The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

گلاره♥🫰🏻

907 عضو

#پارت942



وااو … چه ویلائی!!

نگاهی به اطراف انداختم. واقعاً زیبا بود. استخر بزرگ و درختهای سر به فلک کشیده.

مردی اومد سمت آقای مرشدی. همه وارد ساختمون شدیم.

خونه ای دوبلکس و چشمگیر بود. هر کدوم یه اتاق برداشتیم.

مرشدی: تا شما کمی استراحت کنید، شام آماده است.

لباس ساده و راحتی پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم. موقع شام بود.

در اتاق نیلا باز شد. لحظه ای از دیدن تیپش تعجب کردم.

تاپ بازی همراه با دامنی کوتاه پوشیده بود و موهاش رو باز گذاشته بود.

پوزخندی زد و از کنارم رد شد. از پله ها پایین اومدم. همه دور میز جمع شده بودن.

صندلی کنار پارسا خالی بود. نیلا روی صندلی رو به روئی پارسا نشسته بود.

صندلی رو کمی عقب کشیدم و نشستم. میز مفصلی چیده بودن! بعد از صرف شام آقای مرشدی گفت:

-با یکی دو پیک که مشکلی ندارین؟

همه موافقت کردن.

1403/07/19 10:43

#پارت943



با اجازه تون من گشتی تو ویلا بزنم.

مرشدی: مگه تو ما رو همراهی نمی کنی؟!

-نه، ممنون.

نیلا: دختره ی دهاتی …

رو کردم بهش:

-چیزی گفتی؟

-نه!

-با اجازه ی همه!

از سالن بیرون اومدم. چراغ های پایه بلند روشن بود. سمت تاب رفتم و روش نشستم.

هوای شهریور ماه خنک بود. نگاهم رو به آسمون دوختم. یعنی الان جای شاهرخ  خوب بود؟

با یادآوریش بغض توی گلوم نشست. کارم شده مرور خاطرات!

خسته از روی تاب بلند شدم. وارد ویلا شدم و مستقیم سمت اتاقم رفتم.

با سر و صدا و جیغ، هراسون بلند شدم. صدا انگار از تو حیاط میومد.

1403/07/19 10:43

#پارت944



پنجره رو باز کردم و سرم رو کمی بیرون بردم. از اتاق بیرون اومدم.

کسی توی سالن نبود. در سالن رو باز کردم. هلیا و انوشیروان به همراه همایون داشتن بسکتبال بازی می کردن.


نگاهم چرخید سمت استخر … نیلا لبه ی استخر نشسته بود و صدرا و پارسا هر دو توی آب در حال شنا بودن.

هلیا با دیدنم دستشو تکون داد.


-گلاره ، بیا با ما بازی کن.

باید از کنار استخر رد می شدم. با صدای هلیا، صدرا و پارسا هر دو به لبه ی اومدن. صدرا رو کرد به نیلا:

-شما نمیای تو آب؟

-میام.

بلند شد. کناره های استخر خیس بود. اومدم رد بشم که پام سر خورد و تا به خودم بیام پرت شدم توی آب.

صدای دادم بلند شد و آب کل دهنم رو پر کرد. چون یهوئی بود تمرکز نداشتم و فقط دست و پا می زدم.

صدای داد هلیا می اومد. دستی دورم حلقه شد و کشیدم بالا. با ولع هوا رو نفس کشیدم.

به سرفه افتاده بودم. چرخیدم ببینم اونی که بهم کمک کرده کیه که نگاهم به پارسا افتاد.

1403/07/19 12:21

#پارت945



چرخوندم سمت خودش و گذاشتم لبه ی استخر.

-خوبی؟

سری تکون دادم. هلیا با حوله اومد سمتم.

-تو که کشتی منو!!

حوله رو انداخت روی دوشم. صدرا اومد سمتمون.

-چی شد یهو؟

-پام لیز خورد.

نیلا با تمسخر پوزخندی زد.

-یعنی تو شنا بلد نیستی؟!

سرم رو بالا آوردم.

-من گفتم شنا بلد نیستم؟

-آها یادم رفته بود … برای خودنمائی این کار و کردی!

پوزخندی زدم.

-من نیازی به خودنمائی ندارم! … بقیه انگار بیشتر بهش نیاز دارن!

و به مایوی بازش اشاره کردم.

