل و پرده های حریر سفید و یه جفت مرغ عشق.

 

نهال وارد اتاق شد.

-خوب آخرین چکابت هم تموم شد. خدا رو شکر همه چی عالیه … من برم خونمون که مامان می کشتم.

-یعنی من تنها بمونم؟!

-زود بر می گردم … تا اون موقع مراقب خودت باش.

نهال رفت. باز تنها شدم. نمیدونستم به ایران زنگ بزنم یا نه! اصلاً کیف و مدارکم کجا بودن؟

1403/08/10 20:46

#پارت984


با باز شدن در سالن سریع از روی مبل بلند شدم.
حالا چهره اش واضح تر بود.

گاهی فکر می کردم شاهرخ  برگشته اما کمی جوون تر!

-میشه دلیل این خیره شدن هات رو بدونم؟

هول کردم.

-همینطوری … حواسم جای دیگه ای بود.

سری تکون داد و از کنارم رد شد و سمت اتاقش رفت. نفسم رو بیرون دادم.

بعد از چند دقیقه بیرون اومد و رو مبل رو به روم نشست.

-خوب میشنوم.
چی؟

-از خودت بگو. فکر کنم الان دیگه بخوای به ایران برگردی!

-بله اما مدارکم …

-اونا جاشون امنه!

-چطور؟

-فکر کردی من آدمی هستم که کسی رو بدون اینکه بشناسم تو خونه ام راه بدم؟! میدونم اسمت چیه و بچه داری اما خوب اینا کافی نیستن؛ اون مرد …

رنگ از روم پرید.

-برزو!

پا روی پا انداخت.

1403/08/11 12:11

#پارت985




آره، همون … دیروز پلیس به جرم آدمربائی دستگیرش کرد. فردا باید بریم اداره آگاهی.

باورم نمی شد.

-اما چطوری؟!

-اونش دیگه بر می گرده به خودم که چطور این آدم و پیدا کردم. الان تو باید بگی که اون آدم با

تو چیکار داشت و تو چرا تنها باید تو یه کشور غریب باشی؟ فکر نمی کنی برای سنت یکم زوده؟!



نمیدونستم چی بگم. واقعاً احمقانه بود اگر می گفتم برای چی اومدم!

 

در جواب سؤالش سکوت کردم.

-ببین دخترجون، با سکوت هیچ چیز پیش نمیره. اینجا ایران نیست؛ هموطن به هموطن خودش رحم نمی کنه!

بلند شد.

-نمیدونم خانواده هاتون به شما چی یاد میدن!

1403/08/11 12:12

#پارت986


سمت اتاقی رفت. نگاهم رو به رفتنش دوختم. لحظه ای نگذشته بود که زنگ در به صدا دراومد. صداش بلند شد.

-اون در و باز کن لطفاً.

سمت در رفتم. با باز شدن در نگاهم به دختری قد بلند با چهره ای آرایش کرده و موهای لخت افتاد.

با دیدنم لبخندی زد گفت:

-امیریل هست؟

غلیظ ترکی صحبت می کرد. با شوکه سری تکون دادم. وارد خونه شد و همزمان هم امیریل از اتاق بیرون اومد.

با دست به اتاق اشاره کرد و دختر سمت اتاق رفت. با هم وارد اتاق شدن.

شونه ای بالا دادم. باید به ایران زنگ می زدم اما نمیدونستم چطور مطرحش کنم.

بعد از یکساعت با هم از اتاق بیرون اومدن.

-(به ترکی) کارهایی که گفتم رو انجام بده، حتماً جواب میگیری.

امیریل چیزی به ترکی گفت و دختر سری تکون داد و بعد از خداحافظی رفت.

صبح همراه امیریل به اداره آگاهی رفتیم. وکیلش از قبل همه ی کارها رو کرده بود.

با شکایتی که کردم برزو زندان افتاد. حالا دیگه باورم شده بود که این آدم رو خدا فرستاده.

1403/08/12 15:47

#پارت987




نمیدونستم چطوری ازش تشکر کنم. رو به روم قرار گرفت.

-خوب، فکر کنم کارت تو ترکیه تموم شد؛ هر وقت بخوای برات بلیط برگشت می گیرم.

نگاهم رو به چشمهایی که انگار برام آشنا بود دوختم.

-چطوری اینهمه محبتتون رو جبران کنم؟

نیازی به جبران نیست. هر کسی جای شما بود باز کمکش می کردم.

-بله اما بازم لازم بود تشکر کنم. امیدوارم بتونم روزی جبران کنم.

-احتیاجی نیست!

با هم سوار ماشین شدیم. کلید انداخت و وارد خونه شدم. نگاهم به نهال افتاد.

چقدر دلم برای این دختر تنگ شده بود! اومد سمتم.

-واای چقدر دلتنگت بودم.
اخمی کرد.

-پس چرا احوالم و از امیریل نپرسیدی؟

آروم، طوری که داداشش نشنوه گفتم:

-روم نشد!

-عیب نداره … اومدم چند روزی ببرمت خونمون.

-من و؟!

-اوهوم!

-اما من دارم بر می گردم.

اخمی کرد.

-غلط کردی … باید چند روز بیای؛ به من ربطی نداره! انقدر ازت برای مامان تعریف کردم که

ندیده عاشقت شده. آقا امیریل، شما هم مامان گفته باید بیای!

1403/08/12 15:54

#پارت988




کی جرأت داره دستور مامان خانم رو رد کنه؟

نیش نهال باز شد. قرار شد با هم به خونه ی پدری امیریل بریم.

از لباسهایی که خریده بود یکی که از همه مناسب تر بود رو پوشیدم.