عصبی دندون قروچه ای کرد.

بالاخره مسافرت رامسر هم تموم شد. روزها می اومدن و می رفتن و تمام وقت من با کارهای هتل پر می شد

1403/07/19 12:22

#پارت946



صدرا سعی می کرد بهم نزدیک بشه اما من سعی می کردم ازش دوری کنم.

چند وقتی بود ذهنم درگیر تأسیس شعبه ی دومی تو کشور ترکیه بود.

باید یه سر می رفتم و شرایط رو بررسی می کردم. بالاخره اواخر پائیز دل و به دریا زدم و بلیط رزرو کردم.

مونا از آشپزخونه بیرون اومد.

-مونا؟

-جانم؟

-برای پس فردا بلیط گرفتم برای ترکیه.

-اونجا برای چی؟

-یکی از شریک های قدیمی شاهرخ  اونجا هتلی تأسیس کرده و ازم خواسته برم اگر خوب بود منم شریک بشم.

-اما گلاره، تو چطور تنها می خوای بری؟

1403/07/20 13:48

#پارت947



زبانم که خوبه و حتماً به درد میخوره … بعدش هم مستقیم میرم هتل و از همونجاهم بر می گردم. فقط یه زحمتی دارم؛ مراقب بهارک باش تا میام.

-بابت بهارک که نگران نباش.

بلند شدم و گونه اش رو بوسیدم.

-انشاالله بتونم برات جبران کنم.

-مهم خوشحالیه توئه … حالام برو چمدونت رو ببند.

بالاخره لحظه ی پرواز رسید. فقط مونا میدونست قراره برم و اومده بود فرودگاه.


با اعلام پروازم گونه ی مونا رو بوسیدم و بهارک رو بغل کردم.

-دختر خوبی باش تا مامان برگرده.

دلشوره داشتم و نمیدونستم کارم درسته یا نه! با نشستن هواپیما تو خاک ترکیه بلند شدم.

هوا سوز سردی داشت. پالتوم رو محکم دورم پیچیدم.

وارد سالن فرودگاه شدم. با دیدن اسمم تو دست مردی به سمتش رفتم.

1403/07/20 13:48

#پارت948



خانوم فروغ؟

خدا رو شکر فارسی صحبت می کرد.

-سلام. خودم هستم.

-سلام خانوم. همراه من تشریف بیارین.

 

از سالن فرودگاه خارج شدیم. نگاهی به خیابون های استانبول انداختم.

بارون نم نم می بارید و شهر شلوغ بود. نیم ساعتی می شد که تو خیابون ها بودیم.

-ببخشید، کی می رسیم؟

راننده نگاهی از تو آینه بهم انداخت.

-میرسیم.

نمیدونم چرا دلشوره گرفته بودم حتی با مونا هم نتونسته بودم تماس بگیرم.

1403/07/21 14:55

#پارت949




هوا داشت تاریک می شد. ماشین سمت محیطی جنگل مانند رفت.

وارد جاده خاکی شد. ماشین مشکی رنگی رو به رومون ترمز کرد. راننده ماشین رو با فاصله ی کمی کنارش نگهداشت.

دو تا مرد از ماشین پیاده شدن. در و باز کردم و پیاده شدم. نگاهم به چهره ی آشنایی افتاد.

اومد سمتم. قدمی به عقب برداشتم. باورم نمی شد، برزو اینجا چیکار می کرد؟!

-به به، تو آسمونا دنبالت بودم … رو زمین پیدات کردم!

-تو … تو اینجا چیکار می کنی؟

-من؟

قهقهه ای زد. چرخیدم تا فرار کنم که از پشت یقه ام رو کشید.

-کجا خانوم کوچولو؟ … حالا حالاها با هم کار داریم! … آخی، تنهائی؟ دیگه کسی نیست به دادت برسه؟

-ولم کن عوضی.

-خفه شو؛ اینجا ایران نیست و فقط منم و تو!

کشیدم و پرتم کرد توی ماشین و یه بسته اسکناس پرت کرد سمت مرد.

اومدم در و باز کنم که قفل مرکزی رو زد. باورم نمی شد توی تله ی برزو افتاده باشم.

1403/07/21 14:56

#پارت950




شدت بارون زیاد شده بود. از تو داشبورد شیشه ای برداشت.

-تو مستی رابطه داشتن یه چیز دیگه است!

مرد دست دراز کرد و بطری رو از دست برزو گرفت. هر دو قهقهه می زدن.

از استرس زیاد حالت تهوع گرفته بودم. برزو سرعت ماشین و برد بالا و باعث شد یه چیزی از ته دلم بالا بیاد و هرچی خورده بودم توی دهنم جمع شد.

تا به خودم بیام همه اش روی لباسهام ریخت. مرد کناریم سرش رو خم کرد. صدای برزو بلند شد.

-چی شده؟

و به عقب برگشت. مرد فریاد زد:

-حواست به جلو باشه …برزو ماشین و کج کرد اما بخاطر سرعت بالاش ماشین رو هوا معلق زد. همه چیز فقط تو چند ثانیه اتفاق افتاد.

سرم محکم به سقف ماشین برخورد کرد و به جلو پرت شدم. شیشه ی جلو خورد شد.

1403/07/22 13:35

#پارت951



احساس سوزش شدید توی چشمهام کردم و نیم تنه ام از ماشین به بیرون پرت شد.

همه جا توی سیاهی مطلق فرو رفت و دیگه چیزی نفهمیدم.

 &&&&&&

-داداش کجا میری؟

سمت ماشینم رفتم. نگاهی به نهال انداختم.

-میرم خونه ی خودم.

-تو رو خدا؛ می بینی حال مامان خوب نیست!

نفسم رو کلافه بیرون دادم.

-بمونم تا اون دختره رو به ریشم ببنده؟

نهال خنده ای کرد.


رفتم جلو که نگاهم به نیمرخ خونیش افتاد. بارش بارون باعث شده بود که خون تو کل صورتش پخش بشه.

انگشتم رو روی نبضش گذاشتم. هنوز میزد. به سختی از توی ماشین بیرون آوردمش.

تو تاریک روشن جاده نگاهم به چهره ی معصومش افتاد. موهای بلندش دورش ریخته بود.

سریع سمت ماشین رفتم و صندلی عقب خوابوندمش.

ماشین و سمت شهر کج کردم. جلو در بیمارستان نگهداشتم.

دو تا پرستار همراه با برانکارد اومدن. باید سریع عمل می شد. خسته روی صندلی نشستم.

اصلاً نمیدونستم کی هست و اسمش چیه!

خسته چشمهام رو روی هم گذاشتم. با صدای پرستار چشم باز کردم.

1403/07/22 13:35

#پارت952


دستی به چشمهای خستم کشیدم و سمت اتاق دکتر قدم برداشتم.

در اتاق نیمه باز بود. تقه ای به در زدم و وارد شدم. دکتر با دیدنم از پشت میز بلند شد.

-سلام آقای کران … پدر خوب هستن؟

-سلام. ممنون. حال این بیمار چطوره؟

-بفرمائید بنشینید.

روی نزدیکترین صندلی نشستم. دکتر هم اومد و روبروم نشست.

-عمل سختی داشت و تا به هوش نیاد هیچ چیز مشخص نیست.

از اتاق دکتر بیرون اومدم و سمت اتاق خصوصی که براش گرفته بودم رفتم.

نگاه پرستارها روم سنگینی می کرد. هیچ وقت دوست نداشتم در تیررس خبرنگارها باشم.

وارد اتاق شدم و نگاهی بهش انداختم. روی چشمهاش باندپیچی شده بود.

سرمی توی دستش بود. روی صندلی نشستم و گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم.

-چیزی فهمیدی؟

-سلام آقا. متأسفانه هیچی دستگیرم نشد! فقط مثل اینکه ماشین سرقتی بوده.

-باشه.

1403/07/23 14:00

#پارت953




گوشی رو قطع کردم و پا روی پا انداختم. دوباره نگاهم رو بهش دوختم. یه دختر توی اون جاده چیکار می کرده؟

حرف دکتر دوباره توی سرم پیچید. دو روزی می شد که بیهوش بود و هنوز هیچ بیوگرافی ازش پیدا نکرده بودم.

باید هر چی سریعتر دوش می گرفتم و به بیمارستان می رفتم.

لباس پوشیده و آماده شدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.

-آقای کران، بیمار بهوش اومده.

-الان خودم رو می رسونم.