سوار ماشین امیریل شدیم. ماشین کنار خونه ای ویلائی نگه داشت.

با هم پیاده شدیم. کمی استرس داشتم. نهال اومد کنارم.

-چیه؟ مگه دارم به کشتارگاه می برمت؟! تو مامانمو ندیدی، انقدر مهربونه …

لبخندی برای تأیید حرفهاش زدم. وارد خونه شدیم.

خدمتکاری در رو باز کرد و به ترکی چیزی گفت.

 

زنی تقریباً هم سن خاله با چهره ای زیبا و آراسته اومد سمتمون. نهال با اشتیاق گفت:

-مامان خوشگلم، اینم گلاره که ازش تعریف می کردم.

خواستم دست بدم که به گرمی بغلم کرد.

1403/08/13 15:36

#پارت989



سلام عزیزم، خیلی خوش اومدی.

بغلش یه آرامش خاصی داشت. خدمتکار برای پذیرایی اومد. امیریل با فاصله از ما روی مبل تک نفره ای نشسته بود.

-مامان، بابا کجاست؟

-تو راهه … تو نمیخوای بیای شرکت پدرت دست تنهاست؟

-من که همون اول بهتون گفتم؛ روحیات من به کارهای شلوغ و پر دردسر نمیخوره.

نهال خندید.

-من موندم تو با این اخلاق تندت چطور نقاش شدی؟

-مگه به اخلاقه؟

-والا تا جائی که منم میدونم یه نقاش موهاش و دم اسبی می بنده، لباسهای ژولیده می پوشه و کلی حرفهای رمانتیک میزنه!

از حرفهای نهال خنده ام گرفته بود. امیریل نگاه گذرایی بهم انداخت.

لبم رو دندون گرفتم تا متوجه خنده ام نشه. رو کرد به نهال:

-اینی که تو میگی بیشتر شبیهه یه شکست خورده ی عشقیه تا یه شاعر!
نهال سری تکون گفت یادم نبود یه شغل دیگه ام داری

با ورود پدرش همه بلند شدیم. پدر نهال اصالتاً ترک بوده و توی یه سفر کاری عاشق مادر نهال شده.

بعد از کلی رفت و آمد با هم ازدواج کردن و برای زندگی به ترکیه اومدن.

 

بالاخره روزی که قرار بود به ایران برگردم رسید. جز مدارکم هیچی همراهم نبود.

1403/08/13 15:37

#پارت990



نهال بغلم کرد. با صدایی که بغض داشت گفت:

-خیلی دلم برات تنگ میشه.

-دل منم، اما قول بده حتماً بیای ایران.

-بخاطر دیدن توام شده حتماً میام.

رو به روی امیریل ایستادم. نگاهم رو به چهره ی آشناش دوختم. عجیب من و یاد شاهرخ  می انداخت.

-ممنونم بابت کمک هاتون.

-کاری نکردم اما فکر می کنم لازمه حتماً چند جلسه بری مشاوره.

-مشاوره؟

-بله البته اگه دوست داشته باشی.

نهال: خوب چرا این مدت که ترکیه بود خودت باهاش انجام ندادی؟

-مگه …؟


نهال پرید وسط حرفم:

-بله، امیریل روانشناس بالینیه … اما خوب متأسفانه چند ساله مطبش رو جمع کرده و تعداد محدودی رو تو خونه قبول می کنه.

پس اون دختری که اون روز اومد، برای مشاوره اومده بود! لبخندی زدم.

-حالا که نشد اما شاید یه روز رفتم برای مشاوره.
خداحافظی کردم و بعد از اعلام پروازم سوار هواپیما شدم.

1403/08/14 13:22

#پارت991




نفسم رو بیرون دادم … استرس داشتم … پشت در ویلا ایستادم … نگاهی به خونه انداختم.

نمیدونستم مونا بود یا نه! دستم روی زنگ رفت که ماشینی از کنارم رد شد و جلوی در خونه ی پارسا ایستاد.

 

دستم و از روی زنگ برداشتم. پارسا از ماشین پیاده شد.

با دیدنم تعجب کرد و اومد سمتم. تو دو قدمیم ایستاد.

-گلاره ؟!!

-سلام. از …

نذاشت حرفم کامل بشه و صدای سیلی که به صورتم خورد تو تاریکی کوچه منعکس شد.

صورتم سوخت. ناباور دستم و روی صورتم گذاشتم. صدای زنانه ای با ناز پارسا رو صدا کرد.

-تو کدوم گوری بودی؟ … اصلاً برای چی برگشتی؟ … هر قبرستونی بودی همونجا میموندی!

1403/08/14 13:22

#پارت992




بغضم رو قورت دادم.

-تو حق نداری دست روی من بلند کنی!

خم شد روی صورتم.

-تو حتی لیاقت همین سیلی رو هم نداشتی! معلوم نیست تا الان کجا بودی!

-به تو هیچ ربطی نداره!

عصبی دست کشید لای موهاش. دختری اومد سمتمون.

-چی شده پارسا؟ … این خانوم کیه؟!

-هیچی عزیزم!

نگاهم رو از هر دوشون گرفتم. دستم و روی زنگ گذاشتم.

پارسا همراه همون دختره رفتن. جای دستش هنوز می سوخت.

دیگه داشتم ناامید می شدم که در حیاط باز شد. مونا، بهارک به بغل جلوی در ظاهر شد.

-گلاره …!!

بغضم شکست و خودم رو پرت کردم توی آغوشش. مونا با صدای لرزونی گفت:

-احمق، تو کجا بودی؟

-بهت میگم، فقط بذار آروم بشم!

1403/08/15 15:06