 

#گلاره



با حس سنگینی تو دست و پام خواستم چشم باز کنم که نتونستم! انگار چیزی روی چشمهام سنگینی می کرد.

تنها چیزی که توی ذهنم بود اون تصادف لعنتی بود. دستم و روی چشمهام کشیدم.

انگار باند داشت! لحظه ای ترس تو دلم افتاد.لبهای خشک شده ام رو از هم باز کردم.

1403/07/23 14:00

#پارت954



کسی هست؟

صدای زنی که به زبون ترکی صحبت می کرد بلند شد اما من چیزی نمی فهمیدم.

-تو رو خدا بگو من کجام … اینجا کجاست … چرا چشمهام بسته است …

اما انگار هیچی از حرفهام متوجه نمی شد. چشمهام می سوخت و دردش طاقت فرسا بود. دستمو رو هوا تکون دادم.

-این چیه رو چشمهام؟ برش دارین، دارم خفه میشم …

اما فقط دستهام رو گرفتن. داشتم خفه می شدم از اینکه همه جا تو تاریکی مطلق بود.


#کُران


ماشین رو کنار در بیمارستان پارک کردم و سریع وارد شدم. پرستار با دیدنم اومد سمتم.

-سلام آقای کران، این بیمار از لحظه ای که بهوش اومده داره داد میزنه!
سری تکون دادم. صداش تو راهرو پیچیده بود. صدای ظریف و زنانه اش انگار بخاطر این بیهوشی خشدار شده بود.

-چشمهام رو باز کنید … خواهش می کنم …!

پس یه ایرانی بود. در اتاق رو باز کردم.

1403/07/24 14:51

#پارت955



لحظه ای با دیدن چشمهای باندپیچی شده اش و دستهایی که تو دست پرستار بود دلم براش سوخت.

 

کامل وارد اتاق شدم. پرستار با دیدنم سری تکون داد. دستهای سردش رو توی دستهام گرفتم.

احساس کردم لحظه ای شوکه شد. خواست دستش رو پس بکشه که محکم تر گرفتمش.

-آروم باش، الان دکتر میاد. بعد از معاینه

چشمهات رو باز می کنه.

لبهای خشکم رو با زبون خیس کردم و پلک زدم اما هیچی نبود جز تاریکی مطلق! ته دلم خالی شد.

-چرا … چرا نمیتونم ببینم؟ تو رو خدا یه کاری کنید … چرا نمی تونم ببینم؟

حالم دست خودم نبود. قلبم محکم به سینه ام می کوبید.

دستهایی که احساس می کردم می لرزن روی چشمهام کشیدم.

-کسی اینجا نیست؟

شاید اشتباه شده … شاید دکتر هنوز باند رو باز نکرده

1403/07/24 14:51

#پارت956




میدونستم دارم خودم رو گول میزنم.

کران

نگاهم رو بهش دوختم. رنگ پریده اش پریده تر شده بود. نگاه دکتر و پرستار به صورتش بود.

پلک زد و مژه های بلندش از هم باز شد.

چشمهای سیاه رنگش اولین چیزی بود که نظرم رو جلب کرد اما با صدای فریادش فهمیدم حرف دکتر راست بود و توی تصادف نرمه ی شیشه ها باعث شده تا بیناییش رو از دست بده.

میدونستم چقدر براش سخته. با دستور پزشک، پرستار مسکنی بهش تزریق کرد و کم کم آروم شد.

چشمهاش روی هم افتاد. همراه دکتر از اتاق خارج شدیم.

-حالا چی میشه آقای دکتر؟

-فعلاً هیچی تا ببینم میشه با پیوند قرنیه بیناییش رو به دست بیاره یا نه؟

-ممنون.

دکتر سری تکون داد رفت. دوباره وارد اتاق شدم و بالای سرش ایستادم. طره ای از موهاش روی صورتش ریخته بود.

1403/07/25 14:32

#پارت957



#گلاره



با درد چشم باز کردم اما تاریکی مطلق! نفسم داشت از اینهمه تاریکی می گرفت. نفسم رو حبس کردم.

“من الان چشمهام رو می بندم و دوباره باز می کنم و همه جا رو می بینم”

آروم چشمهام رو باز کردم اما دوباره همون سیاهی بود! بغض تو گلوم سنگین شد. از ته دل فریاد زدم:

-خدااا … خداااا …

بغضم تو گلو شکست. کسی وارد اتاق شد. کنار تختم احساسش کردم.

-دیگه آرامبخش نمیخوام، بذارید برم.

دوباره همون صدای مردونه.

-آروم باش، الان میریم خونه.

-تو … تو کی هستی؟ چی از جونم میخوای؟

-هیچی از جونت نمیخوام! فعلاً از بیمارستان بریم، حرف می زنیم.

-من با تو هیچ کجا نمیام. اصلاً تو کی هستی؟

برای چی من اینجام؟ حتماً از طرف اون نامردی!

1403/07/25 14:33

@2mahshid2😉

1403/07/25 16:43

#پارت958



تن صدام بالا رفته بود. یهو دستش روی دهنم نشست و صداش کنار گوشم بلند شد.

-خیلی داری حرف میزنی!

ته صداش فارسی ترکی بود انگار … نمیدونم چرا لال شدم! بی جهت سرم و تکون دادم.

-میخوام کمکت کنم.

حرفی نزدم. دستش زیر بازوم رفت.

-آروم پات رو بذار زمین.

از اینکه هیچ جا رو نمی دیدم هراس داشتم.

-پات و بذار زمین، من اینجام.

با لمس سردی دمپایی نفسم رو آسوده بیرون دادم. با کمکش تو ماشین نشستم. احساس کردم خم شد و کمربندم رو بست.

اینکه هیچ کجا رو نمی دیدم برام عذاب بود. تنها بدون هیچ آشنایی تو کشور غریبی که حتی دیگه نمی بینی!

گوشه ی تختی که نمیدونستم چه رنگی هست کز کردم. سر و صدا از بیرون اتاق می اومد.

دلم گریه می خواست … یکبار دیگه دیدنِ آدم هایی که دوستشون داشتم.

1403/07/26 22:43

#پارت959



#امیریل

غذا رو روی سینی گذاشتم و آروم در اتاق رو باز کردم. گوشه ی تخت کز کرده بود.

سرش رو بالا آورد و با صدای گرفته ای گفت:

-کیه؟ کسی اونجاست؟

-آره منم. برات کمی غذا آوردم.

-من چیزی نمی خورم.

-نپرسیدم میخوری یا نه … گفتم غذا آوردم، پس باید بخوری!

با فاصله کنارش روی تخت نشستم و سینی رو روی پام گذاشتم.

-چی از جونم میخوای؟

-نیازی به جونت ندارم … حوصله ی مریض داری هم ندارم! به اندازه ی کافی از کار و زندگیم افتادم.

-مگه من مجبورت کردم؟

کلافه نگاهم رو به صورتش انداختم.

-خیلی حرف میزنی بچه جون!

1403/07/26 22:44

#پارت960



و قاشق پر از سوپ رو سمتش گرفتم. دهن باز کرد چیزی بگه که قاشق رو تا ته فرو کردم توی دهنش.

-بهتره سعی نکنی از دهنت بیرون بریزیش! مثل یه دختر خوب غذات رو تا ته بخور.

-زوره مگه؟

-آره، اینجا همه چیش زوره!

حرفی نزد و کمی از غذاش رو خورد.

-حالا که غذات رو خوردی … اسمت چیه؟

گوشه ی لبش از پوزخندی کج شد.

-یعنی باور کنم تو اسمم رو نمیدونی؟!

-یعنی آدم مشهوری هستی که باید اسمت رو بدونم؟ من فیلم ایرانی نگاه نمی کنم پس متأسفانه نمیدونم تو کدوم سریال بازی کردی!

-مگه من گفتم بازیگرم؟

-آها، نه نگفتی! می شنوم …

-چی رو؟

-اسم و فامیلت رو … اصلاً تو اینجا چیکار می کنی؟ چرا باید تنها ترکیه باشی؟

1403/07/27 19:42

#پارت961



دست از سرم بردار … تو میدونی اسمم چیه، تو هم با اون عوضی همدستی!

-پوووف … چقدر تو سرتقی! اینطوری پیش بریم مجبورم بسپرمت بیمارستان بی خانمان ها! اینجا حداقل یه هم صحبت داری، اونجا حتی همینم نداری!

احساس کردم رنگ چهره اش عوض شد.

اما حوصله ی کل کل با یه دختر بچه رو نداشتم. بلند شدم.

-آقا؟

-بله؟

-میشه یه چیزی بدین سرم کنم؟

-چی؟

-اینطوری احساس خوبی ندارم … لطفاً یه چیزی بهم بدین!

-تو که چیزی نمی بینی … لازم نداری موهات رو بپوشونی!

-من نمیبینم؛ شما که می بینی!

پوزخندی زدم.

-فکر نکنم انقدر خوشگل و چشمگیر باشی که با دیدن موهات عاشقت بشم!

-من نگفتم شما عاشق من میشی؛ … یه روسری میدی یا نه؟

-الان که چیزی تو خونه ندارم … رفتم بیرون میخرم.

دیگه حرفی نزد. از اتاق بیرون اومدم. باید تا جائی می رفتم. سوئیچ رو برداشتم و از خونه بیرون زدم.

1403/07/27 19:43

#پارت962




سر راهم چند مدل روسری با چند دست شومیز و شلوار از یکی از پاساژها خریدم.

در سالن رو باز کردم که صدای نهال بلند شد.

-تو کی هستی؟ خونه ی داداش من چیکار می کنی؟!

سریع وسایل رو جلوی در گذاشتم و سمت اتاق دختره رفتم.

-نهال!

نهال با دیدنم چرخید سمتم.

-این کیه اینجاست داداش؟

-تو کی اومدی؟

-تازه اومدم … بخاطر این دختره بود که این چند وقته اصلاً نبودی؟

-حرف می زنیم.

دستشو کشیدم. نگاهم بهش افتاد که گوشه ی تختش کز کرده بود.

-چه خبرته؟

-من باید بپرسم اینجا چه خبره؟

-اینجا خونه ی منه … لازم نیست توضیح بدم!

1403/07/29 15:00

#پارت963



داداااش ….

-همینی که شنیدی! اون بیچاره هم چشمش هیچ کجا رو نمی بینه!

-تو با یه دختر کور دوست شدی؟!

-نهال!

-هان؟

-هان و زهر مار … اون فقط تو این خونه مهمونه.


-اووووو …. خوش به حالش!

سری تکون دادم.

-بچه نشو نهال!

اومد سمتم و بغلم کرد.

-یه لحظه کنترلم رو از دست دادم وقتی تو خونه ات دیدمش.

-لیاقت تو بیشتر از این دخترهاست.

-کی گفته من با این دخترم؟

-میدونم سلیقه ی داداشم این مدل دخترها نیستن! حالا قضیه رو تعریف می کنی؟

1403/07/29 15:00

#پارت964




سمت آشپزخونه رفتم.

-برو کمکش کن حموم کنه و لباسهاش رو عوض کنه.

-میرم اما اول تعریف کن.

تمام اتفاقات رو براش گفتم.

-آخی، دختره ی بدبخت … میگم نکنه باندی چیزی دزدیدنش!

-نمیدونم! خودشم حرفی نمی زنه. حالا میری کمکش کنی حمام کنه؟

-آره اما داداش، این … اینطوری … تا کی قراره اینجا بمونه؟

شونه ای بالا دادم.

-نمیدونم.

نهال سمت اتاقش رفت. قهوه ای ریختم و پشت لب تاپ نشستم.

#گلاره

با بسته شدن در نفسم رو بیرون دادم. این دختره دیگه کی بود؟

اصلاً نفهمیدم چی گفت! کاش ترکی بلد بودم. سرم و روی زانوهام گذاشتم.

1403/07/30 14:51

#پارت965




خودم مقصر تمام این اتفاقاتم. کاش نمی اومدم … کاش با یکی مشورت می کردم …

صدای در اتاق اومد.

-میدونم تند رفتم.

صدای همون دختره بود. ته لهجه ی غلیظ ترکی داشت اما می شد حرفهاش رو فهمید.

-میدونم سخته آدم یهو دیگه دنیا رو نبینه!

دندون قروچه ای کردم.

-من نیازی به ترحم تو ندارم.

-میخوام ببرمت حموم.

-خودم میتونم!

-مطمئنی؟

لحظه ای با یادآوری تاریکی دنیای اطرافم بغض توی گلوم نشست و واقعیت مثل پتک رو سرم آوار شد.

گرمی دستی روی دستم نشست.

-از حرف هام ناراحت نشو … تند رفتم … بذار کمکت کنم حموم کنی.

1403/07/30 14:51